طلبه یار ، همیار و دستیار علمی، فرهنگی و تبلیغی طلاب و روحانیون

امروز: 1403/02/08

چکیده فارسی قواعد فقهیه

جلد اول

پيشگفتار

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ

كتاب حاضر مجموعه اى است از چكيدۀ «قواعد فقهيّه» كه زير بناى فقه و حقوق اسلامى را تشكيل مى دهد و با شناخت اين قواعد دانشجو تقريبا در فقه معاملات و حقوق اسلامى تسلط قابل توجهى پيدا مى كند كه در جهت رسيدن به مرحلۀ «استنباط و درك مسائل فقهى» از اهميت خاصى برخوردار است.

اميد است روزى اين موضوع در حوزه هاى علميه هم جايگاه مهم خود را پيدا كند و مورد توجه روز افزونى قرار گيرد. تدريس «قواعد فقهيّه» ضرورت فراوانى دارد و خلأ علمى طلاب علوم دينيّه نسبت به شناخت و تسلط آنان بر حقوق اسلامى را پر مى نمايد و به آموخته هاى فقهى آنان نظم خاصى مى بخشد و همچنين قدرت استدلال و تجزيه و تحليل فقهى و حقوقى آنان را بالا مى برد.

اين كتاب در دانشگاههاى كشور در مقطع كارشناسى ارشد در رشته هاى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 2

حقوق، حقوق خصوصى، حقوق جزايى و فلسفه و حكمت اسلامى و در مقطع دكترى رشته هاى فقه و مبانى حقوق تدريس مى شود.

از آنجا كه اين قواعد براى استفاده دانشجويان

تحرير شده است؛ لذا پژوهشكدۀ امام خمينى (س) و انقلاب اسلامى اقدام به چاپ سوم اين مجموعۀ نفيس نموده است.

تهران، 1379

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 3

قاعدۀ اتلاف

اشاره

از جمله قواعد مشهور فقهى كه فقيهان در مورد ضمان به آن تمسك جسته اند، قاعدۀ اتلاف است. مفاد قاعدۀ اتلاف در «من أتلف مال الغير فهو له ضامن» مندرج است. معناى قاعده اين است كه هر كس مال ديگرى را بدون اجازۀ او تلف يا مصرف كند و يا مورد بهره بردارى قرار دهد، ضامن صاحب مال است. بحث در مورد اين قاعده از سه جهت قابل طرح است.

1 مدارك قاعدة

جملۀ فقيهان بر اين قاعده اتفاق نظر دارند و نه تنها هيچ گونه اختلافى در مورد آن وجود ندارد، بلكه مى توان گفت مورد اتفاق همۀ فرقه هاى مسلمان است. اين قاعده از ضروريات فقه است و شيخ طوسى در كتاب المبسوط و ابن ادريس در كتاب السرائر براى اثبات آن به سخن خداوند متعال استناد كرده اند كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 4

«فَمَنِ اعْتَدىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدىٰ عَلَيْكُمْ». «1»

شكى نيست كه اتلاف مال ديگرى بدون اجازه و رضايت او تجاوز بر اوست و تعبير و نام بردن خداوند متعال از گرفتن مثل در مثليات و قيمت در قيميات (كه عبارت است از اينكه او ضامن است) به اعتدا به دليل هم شكل بودن اعتدا و اتلاف است. خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: «وَ جَزٰاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهٰا». «2»

همچنين، در شعر شاعر آمده است:

قالوا اقترح شيئا نجد لك طبخه قلت اطبخو لي جبة و قميصا «3»

بنابراين آيه به وضوح دلالت دارد بر اينكه كسى كه مال ديگرى را بدون اجازه و رضايت او تلف كند، ضامن صاحب مال است.

شيخ طوسى در كتاب المبسوط گفته است كه اعمش از ابن وائل از

عبد اللّه بن مسعود از پيامبر (ص) روايت كرده است كه حضرت فرمودند: «حرمة مال المسلم كحرمة دمه». «4» اين روايت كه از طريق خاصه (شيعه) نيز روايت شده است بى ترديد دلالت دارد بر اينكه هر كس مالى را تلف كند ضامن آن خواهد بود و هيچ كس نمى تواند مال غير را بدون اجازه مصرف كند.

همچنين، شيخ طوسى در كتاب المبسوط از عبد اللّه بن سائب از پدرش از

______________________________

(1) بقره (2): 194 «پس آن كس كه بر شما تجاوز كند بر او برابر آنچه بر شما تجاوز كرده است تجاوز كنيد».

(2) شورى (42): 40 «و كيفر بدى، بدى است مانند آن».

(3) «گفتند چيزى پيشنهاد كن تا آن را برايت بپزم گفتم براى من جبّه و پيراهنى طبخ كنيد.» گويا اين قوم راهزنان بوده اند كه شاعر را در اسارت داشتند و پيراهن و جبّه او را ربوده بودند.

(4) «حرمت مال مسلمانان مانند حرمت خون اوست.»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 5

جدش از پيامبر (ص) روايت مى كند كه پيامبر (ص) فرمودند: «لا يأخذن احدكم متاع اخيه جادا و لاعبا من اخذ عصا اخيه فليردها». «1»

همچنين شيخ در همين كتاب از حسين يا حسن از سمره روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمودند: «على اليد ما اخذت حتى تؤدى». «2» اين روايت از طريق خاصه هم روايت شده است و در بعضى از نسخه ها «حتى تؤديه» آمده است. از جمله روايات ديگرى كه بر ضمانت دلالت دارد، روايت «المغصوب مردود» است. «3»

در كتاب مستدرك از دعائم الاسلام از ابى عبد اللّه، امام صادق (ع)، از پدرش از پدرانش از امير المؤمنين (ع) نقل شده كه

رسول خدا (ص) در روز عيد قربان در منى در حجة الوداع در حالى كه بر شتر گوش بريده اى سوار بودند، سخنرانى كرده و فرمودند:

اى مردم بيم آن دارم كه بعد از اين جايگاه در اين سال شما را نبينم، پس به آنچه به شما مى گويم گوش فرا دهيد و از آن بهره بگيريد.

سپس پرسيد: حرمت كدام روز والاتر است؟ مردم گفتند: اين روز، اى رسول خدا (ص). حضرت فرمودند: حرمت كدام يك از ماهها والاتر است؟ مردم گفتند: اين ماه، اى رسول خدا (ص). حضرت فرمودند:

حرمت كدام سرزمين والاتر است؟ مردم گفتند: اين سرزمين، اى

______________________________

(1) «هيچ كس از شما نبايد كالاى برادر مسلمانش را- چه به شوخى و چه به طور جدّى- بگيرد و كسى كه (حتى) چوبدستى برادرش را بر خلاف رضايت برادر مسلمانش بگيرد بايد آن را بازگرداند.»

(2) «هر شخصى ضامن آن چيزى است كه مى گيرد تا زمانى كه آن را به صاحبش بازپس دهد.»

(3) «آنچه غصب شده است بايد برگردانده شود.»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 6

رسول خدا (ص). حضرت (ص) فرمودند: پس همانا حرمت اموال و جانهايتان بر شما همانند حرمت امروز شما در اين ماه و در اين سرزمين است تا زمانى كه پروردگارتان را ديدار كنيد و آنگاه از اعمالتان سؤال خواهد نمود، سپس فرمود: آيا پيام خويش را رساندم؟

مردم گفتند: آرى. حضرت فرمود: خداوندا شاهد باش.

همچنين از ابى عبد اللّه، امام صادق (ع)، روايت شده كه در حديثى فرمودند:

اگر كسى از مال يا عرض ديگرى چيزى را بردارد بر او واجب مى شود از آن شخص حلاليت بطلبد و عين آن چيز را به صاحبش

و اگر فوت شده به ورثه اش برگرداند و از آنچه انجام داده توبه نمايد تا اينكه خداوند متعال به پشيمانى و توبه و برگرداندن مال از جانب او آگاه شود.

سپس حضرت (ع) فرمودند: من به تأويل آيات وعيد در غصب اموال مردم قائل نيستم، بلكه نظر من اين است كه اموال غصب شده را مادامى كه در دست غاصب موجود باشد به مال باختگان برگردانم، اما اگر غاصبى مال غصب شده را از بين برده باشد، بايد عوض آن را بدهد و اگر صاحبان مال را نشناسد بايد به نيابت از آنها به تهيدستان و بيچارگان صدقه بدهد و از كردار خود نزد خداوند- عزّ و جل- توبه نمايد.

همچنين در مستدرك از دعائم الاسلام از امير المؤمنين (ع) آمده است كه آن حضرت در مورد كسى كه بيهوده حيوانى را بكشد، درختى را قطع كند، گياهى را از بين ببرد، خانه اى را خراب نمايد، چاه و جويبارى را كور كند حكم كردند كه بايد معادل قيمت آنچه را از بين برده يا فاسد كرده است، بپردازد و چند ضربه شلاق تعزيرى نيز بخورد. اما اگر اين اعمال را از روى اشتباه و به صورت غير

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 7

عمدى انجام داده باشد، تنها بايد غرامت بپردازد و ديگر زندان و توبيخ لازم نيست. اگر حيوانى را ناقص كند ضامن آن چيزى است كه از قيمتش كم شده است.

همين حكم از حديث صحيح أبى ولّاد كه شيخ انصارى آن را در مكاسب آورده است نيز استنباط مى شود. دلالت اين اخبار بر ضمانت تلف كنندۀ مال ديگرى بدون اجازه و رضايت او كاملا آشكار

است. اما آنچه از قول فقيهان مشهور شده اين است كه «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» من اين را در كتب حديث نديدم، اما جوينده حتما آن را مى يابد، چون ثبوت اين حكم نزد عامۀ فقيهان به حدى است كه نيازى به جستجو و بحث در مورد مدرك آن نيست.

2 مقصود و هدف قاعدۀ اتلاف

تلف به معنى هلاكت و نابودى است. بنابراين اتلاف مال به معناى از بين بردن مال و نابودى آن است. نابود كردن و از بين بردن مال گاهى متعلق به ذات مال است و گاهى متعلق به ماليت شي ء با برجا ماندن ذات آن. مثلا، يخ در تابستان ارزش و قيمت دارد، اما در زمستان ارزش و قيمتى ندارد و خردمندان براى آن در فصل زمستان قيمت و ارزشى قائل نيستند. حال اگر كسى يخ ديگرى را از بين ببرد در واقع ذات مال او را اتلاف كرده است. اما اگر آن را تا فرا رسيدن زمستان براى صاحبش حفظ كند (مثلا در مثلج، يعنى محلى كه يخ را در آن نگه مى دارند حفظ كند) تا يخها را در تابستان بفروشد ضررى به صاحب مال نزده

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 8

است، اما اگر يخ را نگه دارد و در زمستان آن را به صاحبش برگرداند، اين كار به معنى اتلاف ماليت يخ است نه ذات يخ.

منظور از اتلاف مال، چه با جملۀ «من اتلف مال الغير» كه ظاهرا مورد اتفاق و اجماع است بيان شود و چه با جملۀ «حرمة مال المسلم كحرمة دمه»، از بين بردن نفس و ذات مال است نه از بين بردن ماليت آن. بنابراين،

ضمانت در مورد از بين بردن و نابود كردن ماليت مال غير از نابود كردن و از بين بردن ذات خود مال است.

در حكم به ضمانت در موارد از بين بردن ماليت مال غير از خود مال سخن خداوند متعال: «فَمَنِ اعْتَدىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدىٰ عَلَيْكُمْ» با استدلالى كه قبلا بيان شد، كفايت مى كند.

مقصود از مال هر آن چيزى است كه نزد مردم مورد قبول و رغبت است. به دليل آنكه نيازهاى آنان را در رابطه با گذران زندگى تأمين مى كند. اموال شامل اشياى منقول و غير منقول از قبيل خوراكى، نوشيدنى، پوشيدنى، محل سكونت، وسايل حمل و نقل، اشياى زينتى (مانند: طلا، نقره يا هر جنس ديگر)، اوراق بهادار، اقسام پولها و … مى شود. خلاصه آنكه مال نزد عرف و خردمندان عبارت است از هر چيزى كه مردم در تدبير كارهايشان، در امور زندگى و معيشتشان، در حال سلامت و بيمارى (حتى داروهايى كه براى بهبودى يافتن از بيمارى استفاده مى كنند)، بلكه حتى در مرگشان (وسايلى كه براى كندن زمين و دفن مردگان لازم است) به آن نياز دارند.

مال گاهى به صورت مستقل است، مانند كليۀ اجسامى كه براى رفع ما يحتاج

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 9

از آن استفاده مى شود كه نمونه هايى از آن ذكر شد و گاهى به صورت غير مستقل است، مانند اجرت نقل و انتقال و اجرتى كه بابت سكونت در منزل داده مى شود يا تزيين با طلا و نقره و سنگهاى قيمتى و مانند آن. اين قسمت در اصطلاح فقها به تبع اطلاق عرف «منافع» ناميده مى شود. بنابراين منافع در زمرۀ مال محسوب

مى شود. علاوه بر امور مذكور، هر آن چيزى كه ممكن است به واسطۀ بعضى از اين امور حاصل شود، مال ناميده مى شود. نتيجۀ كلى اين است كه اين امور اموال تكوينى است و ماليتشان به واسطۀ جعل در عالم اعتبار نيست پس مال يا:

الف. تكوينى است، مثل مبادلات جنسى (جنس به جنس)؛

ب. اعتبارى است، مانند اوراق بهادار.

اوراق بهادار فى حدّ نفسه و به خودى خود براى رفع نيازها و احتياجات مورد استفاده قرار نمى گيرند؛ بلكه بعد از اعتبار يافتن از جانب كسى كه به آنها اعتبار مى بخشد مورد استفاده قرار مى گيرند و نيازها و احتياجات را مرتفع مى گردانند. در حال حاضر، اوراق بهادار ملاك معاملات و معاوضات در بازار است.

خلاصه، ملاك ماليت مال بر يكى از اين دو امر است:

اول اينكه، آن چيز به گونه اى باشد كه يكى از نيازمنديهاى انسان به واسطۀ آن رفع شود، هر چند علف براى تغذيۀ حيوان يا بنزين براى حركت ماشين باشد، چه رسد به اينكه خوراكى يا نوشيدنى يا پوشيدنى براى انسان باشد.

دوم اينكه، آن چيز به گونه اى باشد كه به واسطۀ آن يكى از اين امور مانند اوراق بهادار و پولهاى طلايى و نقره اى حاصل شود يا يكى از اين امور در جايى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 10

كه عوض براى جنس ديگر از اين امور در معامله واقع شود و از اين جهت است كه بعضى بيع (فروش) را به مبادلۀ مال به مال تعريف كرده اند و به اين معناى دوم ماليت مال از امور اعتبارى است؛ مانند اوراق بهادار كه به صورت اعتبارى مال مى گردد و همچنين ماليتش به واسطۀ اعتبار شخص

ديگرى كه اعتبار به دست اوست از بين مى رود.

بنابراين، مقصود از مال در سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «الْمٰالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا» «1» اين است كه چيزى به طور كلى احتياجات و معيشت انسان را رفع كند. مال به اين معنا ملاك بى نيازى و فقر از جهت وجودى و عدمى است.

اما تعريف مال به اينكه آن چيزى است كه به ازاى آن مالى داده شود، تعريف لفظى و به طور واضح تعريف دورى است.

اما آنچه عرفا از «ضمانت» در اين قاعده فهميده مى شود اين است كه آنچه تلف شده به نحو وجود اعتباريش بر عهدۀ كسى است كه آن را تلف كرده است و اين همان ضمانت است.

اما «ضمان المسمى» چيزى است كه دو طرف عقد (فروشنده و خريدار) در عقدهاى معاوضه اى آن را عوض از آنچه در مقابل آن است از طرف ديگر قرار داده اند. بنابراين حاصل و نتيجۀ معنى قاعده اى كه بر آن توافق شده است اين است كه اگر شخصى مال ديگرى را بدون اجازۀ او از بين ببرد آن مال بر عهدۀ او به نحو وجود اعتباريش خواهد بود و اگر تحت سلطه و اختيارش نبود واجب

______________________________

(1) كهف (18): 46 «مال و فرزند زينت و زيبايى زندگى دنيا هستند».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 11

است بر او به اينكه از عهدۀ آن به واسطۀ دادن مثل در مثليات و قيمت در قيميات برآيد.

3 موارد تطبيق قاعدۀ اتلاف

تعريف مباشر و تسبيب

قبل از بيان موارد به كارگيرى قاعده، ناچاريم ابتدا مقدمه اى را طرح كنيم.

اتلاف گاهى به صورت مستقيم يا مباشر است و گاهى به صورت غير مستقيم يا تسبيب «1»:

______________________________

(1) علامه حلّى (حسن بن

يوسف) در كتاب تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، فى الضمان، بحث اول، مسألۀ اول گفته است:

«غصب اگر چه موجب ضمانت است، ولى ضمانت در غصب منحصر نمى شود بلكه ضمانت گاهى به غير غصب هم واجب مى شود.» بنابراين اتلاف هم سببى است كه موجب ضمانت مى شود، بلكه اتلاف از غصب قويتر است و به مجرد ايجاد تلف باعث مشغول شدن عهدۀ فرد به ضمانت مى شود. اتلاف گاهى به صورت مستقيم و گاهى به صورت غير مستقيم مى باشد. بنابراين اسباب ضمانت در سه مورد منحصر شده است:

1- اتلاف به صورت مستقيم (مباشر)؛ 2- اتلاف به صورت غير مستقيم (تسبيب)؛ 3- ثابت كردن دست تعدى كننده كه همان غصب باشد و در اين باب علتهاى ديگرى كه بالذات مورد نظر نيستند موجود مى باشد.

در كتاب شرائع الاسلام، كتاب غصب، اسباب ضمان، ص 762 و 763 از نجم الدين جعفر بن حسن محقق حلّى در بيان علتها ديگر براى وجوب ضمانت آمده است:

اول، اتلاف به صورت مستقيم (مباشر) چه آن چيزى كه تلف مى شود عين باشد مانند كشتن حيوانى كه صاحب دارد و پاره كردن لباس يا منفعت باشد مانند زندگى كردن در خانه و سوار شدن حيوان اگر چه غصب

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 12

اتلاف مستقيم يا مباشر، مانند خوردن، نوشيدن، پوشيدن و به طور كلى مصرف يا از بين بردن مال ديگرى كه به صورت خوردنى، نوشيدنى، پوشيدنى و … است. اتلاف مستقيم به وسيلۀ خود شخص و بدون واسطه قرار دادن فاعل ارادى يا غير ارادى انجام مى شود.

اتلاف غير مستقيم يا تسبيب «1» عبارت است از هر فعل يا عملى كه سبب از بين

رفتن مال شود ولى علت تامۀ تلف يا جزء اخير از علت تامه تلف نباشد، بلكه به گونه اى باشد كه اگر اين فعل و كار از جانب او صادر نشود تلف و از بين

______________________________

هم در آنجا نباشد (مثلا لباس را پاره كند به گمان اينكه صاحبش به او اجازۀ اين كار را داده است).

دوم، به صورت غير مستقيم (تسبيب) و آن هر كارى است كه تلف به واسطۀ آن ايجاد شود، مانند كندن چاه در غير ملك خود يا در ملك ديگرى و مانند انداختن چيزهاى لغزنده در راهها.

(1) علامه حلّى در كتاب تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، بحث اول، مسألۀ دوم چنين مى گويد:

هر آن چيزى كه در از بين رفتن چيزى يا تلف شدن آن چيز دخالت داشته باشد يا به نحوى است كه هلاكت و نابودى به آن اضافه شود كه علت ناميده مى شود و انجام آن عادتا و حقيقتا اضافه نشود يا اصلا اين چنين نباشد و آنكه اين چنين نباشد يا به گونه اى است كه با ايجاد آن هلاكت و نابودى آن چيز قصد مى شود يا اين چنين نيست. پس آنچه هلاكت و نابودى به آن اضافه مى شود علت ناميده مى شود و آنكه آن را ايجاد مى كند به صورت مباشر است و آنچه نابودى به آن اضافه نشود و آنچه به آن اضافه مى شود در آن قصد مى شود و سبب ناميده مى شود و ايجاد آن را تسبيب گويند. اين قصد و توقع گاهى به نحوى است كه تأثير مى گذارد در وجود تلف به مجرد ايجادش و آن سبب علت مى باشد و گاهى به واسطه اضافه شدن امور ديگرى كه

ايجادش بعيد نيست، مى باشد كه در صورت اول سبب ناميده مى شود و گاهى سبب اينگونه تفسير مى شود كه مطلق آنچه ايجاد علت به واسطه آن قصد مى شود و گاهى به نحو عام تفسير مى شود.

پس گفته مى شود كه سبب آن چيزى است كه نابودى با وجودش ايجاد مى شود و با هر قصد و انگيزه اى كه باشد و ليكن اگر آن نباشد علت اثرى نمى گذارد. پس در سبب غير از خودش چيز ديگرى اثر ندارد و چاره اى از آن نيست. در اين هنگام هر شرطى سبب مى باشد پس كندن چاه توسط شخصى گاهى سبب و گاهى شرط ناميده مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 13

رفتن مال ايجاد نمى شود.

به همين دليل سبب را اينگونه تعريف كرده اند كه آنچه از وجودش وجود لازم نيايد- وگرنه آن علت تامه يا جزء اخير علت تامه است- اما از عدم و نيستى آن چيز عدم و نيستى تلف لازم آيد. به موجب اين تعريف از تسبيب اگر شخصى چاهى را در مسير رفت و آمد مردم بكند و چيزى در آن چاه بيفتد و از بين برود، او سبب تلف و از بين رفتن مال خواهد بود.

در نتيجه، اتلاف مستقيم يا مباشر يقينا اتلاف حقيقى و موجب ضمانت است. بنابر دلايلى كه بيان كرديم همۀ مسلمانان، بلكه همۀ خردمندان دنيا- مسلمان و غير مسلمان و ديندار و كافر- بر آن اتفاق نظر دارند. «1»

اما در مورد اتلاف غير مستقيم، يعنى آنچه از عدم و نيستى آن، عدم و نيستى تلف لازم مى آيد؛ بنابر اجماع تسبيب موجب ضمانت است. صاحب جواهر- قدس سرّه- نفى خلاف را ادعا كرده است اضافه بر

اينكه اخبار و روايات بر اين

______________________________

(1) علامه در تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، بحث اول، مسأله سوم گفته كه تلف كننده مستقيم (مباشر) ضامن است بدون هيچ اختلافى، چه تلف شده عين باشد مانند كشتن حيوانى كه صاحب دارد يا پاره كردن لباسها و خوردن غذا و سوزاندن كالا، يا منفعت باشد مانند زندگى در خانه و سوار شدن بر حيوان، چه غصب در آنجا محقق شود يا نشود و بالجمله هر عينى كه به صورت مستقيم (مباشر) تلف شود، ضامن است. پس اگر از مثليات باشد بايد مثلش را بدهد و اگر از قيميات باشد واجب است قيمت آن را بدهد.

به دليل سخن خداوند متعال: «فَمَنِ اعْتَدىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدىٰ عَلَيْكُمْ»، هر كس مال ديگرى در دست او باشد و حقى در نگه داشتن مال نداشته باشد و مال باقى باشد بر او واجب است كه آن را به صاحبش برگرداند بدون هيچ اختلافى در مسأله بنا به سخن پيامبر (ص) كه «على اليد ما اخذت حتى تؤدى» به خاطر اينكه مالك بر ماليتش حق دارد و ماليت او متحقق نمى شود مگر اينكه كسى كه آن مال را به نحو غصب گرفته به صاحبش برگرداند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 14

معنا دلالت دارند. «1»

مدارك ضمانت مباشر و تسبيب

بعضى از رواياتى كه دلالت بر اين دارند كه مسبب مانند مباشر ضامن است به شرح زير است:

1) در صحيح حلبى از ابى عبد اللّه (ع) پرسيدم كه حكم چيزى كه در مسير رفت و آمد قرار دهند و حيوانى از آن مسير رد شود و از آن چيز رم كند و صاحبش را

زمين بزند، چيست؟ حضرت (ع) فرمودند: هر چيزى كه در راه قرار گيرد و به ضرر مسلمانان منجر شود قرار دهندۀ آن چيز ضامن است بر آنچه ضرر خورده است.

2) در صحيح زراره از ابى عبد اللّه، امام صادق (ع)، نقل شده كه به حضرت گفت: اگر مردى در غير ملك خود چاهى بكند و شخصى از آنجا بگذرد و در آن بيفتد، حكمش چيست؟ حضرت (ع) جواب فرمودند: آن شخص ضامن است، زيرا كنندۀ چاه در غير ملك خود ضامن هر ضرر و زيان مى باشد.

______________________________

(1) علامه در تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، مسألۀ اول گفته است: كسى كه مال ديگرى را به صورت غير مستقيم (تسبيب) تلف كند ضمانت آن مال بر او واجب است مثل كسى كه چاهى را در جايى به دليل دشمنى بكند و حيوان يا انسانى در آن بيفتد. پس همانا ضمانت آنچه تلف شده بر گردن كنندۀ چاه است. همچنين اگر چيزهاى لغزنده را در مسير رفت و آمد بيفكند ضامن تلف است مانند كسى كه سنگى را در مسير رفت و آمد مسلمانان قرار دهد و انسان يا حيوانى پايش به آن بگيرد و بيفتد و موجب مرگش شود، قرار دهندۀ سنگ ضامن او خواهد بود. اگر انسانى ديگر را بر از بين بردن مال ديگرى اكراه كند مكره ضامن است چون اكراه باعث ايجاد تلف بوده است و اختلافى بين علما، در هيچ كدام از موارد بالا نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 15

3) در موثق سماعه آمده است كه از ابى عبد اللّه، امام صادق (ع)، سؤال كردم از مردى كه چاهى در

خانه يا ملك خود بكند، حكمش چيست؟ حضرت (ع) فرمودند: آنچه در خانه و ملك خود بكند ضامن نيست، اما اگر در مسير حركت يا غير ملك خود چاهى حفر كند، ضامن آن چيزى است كه در آن بيفتد.

4) خبر سكونى از ابى عبد اللّه، امام صادق (ع)، سؤال كرد حضرت فرمود كه رسول اللّه (ص) فرمودند: كسى كه ناودان يا ايوانى را در كوچه ايجاد كند يا ميخى را بكوبد و يا حيوانى را در راه ببندد يا چاهى را در راه رفت و آمد مسلمانان بكند و كسى به واسطۀ آن ضرر ببيند، آن شخص ضامن است براى شخص ضرر ديده.

5) روايات معتبرى نيز در باب غرامت شاهد زور و بالاتر از آن قصاص شاهد زور در دست است. مانند اينكه اگر دو شاهد عادل، به حسب ظاهر، مورد قبول ديگران شهادت دهند كه فلانى فلان شخص را به قتل رساند و به واسطۀ اين شهادت شخص مشهود عليه كشته شود و بعد از كشته شدن او شاهدان از شهادت خود برگردند و بگويند:

الف. ما اشتباه كرديم، در اين صورت ديۀ مقتول بر عهدۀ آن دو نفر است.

ب. ما عمدا دروغ گفتيم، در اين صورت هر دو قصاص مى شوند.

خلاصۀ سخن اينكه روايات در باب ضمانت مسبب زياد است. ظاهر اين روايات بيان مى كند كه قصد مسبب در تلف معتبر نيست؛ يعنى روايات اطلاق دارند و بلكه آن شخص ضامن است. در مورد شخصى كه چاهى را در غير ملك خود بكند به قصد و اميد اينكه كسى در آن نيفتد، اگر مدرك ضمانت را «اجماع» در نظر بگيريم (چون اجماع دليل لبّى است

بايد به قدر متيقّن آن اكتفا كرد كه اگر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 16

قصد تلف داشت ضامن است و اگر نداشت، ضامن نيست) مى توانيم بگوييم كه آنچه يقينا از آن فهميده مى شود اين است كه ضمانت در جايى است كه نيّت كند به واسطۀ ايجاد سبب، تلف حاصل آيد. اما اگر مدرك ضمانت را «روايات» در نظر بگيريم- كه البته به سبب آنچه مكررا بيان كرديم چنين است- ديگر جايى براى اجماع باقى نمى ماند. زيرا يكى از شرايط اوليه مقدمات تحقق اجماع مصطلح در علم اصول، كه آن اجماع از ادله و حجت است، آن است كه دليل معتبرى وجود نداشته باشد كه منشأ آن اطلاق است. پس شكى نيست در اطلاقش در اينكه ايجاد سبب فنا و از بين رفتن با معنايى كه براى سبب بيان كرديم موجب و باعث ضمانت است، چه ايجاد كنندۀ سبب يا مسبب قصد مترتب شدن سبب را بر كارش بكند، يعنى قصد تلف را بكند يا قصد تلف را نكند.

بله؛ منتها بايد آنچه موضوع براى ضمانت است (عنوان سبب) بر آن صدق كند و آن موضوع و عنوان كسى است كه در غير ملك خود چاهى بكند و در آن چيزى بيفتد، پس او ضامن آن است. اگر چه قصد عدم را هم بكند، يعنى چاهى بكند به اميد آنكه كسى در آن نيفتد.

اجتماع سبب و مباشر

مسألۀ ديگرى كه مطرح مى شود اين است كه اگر سبب و مباشر با هم جمع شوند، آيا ضمانت بر عهدۀ مباشر است يا بر عهدۀ سبب يا بر عهدۀ هر دو؟

محقق حلّى در كتاب شرائع الاسلام فرموده: «اگر سبب و

مباشر در تلف

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 17

جمع شوند، مباشر در ضمانت مقدم است». مثلا اگر كسى چاهى را در ملك ديگرى بنابر دشمنى بكند و شخص ديگرى انسانى را در آن چاه بيفكند، ضمانت آنچه به سبب دفع و افكندن به وجود آمده است، بر عهدۀ دافع (مباشر) مى باشد.

گروهى از فقها ادعاى عدم خلاف و اجماع نموده و مقدم كردن مباشر را بر سبب از بديهيات دانسته اند. «1»

تحقيق در مقام اين است كه سخن مرحوم محقق حلّى در اين مورد درست است؛ چون جنايت در اينجا عرفا بلكه عقلا مستند به دافع (مباشر) است نه به كنندۀ چاه. با توجه به اينكه ايجاد تلف از جانب فاعل مختار بوده است، كندن

______________________________

(1) علامه حلّى در تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، بحث دوم، مسأله دوم فرمود: اگر مباشر و سبب جمع شوند ضمانت بر مباشر است. در صورت ضعف مباشر، ضمانت با سبب است. پس كسى كه چاهى را بنابر دشمنى در جايى بكند و شخص ديگرى انسانى را در آن بيفكند ضمانت بر عهدۀ شخص ديگر است چون او مباشر براى افكندنى است كه تلف به دنبال دارد و در اينجا ضمانتى بر عهدۀ كنندۀ چاه نيست.

شهيد اول و شهيد دوم در كتاب لمعه دمشقية، كتاب غصب، السبب و المباشر فرموده اند: اگر مباشر (و او كسى است كه علت تلف را ايجاد كرده است مثل خوردن و سوزاندن و كشتن و اتلاف) و سبب (و او انجام دهنده ملزوم علت است مانند كنندۀ چاه) جمع شوند مباشر ضامن است چون او (در اينجا) قويتر است.

همچنين عبد الرحمن بن رجب

حنبلى (م. 795 ه. ق.) در كتاب القواعد فى الفقه الاسلامى، قاعدۀ 127 گفته است: اگر اتلاف اموال و جانهاى مردم به مباشر و سبب اسناد داده شود ضمانت آن بر عهدۀ مباشر مى باشد نه سبب. مگر اينكه مباشرت، ظهورش از سبب بيشتر باشد و مباشرت از سبب نشأت گرفته باشد.

حتى اگر سبب در سايۀ مباشر پنهان شده باشد ضمانت بر عهدۀ سبب است. حال اگر مباشرت باشد و قصد و دشمنى به طور كلى نداشته باشد تنها سبب ضامن است و اگر قصد و نيت دشمنى داشته باشد مباشر و سبب هر دو ضامن هستند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 18

چاه در اين مورد از زمينه هايى است كه موجب ضمانت نمى شود. اين قول قطعا غلط است كه اگر مباشر (شخص ديگر) كسى را با شمشير بكشد سازندۀ شمشير ضامن است.

البته تمام موارد اجتماع سبب و مباشر از اين قبيل نيست، مثلا اگر دكتر دارويى تجويز كند و اين دارو سم كشنده باشد و پرستار آن را به مريض بدهد و آن سم مريض را تلف كند، در اين مورد استناد جنايت به سبب (دكتر) قويتر از مباشر (پرستار) است. خصوصا در جايى كه مباشر (پرستار) جاهل است و سبب (دكتر) عالم است به اينكه اين دارو سم كشنده است.

بله، اگر پرستار آگاه باشد به اينكه اين دارو سم كشنده است و آن را به بيمار بدهد، در اين صورت او ضامن و گناهكار است. همچنين است در باب شهادت دروغ كه اگر سبب براى تلف خود مشهود عليه يا مال او شهادت دهد، ضمانت بر عهدۀ او (شاهد دروغگو) است نه بر

عهدۀ مباشر (قاضى) و نه بر عهدۀ مأمورى كه فرمان را انجام مى دهد و حكم قاضى را اجرا مى كند.

خلاصۀ سخن اينكه اگر در جايى سبب و مباشر با هم جمع شوند چند حالت پيش مى آيد:

1) اگر مباشر فاعل مختار و عاقل باشد و بداند بر كارى كه انجام مى دهد تلف مترتب مى شود، شكى نيست كه در اين صورت تنها او ضامن است و هيچ ضمانتى، اصلا، بر سبب مترتب نمى شود.

2) اگر مباشر داراى اراده و شعور نباشد، ضمانت بر عهدۀ سبب است. مثلا اگر كسى آتشى را در غير ملك خود بيفروزد و باد آتش را منتشر كند و آتش به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 19

مال ديگرى برسد و آن را بسوزاند در اينجا سبب، يعنى آتش افروز ضامن است.

اگر كسى چاهى را در مسير رفت و آمد بكند و حيوان يا ديوانه اى، شخصى را به چاه افكند و خودش يا مالش تلف شود در اين حالت ضمانت بر عهدۀ سبب (كنندۀ چاه) است، زيرا- بنابر معنايى كه قبلا براى سبب ذكر شد- تلف كنندۀ حقيقى اوست و تلف به سبب فعل او ايجاد شده است.

3) اگر مباشر در كارى كه انجام مى دهد عاقل مختار باشد ليكن نداند تلف بر فعلش مترتب مى شود، چند حالت دارد:

الف. اگر گول نخورده و عملش از روى اكراه نباشد، ضمانت بر عهدۀ او (مباشر) است. زيرا مفاد قاعدۀ اتلاف اين است كه اگر كسى مال ديگرى را تلف و نابود كند ضامن او خواهد بود، چه تلف كننده (مباشر) بداند كه فعلش موجب نابودى و تلف مى شود يا نداند، زيرا عدم علم و آگاهى در عدم

ضمانت اثرى ندارد. به اين دليل كه موضوع ضمانت اتلاف به طور مطلق است نه اتلاف با توجه و علم به اينكه آن اتلاف است.

ب. اگر مباشر گول خورده باشد (مانند پرستار جاهل و نادان) ضامن است. اما در آنچه به سبب ضمانت ضرر كرده به گول زننده (دكتر) رجوع مى كند. در اين مورد فرقى نيست بين گول زنندۀ عالم و جاهل نسبت به اينكه آيا طرف مقابل (پرستار) گول مى خورد به واسطۀ اين گول زدن يا نه.

ج. اگر مباشر مكره باشد و از روى اكراه عملى را انجام داده باشد و عمل او موجب مرگ شخص نشده باشد ضمانت بر او مترتب نمى شود. اما اگر شخصى از روى اكراه كسى را در چاه بيفكند و آن شخص در اثر سقوط بميرد او يا ضامن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 20

ديۀ مرده مى شود يا قصاص مى شود. اين در حالى است كه افكندن در چاه به طور معمول يكى از علتهاى مرگ به حساب آيد، زيرا در خون تقيه نيست «لا تقيه فى الدماء».

اگر كسى بر تلف كردن مال ديگرى مجبور شود ضمانت بر اكراه كننده است نه بر تلف كننده كه همان مكره (مباشر) است و چون در اينجا سبب اقواى از مباشر است، اگر چه مباشر فاعل تلف باشد؛ مختار نيست. به عبارت ديگر، اگر مباشر مكره، مجبور باشد:

الف. اگر اكراه بر جان و خون افراد باشد ضامن ديه است يا قصاص مى شود اگر آن فعل معمولا سبب مرگ باشد، چون تقيه در خون نيست.

ب. اگر اكراه در غير تلف جانى، يعنى تلف مال باشد مباشر ضامن نيست و ضمانت بر مكره است چون سبب

در اينجا اقواى از مباشر است و مباشر اگر چه فاعل تلف است؛ مختار نيست. «1»

به همين دليل است كه به بطلان معاملات (هم عقود و هم ايقاعات) مكره قائل هستيم و عرف و عقلا فعل را به مكره نسبت مى دهند نه به مكره (مباشر).

مثل اينكه اگر و مكره (مولا) به خدمه هايش كه مى ترسند با او مخالفت كنند دستور دهد كه خانۀ شخصى را خراب كنند، نزد عرف خراب كردن خانه به مكره

______________________________

(1) شهيدين در لمعه و شرح آن، كتاب غصب، السبب و المباشر فرموده اند: در صورت اكراه و يا فريب خوردن مباشر ضمانت بر عهده مكره يا فريب دهنده مى باشد به خاطر ضعف مباشر در هر دو محل و سبب قويتر از اوست. البته اين در صورتى است كه تلف در مال باشد اما در جانها ضمانت مطلقا بر عهده مباشر است، و ليكن امركننده زندانى مى شود تا بميرد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 21

(مولا) نسبت داده مى شود و مردم مى گويند كه فلانى كه همان مكره باشد خانۀ فلانى را خراب كرد، چون او خدمتكارانش را به آن كار فرمان داده است.

بنابراين اگر كسى را مجبور كنند كه چاهى در مسير حركت و رفت و آمد مردم بكند و مال شخص ديگرى در آن چاه بيفتد و به واسطۀ افتادن در چاه تلف شود، بر كنندۀ چاه (مباشر مكره) ضمانتى نيست، بلكه ضمانت بر امر كنندۀ مكره است. «1»

فروع قاعدۀ اتلاف

بر همين اساس فقها فروعات بسيارى را در كتابهاى فقهى خود بيان كرده و در بعضى از آنها در مورد حكم به ضمانت و عدم ضمانت و همچنين در مورد اينكه ضمانت

در بعضى موارد بر سبب است و در بعضى از موارد بر مباشر است اختلاف كرده اند. از آن جمله:

1) مرحوم محقق در كتاب شرائع الاسلام «2» گفته است كه اگر بچه يا حيوانى را كه توانايى فرار كردن از محلى را ندارد در جايگاه درندگان قرار دهيد، اگر درنده

______________________________

(1) علامه حلّى در تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، بحث دوم، مسأله دوم فرموده: با ضعف مباشر، مثل اينكه كسى انسانى را اكراه كند بر اتلاف مال شخص سومى، ضمانت در اينجا بر عهده مكره است نه بر عهدۀ مباشر.

همچنين محقق حلّى در كتاب شرائع الاسلام، قسم رابع فى الاحكام، كتاب غصب، اسباب الضمان، ص 763 فرموده: مباشر مكره ضامن مال نيست، اگر چه او اتلاف را انجام داده و ضمانت بر عهده مكره است، چون مباشرت به واسطۀ اكراه ضعيف گشته و سبب در اينجا قويتر است.

(2) قسم رابع فى الاحكام، كتاب غصب، فى اسباب الضمان، فرع الاول، ص 763.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 22

او را بكشد ضامن خواهيد بود. اين كلام درست است، به دليل آنچه كه در مورد دليل و مدرك گفته ايم، در مورد اينكه ضمانت بر سبب است و نه بر مباشر.

مباشرى كه فاعل عاقل نيست و فعل را بدون تأمل و تفكر انجام مى دهد، چون اصلا توانايى تفكر و تأمل ندارد. همچنين مى توان از آن به اينكه سبب اقواى از مباشر است، تعبير كرد. همان طور كه در شرائع اين طور تعبير شده است. مثالهاى بسيار ديگرى هم هست كه در آنها ضمانت بر سبب است نه بر مباشر. چون چيزى بر عهدۀ مباشر نيست تا ضامن

باشد. نمونه هايى چون:

* دادن چاقو به دست ديوانه و اينكه ديوانه كسى را زخمى كند يا بكشد.

* باز كردن در قفس درنده اى و اينكه آن حيوان درنده انسان يا حيوانى را پاره پاره كند.

* انداختن مار به سوى شخصى كه خوابيده يا كسى كه خواب نيست، اما توانايى حفظ خود را از گزند مار ندارد يا اينكه نمى تواند فرار كند و اينكه مار او را بگزد.

در كتاب شرائع در مورد مسألۀ ذكر شده آمده است كه اگر بچه اى را در جايگاه درندگان بيفكنند، شايد به دليل معتبر بودن ضمانت يد است و اينكه بچه به خلاف شخص بزرگ زير دست واقع مى شود. يا اين تخصيص به جهت اين است كه بچه بر خلاف شخص بزرگ توانايى فرار كردن يا دفاع از خود را ندارد.

باطل بودن صورت اول، يعنى زير دست بودن بچه روشن است، زيرا شخص آزاد- چه بچه و چه بزرگ- تحت تسلط و تحت يد قرار نمى گيرد. به همين دليل اگر كسى بچۀ كوچكى را به زور از ولىّ او بگيرد و بچه بر خلاف ميل او يا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 23

بدون هيچ تعدى يا تفريطى در حق نگهدارى او بميرد، آن شخص ضامن نيست.

بر خلاف آن، اگر بچه اى عبد باشد و بر خلاف ميل او و با بلاى آسمانى بميرد، آن شخص ضامن است.

صورت دوم، يعنى عدم قدرت بر فرار يا دفاع همان طور كه روشن است، نه شيوع دارد و نه عكس. پس سخن درست اين است كه در اين مسأله ميان كوچك و بزرگ، بنده و آزاد و انسان و حيوان فرقى نيست، زيرا سخن

در بارۀ ضمانت اتلاف است نه ضمانت يد. پس ملاك در ضمان امكان پيشگيرى از تلف شدن به واسطۀ دفاع از خود يا به واسطۀ فرار و عدم امكان پيشگيرى مى باشد.

2) آنچه در كتاب شرائع «1» ذكر شده است مبنى بر اينكه اگر شخصى گوسفندى را غصب كند و برۀ آن از گرسنگى بميرد، در ضمانت آن ترديد وجود دارد. همچنين است اگر شخصى را كه صاحب چهارپايى است از حفظ آن چهارپا بازدارد و حيوان بميرد. همچنين اگر حيوانى را غصب كند و بچۀ آن حيوان هم دنبال او كند در ضمانت ترديد است. منشأ و علت ترديد در اين است كه آيا تسبيب در اين موارد سه گانه صادق است يا نه. فتوايى كه فقيهان و بزرگان فقه در اين سه مورد و مانند آن داده اند جدا مختلف است. «2»

______________________________

(1) قسم رابع فى الاحكام، كتاب غصب، فى اسباب الضمان، فرع الثانى، ص 763.

(2) علامۀ حلّى در تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، بحث دوم، مسألۀ هفتم گفته است: اگر مالك و صاحب چهارپايى را از نگهدارى آن منع كند و حيوان بميرد در ضمانت اشكال است كه نشأت مى گيرد از اينكه آيا اين سبب در تلف مى باشد و اينكه او تصرف در مال نكرده است، بلكه در صاحب مال تصرف كرده است. بعضى از شافعيه قائل به ضمانت و بعضى به عدم ضمانت شده اند، در جايى كه قصد منع مالك از چهارپا را نداشته باشد، بلكه قصد زندانى كردن مالك را داشته كه منجر به تلف حيوان شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 24

بعضى از فقهاى عظام حكم به ضمانت و بعضى

حكم به عدم ضمانت داده اند و بعضى مانند صاحب شرائع حكمى نداده و اظهار شك و ترديد كرده اند. به هر حال، بنابر روايات مى توان فهميد كه مسألۀ تسبيب علت ضمانت است. لذا بايد در جايى كه موضوع ضمانت صادق است، بنابر روايات به ضمانت حكم كرد، بدون اينكه به قياس كشيده شود. عنوانهايى كه در اين روايات در بارۀ موضوع ضمانت برگرفته شده است، عبارتند از:

الف. «هر چيزى كه به مسير رفت و آمد مسلمانان ضرر بزند، ضررزننده ضامن ضررى است كه به ديگران مى رسد.» اين عنوان در موارد سه گانۀ بالا بيگانه و نامربوط است، مگر اينكه گفته شود ملاك ضمانت آن ضرر رساندن به مسلمانان است نه هيچ خصوصيت ديگرى، مثل مسير رفت و آمد و خود راه.

البته اين نظر قابل تأمل و تفكر است و خالى از اشكال نيست.

ب. «كسى كه چاهى را در ملك ديگرى يا در مسير رفت و آمد مسلمين بكند، آن شخص ضامن كسى است كه در آن چاه بيفتد.» شكى نيست كه اين سه مورد و موارد شبيه آنها از مصاديق اين عنوان «كسى كه چاهى را در ملك ديگرى يا در مسير رفت و آمد بكند» نيست، مگر اينكه گفته شود كندن چاه ملاك ضمانت نيست بلكه مقصود ايجاد چيزى است كه عادتا سبب و علت تلف مال ديگرى شود، با اينكه تلف هم بالفعل واقع و مترتب بر سبب و علت بشود. بعيد نيست كه اين نظر درست باشد.

ج. آنچه موضوع ضمانت قرار گرفته است در خبر سكونى از ابى عبد اللّه، امام صادق (ع)، از قول پيامبر (ص) به اينكه: كسى كه ناودان يا ايوانى

در كوچه ايجاد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 25

كند، ميخى بكوبد، حيوانى را در راه ببندد، چاهى را در مسير رفت و آمد مسلمانان بكند و كسى به واسطۀ آن ضرر ببيند، آن شخص ضامن كسى است كه به او ضرر رسيده است.

انصاف اين است كه يك قاعدۀ كلى از اين روايت آشكار مى شود و آن اين است كه هر عملى كه از فاعل عاقل مختار صادر شود و اين عمل عادتا موجب و سبب ايجاد تلف در مال مسلمانان يا در جان آنان شود و بين آن عمل و تلف، عمل فاعل عاقل كه عمدا و با اختيار صورت گرفته است واسطه نشود، به گونه اى كه تلف به آن عمل به واسطۀ عرف و عاقلان استناد داده شود پس فاعل سبب، ضامن خواهد بود. اين از ظاهر روايت فهميده مى شود نه قياس. بنابراين ضمانت تحقق پيدا مى كند و اين ضمانت در سه مورد بالا ثابت مى باشد و جهتى هم براى شك و ترديد وجود ندارد. مگر اينكه گفته شود اين روايت از حيث و جهت سند ضعيف است؛ چون لقب، يعنى «سكونى» در آن مشترك است بين كسى كه موثق است، يعنى اسماعيل بن مهران و كسى كه غير موثق است، يعنى اسماعيل بن ابى زياد كه عامى است.

از آنچه گفتيم- اينكه ضمانت در جايى ثابت مى شود كه فعل ياد شده عادتا يا اتفاقا سبب اتلاف شود- روشن مى شود كه نگه داشتن چهارپا اگر عادتا سبب تلف باشد، موجب ضمانت است و الّا اگر تلف اتفاقى باشد، همان طور كه در شرائع اين چنين فرض شده است، قائل شدن به وجوب

ضمانت نه تنها مشكل است كه سزاوار نيست. علت آن نيز عدم اطلاق در روايت است كه شامل اين فرض نمى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 26

3) آنچه محقق حلّى در شرائع الاسلام «1» گفته مبنى بر اينكه اگر كسى بند را از حيوانى يا از بنده اى ديوانه بردارد و آنها فرار كنند، ضامن است. چون به واسطۀ اين عمل قصد اتلاف كرده است. همچنين اگر در قفس را باز كند و بلافاصله يا بعد از مدتى پرنده از آن بپرد، ضامن است. آشكار است كه اين امور- بنابر آنچه از روايات اين قاعدۀ كلى استفاده مى شود- سبب ضمانت است. «2» قاعده عبارت است از اينكه هر عملى كه از فاعل عاقل مختار (كسى كه اكراه بر آن عمل ندارد) صادر شود و آن عمل عادتا و در اغلب موارد سبب و علت ايجاد تلف باشد و بين آن عمل و تلف، فعل فاعل عاقل ديگرى از روى عمد و اختيار واسطه نشود، ايجاد كنندۀ سبب، ضامن تلف شونده است. شكى نيست كه باز كردن بند از حيوانى كه فرار مى كند بخصوص اگر آن حيوان مانند آهو رام نشده باشد، از همين مورد است. باز كردن بند از آهوى در بند عادتا سبب و علت فرار و تلف مى شود، اگر چه اين آهو به بيابان رود و همانند ساير آهوان بيابان زندگى كند، ملكيت او ساقط و بيهوده مى شود. همچنين باز كردن در قفس نسبت به پرندۀ

______________________________

(1) قسم رابع فى الاحكام، كتاب غصب، فى الاسباب الضمان، فرع الثالث، ص 764.

(2) علامه حلّى در كتاب تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، بحث دوم،

مسأله پنجم، فرع «ن» فرموده:

اگر كسى بند بندۀ ديوانه اى را باز كند يا در زندان را باز نمايد و آن بنده ديوانه فرار كند، آن كس ضامن است، همان طور كه اگر بند حيوانى را بگشايد. اما اگر بنده عاقل باشد و فرار نكند ضمانتى بر او نيست چون او اختيار دارد در حالى كه سالم است و رفتن او به خودش اسناد داده مى شود، اما اگر فرار كند در ضمانت اشكال است از جهت استناد فعل به او، چون او مباشر است و مباشرت او معتبر است به علت عاقل بودنش، به خلاف بندۀ ديوانه و فرار او مباشرت و صدور فعل را از او نفى نمى كند، پس آن كس كه بند از او باز نموده ضامن نيست. البته اين قول از شافعيه است. قول ديگر اينكه صاحب بنده اعتقاد به محفوظ بودن او داشته و با رها كردن او اتلاف صدق پيدا مى كند، پس ضامن است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 27

وحشى و باز كردن بند از بندۀ ديوانه موجب فرار آنها مى شود و عادتا به تلف آنها منجر مى شود. در هر سه مورد فعل فاعل عاقل كه عمدا و با اختيار در بين اين عمل و تلف، واسطه نشود چون حيوان و پرنده كه عقل ندارند و بر خلاف فرض است كه عمل (فرار) ديوانه را از روى عقل بدانيم. اگر بنده اى عاقل در بند كشيده شده و بند از او برداشته شده باشد، ضمانتى نيست. زيرا ضمانتى براى عمل او (باز نمودن بند) و تلفى كه از عمل و فعل عمدى فاعل عاقل ناشى شده باشد و خود بنده

شخصا مبادرت به آن كرده باشد، نيست. زيرا اين مورد مثل آن است كه او خودش را عمدا و با اختيار از پشت بام بيندازد و بميرد.

4) همچنين در شرائع آمده است «1» كه اگر كسى در انبارى را باز كرد و مالى دزديده شد يا بند از بندۀ عاقلى بازنمود و بنده فرار كرد. همچنين اگر دزدى را به مالى راهنمايى كرد و مال دزديده شد، در همۀ اين موارد ضمانتى بر او نيست.

زيرا در همۀ اين موارد بين فعل او و تلف، فعل فاعل عاقل ديگرى به طور عمدى و از روى اختيار واسطه شده است. بنابراين فعل فاعل عاقل قريب سبب اتلاف است نه فعل فاعل عاقل بعيد. بله، آن شخص به واسطۀ باز نمودن در يا بند (اگر بدون اجازۀ صاحب آن باشد) گناهكار است. همچنين در نشانى دادن به دزد قطعا گناهكار است، چون اگر به قصد دزدى كردن به دزد نشانه داده باشد، به گناهكار كمك كرده است. در اين مورد، صاحب جواهر از علامه حلّى در كتاب ارشاد قول به ضمانت را در آنجا كه به سارق نشانى را بدهد، نقل كرده است.

______________________________

(1) قسم رابع فى الاحكام، كتاب غصب، اسباب الضمان، فرع الثالث، ص 764.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 28

ظاهر اين است كه فقط علامه اين نظر را مطرح كرده است و هيچ كس با او در اين قول و نظر موافق نيست.

سپس صاحب جواهر اين مسأله را به عنوان فرع مسأله بيان نموده كه اگر در چاه مذكور (چاهى كه در راه يا در ملك ديگرى به جهت دشمنى و بدون اجازۀ صاحبش كنده

شده باشد) لاشۀ حيوان مرده اى يافت شود و علت مرگ حيوان مشخص نشود- كه آيا علت مرگ، افتادن حيوان در چاه است تا كنندۀ چاه ضامن او باشد يا حيوان مرده در چاه افكنده شده است تا ضمانتى در اين ميان نباشد به دليل اينكه ضمانت موضوعش مرگ حيوان و تلف حيوان به سبب افتادن حيوان در چاه است- و اگر در اين موضوع شك حاصل آيد محلّ اجراى اصالت برائت از ضمانت خواهد بود و استصحاب حيات حيوان تا زمان افتادنش در چاه ثابت است. «1» اما اگر دانسته شود سبب مرگ حيوان افتادن در چاه است و احتمال داده شود كه شخصى عمدا و با اختيار حيوان را در چاه افكنده است، به دليل واسطه قرار گرفتن فعل فاعل عاقل از روى عمد و اختيار ميان سبب و تلف، باعث ساقط شدن ضمانت از سبب مى گردد. در اين صورت ضمانت بر شخص

______________________________

(1) علامه حلّى در كتاب تذكرة الفقهاء، كتاب غصب، فصل دوم، بحث دوم، مسأله پنجم، فرع «ى» قول ديگرى در مورد دزد گفته به اينكه: اگر در انبارى را باز كرد و ديگرى كالا را دزديد، يا دزدى را به آن راهنمايى كرد، يا غاصبى را امر كرد به غصب آن، يا خانه اى را ساخت و باد لباسى را در آن خانه انداخت و گم شد ضمانتى بر او نيست، چون تسلط او بر مال ثابت نشده و مباشرت بر اتلاف هم نداشته و سببيتى كه ضمانت به آن تعلق گيرد هم نداشته است. اما در مورد آخر اصلا سببيتى نيست چون او به واسطه ساختن خانه اصلا قصد آن را

نداشته است (تا اينكه لباس در خانه او بيفتد و گم شود) و اما در مورد غير آن به دليل اين است كه مباشرت شخص مختار ديگرى بر او عارض شده پس اضافه به سبب منقطع شده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 29

مباشر مختار است نه بر عهدۀ سبب (كنندۀ چاه). اما اگر تصور شود كه كسى حيوان را در چاه نيفكنده است اين توهم پيش مى آيد كه ضمانت بر سبب است.

لكن تحقيق آن است كه دفع ثابت است چون لازمۀ عدم دفع ديگرى عقلا وقوع تلف و صدمه ديدن به واسطۀ عمل سبب به طور خاصه است. مگر اينكه گفته شود موضوع ضمانت تركيب شده است از مرگ حيوان به واسطۀ افتادن در چاه به اضافۀ نيفكندن شخصى حيوان را در چاه. پس يكى از دو جزء موضوع (آن افتادن در چاه) بنا بر فرض قضيه موجود است و جزء ديگر (عدم دفع ديگرى) بالاصاله موجود است.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 31

قاعدۀ احسان

اشاره

يكى از قواعد مهم در باب ضمان، قاعدۀ احسان است كه تحت سه عنوان بررسى مى شود: 1) مدارك و مستندات قاعده؛ 2) مقدار دلالت قاعده؛ 3) نسبت قاعده با ادلۀ مجهول المالك و لقطه.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. كتاب

در كلام اللّه مجيد آمده است: «لَيْسَ عَلَى الضُّعَفٰاءِ وَ لٰا عَلَى الْمَرْضىٰ وَ لٰا عَلَى الَّذِينَ لٰا يَجِدُونَ مٰا يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذٰا نَصَحُوا لِلّٰهِ وَ رَسُولِهِ مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَ اللّٰهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ». «1»

______________________________

(1) التوبة (9): 91 «بر ناتوانان و بيماران و فقيران كه خرج سفر و نفقۀ عيال خود را ندارند، تكليف جهاد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 32

اين آيه يكى از مستندات قاعده است؛ ولى ممكن است گفته شود كه آيۀ شريفه به نفى ضمان نسبت به محسن دلالت ندارد. به جهت اينكه شأن نزولش در بارۀ كسانى است كه در زمان پيغمبر اكرم (ص) مى خواستند در جنگ تبوك شركت كنند، ولى بر اثر فقر مالى و عدم توانايى در تحصيل زاد و راحله، امكان شركت در جنگ را نداشتند؛ در واقع مفسران روايت كرده اند كه پس از دستور عمومى مبنى بر شركت مسلمانان در اين جنگ، سه برادر به نامهاى معقل و سويد و نعمان از بنى مقرن، خدمت رسول خدا (ص) رسيدند و گفتند: ما زاد و راحله نداريم، ولى حاضريم در جنگ شركت كنيم. پيغمبر اكرم (ص) در جواب فرمودند: براى من هم امكان دارد كه زاد و راحلۀ شما را تهيه كنم. اين سه برادر گريه مى كردند كه چرا توفيق شركت در جنگ را ندارند و در پى اين قضيه آيۀ شريفۀ «لَيْسَ عَلَى الضُّعَفٰاءِ … مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ

سَبِيلٍ» نازل شد.

در عين توجه به اين شأن نزول، مى گوييم كه اين نكته در جاى خود ثابت شده است كه خصوصيت مورد يا شأن نزول ضررى به عموم عام و اطلاق مطلق نمى رساند، نظير «لا تنقض اليقين بالشك» كه در مورد وضو وارد شده است. ولى به قول مرحوم آقاى آخوند- قدس سرّه- اين مطلب يك امر ارتكازى است و اگر شرع هم نمى گفت، همه مى فهميدند. يا لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام و غير اينها.

بنابراين از اين آيه به عنوان يك ضابطۀ كلى استفاده مى شود و مى گوييم كه يكى از موارد احسان همين موردى است كه در شأن نزول آيه آمده است و اما مواردى

______________________________

– نيست، هرگاه آنها هم به راه رضاى خدا و رسول خلق را نصيحت و هدايت كنند كه بر نيكوكاران عالم از هيچ راه حرج و زحمتى نيست كه خدا آمرزنده و مهربانست».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 33

را هم كه ما بيان مى كنيم (يعنى مورد ضمان را) در برمى گيرد.

المحسنين جمع محلاى به الف و لام است و از ادات عموم محسوب و در قوۀ كل محسن است. مانند ساير عمومات كه در آنها قائل به انحلال هستيم. پس هر محسنى كه در خارج موجود شود مصداق اين كبراى كلى است و هر فردى كه عنوان محسن بر او صادق باشد، محمول بر او بار مى شود؛ يعنى «لا سبيل عليه».

اكنون ببينيم محسن كيست؟ گاه كسى فايدۀ مالى يا اعتبارى به كسى مى رساند و گاه جلوى ضرر مالى يا اعتبارى را مى گيرد، در هر دو صورت عنوان محسن بر او صادق است و همين كه محسن بر

او صدق كرد (و با توجه به اينكه قائل به انحلال هستيم) مى گوييم كه سبيلى بر او نيست؛ سبيل هم نكرۀ واقعۀ در سياق نفى است كه افادۀ عموم مى كند؛ يعنى طبيعت سبيل را نفى مى كند.

اين عبارت نيز معروف است كه «الطبيعة لا تنعدم الا بانعدام جميع افرادها؟» هنگامى مى شود به طور سلب كلى نفى طبيعت كرد كه هيچ فردى از افراد اين طبيعت در خارج موجود نباشد؟ حال كه مى خواهيم سبيل را نفى كنيم و بگوييم «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» معنايش در مورد فرد فرد افراد اين است كه «ليس على هذا المحسن سبيل».

سبيل به معناى سب، شتم، جرح و مؤاخذه آمده است و ما سبيل را به معناى مؤاخذه مى گيريم. مؤاخذه گاه در مقام تكليف است و گاه در مقام وضع. اگر محسن در مقام احسان خود كارى كرد كه عملا احسان نبود و موجب ضمان بود (مالى تلف يا اتلاف شد كه بر طبق قاعدۀ و على اليد و قاعدۀ اتلاف، اين شخص بايد ضامن مى بود) چون محسن است، سبيلى بر او نيست. (سبيل و مؤاخذه در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 34

وضع يعنى ضمان) مثلا كسى گوسفند ديگرى را در بيابان پيدا مى كند و آن را براى محافظت به اصطبل خود منتقل مى كند و اتفاقا سقف فرو مى ريزد؛ در اينجا يد او مأذونه نبوده است. پس بايد گفت كه و على اليد جارى مى شود.

اما قاعدۀ احسان مى گويد، محسن نبايد مؤاخذه شود؛ اجراى قاعدۀ و على اليد اسائه است به محسن و «هَلْ جَزٰاءُ الْإِحْسٰانِ إِلَّا الْإِحْسٰانُ» «1» پس «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ» حكم مى كند كه محسن ضامن نيست

و لو اينكه يد او غير مأذونه باشد، در واقع اين مورد قاعدۀ احسان قاعدۀ و على اليد را تخصيص مى زند.

اكنون مسألۀ مهم اين است كه آيا اعتقاد احسان به تنهايى كفايت مى كند؟ يا احسان واقعى مورد نياز است يا اينكه هر دو مجتمعا لازم مى باشند؟

اينكه بگوييم صرف اعتقاد احسان كافى است وجدان اين مطلب را تكذيب مى كند؛ چون ما هميشه در باب مفاهيم بر مبناى حقايق حكم مى كنيم و هيچ گاه اعتقادات اشخاص در حقايق اشياء دخالت نمى كند هر شيئى تابع واقعيت خود است و مفاهيمى كه از شرع وارد مى شوند، عبارت از همان معنايى اند كه حقيقى است مگر آنكه قرينه اى بيايد و آن را صرف كند. در اينجا ما هستيم و آيۀ شريفۀ:

«مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» محسن كيست؟ آيا كسى است كه «او رد الاحسان» يا «اعتقد الاحسان»؟ و اينكه آيا احسان تابع واقعيت خود است؟

ما مى گوييم كه اعتقاد به احسان هم لازم نيست، و لو اينكه هيچ نظر به خدمت كردن هم نداشته باشد و از باب صدقه يا بى توجهى اين كار را انجام داده باشد؛

______________________________

(1) الرحمن (55): 60 «آيا پاداش نكويى و احسان جز آنكه نكويى و احسان است».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 35

در هر صورت پس از انجام عمل به اين فرد محسن مى گويند. پس قصد و اعتقاد دخالت در مفاهيم اشياء را ندارد. مفاهيم اشياء تابع واقعيت خودشان هستند.

بنابراين و على اليد در جايى تخصيص مى خورد كه فعل در حاق واقع احسان باشد، چه اعتقاد به احسان وجود داشته باشد و چه اعتقاد به احسان وجود نداشته باشد، چه قصد احسان كرده باشد و چه قصد

احسان نكرده باشد، همين كه فعل عادتا جلوگيرى از ضرر كند يا باعث جلب منفعت شود. اما گاه پيش مى آيد كه همين فعل بر خلاف عادت موجب تلف و ضرر مى شود؛ در اين مورد نيز چون هذا محسن بر وى صدق مى كند، پس مى گوييم كه لا سبيل عليه اى لا ضمان عليه يعنى و على اليد را تخصيص مى زنيم.

مسألۀ ديگر آن است كه آيا در موارد اتلاف، قاعدۀ احسان مى آيد يا نه؟ در اكثر كتب بزرگان مى بينيم كه مى گويند قاعدۀ احسان فقط و على اليد را تخصيص مى زند، ولى اتلاف اطلاق دارد و قصد و اختيار و عمد و سهو همه محذوف است و حكم بر روى عنوان اتلاف مى رود، قاعدۀ اتلاف اطلاق دارد و مى گويد تو ضامن هستى چه محسن باشى و چه نباشى، چه يد مأذونه باشد و چه نباشد.

لكن ما اين مطلب را قبول نداريم. شخصى كه قصد كرده است مال غير را حفظ كند، ولى فى المثل در خواب باعث تلف و ضرر شده است، آيا بايد گفت كه وى ضامن است؟ ما مى گوييم در بعضى موارد قاعدۀ احسان بر قاعدۀ اتلاف حكومت دارد. با اين تفصيل در مواردى عنوان محسن بر فرد صدق نمى كند. اگر هدف از نگهدارى و مال، ايصال منفعت و جلوگيرى از ضرر نباشد، يد قطعا غير مأذونه است و يدى كه غير مأذونه باشد اگر مال هم تلف شود- نه اتلاف-

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 36

موجب ضمان است، اگر اتلاف هم بشود، قاعدۀ اتلاف شامل آن مى شود. اما اگر بر فرد عنوان محسن صدق كند، اتلاف كنم تعدى و تفريط هم نكنم در

اين قبيل حالات عنوان محسن بر من صدق مى كند؟ آيا مى توان گفت در اينجا هم قاعدۀ اتلاف اطلاق دارد و ضمان ثابت مى شود؟ در پاسخ مى گوييم:

اولا، مدارك قاعدۀ اتلاف «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» است و روايت نيست تا به اطلاق آن تمسك كنيم. اين معقد اجماع است و اصطياد و از يك رشته روايت اصطياد شده است، بنابراين اطلاق ندارد.

ثانيا، «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» عام آبى از تخصيص است، لسان لسانى است كه تخصيص بردار نيست، «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» يعنى «ليس على كل من هو محسن سبيل» و مؤاخذة و ضمان، اين لسان آن هم در قرآن كريم قابليت تخصيص ندارد همانند حكم عقلى است كه قابل تخصيص نيست.

اكنون فرض كنيم كه از يك طرف شخص متلف است و از طرف ديگر محسن و فرض كنيم كه قاعدۀ اتلاف اطلاق دارد، اين قاعده مى گويد «المحسن لا يضمن» چه متلف باشد و چه غير متلف و آن ديگرى مى گويد «المتلف ضامن سواء كان محسنا ام غير محسن» اين دو تعارض مى كنند و اين تكاذب چون در مقام جعل است، بايد بناء على الطريقية و الكاشفية قائل به تساقط شويم، مگر آنكه از باب روايات و تعبد قائل به تخيير يا توقف شويم. اما اگر آمديم و موضوع تعارض را برداشتيم و گفتيم كسى كه محسن است و لو اينكه تكوينا متلف است، لكن تعبدا متلف نيست؛ زيرا شرع مقدس در حيطۀ تشريع خود او را غير متلف مى بيند و مى گويد كه «المحسن لا يكون متلفا» اگر اين ادعا شد و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 37

لسان «مٰا عَلَى

الْمُحْسِنِينَ» چنين بود در مى يابيم كه «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» بر قاعدۀ اتلاف حكومت واقعيه دارد البته نه در همه جا، بلكه در جايى كه عنوان محسن صدق بكند. اگر گفتيم حكومت دارد، قاعدۀ احسان را توسعه مى دهيم و تصرف در عقد الحمل من اتلف مال الغير … مى كند و مى گويد من ادعا مى كنم كه او متلف نيست پس وقتى متلف نيست (چون محسن است) مى گوييم «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ». فى الواقع نتيجۀ امر تخصيص قاعدۀ اتلاف خواهد بود.

بنابراين عموم قاعدۀ اتلف معنون مى شود به اين نحو المتلف غير المحسن يكون ضامنا.

ب. حكم عقل

دليل دوم، قاعدۀ حكم عقل است بر اينكه محسن ضامن نيست به دليل ملاك شكر منعم؛ اين معنى از بديهيات عقل است كه به منعم نبايد اسائه كرد، آيۀ شريفه هم كه مى گويد: «هَلْ جَزٰاءُ الْإِحْسٰانِ إِلَّا الْإِحْسٰانُ» اشاره به همين حكم عقلى دارد، هر عقل سليمى مى گويد كه نبايد به محسن اسائه كرد و مسلم است كه محسن هم منعم است يعنى بر گردن ديگرى حق پيدا مى كند. پس بايد در مقابل احسان به او احسان كرد اگر او را ضامن كنيم اين اسائه به محسن است و ما اين را از ادلۀ توحيد و پرستش بارى تعالى مى دانيم.

در اين مورد حكم عقلى از مواردى است كه در آن نمى توان خدشه كرد، چون «هَلْ جَزٰاءُ الْإِحْسٰانِ إِلَّا الْإِحْسٰانُ» از احكام «عقلا بما هم عقلا» است و جزء آراى محموده است و از مواردى است كه قاعدۀ ملازمه كل ما حكم به العقل حكم به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 38

الشرع جارى است و از جاهايى است كه

ما درك ملاك مى كنيم.

ج. اجماع

دليل سوم اجماع است؛ به طور مسلم اجماع فقهاى شيعه و بلكه فقها و كل مسلمين تقريبا در موارد احسان قائل به ضمان نيستند. البته ما در اجماع مذكور با اينكه نزاع صغروى نداريم؛ زيرا واقعا اجماع است، اما اين اجماع را اجماع اصولى نمى دانيم تا از رأى معصوم (ع) كشف قطعى كند، زيرا وقتى به مباحث اين باب مراجعه مى كنيم، مى بينيم كه اكثر فقها به همان آيۀ شريفۀ «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» تمسك كرده اند اگر مدرك اجماع همين آيه باشد اين اجماع اصولى نيست. بنابراين، مدرك اين قاعده يكى آيۀ شريفه و ديگرى حكم عقلا و عقل است.

2 مقدار دلالت قاعدة

در موارد كثيرى فقهاى ما حكم به عدم ضمان كرده اند و دليل عدم ضمان را آن مى دانند كه طرف محسن است، حتى صاحب جواهر (ره) در مسألۀ وديعه مى گويد اگر ودعى گفت كه من فلان مال را در فلان جا حفظ كردم لكن به آفت آسمانى تلف شد، مورد تصديق قرار مى گيرد و نيازى به اقامۀ بينه نيست، زيرا محسن است و محسن امين است و يد او از طرف شارع مقدس يد مأذونه است.

كلمات فقها همگى در بيان خود به يك نكته عنايت دارند كه «ليس على

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 39

المحسن الضمان و ليس على المحسن الا اليمين». بنابراين خطاب «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» منحل مى شود به عدد محسنين موجود در خارج به اين نحو كه كل من صدق عليه عنوان المحسن لا سبيل عليه و ضامن كردن محسن نيز اسائه و سبيل است و «هَلْ جَزٰاءُ الْإِحْسٰانِ إِلَّا الْإِحْسٰانُ» حكم مى كند به اينكه هر كس محسن است،

نبايد به او اسائه كرد.

مسأله اى را كه بايد در اطراف آن بحث كرد اين است كه اگر محسن اقدام به كارى كرد كه به نظر وى موجب جلب منفعت براى ديگر يا رفع مفسده و مضرت از ديگرى بود و اين عمل بر طبق اعتقاد و تخيل نبود، بلكه در واقع نيز اين عمل احسان يعنى دفع مفسده يا جلب منفعت بود، بايد ديد مقدار لازم براى اينكه كسى دفع مفسده يا جلب منفعت بكند تا عنوان محسن بر وى صدق كند چيست؟ آيا ضررى كه بر اثر احسان وارد مى شود بايد كمتر از ضررى باشد كه در صورت دخالت نكردن او پيش مى آمد؟ يا صرفا همين كه شخص اعتقاد به احسان داشت و در صدد نجات مالى بر مى آيد كفايت مى كند و عنوان محسن بر او صدق مى كند؟

در نتيجه اقدام وى، مالك در ضرر مى افتد؛ بالضروره اينطور است كه بايد احتمال ضرر در صورت عدم دخالت، بيشتر از ضرر عملى باشد كه به عنوان احسان انجام مى يابد؛ يعنى اگر ضرر عمل شخصى بيشتر يا مساوى باشد عقلا به چنين شخصى محسن نمى گويند؛ چون در صورت بيشتر بودن ضرر، مسلم اسائه صدق مى كند نه احسان و در نتيجه مجراى قاعدۀ احسان نيست. در موردى هم كه ضرر عمل رافع ضرر يا ضررى كه در صورت عدم فعل وارد مى شود

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 40

مساوى باشند فعل سفهى است و به شخص عامل نمى توان گفت محسن. چون در واقع دفع ضررى صورت نگرفته و لذا طبق قاعدۀ و على اليد مى گوييم كه ضامن است؛ زيرا تلف در دست او صورت گرفته است.

بنابراين تنها در يك مورد مى گوييم كه قاعدۀ احسان و على اليد را تخصيص مى زند و آن جايى است كه محسن به اعتقاد احسان و جلب منفعت يا دفع مضرت و مفسده كارى را انجام مى دهد با اين شرط و احتمال كه ضرر وارده از عمل وى بر مالك كمتر از ضررى باشد كه در صورت عدم دخالت او بر مالك وارد مى شد، در اين صورت اين فرد محسن است و «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ».

در مورد تطبيق اين قاعده نتايج فراوانى مى گيريم، مثلا اگر جايى آتش بگيرد و اطفاء حريق متوقف بر آن باشد كه مقدارى از اموال آن محل از بين برود تا مابقى سالم بماند، در اين مورد بايد گفت كه خاموش كنندۀ آتش ضامن مال تلف شده نيست چرا؟ چون عنوان محسن بر او صادق است و يا اگر كشتيران ببيند كه جان كشتى نشستگان در خطر است و با ريختن اموال آنها به دريا مى تواند جان مسافران كشتى را از خطر نجات دهد بايد اين كار را بكند و حكم به عدم ضمان كشتيران داد و او را محسن دانست.

3 نسبت قاعدة با ادلۀ مجهول المال و لقطه

در بحث مربوط مجهول المالك يا در باب لقطه كه مالى را پيدا مى كند گفته اند كه جوينده و متصرف يك سال بايد تعريف كند تا صاحب آن مال پيدا شود و اگر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 41

از پيدا شدن مالك مأيوس شده مى تواند مال را نزد خود نگهدارد تا مالك آن پيدا شود و در اين مدت كه مال را نزد خود نگه مى دارد يدش يد امانى است و محسن است و اگر مال مذكور بدون تعدى

و تفريط تلف شد، ضامن نيست و نيز مى تواند پس از گذشتن يك سال تعريف مال ياد شده را از طرف مالك تصدق بدهد، اما در صورتى كه مالك پيدا شد او ضامن است. آيا اين حكم با قاعدۀ احسان منافات دارد؟

در واقع، اگر ملتقط محسن است، بايد گفت: «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» يعنى در صورتى كه پس از يك سال تعريف، مال را از طرف مالك تصدق دارد و بعدا مالك پيدا شد بايد گفت كه ملتقط ضامن نيست، اما چرا در مورد لقطة و در تمامى موارد مجهول المالك به ضمان ملتزم مى شويم؟ چگونه مى توان بين ادلۀ قاعدۀ احسان و ادلۀ مجهول المالك- كه تصدق به فقرا را اجازه مى دهد، مشروط به اينكه اگر مال پيدا شده و راضى به اين عمل نبود قاعدۀ ضمان جارى شود- جمع كرد؟ چرا بايد گفت در حالى كه ملتقط محسن است، ضامن است. آيا ادلۀ مجهول المالك قاعدۀ احسان را تخصيص مى زند يا تقييد مى كند؟ يعنى بايد گفت كه «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» الا فى مورد مجهول المالك و يا اينكه نمى توان به گونه اى ديگر بين ادلة جمع كنيم كه موضوع تنافى و تعارض از بين برود، مثلا مى گوييم ادلۀ مجهول المالك طرف را به تصدق مال مجهول المالك از طرف صاحبش ملزم نمى كند تا بعد بگويد كه او ضامن است، بلكه تصدق دادن يك حكم تخييرى است يعنى با آنكه گفته است مى تواند از طرف مالك تصدق بدهد گفته بود مى تواند مال مجهول المالك را نزد خود نگهدارد و در اين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 42

حالت نيز يد او

را امانى دانسته است تا در صورت تلف مال ضامن نباشد؛ على هذا در مورد مجهول المالك اگر كسى اقدام به تصدق كرد ديگر محسن نيست، قبلا محسن بود و يدش هم «من قبل الشارع» مأذونة بود و در اين حالت و على اليد را تخصيص مى زند. اما صرف تصدق دادن باعث مى شود كه عنوان محسن از وى سلب شود و لو اينكه در اين عمل اعتقاد به احسان داشته باشد. مضافا اينكه وقتى شخص مال را از طرف مالك تصدق مى دهد اقدام وى «على وجه الضمان» است و بنا دارد بر اينكه اگر صاحب مال پيدا شد مثل يا قيمت آن را بدهد، پس اقدام على وجه الضمان، جلو قاعدۀ احسان را مى گيرد و «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» در صورتى جارى مى شود كه فرد اقدام به عمل بر وجه ضمان نكرده باشد. اما اگر فرد جاهل به حكم باشد و نداند، چنانچه تصدق داد و مالك پيدا شد و راضى به اين تصدق نبود، ضامن است؛ آيا جهل به حكم مقدم جلو قاعدۀ اقدام را مى گيرد؟

در پاسخ مى گوييم در مقام ثبوت مى توان پذيرفت اين امر ممكن است، ولى چگونه بايد آن را به مقام اثبات رساند؛ يعنى آيا چنين ادعايى مسموع است؟ قول چه كسى مطابق با اصل است؟ اگر كسى آمد و گفت من از پيدا شدن مالك مأيوس شدم و مال را تصدق دادم و نمى دانستم، اگر مالك پيدا شود و راضى به اين تصدق نباشد ضامن هستم كه چه بگويم. در اينجا چون جاهل، جاهل مقصر است و تعلم احكام شرعية به ملاك حكم عقل و مقدمات مفوته بر همگان واجب

است وى بايد بينة بياورد. البته اگر فهميديم كه مقدم واقعا جاهل بوده است، حكم مى كنيم كه اقدام على وجه الضمان نبوده است و ضامن نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 43

در اينجا با ادلۀ مجهول المالك كه مى گويد مقدم مخير به تصدق همراه ضمان است، چه بايد كرد؟ ضمان را چگونه مى توان برداشت؟ در اين مورد ناچار بايد پذيرفت ادلۀ مجهول المالك قاعدۀ احسان را تخصيص مى زند، ولى اگر جهل ثابت شد و اقدام هم على وجه الضمان نبود نمى توان از قاعدۀ احسان دست برداشت فقط مشكل بين دليلى است كه مى گويد اگر صاحب مال پيدا شد دافع، ضامن است و دليل «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» است كه بايد ديد اين دو با هم چه نسبتى دارند؟ آيا تعارض در مقام جعل است يا اينكه مى توان جمع عرفى كرد دليل «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» اطلاق دارد سواء كان المحسن عالما او جاهلا، محسن هر عملى را كه انجام داد نبايد به او اسائه كرد و در مورد ادلۀ مجهول المالك اگر فرد تصدق داد و مالك پيدا شد و راضى به اين عمل نبود مى گويد اين عمل موجب ضمان است. آيا مى توان گفت كه اين ادله اخص است تا بگوييم اين دو تعارض مى كنند يا نه؟ بايد گفت ادلۀ مثبتۀ للضمان در موارد مجهول المالك مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ را تخصيص مى زند و يا تقييد مى كند؛ در نتيجه «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» الا فى موارد مجهول المالك و كان المالك غير راض بهذا التصدق؟ به نظر ما ادلۀ مثبتۀ للضمان در مجهول المالك اطلاق «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» را

تقييد مى كنند؛ در اين صورت اشكال از بين مى رود يعنى در اين زمينه ادلۀ مثبتۀ للضمان بر ادلۀ نافيۀ للضمان مقدم است.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 45

قاعدۀ اصالة الصحة

اشاره

يكى ديگر از قواعد مهم حقوق اسلامى «قاعدۀ اصالة الصحة» است. بايد ديد مقصود از اصالة الصحة در فعل غير به چه معناست، آيا مقصود جواز تكليفى يا صحت وضعى و يا صحت معاملات اعم از عقود و ايقاعات است؟ اصالة الصحة به معنى اول آن است كه چنانچه فعل از غير صادر شده باشد و در حرمت و حليت آن فعل شك حاصل شود، بنابر جواز و حليت تكليفى گذاشته مى شود. در اين معنى آيات و روايات زيادى وارد شده است. «1» اصالة الصحة به معنى دوم ترتب آثار صحت وضعى است در مقابل فساد. در هر مورد چنانچه فعلى از غير صادر شود و صحت و فساد آن عمل براى ديگران منشأ اثر باشد، بنا را بر صحت آن عمل مى گذارند؛ مانند اتيان واجبات كفائيه. در اين مقام عمدۀ دليل

______________________________

(1) آيۀ شريفۀ «اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ …» حجرات (49): 12 «اى اهل ايمان از بسيار پندارها در حق يكديگر اجتناب كنيد كه برخى ظن و پندارها معصيت است …»؛ فرمايش مولا امير المؤمنين (ع) «ضع امر اخيك على احسنه حتى يأتيك ما يغلبك عنه و لا تظنن به كلمة خرجت من اخيك سوء و انت تجد لها فى الخير سبيلا» و نيز آيات و روايات ديگر.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 46

بناى عقلا در تمامى اعصار و امصار و نيز فحواى روايت

حفص بن غياث است كه «لو لم يجز هذا لم يقم للمسلمين سوق» در اينجا از عموم علت استفاده مى شود كه هر چه موجب تعطيل بازار مسلمانان باشد، مورد نفى شارع مقدس است. بنابراين، لازم است بنابر صحت گذاشته شود. تفصيل اصل صحت به معنى سوم در بحث مربوط به جريان اصل صحت در كليۀ معاملات خواهد آمد و گفته خواهد شد كه مقصود از قاعدۀ مورد بحث، همان معناى سوم است.

اكنون قاعدۀ مذكور در ذيل عناوين مدارك و مستندات قاعده، مقصود از صحت، جريان قاعده، اصل تنزيلى بودن قاعده، تعارض قاعده با استصحابات موضوعيه مورد بحث قرار مى گيرد.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. ادلۀ عامۀ عقود

«ادلۀ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و «المؤمنون عند شروطهم» بنابر آنكه عقد بر مطلق عهود اطلاق شود (كه صحيحۀ عبد اللّه بن سنان مؤيد آن است) و نيز بنابر آنكه شرط بر مطلق التزام و لو به غير لفظ باشد اطلاق شود، دلالت مى كند كه شيخ انصارى (ره) براى اثبات اصالة الصحة در عقود، در باب معاطات، بدان استدلال كرده است.

ب. ادلۀ خاصۀ عقود

«أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ» و «الاجارة احد معايش العباد» و «الصُّلْحُ خَيْرٌ» و غير ذلك.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 47

ج. بناى عقلا

بناى عقلاى جميع ملل و نحل در تمام اعصار و امصار، اعم از متدينين به اسلام و غير آن، بر آن است كه اصل صحت، يك اصل مسلم حقوقى است و جزء آراى محموده و تأديبات صلاحيه به شمار مى آيد. شارع مقدس نيز از اين حيث با عقلا متحد المسلك است، زيرا خود رئيس عقلاست؛ علاوه بر آن ردعى وجود ندارد، بلكه ادله اى مبنى بر امضاى اين اصل و قاعده اقامه شده است.

د. اجماع علماى اسلام

اجماع بلكه تسالم اصحاب بر صحت اين قاعده و تلقى به قبول كردن اين اصل مسلم حقوقى است و فتوى مطابق آن است. البته اين اجماع، اجماع اصطلاحى اصولى به شمار نمى آيد و قهرا كاشف از رأى معصوم (ع) نيست، بلكه اجماع مدركى است.

ه. مستفاد از فحواى روايت حفص بن غياث

مستفاد از ذيل روايت مذكور به اين بيان «لو لم يجز هذا لم يقم للمسلمين سوق» آن است كه معتبر ندانستن اصل صحت موجب اختلال نظام و هرج و مرج و سبب تعطيل بازار مسلمانان مى شود و به قول مرحوم والد- قدس سرّه- اختلال نظامى كه ناشى از عدم اعتبار اين قاعده است، به مراتب شديدتر از عدم اعتبار قاعدۀ يد خواهد بود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 48

2 مقصود از صحت

سؤال اين است كه ملاك صحت در اين قاعده كدام است صحت واقعى يا صحت به اعتقاد فاعل. در مقام اثبات بايد ديد مقتضاى ادله اى كه بر حجيت اين قاعده اقامه شده است كدام يك از احتمالات مى تواند باشد؟ با ملاحظۀ ادله مى بينيم كه همگى- اعم از بناى عقلا و اجماع و تسالم اصحاب و يا فحواى روايت حفص بن غياث- دلالت بر صحت واقعى دارند. در واقع، بناى عقلا در كليۀ معاملات واقعى بين مردم بر اصل صحت استوار است و اين امر به اعتبار صحت واقعى است؛ و الا اگر بنا باشد كه حمل معاملات بر صحت به اعتبار صحت عند الفاعل باشد، نيازى به اين حمل نيست و لغويت لازم مى آيد و بنابراين اعتبار عقلايى ندارد. به تعبير ديگر، همان طور كه در قاعدۀ فراغ، بناى عقلا حمل بر صحت واقعى است؛ در قاعدۀ اصالة الصحة نيز چنين است. با اين فرق كه در قاعدۀ فراغ، حمل بر صحت در فعل نفس و شخص است و در قاعدۀ اصالة الصحة اين حمل در فعل غير است. اجماع فقها يا فحواى روايت حفص هم كه همان اختلال نظام باشد، دلالت بر صحت

واقعى دارند.

3 جريان قاعدة

الف. جريان قاعده منوط به احراز عنوان عمل است

در صورتى كه فعلى از شخصى صادر شود و آن فعل معنون به يكى از عناوين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 49

باشد، اگر در صحت و فساد آن عنوان شك شود بناى عقلا حمل بر صحت آن عنوان است. بنابراين در عنوان موجود كه احتمال فقدان جزء يا شرط و يا وجود مانع در آن مى رود و قهرا اين احتمال سبب مى شود كه آن عنوان فاسدا موجود شده باشد، بناى عقلا بر صحت آن عنوان است؛ ولى اگر اصل عنوان مشكوك و غير محرز باشد، اصل صحت جارى نمى شود؛ به جهت اينكه قصد عنوان به منزلۀ موضوع است از براى اين قاعده. نتيجه آنكه بناى عقلا بر حجيت اين قاعده، پس از احراز اصل عنوان است.

ب. جريان قاعده متوقف به وقوع عمل در خارج است

در صورتى كه عمل در خارج واقع شود و شك در صحت و فساد آن به اعتبار فقد جزء يا شرط يا وجود مانع باشد، اين عمل حمل بر صحت مى شود. اما اگر هنوز عملى در خارج واقع نشده باشد سيرۀ عقلا بر صحت عملى نيست كه در آينده موجود مى شود. همچنين اگر عمل هنوز به پايان نرسيده باشد مثل اينكه شخص از يكى از مواقيت پنج گانه محرم به عمرۀ تمتع شود و سپس شك شود كه آيا شخص محرم كل عمره را صحيحا موجود مى كند يا فاسدا؟ بناى عقلا بر اين نيست كه اصل صحت جارى شود. البته در مقدار عملى كه موجود شده است قاعده جارى مى شود. اگر گفته شود كه در اكثر افعال سيرۀ مسلمين بر جريان اصل صحت است و مثلا اگر ديدند مسلمانى مشغول تجهيز ميت است بنا را بر صحت

كل تجهيزات ميت مى گذارند و تكليف را از خود ساقط مى دانند، در پاسخ مى گوييم كه اين معنى معلول جريان قاعدۀ اصالة الصحة نيست؛ بلكه از

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 50

جهت اطمينان به اين امر است كه فرد مسلمان كل تجهيزات را به پايان مى رساند.

خلاصه آنكه جريان اين قاعده منوط به وقوع عمل در خارج مى باشد و پس از پايان عمل است كه اگر در صحت و فساد آن شك پديد آيد، عقلا بنا را بر صحت مى گذارند.

ج. اصالة الصحة در كليۀ معاملات جارى است

اصل صحت در كليۀ معاملات، اعم از عقود و ايقاعات، جارى است و بر اصالة الفساد در معاملات مقدم خواهد بود. گفته شده است كه در صورت شك در صحت معامله- چه از ناحيۀ شرايط عقد و چه از جنبۀ شرايط متعاقدين و يا شرايط عوضين- اصل اولي عدم نقل و انتقال است كه نتيجه اش همان فساد معامله خواهد بود و از اين حيث فرقى در خصوص مدارك قاعده نيست. چه بناى عقلا باشد يا اجماع و تسالم اصحاب و چه فحواى روايت حفص بن غياث. مرحوم ميرزاى نائينى مى فرمايد قاعدۀ اصالة الصحة در خصوص شرايط عقد جارى است اما در صورت احتمال اخلال در شرايط متعاقدين يا عوضين، اين قاعده جارى نيست.

توجيه مبناى ايشان آن است كه ما براى حجيت اين قاعده اطلاقى كه مدرك باشد، نداريم. اجماع كه يكى از مدارك مهم اين اصل است دليل لبى است و بنابراين، به مقدار قدر متيقن حجيت دارد و قدر متيقن همان احتمال اخلال در شرايط عقد است (مثل شك در اعتبار ماضويت و تقدم ايجاب بر قبول و موالات و غير ذلك) اما

بر اين مبنا اشكالاتى وارد است:

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 51

اولا، مدرك قاعده منحصر به اجماع نيست؛ بلكه عمدۀ دليل آن بناى عقلاست و اين بنا و سيره اختصاص به شرايط عقد ندارد. در هر جا كه احتمال اخلال معامله برود (چه از ناحيۀ شرايط عقد و چه شرايط متعاقدين و يا عوضين) اصل صحت محكم است. زيرا موضوع قاعده نزد عقلا عبارت است از احراز عنوان معامله و شك در صحت و فساد آن مطلقا.

ثانيا، اجماع دليل لبى است؛ بنابراين اطلاق ندارد و بايد به مقدار قدر متيقن اخذ شود؛ لكن اگر اجماع بر عنوانى قائم شود كه معقد آن- مثل ما نحن فيه- اطلاق داشته باشد حكم دليل لفظى را پيدا مى كند.

د. جريان قاعده در اقوال و اعتقادات

اين بحث دو جزء دارد: اول) صحت در اقوال؛ دوم) صحت در اعتقاد.

1) چنانچه قولى از شخصى صادر شود و اين قول منشأ اثر باشد و سپس در صحت و فساد آن شك شود، قاعدۀ اصالة الصحة جارى مى شود؛ زيرا اقول ذى اثر همانند افعالند. اما نسبت به اقوالى كه مورد شك قرار گيرد، بدين بيان كه آيا متكلم ارادۀ معناى حقيقى كرده است يا نه يا در گفتارش صادق است يا نه و غير ذلك اين مطلب ارتباطى به اصل صحت ندارد و مدركش همان اصول عقلائيه مانند اصالة الظهور و اصالة الحقيقه و غير اينهاست.

2) اصل صحت در اعتقادات؛ چنانچه مقصود از اعتقادات، اصول دين و معارف اسلاميه مانند اعتقاد به توحيد و ثبوت صفات جماليه و صفات جلاليه و اعتقاد به مبدأ و معاد و رسالت خاتم الأنبياء و امامت مولى امير المؤمنين و فرزندان

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 52

معصوم ايشان و غير ذلك باشد، چنانچه شخص اين نكته را اظهار كند بايد آثار صحت را بر گفتار وى مترتب ساخت (البته اگر منشأ اثر باشد) اما اگر مقصود از اعتقادات اعتقاد به فروع دين باشد، مثلا شخص شك كند كه آيا اين مجتهد جامع الشرائط كه در اين مسأله فتوى داده است از روى موازين صحيح اجتهاد كرده است يا العياذ باللّه بدون تعمق و تفحص فتوى داده است، سيرۀ متشرعه حمل بر صحت است.

همچنين اظهار توبه و پشيمانى- اگر منشأ اثر باشد- حمل بر صحت مى شود در صورتى كه علم به خلاف نباشد. توبه يك امر باطنى و قلبى است، لكن استغفار و انشاء توبه «استغفر اللّه ربى و اتوب اليه» متأخر است از واقع توبه كه همان نفس پشيمانى و عزم بر عدم عود به آن معصيت باشد. اگر گفته شود توبه فقط نفس پشيمانى نيست بلكه اضافه بر آن طبق روايات «ظهر منه امر جميل» مى خواهد و اين معنى به صرف ادعا ثابت نمى شود. در پاسخ مى گوييم به نظر مى رسد كه حقيقت توبه، در مقام لب، عبارت از ندم و پشيمانى فاعل از معصيتى صادر از جانب اوست و حضرت سجاد (ع) در صحيفۀ سجاديه مى فرمايد «اللهم ان يكن الندم توبه اليك فأنا اندم النادمين»؛ ولى رسيدن اين معنى به مرحلۀ اثبات نياز به اعتراف به لسان و انشاء كلمۀ استغفار دارد و اين مطلب همانند حقيقت اسلام است كه عبارت است از اعتقاد به شهادتين كه رسيدن به مرحلۀ اثبات، نيازمند اقرار و اعتراف و اظهار لسانى به شهادتين است و

قهرا اين اظهار است كه منشأ اثر مى شود و بر مقر آثار مسلم بار مى شود و كمال اسلام نيز عمل به اركان و احكام اسلام و اتيان واجبات و ترك محرمات خواهد بود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 53

بنابراين جمع بين روايات به اين گونه است كه آن دسته از رواياتى كه مفادشان ندم و پشيمانى و عزم بر عدم عود به معصيت به عنوان بيان حقيقت توبه است، در مقام ثبوت باشد و آن دسته از رواياتى كه توبه را عبارت از استغفار به عنوان بيان مرتبۀ بلوغ توبه مى داند در مقام اثبات تلقى شود، رواياتى كه مفادشان اداى حقوق و قضاى فرايض و غير آن است كه همان «ظهر منه امر جميل» باشد، در مقام بيان مرتبۀ كمال توبه و عمل بر طبق آن معنى شود.

نكته اى كه ذكر آن بايسته است اين است كه اماريت اماره منوط و متوقف است بر عدم علم به وفاق يا علم به خلاف و همچنين در باب اصول عمليه اعم از تنزيليه و غير تنزيليه كه موضوعشان «أيها الشاك» است، بنابراين جريان قاعدۀ اصالة الصحة در اظهار توبه و پشيمانى منوط بر عدم علم به كذب يا صدق وى خواهد بود.

ه. عدم جريان قاعده در عناوين قصديه

در مواردى كه قصد عنوان، حكم فصل مميز را دارد احراز اين معنى در جريان قاعدۀ اصالة الصحة شرط است. مثلا در نمازهاى چهار ركعتى قصد عنوان- ظهريت و عصريت و عشائيت- محقق ماهيت آن نماز است و به تعبير ديگر، قصد عنوان هويت آن عناوين را مى سازد و در صورت شك كه آيا نمازگزار قصد ظهريت يا عصريت و يا عشائيت را كرده

است يا نه اصل صحت جارى نمى شود، مگر در صورتى كه اين معنى احراز شود و شك در فقد جزء يا شرط يا ايجاد مانع باشد كه در اين حالت قهرا قاعدۀ اصالة الصحة جارى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 54

مى شود. در باب نيابت، قصد نائب كه عمل را از طرف منوب عنه انجام مى دهد محقق، عنوان نيابت است. بنابراين چنانچه منوب عنه در اين قصد شك كند، بدين معنى كه آيا نائب قصد انجام اين عمل را از طرف خود او كرده است يا نه، نمى تواند اصل صحت را جارى كند مگر اينكه قصد مذكور احراز شود؛ در اين حالت چنانچه شك در وجود اجزاء و شرايط و موانع باشد قهرا قاعدۀ اصالة الصحة در فعل نائب جارى مى شود. به تعبير ديگر، قصد عنوان در عناوين قصديه محقق خود عنوان است و بالضروره احراز عنوان به منزلۀ احراز موضوع و عقد الوضع قاعده است. شيخ انصارى (ره) مى فرمايد كه در فعل نائب دو حيثيت موجود است:

1- به اعتبار اينكه فعل منظور نظر فعلى از افعال نائب است. بر او لازم مى شود كه عمل را تام الاجزاء و الشرائط و فاقدا للموانع موجود كند و در صورت بروز شك حمل بر صحت مى شود و تمام آثار صدور فعل صحيح مثل استحقاق اجرت و غير ذلك، بر آن بار مى شود.

2- به اعتبار اينكه عمل نائب، فعل منوب عنه محسوب مى شود و نائب حكم آلت و وجود تنزيلى منوب عنه را دارد، لازم است كه قصد نيابت كند و امورى را انجام دهد كه از منوب عنه فوت شده يا بر او واجب شده

است. سپس مى فرمايد حكم به صحت از ناحيۀ حيثيت اولى، ملازمه با صحت حيثيت ثانيه ندارد، زيرا حكم به صحت از ناحيۀ حيثيت ثانيه منوط و متوقف است بر صدور فعل صحيح از نائب به قصد منوب عنه. لكن فرمايش ايشان مورد اشكال است، چون موضوع سقوط تكليف از منوب عنه و استحقاق اجرت نائب يكى است و آن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 55

انجام عمل صحيح تام الاجزاء و الشرائط و فاقدا للموانع نائب به قصد منوب عنه است و در نتيجه هر دو حيثيت به طور قيد و مقيد با هم مرتبطند، به طورى كه مطلوب واحد است و قابل انحلال نيست و هرگاه مطلوب واحد تحقق يافت، موضوع استحقاق اجرت نائب و سقوط تكليف از منوب عنه موجود مى شود.

4 آيا اصالة الصحة اصل تنزيلى است؟

آيا اصل صحت از امارات و طرق است يا جزء اصول عمليه به شمار مى آيد؟

چنانچه مدرك قاعده را اجماع بدانيد حجيت آن به مقدار قدر متيقن است كه همان ترتب آثار شرعيه بر فعل صحيح باشد، ولى نسبت به ملازمات عقليۀ آن حجيت نخواهد داشت. اما اگر مدرك بناى عقلا باشد، بايد ديد آيا سيرۀ عقلا كه بنا را بر صحت فعل انجام يافته مى گذارد از باب تتميم كشف است. يا از باب جرى عملى به ما انه متيقن مى تواند باشد؟ چنانچه احتمال اول را ترجيح بدهيم اصل صحت جزء طرق و امارات به شمار مى آيد و قهرا ملزومات و ملازماتش حجت است؛ اما در صورت ترجيح احتمال دوم اين قاعده جزء اصول تنزيليه به شمار مى آيد و ملازمات عقليه اش حجت نيست. على الظاهر احتمال اول ارجح است و قهرا

قاعدۀ اصالة الصحة جزء اصول تنزيليه نخواهد بود، بدين معنى كه سيرۀ عقلا قائم است بر حمل فعل انسان بر صحت نه به صرف جرى عملى، از آن جهت كه متيقن است، بلكه به اعتبار طريقيت و كاشفيت آن و قهرا حكم عقلا بر تتميم كشف است به اعتبار حصول ظن نوعى.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 56

5 تعارض اصل صحت با استصحاب موضوعيه

همان طور كه در بحث جريان قاعده گذشت قاعدۀ اصالة الصحة در شرايط عقد و نيز شرايط متعاقدين و عوضين جارى است و استصحابات عدميه در آنها محكوم قاعده است، زيرا اگر قاعدۀ اصالة الصحة جزء امارات و طرق باشد- كما هو الحق- اصول عمليه مطلقا اعم از تنزيليه و غير تنزيليه محكوم امارات هستند، چون در جاى خود ثابت شده است كه موضوع اصول عمليه شك در حكم واقعى است و به عبارت ديگر، اصول عمليه عبارتند از وظايفى كه شارع مقدس براى انسان جستجوگر مأيوس از يافتن دليل و درگير حالت شك و تحير، وضع كرده است؛ اما حجيت امارات و طرق از باب تتميم كشف است و آثار علم بر آنها بار مى شود، با اين فرق كه حجيت علم ذاتى و انجعالى است به جعل بسيط و حجيت امارات و طرق جعلى است به جعل تأليفى و با اين جعل است كه اماره داخل افراد علم مى شود.

به تعبير ديگر، براى مفهوم علم دو فرد و دو مصداق است: يكى فرد حقيقى تحقيقى و ديگر فرد حقيقى ادعايى، چنانچه اماره بر امرى قائم شود موضوع اصل تعبدا- نه حقيقتا- مرتفع مى شود و معناى حكومت امارات بر همين اصول است.

چنانچه جدلا منكر اماريت قاعده

شويم، اكنون بايد ببينيم كه مقتضاى تعارض استصحابات عدمية با اصل صحت چيست؟ على الظاهر با عنايت به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 57

وجوه زير قاعده اصالة الصحة حاكم بر استصحابات عدمية است.

الف) اطلاق معقد اجماع مبنى بر حجيت اصل صحت است، به طورى كه شامل موارد استصحابات موضوعيه عدمية در شرايط عقد و متعاقدين و عوضين مى شود. اطلاق معقد اجماع همانند اطلاق دليل لفظى است در عالم حجيت و جزء امارات به شمار مى آيد و بر استصحابات عدمية حكومت دارد. شأن حكومت هر اماره اى بر اصول عملية، اعم از تنزيلية و غير تنزيلية.

ب) بناى عقلا در تمامى ملل و نحل بر حجيت قاعده به طور مطلق است، حتى در موارد استصحابات عدميه. هر چند گفته شود در بناى عقلا مختار اين است كه نياز به امضاى مستقل ندارد و عدم الردع دليل بر امضا است. در ما نحن فيه بناى عقلا در موارد استصحابات عدميه، توسط دليل استصحاب- لا تنقض اليقين بالشك- ردع مى شود؟

در پاسخ مى گوييم به نظر مى رسد اين اشكال وارد نباشد؛ زيرا موضوع استصحاب عبارت است از انسان جستجوگر متحير و مأيوس از يافتن دليل. در صورتى كه بناى عقلا بر اصل صحت در معاملات به طور مطلق باشد (چه منشأ شك فقد جزء يا فقد شرط يا وجود مانع باشد، چه در شرايط عقد و چه متعاقدين و عوضين) موضوع اصل تعبدا مرتفع مى شود و آن شخص ديگر خود را متحير نمى بيند تا خطاب «لا تنقض اليقين بالشك» متوجۀ وى گردد و اين معنى اماريت و طريقيت قاعده را مى رساند.

ج) دلالت اقتضاء، صونا لكلام الحكيم عن اللغوية، بر

عدم اعتبار استصحابات موضوعيۀ عدميه در موارد اصل صحت است، چه در شرايط عقد يا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 58

متعاقدين يا عوضين؛ زيرا اگر بناء بر اين باشد كه استصحابات عدميه در موارد قاعده جارى شود، موردى از براى قاعدۀ اصالة الصحة نمى ماند و لغويت لازم مى آيد. همين مطلب را در مورد قاعدۀ فراغ و قاعدۀ تجاوز نيز به عينه ملتزم مى شويم.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 59

قاعدۀ اصالة اللزوم

اشاره

يكى از قواعد مهم و معروف در حقوق اسلامى قاعدۀ اصالة اللزوم در عقود مى باشد كه در تمام نظامهاى حقوقى دنيا مورد قبول همگان قرار گرفته و به عنوان يك اصل مسلّم حقوقى پذيرفته شده است. «1»

در باب عقود، چه در معاملات و معاوضات و چه در معاهدات، اصل اوليه لزوم است و نتيجۀ اين اصل آن است كه اگر در لازم يا جايز بودن معامله يا عقد شك كرديم، اصل اولى لزوم آن است، مگر دليل بخصوصى حكايت از جايز بودن آن بنمايد. اين جواز نيز ممكن است از يك طرف و يا از دو طرف باشد.

نخستين كسى كه به اين قاعده استدلال كرده مرحوم علامۀ حلّى (ره) است كه ديگران نيز از وى متابعت كرده اند. «2» قبل از ورود در بحث به عنوان مقدمه به چند

______________________________

(1) از جمله در قانون مدنى ايران مادۀ 219 و قانون مدنى فرانسه مادۀ 1134 اين قاعده به عنوان يك اصل مسلم حقوقى پذيرفته شده است.

(2) در كتاب تذكره مى فرمايد: «الاصل فى البيع اللزوم لان الشارع وضعه مفيدا لنقل الملك …».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 60

نكته

اشاره مى كنيم.

1- مقصود از اصل

طبق ادلۀ آيات و روايات، مانند «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و «الناس مسلطون على اموالهم» و … آيا مقتضاى ادلۀ شرعيه همان لزوم است الا ما خرج بالدليل؟

گروهى گفته اند كه طبق قواعد اوليه در باب عقود مقررات: «كل عقد لا بد و ان يكون لازما الا ما خرج بالدليل» يعنى اصل با لزوم است.

گروهى ديگر قائل به اصل ديگر يعنى استصحاب شده اند و مى گويند هر عقدى داراى اثرى است و در هر زمان اگر شك در وجود اثرى كرديم كه بر آن بار شده است استصحاب بقاى اثر مى كنيم و اين اصل اوليه است. البته در جاى خود به اين سؤال پاسخ خواهيم گفت كه آيا اصلا در اينجا نوبت به استصحاب مى رسد يا نه؟

2- لزوم چيست؟

اشاره

بحث ديگرى كه داريم اين است كه لزوم مذكور در اينجا به چه معناست؟

در تعريف عقد گفته اند: العقد عبارة عن العهد المؤكد. اعتبار عقد در عالم اعتبار تشريعى ابرام شده است؛ يعنى ما ملزم هستيم كه طبق عقد و عهد خود عمل كنيم. در زمان سابق از جملۀ مصاديق عقد، بيعت بوده است و كسى كه بيعت را مى شكسته ناقض البيعه خوانده مى شده است.

در باب عقود نيز در عالم تشريع يك نحو استحكام و ابرام در عالم تشريع

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 61

شده است و وقتى عقدى مستحكم و مبرم شد طرف ديگر نمى تواند حل عقد كند، زيرا از وى در عالم تشريع سلب قدرت شده است، هر چند در عالم تكوين بتواند چنين كارى را انجام دهد، قاعده اى كلى هست كه مى گويد: «الممتنع شرعا كالممتنع عقلا» هنگامى كه شارع مقدس گفت تو را غير قادر مى بينم، وى

قدرت و توان شرعى خود را از دست مى دهد. در واقع نقض كردن و فسخ كردن فرع بر مالك استلزام خود بودن است و شارع مقدس شخص را بر استلزام خودش ناتوان مى بيند. به تعبير ديگر، از لحاظ تشريع حل عقدى كه ابرام و استحكام در شأن آن قرار داده شده است، ناممكن است. لزوم نيز بر دو قسم است:

الف. لزوم حكمى

در لزوم حكمى شارع مقدس تشريع كرده است كه فلان معامله لازم است؛ بنابراين، حكم شرعى قائم بر اين است كه «لا يجوز تكليفا لاحد فسخ عقده». از اين قبيل است شكستن بيعت با رسول اللّه (ص) يا امام (ع) كه از گناهان كبيره خواهد بود. بنابراين، اگر حكم شرعى قائم شود اين قيام به اعتبار حكم تكليفى است نه به اعتبار حكم وضعى.

مسلّما بسيارى از احكام شرعيه حاكى از لزوم معامله است و اين قسم از احكام شرعى ناظر به حكم وضعى است؛ يعنى شرع مقدس وضعا از متعاملين در خصوص فسخ عقد و نقض معامله سلب قدرت كرده است. شيخنا الاعظم انصارى (ره) معتقد است كه احكام وضعيه از احكام تكليفيه منتزعند و هر جا كه حكم وضعى قدم مى گذارد بايد سابق بر آن حكم تكليفى باشد؛ يعنى مجعول

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 62

اولا و با بالذات، حكم تكليفى است كه وجوب است و احكام وضعيه از آن منتزع مى شود و لذا مى فرمايد كه هم تكليفا اعتبار لزوم شده و هم وضعا جعل لزوم شده است.

البته ما اين مبنا را قبول نداريم. در اصول اين معنى مبرهن و مدلل است كه احكام وضعيه مجعول به جعل استقلالى اند و بين

اين دو حكم ملازمه نيست و حكم تابع اعتبار معتبر است و اصولا بسيارى از احكام وضعيه را شرع مقدس جعل نكرده بلكه مجعول عقلا بما هم عقلاست؛ علاوه بر اين احكام تابع مصالح و مفاسدند. در احكام وضعيه نظرى به مصلحت و مفسدۀ تكليفيه نيست؛ بلكه مصلحت و مفسدۀ عقليه است. در مواردى مثل بيع ربوى شرع مقدس تصرف مى كند و اين قسم از بيع را از اعتبار مى اندازد «1» يعنى حليت و حرمت را شرع اعتبار مى كند.

مى دانيم كه قسمتى از احكام تأسيسى است اما اكثر احكام وضعيه امضايى اند و شارع مقدس به عنوان خالق العقلاء آنها را امضا كرده است. خلاصه آنكه اصولا مبادى حكم تكليفى غير از مبادى حكم وضعى است و مصلحت و مفسدۀ هر كدام با ديگرى فرق دارد.

ب. لزوم حقى
اشاره

از جمله آثار حق آن است كه قابل اسقاط است، به خلاف حكم كه قابل

______________________________

(1) «احل اللّه البيع و حرم الربا».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 63

اسقاط نيست. حكم حتى با تراضى طرفين قابل اسقاط نيست، مثل عقد زوجين.

لزوم حقى بدين معنى است كه هر يك از متعاقدين مالك بر التزام ديگرى است و يا احد المتعاقدين مالك التزام ديگرى مى شود بدون اينكه ديگرى داراى اين مالكيت باشد و معناى اينكه شخص مالك بر التزام خود نباشد آن است كه نمى تواند عقد را بر هم بزند و عقد همچنان مستحكم است و قابليت حل و فسخ را ندارد؛ زيرا التزام او مملوك غير است و «الممتنع شرعا كالممتنع عقلا» نتيجه امتناع شرعى نيز همانند امتناع تكوينى است و بنابراين هر كارى كه بكند اثرى بر آن بار نمى شود.

به

طور خلاصه لزوم حكمى و لزوم حقى دال بر لزوم مستحكم بودن عقد است و تنها فرق ميان اين دو آن است كه لزوم حكمى قابل اسقاط نيست، مثل طلاق و در لزوم حقى شخص مالك التزام ديگرى است و اين مالك بودن گاهى از يك طرف و گاهى از دو طرف است و قابل اسقاط خواهد بود (مثل خيار حيوان).

جواز نيز بر دو قسم است: جواز حقى و جواز حكمى در شرع برخى از عقود مانند وكالت جزء عقود جائزه است و اين جواز از حكم است.

جواز حقى عبارت است از مالك بودن بر التزام خود. بدين معنى كه شخص هر وقت بخواهد مى تواند فسخ عقد بكند؛ يعنى مالك بر التزام خود و ديگرى است.

به تعبير فنى، در باب انشائات دو مدلول وجود دارد كه يكى مدلول مطابقى و ديگرى مدلول التزامى است. جملۀ «بعتك هذا الكتاب به خمسين تومان» مبين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 64

مدلول مطابقى است و با آن مؤداى انشاء در عالم اعتبار موجود مى شود. مدلول التزامى اين انشاء پاى بند بودن به معامله و عدم توانايى در برهم زدن معامله است.

در عقودى كه با لفظ انشاء مى شوند، هم پاى بند بودن به مدلول مطابقى و هم پاى بند بودن به مدلول التزامى وجود دارد و بناى عقلا بر همين است؛ يعنى عقلا مى گويند كه طرفين ملتزم به تبادل انشايى خود هستند و اين لزوم و پاى بند بودن به هر دو مدلول در عرض هم از انشاء متعاقدين استفاده مى شود.

بر اين اساس، در بحث از بيع معاطات مى گويند كه لازم نيست زيرا بيع معاطاتى را عقد نمى دانند و صرف دادوستد

خارجى مى شمارند؛ در معاطات مدلول مطابقى كه همان تبادل ثمن و مثمن باشد، موجود است؛ ولى مدلول التزامى كه از لفظ استفاده مى شود در اينجا موجود نيست، مگر در جايى كه معنايى كنايه از بيع باشد، مثل دست در دست گذاشتن در بيعت كه خود كنايه اى از لفظ است يا دست به دست زدن در بعض بلاد و يا امضاى پيمان نامه ها و قراردادهاى بين كشورها كه كنايه از لفظند.

اما سيدنا الاستاد امام خمينى (ره) مى فرمايند كه تمام بيوع معاطاتى لزوم دارند چون اكثر بيعهاى امروزى به طور معاطات انجام مى گيرد و اين خلاف روش عقلاست كه بگوييم اگر انشاء با لفظ بود لزوم دارد و الا نه و مى فرمايند معاطات، هم مدلول مطابقى دارد و هم مدلول التزامى كه پاى بند بودن به عقد خود باشد.

مرحوم والد- قدس سرّه- قائل به تفصيلند و مى فرمايند اگر فعل نزد عقلا حاكى از عقد بود بيع و لازم است و الا نه. لكن تحقيق آن است كه هويت عقد به قصد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 65

موجب است و الفاظ و افعال در ماهيت عقد دخالتى ندارند و جنبۀ اثباتى عقد محسوب مى شوند. بنابراين فرقى بين معاطات و بيع با الفاظ نيست و هر دوى آنها حقيقتا بيع هستند.

اصالة اللزوم در عقود عهديه

مرحوم ميرزاى نائينى (ره) مى فرمايد كه اصالة اللزوم در عقود عهديه است نه عقود اذنيه. عقود عهديه شامل بيعهايى مى شود كه ايجاب و قبول دارند، اما عقود اذنيه شكلا عقدند و اصالتا عقد نيستند؛ مانند وكالت و بنابراين تخصصا از عقود خارجند.

در عقود عهديه نيز شيخ اعظم (ره) بين عقود عهديۀ تنجيزيه و عقود عهديۀ تعليقيه فرق

گذاشته اند و معتقدند كه در عقود عهديۀ تنجيزيه قاعدۀ اصالة اللزوم جارى است، به معنى استصحاب بقاى اثر، ولى در عقود عهديۀ تعليقيه قبل از حصول معلق عليه اثرى نيست تا استصحاب شود. در عقود سبق و رمايه و يا در جعاله معلق عليه واقع نشده است تا اينكه استصحاب بقاى اثر شود؛ بنابراين در عقود تنجيزيه استصحاب جارى است؛ ولى در تعليقيه چون چيزى ثابت شده است استصحاب اثر، مجرى ندارد.

در آينده بيان خواهيم كرد كه فرمايش شيخ- قدس سرّه- درست نيست و بين عقود تعليقيه و تنجيزيه فرقى نيست و قاعدۀ اصالة اللزوم اطلاق دارد. در اينجا به بررسى فرق جوهرى بين حق و حكم مى پردازيم.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 66

فرق جوهرى بين حق و حكم

اقوال در حق

حق عبارت است از ماهيت اعتباريه: «الحق عبارة عن الماهية الاعتباريه»؛ بنابراين، يك ماهيت مقولى حقيقيه نيست. ماهيت اعتباريه گاه به جعل شرعى است و گاه به جعل عقلايى؛ يعنى در مواضعى شرع و در مواضعى عقلا بما هم عقلا در حيطۀ كار خودشان آن را وضع مى كنند.

گروهى معتقدند حق همان ملك است و از احكام وضعيه است و گروهى گفته اند حق از حيث شدت و ابرام عبارت از ملكيت ضعيف است و ضعيف تر از ملك است. گروه ديگر نيز معتقدند حق عبارت است از سلطنت ضعيفه و بالاخره مطابق قولى ديگر حق هيچ كدام از اينها نيست؛ بلكه امرى است اعتبارى همانند ساير احكام وضعيه.

بايد يادآور شويم كه امور اعتباريه شدت و ضعف نمى پذيرند بلكه دائر مدار وجود و عدمند. بحث در شدت و ضعف و ملكيت ضعيفه يا سلطنت ضعيفه خلاف تحقيق است و قابل پذيرش نيست.

آيا حق يك مقولۀ واحده است؟

آيا حق يك مقولۀ واحده است يا نه؟ در باب معرفت اشياء گفته مى شود گاهى شناخت يك چيزى از راه معرفت موضوع آن و گاه از راه معرفت غايات و گاه شناخت از راه فهم آثار آن است. در اكثر تعاريف ما، تعريف حقيقى يعنى تعريف به جنس و فصل نيست بلكه تعريف شرح الاسم و تعريف به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 67

اظهر الخواص است. در مقام عمل نيز حقوق داراى انحاى مختلف است، بعضى قابليت نقل و انتقال دارند و بعضى ندارند. بعضى قابليت اسقاط دارند و بعضى ندارند. بعضى از حقوق ملكيت است بعضى اولويت، بعضى احقيت است و بعضى اوقات صرف ولايت، حقوقى مانند حق الوصاية، حق الولاية قابل

اسقاط و قابل نقل و انتقال نيستند، حقوقى مثل حق القصاص و حق الاختصاص و حق التحجير قابل نقل و انتقال هستند، بعضى از حقوق را در مقابل پول مى توان بخشيد و بعضى ديگر مثل ارث برده مى شود و بعضى قابل عفو هستند.

به هر حال بايد بگوييم حق عبارت است از ماهيات مختلفه كه در هر جا به شكلى است؟ يا اينكه حق، حقيقت واحده و امرى وحدانى است و به عبارت فنى مشترك معنوى است و وضع شده است به معناى جامع «الماهية الاعتباريه»، جامع نيز به اعتبار اينكه در تمام افراد و مصاديقش سارى و متحد است و بين كلى طبيعى و افرادش در خارج اتحاد و هوهويت است و وضع مى رود روى معناى جامع حق الحضانه، حق القصاص، حق الخيار و … تمام اينها ماهيت اعتباريه اند و احكامشان به اختلاف متعلقات فرق مى كند.

به تعبير ديگر، اين آثار نسبت به حق مجعول بالذات نيستند، بلكه جزء لواحق و متعلقات حقوقند. نتيجۀ اين امر بسيار است. ما در باب شروط در بيع مى گوييم: شرطى كه خلاف مقتضاى خود عقد باشد، باطل است و مشمول قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» نمى شود؛ در اينجا هم اگر گفتيم مسألۀ جواز الاسقاط و جواز نقل و انتقال از لوازم ذاتيۀ خود حق است معنايش اين مى شود كه هر شرطى كه بر خلاف لوازم ذاتيه باشد لزوم وفا ندارد؛ يعنى همانند

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 68

خلاف مقتضاى عقد است، اينجا هم خلاف مقتضاى حق است. اما بالضرورة مى بينيم كه حقوقى داريم و اطلاق حق بر آنها مى شود در حالى كه نه قابل اسقاط هستند و نه

قابل نقل و انتقال؛ بنابراين مى فهميم كه از امور ذاتيۀ حق نيستند بلكه احكام طارى هستند كه به حسب جعل شرعى آمده اند. بنابراين حق ماهيت واحده است و مثلا اگر به ولايت بر صغار تعلق پيدا كند قابل اسقاط و انتقال نيست، اما اگر متعلق همين حق قصاص باشد قابل نقل و انتقال و اسقاط است.

در واقع نبايد تصور كرد كه حق القصاص در عالم حق بودن با حق ولايت مغاير است، هر دو در عالم حق بودن واجد همان ماهيت اعتباريه اند و فقط به اعتبار متعلقات فرق مى كنند كه آن هم از ناحيه شرع مقدس پديد آمده است و آثارى را كه بين حكم و حق بيان و گفته شده است- كه ميان قابل اسقاط بودن و قابل اسقاط نبودن- فرق جوهرى هست چنين نيست كه بسيارى از حقوق قابل اسقاط نيست، در اين صورت آيا بايد بگوييم اينها حق نيستند بلكه حكم هستند؟ يا نه به اعتبار متعلق است كه از ناحيۀ شرع است و با ادلۀ خارجيه مى فهميم كه اينجا حق قابل اسقاط نيست. اگر حق را سلطنت دانستيم در مورد محجور صغير كه سلطنت ندارد چه مى گوييم؟

هر حقى نيز ملك نيست، حق السبق در اوقاف عامه مساجد ملك نيست و در بسيارى از حقوق اعتبار ملكيت نشده است. در روايت نبوى آمده است كه «الناس مسلطون على اموالهم» چنانچه متعلق حق سلطنت باشد معنايش اين است كه سلطنت بر سلطنت داشته باشيم و اين غير عقلايى است.

خلاصه آنكه حق ماهيتى است اعتبارى و يك حكم وضعى است و قهرا فرق

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 69

بين حق و

حكم در عالم تشريع نيست و حكم بر روى وضع و جامع مى رود و در مقام خارج تكثر پيدا مى كند. بر همين اساس ما قائل به تعدد حقوق نيستيم؛ مثلا يك حقى داريم قابل اسقاط و يك حقى داريم قابل نقل و انتقال؛ در جامعۀ عقلايى يك دسته را حق و يك دسته را حكم مى گويند. اكثر حقوق ما نيز عقلايى است. البته يك رشته از آنها تأسيس شرع است (مثل خيار مجلس) بنابراين حق، حكم است.

در باب حكم وضعى عقيدۀ ما اين است كه هر حكم وضعى يك جعل استقلالى دارد كه عبارت است از ماهيت اعتباريه، منتهى احكام گاهى شرعى هستند كه خصوصيت مى دهند به اعتبار متعلقاتشان. بنابراين ما كه مى گوييم لزوم حقى و لزوم حكمى داريم در ملكيت عقيده مان اين است كه اضافه است بين مالك و مملوك در حالى كه حقيقت حق به اضافه نيست؛ يعنى ماهيت حق همان جعل اعتبارى است و اين اضافه به اعتبار متعلق آن همزمان پديد مى آيد، همزمان انعقاد عقد خيار نيز منعقد مى شود.

نتيجه آنكه در اصالة اللزوم كه لزوم حقى است وقتى كه متعاقدين عقد را انشاء مى كنند دو مدلول: 1- مدلول مطابقى؛ 2- مدلول التزامى وجود پيدا مى كند و متعاقدين التزام خودشان را به يكديگر تمليك مى كنند. بنابراين قدرت حل آن را در عالم اعتبار تشريعى ندارند، اما لزوم حقى را از اين راه مى گوييم و منكر نيستيم ممكن است از يك طرف سلب التزام باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 70

1

[3-] مستندات و مدارك قاعدة

الف. بناى عقلا
اشاره

بناى عقلا بر اين است كه هر عقدى را كه متعاقدين موجود مى كنند پاى بند به آن هستند و آن

را فسخ نمى كنند و عمل نكردن به عقد را يكى از رذائل مى دانند.

كشورهاى مادى پاى بند به التزامات خودشان هستند و اين معنى در تمام اعصار موجود است و احتمالا جزء آراى محموده و مؤداى عقل عملى است؛ يعنى قسمتى از انديشه و مدركات انسان مربوط به بايدها و نبايدهاست و مستقيما به عمل ارتباط دارند. اين مقدار مسلم است بين عقلا بما هم عقلا، اكنون اگر هر دو مجتمعا التزامشان را به ديگرى بخشيدند معامله مى تواند به هم بخورد. در اقاله هم چنين است كه از ديگرى مى خواهد كه اقالۀ او را ببخشد، اگر گفت اقلتك معنايش اين است كه التزامى كه من داشتم بخشيدم، قهرا عقد منحل مى شود و ابرام از بين مى رود. در اقاله مى گوييم عقد جديدى نمى خواهد. گروهى مى گويند براى انحلال اقاله، عقد جديد مى خواهد. ما مى گوييم در اقاله هر كدام از ثمن و مثمن به صاحبان اولش برمى گردد و ابرام منحل مى شود و همين مشروعيت اقالۀ دليل است بر انحلال عقد و ديگر مدلول التزامى مانع نيست چون اقاله مدلول التزامى را از بين مى برد و با آمدن اقاله در واقع ديگر عقدى نيست. در خيار شرط نيز احد المتعاقدين براى خويش، خيار مى گذارند؛ يعنى ذو الخيار التزام خودش را به ديگرى تمليك نمى كند.

خلاصه آنكه مى گوييم اگر اقاله و خيار شرط نباشد عقلا حكم مى كنند كه بايد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 71

ملتزم و پاى بند به عقد بود.

نظر مرحوم ميرزاى نائينى (ره) در عقد اين است كه در تكوين اگر بخواهند گره بزنند، يك طرف طناب را مى دهد و آن طرف، سر ديگر را گره مى زند و اين

گره باعث مى شود دو سر طناب به هم گره بخورد و باز نشود. در باب عقد هم موجب، طناب تشريعش را به قابل مى دهد و قابل هم سر طنابش را به موجب مى دهد و اين دو طناب گره مى خورند و عقد آن گره اى است كه بين موجب و قابل پديد مى آيد. عقد كارش گره زدن طناب موجب است به قابل. لذا عقد امر وحدانى است و عبارت است از نفس پيوند زدن حبل موجب و قابل و اين معنى معلول دو فعل و دو التزام است و دو التزام باعث شده است اين امر وحدانى پديد آيد و معقول نيست كه امر وحدانى كه معلول دو التزام است با فعل يك نفر از بين برود؛ زيرا در ايجادش دو التزام دخالت دارد و در عدم آن نيز بايد دو التزام باشد؛ مگر اينكه از راه اقاله باشد.

مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد كه در جاى خود ثابت شده است كه همان طورى كه معلول با انتفاء جميع اجزائش از بين مى رود، با انتفاء بعضى از اجزائش نيز از بين مى رود. بنابراين فرمايش مرحوم ميرزاى نائينى (ره) تمام نيست.

اما در خارج در لزوم حقى، آيا در باب اسقاط هر دو طرف مجتمعا مى توانند عقد را از بين ببرند يا به يكى يا اصلا نمى توانند عقد را به هم بزنند؟ معناى لزوم حقى اين بود كه طرفين مجتمعا مى توانند عقد را از بين ببرند و اين را از بناى عقلا استفاده مى كنيم و از مدلول التزامى و بناى عقلا مى فهميم كه احد المتعاقدين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 72

نمى تواند عقد را از بين ببرد. بنابراين

فرقى نمى كند بين عقود عهديۀ تنجيزيه و عقود عهديۀ تعليقيه، فقط در عقود تعليقيه مى گوييم كه بعد از اشتغال به عمل التزام مى آيد مثل جعاله و اين بناى عقلا ممضى است، «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تأييد بناى عقلا است و نسبت به حكم عقلا بما هم عقلا تأكيد مى باشد.

در جواب فرمايش ميرزاى نائينى (ره) عرض مى كنيم در باب بيعت يك طرف متعهد مى شود كه به اسلام عمل كند و وفادار به بيعت باشد، ديگرى متعهد مى شد كه احكام اسلام را بر وى بار كند و هر كدام كه بيعت را مى شكست، مى گفتند نقض البيعه. در حالى كه، بنابر فرمايش ميرزا بايد دو طرف بيايند تا نقض بيعت صدق بكند، ولى در خارج مى بينيم كه اين طور نيست. زيرا بر اساس بناى عقلا اين نقض بيعت مذموم است و روى مذموم بودن آن هم نبايد يك طرف نقض بيعت كند.

نظر سيدنا الاستاد حضرت امام- قدس سرّه- در بيع و عقد اين است كه در تمام بيوع و معاوضات ماهيت بيع را موجب به وجود مى آورد كه همان تبادل انشايى است در ملكيت بين ثمن و مثمن؛ منتهى فضولتا. مثلا كسى كه كتاب خود را به پنجاه تومان مى فروشد اين فروختن انتقال مثمن از اصيل است و نسبت به پنجاه تومان فضولى است. بنابراين مى فرمايد قبول قابل هيچ تأثيرى در ايجاد بيع نمى كند، فقط تنفيذ آن فضولى است. قبول در حقيقت مثل شكر اللّه سعيك خواهد بود و ماهيت بيع همان تبادل انشايى در ملكيت است نه در مالكيت و فرمايش مرحوم ميرزا كه حبل است و گره … اينها درست نيست.

به نظر حضرت امام (ره) اين امر شامل

بيوع معاطاتى هم مى شود و لزوم بر آنها

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 73

بار است. چه به نظر ايشان اكثر بيوع مردم در بازارها معاطاتى است و از طرفى مى بينيم بناى عقلا در بازار بر لزوم است و گفتن اينكه لزوم نيست، مكابره است.

علاوه بر آن در قراردادهاى تجارى بين كشورها بعت و اشتريت نيست، اصلا بناى عقلا در جهان امروز بر معاطات است. ايشان مى فرمايند عقد يعنى تمليك عين به عوض و اين معنى را موجب به وجود مى آورد و ايجاد مى كند و قبلت مشترى هيچ گونه تأثيرى در ماهيت اين معنى ندارد؛ بنابراين بناى عقلا ثابت است كه متعاقدين بايد ملتزم بشوند به التزامشان، ولى ما گرفتار خيارات هستيم.

1- خيار مجلس

در تمام بيوع خيار مجلس ثابت است «1» و اين خيار مال هر دو طرف خواهد بود و محتمل است بگوييم كه خيار مجلس عقلايى نيست، مخصوصا اگر مجلس طول بكشد و لذا مجبوريم بگوييم اينجا شرع مقدس بناى عقلا را ردع كرده است فتأمل.

2- خيار حيوان

در مورد خيار حيوان بناى عقلا بر لزوم است. شرع مقدس هم اينجا را ردع كرده است؛ البته جاى مناقشه است كه اصلا جعل خيار حيوان براى چيست؟

مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد براى آزمايش و اختبار است و چون براى

______________________________

(1) «البيعان بالخيار ما لم يفترفا …

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 74

اختبار است، پس اينجا نيز بايد قائل به ردع شويم، گرچه محتمل است اين معنى عقلايى باشد.

3- ساير خيارات

ساير خيارات مثل خيار غبن، تدليس، عيب و غيره … مى فرمايند اين، خيارات عقلايى است و لذا در اينجا بناى عقلا تخصصا خارج است. مثلا بعضى معتقدند در خيار غبن ملاكش قاعدۀ لا ضرر است و ضرر از ناحيۀ لزوم معامله مى آيد و شيخ (ره) مى فرمايد قاعدۀ لا ضرر براى برداشتن لزوم معامله مى آيد. البته ما عرض مى كنيم قاعدۀ لا ضرر نمى تواند اثبات حكم بكند، لا ضرر فقط مى تواند نفى حكم كند. تفصيل كلام در قاعدۀ لا ضرر مذكور است، ما مى گوييم مدركش تخلف از شرط ضمنى است و تخلف شرط ضمنى برگشتش به خيار غبن است و اين هم عقلايى است.

دليل دوم آيۀ شريفۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» مى باشد. يكى از ادلۀ اقامه شده بر حجيت قاعدۀ اصالة اللزوم «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است. «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» يعنى يجب الوفاء بكل عقد، جمع محلى به الف و لام افادۀ عموم مى كند.

شبهه اى پيش آمده است كه مفسرين آن را چهار گونه معنى كرده اند و با اين احتمالات آيۀ شريفه مجمل مى شود.

قول اول: ابن عباس مى گويد منظور از «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» يجب الوفاء بالعقود التى فى زمن الجاهلية، يعنى شما مسلمانان آن عقودى را كه در زمان قبل از اسلام داشتيد

به آنها پاى بند باشيد خيال نكنيد حال كه اسلام آورديد بايد پيمان شكنى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 75

كنيد.

قول دوم: گروهى ديگر از مفسرين گفته اند «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» يعنى واجب است وفاى به پيمانى كه با خداوند سبحان بسته ايد، به مصداق آيۀ شريفۀ «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يٰا بَنِي آدَمَ أَنْ لٰا تَعْبُدُوا الشَّيْطٰانَ …».

قول سوم: گروهى گفته اند «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» يعنى به پيمانها و عقود و عهود خودتان عمل كنيد كه مطلقا شامل همه مى شود.

قول چهارم: گروهى ديگر گفته اند خطاب آيۀ شريفه به اهل كتاب است كه آن پيمانى را كه با شما بستيم كه دين حق و رسول خاتم (احمد) مى آيد به آن پيمان خودتان عمل كنيد. بر همين اساس گروهى بر اين عقيده اند كه بر اثر اين احتمالات آيه مجمل مى شود و بر اثر اجمال ظهور منعقد نمى شود.

در جواب اين قول مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايند به فرض اينكه بگوييم اين احتمالات هست ما كه نمى خواهيم به بعض مصاديق عمل كنيم، ما مى گوييم «يجب الوفاء بالعقد» و لذا بعضى پيمانها متعلق به زمان جاهليت است، بعضى پيمانها با خدا و بعضى ديگر با اهل كتاب است، ما قائل هستيم خصوصيت مورد نمى تواند عموم ما را تخصيص بزند و ظهورش را خراب كند، چون در اكثر عموماتى كه وارد مى شود يك خصوصيت مورد وجود دارد كه به آن هم نظر هست. ما از العقود جمع محلى به الف و لام استفادۀ عموم كرديم و أَوْفُوا صيغۀ امر حاضر دلالت بر وجوب دارد، بنابراين نظريات مفسرين منافاتى با نظر ما ندارد، ما مى گوييم علاوه بر آن موارد به عقود و پيمانهاى خودتان نيز عمل

كنيد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 76

اشكال مهم اين است كه مى گويند مسلما العقود دال بر عموم است، اما تخصيصهايى كه بر اين عموم شده به قدرى است كه به حد استهجان رسيده است و در اصالة العموم عمدۀ مدرك بناى عقلاست و عقلا تا اندازه اى به اصالة العموم تمسك مى كنند و او را عام مى دانند كه به حد استهجان نرسد و وقتى مستهجن بود قهرا عقلائيت ندارد.

جواب اشكال: اول بايد بررسى كنيم كه چرا اينها مى گويند مستهجن؟ پاسخ آن است كه:

اولا، عقودى مثل وكالت، عاريه و هبه و … جزء عقود جايزه هستند و اگر عقود جايزه را خارج كنيم، تخصيص اكثر لازم مى آيد.

ثانيا، در باب معاطات اجماع شده كه از اصالة اللزوم خارج است و در بيوع خيارى هم نمى توانيم به عموم تمسك كنيم و همۀ اينها تخصيص خورده اند و لذا مستهجن مى شود.

در جواب گفته مى شود بياييم در باره يك يك اينها بحث كنيم: عقود جايزۀ بالاصل (چون گاه عقود جايزه، به شرط) مى شوند مثل وكالت. نخست ببينيم اينها موضوعا عقد هستند يا نه؟ در ابتداى بحث گفتيم كه دو نوع عقد داريم:

1- عهديه؛ 2- اذنيه كه بحث ما در عقود عهديه است و اصلا در عقود اذنيه بحث نمى كنيم؛ زيرا گفتيم عقود اذنيه شكلا عقد است و ماهيتا عقد نيست.

حقيقت آنها همان اذنى است كه داده مى شود؛ منتهى چون اذن به شكل ايجاب است، طرف هم بايد قبول كند، لذا شكل عقد درست شده و معلوم است كه عقد با اذن سازگار نيست و جمع نمى شوند، پس اطلاق عقد بر اذن صحيح نيست و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1،

ص: 77

اين گروه از عقد تخصيصا و موضوعا خارج هستند.

و اما مسألۀ معاطات، مبناى مشهور اين است كه اصلا معاطات عقد به حساب نمى آيد و علت اينكه مى گويند معاطات لزوم ندارد، اين است كه اصلا معاطات عقد نيست. به جهت اينكه عقد عبارت است از عهد مؤكد و انشاء بين طرفين؛ اينها مى گويند معاطات در خارج يك وقت جابه جايى دو شي ء است، يك شي ء را برمى داريد و شي ء ديگر جاى او مى گذاريد. در عالم تكوين اين پنجاه تومانى مى رود جيب آن شخص و كتاب او مى رود منزل خريدار و معاطات اعتبارا جاى ثمن و مثمن را عوض مى كند و جابه جا مى كند؛ چون بالفظ انشاء نشده است.

بنابراين التزامى ندارد، صرف تبادل و تعاطى خارجى است بدون التزام. وقتى التزامى نباشد عقد هم نيست، پس تخصصا خارج است (البته اگر ملتزم به فرمايش سيدنا الاستاد- قدس سرّه- نشويم و حرف مشهور را بپذيريم). شيخ انصارى (ره) ادعاى اجماع كرده است كه معاطات لازم نيست اصلا بحث معاطات در متقدمين به اين صورت نبوده و اجماع متأخرين هم مدركى ندارد و مورد قبول نيست. بنابراين ايشان معاطات را عقد نمى دانند و لهذا از «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تخصصا خارج است.

اكنون به دو سنخ از خيارات مى پردازيم: 1- خياراتى كه متعاقدين جعل مى كنند. 2- خياراتى كه به جعل شرع و تعبد است، مثل خيار شرط و خيار غبن كه بازگشتشان به التزام دو طرف است. اگر آمديم شرط خيار كرديم معنايش اين است كه پاى بند به ماعداى اين شرط هستيم، در نتيجه اين موارد هم تخصصا از عموم «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» خارج هستند و لزومى كه بايد پاى بند باشيم ما عداى

اين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 78

موارد است. تعهد ما مقيد است. اما در مورد خيارات تعبدى و شرعى مثل خيار حيوان و خيار مجلس بايد گفت:

اولا، اگر بگوييم اين امر تخصيص است مشكلى نخواهد بود زيرا حكم عقلى نيست تا تخصيص بردار نباشد. عمومات شرعى قابل تخصيصند و با تخصيص خوردن اين مورد مستهجن نخواهند بود.

ثانيا، مى گوييم اصلا تخصيص نيست، بلكه حكومت است. در آنجا مسأله آن نيست كه بگوييم متعاقدين عقد نكرده اند؛ بلكه مانند اين است كه متعاقدين در مورد بيع حيوان سه روز و در مورد خيار مجلس در تركيب مجلس التزام خود را «لا التزام» حساب مى كنند. در واقع تكوينا التزام داده اند ولى مانند «لا التزام» حساب مى كنند. در حكومت گاه تضييق و گاه توسعه است و گاه نيز در عقد الوضع و گاهى در عقد الحمل است و اين چهار يا واقعى هستند يا ظاهرى. پس اقسام حكومت هشت قسم مى شود. در اينجا ما گاه التزام را تضييق مى كنيم؛ يعنى تعبدا از حيث آثار التزام در زمان مجلس و در صاحب حيوان را «لا التزام» مى دانيم. نظير «لا شك لكثير الشك»؛ يعنى «لا يترتب عليه اثر الشك» اينجا مورد تخصيصا خارج مى شود منتهى بالحكومه.

قاعدۀ اصالة اللزوم را با دو امر استوار كرديم: 1- عموم افرادى؛ 2- اطلاق ازمانى (اطلاق احوالى) و بيان كرديم اگر عموم افرادى به تنهايى باشد كارساز نيست. اصالة اللزوم يعنى وفاى به عهد در جميع زمانها لازم است و در هيچ زمانى نمى توان عقد را نقض كرد؛ پس لزوم را از هر دو جنبۀ ازمانى و افرادى فهميديم. گفته مى شود كه خيار مجلس و

خيار حيوان بر عموم تخصيص مى زند

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 79

و در نتيجه تخصيص اكثر لازم مى آيد. اما به نظر مى رسد كه در اينجا تقييد مطلق است وقتى مى گوييم در زمان مجلس لزوم نيست ما با فرد كارى نداريم، فعلا با زمان و با اطلاق سر و كار داريم، بنابراين «يجب الوفاء بالعقد فى كل زمان الا فى زمان المجلس» كه اين معنى تقييد است. عموما مطلق و مقيد با عام و خاص فرق مى كنند. در عام و خاص نظر به اينكه ظهور عام در عموم بالوضع است ظهور آن تنجيزى است و متوقف بر هيچ امرى نيست. جمع محلى به الف و لام افادۀ عموم مى كند، اما ظهور مطلق در اطلاق ظهور تعليقى است، به اين بيان كه ما با مقدمات حكمت شيوع و سريان را در مطلق استوار مى كنيم نه بالوضع. مقدمات حكمت مى گويد اگر احراز شد كه قيد نيست شيوع و سريان پيش مى آيد و با آمدن مقيد، مطلق به اندازۀ قيد مقيد مى شود و آن بخش خارج مى شود، در اينجا اطلاق احوالى مقيد به نيامدن قيد است و وقتى اينجا قيد مى آيد «الا فى زمان المجلس او الحيوان» مقيد مى شود و اطلاق هم سر جاى خود مى ماند؛ علاوه بر اين در مطلق مطالبى كه در عام گفته مى شود، نيست. در عام گفته مى شود كه ظهور خاص، حكومت دارد بر ظهور عام. چون خاص بالنصوصية است. اما در مسألۀ اطلاق و مقيد مطلب از اين قرار نيست. اطلاق معلق بر نيامدن تقييد است، هرگاه تقييد آمد به همان مقدار اطلاق مى رود و مقيد مى شود و مابقى مى ماند و

اينجا در حقيقت تقييد است نه تخصيص.

بنابراين ما به تمامه منكر تخصيص مى شويم (بحثى است كه هنگام تعارض بين العام و المطلق مقتضى تنجيزى كه عام باشد مقدم بر مقتضى تعليقى است كه مطلق باشد).

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 80

«لٰا تَأْكُلُوا أَمْوٰالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبٰاطِلِ إِلّٰا أَنْ تَكُونَ تِجٰارَةً عَنْ تَرٰاضٍ مِنْكُمْ …» «1» اين آيۀ شريفه را در دو عقد مستثنى و مستثنى منه مورد بررسى قرار مى دهيم.

نخست عقد مستثنى منه كه دلالت صريح بر حرمت و نهى از تصرفات غير مشروعه دارد بدين بيان كه «لٰا تَأْكُلُوا» كنايه است از نهى از تصرفات و انتفاعات در اموال از طريق غير صحيح و مشروع مانند اموال غصبى و دزدى و ربا و غير ذلك، به خلاف تصرف در اموالى كه از طريق تجارت و رضايت طرفين تحصيل شده باشد؛ بنابراين در صورت وقوع معامله و تبادل انشايى در ملكيت هر كدام از متعاملين مالك عوض مى شود و چنانچه هر يك از آنها معامله را فسخ كند و سپس در مالى كه به وسيلۀ وقوع معامله انتقال يافته است، تصرف كند اين تصرف اكل مال به باطل به شمار مى آيد و مشمول عقد مستثنى منه آيۀ شريفه مى شود و بالاخره با توجه به اين تالى فاسد در صورت فسخ معامله و عدم ترتب اثر لزوم بر آن ظهور عقد مستثنى منه آيۀ شريفه بر قاعدۀ اصالة اللزوم در عقود روشن است و ناچار هر يك از متعاملين بايد بر طبق مؤداى عقد عمل كنند و در صورت عدم ثبوت حق فسخ براى هر يك از متعاملين، آنها نمى توانند معاملۀ انجام يافته را فسخ

كنند و اين معنى عين لزوم است در عقود.

اگر گفته شود بازگشت اين استدلال بر ثبوت قاعدۀ اصالة اللزوم به طريق دور مصرح است با اين بيان كه عدم تأثير فسخ هر يك از متعاملين متوقف است بر شمول عقد مستثنى آيۀ شريفه بر مورد و شمول عقد مستثنى منه آيۀ شريفه بر

______________________________

(1) النساء (4): 29 «مال يكديگر را به ناحق نخوريد، مگر آنكه تجارتى از روى رضا و رغبت كرده …».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 81

مورد متوقف است بر عدم تأثير فسخ، زيرا در صورت تأثير، فسخ در عقد مستثناى آيۀ شريفه داخل مى شود. اما به نظر مى رسد كه در عقد مستثناى آيۀ شريفه جواز تصرف را در تجارت با رضايت طرفين حصر مى كند و بالضروره فسخ بدون رضايت طرف و سپس تصرف در آن «تِجٰارَةً عَنْ تَرٰاضٍ مِنْكُمْ» به شمار نمى آيد و قهرا جز مصاديق عقد مستثنى منه- كه همان حرمت و نهى از مطلق تصرفات و انتفاعات باشد- محسوب مى شود.

ب. سنت

1- لا يحل دم امرئ مسلم و لا ماله الا بطيب نفس منه. «1» ظاهر روايت حرمت و نفى هر گونه جواز تصرف در مال غير بدون اذن صاحب آن مال است. با توجه به آنچه گذشت، به صرف وقوع معامله هر يك از متعاملين مالك عوض مى شود و چنانچه هر يك از متعاملين معاملۀ انجام يافته را فسخ و سپس در آن مال تصرف كند، تصرف در مال غير بدون طيب نفس او به شمار مى آيد و اين معنى ملازم با قاعدۀ اصالة اللزوم دارد. ذكر اين نكته نيز بايسته است كه طبق اطلاق حديث كليۀ معاملات

اعم از عقود و معاطات، افادۀ لزوم و عدم جواز فسخ را مى كند.

2- «الناس مسلطون على اموالهم» «2» ظاهر حديث شريف كه همان قاعدۀ سلطنت باشد دلالت دارد بر اينكه هر يك از مالكين همان طور كه در اموال خود بر هر گونه تصرفات تكوينيه سلطنت دارد، داراى سلطنت تشريعيه نيز هست و

______________________________

(1) وسائل الشيعة، باب 3، از ابواب مكان مصلى.

(2) سرائر، جلد 2، كتاب بحار، ص 272.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 82

اين معنى جزء آراى محموده و تأديبات صلاحيه به شمار مى آيد. بنابراين ملاك حق منع فسخ و عدم تصرف در اموال انتقال يافته را دارند و اين معنى عين لزوم در عقود است، به جهت اينكه جواز فسخ يك نحو سلطنت تشريعيه شمرده مى شود و اين سلطنت منحصرا در اختيار مالك است. روايات خاصه و عامه نيز بر اين قاعده دلالت دارد.

ادله اى كه گذشت، همگى دلالت بر صحت قاعده دارد؛ البته لسان بعضى از آنها اوسع است و شامل كليۀ عقود و ايقاعات و معاملات مى شود، مثل بناى عقلا و لسان بعض ديگر اضيق است و شامل خصوص عقود مى شود مانند «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و قهرا نوبت به اصول عمليه و دليل فقاهتى نمى رسد، اما اگر ادلۀ اجتهاديه دلالت بر اين قاعده نكند نوبت به اصول عمليه مى رسد و بايد ديد به مقتضاى قاعده به كدام اصل بايد تمسك كرد؟

در ما نحن فيه چنانچه مجراى استصحاب ثابت باشد نوبت به اصول ديگر نمى رسد؛ مثلا استصحاب نفس لزوم يا استصحاب چيزى كه اثر آن لزوم است.

اما استصحاب نفس لزوم مجرى ندارد، به جهت اينكه يكى از اركان استصحاب، قضيۀ متيقنه است

كه در ما نحن فيه ثابت نيست؛ زيرا نسبت به لزوم هيچ گاه يقين سابقى نبوده است تا شك در بقاى آن منصور باشد؛ بنابراين استصحاب نفس لزوم منتفى است. در مورد استصحاب ملكيت سابق بر فسخ كه اثر آن لزوم است مى گوييم گاه مقصود از آن، استصحاب شخص ملكيت است و گاه استصحاب كلى ملكيت يعنى جامع بين ملك مستقر ثابت و بين ملك متزلزل است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 83

اما استصحاب شخص ملكيت با اين بيان است كه شخص ملكيت موجوده به انشاى متعاملين، مردد است بين ملكيت مستقرۀ ثابته (كه قهرا فسخ در آن بى اثر است) و ملكيت متزلزلۀ غير ثابته (كه قهرا فسخ در آن مؤثر است). در اين صورت اركان استصحاب عبارت است از يقين به حدوث ملكيت و شك در بقاى آن ملكيت و منشأ شك هم مردد بودن ملكيت حادثه بين ملكيت مستقره و ملكيت متزلزله است. لكن به نظر مى رسد كه اين استصحاب از مصاديق استصحاب فرد مردد است كه اركان استصحاب در آن تمام نيست، به جهت اينكه قضيۀ متيقنه عبارت است از فرد مردد بين ملكيت مستقره و متزلزله و اين معنى بعد از فسخ قابليت بقاء را ندارد؛ زيرا بقاى فرد مردد به وصف اينكه مردد است بعد از فسخ معقول نيست. به تعبير ديگر پس از فسخ، به ارتفاع مفهوم فرد مردد قطع داريم، بنابراين با توجه به عدم تماميت اركان استصحاب «شك در بقاى» استصحاب فرد مردد مجرى ندارد.

لكن تحقيق اين است كه استصحاب بقاى ملكيت براى مالك دوم پس از فسخ مالك اول، استصحاب شخصى و غير مردد است؛

بدين بيان انقسام ملكيت به ملكيت متزلزله و مستقره ناشى از تنويع در حقيقت و ماهيت ملكيت نيست، بلكه لزوم و جواز از احكام شرعيه اى هستند كه از ناحيۀ سبب مملك پديد مى آيند؛ اما، ملكيت يك امر وحدانى و غير متكثر به حسب ماهيت و حقيقت است. به تعبير ديگر، ملكيت داراى دو وجود نيست كه پس از فسخ مالك اول، يك وجود محكوم به بقا و وجود ديگر محكوم به زوال باشد.

بدين ترتيب، موضوع ملكيت كلى كه جامع بين متزلزله و مستقره است از بين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 84

مى رود و قهرا ملكيت به همان نحو به تشخصه و تفرده كه انشاء شده است باقى مى ماند و در صورت ترديد در جواز و لزوم، بدين معنا كه آيا شارع مقدس حكم به جواز رجوع مى كند يا به عدم جواز رجوع كه قهرا توجيه كنندۀ رجوع مالك اول خواهد بود، استصحاب بقاى ملكيت مالك دوم جارى است؛ زيرا، اركان استصحاب كه مهمترين آنها وحدت دو قضيه متيقنه و مشكوكه است، ثابت مى باشد.

اما استصحاب كلى ملكيت (كه جامع بين ملكيت مستقره و ملكيت متزلزله باشد) بدين صورت مجرى دارد كه چنانچه ملكيت حادثه مستقره باشد، ملكيت پس از فسخ قطعا باقى است و چنانچه ملكيت حادثه متزلزله باشد قطعا مرتفع است. البته چنانچه اثر شرعى بر نفس كلى بار شود همانند استصحاب كلى حدث مردد بين حدث اصغر و حدث اكبر كه همان حرمت مس مصحف باشد «لٰا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» «1»؛ بنابراين مردد بودن ملكيت بين مستقره و متزلزله منشأ شك در بقاء مى شود كه قهرا اركان استصحاب از يقين سابق

و شك لاحق در ما نحن فيه تمام است. لكن گروهى از اعاظم (ره) بر اين استصحاب اشكالاتى كرده اند.

1- كلى طبيعى متكثر الوجود است در خارج به تكثر افراد، بدين معنى كه وجود كلى طبيعى عين وجود فرد است و لهذا وجودش به وجود فرد و انعدامش به انعدام فرد است و بر همين اساس گفته اند: «نسبة الكلى الطبيعى الى افراده

______________________________

(1) واقعه (56): 79 «كه جز دست پاكان بدان نرسد».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 85

نسبة الآباء الى الابناء است، لا نسبت اب واحد الى ابنائه المتعددة.» در منطق به طور مسلم پذيرفته شده كه نقيض سالبۀ كلية موجبۀ جزئية است كه با بيان فوق ظاهر گشت. اين مبنا بر اساس برهان علمى و عقلى استوار نيست گرچه با ارتكاز عرفى و عقلايى سازگار است.

بنابراين وجود كلى طبيعى در ضمن فرد طويل مغاير است با وجود كلى طبيعى در ضمن فرد قصير و لهذا قدر جامع بين افراد در خارج لا يعقل است، به جهت اينكه جامع به نعت جامعيت و اشتراك يك امر عقلى و در عالم خارج غير موجود است، زيرا اينكه كلى طبيعى در همۀ افراد سريان ندارد، چون كلى موجود در ضمن حصۀ زائله مبائن با آن كلى است كه در ضمن حصه باقيه است و مسلم است موضوع حكم و منشأ اثر عبارت است از وجود طبايع نه مفاهيم آنها و چون در باب استصحاب لازم است كه مستصحب موضوع اثر باشد بنابراين استصحاب كلى بايد به لحاظ آثار باشد و چون وجود كلى مردد است بين متباينين از اين حيث همانند استصحاب فرد مردد است. لكن

مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايند كه اين اشكال موافق حكم عقل دقيق برهانى است در صورتى كه قائل به اصالة الوجود باشيم، بدين معنى كه موجودات همگى حقايق بسيطۀ متباينۀ به تمام الذات هستند و در صورت نپذيرفتن اين مبنى- و اعتقاد به اينكه وجود يك حقيقت واحدۀ ذات مراتب متفاوت است- اين اشكال قابل حل است، بدين بيان كه:

بين افراد هر نوعى از انواع و ماهيات متأصلۀ موجوده در خارج وحدت سنخيۀ واقعيۀ خارجيه است كه اين وحدت منافات با كثرت عدديه ندارد و اين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 86

سنخيت بين افراد هر نوع غير از سنخيت بين تمام وجودات است كه از آن تعبير به سنخيت عامۀ بين تمام مراتب وجود مى شود، البته اين سنخيت غير از سنخيت خاصه است كه مختص به افراد هر نوعى است، به نحوى كه اين سنخيت بين افراد هر نوعى غير از سنخيت بين افراد نوع ديگر است و قهرا اين وحدت بين افراد هر نوع منافات با كثرت ندارد و لهذا گفته مى شود: در عين وحدت، كثرت و در عين كثرت، وحدت است.

و شايد حرف رجل همدانى- كه شيخ الرئيس از وى نقل مى كند كه وى معتقد بوده است به وجود واحد از براى كلى طبيعى و مع ذلك آن كلى موجود است در امكنۀ متعدده و متصف است به صفات متضاده- همين وحدت سنخيه بوده است؛ بدين معنى تكثر طبيعت به تحصص آن پديد مى آيد و اين تكثر منافات با وحدت سنخيۀ وجوديۀ بين افراد طبيعت ندارد و قهرا آن وحدت سنخيه موجود است در امكنۀ متعدده و متصف است به

صفات متضادة. بنابراين، رجل همدانى نيز معتقد بوده است با اينكه نسبت كلى طبيعى به افراد نسبت آباء به ابناء است نه نسبت اب واحد الى ابنائه است.

لكن به نظر سيدنا الاستاد حضرت امام (ره) حكم عرف عقلايى مخالف با اين نظر دقيق برهانى است، لهذا مشهور است نزد عرف و عقلا وجود طبيعت به وجود فرد ما و انعدامش به انعدام همۀ افراد است و شايد حرف رجل همدانى موافق با نظر عرف و عقلا باشد و لكن فيه كلام طويل لا يسعنا المقام.

2- استصحاب كلى ملكيت گرچه از قبيل استصحاب قسم دوم از اقسام كلى است و مجرى دارد؛ لكن اثبات لزوم، لازمۀ عقلى اين استصحاب است كه قهرا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 87

مثبت است و مثبتات اصول حجيت ندارند به جهت اينكه در باب استصحاب تعبد به نفس مستصحب است «لا تنقض اليقين بالشك» كه همان تعبد به بقاى قدر مشترك از ملكيت مستقره و ملكيت متزلزله است و بالاخره اثبات عنوان لزوم با اين استصحاب مثبت است. لكن به نظر مى رسد اين اشكال وارد نيست، چون كه نزاع در اين است كه آيا پس از فسخ، عقد منحل مى شود و عوضين به مالكان اولى بر مى گردد يا اينكه معاملۀ انجام يافته همچنان استوار است؟ كه قهرا نتيجۀ آن لزوم است و ما نيازى جهت اثبات عنوان لزوم نداريم.

3- مرحوم آخوند- قدس سرّه- در حاشيۀ مكاسب بر جريان اين استصحاب اشكال مى كند؛ بدين بيان كه بازگشت شك در بقاى ملكيت به شك در مقتضى است كه تحقيق، عدم جريان استصحاب است؛ لكن با توجه به ضابطۀ ميزان شك

در مقتضى اين اشكال نيز وارد نيست، به جهت اينكه شك در مقتضى عبارت است از احتمال ارتفاع حكم سابق به جهت احتمال عدم استعداد بقاء در مستصحب، و لو اينكه رافعى نباشد. در حالى كه ما نحن فيه مادامى كه موضوع فعلى باشد قابليت بقاء دارد همانند ساير احكام شرعيه.

4- معارضۀ اين استصحاب با اصل حاكم كه همان استصحاب بقاى علقۀ ملكيت مالك اول و در صورت جريان موضوع استصحاب كلى ملكيت- جامع بين ملكيت مستقره و ملكيت متزلزله- باشد تعبدا برداشته مى شود. به جهت اينكه شك در بقاى ملكيت كلى، معلول و مسبب از احتمال بقاء يا ارتفاع علقۀ ملكيت مالك اول است و در صورت جريان استصحاب بقاى علقۀ ملكيت مالك اول، موضوع استصحاب كلى ملكيت منتفى است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 88

به تعبير ديگر، استصحاب بقاى علقۀ ملكيت مالك اول اصل سببى و استصحاب كلى ملكيت اصل مسببى است و اصل سببى بر اصل مسببى حكومت دارد، لكن اگر به ديدۀ تحقيق بنگريم اين اشكال نيز همانند گذشته دور از تحقيق است؛ زيرا همان طورى كه پيشتر گذشت به صرف انشاى عقد، بين متعاملين، تبادل انشايى در ملكيت نسبت به عوضين واقع مى شود و اين معنى خود اعتبار ملكيت مثمن است نسبت به مشترى و نيز اعتبار ملكيت ثمن است نسبت به بايع و معقول نيست. پس از اين اعتبار علقه و اضافۀ ملكيت مثمن نسبت به بايع و همچنين ثمن نسبت به مشترى باقى است؛ بنابراين پس از وقوع عقد، شكى متصور نيست تا اينكه ابقاى ما كان شود.

گروهى معتقدند كه استصحاب كلى ملكيت از قبيل قسم سوم

از قسم ثالث استصحاب كلى است. بدين بيان كه ملكيت از طبايع مقول بالتشكيك و داراى مراتب مختلف از حيث شدت و ضعف همانند بياض و سواد است. بنابراين پس از فسخ مالك اول شك مى شود كه آيا تمامى مراتب ملكيت نسبت به مالك دوم زائل مى شود يا بعضى از مراتب آن باقى است؟ و استصحاب بقاء مرتبه اى از ملكيت مجرى دارد، به جهت اينكه ابقاى آن مرتبه عرفا از مراتب وجود مستصحب شمرده مى شود. بنابراين پس از فسخ ملكيت مالك دوم همچنان باقى است و اين معنى عبارة اخراى لزوم است.

به نظر مى رسد كه اين استصحاب در ما نحن فيه تمام نيست، به جهت اينكه ملكيت از احكام وضعيه است و در عالم اعتبار تشريعى موجود است و نحوۀ وجود آن نزد عقلا بسيط است و در آن تركبى از حيث شدت و ضعف متصور

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 89

نيست، بلكه وجود آن دائر مدار بين وجود و عدم است. بنابراين استصحاب بقاى مرتبۀ ضعيفى از ملكيت نسبت به مالك دوم پس از فسخ مالك اول كه نتيجۀ آن لزوم است، متصور نيست.

نكتۀ ديگر در مورد شك نسبت به لزوم در عقود تمليكيۀ تعليقيه اينكه آيا استصحاب ملكيت در اين عقود جارى مى شود تا افادۀ لزوم بكند؟

شيخ انصارى- قدس سرّه- معتقد به عدم جريان استصحاب ملكيت است، بدين بيان كه تمليك در اين عقود معلق بر امرى غير موجود است، همانند عقد جعاله و سبق و رمايه و در صورت عدم انجام عملى كه جعل بر آن قرار داده شده است چنانچه شك در لزوم آن شود استصحاب ملكيت مجرى

ندارد، به جهت اينكه قبل از حصول معلق عليه ملكيتى ثابت نيست تا استصحاب بقاء شود.

به تعبير ديگر، قضيۀ متيقنه در اين عقود متصور نيست. مرحوم والد- قدس سرّه- «1» بر جريان استصحاب ملكيت در عقود تمليكيۀ تعليقيه اشكالى نمى بيند و اين عقود از اين حيث، همانند عقود تمليكيۀ تنجيزيه هستند؛ يعنى فرق بين آنها در عالم منشأست: در عقود تنجيزيه منشأ ملكيت منجزه است و در عقود تعليقيه منشأ ملكيت معلقه است. بنابراين عاقد در عقود تعليقيه- همانند عقد جعاله و عقد سبق و رمايه- انشاى ملكيت جعل را مى كند بر فرض آنكه گمشده به وى رد شود يا انشاى ملكيت سبق را مى كند بر فرض پيروزى در مسابقۀ اسب سوارى و يا اصابۀ تير به هدف. بنابراين انشاى عاقد در عقود تعليقيه همانند

______________________________

(1) القواعد الفقهيه، جلد 5، صص 206 و 250.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 90

جعل احكام كليه به طور قضيۀ حقيقيه است. تفصيل اين مطلب در كتاب القواعد الفقهيه آمده است.

و الحمد للّه رب العالمين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 91

قاعدۀ اقدام

1 مراد از قاعدۀ اقدام

1- معناى لغوى

اكثر علما لغت «اقدام» را «پيش رفتن در كارى، به كارى دست زدن، پا پيش گذاشتن در امرى و پيشى كردن» معنى نموده اند «1» و عده اى ديگر علاوه بر اين معانى مذكور بيان نموده اند كه «اقدام در جنگ» به معنى «شجاعت و ترس نداشتن» مى باشد. «2»

______________________________

(1) حسن عميد، فرهنگ فارسى دو جلدى عميد، جلد 1، ص 206.

(2) لسان العرب، جلد 12، ص 467؛ مجمع البحرين، جلد 6، ص 134- 235.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 92

2- معناى اصطلاحى

عده اى از فقهاى عظام و حقوقدانان اقدام را از دو جهت فقهى و مدنى به طور جداگانه تعريف نموده اند:

الف) از جهت فقهى: اقدام قاعده اى فقهى است كه مفاد آن چنين مى باشد: هر كس به ضرر خود نسبت به مال خود اقدامى كند، در مورد اقدام وى كسى به نفع او ضمان قهرى يا مسئوليت مدنى ندارد چنان كه در مقبوض به عقد فاسد كه مالك، اذن در تصرف در مال خود را به طرف ديگر عقد داده است، هرگاه مال مزبور بعد از قبض خود به خود تلف شود يا قبض كننده آن را تلف كند يا منتقل به ثالث نمايد در مقابل مالك مسئوليتى نخواهد داشت، زيرا مالك از طريق اقباض مال خود (هر چند كه در ضمن عقد فاسد باشد) اقدام به ضرر خود نموده است و قانون از چنين كسى حمايت نمى كند. لكن به نظر مى رسد در ما نحن فيه يد قابض يد أمانى و مأذونه از طرف مالك نيست؛ زيرا در اينجا اذن مالك به قيد خورده است نه به ذات مقيد فاقد قيد، همچنين اين يد، يد مأذونه از طرف شارع مقدس هم

نيست، به جهت اينكه شارع مقدس حكم به فساد اين معامله كرده است و آن را مورد امضاء و تنفيذ قرار نداده است.

چنانچه گفته شود يد قابض در مقبوض به عقد فاسد يد مأذونۀ مالكيه است، به اين بيان كه اذن مالك منحل به دو اذن مى شود.

1- اذن به نفس ذات مقيد؛ 2- اذن به قيد.

در پاسخ مى گوييم كه خاص- يعنى موجود مقيد به قيد- مباين با وجود ذات فاقد قيد است، اما نكته اين است كه در قيد و مقيد دو وجود على حده و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 93

ممتاز از همديگر نيستند تا ذات مقيد يك وجود و خود قيد هم وجود ديگر باشد و قهرا تركيب آنها انضمامى مى شود، بلكه قيد و ذات مقيد دو موجود واحد و تركيب بين عرض و معروض اتحادى است. هر چند با دقت عقلى أعراض از شئون و أطوار معروضات خود هستند و معلوم است شئون شي ء و أطوار آن عين خود معروض است و بر همين اساس در جاى خود ثابت شده است كه علم حصولى عين نفس است، صحت اين قاعده بين فقها مورد اختلاف است و نص خاصى مطابق آن در شرع مقدس ديده نمى شود.

ب) از جهت مدنى: «حسن نيت» يعنى وضع فكرى كسى كه از روى اشتباه اقدام به عمل حقوقى مى كند و تصور مى كند كه عمل او بر وفق قانون است و حال اينكه موافق قانون نيست و مقنن در مقابل عواقب زيان آور آن عمل حقوقى در حد معينى او را حمايت مى كند. مانند صاحب يدى كه تصور مى كند با مالك واقعى معامله كرده و مال را از

او گرفته است و حال اينكه با غاصب معامله كرده است. (م. 549. 1141. 2265 ق. م. فرانسه و مادۀ 304 «1» ق. م. ايران) يا كسى كه روى زمين كس ديگرى ساختمان مى سازد، به اعتقاد اينكه ملك اوست (م. 555

ق. م. فرانسه). در حقوق ما «حسن نيت» قبول نشده است و جهت مقنن ايران مادۀ 301 به بعد قانون مدنى ما را مقيد به ضمانت اجرايى كرده است كه با فقه اماميه متناسب است و حال اينكه خود آن مواد را از حقوق مدنى فرانسه گرفته

______________________________

(1) م. 304 ق. م. مقرر مى دارد: «اگر كسى كه چيزى را بدون حق دريافت كرده است خود را محق مى دانسته ليكن در واقع محق نبوده و آن چيز را فروخته باشد معامله فضولى و تابع احكام مربوطه به آن خواهد بود».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 94

است و گرفتن آن مواد هم ضرورت نداشت زيرا مادۀ 308 به بعد قانون مدنى ايران رفع نياز مى كرد. «1»

2 مدارك و مستندات قاعدۀ اقدام

اشاره

از جمله مسقطات ضمان «اقدام به مجانيت» است. اقدام آن است كه مالك احترام مال خودش را از حيث ارزش اسقاط كند و بنا را به عدم عوضيت و مجانيت بگذارد كه در نتيجه ضمانت ساقط مى گردد.

اكنون مدارك و دلايلى كه سبب سقوط ضمان در اين قاعده مى شود، مطرح مى نماييم و بعد أدله را ارزيابى مى كنيم تا واضح گردد كه كدام يك از آن دلايل مى تواند حجت و قابل استناد باشد. مدارك و مستندات اين قاعده، روايات، بناء عقلا و اجماع مى باشد.

الف. روايات

1- روايت «لا يحل مال امرئ مسلم الّا بطيب نفسه» سبب ضمان است؛ زيرا دليل بر احترام مال مسلم است ولى به واسطۀ نفى آن از طرف مالك ضمان ساقط و منتفى مى گردد. طيب نفس و رضايت در تصرف غير را بر مال خود بلا عوض مى داند، پس وجهى براى ضمان نيست. «2»

______________________________

(1) محمد جعفرى لنگرودى، ترمينولوژى حقوق، شرح 528 و شرح 1716.

(2) عبد الفتاح مراغه، عناوين الاصول.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 95

اين خبر از سماعة بن مهران از امام جعفر صادق (ع) نقل شده است كه از پيامبر اكرم (ص) بدين مضمون نقل كرده اند:

چنانچه در نزد او امانتى باشد بايد آن را به صاحبش برگرداند؛ زيرا جان و مال مسلمان بر كسى حلال نمى باشد و تصرف در او جايز نيست، مگر اينكه رضايت داشته باشد. «1»

بنابر اطلاق مفهوم و عقد مستثنى در اين حديث شريف اين است كه تمام موضوع براى جواز تصرف و حليت مال غير، همان اذن و طيب و رضايت نفس است، پس زمانى كه طيب و رضايت مالك براى تصرف در مالش باشد، ضمان ساقط

مى شود. «2»

به تصور گروهى از فقهاى عظام ارادۀ حكم تكليفى و وضعى به استعمال واحد از اين خبر ممكن نيست؛ زيرا استعمال لفظ در اكثر از معناى واحد مى شود، به اين معنا لا يعقل است. فلذا حمل بر حكم تكليفى كرده اند كه اظهر است ولى بعد از اينكه بگوييم: حل و جواز و منع و عدم حل در موارد تكليف و وضع به يك معناست و هر دو از خصوصيات مورد است و معناى مستعمل فيه در هر دو شي ء واحد است همانند هيأت امر در قول «صلّ» و صمّ و … كه استعمال نمى شود مگر در «بعث» واژۀ «حلّ» نيز استعمال نمى شود مگر در «رفع

______________________________

(1) انّ رسول اللّه (ص) امام قال: «من كانت عنده أمانه فليؤدها الى من ائتمنه عليها، فانّه لا يحل دم امرئ مسلم و لا ماله الّا بطيبة نفسه».

(2) روح اللّه موسوى خمينى، البيع، جلد 1، صص 114- 156.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 96

منع». در اين صورت مى توان از «لا يحل» ارادۀ حكم تكليفى و وضعى نمود. «1»

اين روايت را نه تنها شيعه و سنّى، بلكه صدوق در كتاب خصال از حرير نقل مى كند و تمام رواة امامى اثنى عشرى و موثق هستند بخصوص كه يكى از رواة آن از اصحاب اجماع است و افزون بر آن اصحاب به او عمل كرده اند. فلذا اين روايت صحيحه است و تمام شرايط حجيت را دارد.

2- رواياتى كه دلالت مى كند بر جواز اباحه و تبرع به اعمال و اموال بدون غرامت بر متبرع و قاعدۀ لا ضرر و لا ضرار مبنى بر اينكه پيامبر اكرم (ص) امر فرمودند: به قلع

نخله (درخت خرما) بدون ضمان فاقلعها و ارم بها اليه، از اين جهت كه صاحبش احترام مال خود را ساقط كرده و اقدام به ضرر خويش نموده است، پس وجهى براى ضمان نيست. مضافا اينكه اصحاب بر اين مطلب اجماع كرده اند فتأمل.

ب. بناى عقلا

دليل دوم بناء عقلا است. فردى كه بالغ و رشيد باشد و با علم و اراده عليه خود بر امور مالى اقدام نمايد و موجب ورود زيان بر مال خود را فراهم كند.

در واقع «اقدام مجانى» بر ضرر خود كرده و احترام مال خود را از حيث ارزش ساقط نموده است. در چنين مواردى كه خود شخص اقدام بر ورود ضرر بر مال خود بكند عقلا بما هم عقلا با قطع نظر از عوارض خارجى هيچ گونه مسئوليتى

______________________________

(1) همان، البيع، جلد 1، صص 110- 111 و 113.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 97

از براى شخصى كه اين عمل را انجام داده است، قائل نيستند و قهرا شرع هم به مقتضاى قاعدۀ ملازمه (كل ما حكم به العقل حكم به الشرع) مسئوليتى نمى بيند.

از اين رو، به طور صريح قاعدۀ اقدام از موارد معافيت و عدم تعلق مسئوليت مدنى محسوب مى گردد.

ج. اجماع

دليل سوم اجماع مى باشد كه به طور مسلم فقهاى شيعه بلكه كل مسلمين در مواردى كه فرد اقدام بر ضرر خويش مى كند، قائل به ضمان نيستند و او را از ضمان قهرى و مسئوليت مدنى معاف مى دارند.

ارزيابى ادله

البته ما اين اجماع را اجماع اصولى نمى دانيم تا از رأى معصوم (ع) كشف قطعى كنيم زيرا وقتى به موارد تطبيق قاعده مراجعه مى كنيم، مى بينيم اكثر فقها به همان خبر «لا يحل مال امرئ مسلم الّا بطيب نفسه» و «بناء عقلا» تمسك كرده و گفته اند كه او احترام مال خويش را اسقاط نموده است و در واقع مدرك اجماع فقها همين ادله است. بنابراين، اجماع مدعى اجماع اصولى محسوب نمى شود و اجماع مدركى مى باشد و بايد ببينيم خودمان از ادله چه مى فهميم. پس اجماع نمى تواند مدرك اين قاعده باشد. مضافا بر اينكه ما نحن فيه صرفا مسألۀ عقلانى است و مجالى براى تمسك به اجماع و تعبد شرعى به اين مسألۀ عقلايى موردى ندارد و نيز در مورد جريان قاعدۀ لا ضرر در ما نحن فيه و افادۀ اسقاط ضمان

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 98

قهرى محل اشكال است. از مجموع مطالب مذكور مى توان نتيجه گرفت كه براى اين قاعده دو مدرك لازم مى باشد:

1- خبر «لا يحل …» خبر صحيحى است و اصحاب به او عمل نموده اند.

2- «بناء عقلا بر سقوط و معافيت فرد از مسئوليت» نسبت به كسى كه اقدام به مجانيت بر ضرر خود نموده باشد.

3 نسبت قاعدۀ إقدام با قاعدۀ و على اليد ما أخذت حتى تؤديه

اشاره

ابتدا در اينجا به بررسى قاعدۀ إقدام بايد مى پردازيم و سپس نسبت آن دو را با هم بيان مى كنيم.

رابطۀ إقدام بايد

عده اى از فقها بر اين عقيده اند كه «موضوع ضمان» مركب از «يد» و «عدم اقدام مالك بر مجانيت» مى باشد كه اصل يد را با وجدان و عدم اقدام را با استصحاب احراز مى كنيم. گروهى از بزرگان بر اين نظر اشكال گرفته اند و مى گويند: آنچه كه موجب ضمان مى شود اخذ و گرفتن مال غير و استيلاء و تسلط داشتن بر او مى باشد و «اقدام به مجانيت» ربطى به موضوع حكم ندارد. به عبارت ديگر، موضوع ضمان از موضوعات مقيّده مى باشد؛ يعنى موضوع ضمان، يد و استيلاء بر مال غير، مقيد به عدم اقدام مالك بر مجانيت مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 99

ولى آن چيزى كه مركب بودن موضوع ضمان را تأييد مى كند اين است كه در تحقق يد، تحققش قبل از تسليط مالك بر مال و بعد از تسليط مالك كفايت مى كند، همچنان كه تحققش همراه با تسليط مالك نيز در تحقق يد كفايت مى كند. پس زمانى كه ديروز بر مالى يد داشته باشد و امروز اقدام بر مجانيت بكند، كفايت رفع ضمان مى كند.

بنابراين، اگر قبلا اقدام بر مجانيت بكند اثرى بر آن مترتب نيست مگر با بقاء اقدام تا زمان يد و تحقق يد، اقدام بر مجانيت بعدى كه رافع ضمان است به علت مركب بودن موضوع ضمان نيست؛ بلكه به جهت اين است كه با اقدام، استيلاء غير مجانى از جهت بقاء به استيلاء مجانى تبديل مى شود و اين باعث رفع ضمان مى شود كه عين موضوع مقيّد است.

و بالاخره اقدام بر مجانيت

بعدى كه رافع ضمان است مساوق است كه موضوع مركب باشد يا مقيد و يا جزء موضوع از صفات صاحب عينى كه به آن صاحب يد گويند يا از صفات اخذ و يد و استيلاء باشد.

نسبت دو قاعده

عده اى از فقها بين قاعدۀ اقدام و بين ضمان، عموم و خصوص من وجه قائل شده اند كه دو مادۀ افتراق و يك مادۀ اجتماع دارند. پس در يك مورد هم اقدام هست و هم ضمان- و آن در جايى است كه «اقدام به عوض» نموده است- و دو مورد ديگر اقدام هست ولى ضمان نيست. بنابراين اقدام مجانى و تبرّعى جلو ضمان را مى گيرد- و يا ضمان هست ولى اقدام نيست- مثلا از جهت اتلاف و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 100

يا اسباب ديگر موجب ضمان گرديده است.

شيخنا الاعظم مى فرمايد: قاعدۀ اقدام دليل مستقلى نيست بلكه قاعدۀ اقدام رفع مانع از قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتّى تؤدّيه» مى كند و در اقدام عملى مجانا و تبرعا قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتى تؤديه» جارى نمى شود و جلو قاعده را مى گيرد. بدين صورت كه وقتى فردى «اقدام بر نحو غير مجانيت» مى كند، مى گوييم: به مقتضاى قاعدۀ «و على اليد» چون مال در نزد او بود و تبرعا هم نبود در صورت تلف ضامن است كه مثل يا قيمت را بدهد. شيخنا الاعظم با اين بيان مى خواهد بفرمايد كه «قاعدۀ اقدام» منقّح موضوع قاعدۀ «و على اليد» مى باشد.

شهيد ثانى مى گويد كه قاعدۀ اقدام به تنهايى دليل مستقلى است. زيرا موجب ضمان است و قاعدۀ «و على اليد» هم دليل مستقل براى ضمان در مقبوض به عقد

فاسد است.

لكن همان طور كه قبلا ذكر شد بايد به ايشان جواب داده شود كه بين اقدام و ضمان عموم و خصوص من وجه است، پس هر دو قاعده اقدام و يد دليل مستقلى براى ضمان هستند و «اقدام بر نحو مجانيت» نيز دليل مستقل براى عدم ضمان مى باشد و بالاخره قاعدۀ اقدام مخصص قاعدۀ و على اليد است. به اين صورت كه چنين اقدامى موجب سقوط ضمان و موجب معافيت فرد از ضمان قهرى مى شود ولى عكس قاعده موجب ضمان مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 101

4 موارد تطبيق قاعدۀ اقدام

اشاره

بعد از آنكه مدارك و مستندات قاعدۀ اقدام معلوم گشت، به مواردى كه فقها و حقوقدانان به اين قاعده استناد مى كنند، مى پردازيم. قبل از ورود به بحث بايد گفته شود كه ما به مواردى اشاره مى نماييم كه فرد داراى مسئوليت مدنى و ضمان قهرى مى باشد و با علم و اراده بر عليه خود، بر امور مالى اقدام مجانى نموده است و چون با طيب نفس احترام مالش را ساقط كرده است؛ پس معاف از مسئوليت شده و ضمان از او ساقط گرديده است و الّا مواردى نيز در قانون «1» و

______________________________

(1) اين موارد عبارتند از: مواد 685 و 720 ق. م. ضمان تبرع آن است كه ضامن در انعقاد عقد ضمان بدون تقاضاى مضمون عنه، اقدام كرده باشد كه دو گونه است:

الف. ضمان بدون اذن و تقاضاى مضمون عنه اقدام كرده باشد؛ لكن عقد ضمان، مسبوق به مخالفت مضمون عنه با عقد ضمان نباشد.

ب. ضامن با وجود مخالفت مضمون عنه با عقد ضمان، اقدام به انعقاد عقد ضمان كرده باشد.

ماده 685 ق. م. مى گويد:

«در ضمان، رضاى مديون اصلى شرط نيست». بنابراين، بر مخالفت مضمون عنه هم اثرى مترتب نيست. مناهل، ص 121- 126- 127؛ جامع الشتات، ص 231؛ جامع المقاصد، جلد 1، ص 313؛ مفتاح الكرامه، جلد 5، ص 383؛ شرح لمعه، جلد 1، ص 420؛ مسالك الافهام، جلد 1، ص 253.

هرگاه ضمان، تبرعى باشد ضامن كه بدهى مضمونه عنه را به مضمون له داده حق ندارد از مضمون عنه آن را مطالبه كند. (مادۀ 720 ق. م.) ماده 720 ق. م. مصداقى از قاعدۀ كلى مذكور در مادۀ 267 ق. م. است كه مى گويد «ايفاى دين از جانب … و الّا حق رجوع ندارد».

هرگاه پس از عقد ضمان تبرع، مضمون عنه از ضامن بخواهد كه در اداى دين مورد عقد ضمان اقدام كند، بر اين تقاضا اثرى مترتب نيست و ضمان تبرع همچنان آثار خود را حفظ خواهد كرد. جواهر، جلد 4، ص 406؛ حدائق، جلد 4، ص 296؛ الجوامع الفقهيه (وسيله)، ص 751؛ سرائر، ص 172؛ مفتاح الكرامه،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 102

فقه وجود دارد كه فرد داراى مسئوليت قراردادى است و با چنين اقدامى باعث اسقاط ضمان و معاف از مسئوليت شده است.

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 1، ص: 102

الف. موارد استناد حقوقدانان به قاعدۀ اقدام

در اصطلاح حقوقى مقصود از قاعدۀ اقدام اين است كه شخصى بالغ و رشيد باشد و با علم و اراده عليه خود، بر امور مالى اقدام نمايد چه زمينۀ ورود زيان را بر مال خود فراهم كند (مسبب باشد) و

چه مباشرت بر زيان بر اموال خود داشته باشد مثل اينكه شخصى مال خود را به دست ديوانه يا صغير غير مميز بسپارد، در اين صورت صغير يا مجنون مسئول ناقص يا تلف شدن آن مال نخواهد بود.

(مادۀ 1215 ق. م.) «1» زيرا او خود اقدام بر ضرر خويش كرده است و طبق قاعدۀ اقدام، ضمان از او ساقط مى شود و موجب معافيتش از ضمان قهرى مى گردد.

عده اى از حقوقدانان در مورد «اقدام بر ضرر خويش براى دفع ضرر از ديگرى» قصد را شرط مى دانند و بيان مى دارند كه بعضى از دانشمندان فقهى راجع به زيان و ضرر وارده از بعض حوادث و اتفاقات استدلال مى كنند كه هرگاه كارگرى در حين كار و بر اثر حادثه اى ناقص شود يا فوت نمايد؛ مانند اينكه نجّار يا بنّا و يا مهندس از بالاى چوب بست ساختمانى به پايين پرت شوند و زيان و ضررى به آنان رسد، اين قبيل زيانها نتيجۀ عمل و اقدام خود آنان مى باشد. زيرا

______________________________

– جلد 5، ص 383؛ مسالك، جلد 1، ص 258.

(1) م. 1215 ق. م. مقرر مى دارد: هرگاه كسى مالى به تصرف صغير يا غير مميز و يا مجنون بدهد صغير يا مجنون مسئول ناقص يا تلف شدن آن مال نخواهد بود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 103

هر يك به ميل و اختيار خود به ضرر خود اقدام نموده اند. اگر نجّار يا بنّا در بالاى چوب بست به كار نمى پرداخت، به حادثه و بدبختى گرفتار نمى شد. بنابراين، خود آنان در حادثه و اضرار خودشان مباشرت داشته اند و به ضرر و زيان خود اقدام كرده اند و قاعدۀ «اقدام على ضرره»

مانع از مسئوليت غير مى باشد.

و بعد از تبيين كلام فقهاى عظام مى گويند: اين استدلال صحيح نيست؛ زيرا قاعدۀ اقدام فقط ناظر به مواردى است كه شخص عاقل و محتاط از آن پرهيز مى كند. مانند اينكه كسى خود را به قصد انتحار و خودكشى از بلندى پرت كند يا به كار خطرناكى دست بزند كه دور از عقل باشد. قانون كار در كشور فرانسه مصوب 1899 نيز اشعار دارد كه هرگاه حادثه و ضرر و زيان نتيجۀ تقصير غير قابل عفو كارگر باشد، صاحب كار از ترميم آن معاف خواهد بود.

بنابراين، وقتى كارگر در حين كار صدمه اى ببيند به هيچ وجه شامل عنوان «اقدام على ضرره» نخواهد بود و صاحب كار و مالك و يا منتفع از كار او بنا به قاعدۀ تسبيب به ترميم ضرر و زيان مسئوليت خواهد داشت. «1»

و همچنين مادۀ 306 ق. م. دلالت بر قاعدۀ اقدام دارد البته اين مادۀ قانون دلالت بر قاعدۀ احسان نيز دارد؛ بنابراين كه اگر كسى مال غايب يا محجور را بدون اجازۀ صاحب مال يا كسى كه حق اجازه دادن نسبت به مال محجور دارد، تصرف شود، از صور زير خارج نيست:

1- تحصيل اجازه مقدور بوده است و با اين حال خوددارى كرده باشد.

______________________________

(1) موسى جوان، مبانى حقوق، جلد 1، ص 344- 345.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 104

2- تحصيل اجازه مقدور نبوده است.

3- تحصيل اجازه مستلزم گذشتن مدت زمانى بوده است و گذشتن آن مدت موجب ضرر بر مال محجور و غايب شده است.

چون در صورت دوم و سوم از جهت احسان بايد مال مسلم را حفظ و نگهدارى نمود، پس متصرف

طبق قانون عمل كرده است و موجبى براى توجه ضرر به او نيست. لذا حق دارد مخارج نگهدارى را از مالك مطالبه نمايد. مگر آنكه به قصد تبرع و مجانى اقدام به تأديۀ مخارج كرده باشد كه در اين صورت به لحاظ قاعدۀ اقدام و اينكه خود با طيب نفس، احترام مالش را ساقط نموده و اقدام بر ضرر خويش كرده است؛ پس حق مراجعه ندارد و ضمان و مسئوليت از مالك ساقط مى گردد. «1»

ولى صورت اول دخالت فضولى در ادارۀ اموال ديگران است و «ادارۀ غير» آن است كه كسى مال غير را به نفع و به حساب او اداره كند، بدون اينكه از طرف صاحب مال نمايندگى داشته باشد- يعنى براى دفع ضرر از غير ضرر به خود رساند- مصداق قاعدۀ اقدام مى باشد. به طور مثال، كسى كه در غيبت همسايۀ خود و براى جلوگيرى از تضرر او خانۀ وى را تعمير كند يا برف او بروبد يا اقدامات لازم براى حفظ اموال صغيرى كه ولى يا قيم ندارد به عمل آورد و قصد ادارۀ مال غير را به نفع وى داشته باشد از مادۀ 306 ق. م. مى توان استنباط كرد كه اگر مالك براى جلوگيرى از ضرر خود، بدون اجازۀ شريك اقدام به ادارۀ مال

______________________________

(1) سيد على حائرى شاهباغ، شرح قانون مدنى، جلد 3، ص 7.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 105

مشترك نمايد، مى تواند براى تأمين قسمتى از مخارج به شريك رجوع كند. «1»

ب. موارد استناد فقهاى عظام به قاعدۀ اقدام
اشاره

ابتدا مواردى را كه فقها به اين قاعده استناد كرده و حكم به عدم ضمان و يا أحيانا به عدم ثبوت مسئوليت كيفرى مقدم نموده اند،

بيان مى كنيم.

1- زمانى كه خريدار به فضولى بودن معامله عالم باشد.

2- اقدام خريدار با علم به معيب بودن مبيع مسقط ضمان بايع و حق الخيار مشترى است.

3- ارتداد زوجه پيش از دخول است چه ارتداد اقدام بر ابطال مهر و موجب اسقاط مهر است.

4- اسلام آوردن زن كافر است كه موجب سقوط مهر مى باشد، در صورتى كه پيش از گذشتن عدۀ شوهرش مسلمان نشود.

5- ناشزه شدن زن است كه اقدام بر اسقاط نفقه مى باشد.

6- اعراض از اموال است كه اگر آن را ديگرى تملك نمايد و تلف گردد؛ به لحاظ اقدام مال مالكش ضامن نمى باشد.

7- اقدام شخص بر ضرر مال خود يا جان و أعضا و جوارح خود با وجود هشدار و تحذير و رسيدن هشدار به وى و امكان فرار وى.

______________________________

(1) سيد حسين صفايى، حقوق مدنى، جلد 2، صص 510- 511.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 106

ب. 1. در بيع فضولى

اكثر فقها گفته اند: زمانى كه مشترى علم به عدم مالكيت بايع نسبت به مال دارد ولى با اين وجود ثمن خود را بر او (بايع) مسلط مى كند، در صورت تلف جايز نيست مشترى به بايع- كه فضولتا آن مال را فروخته است- رجوع كند و بر عدم تضمين فضولى اجماع كرده اند و علتش را اقدام مشترى به اتلاف ثمن دانسته اند و گفته اند كه چون خود با طيب نفس احترام مالش را ساقط نموده است طبق روايت لا يحل مال امرئ مسلم الّا بطيب نفسه و بناء عقلا بايع فضولى ضامن نيست و اقدام مجانى موجب معافيت او از مسئوليت مى گردد.

عده اى از فقهاى عظام در اين زمينه اشكال كرده و گفته اند در واقع مشترى بايع فضولى

را مسلط بر ثمن كرده است ولى تسليط مجانى نيست. زيرا، بايع فضولى ادعاى مالكيت مى كند و از اين رو تضمين حقيقى كرده است. در اين صورت چه تلف بشود و چه تلف نشود چون اقدام بر وجه ضمان كرده است پس ضامن خسارات وارده مى باشد.

شيخنا الاعظم انصارى جواب مى دهد:

معناى ضمان اين است كه شي ء با وجود اعتبارى (مثل يا قيمت) از عهدۀ ضامن مى آيد و ضامن خسارات تلف و … هست و زمانى كه مضمون به ملك ضامن- يعنى بايعى كه مشترى آن تضمين كرده بود- نباشد در اينجا شما كسى را كه نسبت به مبيع اجنبى تضمين گرديد و تضمين حقيقى نيز نمى تواند باشد؛ زيرا هم مشترى و هم بايع آگاهى دارند كه مبيع مالك بايع فضولى نيست پس به حسب لب و در واقع تسليط مجانى است و با مالكيت ادعايى تضمين درست نمى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 107

بنابراين، چون تسليط مجانى است و خود مشترى اقدام بر اتلاف مالش نموده است بايع فضولى ضامن نيست. «1»

ب. 2. در غصب

غاصب نيز مانند شخص فضول مى باشد از اين جهت كه هر دو، مالك آن مالى كه در دستشان مى باشد، نيستند. بنابراين اگر معامله اى با آن مال- به ادعاى اينكه مالك آن هستند- انجام دهند و آن فرد آگاه به غاصب بودن آنها باشد در اينجا مى توان به قاعدۀ اقدام تمسك كرده و او را از ضمان قهرى معاف دانست.

پس در بيع فضولى كه غاصب (مالك ادعايى) براى خودش معامله اى را انجام مى دهد اگر مالك واقعى اجازه چنين معامله اى را ندهد در اين صورت معامله فسخ مى شود ولى چون مشترى با علم به

غصبيت و عدم مالكيت او، او (غاصب) را مسلط به ثمن كرده است نمى تواند به غاصب رجوع كرده و مبيع را از او بگيرد و در اينجا هيچ ضمانى بر غاصب نيست زيرا كه مشترى اذن در تصرف و اذن در اتلاف داده است و يدش مأذونه است و تا مدتى كه خودش تعدى و تفريط نكرده باشد، يدش أمانى است و از مخصصات قاعدۀ و على اليد است و معاف از ضمان قهرى مى باشد. «2» البته جاى مناقشه است كه آيا احكام مقبوض به عقد فاسد در ما نحن فيه جارى مى شود يا نه؟

______________________________

(1) شيخ اعظم انصارى، مكاسب، ص 145.

(2) همان، ص 146؛ شيخ يوسف بحرانى، الحدائق الناضرة، جلد 5، ص 76؛ محقق سبزوارى، كفاية الاحكام، السابعة عشر، كتاب غصب.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 108

ب. 3. در أداى دين

زمانى كه شخص ثالثى دين و قرض فردى را بدون اذن بدهكار و طلبكار بدهد، در اين صورت بدهكار ضامن نيست زيرا بدون اذن و امر و أداى دين شده است و در واقع شخص ثالث اقدام مجانى بر قضاى دين نموده است. پس، نمى تواند به بدهكار رجوع نمايد و ضمان از او ساقط است. زيرا منظور ضمان، «دفع ضرر منفى» از طرف شارع است. پس زمانى كه شخص ثالث با طيب نفس اقدام به ضرر خويش نموده است، وجهى بر ضمان بدهكار نيست. «1»

ب. 4. اقدام در اجاره اعم از صحيحه و فاسده كه موجب سقوط ضمان است

فقها بين اجارۀ صحيحه و اجارۀ فاسده فرق قائل شده اند. ابتدا در اجارۀ صحيحه بحث مى كنيم.

ب. 4. 1. در اجارۀ صحيحه

عده اى از فقها بر اين عقيده اند كه اجارۀ بدون اجرت جارى مجراى هبه يا عاريه اى است كه چنانچه فاسد باشند به اجماع فقها ضمان وجود ندارد و به

______________________________

(1) محمد بن ادريس حلّى، سرائر حاوى تحرير الفتاوى، كتاب الضمان؛ شيخ طوسى، الخلاف، جلد 2، ص 79؛ فقه الرضا، كتاب الضمان؛ سيد محمد مجاهد، مناهل، جلد 2، كتاب الضمان؛ مرحوم حاج سيد احمد خوانسارى، جامع المدارك، جلد 3، ص 382- 383؛ علامه حلّى، جامع المقاصد؛ شيخ يوسف بحرانى، الحدائق الناضرة، جلد 5، كتاب الضمان، ص 295- 296؛ محقق حلّى، مختصر النافع، ص 143؛ سيد على طباطبايى، رياض، جلد 1، كتاب الضمان؛ مقدس اردبيلى، مجمع الفائدة و برهان، كتاب الضمان، چاپ سنگى.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 109

جهت اولويت و اصالت البرائت در صورت صحيح بودن نيز قائل به ضمان نيستند و عده اى ديگر قائل به بطلان هستند و با نظر مذكور مخالفند و مى گويند:

اجارۀ بدون اجرت عنوانى مغاير با هبه دارد و لو اينكه هر دو در لب و واقع تمليك بلا عوض هستند ولى اجارۀ بدون اجرت عقد فاسدى است كه فى نفسه تسليم و تسليط مالك مقتضى اثرى نيست و حكم قاعدۀ و على اليد را جارى كرده و قائل به ضمان مى شويم.

و عده اى قائل به تفصيل شده و بيان مى دارند: «عمل حر منحصرا» مضمون مى باشد، زمانى كه تبرعا آن عمل را انجام نداده باشد. ولى اگر مجانا عملى انجام دهد، مستحق اجرت المثل نيست. بر خلاف ما نحن فيه كه بر طبق قاعدۀ «و على

اليد» مضمونه مى باشد. البته بعد از فرض فساد عقد و عدم افادۀ ترتب اثر بر تسليم و تسليط مالك.

تحقيق اين است كه بين قصد موجر تفصيل قائل شويم. پس اگر ارادۀ هبه يا عاريۀ حقيقى كند؛ يعنى تملك يا اباحۀ مجانى مقصود باشد، ضمانى بر مستأجر نيست. زيرا اسباب ضمان، يد و اتلاف اختصاص به زمانى دارد كه مالك تسليط مجانى نكرده باشد. پس، در اينجا دليلى بر ضمان وجود ندارد و اگر ارادۀ هبه يا عاريۀ حقيقى نكند و قصد تبرع و تسليط مجانى نداشته باشد، در اين صورت بر طبق قاعدۀ و على اليد و اتلاف ضامن مى باشد.

البته بايد متذكر شد، زمانى كه مستأجر بدون التماس و امر، عملى را انجام دهد قول به عدم ضمان وجيه است زيرا شرط ضمان عمل، امر است. از باب ضمان امرى پس، با عدم امر قائل به عدم ضمان مى شويم. احتمال قوى هست كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 110

مراد فقهايى كه قائل به عدم ضمان در «اجارۀ بدون اجرت» شدند، اين صورت خاصه باشد. پس، در اين صورت ايرادى كه بر آنها وارد كرده اند، صحيح نمى باشد.

در مورد ديگر استناد به قاعده، زمانى است كه موجر به مستأجر اجازۀ اجارۀ به غير را بدهد كه فقها قائل به عدم ضمان مستأجر اول نسبت به عين شده اند و زمانى كه مستأجر اول بدون اذن مالك عين مستأجر را به مستأجر دوم تسليم كند بعضى از فقها قول به ضمان را مشكل دانسته اند ولى عده اى از ايشان قائل به ضمان شده اند و علتش اين است كه مدرك علم ضمان عين مستأجر در اجارۀ اولى تسليم

و تسليط بر عين نمى باشد تا اينكه اجارۀ دومى همانند اجارۀ اولى باشد؛ بلكه مدرك عدم ضمان «اقدام مالك» است كه اين عمل ابتدائا دلالت بر رضايت او دارد. پس، تسليط مستأجر بر عين از رضايت مالك صادر مى شود و هر تسليطى كه با رضايت مالك همراه باشد در واقع او را امين قرار داده است، ولى نسبت به اجارۀ دوم اقدامى از طرف مالك نشده است زيرا اجارۀ دوم مرتبط با اجارۀ اول نيست تا اينكه اقدام مالك بر اجارۀ اول، اقدام بر تسليط مستأجر دوم باشد و جواز اجارۀ مستأجر به غير از طرف موجر اقدام مالك محسوب نمى شود.

ب. 4. 2. در اجارۀ فاسده

هنگامى كه اجاره فاسد و باطل باشد عده اى از فقها بنابر اقواى قائل به عدم ضمان شده اند. خصوصا زمانى كه موجر در هنگام اجاره علم به بطلان آن داشته باشد ولى مستأجر عالم نباشد. مشهور فقها مدرك آن را قاعدۀ «ما لا يضمن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 111

بصحيحه لا يضمن بفاسده» مى دانند و استدلال به اقدام بر اذن مجانى- كه مانع از عموم و على اليد ما أخذت حتى تؤديه مى شود- در مقام طرد شده است. بنابراين مشهور، بر خلاف عده اى از فقها «1» به قاعدۀ اقدام تمسك نكرده اند و در قسمت ديگر اشاره مى كنند كه اگر هم قائل به عدم شمول عكس قاعدۀ «ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده» بشويم، مى توانيم ضمان را با «عدم ضمان مستأمن» نفى كنيم. «2» زيرا موضوع «عدم ضمان امين» عرفى است و اين معنا در اجارۀ صحيحه و فاسده به نحو واحد وجود دارد پس نصوص دلالت بر نفى ضمان با استيمان

مى كند و لو اينكه عقد فاسد باشد.

ب. 5. در وديعه

شرايط تكليف در مودع و مستودع شرط است و بايد مالى را كه نزد كسى كه وديعه مى گذاريم آن فرد اهليت نگهدارى و حفظ آن مال را داشته باشد. (مادۀ 610 ق. م) «3» بنابراين، اگر شخصى با علم و آگاهى مال خويش را نزد صبى يا مجنون به وديعه بگذارد و در نزد آنان تلف شود، ضمانى بر آنها نيست زيرا آن شخص خودش با مسلط كردن آنها (صبى و مجنون) بر مالش بر اتلاف مال

______________________________

(1) شيخ محقق اردبيلى و صاحب رياض.

(2) الوسائل، باب 4، من ابواب احكام الوديعه.

(3) مادۀ 610 ق. م. مقرر مى دارد: «در وديعه طرفين بايد اهليت براى معامله داشته باشند و اگر كسى مالى را از كس ديگرى كه براى معامله اهليت ندارد به عنوان وديعه قبول كند بايد آن را به ولى آورده نمايد و اگر در يد او ناقص يا تلف شود ضامن است».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 112

خويش اقدام نموده است. پس، مسئوليتى بر آنها نيست.

البته عده اى نظرى بر خلاف داده و گفته اند: «ايداع تسليط بر حفظ است نه اتلاف و تصرف». بنابراين، آنان را ضامن شمرده اند. «1» از موارد ديگر استناد به قاعدۀ اقدام در وديعه براى مثال زمانى است كه مالك حيوانى را نزد فردى به وديعه مى گذارد ولى به او (مستودع) مى گويد: به حيوان آب و علف ندهد.

اكثر فقها قائلند كه قبول وديعه جايز نيست؛ زيرا اين حق اللّه تعالى است. و لو اينكه مالك حق خود را اسقاط كند و ديگر آنكه اتلاف مال از طرف خداوند نهى شده باشد. اگر او

به امر مالك عمل كند در اين صورت چون حق اللّه تعالى را ترك نموده است گناهكار است ولى اگر مال (حيوان) تلف شود ضامن نيست و هيچ مسئوليتى براى او به وجود نمى آيد.

زيرا مالك با نهى اش اسقاط ضمان كرده است مثل اينكه اذن در اتلاف مالش داده است. پس ضمان بر او نيست همچنان كه اگر به او امر كند كه مالش را در دريا بيفكند و اگر آن فرد اين كار را انجام دهد ضمانى بر آن شخص نيست، زيرا مالك با طيب نفس احترام مالش را اسقاط نموده است «لا يحل مال امرئ مسلم الّا بطيب نفسه». بنابراين، طبق قاعدۀ اقدام حكم به عدم ضمان مقدم مى كنيم. «2»

______________________________

(1) علامه حلّى، تذكرة الفقهاء، كتاب الوديعه؛ شيخ محمد حسين نجفى، جواهر الكلام، جلد 26، ص 99؛ همان، جلد 27، ص 116.

(2) شهيد ثانى، مسالك الافهام، جلد 1، كتاب وديعه؛ سيد جواد عاملى، مفتاح الكرامه، جلد 6، ص 26؛ محقق ثانى، جامع المقاصد، كتاب وديعه.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 113

ب. 6. در مضاربه فاسده كه آيا مسقط هست يا خير

در مقام ثبوت چهار صورت متصوّر است:

1- زمانى كه هيچ كدام علم به بطلان مضاربه نداشته باشند؛ در اينجا بحث است كه آيا عامل در قبال انفاقش در سفر ضامن هست يا نه؛ زيرا مالك او را مسلط بر انفاق مجانى كرده است و در مجانى عوضى براى او نيست، پس ضمانى بر او نيست.

عده اى از فقها بنابر اقوائيت قائل به ضمان شده اند؛ زيرا نفقه بر تقدير عدم مضاربه مجانى نمى باشد. بنابراين، بر طبق قاعدۀ و على اليد و اتلاف- من اتلف مال الغير فهو له ضامن- ضامن مى باشد. مگر زمانى كه

استثنايى وجود داشته باشد كه در مقام استثنايى نيست مثل زمانى كه غذا را به گمان اينكه او زيد است ولى «به قيد زيد بودن» به فردى بدهد. اگر آن فرد غذا را بخورد و زيد نباشد، ضامن مى باشد.

و لكن عده اى از فقها به قاعدۀ «ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده» تمسك نموده و قائل به عدم ضمان شده اند و ملاك قاعده همان اذن و تسليط مجانى بر مال مالك مى باشد و در اين صورت ضامن تلف و نقص نيز نمى باشد؛ زيرا او امين مى باشد و طبق قاعدۀ عدم ضمان امين مگر با تعدى و تفريط ضمان از او ساقط مى گردد.

2- زمانى كه فقط مالك عالم به فساد مضاربه باشد، در اين صورت عالم چون علم به فساد ندارد مستحق اجرت المثل مى باشد، طبق قاعدۀ احترام ولى از جهت سقوط و عدم سقوط ضمان همانند حالت اول است كه بيان شد؛ يعنى در اينجا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 114

نيز عامل ضامن تلف و نقص نمى باشد به جهت اينكه يد عامل در مضاربۀ أمانى مى باشد و طبق قاعدۀ استيمان ضمان از او مى گردد.

3- زمانى كه هر دو عالم به بطلان مضاربه باشند- در اين صورت نفقه بر مالك مى باشد زيرا مالك خود با علم به بطلان، به او اذن در تصرف داده است.

همانند كسى كه مى داند او همسرش نيست ولى مالش را به عنوان اينكه زوجه اش هست به او مى دهد. در اينجا نيز تلف و نقص بر مالك است زيرا مالك با طيب نفس، عامل را مسلط بر مالش كرده است و اقدام مجانى بر ضرر خويش نموده است پس او

امين مى باشد و ضمان براى عامل نيست.

4- زمانى كه فقط عامل عالم باشد، در اين صورت نفقه بر عامل است و اجرتى براى او نيست زيرا عامل با عملش به عدم صحت معامله اقدام بر عمل نموده است. پس، ضمانى بر مالك نيست زيرا او (عامل) اقدام مجانى نموده است.

عده اى از فقها نظرى بر خلاف داده و گفته اند كه عامل مستحق اجرت المثل مى باشد و مالك ضامن آن است. زيرا علم به عدم صحت معامله شرعا اقتضا نمى كند كه عامل اقدام مجانى كرده باشد.

از مجموع مواردى كه استناد به قاعدۀ اقدام شده بود نتيجه گرفته مى شود، هر فردى كه به طور مجانى و تبرعى عملى را انجام دهد و موجب تلف يا نقص در آن شود طبق قاعدۀ اقدام باعث اسقاط احترام مالش گرديده است پس، موجب سقوط ضمان و معافيت او از مسئوليت مى گردد.

در فقه موارد عديدۀ ديگرى نيز وجود دارد كه براى مطالعۀ بيشتر مى توان به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 115

مصادر مربوطه رجوع نمود. «1»

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

______________________________

(1) در اين زمينه رجوع كنيد به: شيخ محمد حسين اصفهانى، بحوث فى الفقه، كتاب اجاره، صص 101- 102؛ علامه حلّى، مختلف الشيعة، جلد 2، ص 22؛ حاج سيد احمد خوانسارى، جامع المدارك، جلد 5، كتاب اللقطه، صص 252- 254؛ العروة الوثقى، مسألۀ 18، ص 544؛ دروس، كتاب الاجاره شهيد اول، دروس الخامسة، كتاب اللقطة؛ شيخ مرتضى انصارى، مكاسب، خيار غبن، صص 235- 236؛ ملا محمد نراقى، مشارق الاحكام، ص 239؛ ميرزا حبيب اللّه رشتى، اجاره، ص 288؛ حضرت آيت اللّه العظمى سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى- قدس سرّه- القواعد الفقهيه،

جلد 7.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 117

قاعدۀ الاسلام يجب ما قبله

اشاره

قاعدۀ جب مورد قبول تمامى فقهاى اسلام است و در موارد فراوان، چه در حقوق جزاى اسلامى چه در حقوق مدنى، بدان استناد كرده اند؛ اين قاعده در سه عنوان مورد بررسى قرار مى گيرد.

1- مستندات و مدارك قاعده؛ 2- مقدار دلالت قاعده؛ 3- موارد تطبيق قاعده.

1 مدارك و مستندات قاعدة

در موارد متعدد از ناحيۀ عامه و از ناحيۀ خاصه، از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده است كه فرموده اند: «الاسلام يجب ما قبله». اين بيان در جريان اسلام آوردن مغيرة بن شعبه از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده است و شرح ما وقع چنين است:

مغيرة بن شعبه با گروهى از بنى مالك بعد از وفد با مقوقس پادشاه مصر در راه بازگشت به مكه غافلگيرانه ياران خود را مى كشد و با تصرف اموال آنان به مدينه مى آيد و اظهار اسلام مى كند؛ پيغمبر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 118

اكرم (ص) اسلام وى را مى پذيرد اما اموال را قبول نمى فرمايند و مغيره را با اين بيان سرزنش مى فرمايند «لا خير فى غدر». رفتار پيامبر اكرم (ص) مغيره را از جهت قصاص به وحشت مى اندازد و سعى در پنهان شدن خود مى كند كه پيامبر اكرم (ص) مى فرمايد: «الاسلام يجب ما قبله.» «1»

روايت ديگرى است كه مردى نزد عمر آمد و گفت همسرم را در دوران جاهليت يك طلاق و در اسلام نيز دو طلاق داده ام، حكم آن چيست؟ عمر پاسخ را به مولا امير المؤمنين (ع) واگذار مى كند و حضرت مى فرمايد: «هدم الاسلام ما كان قبله هى عندك على واحده» اسلام طلاق در جاهليت را هدم مى كند و كان لم يكن محسوب مى شود. «2»

روايت ديگرى كه مربوط به جريان اسلام

آوردن عبد اللّه بن أبي اميه برادر ام سلمه است تأكيدى بر مستند اين قاعده مى باشد. بدين شرح:

برادر ام سلمه از كسانى بود كه پيغمبر اكرم (ص) را به شدت تكذيب مى كرد و از حضرت مى خواست كه در صورت صحت ادعا از زمين برايشان چشمۀ آب ايجاد كند؛ بعد از فتح مكه در حضور پيامبر اكرم (ص) اظهار اسلام كرد. پيغمبر اكرم (ص) از وى روى برگردانيد و اسلام او را نپذيرفت، عبد اللّه به خواهرش ام سلمه روى آورد كه پيامبر اسلام همه را پذيرفت جز من. بعد از ورود پيغمبر اكرم (ص) بر منزل و پرسش ام سلمه از علت عدم پذيرش اسلام برادرش، پيامبر اكرم (ص) تكذيبهاى وى را در جاهليت ذكر مى فرمايند. ام سلمه مى گويد: «بأبي انت و امي يا رسول اللّه تقل ان الاسلام يجب ما قبله»؟ آيا شما نفرموديد

______________________________

(1) ابن سعد، طبقات كبير.

(2) بحار الانوار.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 119

«الاسلام يجب ما قبله»؟ پيغمبر اكرم (ص) ضمن تأييد مطلب، اسلام عبد اللّه بن أبي اميه را مى پذيرند. «1»

در روايات ديگر نيز به اين بيان آمده است. در مجموع اشتهار حديث شريف در بين مسلمانان به حدى است كه در صحت نقل حديث از پيغمبر اكرم (ص) هيچ ترديدى باقى نمى گذارد وثوق به صدور آن- كه موضوع حجيت در خبر واحد است نزد عقلا- حاصل مى شود.

2 و 3 مقدار دلالت و موارد تطبيق قاعدة

در خصوص دلالت قاعده مى توان احتمالات متعددى را ذكر كرد. براى مثال آيا قاعدۀ جب در برگيرندۀ حق اللّه و حق الناس است و حتى ديون و ضمانات را هم در بر مى گيرد و يا قصاص و ديات و غيره

را؟

به طور خلاصه مى گوييم مفهوم عرفى قاعدۀ الاسلام يجب ما قبله چنين دلالت دارد كه هر فعل يا ترك فعل و اعتقاد يا عدم اعتقاد و هر قولى در جاهليت بر آن عقوبت و اثرى مترتب نبوده است، اما اگر در اسلام داراى آثار و كيفر است مشمول قاعده خواهد بود و با اسلام آوردن، همۀ جرايمى كه در حال كفر صورت گرفته است، كأن لم يكن محسوب مى شود و قهرا اثرى بر آن مترتب نخواهد بود.

______________________________

(1) تفسير على بن ابراهيم.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 120

بنابراين اگر فردى در زمان كفر مرتكب زنا و سرقت و قتل شود، عموم قاعدۀ جب شامل اين موارد خواهد بود و حدى جارى نخواهد شد. مى توان گفت حقوق اللّه مطلقا اعم از واجبات بدنيه و ماليه يا مركب از همديگر مشمول قاعده است و اسلام همۀ جرايمى را كه موضوع حد است و در زمان كفر صورت گرفته است هدم و بلا اثر مى كند. نكته اى كه ذكر آن بايسته است آن است كه قاعدۀ جب يك حكم امتنانى است و به جهت تشويق و تحريض كفار در گرايش به اسلام و هراس نداشتن از گذشتۀ آنها جارى شده و معمولا از موضع اقتدار اعمال شده است.

آيا قاعدۀ جب در باب ضمانات (مانند ضمان يد و غصب و مقبوض به عقد فاسد و قاعدۀ اتلاف و قاعدۀ تسبيب و قاعدۀ كل مبيع تلف قبل قبضه و ضمان امرى و غير ذلك) و ديون نيز جارى است؟ به تعبير ديگر، آيا قاعدۀ جب موجب سقوط مسئوليت مدنى است؟ بايد گفت كه قاعدۀ جب اين موارد را بر اساس

آنچه ذكر مى شود شامل نمى شود.

اولا، همان گونه كه ذكر شد قاعدۀ جب از باب امتنان وضع شده است و لذا نبايد منت گذاشتن بر فراغ ذمۀ شخصى بر خلاف امتنان در حق ديگرى باشد.

ثانيا، اين مخالف عدالت و سيرۀ عقلاست كه آنچه در زمان كفر جارى بوده مورد پذيرش اسلام است و انتحال به اسلام موجب رفع آنها مى باشد.

ثالثا، همان طورى كه قبلا ذكر شد قاعدۀ جب در مقام رفع آثارى است كه در حال كفر اثرى بر آن مترتب نبوده است؛ ولى به سبب اسلام آوردن اين آثار مترتب مى شود و مشخص است كه باب ضمانات و ديون مسأله اى صرفا عقلايى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 121

مى باشد و در تمام جوامع بشرى بر آنها اثر بار مى شود.

مفهوم عرفى قاعدۀ جب مورد قصاص و ديات را نيز در برمى گيرد، اما مى دانيم كه ديات هم مانند بعضى از تعهدات، مورد تقرير شارع مقدس واقع شده است. بدين معنى كه در جاهليت نيز اين مطلب رسم بوده است و روايات زيادى بر اين امر دلالت دارد. «1» هر چند كيفيت آن در دو دوره متفاوت است.

مضافا اينكه در جريان قاعدۀ جب موجب امتنان فقط بر جانى است اما بر مجنى عليه و اولياى دم خلاف امتنان است، خصوصا اگر مقتول مسلم باشد.

رابعا، در مورد عبادات مورد اقرار شرع هم قاعده جارى نمى شود؛ پس بايد گفت كه قصاص و ديات مشمول قاعده نخواهند بود. ولى با توجه به اخبار خاصه بايد مورد را مشمول قاعدۀ جب دانست.

عمل پيامبر اكرم (ص) را در جريان مغيرة بن شعبه قبلا ذكر كرديم و در آن مورد پيامبر (ص)

فرموده است: «الاسلام يجب ما قبله» در بارۀ اسلام آوردن وحشى قاتل حمزه سيد الشهداء و در جريان فتح مكۀ معظمه نيز پيغمبر اكرم (ص) از موضع قدرت امتنانا فرمود: «كل دم فى الجاهلية فهو تحت قدمى هاتين».

پس بنابر حديث جب و اين روايت اخير، قصاص و ديات هم مشمول قاعده بوده است و در صورت قتل در زمان كفر نيز، اسلام مانع از اجراى قصاص و مجازات خواهد بود. در خصوص عبادات چنانچه اسلام به عبادات دين سابق فرد اقرار دارد، عدم انجام آن عبادات در زمان كفر همچنان بر ذمۀ فرد باقى است

______________________________

(1) مثل صحيحۀ عبد الرحمن بن حجاج قال: «سمعت ابن ابى ليلى يقول كانت الدية فى الجاهلية مائة من الابل فاقرها رسول اللّه (ص)».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 122

و اسلام آوردن كافر نمى تواند ذمۀ آن شخص را فارغ كند.

اما در باب فروع اسلام، از آنجا كه انجام فروع دين بر كفار هم واجب است چون اين احكام در دين كافر نبوده است، پس ذمۀ شخص به وجوب قضا با اسلام فارغ مى شود و از باب قاعدۀ جب به مجرد مسلمان شدن كافر نيازى به قضاى واجبات گذشته ندارد.

گروهى از فقها معتقدند كه سقوط وجوب قضا از باب قاعدۀ نفى عسر و حرج است كه شخص نمى تواند مثلا روزه هاى فوت شدۀ چندين سال دوران كفر را قضا كند. در حالى كه بحث ما قبل از احراز عسر يا حرج شخص است يعنى در مواردى ممكن است هيچ گونه حرجى هم نباشد؛ مع ذلك شخص اسلام آورده تكليف به وجوب قضا نخواهد داشت.

در مواردى كه عملى در اسلام شرط صحت

يا شرط چيز ديگرى قرار گرفته است، قاعدۀ جب شامل آنها نخواهد شد. مثلا شرط صحت نماز طهارت است:

غسل، وضو يا تيمم؛ بنابراين، كسى كه در زمان كفر محدث به حدث اكبر يا اصغر باشد، به استناد قاعدۀ جب غسل يا وضو يا تيمم بدل آن از وى ساقط نمى شود؛ يعنى نمى تواند حدث دوران كفر را قاعدۀ جب رفع كند. زيرا شرط صحت نماز در اسلام طهارت است و مفروض اين است كه شخص فعلا محدث است و واجد شرط نيست و لازم است شرط را تحصيل كند.

عناوين اضافات تكوينى هم از شمول قاعدۀ جب خارج است و نسبت ايجاد شده به واسطۀ ولادت يا رضاع همچنان باقى خواهد بود و احكام اسلام نيز بر آن بار است. يعنى نمى توان نسبت ايجاد شدۀ به وسيلۀ رضاع در زمان كفر را به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 123

استناد قاعدۀ جب منتفى قلمداد كرد. لازم به تذكر است كه آثار و حرمتى كه به واسطۀ زنا و لواط در اسلام ايجاد مى شود در صورتى كه عمل در زمان كفر بوده باشد، مشمول قاعدۀ جب خواهد بود و اثرى بر آنها مترتب نمى شود.

خلاصۀ بحث

خلاصۀ بحث اينكه:

1- اعتقادات، اقوال و افعالى كه در اسلام آثارى بر آن مترتب است، در صورتى كه در زمان كفر صورت گيرد و مسلك كافر نيز بر آن عقوبتى فرض نكرده باشد، با اسلام دفع مى شود.

2- در صورتى كه نسبت به اين اعمال، اسلام به طريقۀ عقلا اقرار دارد؛ يعنى هم در حال كفر و هم در حال اسلام بر آن اعمال آثارى مترتب است، اعمال مذكور مشمول قاعده نخواهد بود

مگر در قصاص و ديات به دليل خاص.

3- در صورتى كه عملى براى چيز ديگرى در اسلام شرط قرار گيرد، چنانچه مزيل شرط مسبوق به زمان كفر باشد، مشمول قاعده نخواهد بود و لازم است تحصيل شرط شود.

4- عناوين و اضافات تكوينى كه تحقق آن در حال كفر صورت گرفته (چون نسبت عمه و خاله و برادر و خواهر رضاعى) مشمول قاعده نخواهد بود و آن عناوين به قوت خود باقى خواهند بود.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 125

قاعدۀ الشرط الفاسد ليس بمفسد للعقد

الف. اقوال فقها

اقوال فقهاى عظام- قدس سرّه- نسبت به قاعدۀ «شرط فاسد مفسد عقد نيست» به پنج گروه تقسيم مى شود:

1) قول به عدم افساد مطلقا، اسكافى ابن جنيد و شيخ الطائفه در مبسوط، ابن سعيد در جامع، آبى در كشف الرموز و قاضى ابن البراج و ابى على (ره) اين قول را اختيار كرده اند.

2) قول به افساد مطلقا، مختار علامه در قواعد، تذكره، مختلف و ارشاد و فخر المحققين در شرح ارشاد و نيز كتابهاى دروس، لمعه، المهذب البارع، جامع المقاصد، تعليق الارشاد، تعليق النافع، مسالك، الروضة البهية، مجمع البرهان و كفايه است.

3) قول به اينكه چنانچه فساد شرط از ناحيۀ غير مقدور بودن آن باشد (مثل

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 126

شرط صيرورة الزرع سنبلا) موجب فساد عقد مى شود و اگر فساد شرط از ناحيۀ مخالف بودن آن با مقتضاى عقد يا سنت باشد، مفسد نيست؛ ابن زهرة در غنية اين قول را اختيار كرده است.

4) قول به اينكه چنانچه فساد شرط از ناحيۀ غير عقلايى بودن آن باشد مفسد است و الا مفسد نيست اين نظر مختار

ابن المتوج بحرانى است.

5) توقف و عدم ترجيح بعضى از بزرگان در شرايع، نافع، تحرير، ايضاح، تنقيح، غاية المرام و ايضاح النافع.

ما قول اول را اختيار كرده ايم و ان شاء اللّه تعالى پيرامون آن به تفصيل بحث خواهيم كرد. «1»

ب. مقصود از شرط

آيا مقصود از شرط، مطلق الزام و التزام است يا الزام و التزامى كه در ضمن عقد قرار مى گيرد؟

______________________________

(1) بر همين اساس قانون مدنى در مواد 22 و 23 چنين مقرر مى دارد.

مادۀ 22- شروط مفصله ذيل باطل است ولى مفسد عقد نيست:

– شرطى كه انجام آن غير مقدور باشد.

– شرطى كه در آن نفع و فايده نباشد.

– شرطى كه نامشروع باشد.

مادۀ 23) شروط مفصله ذيل باطل و موجب بطلان عقد است:

– شرط خلاف مقتضاى عقد.

– شرط مجهولى كه جهل موجب جهل به عوضين شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 127

على الظاهر و به حسب متفاهم عرفى، شرط عبارت است از الزام و التزام در ضمن عقد، زيرا شرط به معناى مصدرى قرار دادن چيزى است مرتبطا به امر آخر، لهذا مبدأ براى مشتقات خود مى شود، مثل شارط و مشروط و غير ذلك و به معناى اسم مصدرى هم عبارت است از مرتبط بودن شي ء به امر آخر، مضافا اينكه در جاى خود ثابت شده است كه اگر شرط مطلق الزام و التزام باشد (و مرتبط به چيز ديگرى نباشد كه قهرا شامل شروط ابتدائيه مى شود) تخصيص اكثر- كه مستهجن است- بر قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» مى آيد. اكنون به اصل قاعده و عناوين آن مى پردازيم.

1 شرط فاسد واجب الوفاء نيست

چنانچه فساد شرط از ناحيۀ غير مقدور بودن آن باشد، لغويت لازم مى آيد و اعتبار عقلايى ندارد. زيرا به سبب اين التزام مشروط عليه عهدۀ خود را به امرى مشغول مى كند و بالضرورة لازم است كه آن امر عادتا تحت سلطنت وى باشد تا تمكن وفاى به آن التزام داشته باشد (و بنابراين از قبيل وهب الأمير بما لا

يملك نباشد) همچنين اگر فساد شرط از ناحيۀ مخالف بودن آن با كتاب يا سنت باشد، مانند شرط تحليل حرام يا تحريم حلال، شرطكننده شرعا از ايجاد آن ممنوع است و قهرا لزوم وفا هم ندارد، بلكه شرعا ايجاد آن غير مقدور است و «الممتنع شرعا كالممتنع عقلا».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 128

2 اتيان شرط فاسد غير ممنوع، شرعا مستحب است

گفتيم كه شرط فاسد واجب الوفا نيست اما آيا اتيان آن به عنوان وعد ابتدايى مستحب است؟ از آن رو كه وفاى به وعد عقلا و شرعا حسن است؟ عقلا به اعتبار اينكه وفاى به وعد جزء آراى محموده و مصالح تأديبيه به شمار مى آيد و از لحاظ شرعى روايات وارده به شرح زير استناد مى كنند:

الف. روايت شعيب عقرقوفى مذكور در اصول كافى: «عن ابى عبد اللّه (ع) قال:

قال رسول اللّه (ص) من كان يؤمن باللّه و اليوم الآخر فليف اذا وعد.»

ب. روايت هشام بن سالم در اصول كافى:

قال سمعت ابا عبد اللّه (ع) يقول: عدة المؤمن اخاه يذر لا كفارة له، فمن اخلف فبخلف اللّه بدا، و لمقته تعرض و ذلك قوله. يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مٰا لٰا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لٰا تَفْعَلُونَ.

و روايات ديگر.

3 تعيين محل نزاع

گاه فساد شرط، موجب سرايت به خود عقد و معامله مى شود؛ مثل اينكه فساد شرط معلول جهالت آن باشد كه قهرا به جهالت عوضين برمى گردد و بيع واقع شده غررى مى شود. گاه موجب تناقض با خود عقد مى شود؛ مثل اينكه بايع چيزى را بفروشد مشروطا به اينكه مشترى مالك نشود، يا وجود شرط سبب

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 129

عدم قدرت بر تسليم مبيع شود. گاه نيز وجود شرط مخل عقد يا شرايط عوضين و متعاملين مى شود و بالاخره وجود فساد شرط به اركان عقد و معامله خلل وارد نمى آورد؛ بلكه مورد نزاع اين است كه آيا صرف فاسد بودن شرط در ضمن يك عقد يا معامله موجب فساد آن عقد يا معامله مى شود؟ چون معاملۀ مذكور مقيد

به اين شرط فاسد است يا اينكه رضاى معاملى منوط به اين شرط است و معلوم است كه مقيد منتفى است به انتفاى قيد يا در صورت فساد شرط، رضاى معاملى منتفى است. محل نزاع شامل قسم اول نمى شود، به جهت اينكه فساد عقد و معامله معلول اخلال در اركان عقد و معامله است و اين معنى ربطى به قاعدۀ مورد بحث ندارد؛ بلكه موضوع قاعده اين است كه آيا صرف فساد شرط غير مخل به اركان معامله موجب فساد عقد و معامله مى شود يا خير؟

4 مدارك و مستندات قاعدة

الف. اطلاقات و عمومات وارده در ابواب معاملات

مثل «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و «أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ» و «تِجٰارَةً عَنْ تَرٰاضٍ» به مقتضاى اين عمومات و اطلاقات، شرط فاسد مفسد عقد نيست؛ مگر اينكه دليلى بخصوص افادۀ اين معنى را بكند؛ مثل اينكه فساد شرط موجب جهالت عوضين در عقد باشد و قهرا مانع از صحت شود يا روايات دلالت بر اين معنى داشته باشد و يا با فساد شرط، رضاى معاملى منتفى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 130

ب. روايات

1) صحيحۀ حلبى (منقول در كافى و من لا يحضره الفقيه و تهذيب):

عن الصادق (ع) انه ذكر ان بريدة كانت عند زوج لها و هى مملوكة، فاشترتها عائشة فاعتقتها فخيرها رسول اللّه (ص) فقال: ان شاءت قعدت عند زوجها و ان شاءت فارقته و كان مواليها الذين باعوها اشترطوا على عائشة ان لهم ولائها فقال (ص) «الولاء لمن اعتق». «1»

اين صحيحه دلالت دارد بر عقدى كه مشتمل بر شرط مخالف با سنت است.

شرط مذكور فاسد است، اما عقد صحيح و واجب الوفاء است. اين فرموده كه «ان شرط اللّه قبل شرطكم، الولاء لمن اعتق» دلالت دارد بر فساد شرط مذكور به اعتبار مخالفت آن با سنت، نيز اين جمله كه «ان شاءت قعدت عند زوجها و ان شاءت فارقته» دلالت دارد بر صحت عقد.

2) صحيحۀ حلبى:

عن ابى عبد اللّه (ع) قال: سألته عن الشرط فى الاماء لا تباع و لا تورث و لا توهب. فقال: يجوز ذلك غير الميراث فانها تورث و كل شرط خالف كتاب اللّه فهو رد. «2»

3) مرسلۀ جميل بن دراج:

عن بعض اصحابنا عن احدهما (ع) فى رجل اشترى جارية و شرط لاهلها ان لا يبيع و لا يهب قال:

يفى بذلك اذا شرط لهم.

______________________________

(1) وسائل الشيعة، كتاب العتق، باب 37؛ سنن الترمذى، كتاب الوصايا، باب 7، حديث 2124؛ صحيح البخارى، كتاب البيوع، باب 67- 73؛ كتاب الشروط، باب 3، 10، 13.

(2) وسائل الشيعة، كتاب تجارت، باب 15، حديث 1 و 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 131

با توجه به اينكه فقهاى عظام از اين دو روايت اعراض كرده اند و عمل ندارد، بنابراين، قهرا ادلۀ حجيت خبر واحد شامل اين دو روايت نمى شود و از اعتبار مى افتد و توجيه شيخ انصارى (ره)- مبنى بر اينكه امر به وفاى به شرط در دو روايت محمول بر استحباب است و اين معنى مغاير با نظر اصحاب نيست- قابل پذيرش نيست؛ زيرا در جاى خود ثابت شده است كه در مقام انشاء دلالت جملۀ خبريه بر وجوب، آكد از صيغۀ (امر) افعل است.

4) روايت عبد الملك بن عتبه، قال:

سألت ابا الحسن موسى بن جعفر (ع) عن الرجل ابتاع منه طعاما و ابتاع منه متاعا على ان ليس منه على وضيعه، هل يستقيم هذا و كيف يستقيم وجه ذلك؟ قال (ع): لا ينبغى

هر چند اين شرط كه در صورت خسارت مشترى در معامله، بايع متحمل آن خسارت بشود، مخالف با كتاب و سنت و قهرا فاسد است؛ مع ذلك امام (ع) بيعى را كه شامل اين شرط است، تنفيذ كرده و مى فرمايد «لا ينبغى».

ج. اجماع

ابن زهره در الغنيه مبنى بر عدم سرايت فساد شرط به عقد ادعاى اجماع كرده است. البته اين اجماع به لحاظ صغرى و كبرى ممنوع است. از لحاظ صغرى مخالفت جمع كثيرى از فقهاى عظام با اين قاعده را عنوان مى كنيم. از

جهت كبرى مى گوييم كه با توجه به روايات خاصه و عمومات و اطلاقات عقود و معاملات، اجماع مذكور اجماع اصولى به شمار نمى آيد و مدركى محسوب

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 132

مى شود؛ بنابراين حجت نيست.

د. مقتضاى قواعد

مقتضاى قواعد اوليه و صناعت علمى آن است كه شرط فاسد مفسد عقد نباشد؛ بدين بيان كه در باب عقود تمام ماهيت آن به ايجاب موجب، موجود مى شود. حقيقتا قبل از ايجاب شرط، بدين بيان كه در عقد بيع دو خلع و دو اضافه است، ابتدا موجب بايع اضافۀ مالكى خود را از مثمن خلع و به مشترى اضافه مى دهد و همچنين اضافۀ مالكى مشترى را از ثمن خلع و به خود اضافه مى دهد و اين معنى عبارت از تمليك عين به عوض مى باشد كه به قصد موجب محقق است؛ بنابراين تمام ماهيت بيع به ايجاب موجب متحقق مى يابد و قبول قابل هيچ گونه دخالتى در ماهيت بيع ندارد. بنابراين، تمام ثمن بلا شبهه در مقابل تمام مبيع واقع مى شود، على هذا وجهى جهت تقسيط ثمن و غررى شدن اين معامله نمى ماند. مگر اينكه ملتزم شويم شرط در ضمن عقد موجب تقييد عقود به آن شروط مى شود كه قهرا با فساد شروط و عدم انحلال، آن عقود وجوب وفا ندارد لكن تحقيق خلاف آن است و بازگشت اين حرف به تعليق در انشاء مى باشد.

5 ادلۀ منكرين قاعدة

همان طور كه پيشتر گذشت، اكثر متأخرين (ره) منكر اين قاعده شده و ملتزم به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 133

فساد عقد در صورت فاسد بودن شرط شده اند.

الف. در هر معامله اى كه متضمن شرط باشد ثمن آن منحل و موجب تقسيط مى شود و در صورت فساد شرط و عدم وجوب وفاى به آن، مقدار حصص ثمنى كه در مقابل مثمن واقع است، مجهول و غررى است و قهرا تطرق جهالت، مانع از صحت معامله مى شود؛ زيرا يكى از شرايط

صحت معاملات معلوم بودن عوضين است و در صورت پذيرفتن تقسيط (و ان للشرط قسط من الثمن) علم به عوضين مفقود است. گرچه قائل به انحلال عقود هستيم لكن به نظر مى رسد كه اين اشكال درست نباشد بدين معنى كه در باب عوضين بخشهاى مختلف ثمن در مقابل مثمن قرار مى گيرد.

اما در مورد شرط اين معنى معقول نيست؛ زيرا اولا در مقام انشاء و ايجاب، مبادلۀ تمام مثمن واقع مى شود و در زمانى كه شرط مى آيد محلى از براى انحلال و تقسيط ثمن باقى نيست. بنابراين، وجهى براى فساد عقد به نظر نمى رسد؛ البته اين معنى مورد انكار نيست كه وجود شرط در معامله موجب ازدياد ارزش مثمن آن معامله مى شود؛ اما اين معنى با انحلال و تقسيط ملازمه ندارد. ثانيا به فرض انحلال و تقسيط، جهالتى را كه مانع از صحت معامله باشد، پديد نمى آورد. علم به عوضين كه يكى از شرايط صحت معامله حال العقد است، معتبر است و اين معنى در مبيع مشروط و ثمن حاصل است. در واقع در معاملاتى كه ثمن تقسيط بر اجزا مى شود علم به مقدار قسط معتبر نيست و بر همين اساس بزرگان فقها در باب تبعض صفقه قائل به صحت معامله و خيار تبعض صفقه شده اند.

ب. يكى از اركان بيع رضاى معاملى است در متبايعين. در معاملاتى هم كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 134

متضمن شرط باشد رضاى معاملى بر مجموع يعنى اصل معامله و شرط قرار مى گيرد. به تعبير ديگر، ورود شروط و اوصاف در معاملات سبب مى شود كه معامله مقيد به شرط يا به وصف مذكور شود. بنابراين رضاى معاملى به

مجموع قيد و مقيد و در نتيجه مخصوص تعلق مى گيرد. در صورت فساد شرط، عدم وجوب وفاى به آن، قهرا قيد را در معامله منتفى مى سازد و با انتفاى قيد، مقيد نيز منتفى مى شود. بنابراين با انتفاى شرط و خصوصيت، رضاى معاملى نيز منتفى مى شود؛ چون معاملۀ فاقد شرط و خصوصيت مورد رضاى متعاملين قرار نگرفته است و نياز به قرار تراضى و انشاء جديد دارد.

لكن به نظر مى رسد كه اين اشكال هم وارد نيست؛ زيرا تراضى حاصل بين متعاملين در معاملات، تراضى به معاوضۀ ثمن با مثمن است و اين معنى به هيچ چيز مقيد نيست.

البته منكر اين معنى نيستيم كه شروط و اوصاف به منزلۀ علت غايى بر وقوع معاملات و عقود هستند. به هر حال وجود دواعى سبب نمى شود كه معامله يا عقد مقيد به آن داعى و يا متخصص به آن خصوصيت باشد. به تعبير ديگر، قيود در انشاء از جهات تعليليه محسوب مى گردند نه از جهات تقييديه، لذا تخلف آنها موجب بطلان عقد نمى گردد، زيرا ملاك در حكم به بطلان، هر قيدى است كه جهت تقييديه داشته باشد كه اين جهت تقييديه هم بايد مربوط به خود موضوع باشد كه با رفتن آن، موضوع نيز منعدم مى گردد ولى در جايى كه قيدى ملحوظ شده باشد به نحو تعليلى، آن موضوع خارجى به تنهايى مورد انشاء قرار گرفته و قهرا تخلف آن قيد تأثيرى در بطلان عقد ندارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 135

به تعبير ديگر، انشاء بيعى قبل از وجود شرط تحقق يافته است و انشاء شرطى يك انشاء جديد و قرارى مستقل به شمار مى آيد، هر چند

كه در عالم لب و واقع يك نحو ارتباطى بين اين دو هست ولى اين معنى سبب نمى شود كه در مقام انشاء و تراضى هم معتبر باشد. بنابراين، ربط لبى در ما نحن فيه- و در ساير معاملات نسبت به دواعى و اغراض- موجب تقييد در ايجاب و در عالم انشاء نمى شود و در صورتى كه اين امور به صورت شرط يا وصف ذكر شوند چنانچه تخلفى صورت گيرد، موجب خيار است. سرانجام نيز بايد گفت كه فرق جوهرى است بين تقييد انشاء يا تعليق آن به شروط و اوصاف يا انشاء شروط با انشاء جديد پس از اتمام انشاء بيعى. در حقيقت منشأ اين اشكال خلط بين ربط لبى است- كه به منزلۀ علت غايى است- و تقييد در عالم ايجاب و انشاء.

ج. روايات 1) روايت عبد الملك بن عتبه «1» كه پيشتر ذكر شد. گفته مى شود كه «لا ينبغى» ارشاد است به فساد معامله اى كه متضمن شرط فاسد است؛ اما همان طورى كه قبلا گفته شد، اولا ارشاد به فساد شرط است نه به اصل معامله و ثانيا «لا ينبغى» دلالت بر حزازت و اصل مرجوحيت دارد و ممكن است دلالت بر مكروه بودن چنين معامله اى داشته باشد. بنابراين روايت نه تنها هيچ گونه دلالتى بر فساد معامله ندارد، بلكه دلالت بر صحت آن مى كند.

2) روايت حسين بن منذر. «2»

______________________________

(1) همان، باب 35، از ابواب احكام عقود، حديث 1.

(2) همان، باب 5، از ابواب احكام عقود، حديث 4.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 136

3. روايت على بن جعفر. «1» روايت اخير نيز دلالتى بر فساد معامله ندارند؛ بلكه ممكن است دلالت

بر صحت داشته باشد.

6 تنبيهات قاعدة

1) چنانچه بنابر مفسديت شرط فاسد باشد، اگر مشروط له حق خود را كه از ناحيۀ شرط فاسد حادث شده است، اسقاط كند؛ آيا معاملۀ واقعه صحيح مى شود يا نه؟

ممكن است گفته شود كه معقول نيست چيزى كه به طور فاسد موجود شده است به امر صحيح منقلب شود؛ زيرا امور اعتباريه در عالم اعتبار به توسط انشائات صادره موجود مى شوند و چنانچه به جهتى از جهات انشايى فاسدا موجود شد، معقول نيست كه به واسطۀ اسقاط شرط فاسد اين انشاى فاسد به انشاى صحيح مبدل گردد؛ بلكه نياز به انشاى جديد است. اما بر اساس برخى مبانى به نظر مى رسد كه اين تنبيه از چند وجه مخدوش است:

اولا، مبتنى بر مبنايى است كه بطلان آن در بحث از اين قاعده آشكار شد؛ يعنى گفتيم كه شرط فاسد مفسد عقد نيست.

و ثانيا، همان طورى كه قبلا بيان شد، رضاى معاملى بر مجموع قيد و مقيد واقع مى شود و در صورت اسقاط شرط فاسد، عدم تطابق بين عقد و رضاى

______________________________

(1) همان، باب 5، از ابواب احكام عقود، حديث 6.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 137

متجدد لازم مى آيد؛ يعنى عقد بر مجموع قيد و مقيدى كه مورد رضاى متجدد است، لازم مى آيد و همين طور عقد بر مجموع قيد و مقيدى كه مورد رضاى متعاملين نيست، واقع مى شود و رضاى بعدى بر عقد مجرد از شرط واقع مى شود. اما بنابر مختار ما اصل اين مبنى باطل است؛ زيرا گفتيم كه ورود شرط بر معامله، سبب تقييد آن نمى شود. بنابراين انشاى بيعى مقرون به رضاى معاملى قبل از وجود شرط، واقع

شده است و قهرا عمومات «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و «تِجٰارَةً عَنْ تَرٰاضٍ» شامل آن مى شود؛ چه حق حادث را از شرط فاسد اسقاط كنند يا نكنند؛ در نتيجه اين اشكال كه انقلاب انشاى فاسد به انشاى صحيح پس از اسقاط حق ناشى از شرط فاسد معقول نيست، وارد نخواهد بود؛ بلكه انشاى شرطى، ربطى به انشاى بيعى ندارد و خود انشايى جديد و قرارى مستقل به شمار مى آيد.

2) در صورتى كه انشاى شرطى قبل از انشاى بيعى تحقق يابد و شرط فاسد باشد، اگر بنابر افساد باشد آيا شرط مذكور در متن عقد مفسد است؟ وجوهى و اقوالى ذكر شده است كه اختلاف مبانى و اقوال مذكور ناشى از تحقيق و پاسخ به اين مطلب است كه آيا شروط غير مذكوره در متن عقد، چه آن عقد مبنيا عليه واقع شده و چه نشده باشد (بناء على الافساد) از حيث آثار و احكام همانند شرط داخل در عقد مفسد است؟

تحقيق در مقام اين است كه بر شروط خارج از عقد، هيچ گونه اثرى مترتب نيست و وجوب وفا ندارد؛ زيرا اجماعا قاعدۀ المؤمنون عند شروطهم شامل شروط ابتدائيه نمى شود. بنابراين شروط خارج چه عقد مبنيا عليها واقع شده و چه واقع نشده باشد مطلقا مفسد نيست، مضافا اينكه اصل مبنا- يعنى مفسد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 138

بودن- محل منع است.

3) چنانچه فساد شرط معلوم غير عقلايى بودن آن باشد، گروهى از فقها ملتزم به عدم افساد شده اند؛ بدين معنى كه در صورت غير عقلايى بودن، شرط مورد بحث لغو و بلا اثر است و وجوب وفا ندارد و قهرا موجب تقييد عقد

نمى شود كه در صورت فساد شرط، عقد هم فاسد شود.

4) همان طورى كه گذشت، مواردى هست كه تخصصا از عموم قاعده خارج است، مثل مجهولى كه جهالت آن به احد العوضين سرايت كند و معامله را غررى كند كه چنين معامله اى باطل مى شود (نهى النبى عن بيع الغرر) «1» چه شرط فاسد مفسد باشد چه نباشد. همچنين شروطى كه مخالف با مقتضاى عقد است يا شروطى كه غير قابل وفا و غير مقدور است و غير ذلك، به جهت اينكه در اين موارد وجود شرط به نفسه موجب فساد عقد است نه فساد شرط.

5) اين بحث به عقود اختصاص ندارد و در ايقاعات هم جارى است. بنابر مختار ما، شروط فاسده، چنانچه شرط فاسدى در ضمن ايقاع واقع شود همانند عقود، موجب فساد ايقاع مى شود؛ زيرا در ايقاعات نيز همانند عقود، مشروط له و مشروط عليه موجود است و هيچ گونه فرقى ميان آنها نيست.

______________________________

(1) همان، كتاب تجارت، باب 40، از ابواب آداب تجارت؛ مستدرك الوسائل، كتاب تجارت، باب 31، از ابواب آداب تجارت؛ صحيح مسلم، كتاب البيوع، حديث 4؛ سنن ابى داود، كتاب البيوع، باب بيع الغرور، حديث 3376؛ سنن ترمذى، كتاب البيوع، باب 17، حديث 1230.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 139

7 موارد تطبيق قاعدة

در تمام عقود و ايقاعات، چنانچه در ضمن آنها شرطى مخالف با كتاب و سنت باشد شرط مذكور فاسد و غير واجب الوفاء است، اما مفسد عقد يا ايقاع نيست و ميان ابواب بيوع و اجارات و عاريه و رهن و وديعه و وكالت و صلح و قرض و غير ذلك فرقى نيست.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى،

سيد محمد)، ج 1، ص: 141

قاعدۀ المغرور يرجع الى من غره

اشاره

قاعدۀ غرور يكى از قواعد معروف و مورد قبول تمامى فقهاى ماست. اين قاعده تحت سه عنوان: 1. مدارك و مستندات قاعده؛ 2. دلالت قاعده؛ 3. موارد تطبيق قاعده مورد بررسى قرار مى گيرد.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. سنت

رسول خدا (ص) فرموده است: «المغرور يرجع إلى من غره». گفته مى شود كه اين روايت گرچه مرسله است و چنانچه تنها در برابر آن باشيم، ادلۀ حجيت خبر واحد شاملش نمى شود؛ لكن نظر به اينكه فقهاى عظام بر طبق اين روايت عمل كرده و فتوى داده اند ضعف سند روايت جبر مى شود. به تعبير ديگر، شهرت

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 142

عملى سبب معتبر شدن روايتى مى شود كه از حيث سند ضعيف باشد.

بايد دانست كه مقصود از شهرت عملى آن است كه فقهاى متقدم فتواى خود را به روايتى مستند كنند كه به نظر ضعيف مى آيد؛ اما چون در عمل، مستند فتواى اصحاب، همين روايت مرسله است، خواهيم گفت كه شهرت عملى سبب جبر ضعف مى شود. اما در موضوع بحث، يعنى قاعدۀ غرور، آيا مستند فتوا همين كبراى كلى «المغرور يرجع الى من غره» است؟

در واقع، اول بايد ثابت شود كه اين متن روايت است و اصحاب هم در مقام فتواى خود با عنوان روايت بدان استناد كرده اند تا سپس بتوان جبر ضعف سند روايت را ادعا كرد؛ اما مشكل اثبات همين امر، يعنى روايت بودن متن مورد بحث است. چون به احتمال قوى اين قاعده اصطياد از روايات است. بدين بيان كه مى توان از يك رشته روايت يك اصطياد كلى كرد و اين معنا را استخراج كرد كه «المغرور يرجع الى من غره» بنابراين چون مشكل است كه گفته

شود آنچه نقل مى شود روايت نبوى است و از پيغمبر اكرم (ص) صادر شده است و يا منقول از يكى از ائمۀ اطهار (ع) است، در نتيجه نمى توان مستند قاعده را «المغرور يرجع الى من غره» به عنوان روايت قرار داد.

ب. بناى عقلا

عقلا در معاملات خود، چنانچه به واسطۀ گول خوردن متضرر شوند، مطابق طبيعت اولى به كسى رجوع مى كنند كه آنها را گول زده است، در واقع مغرور به طرف غار مى رود و مقدار ضرر وارده را از او مى گيرد. در حقيقت مى توان ادعا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 143

كرد كه در تمام جوامع عقلايى اين بنا و سيره وجود دارد و شايد اين سيره جزء آراى محموده و مورد قبول تمامى عقلا در تمامى اعصار و امصار باشد. در اينجا اگر گفته شود كه بناى عقلا و سيرۀ آنها نيازمند امضاى شارع است و چون روايت از كار افتاده و قاعده اصطيادى دانسته شده است، بنابراين بايد روشن شود كه شارع مقدس با كدام بيان خود اين بنا و سيرۀ عقلا را امضا كرده است؟ در پاسخ خواهيم گفت كه ما خود به اين مسأله پرداخته و گفته ايم كه سيرۀ عقلا نياز به امضاى خاص ندارد؛ يعنى همان عدم الردع دليل بر امضا خواهد بود. در نتيجه اگر شارع مقدس خود با عقلا متحد المسلك بوده و طريقۀ جديدى در مقابل عقلا نداشته باشد، وقتى بنا و سيره اى نزد عقلا وجود داشت و شارع مقدس هم آن را رد نكرد، همين عدم الردع دليل بر امضا مى باشد. زيرا بناى مذكور در مرئى و منظر شارع مقدس بوده و با اين همه

شارع هيچ گونه اظهار نظرى نكرده است، در واقع اگر وى راهى ديگر داشت آن را بيان مى كرد.

ج. اجماع علما

اجماع علماى اماميه بر اين است كه مغرور به مقدار ضرر و خسارت وارده به غار رجوع مى كند. اين معنا تقريبا مورد تسالم اصحاب است و همه آن را قبول كرده اند؛ اما همان طور كه در بحث از قواعد ديگر گفته ايم؛ اولا، اجماع را جزء ادلۀ اربعه نمى شماريم، بلكه آن را با وجود يك رشته از خصوصيات حجت مى دانيم؛ يعنى اگر براى رأى مجمعين دليل ظاهرى وجود نداشته باشد، كشف قطعى مى شود كه مجمعين حكم را از معصوم (ع) تلقى كرده اند. به تعبير ديگر، ما

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 144

اجماع را محقق سنت مى دانيم، اما اگر دليل مجمعين سيره و روايات يا بناى عقلا باشد، محتمل است ادعاى اجماع با توجه به آن باشد كه مجمعين همۀ روايات را ديده اند و بر اساس آن اجماع كرده اند و اين اجماع، اجمال اصولى اصطلاحى نيست. در اينجا بايد به همان ادله مراجعه و ملاحظه كرد كه از ادله چه مى فهميم.

در خصوص مورد نيز وضع اين چنين است و اجماع اصطلاحى اصولى وجود ندارد، اجماع مدركى است و اجماع مدركى هم نزد ما هيچ اعتبارى ندارد.

د. رواياتى كه در موارد خاص وارد شده است

1) صحيحۀ اسماعيل بن جابر:

قال: سألت ابا عبد اللّه (ع): عن رجل نظر الى امرأة فاعجبته فسأل عنها فقيل هى ابنة فلان فأتى اباها. فقال: زوجنى ابنتك فزوجه غيرها فولدت منه فعلم بعد انها غير ابنته انها امة. قال: ترد الوليدة على مواليها، و الولد للرجل، و على الذي زوّجه قيمة ثمن الولد يعطيه موالى الوليدة كما غر الرجل و خدعه.

در متفاهم عرفى اين معنا را مى فهميم كه غرور و گول زدن شخص علت رجوع است. روايت مى گويد

«كما غر الرجل و خدعه» يعنى غرور شخص و خدعۀ انجام يافته نسبت به او علت رجوع است و از همين مطلب قاعده اى كلى به اين عبارت اصطياد مى شود كه «المغرور يرجع الى غره» در واقع نسبت دادن عنوان روايت به: «المغرور يرجع الى من غره» همين عبارت ذيل صحيحۀ اسماعيل ابن جابر است كه مى گويد «و على الذي زوجه قيمة ثمن الولد يعطيه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 145

موالى الوليدة» چرا چنين است؟ چون «غر الرجل و خدعه»؛ يعنى علت اينكه طرف ضامن دادن قيمت است آن است كه «غر الرجل». پس تمام العلة «غر الرجل و خدعه» است و از اينجا قاعدۀ كلى اصطياد مى شود.

2) روايت ديگر، مربوط به تدليس زوجه است و دلالت بر رجوع زوج و گرفتن مهر از مدلس دارد. در ذيل روايت اين معنى تعليل شده است كه حضرت فرمود: «و انما صار عليه المهر لانه دلسها»، چرا بايد مهر را از مدلس بگيرد؟ از آن رو كه تدليس كرده است. در روايت رفاعه، حضرت صادق (ع) مى فرمايند: «و ان المهر على الذي زوجها و انما صار عليه المهر لانه دلسها»، پس به مقتضاى اين روايت حضرت علت رجوع را تدليس دانسته است. از عموم تعليل استفاده مى كنيم كه هر كس سبب تدليس بشود و خدعه كند و خدعه و تدليس او سبب ورود ضرر به شخصى شود طرف مغرور مى تواند به كسى كه تدليس و خدعه كرده است رجوع كند و مقدار ضررى را كه بر وى وارد شده است بگيرد و اين معنى همان «المغرور يرجع الى من غره» است.

3) صحيحۀ حلبى عن الصادق

(ع):

فى الرجل الذي يتزوج الى قوم فاذا امرأته عوراء و لم يبينوا له. قال:

لا ترد إنما يرد النكاح من البرص و الجذام و الجنون و العفل. قلت:

أ رأيت ان كان قد دخل بها كيف يصنع بمهرها؟ قال: لها المهر بما استحل من فرجها و يغرم وليها الذي انكحها مثل ما ساق اليها.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 146

به مقتضاى روايت كسى از خانواده اى زنى را خواستگارى مى كند؛ اين زن يك چشم دارد اما خانوادۀ او اين مسأله را براى شوهر بيان نمى كنند؛ پس از ازدواج و هم بستر شدن با زن متوجه مى شود كه وى يك چشم دارد، اكنون چه كار بايد بكند؟ حضرت مى فرمايد كه نكاح به هم نمى خورد چرا؟ چون اين امر از اسباب فسخ نكاح نيست، اسباب فسخ برص و جذام و جنون و عفل است و به اعتبار اينكه دخول واقع شده است زن مستحق تمام مهر است، چيزى كه هست آن است كه شوهر مى تواند برود و از كسى كه سبب خدعه و تدليس شده است، مهر را بگيرد. از اين روايت هم مى توان معنى «المغرور يرجع الى من غره» را استفاده كرد.

4) صحيحۀ ديگر از حلبى عن ابى عبد اللّه (ع):

فى رجل ولته امرأة امرها او ذات قرابة أو جار لها لا يعلم دخيلة امرها فوجدها قد دلست عيبا هو بها قال: يؤخذ المهر منها و لا يكون على الذي زوجها شي ء.

زنى امر ازدواج خود را به مردى يا به همسايۀ خود يا به يكى از خويشان خود واگذار مى كند، در صورتى كه هيچ گونه اطلاعى از وضع زن ندارد، سپس معلوم مى گردد آن زن داراى عيبى بوده

كه پنهان كرده است. حضرت صادق (ع) مى فرمايد: مهر از زن برگردانده مى شود و نسبت به مزوج ضمانى بر عهدۀ وى نمى آيد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 147

5) روايت محمد بن مسلم عن ابى جعفر (ع):

انه قال: فى كتاب على (ع) من زوج امرأة فيها عيب دلسه و لم يبين ذلك لزوجها فانه يكون لها الصداق بما استحل من فرجها و يكون الذي ساق الرجل اليها على الذي زوجها و لم يبين.

كسى كه عيب را بيان نكرده و نگفته تدليس كرده است. در اين صورت زن مالك مهر است، زيرا دخول واقع شده است؛ اما زوج مهر را از كسى خواهد گرفت كه وى را مغرور و تدليس كرده است.

6) در همين زمينه روايات ديگرى هست، در رجوع محكوم به شاهد زور چنانچه از شهادت خود برگردد از جمله:

الف. مرسلۀ جميل ابن دراج عن احدهما (ع):

إذا شهدوا على رجل ثم رجعوا عن شهادتهم و قد قضى على الرجل ضمنوا ما شهدوا به و غرموه و ان لم يكن قضى طرحت شهادتهم و لم يغرم الشهود شيئا.

به مقتضاى اين روايت اگر شاهد زور شهادت دروغى بدهد و بر اثر اين شهادت دروغ بر كسى ضرر وارد شود؛ شخص، ضامن مقدار خسارت و ضرر وارد شده است. اما اگر هنوز ضرر وارد نشده باشد شهادت از اعتبار مى افتد؛ البته ضمان هم وجود ندارد چون هنوز خسارتى وارد نشده است.

ب. حسن بن محمد بن قيس عن الباقر (ع) قال:

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 148

قضى امير المؤمنين (ع) فى رجل شهد عليه رجلان انه سرق فقطع يده حتى اذا كان بعد ذلك جاء الشاهدان

برجل آخر فقالا هذا السارق و ليس الذي قطعت يده إنما اشتبهنا ذلك بهذا، فقضى عليهما ان غرمهما نصف الديه و لم يجز شهادتهما على الآخر.

دو نفر آمده و شهادت داده اند كه شخصى سارق است، با توجه به اينكه شرايط قطع دست تمام بوده است دست را قطع مى كنند. سپس همان دو شاهد مى آيند و شهادت مى دهند كه مرد ديگرى دزدى كرده و فرد قبلى دزد نبوده است و ما اشتباه كرده ايم، حضرت مى فرمايند در اينجا نصف ديه را از شاهدان مى گيريد و شهادتشان را نسبت به فرد دوم قبول نمى كنيد. چون شهادت آنها از اعتبار مى افتد. گرفتن ديه به اعتبار آن است كه به فرد اول ضرر وارد شده است.

آنچه قابل جبران است ديه است، زيرا در اين شهادت متعمد نبوده و اشتباه كرده اند و بنابراين قصاص نمى شوند.

ج. مرسلۀ ابن محبوب عن الصادق (ع):

فى اربعة شهدوا على رجل محصن بالزناء ثم رجع احدهم بعد ما قتل الرجل فقال (ع): ان قال الراجع او همت ضرب الحد و اغرم الدية، و ان قال تعمدت قتل.

چهار نفر شهادت داده اند كه شخصى زناى محصن كرده است در اين مورد كيفر رجم است. طرف كشته مى شود و سپس يكى از اين چهار شاهد مى آيد و از شهادت خود برمى گردد. حضرت مى فرمايند بسته به نوع برگشت است. اگر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 149

بگويد متوهم شدم، يعنى اشتباه كردم و خيال كردم كه آن محصن زنا كرده است و حالا مى فهمم كه اين چنين نبوده است، در اينجا حد بر او جارى مى شود و ديۀ آن شخص را از وى مى گيرند. اما اگر بگويد بر اين

شهادت دروغ تعمد داشتم قصاص مى شود.

د. صحيحۀ جميل ابن دراج عن ابى عبد اللّه (ع):

فى شاهد الزور قال (ع) إن كان الشى ء قائما بعينه رد على صاحبه، و ان لم يكن قائما ضمن بقدر ما اتلف من مال الرجل.

اگر شهادت زور و دروغ بوده است چنانچه مال قائم به عين بوده و هنوز خسارت و تلف وارد نشده باشد مال را به صاحبش برمى گردانند و اگر قائم به عين نباشد شاهد زور به مقدار تلف ضامن است. لكن محتمل است (ضمن) متعلق به مشهود له باشد، چون غالبا متلف بر وى منطبق است و قهرا ضمان وى بر اساس قاعدۀ اتلاف است. لكن به نظر مى رسد استفاده از قاعدۀ كلى «المغرور يرجع الى من غره» مشكل است، به جهت اينكه روايات رجوع به شاهد زور حكم خاص است و ارتباطى به اين قاعده ندارد.

تذكر: يادآورى اين نكته بجاست كه تغرير و تدليس در حقيقت از مظاهر جلى «خلابة» محسوب مى شوند. «خلابة» (به كسر خاء) در لغت به معنى خديعة است و فقها آن را چنين تعريف كرده اند: «حالتى كه يكى از متعاقدين با وسيله اى گمراه كننده- اعم از وسيلۀ قولى يا فعلى- خدعه اى به كار برد كه در نتيجه طرف

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 150

ديگر وادار به انجام معامله شود.» در همين مورد محمد بن يحيى بن حيان از پيغمبر اكرم (ص) روايتى بدين شرح نقل مى كند:

ان جدى حيان بن منقذ بن عمر و كان رجلا قد اصابته آفة فى رأسه فكسرت لسانه و كان لا يدع على ذلك التجارة، فكان لا يزال يغبن فاتى النبى (ص) فذكر ذلك له، فقال: اذا

بايعت فقل: لا خلابة، ثم انت فى كل سلعة ابتعتها بالخيار ثلاث ليال، ان رضيت فامسك، و أن سخطت فارددها على صاحبها. «1»

به مقتضاى اين روايت نبوى به كار بردن خديعه و تدليس در معاملات منهى عنه و ممنوع است، اما ضمان مستفاد از اين قاعده را اثبات نمى كند.

ه. شمول قاعدۀ اتلاف و قاعدۀ لا ضرر

در اينجا چون غار سبب است از براى اتلاف مال بر شخص مغرور هر چند مغرور در اتلاف مال خود مباشر است بنابراين قاعدۀ تسبيب (سبب اقواى از مباشر) جارى مى شود و چون در اين مقام سبب همان غار است و مباشر مغرور است؛ بنابراين سبب يعنى غار ضامن است. همچنين به مقتضاى قاعدۀ لا ضرر نيز چون غار سبب ضرر به مغرور شده است بايد مقدارى را جبران كند كه مغرور متضرر شده است.

اما به عقيدۀ ما اين دو قاعده در اين مقام جارى نمى شوند و در خصوص

______________________________

(1) صحيح بخارى، كتاب البيوع؛ نسائى، كتاب البيع، باب الخديعة فى البيع، سنن ابى داود، كتاب البيوع؛ سنن بيهقى، كتاب البيوع، نيل الاوطار؛ 5 ر 206 و 207؛ ابن قدامه، الشرح الكبير، 4 ر 69.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 151

مورد نه صغرى دارند و نه كبرى. صغرى ندارند زيرا وقتى گفته مى شود غار سبب است از براى اتلاف مال، بايد توجه داشت كه در قاعدۀ تسبيب هنگامى سبب اقواى از مباشر دانسته مى شود كه سبب، در مورد بحث ما تغرير غار، علت تامه باشد از براى وقوع مغرور در ضرر يا در حالت ديگر تغرير غار جزء اخير علت تامه براى وقوع خسارت و ضرر باشد. اما در اينجا وضع چگونه است؟

فرض كنيد غار

سبب خدعه شده باشد آيا گول زدن وى علت تامه و يا جزء اخير علت تامه براى وقوع فعل و خسارت و ضرر است؟ چنين نيست، زيرا طرف مغرور اراده دارد و مى تواند هم كار پيشنهادى را انجام بدهد هم انجام ندهد، در اين صورت فعلى كه انجام يافته است با اراده و اختيار خود او بوده است. بلى مى توان گفت كه عمل غار حكم معد را دارد و داعى است، يعنى وقتى غار مطلبى را به مغرور مى گويد براى مغرور داعى پيدا مى شود كه برود فلان كار را انجام بدهد؛ اما در مورد داعى و معد نمى توان قاعدۀ تسبيب را جارى كرد. بنابراين نه صغراى مسأله درست است و نه كبراى مسأله، زيرا در جاى خود در مورد قاعدۀ تسبيب ثابت شده است كه اقوى بودن سبب از مباشر به اين است كه بين فعل مباشر و سبب يك اراده و اختيار متوسط نباشد. اگر فعل مستند به يك فاعل مختار باشد، بحث سبب و مباشر مطرح نمى شود. در بحث سبب، مباشر مانند آلت فعل است. اما در غرور چنين نيست غار ايجاد داعى مى كند و معد را به وجود مى آورد ولى مغرور با اختيار و ارادۀ خود فعل را انجام مى دهد؛ خداوند تبارك و تعالى از قول شيطان حكايت مى كند: «وَ مٰا كٰانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطٰانٍ إِلّٰا أَنْ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 152

دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلٰا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ». «1»

در غرور هم اين چنين است، مغرور خود با اراده و اختيار فعل را انجام داده و سبب تضرر خويش شده است.

قاعدۀ لا ضرر هم در اينجا به كار

نمى آيد، زيرا در قاعدۀ لا ضرر تحقيق آن است كه اين قاعده نفى حكم مى كند نه اثبات حكم. لا ضرر مى گويد من حكم ضررى در اسلام تشريع نكرده ام. به مقتضاى قاعدۀ لا ضرر نمى توان جعل ضمان كرد. قاعدۀ لا ضرر مشرع نيست و هيچ گاه اثبات حكم نمى كند، بلكه هميشه نفى حكم مى كند و نمى توان با اين قاعده جعل ضمان كرد. علاوه بر اين معقول نيست كه قاعدۀ اتلاف- كه همان قاعدۀ تسبيب است- و نيز قاعدۀ لا ضرر، مدرك قاعده غرور باشند؛ زيرا هميشه قاعدۀ غرور، هم رتبتا و هم زمانا مقدم بر قاعدۀ اتلاف است و معقول نيست امرى كه زمانا متأخر است مدرك امرى باشد كه رتبه و زمانش مقدم است. موضوع قاعدۀ اتلاف و قاعدۀ لا ضرر آن است كه پس از وقوع اتلاف، متلف ضامن مقدار اتلاف است. اگر بنا باشد كه لا ضرر نيز جعل ضمان كند اين امر مربوط به بعد از وقوع ضرر است، اما اگر هنوز ضررى واقع نشده باشد نمى توان قاعدۀ اتلاف و لا ضرر را جارى كرد. حال آنكه در باب غرور به صرف اينكه غار طرف خود را گول زد، گول خورده (مغرور) مى تواند به گول زننده (غار) رجوع كند. بنابراين رتبه و زمان قاعدۀ اتلاف و قاعدۀ لا ضرر

______________________________

(1) ابراهيم (14): 22 «من شما را به گناه كردن و معصيت خدا مجبور نكردم من فقط در شما ايجاد داعى كردم كه معصيت خدا بكنيد و شما هم اجابت كرديد، پس شما خودتان را ملامت بكنيد. چون با اراده، معصيت خدا را انجام داده ايد».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 153

از قاعدۀ غرور

متأخر است. به تعبير ديگر، عنوان خدعه و تدليس قبل از اتلاف و ضرر، هم رتبتا و هم زمانا صادق است. بنابراين دو عنوان متباين هستند و معقول نيست يك قاعدۀ مباين با قاعدۀ ديگر دليل آن قرار گيرد.

2 دلالت قاعدة

آيا قاعدۀ «المغرور يرجع الى من غره» فقط در باب غار عالم عامد معتبر است و يا اعتبار آن اعم است و علم و جهل را نيز شامل مى شود؟ ممكن است بگوييم كه غرور به معناى تدليس و خدعه است. اگر لفظ غرور مرادف خدعه و تدليس باشد در مادۀ «دلسه و خدعه» علم اعتبار شده است؛ يعنى هم اعتبار علم جنبۀ عقلايى دارد و هم در لغت در آنها اعتبار علم شده است. در كتاب لغت مانند مجمع و قاموس و صحاح و منجد ذيل عنوان تدليس گفته اند: «كتمان عيب السلعة عن المشترى» و در مادۀ غرور، «غره» به معنى «خدعه و اطعمه بالباطل» و ذيل خدعه «اظهر له خلاف ما يخفيه» آمده است. مجمع مى گويد: «الخدع إخفاء الشي ء». در اين قبيل معانى شرط آن است كه انسان عالم باشد و الا اگر جاهل باشد معنى كتمان صدق نمى كند؛ زيرا كسى كه دانا به عيب نيست، در مورد وى كتمان عيب صدق نمى كند. پس ممكن است بين عالم و جاهل تفصيل بدهيم و بگوييم كه روايات شامل جاهل نمى شود. در اينجا چهار صورت وجود دارد:

صورت اول آن است كه غار و مغرور هر دو به كتمان عيب و خدعه عالمند.

در صورت دوم متضرر و عالم و غار جاهل است. در صورت سوم متضرر جاهل

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 154

و غار عالم

است و صورت چهارم آن است كه هر دو- يعنى هم غار جاهل و هم مغرور يعنى متضرر- جاهل هستند. اكنون بايد ببينيم كه كدام يك از اين صور محققا خارج و كدام يك داخلند و كدامشان مورد شك است. پاسخ اين است در موردى كه هر دو؛ يعنى هم غار عالم به خديعت و تدليس باشد و هم متضرر و مغرور، قاعدۀ غرور جارى نمى شود؛ زيرا يكى از امورى كه جلوى ضمان را مى گيرد و مسقط ضمان است، قاعدۀ اقدام خواهد بود. پس اگر متضرر خود عالم به اين معنى باشد، چون خودش اقدام كرده و عالم به اين معنى است، نمى توان به قاعدۀ غرور تمسك كرد. در صورتى كه غار جاهل و فاعل متضرر خود اقدام كرده است و قاعدۀ اقدام جلوى ضمان را مى گيرد. قدر متيقن قاعده صورتى است كه غار عالم و فاعل متضرر جاهل باشد مسلما در جايى كه غار عالم و فاعل متضرر جاهل باشد، قاعدۀ «المغرور يرجع الى من غره» جارى مى شود. لكن ترديد در جايى است كه غار و فاعل متضرر هر دو جاهل باشند. اينجا مورد شك است كه آيا مى توان به عموم قاعدۀ «المغرور يرجع الى من غره» تمسك كرد؟

چنانچه غرور به معناى خديعت و تدليس گرفته شود، مشكل است بگوييم كه عموم قاعده شامل اين مورد مى شود. شك در عنوان داريم، ما نمى دانيم عنوان غار بر شخص جاهل هم صادق است يا نه؟ در اينجا نمى توان به عموم عام تمسك كرد. اگر دليلى وارد شد و گفت «اكرم العلماء»- عالمى را اكرام كن- اگر نسبت به شخصى شك كرديم كه آيا عالم است يا

نه، اگر اصلا نتوان احراز موضوع كرد و شك در اصل عالميت شخص بود، نمى توان به عموم عام تمسك كرد. مورد ما هم اين چنين است. قدر متيقن غارى است كه عالم باشد؛ اما اگر غار

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 155

جاهل به خديعت و تدليس بود انطباق عنوان غرور بر وى مشكوك است. يعنى نمى توان گفت كه موضوع غرور محقق است و هنگامى كه نمى توان موضوع غرور را احراز كرد، چطور مى توان به عموم «المغرور يرجع الى من غره» تمسك كرد؟

در واقع، با توجه به مدرك اين قاعده، وضع فرق مى كند. آيا مدرك قاعدۀ «المغرور يرجع الى من غره» را روايت نبوى مى دانيم يا مدرك خاص يا مدرك بناى عقلا و اجماع يا قاعدۀ اتلاف و قاعدۀ لا ضرر به حساب مى آوريم؟

اگر مدرك روايات يا متن «المغرور يرجع الى من غره» باشد، گفتيم كه مورد اخير محل شك است و نمى توان احراز موضوع كرد. اگر مدرك اجماع باشد، اجمال دليل لبى است و بايد به مقدار قدر متيقن اخذ كرد. در اينجا قدر متيقن همان غار عالم است. اگر مدرك، قاعدۀ اتلاف يا قاعدۀ لا ضرر باشد، در اينجا فرقى بين غار عالم و جاهل نيست و در هر دو غار ضامن است. در بناى عقلا و سيرۀ عقلايى نيز موردى كه غار عالم باشد، ضامن است. عمدۀ مدرك ما هم بناى عقلاست و روايات هم تقريبا در مقام امضاى اين بناست. همچنين روشن شد كه عموم «المغرور يرجع الى من غره» نيز يك قاعدۀ اصطيادى از روايات و بناى عقلا و اجماع است. بنابراين شامل غارى مى شود كه عالم باشد.

3 موارد تطبيق قاعدة

اين قاعده در اغلب ابواب فقه خصوصا در باب معاملات و معارضات جارى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 156

مى شود؛ يعنى در هر جا كه وجود يك طرف مغرور و يك طرف غار صدق كند ما حكم به ضمان مى كنيم. از جملۀ موارد باب معاملات فضولى است.

1- اگر كسى بيايد چيزى را به ديگرى بفروشد كه مال خودش نباشد و بعدا براى مشترى مشخص شود كه اين مال از آن غير بوده است و مالك كسى ديگر است و مالك هم اجازه ندهد و معامله را امضا نكند و در نتيجه سبب خسارت و ضرر به مشترى بشود، در اينجا فتوى مى دهند كه مشترى بايد به ميزان ضرر به شخص فضول كه غار است و سبب خسارت و تضرر براى او شده است رجوع كند. در باب ازدواج هم اين قاعده جارى مى شود.

2- اگر ولى زن چه ولى شرعى، يعنى پدر و جد، يا ولى عرفى مانند برادر و عمو و دايى وى را تزويج كنند و در اين زن عيبى باشد و زوج را از عيب اغفال كنند يا نكنند بعد مشخص بشود كه زن داراى فلان عيب است؛ يعنى ولى زن در عين آنكه عالم به اين معنى بوده اظهار نكرده است، بر حسب روايات و فتوى زوج در مورد مهر رجوع مى كند به «الذي دلسه و خدعه». در روايات هم آمده است كه «لانه غير الرجل و خدعه و دلسه» زن تمام مهر خود را مى گيرد، چون وى بعد از دخول مالك تمام مهر است، اما ولى زن- ولى شرعى يا ولى عرفى كه زوج را اغفال كرده و عيب

را نگفته است- بايد مهر را به زوج بپردازد.

3- از موارد ديگر مذكور در فقه، مسألۀ رجوع شاهد زور است از شهادت خود پس از محكوميت طرف و ورود خسارات به وى. در اينجا بر حسب روايات و فتوى چنانچه شاهد زور از شهادت خود برگردد و اين شهادت سبب ورود خسارت و ضرر به محكوم شده باشد به حكم حاكم، مقدار ضرر و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 157

خسارات وارده از شاهد زور گرفته مى شود.

4- مسألۀ ديگر در باب غصب است. اگر غاصب خوراكى را به مهمان تقديم كند و بعد مشخص شود اين مال از آن غير و غصب بوده و مهمان از اين معنى اطلاعى نداشته است، اگر مالك غذا خواست پول را از مهمان بگيرد وى مى تواند به ميزبانش رجوع كند؛ زيرا وى سبب شده كه مهمان آن غذا را بخورد، بر غاصب عنوان غار و بر مهمان عنوان مغرور صدق مى كند و المغرور يرجع الى من غره. با توجه به قاعدۀ و على اليد ما اخذت حتى تؤديه آيا هر دو- غار و مغرور- ضامنند؟ به طور تعاقب ايادى و مالك مخير است كه به هر كدام مى تواند رجوع كند، البته اگر به غار رجوع كند چيزى بر مغرور نيست و چنانچه به مغرور رجوع بكند مى تواند به غار رجوع كند به مقتضاى قاعدۀ غرور و يا اينكه مالك نمى تواند به غار رجوع بكند بلكه متعينا بايد به مغرور رجوع بكند، به جهت اينكه وى مباشر در اتلاف است و يا اينكه ضمان متعينا بر غار است. در مقام استظهار قول اول اوفق است به قواعد باب

ضمان، البته ذكر اين مطلب بايسته است طبق قاعدۀ و على اليد در ما نحن فيه مغرور مباشر در اتلاف است و ضمان بر وى مستقر مى شود، و لو لا قاعدۀ غرور در صورت رجوع مالك بر مغرور متلف حق رجوع به غار را ندارد، اما با توجه به قاعدۀ غرور وى رجوع به غار مى كند و اين معنى طبق صناعت علمى و قواعد مقرره در باب ضمان بود، اكنون با توجه به روايات واردۀ از ائمۀ اطهار (ع) موضوع را مورد بررسى قرار مى دهيم؛ روايات وارده بر دو طايفه است:

طايفه اولى دلالت دارد بر اينكه ضمان اولا و بالذات، لو لا قاعدۀ غرور متعلق

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 158

به خود غار است، مثل صحيحۀ اسماعيل بن جابر: «و على الذي زوجه قيمة ثمن الولد يعطيه موالى الوليدة، كما غر الرجل و خدعه» و صحيحۀ حلبى: «و يغرم وليها الذي انكحها مثل ما ساق اليها» و روايت رفاعة بن موسى: «و ان المهر على الذي زوجها و انما صار عليه المهر لانه دلسها».

طايفه دوم دلالت دارد بر اينكه ضمان اولا و بالذات متعلق به خود مغرور است و او رجوع به غار مى كند، مثل روايت زرارة كه در كتابهاى كافى و تهذيب و استبصار منقول است:

عن زرارة قال: قلت لأبي جعفر (ع) الرجل يشترى الجارية من السوق فيولدها ثم يجي ء الرجل فيقيم البينة على انها جاريته لم تبع و لم تهب، فقال: يرد اليه جاريته و يعوضه بما انتفع قال: كان معناه قيمة الولد.

و روايت جميل بن دراج كه در كتابهاى كافى و تهذيب و استبصار منقول است:

عن ابى عبد اللّه

(ع): فى رجل اشترى جارية فأولدها فوجدت الجارية مسروقة؟ قال: يأخذ الجارية صاحبها و يأخذ الرجل ولده بقيمته.

و روايت زرارة كه در كتابهاى تهذيب و استبصار مذكور است قال:

قلت لأبي عبد اللّه (ع) رجل اشترى جارية من سوق المسلمين فخرج بها الى ارضه فولدت منه اولادا ثم ان باها يزعم انها له، و اقام على ذلك البينة؟ قال: يقبض ولده و يدفع اليه. الجارية و يعوضه فى قيمة ما اصاب من لبنها و خدمتها.

و روايت جميل بن دراج كه در كتابهاى تهذيب و استبصار نقل شده است:

عن ابى عبد اللّه (ع): فى الرجل يشترى الجارية من السوق فيولدها ثم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 159

يجي ء مستحق الجارية؟ قال: يأخذ الجارية المستحق و يدفع اليه المبتاع قيمة الولد و يرجع على من باعه بثمن الجارية و قيمة الولد التى اخذت منه.

جمع بين اين دو طايفه از روايات اين است كه ضمان هم بر غار ثابت است و هم بر مغرور، همانند ضمان ايادى متعاقبه و صاحب مال مى تواند به هر كدام از غار و مغرور رجوع بكند. البته چنانچه به مغرور رجوع كند وى مى تواند به غار رجوع كند. روايت جميل بن دراج «1» شاهد جمع است.

5- در باب خياطت هم همين مطلب است. اگر پارچه اى بريده شود و كم بيايد از اعتبار مى افتد. چنانچه مشترى به خياط بگويد آيا اين پارچه اى كه مى دهم به مقدار كت و شلوار هست يا نه؟ و خياط با اينكه مى داند آن مقدار نيست بگويد آرى و آن را ببرد و بعد مشخص شود كه پارچه كم آمده و به صاحب پارچه ضرر وارد شده است، بنابر

فتوى خياط ضامن آن است.

به طور كلى از مجموع روايات و ابواب فقه- در معاملات و معاوضات- اين مطلب استفاده مى شود كه اگر شخص فاعل متضرر، جاهل به امر باشد و ضررى وارد بشود و كسى كه سبب وقوع خسارت و ضرر شده است؛ يعنى غار، نيز عالم به اين معنى باشد خدعه و تدليس صدق مى كند و در اين صورت مى توان به قاعدۀ «المغرور يرجع الى من غره» كه يك قاعدۀ اصطيادى است تمسك كرد و حكم به ضمان كرد.

و الحمد للّه رب العالمين

______________________________

(1) وسايل الشيعة، باب 88، از ابواب نكاح العبيد و الاماء، حديث 5.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 161

قاعدۀ تحذير

اهميت موضوع

حفظ اصالت نظام حقوقى مبتنى بر احكام دين، بر اساس ارائۀ راه حلها و قواعد شرعى است. شايد در هيچ زمانى، مطالعه و تأمل در مباحث مربوط به قواعد فقه و همچنين منابع و استنباط احكام به اندازۀ زمان حاضر، ضرورت نداشته است. نقش و تأثير قواعد فقه و گسترۀ آن در نظام حقوقى ايران غير قابل انكار است. لذا نيازهاى جامعۀ كنونى اقتضاء مى كند كه قواعد هدايت كنندۀ راهبردى با سير در ميان روايات و احاديث و حتى فتاوى و نوشته هاى فقها تحصيل و در جاى خود از آن بهره گرفته شود و به ديگران نيز عرضه گردد.

در هر صورت براى حل مشكلات نظام حقوقى يا بايد به فقه و تجربه هاى خود رو آوريم و از آنها الهام بگيريم يا قاعده اى را ساخته و پرداخته از ديگران اقتباس كنيم. يقينا قواعدى كه ريشۀ مذهبى و اخلاقى دارد، جامعه در اجراى آن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص:

162

اهتمام مى ورزد و قواعدى كه ريشه در فقه ندارد مكرر در جامعه نقض مى شود.

اصل 167 قانون اساسى مقرر داشته:

قاضى موظف است كوشش كند حكم هر دعوا را در قوانين مدونه بيابد و اگر نيابد، با استناد به منابع معتبر اسلامى يا فتاوى معتبر، حكم قضيه را صادر نمايد ….

بنابراين، اگر در قوانين مدون راه حل و فصل خصومت وجود نداشته باشد، مى بايد به منابع معتبر اسلامى يا فتاوى معتبر رجوع كرد. ارائۀ قواعد فقهى دادرس را نيز در اين مهم هدايت و يارى مى نمايد. «قاعدۀ تحذير يا هشدار» از جمله اين قواعد مى باشد.

دلايل انتخاب قاعدۀ تحذير تحقيق و بررسى، تازگى مطلب و قلمرو وسيع اعمال قاعده در حقوق داخلى و حقوق بين الملل بود.

در اين قاعده به مستندات- كه از استحكامات لازم نيز برخوردار مى باشد- قلمرو، حيطه و موارد تطبيق قاعده با ارائۀ مصاديقى در قوانين داخلى و حقوق بين الملل پرداخته شده است.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. روايت

اين قاعده مبتنى بر روايتى از امام صادق (ع) مى باشد كه در كتابهاى كافى «1»،

______________________________

(1) شيخ الكليني، الفروع من الكافى، كتاب الديات، چاپ دار الكتب الاسلاميه، ص 292.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 163

تهذيب، من لا يحضره الفقيه «1» و علل الشرايع نقل شده است:

محمد بن يحيى عن احمد بن محمد عن محمد بن اسماعيل بن بزيع عن محمد بن الفضيل عن أبى الصباح الكنانى عن أبى عبد اللّه (ع) قال: كان صبيان فى زمن على (ع) يلعبون باخطارهم، فرمى أحدهم (الآخر) بخطره فدق رباعيه صاحبه فرفع ذالك الى أمير المؤمنين (ع) فأقام الرامي البينة بأنه قال: حذار حذار فدرأ عنه القصاص، ثم قال: قد عذّر من حذّر.

«2»

از امام صادق (ع) نقل شده كه در زمان امير المؤمنين على (ع) كودكان بازى شرطبندى مى كردند؛ يكى از آنان آنچه را كه با آن شرطبندى كرده بود، انداخت و به دندان يكى از افرادى كه وارد محل بازى شده بود، اصابت كرد و شكست.

شخص مصدوم شكايت كرد و مرافعه نزد امير المؤمنين (ع) برد. ضارب اقامۀ بينة كرد كه هشدار داده بود. حضرت فرمود كه قصاص ندارد و سپس افزود هر كس (موقع انجام كارى) هشدار دهد، معذور است.

اين روايت دلالت دارد بر اينكه اگر فرد در مقام انجام كارى، سايرين را از وجود خطرى كه ممكن است آنان را دچار خسارت مادى يا جانى نمايد، آگاه كند و به نحو مقتضى هشدار دهد و دريافت كنندۀ هشدار با وصف اطلاع، خود را در معرض خطر قرار دهد؛ هشدار دهنده معذور خواهد بود و تحت شرايطى از مسئوليت مدنى و كيفرى مبرى مى باشد.

______________________________

(1) شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ابن بابويه، جلد 5، كتاب الديات، ص 468.

(2) الحذر و الحذر: بيم و پرهيز؛ الحذر: زيرك و بيدار و با پرهيز؛ تحذير: نرساندن و آگاه نمودن؛ حذار: اسم فعل، بر حذر باش. (فرهنگ خليلى).

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 164

ب. بناى عقلا

مدركات عقل عملى كه همانا آراء و نظريات محموده مى باشد؛ به عدم مسئوليت هشداردهنده اى حكم مى دهد كه قبلا به نحو مقتضى مخاطبان خود را از وجود خطر آگاه ساخته است و شارع مقدس كه خود رئيس عقلا مى باشد نمى تواند، از يك بناى مسلم عقلايى تخطى كند. روايت مذكور نيز ارشاد به حكم عقلا دارد. به تعبير ديگر، هر آنچه عقل عملى حكم كند،

شارع مقدس نيز بدان حكم مى كند و قاعدۀ ملازمه جارى مى گردد و اين معنى بر اساس قانون عليت علم به علت مستلزم علم به معلول است.

2 شرايط، حيطه و قلمرو إعمال قاعدة

اشاره

براى آنكه قاعدۀ تحذير قابل إعمال باشد و هشدار دهنده از مسئوليت مبرى گردد، لازم است نكات زير مورد توجه قرار گيرد:

الف. ضرورت اعلام خطر

يكى از شرايط اساسى براى استفادۀ قاعده و احراز عدم مسئوليت هشدار دهنده، ضرورت و الزام اعلام وجود خطر به نحو صريح و متعارف به مخاطبان است. بدين معنا كه هشدار دهنده مى بايد افراد را از وجود خطرى كه ممكن است مال يا جان آنان را در معرض تلف يا نقص قرار دهد، آگاه سازد تا آنان از

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 165

نزديك شدن به خطر دورى نمايند. فى المثل محدوده اى كه قرار است در آن مانور جنگى انجام شود، مى بايد مشخص و توسط مقامات مسئول به اطلاع اهالى منطقه رسانده شود و با گذاشتن علائم خاص مانند تابلو اسكلت انسان، نوشتن خطر مرگ، نصب سيم تورى و … مانع ورود افراد به منطقه شوند.

بنابراين، هشدار بايد صريح، روشن، متعارف و قابل فهم براى مخاطبان باشد.

ب. هشدار مى بايد قبل از وقوع حادثه داده شود

شك نيست كه هشدار مى بايد قبل از وقوع حادثه به مخاطبان ابلاغ شود و يا در معرض ديد آنان قرار گيرد. چنانچه بعد از وقوع حادثه مراتب اعلام گردد، به مثابۀ عدم وجود هشدار خواهد بود.

ج. وسايل هشدار دهنده مى بايد متناسب با نوع خطر و محيط باشد

اعلام وجود محيط خطرناك يا دستگاه خطر آفرين بنا به مقتضاى نوع خطر مى بايد متناسب باشد. فى المثل، نصب چراغهاى الوان چشمك زن بر روى اسكله يا برجها، ناخداى كشتى يا خلبان هواپيما را به وجود خطر هشدار مى دهد و اگر اين چراغها خاموش يا در محلهاى مناسب نصب نشده باشد و منجر به حادثه گردد؛ با رعايت ساير شرايط، مسئوليت متوجۀ اشخاصى است كه در اين امر اهمال نموده اند.

در مورد گودبردارى زمين براى احداث ساختمان، صاحب بنا با كشيدن ديوار يا سيم تورى و گذاردن علايم اخبارى به عابرين هشدار مى دهد كه به محدودۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 166

بناى در حال احداث نزديك نشوند؛ زيرا خطر سقوط در گودى يا افتادن مصالح ساختمانى و ورود خسارت به آنان وجود دارد. حال چنانچه فردى بر خلاف هشدار مذكور، اقدامى انجام دهد كه موجب خسارت مالى يا جانى خود شود بنا به قاعده، مسئوليتى متوجۀ صاحب بنا نخواهد بود. حال اگر صاحب بناى مذكور با كشيدن طناب نازكى خواسته باشد كه عابرين را به وجود خطر آگاه نمايد به نظر، اين اقدام براى رفع مسئوليت وى كفايت نمى كند؛ زيرا هشدار با نوع و خطر احتمالى تناسب ندارد.

بنا به مراتب چگونگى هشدار براى برائت از مسئوليت، حسب المورد بر مبناى قانون، عرف، اصول فنى و حرفه اى و بعضا قراردادها خواهد بود.

ه. هشدارگيرنده خود را در معرض خطر قرار داده باشد

با عنايت به روايت مذكور، زمانى هشدار دهنده از مسئوليت مبرى شناخته مى شود كه هشدارگيرنده خود را در معرض خطر قرار دهد. با اين توضيح كه بدون توجه به هشدار، دست به اقدامى زند كه نتيجۀ زيانبارى به دنبال داشته باشد و ورود

خسارت نتيجۀ اقدام هشدارگيرنده مى باشد (قاعدۀ اقدام).

و. ورود صدمه نبايد ناشى از اقدام عمدى هشدار دهنده باشد

بنا به روايت، كودكان بدون داشتن قصد و عمد به ايراد صدمه به احدى، اقدام به پرتاب سنگ (فقط به منظور ارزيابى قدرت خود) مى كنند و مدعى با آگاهى از هشدار داده شده به صحنۀ مسابقه وارد و در نتيجه مصدوم گرديده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 167

بنابراين، در قاعدۀ هشدار اولا هشدار دهنده نبايد قاصد و عامد به ايراد صدمه و خسارت باشد هر چند كه ابتدائا نيز هشدار لازم را داده باشد. ثانيا دريافت كنندۀ هشدار خود را وارد معركه نمايد؛ اعم از اينكه اين اقدام او ناشى از عمد يا تسامح باشد.

شايان ذكر است چنانچه فردى براى ارتكاب جرمى يا كشورى به منظور تجاوز به سرزمينى عملى انجام دهد و با هشدار طرف مقابل، دست از ارتكاب جرم يا تجاوز بر ندارد تحت شرايطى فرد يا كشور مورد تجاوز حق دارد از خود دفاع نمايد كه اين اقدام مشمول مقررات دفاع مشروع خواهد بود نه قاعدۀ تحذير.

3 موارد تطبيق قاعدة

الف. حقوق داخلى

مادۀ 4 قانون ايمنى راهها و راه آهن تصريح دارد كه ورود و عبور عابرين پياده و انواع وسايل نقليۀ غير مجاز و عبور دادن دام در بزرگراه و همچنين توقف وسايل مذكور در خطوط عبور ممنوع است. هرگاه به جهات مذكور، حادثه اى واقع شود كه منجر به ضرب يا جرح يا قتل يا خسارت مالى شود؛ راننده نسبت به موارد فوق مسئوليتى نخواهد داشت. يا تبصرۀ مادۀ 8 از قانون الحاق 10 تبصره به قانون نحوۀ رسيدگى به تخلفات و اخذ جرايم رانندگى مقرر داشته است كه در شهر تهران خيابانهايى كه به وسايل عبور عابر مجهز شده باشد و به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 168

وسيلۀ شهردارى براى اطلاع عامه آگهى شود، عابر پياده مكلف است فقط از محلهاى مخصوص عابر پياده عبور كند؛ در غير اين صورت اگر تصادفى بين وسيلۀ نقليه و عابر پياده واقع شود مسئوليت جزايى متوجۀ راننده نخواهد بود و راننده آزاد خواهد شد. به طورى كه ملاحظه مى شود قانونگذار در تدوين مقررات مذكور عملا قاعدۀ تحذير را به كار بسته است. (هر چند به نظر مى رسد در زمان تصويب قوانين فوق الذكر عنايتى به قاعدۀ تحذير نبوده است).

ب. حقوق كشورهاى كامان لا

در اين قسمت به دو رأى از آراى محاكم انگلستان در خصوص موضوع مورد بحث، اشاره مى گردد:

1- در پروندۀ «WESTWOOD- V. POST OFFICE» «1» يك نفر تكنسين جهت ادارۀ پست استخدام شد تا در كار تعويض شماره هاى تلفن انجام وظيفه نمايد.

اين شخص از در اتاق آسانسور كه اكثر مواقع بسته بود و در روى آن اخطارى با اين مضمون به چشم مى خورد: «فقط متصدى صلاحيتدار آسانسور حق ورود به اين محوطه را دارد» با قصد رفتن به پشت بام براى لحظاتى استراحت و هواخورى وارد شد؛ ولى به محض ورود به اين منطقۀ ممنوعه حفره اى در زير پايش بازشد و در آن سقوط كرد و كشته شد. خانواده اش با اين استدلال كه ادارۀ پست اولا طبق قواعد كامان لا «Common Law» مرتكب بى احتياطى شده و ثانيا

______________________________

(1) روزنامۀ تايمز، 24 اكتبر، 1972.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 169

برابر مادۀ 16 «قانون محوطۀ ادارات و دكاكين و راه آهن مصوب 1936» موظف بوده است كه ساختمانى استوار در اختيار كاركنان قرار دهد، خود را محق در اخذ

غرامت دانستند و درخواست محكوميت خوانده را به پرداخت خسارت نمودند.

دادگاه استيناف انگلستان مركب از سه لرد، استيناف دعوى خواهان را مردود اعلام نمود و در رأى صادره اشعار داشت كه اولا از لحاظ كامان لا ادارۀ خوانده تصور نمى كرده كه متوفى بدون داشتن هيچ نوع وظيفه اى وارد اتاق آسانسور شود. زيرا متوفى قصد داشته براى هواخورى از طريق ناصحيح به پشت بام برود و به هشدار صريح خوانده به منع ورود اشخاص ناوارد به آن محوطه توجه نكرده و خود مرتكب بى احتياطى شده است و ثانيا از لحاظ قانون 1936 متوفى براى انجام كار در اتاق آسانسور استخدام نشده بود و در اين موقعيت رهگذر معمولى محسوب مى شود. لهذا هيچ گونه غفلتى از طرف خوانده به عمل نيامده است تا مستوجب پرداخت غرامت باشد.

2- دو نفر به نامهاى كاسيدى «Kassidy» و رايت «Right» اولى از سال 1946 و دومى از سال 1947 در يك كارخانه لاستيك سازى استخدام و به كار مشغول شدند. شركتى به نام صنايع شيميايى سلطنتى محدود، با كارخانۀ لاستيك سازى مذكور طرف معامله بود و به اين كارخانه مرتبا دارويى به نام «NONOX- S» تا سال 1949 تحويل داده مى شد. آقايان كاسيدى و رايت، كارگران نامبرده، به بيمارى سرطان مثانه مبتلا شدند و عليه شركت صنايع شيميايى دادخواستى براى ضرر و زيان حاصله تقديم كردند:

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 170 GASSIDY WRIGHT. V. TM. CHEMICAL INDUSTRIES LTD.

خواهان محكوم شدند و از حكم صادره پژوهش خواستند. دادگاه استيناف انگلستان به نفع پژوهش خواهان، رأى محكوميت را شكست و در رأى مورخ 31 اكتبر 1972 خود اشعار داشت «1» كه حسب شواهد

موجود در پروندۀ امر، شركت خوانده قبل از پايان سال 1946 اطلاع داشته كه داروى تحويل شده از طرف او توليد سرطان مثانه مى كرده و يا حاوى ماده اى بوده كه چنين مرضى را به وجود مى آورده است. با اين وجود به متصديان كارخانۀ لاستيك سازى جريان را گزارش نداده است و اين چيزى نيست جز بى احتياطى و لذا پژوهش خوانده محكوم به پرداخت خسارات مورد ادعاى پژوهش خواهان مى باشد.

ج. حقوق بين الملل

1- يكى از وظايف شناخته شدۀ دولتها در مقابل نمايندگان سياسى ساير كشورها و به طور كلى بيگانگان مجاز به اقامت در كشور، حمايت از آنان در مقاطع خاص است و از جمله تكاليف دولتها اخطار قبلى به نمايندگان سياسى و بيگانگان مجاز به اقامت، مبنى بر ترك كشور به لحاظ بروز جنگ يا آشوبهاى داخلى يا به هنگام تشنجات بين المللى مى باشد كه در صورت اخطار و ابلاغ آن، مسئوليتى از جهت بروز هرگونه واقعه به عهدۀ كشور هشدار دهنده نمى باشد و به عهدۀ فرد خاصى است و در غير اين صورت يعنى چنانچه دولت نسبت به اعلام

______________________________

(1) روزنامۀ تايمز، 3 نوامبر، 1972.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 171

هشدار به بيگانگان اقدام ننمايد مسئوليت خسارات جانى و مالى به عهدۀ كشور مذكور خواهد بود. از مصاديق اين امر جنگهاى داخلى اسپانيا (1936- 1939) و جنگ 1956 مصر مى باشد. «1»

2- در 22 اكتبر 1946 دو كشتى انگليسى كه هنگام عبور از تنگه كرفوبامين با هم برخورد كردند؛ خساراتى به آنها وارد آمد و به دنبال اين حادثه، نيروى دريايى انگليس مبادرت به جمع آورى مينهاى موجود در آبهاى سرزمين آلبانى نمود. اين امر موجب اعتراض دولت

آلبانى و بروز اختلافات شديدى بين طرفين شد. بر اساس توصيۀ شوراى امنيت، طرفين ضمن قرارداد 25 مارس 1948 توافق كردند كه اختلاف خود را جهت رسيدگى به ديوان بين الملل دادگسترى ارجاع نمايند.

ديوان مذكور بعد از بررسيهاى لازم و مطالعۀ لوايح طرفين، طى سه مرحله رأى خود را انشاء نمود. در وهلۀ اول ديوان نسبت به مسألۀ صلاحيت نظر داد و خود را صالح به رسيدگى دانست (چون آلبانى به صلاحيت ديوان اعتراض كرده بود). دومين حكم راجع به ماهيت دعوى صادر شد. در اين حكم ديوان، دولت آلبانى را با توجه به قوانين بين الملل مسئول انفجارات حاصله دانست و اضافه نمود آلبانى مسئول خسارت وارده و از جمله مسئول جانهاى از بين رفته است.

ديوان اعلام داشت اين مسئوليت به علت اين نبوده كه آلبانى خود مينها را در تنگه رها كرده است؛ بلكه مسئوليت اين دولت غير مستقيم بوده و به اين دليل

______________________________

(1) محمد رضا ضيايى بيگدلى، حقوق بين الملل عمومى، چاپ سوم، ص 268.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 172

است كه آلبانى از مين گذاريهاى آبهاى تنگه خبر داشته و آن را به اطلاع سايرين نرسانده و هشدار لازم به كشتيها نداده است و در قسمت ديگر از همين حكم دولت انگلستان را محكوم نموده و اعلام داشته كه مين روبى آبهاى تنگه كرفر نقض حاكميت آلبانى بوده و بدون رضايت اين كشور صورت گرفته است و به دفاع انگلستان كه جهت رفع ممانعت از حق عبور از تنگه، اقدام به مين روبى كرده با اين عبارت «ديوان نمى تواند اين دفاع را بپذيرد، اين حق ادعايى، مداخله از نظر ديوان، چيزى

جز مظهر يك سياست زور نيست». «1»

بنابراين، ديوان بين الملل دادگسترى به عنوان تنها مرجع قضايى بين المللى كه نقش بسيار مهمى در توسعۀ قواعد حقوق بين الملل دارد؛ از قاعدۀ تحذير براى محكوميت كشور آلبانى استفاده نموده است.

همان طور كه ملاحظه مى شود قاعدۀ مذكور مى تواند برخى از مشكلات را به نحو صحيح و عقلايى حل و فصل نمايد. به اميد اينكه شرح مذكور مقدمه اى براى كارهاى ارزندۀ ديگر در اين زمينه باشد و فقهاى عظام و حقوقدانان، نهايت بهره را از اين قاعده در مسائل مورد ابتلا ببرند.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ

______________________________

(1) محمد رضا ضيايى بيگدلى، همان، پاورقى ص 192؛ رجوع كنيد به:

The International Court of Justice 1946, Netherland: 1986, P. P. 85, 86.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 173

قاعدۀ تدرء الحدود بالشبهات

اشاره

قاعدۀ «تدرء الحدود بالشبهات» از جملۀ قواعد فقهيۀ مهم اسلامى است كه فقهاى عظام در موارد فراوان بدان استناد كرده اند و از اين حيث جايگاهى اساسى در حقوق جزاى اسلامى دارد. در اين مقاله قاعدۀ مذكور تحت چهار عنوان مورد بررسى قرار مى گيرد: مدارك و مستندات قاعده، دلالت قاعده، ملاك در عروض شبهه، دايرۀ شمول قاعده.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. صدوق (ره) در كتاب من لا يحضره الفقيه مى فرمايد كه رسول خدا (ص) فرمودند: «ادرءوا الحدود بالشبهات» «1» همچنين ايشان در كتاب مقنع روايت

______________________________

(1) وسايل الشيعة، جلد 18، باب 24، از ابواب مقدمات حدود، حديث 4؛ علامۀ حلى- قدس سرّه- در نهج الحق در باب تحريم عمر متعة النساء مى فرمايد: «قال النبى (ص) ادرءوا الحدود بالشبهات»؛ الفقه على

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 174

مذكور را مرسلا به مولى امير المؤمنين (ع) نسبت داده اند و قال امير المؤمنين (ع):

«ادرءوا الحدود بالشبهات» «1» عن رسول اللّه (ص):

ادرءوا الحدود عن المسلمين ما استطعتم، فان كان له مخرج فخلوا سبيله؛ فان الامام ان يخطئ فى العفو خير من ان يخطئ فى العقوبة «2»

قال رسول اللّه (ص): «ادفعوا الحدود ما جدتم له مدفعا». «3» بدين ترتيب روايت ادرءوا الحدود بالشبهات از دو طريق مرسلا و به لسان واحد نقل شده است. از روى موازين فن حديث، روايت مذكور چون از روايات مرسله است مشمول ادلۀ حجيت خبر واحد نمى شود، يعنى بايد روايت مسند باشد و تمامى سلسلۀ سند آن معتبر باشد و به امام معصوم (ع) يا پيامبر اكرم (ص) برسد تا واجد اعتبار باشد. اما به نظر گروهى از فقها يك دسته از مراسيل، حكم مسانيد را دارند كه

از جملۀ آنها مراسيل صدوق (ره) است. مواردى هست كه ايشان روايت را به طور مرسل نقل مى كند؛ يعنى نمى فرمايد كه «روى عن رسول اللّه» يا «روى عن امير المؤمنين (ع)» بلكه مى فرمايد «قال رسول اللّه (ص)» يا «قال الصادق (ع)». اين سنخ مراسيل در حكم مسانيد هستند و در واقع براى رعايت اختصار سند حذف و ساقط شده و روايت به صورت اصل مسلم نقل شده است. گروهى ديگر معتقدند كه مرسله اعتبار ندارد و ميان مراسيل صدوق (ره) و ديگر مراسيل فرقى

______________________________

– المذاهب الاربعه، جلد 5، ص 88؛ نهايۀ ابن اثير، جلد 2، ص 109.

(1) المقنع، باب الزنا و اللواط، قم: مؤسسۀ مطبوعات دار العلم، ص 147.

(2) سنن الترمذى، جلد 2، ص 438؛ ابواب الحدود، باب 2، حديث 1447.

(3) سنن ابن ماجه، جلد 2، ص 850؛ الحدود، باب 5، باب الستر على المؤمن، حديث 2545.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 175

نيست؛ يعنى وقتى روايت حجيت دارد و ادلۀ حجيت خبر واحد شامل آن مى شود بايد مسند و تمامى سلسلۀ سندش نيز معتبر باشد (پس از آنكه در بارۀ حجيت خبر واحد بحث به عمل آمد). بايد دانست كه علاوه بر مراسيل صدوق (ره) در بارۀ مراسيل گروهى ديگر، از جمله مراسيل «ابن ابى عمير» نيز اين نظر وجود دارد و مراسيل آنها نيز همانند مسانيدشان دانسته مى شود. در باب حجيت خبر واحد نيز بايد به اين نكته توجه داشت كه علاوه بر مسند بودن روايت، خبر بايد موثوق الصدور باشد، زيرا بناى عقلا بر اين امر است. وثوق به صدور خبرگاه از عدالت و وثاقت راوى حاصل مى شود و گاه

نيز اين نتيجه از عمل اصحاب و بزرگان و متقدمان به دست مى آيد. اگر ديديم كه همۀ فقها بر طبق يك روايت عمل كرده و مطابق آن فتوى داده اند و اين جمع از اشخاص قريب العصر امام معصوم (ع) هستند، وثوق حال مى شود. از اين جمله اند على بن بابويه و كلينى و قديمين و صدوقين و شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى (ره) كه وقتى به روايتى عمل كردند وثوق پيدا مى شود كه روايت مربوط صادر از معصوم (ع) است. گاه نيز وثوق ناشى از توثيق كتب رجالى است.

همچنين به قاعدۀ مورد بحث ما يعنى «ادرءوا الحدود بالشبهات» تمامى فقها عمل كرده و به روايت مربوط استناد كرده و بر اساس آن فتوا داده و بدين ترتيب آن را مسلم دانسته اند و به اصطلاح شهرت عملى آن محقق است. به نظر ما نيز مطلقا ادلۀ حجيت خبر واحد اين مورد را در برمى گيرد. زيرا نبايد گفت كه صرف مرسله بودن موجب مى شود روايت از اعتبار بيفتد حتى صاحب رياض (ره) مى فرمايد: «و الاولى التمسك بعصمة الدم الا فى موضع اليقين عملا بالنص

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 176

المتواتر بدفع الحد بالشبهات» و محتمل است مقصود ايشان «بالنص المتواتر» تواتر معنوى باشد.

ب. دليل دوم تسالم اصحاب است بر حجيت اين قاعده. يعنى تمامى اصحاب اماميه بلكه فقهاى اسلام به اين قاعده استناد كرده اند و مطابق آن فتوى داده اند، در اكثر مسائل جزايى هرگاه شبهه اى پيش آمده است فقهاى ما فرموده اند: «لانه من الشبهة الدارئة» و بنابراين گفته اند كه حد جارى نمى شود يا قصاص و تعزير ساقط مى شود. اين تسالم از اجماع

بالاتر است. سيدنا الاستاد حضرت امام (ره) در درسهايشان مكرر مى فرمودند: اگر فقهاى عظام و متقدمان و كسانى كه قريب العصر به معصوم (ع) هستند، همگى متفقا در امرى فتوى دادند و در يك راه حركت كردند، خود بزرگترين دليل براى ما، و لو آنكه روايتى بر طبق آن فتوى نباشد و يا روايت ضعيف باشد زيرا اين اتفاق دليلى بزرگ است. بدين ترتيب اتفاق نظر فقهاى اسلام در اين قاعده، دليلى قوى بر اعتبار آن است.

ج. اين قاعده با ظواهر ادله مطابق است به اين بيان كه احراز موضوع شرط از براى فعليت و تنجز حكم است، زيرا نسبت حكم به موضوع نسبت معلول به علت است- همان طور كه اگر تمامى اجزاء و شرايط علت در خارج موجود نشود، معلول در خارج موجود نمى شود- بنابراين هنگامى كه موضوع محرز شد و تمام جزئياتش مشخص شد حكم به مرحلۀ اثبات مى رسد، آنگاه تنجز و فعليت مى يابد. خلاصه آنكه اگر موضوع احراز نشود، نمى توان گفت كه حكم ثابت است.

اكنون بايد ديد كه در شبهۀ موضوعيه اگر هنوز موضوع محرز نشده باشد آيا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 177

مى توان گفت كه جزاء و كيفر- كه همان حكم است- ثابت است. قاعدۀ «تدرء الحدود بالشبهات» در خصوص شبهات موضوعيه يك قاعده است و اگر اين روايت نيز نبود، در مورد شبهات موضوعيه طبق موازين مى گفتيم مادام كه در موضوع شبهه هست حكم يعنى كيفر و جزا ثابت نيست.

البته اين دليل سوم اختصاص به شبهات موضوعيه دارد و بحث ما در اين قاعده عام است؛ يعنى اين قاعده در شبهات حكميه و موضوعيه و مفهوميه

و جهل- چه قصور و چه تقصير- يا شبهۀ عمد و خطا و اكراه جارى مى شود.

د. دليل چهارم رواياتى است در اين باب مانند صحيحۀ حلبى «1»، صحيحۀ محمد بن مسلم «2»، صحيحۀ ابى عبيدۀ حذاء «3»، معتبرۀ ابو بصير «4» و صحيحۀ عبد الصمد «5» كه بعضى از آنها مختص شبهات حكميه و برخى مختص به شبهات موضوعيه و بعضى نيز عام است و همۀ موارد را شامل مى شود. بعضى از اساتيد عظام ما «مد ظله» مى فرمايند «6» كه در صحيحۀ عبد الصمد حضرت صادق (ع) مى فرمايند: «اى رجل ركب امرا بجهالة فلا شي ء عليه». اين معنى عام است و شبهات حكميه و موضوعيه را در بر مى گيرد، جاهل چه قاصر باشد و چه مقصر، هر دو را شامل مى شود چون اى رجل ركب امرا بجهالة- باى نحو كانت الجهالة

______________________________

(1) وسائل الشيعة، جلد 18، باب 14، از ابواب مقدمات حدود، حديث 1 و 2.

(2) همان.

(3) همان، حديث 3.

(4) همان، باب 37، از ابواب حد زنا، حديث 5.

(5) همان، جلد 9، باب 45، از ابواب تروك احرام، حديث 3.

(6) مبانى تكملة المنهاج، جلد 2، ص 168.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 178

– فلا شي ء عليه. بنابراين مى توان به ذيل اين صحيحه (عبد الصمد) استدلال كرد و گفت اين صحيحه دلالت دارد بر موردى كه شبهه عارض شود و جهالت باشد.

2 دلالت قاعدة

آيا قاعدۀ مورد بحث مختص به شبهات موضوعيه است يا شامل شبهات حكميه نيز مى شود يا علاوه بر آنها شبهۀ عمد و خطا و شبهۀ اكراه و غير اختيار را هم در برمى گيرد؟

بدون ترديد شبهۀ موضوعيه مشمول اين قاعده است، زيرا همان

طور كه اشاره شد حتى در صورت نبودن قاعده و روايت مربوط به آن، به مقتضاى اصول اوليه، تا موضوع احراز نشود حكم بر آن جارى نمى شود. از اين رو فقها در مورد شمول قاعده بر شبهات موضوعيه بحثى ندارند و مخالفتى در اين مسأله نيست.

اما در شبهات حكميه گروهى قائل به تفصيل شده اند، بدين بيان كه وقتى جهل قصورى باشد مشمول قاعده مى شود و اگر جهل تقصيرى و ناشى از كوتاهى متهم در تعلم احكام باشد قاعده جارى نمى شود. لكن بايد گفت كه يكى از ادات عموم، جمع محلاى به الف و لام است و بنابراين «الشبهات» افادۀ عموم مى كند و شامل هر شبهه اى چه موضوعيه و چه حكميه- اعم از جهل تقصيرى و قصورى- مى شود. در اينجا بايد ديد آيا لسان دليل كوتاهى دارد يا تخصيصى وارد شده است؟ مى توان گفت ادله اى كه عذر جاهل مقصر را مسموع نمى داند و چنين جاهلى را معاقب مى شمارد، به اين مطلب كه جاهل معذور است

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 179

تخصيص وارد كرده است.

در بعضى روايات آمده است كه وقتى به جاهل گفته مى شود چرا چنين كردى اگر در پاسخ گفت «ربى ما علمت» به وى مى گويند كه «هلا تعلمت؟» چرا نرفتى ياد بگيرى؟ مضافا اينكه در جاى خود ثابت شده است كه تعلم احكام شرعيه بر همه واجب است و اين معنى مورد اتفاق همگان مى باشد. اختلاف در نحوۀ وجوب است كه به ملاك مقدمات مفوته يا حكم عقل يا حكم شرع اين تعلم لازم است.

نتيجه آنكه از باب اصالة العموم و اصالة الاطلاق، قاعدۀ مورد بحث شامل جهل قصورى و تقصيرى

مى شود، اما ادلۀ مربوط به وجوب تعلم احكام بر اين قاعده تخصيص مى زند. مضافا اينكه در صورت جهل تقصيرى به حكم صحيحۀ يزيد الكناسى- قال: سألت ابا عبد اللّه (ع) عن امرأة تزوجت فى عدتها؟ فقال: ان كانت تزوجت فى عدة طلاق لزوجها عليها الرجعة، فان عليها الرجم. قلت: فان كانت تعلم ان عليها عدة و لا تدرى كم هى؟ فقال: اذا علمت ان عليها العدة لزمتها الحجة فتسأل حتى تعلم «1»- عذر را نمى پذيرد و حكم مى كند كه بر وى تعلم لازم بوده است.

3 ملاك در عروض شبهه

آيا عروض شبهه در نزد مجرم معتبر است يا نزد حاكم يا نزد هر دو يا آنكه

______________________________

(1) وسائل الشيعة، جلد 18، باب 27، از ابواب حد الزنا، حديث 3.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 180

عروض شبهه در هر كدام به تنهايى و به طور قضيۀ منفصلۀ مانعة الخلو براى جريان قاعده كفايت مى كند؟

الف. ممكن است تصور شود كه مخاطب قاعده، قضات هستند و بنابراين شبهه بايد در نزد قاضى عارض شود و عروض آن براى متهم اعتبارى ندارد.

چون گفته شده است: «ادرءوا الحدود بالشبهات» يعنى مخاطب كسى است كه بتواند حد را ساقط كند و اين معنى منحصرا در اختيار قاضى است.

ب. نيز ممكن است گفته شود كه مقصود آن است كه «بالشبهات ادرءوا الحدود» يعنى اى قضات به شبهاتى كه نزد مجرمان عارض مى شود، حد را ساقط كنيد. يعنى اگر براى مجرمان و متهمان شبهه حاصل شود كه آيا اين عمل منهى عنه و مبغوض شارع است يا نه، شما قضات حد را ساقط كنيد.

ج. احتمال ديگر اين است كه حد به عروض شبهه نزد قضات

يا مجرمان ساقط شود.

اما واقع مسأله آن است كه در اين مقام و موارد ديگر عمومات وارده كه در مقام قانون گذارى تشريع مى شود، هميشه به طور قضيۀ حقيقيه است. در قضاياى حقيقيه نظر خاص به مخاطب يا صنف خاص نيست. در مقام قانون گذارى بيان قانون هيچ گاه اشخاص و اصناف مورد نظر نيستند و حكم بر نفس طبيعت است و مقنن موضوع مقدر الوجود را در نظر مى گيرد. گفته اند «ادرءوا الحدود بالشبهات» اين شبهه ممكن است نزد قاضى باشد يا نزد متهم حاصل شود. حتى در بعضى موارد وجود شبهه نزد متهم با عروض شبهه نزد قاضى ملازمه دارد؛ يعنى هر جا كه قاضى يقين به كذب متهم ندارد، اگر شبهه بر متهم عارض شود

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 181

اين امر با عروض شبهه نزد حاكم ملازمه مى يابد. بنابراين اگر متهم ادعاى نسيان و غفلت و خطا و اضطرار و اكراه و غير اينها را كند و حاكم احتمال خلاف گويى متهم را ندهد براى وى نيز ايجاد شبهه مى شود و سبب رفع حد از متهم مى شود.

در اين مقام چون مبناى حدود بر تخفيف و تسامح است آيا اصول عقلايى جارى نمى شود؟ زيرا اگر متهم ادعاى نسيان و خطا و … را كند، اصل در عدم نسيان و عدم خطا و عدم اضطرار و عدم اكراه است. در پاسخ مى گوييم كه اين اصول عقلايى در باب حدود جارى نمى شود و صرف پديد آمدن شبهه و ادعاى اكراه و اشتباه و خطا و نسيان، عدم النسيان و عدم الخطا را رفع مى كند.

به تعبير ديگر، موضوع قاعدۀ «درء الحد» عبارت است از حدوث شك

و شبهه و چنانچه اصول عدميه در اين موارد جارى شود موضوعى از براى جريان قاعده نمى ماند و لغويت لازم مى آيد. مضافا اينكه موضوع قاعدۀ نفس حدوث شك و شهبه است، به نحوى كه نفس الشك و الشبهه تمام الموضوع است از براى جريان قاعده، به خلاف استصحاب كه اثر مترتب است بر نفس واقع مشكوك فيه نه بر نفس شك؛ بنابراين به مجرد حدوث شك و شبهه موضوع قاعده فعليت مى يابد و نوبت به جريان استصحابات عدميه نمى رسد، به جهت اينكه فعليت موضوع قاعده در رتبۀ خود شك است، به خلاف استصحاب كه ناظر است جهت بقاى واقع و تنزيل مشكوك فيه منزلۀ متيقن و اين معنى متأخر است از نفس شك و شبهه.

مثلا در مورد محارب و زانى و سارق در صورت حدوث شبهۀ توبۀ آنان استصحاب عدم حدوث توبه كه منقح است از براى عموم عام- «إِنَّمٰا جَزٰاءُ الَّذِينَ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 182

يُحٰارِبُونَ اللّٰهَ …» و «وَ السّٰارِقُ وَ السّٰارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمٰا» و «الزّٰانِيَةُ وَ الزّٰانِي»- جارى نمى شود و به مقتضاى عموم قاعدۀ درء الحد ساقط مى شود، مگر اينكه عدم توبۀ آنان محرز شود.

از مصاديق اين قاعده كه ممكن است نزد حاكم سبب عروض شبهه شود، شبهات مفهوميه است. به اين معنى كه حاكم على رغم احراز موضوع، حكم آن را نمى داند. مثلا در بارۀ مرتد فطرى بايد احكام اربعه جارى شود كه نخستين حكم در مورد قتل است بدين معنى كه مرتد مرد چه توبه كند و چه توبه نكند؛ چه توبه اش قبول شود چه نشود، حكم قتل تغيير نمى كند. اما در مورد مرتد فطرى چنانچه خنثى

مشكل باشد و به شرط آنكه ما معتقد به وجود خنثى مشكل باشيم دوران امر ميان قتل و توبه دادن است. بنابراين اگر خنثى مشكل را مرد بگيرند حكم، قتل خواهد بود ولى اگر خنثى مشكل زن تلقى شود او را توبه بدهند. بدين ترتيب حاكم نمى داند كدام يك از اين دو حكم بايد جارى شود و چون اين شبهه وجود دارد، در نتيجه حد قتل از خنثى مشكل ساقط مى شود.

4 دامنۀ شمول قاعدة

آيا قاعدۀ مورد بحث مختص به حدود اللّه است يا شامل قصاص و تعزيرات هم مى شود؟

الف. به نظر برخى از فقهاى عظام چون قصاص از جملۀ حقوق الناس است و مبناى حقوق الناس نيز بر مداقه و تدقيق است چنانچه شبهه اى در باب

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 183

قصاص عارض شود، نمى توان به اين قاعده تمسك كرد و اصالت عدم النسيان، عدم الغفلة، عدم الاشتباه، عدم الاكراه و غير اينها مانع از جريان آن است. دليل آنكه اين اصول عقلايى در حدود اللّه جارى نمى شود آن است كه حدود اللّه مبنيا على التخفيف و على التسامح است. اما در قصاص كه جزء «حقوق الناس» است و بايد تدقيق كرد، اين اصول جارى مى شود و در هر مورد كه ادعاى شبهه شود چه نزد مجرم و چه نزد حاكم يا نزد هر دو، حاكم بايد فورا اصالت عدم النسيان و … را جارى كند؛ يعنى نبايد به صرف پديد آمدن شبهه قصاص را ساقط بداند.

بنابراين، جريان اصول مذكور سبب مى شود كه قاعدۀ مذكور در باب قصاص جارى نشود.

البته بايد دانست كه قصاص نيز در حقيقت از حدود اللّه است چون حدود اللّه

منحصر به شلاق نيست و هر كيفرى كه از جانب خداى تعالى معين شده باشد جزء حدود اللّه خواهد بود. اما بعضى از اين كيفرها جزء حقوق شخصى است و تا مدعى خصوصى شكايت نكند و به مطالبۀ آن اقدام نكند، قابل اجراء نيست.

قطع يد سارق جزء حدود است اما چون جزء حقوق شخصيه است، مسروق منه بايد شكايت كند و پيش از طرح شكايت، حاكم نمى تواند حكم به قطع يد بدهد. حد قذف نيز همين طور است. قصاص هم كيفرى است كه از جانب خداى تعالى معين شده است و بايد مانند قطع يد سارق يا حد قذف مطالبه شود.

بدين ترتيب اشكال اول مرتفع مى شود.

اما در پاسخ مسألۀ دوم كه گفته اند چون حدود اللّه مبنى بر تسامح و تخفيف است در عرصۀ آن اصول عقلايى جريان ندارد و بر عكس در مورد قصاص

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 184

اصول عقلايى جارى مى شود، مى گوييم كه در خصوص قصاص هم اصول عقلايى جارى نمى شود؛ زيرا درست است كه حقوق الناس مبنى بر مداقه و تدقيق است اما اين دقت نظر مربوط به مسائل حقوقى و مالى صرف است. در مسألۀ دماء و نفوس آنچه از روايات كثيره و تسالم اصحاب و مذاق شرع براى ما مسلم مى شود آن است كه مهما امكن بايد احتياط كرد.

خلاصه آنكه از تتبع در آثار فقهاى عظام اين مطلب فهميده مى شود كه در مواردى قاعدۀ مذكور را نسبت به قصاص جارى كرده اند. براى مثال در مورد دو نفر كه مدعى ابوت يك فرزند باشند اگر قبل از آنكه بر اساس قواعد مقرر در باب نسب بچه به يكى

از آنها ملحق شود، مثل قاعدۀ فراش و غير ذلك يكى از دو مدعى ابوت فرزند انتسابى خود را بكشد، آيا حكم قصاص دربارۀ وى جارى مى شود؟

مرحوم محقق (ره) در كتاب شرايع و نيز صاحب جواهر قائل به عدم قصاص شده اند. همچنين اگر قاتل بين دو نفر مشتبه باشد؛ يعنى علم اجمالى باشد به اينكه يكى از اين دو قاتل است در اين صورت صاحب جواهر اين مورد را هم از موارد شبهه دانسته اند. همين طور اگر بينه اى در خصوص قاتل بودن زيد اقامه شود و بينۀ ديگر عمرو را قاتل بداند از باب تعارض دو بينه، هر دو ساقط مى شوند. محقق (ره) و علامه حلى (ره) و فرزندش فخر المحققين (ره) و شهيد ثانى (ره) در مسالك با عنوان شبهه قصاص را از هر دو مرتفع مى دانند و مى فرمايند كه بايد ديۀ مقتول پرداخت شود و اين دو نفر آن را تنصيف كنند. نيز در مورد كسى كه شبانه شخصى را از منزلش بيرون ببرد و سپس آن شخص

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 185

مراجعت نكند نصا و فتوا بر وى ديه ثابت است. شهيد ثانى- قدس سرّه- در مورد توجيه اين معنى مى فرمايد: و اما ضمانه بالدية فللشك فى موجب القصاص فينتفى للشبهه. «1»

ب. آيا قاعدۀ تدرء الحدود بالشبهات شامل تعزيرات هم مى شود يا نه؟

مرحوم محمد تقى مجلسى (ره) در كتاب روضة المتقين فرموده است كه حدود شامل حد و تعزير و قصاص مى شود و اين نظر متين است، البته مواردى هست كه به تعزير اطلاق حد شده است و بنابراين اصالة العموم تدرء الحدود شامل تعزيرات شرعى نيز مى شود

و تمامى نكات مربوط به حدود در اين باب نيز جارى خواهد بود. مضافا حكمت تشريع اين قاعده- كه تحقق عدالت و كمك به متهمين است- اقتضا مى كند اين معنى در تعزيرات نيز تسرى يابد. ثانيا عموم فرمايش رسول اكرم (ص)- ان الامام يخطئ فى العفو خير من أن يخطئ فى العقوبة- شامل تعزيرات نيز مى شود مطلقا، چه در شبهات حكميه و موضوعيه. اما در دائرۀ تعزيرات امورى هست كه تعزير شرعى اصطلاحى نيست و جزء احكام سلطانيه و بازدارنده است، در اين قسم ولى امر و حاكم مسلمين به تعيين آنها قيام مى كند. احكامى از اين قبيل جزء حقوق اللّه به شمار نمى آيند و بر همين اساس در باب آنها مى توان حكم غيابى صادر كرد، حال آنكه اگر جزء حقوق اللّه شمرده مى شدند، در خصوص آنها صدور حكم غيابى ممكن نبود. به همين دليل- چون جزء حقوق اللّه نيستند- محتمل است قاعدۀ تدرء الحدود

______________________________

(1) الروضة البهية، كتاب الديات.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 186

نيز در مورد آنها جارى نشود. لكن تحقيق آن است كه قاعدۀ درء الحد در اين موارد نيز جارى مى شود.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 187

قاعدۀ عدم ضمان الامين

اشاره

يكى از قواعد مشهور فقهى قاعدۀ «عدم ضمان الامين الا بالتعدى و التفريط» است.

طبق مفهوم اين قاعده امين ضامن نيست مگر در صورت تعدى و تفريط.

پيرامون اين قاعده از جهات مختلف مى توان بحث كرد كه به طور خلاصه شامل عناوين زير است:

مدارك و اسناد قاعده؛ مراد از قاعده؛ مراد از تعدى و تفريط؛ اشكالات وارد بر عموميت قاعده؛ موارد تطبيق قاعده.

1 مدارك و اسناد قاعدة

1- موجبى براى مسئوليت امين وجود ندارد زيرا آنچه موجب ضمان مى شود اتلاف است نه تلف كه قاعدۀ مشهور «اتلاف» مبين آن مى باشد و اگر امين تعدى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 188

و تفريطى نكند، اتلاف واقع نشده است تا موجب ضمان گردد.

2- قاعدۀ «و على اليد …» نيز نمى تواند مستند مسئوليت امين قرار گيرد؛ زيرا يدى كه ضمان آور است يد عدوانى است و مسلم است كه يد امين يد عدوانى نيست. امانت يا عين مستأجره و عين مرهونه نزد مستأجر و مرتهن يا عاريه نزد مستعير است و امثال اينها كه امانت مالكانه ناميده مى شوند و يا امانات شرعيه هستند مانند لقطه نزد ملتقط و مال مجهول المالك و غايب و قاصر نزد حاكم شرع و نايب حاكم شرع. به هر حال اينها همه ايادى مأذونه هستند يا از طرف مالك يا از طرف خداى تعالى. بنابراين، قاعدۀ و على اليد نيز در مورد مسئوليت امين جارى نيست.

يد امين آنجا كه از طرف مالك مأذون است، دو گونه مى باشد يا امانت در جهت نفع مالك است مانند لقطه و احتمالا انواع اجاره يا در جهت نفع امين است مانند عاريه. «1»

3- قاعدۀ «غرور» نيز در امانت مصداق ندارد. فرض اين

است كه امين به قصد تغرير مالك، مال وى را در تصرف نمى گيرد. البته اگر چنين قصدى در كار باشد ديگر امانت نيست و موجب ضمان براى متصرف خواهد بود كه از بحث خارج

______________________________

(1) اين تقسيم بندى آيت اللّه العظمى سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى- قدس سرّه- است. ولى به نظر اين جانب از نظر انتفاع از امانت مالكانه، مى توان قائل بر سه نوع شد:

قسم اول: امانت در جهت نفع مالك مانند وديعه؛

قسم دوم: امانت در جهت نفع امين مانند عاريه؛

قسم سوم: امانت در جهت نفع طرفين مانند اجاره.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 189

است.

علاوه بر مفاهيم مستفاد از قواعد سه گانۀ فوق، اخبار و احاديث نيز در اين باب همگى دلالت بر عدم ضمان امين دارد. از آن جمله خبرى است در مستدرك از امير المؤمنين (ع) بدين معنى كه «بر امين مسئوليتى نيست».

خبر ديگر در وسائل الشيعة است از ابان بن عثمان از ابى جعفر حضرت باقر (ع)، در پاسخ به سؤالى پيرامون مالى كه در نزد مستبضع تلف يا سرقت شده فرموده است: «چون آن مرد امين بوده است بر وى غرامتى نيست».

در خبر ديگر صدوق در مقنع آورده كه شخصى از امام صادق (ع) سؤال مى كند كه آيا قول امانت گيرنده اى كه ثقه هم نيست مورد قبول مى باشد؟ فرموده است:

«آرى و البته سوگند نيز بر وى نيست».

وسايل خبر ديگرى از قرب الاسناد نقل نموده است. در اين خبر عبد اللّه بن جعفر از هارون بن مسلم از مسعده بن صدقه از ابى عبد اللّه (ع) آورده است: «ايراد اتهام نسبت به امين و اطمينان نسبت به خائن جايز نيست».

همچنين مسعده بن

زياد از جعفر بن محمد (ع) به نقل از پدرش و سپس از رسول خدا (ص) نقل كرده است كه آن حضرت فرموده: «متهم نمودن امين جايز نيست».

در بين اين اخبار خبر معروف «ليس على الامين الا اليمين» «1» و بسيارى اخبار ديگر هست كه نيازى به ذكر تمامى آنها نيست و نتيجه اينكه عدم ضمان امين از

______________________________

(1) استفاده اى كه از اين روايت مى شود آن است كه در صورت ادعاى خيانت، بار اثبات بر عهدۀ مدعى است و امين براى دفاع از خود در مقام منكر اداى سوگند مى كند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 190

امور ثابت و واضح است. از مجموع اين روايات چنين استفاده مى شود كه امين خواه از طرف شارع مقدس باشد و خواه از طرف مالك، ضمانى بر وى نيست.

در روايت مقنع حتى اداى سوگند هم براى امين لازم شمرده نشده است و در دو روايت قرب الاسناد از ايراد اتهام نسبت به امين نهى شده است. از ديگر مدارك قاعدۀ عدم ضمان امين «اجماع» است.

اكثر فقها در موارد عديده به عدم ضمان امين استناد كرده اند به طورى كه اين موضوع به نحو يك كبراى كلى و مسلّم در آمده است.

قاعدۀ معروف «… مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ …» «1» نيز دليل ديگرى بر عدم مسئوليت امين مى باشد. زيرا امين حكم محسن و نيكوكار را دارد. امين چه از طرف شارع و چه از طرف مالك، براى نفع صاحب مال اقدام مى كند و هر گونه ضمان بر عهدۀ وى نوعى زحمت و حرج است كه در آيۀ شريفه و قاعدۀ معروف اين زحمت و حرج نفى شده است.

از اين

آيه دليل عقلى بر عدم ضمان امين نيز استفاده مى شود. چه، وقتى امين را محسن و نيكوكار فرض نموديم و قائل شديم كه تعدى و تفريطى هم از سوى او صورت نگرفته و تلف يا نقص مال به سببى خارج از اراده و انتساب به امين بوده است، عقل، براى وى غرامت و مسئوليت را نمى پذيرد و آن را قبيح مى شمارد. قول خداى تعالى در اين آيۀ شريفه در حقيقت تقرير و تثبيت اين حكم عقلى است.

______________________________

(1) توبه (9): 91 «.. بر نيكوكاران عالم از هيچ راه حرج و زحمتى نيست …».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 191

ليكن توجه به اين نكته ضرورى مى باشد كه اين وجه در تمامى انواع امناء جارى نيست زيرا در برخى از انواع امناء اگر چه امين مأذون از طرف مالك است اما تصرف او لزوما در جهت نفع مالك نيست مانند عاريه كه تصرف مستعير در جهت مصلحت خود اوست و نه مصلحت مالك.

2 مراد از قاعدة

مراد از ضمان، ضمان واقعى است؛ يعنى اگر مال تلف شود در صورتى كه از اموال مثلى باشد مثل آن و اگر از انواع قيمى باشد، بهاى آن بر عهدۀ ضامن است.

در مواردى كه تصرف، تصرف غير مجاز باشد؛ يعنى نه از طرف مالك و نه از طرف شارع اذنى نباشد، شارع، صاحب يد يعنى متصرف را ضامن مى شناسد و اين تعهد جز با اداى مال (در صورت وجود) يا مثل يا قيمت آن، ساقط نمى گردد.

تفصيل و جهت اين موضوع در بحث قاعدۀ يد و در كتب فقهى در بحث غصب و مسأله مقبوض به عقد فاسد ذكر شده است.

و اما مراد از

امين كسى است كه مال غير با اذن مالك يا با اذن خداى تعالى نزد اوست و او خيانتى نسبت به آن روا نمى دارد و فعل و ترك فعلى را كه موجب تلف و نقص مال شود به عمل نمى آورد.

با اين وصف مى توان گفت اگر تعدى يا تفريطى نسبت به مال از وى سر زند، او ديگر امين نيست. زيرا عدم تعدى و تفريط مأخوذ از معنى و مفهوم و حقيقت

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 192

لفظ امين است و اگر تعدى و تفريط اتفاق افتد اطلاق امين مورد ندارد، چون او ديگر خائن است.

فعلى كه مضر به مال باشد و موجب ضايع و تلف شدن يا نقص آن گردد «تعدى» ناميده مى شود. همچنين امين بايد اقدامات و كارهاى لازم را براى حفظ سلامت مال به عمل آورد. اگر اين اقدامات و كارهاى لازم ترك شود به اين امر «تفريط» مى گويند.

امانت گاه ممكن است در جهت و براى مصلحت مالك باشد و ممكن است براى مصلحت امين و البته ممكن است هر دو از آن منتفع شوند. نوع اول يعنى امانتى كه فقط مالك منتفع مى شود مانند وديعه است كه از ايداع گرفته شده و بدين معنى است كه كسى مالى يا شي ء را نزد كسى كه به وى اطمينان دارد و او را امين مى شمارد به وديعه مى گذارد. اين عمل به سبب وثوق و اطمينانى است كه امانت گذار نسبت به امين دارد. چنان كه در جاهليت پيامبر (ص) را امين مى خواندند و تمام مردم با اطمينان كامل امانات خود را به او مى سپردند.

نكته حائز اهميت اين است كه تصرفات امين بايد

در حدى باشد كه صاحب مال يا شارع حسب مورد اجازه داده اند. زيرا اگر تصرف غير مجاز در مال بنمايد ضامن خواهد بود، گاه ممكن است تصرف غير مجاز موجب تلف يا نقص مال هم نشود بلكه بر بهاى آن بيفزايد، اما در عين حال موجب ضمان است. چون اين ضمان ناشى از آن است كه يد مأذون به يد غير مأذون و عدوانى تبديل شده و قاعدۀ معروف «و على اليد ما اخذت حتى تؤديه» آن را شامل خواهد گشت.

حال ببينيم مراد از تعدى و تفريط كه موجب ضمان شرعى است و موضوع را

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 193

از قاعدۀ عدم ضمان خارج و مستثنى مى كند، چيست؟

3 مراد از تعدى و تفريط

بنابر آنچه شارع مقدس در مورد ضمان بيان كرده است مثل صحيحۀ ابى ولّاد و مانند آن، خروج متصرف مأذون از مواردى كه اذن دارد به خودى خود موجب ضمان است. بنابراين تعدى و تفريط به معنى اتلاف مال نيست زيرا اتلاف خود سبب مستقلى براى ضمان است. پس اگر كسى كه امين است فعل يا ترك فعلى را انجام دهد كه از حدود اذن صاحب مال خارج باشد و در اين اثنا مال تلف شود، او ضامن خواهد بود چون تفريط يا تعدى كرده است.

معنى عرفى تعدى، تجاوز است. بى ترديد اگر امين كارى كه نسبت به مال امانت انجام مى دهد تجاوز از حدود اجازه مالك باشد يا عملى را كه بايد براى حفظ مال انجام مى داد ترك كند، از حالت متصرف مأذون خارج مى شود و در اين صورت اگر مال تلف شود او ضامن خواهد بود به مقتضاى قاعدۀ «و على اليد

ما اخذت حتى تؤديه».

به صراحت صحيحه ابى ولاد، وى استر را براى مكان معينى در اجاره داشت اما او آن را به مكان ديگرى منتقل كرد لذا معصوم (ع) حكم داد كه اگر استر تلف شود موجب ضمان است. اما تفريط عبارت است از ضايع كردن و بى شك ضايع كردن مال با اتلاف برابر نيست و ايجاد نقص كه هر دو از اسباب ضمان مى باشند. افراط مانند تعدى به معنى تجاوز است ولى تفريط به معنى ضايع

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 194

كردن مى باشد چنان كه معصوم (ع) فرمود: «جاهل يا مفرط است يا مفرّط.»

امانت بدان معنى است كه مالى نزد كسى باشد كه يا صاحب مال اذن داده باشد يا وكيل صاحب آن يا كسى كه ولايت داشته است بر صاحب مال. اينگونه امانت را امانت مالكيه گويند و اذن مالك هم مى تواند وسيلۀ خودش باشد و هم مى تواند وسيلۀ وكيلش.

تمامى معاملاتى كه مالك يا وكيل طى آن مال خود را بدون انتقال مالكيت به ديگرى مى دهد نوعى از امانت مالكيه است. مانند اجاره كه تمليك منفعت است در مقابل اجرت يا عاريه كه تمليك منفعت به شكل رايگان است يا وديعه كه متضمن حفظ مال بدون انتفاع از آن است يا مضاربه كه معامله اى است به ازاى قسمتى از سود يا مزارعه كه در قبال حفظ مال به قسمتى از محصول معامله مى شود يا مساقات كه آبيارى به ازاى قسمتى از ميوه و ثمره است يا باربرى و حمل و نقل كه حمل بار از نقطه اى به نقطۀ ديگر در قبال اجرت است. در تمامى اين انواع اعم از

اينكه معامله وسيلۀ شخص مالك يا وكيل او انجام شود مال نزد صاحب يد جنبۀ امانت مالكيه را دارد و تلف چنين مالى موجب ضمان نيست مگر در صورت تعدى و تفريط.

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 1، ص: 194

ممكن است اذن از طرف شارع باشد مانند معاملاتى كه از طرف حاكم شرع روى اموال غايبان و قاصران انجام مى شود بدون اينكه عين مال منتقل شود. اينها نيز همان امانت مالكيه است با اين تفاوت كه در امانت مالكيه اذن از طرف مالك بود و در امانت شرعيه اذن از طرف خداى تعالى است.

وقتى حاكم شرع يا كسى كه از طرف حاكم شرع وكيل يا مأذون است، اموال

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 195

غايبان و قاصران را اجاره مى دهد يا به وديعه مى گذارد يا به عاريه مى دهد كه در آنها مصلحت غايبان و قاصران مورد نظر است يا اموال آنها را به حمال و باربر مى دهند و همچنين ساير تصرفات، در تمام اينها تلف مال نزد مأذون موجب ضمان نيست زيرا در اين موارد مأذون امين است اگر چه اين امانت شرعيه است نه مالكانه.

در لقطه نيز ملتقط يا يابنده در زمانى كه مشغول شناسايى مالك مال است ضامن نيست زيرا او اجازه دارد كه مال ما را به مدت يك سال نزد خود نگاه دارد تا مالك آن را بيابد يا از پيدا كردن وى مأيوس شود كه در اين صورت آن را از طرف مالك صدقه مى دهد.

به هر حال

امين چه مأذون از طرف مالك باشد و چه از طرف شارع ضامن تلف مالى كه نزد وى است نمى باشد مگر در صورت تعدى و تفريط.

4 تعريف و مبانى مسئوليت مدنى

تعريف مسئوليت مدنى

در هر موردى كه شخص موظف به جبران خسارت ديگرى باشد، در برابر او مسئوليت مدنى دارد يا ضامن است. «1» بنابراين مسئوليت مدنى هنگامى به وجود مى آيد كه كسى ملزم به ترميم نتايج خساراتى باشد كه به ديگرى وارد كرده است.

______________________________

(1) ناصر كاتوزيان، وقايع حقوقى، نشر يلدا، 1371، ص 5.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 196

به عبارت ديگر، مسئوليت مدنى وقتى تحقق پيدا مى كند كه شخص در برابر ديگرى جوابگو باشد. زيرا معقول نيست كه شخص در برابر خودش، از لحاظ حقوقى مسئول باشد. مثلا در مورد راننده هايى كه در اثر بى احتياطى يا سرعت در رانندگى تصادف كرده و موجب زيان خود شوند، مسئوليت مدنى تحقق پيدا نمى كند. چنين مسئوليتى در مواردى عنوان مى شود كه يكى مسئول و ديگرى زيانديده باشد، با توجه به آنچه بيان شد مى توان مسئوليت مدنى را چنين تعريف كرد:

«مسئوليت مدنى عبارت است از تعهد و الزامى كه شخص نسبت به جبران زيان وارده به ديگرى دارد. اعم از آنكه زيان مذكور در اثر عمل شخص مسئول يا عمل اشخاص وابسته به او يا ناشى از اشيا و اموال تحت مالكيت يا تصرف او باشد.» «1»

مبانى مسئوليت مدنى
اشاره

به طورى كه گذشت، مفهوم مسئوليت مدنى آن است كه هر كس ضررى به ديگرى وارد كند به حكم قانون و با تحقق شرايط قانونى، مكلف به جبران خسارت است. النهايه بايد ديد مبناى تعهد جبران خسارت چيست؟ به سخن ديگر، چرا اشخاص، مكلف به جبران خسارت هستند؟ الزام به جبران خسارت نياز به توجيه دارد. سپس بايد مبناى آن را از لحاظ حقوقى تبيين نماييم. اما ارائۀ

______________________________

(1) حسين قلى حسينى نژاد،

مسئوليت مدنى، مجتمع علمى و فرهنگى مجد، 1377، ص 13.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 197

يك سيستم و مبناى واحدى كه مورد رضايت و توافق همگان باشد، مشكل است. علت آن است كه در قلمرو مسئوليت مدنى دو حكم يا دو نظريۀ متناقض وجود دارد كه بايد در سازش دادن آن دو نظريه- كه هر كدام از آنها نمودار يك مكتب در اين زمينه است- كوشيد.

عقيدۀ اول اين است كه حتى الامكان بايد سعى شود، در اغلب موارد ممكن، ضرر وارده به زيانديده، به طور كامل جبران شود و هدف قواعد مسئوليت مدنى اين است كه هيچ زيانى بدون جبران نماند.

اما نظر دوم كه نقطۀ مقابل آن است، مى گويد: فاعل يك عمل زيان آور را نمى توان ملزم به جبران خسارت نمود، مگر اينكه مرتكب تقصير شده باشد و تقصير وى نيز بايد اثبات شود و مسئوليت اثبات تقصير هم به عهدۀ زيانديده است.

تفاوت اين دو نظريه در آن است كه اگر نظريۀ اول را بپذيريم، زيانديده كافى است كه اثبات كند، در نتيجه عمل مسئول حادثه، دچار خسارت شده و ديگر از اثبات تقصير معاف است، ولى بر اساس عقيدۀ دوم، زيانديده، علاوه بر اينكه ورود زيان را بايد اثبات نمايد، تقصير مسئول حادثه منجر به خسارت را نيز بايد اثبات نمايد. علاوه بر دو نظريۀ فوق، نظريات ديگرى نيز در جهت نزديكتر شدن دو عقيدۀ مذكور و تلاش براى ارائۀ يك نظريۀ ميانگين ارائه گرديده كه در مباحث آتى مورد بررسى قرار خواهد گرفت. ليكن اين موضوع مورد مباحث جدى و دامنه دار قرار گرفته و هنوز هم اين مباحث خاتمه نيافته است.

قواعد فقهيه

(بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 198

الف. نظريۀ تقصير

بر اساس نظريۀ تقصير و يا سيستم مسئوليت شخصى و محدود، مسئوليت مدنى وسعت چندانى ندارد و محدود است به موردى كه عامل حادثۀ زيانبار مرتكب خطا شده و تنها در صورتى ملزم به جبران خسارت خواهد بود كه مرتكب رفتارى نامتعارف شده باشد و آن رفتار هم علت ايجاد خسارت باشد.

بنابراين، در مسئوليت مبتنى بر تقصير، عملكرد اشخاص را با رفتار عادى و متعارف و عمل اشخاص محتاط مقايسه نموده و اگر خوانده دعوى مسئوليت مدنى، احتياط لازم را مراعات نموده باشد و مرتكب تقصير نشده باشد، مسئول جبران خسارت نخواهد بود.

تقصير هم به موجب مادۀ 953 ق. م. اعم از تعدى و تفريط. تعدى حسب تعريف مندرج در مادۀ 951 ق. م. عبارت است از تجاوز نمودن از حدود اذن يا متعارف نسبت به مال يا حق ديگرى و تفريط مطابق مادۀ 952 همان قانون به معناى ترك عملى است كه به موجب قرارداد يا متعارف براى حفظ مال غير لازم است. به بيان ساده تر تعدى يعنى شخص كارى را كه نبايد انجام دهد و تركش لازم است، انجام دهد و تفريط يعنى ترك عملى كه فعلش لازم است، مثلا رانندگى با سرعت غير مجاز تعدى و عدم تعمير وسيلۀ نقليه اى كه نقص فنى داشته تفريط است. لذا «تعدى فعل و تفريط ترك فعل» است. مطابق مادۀ 336 ق. م.

«تقصير اعم است از بى احتياطى و بى مبالاتى و عدم مهارت و عدم رعايت نظامات دولتى.» تعدى يا تفريط ممكن است عمدى يا غير عمدى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 199

لذا در فرضيۀ تقصير فعل

وارد كنندۀ زيان در صورتى موجب مسئوليت مدنى است كه وارد كنندۀ آن مرتكب خطا شده باشد كه ممكن است خطاى مذكور ناشى از غفلت (بى احتياطى) و يا عمد باشد؛ به عبارت ديگر، مسئوليت در نظر طرفداران اين تئورى جنبه شخصى دارد و ارزيابى رفتار شخص و تحليل روانى او نقش اساسى را در قابل جبران بودن زيان از ناحيه فاعل دارد. اعمال اين نظريه منتهى به اين نتيجه مى شود كه براى اينكه زيانديده بتواند ترميم خسارت خود را از كسى بخواهد بايد ثابت كند كه تقصير شخص اخير، سبب ورود خسارت بوده است. بنابراين، در اثبات تقصير، زيانديده نقش مدعى را دارد كه بايد دلايل اثبات ادعاى خود را بياورد، زيرا بر خلاف مسئوليت قراردادى كه كافى است متعهد له عدم انجام تعهد را اثبات نمايد تا محق دريافت خسارت شود، در مسئوليت مدنى بدون قرارداد، اصل بر برائت است و اثبات تقصير براى حكم به خسارت ضرورى است و اثبات تقصير نيز هميشه آسان نيست.

نظريۀ تقصير از لحاظ تاريخى از مبانى مرسوم و سنتى مسئوليت مدنى بوده و در حقوق كليسا و حقوق انگلستان، فرانسه و اسلام، مبناى اصلى مسئوليت مدنى قرار گرفته است. در حقوق ايران نيز مبناى عمدۀ مسئوليت مدنى تقصير است؛ يعنى بدون وجود تقصير اصولا مسئوليت ايجاد نمى شود.

آثار و نتايج نظريۀ تقصير به شرحى كه گذشت عبارتند از:

اولا، زيانديده بايد تقصير فاعل زيان را اثبات نمايد.

ثانيا، بايد در نتيجه تقصير، زيانى متوجه زيانديده شده باشد.

ثالثا، لازم است بين تقصير و زيان وارده، رابطه سببيت برقرار باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 200

فاعل زيان نيز بر اساس نظريۀ

تقصير در موارد زير از مسئوليت مبرا خواهد بود:

اولا، اگر در اثر اجراى حق قانونى خود سبب خسارت شده باشد.

ثانيا، چنانچه خسارت در اثر فورس ماژور «Force majeure» يا قوۀ جبريه (علت خارجى) ايجاد شده باشد.

ثالثا، در فرضى كه خود زيانديده باعث ورود خسارت شده باشد.

نظريۀ تقصير در اواخر قرن نوزدهم به دليل افزايش حوادث و خسارات ناشى از توسعۀ زندگى صنعتى و ماشينيسم، خصوصا حوادث ناشى از وسايل نقليه، مورد ترديد و انتقاد قرار گرفت كه در نتيجه، منجر به پيدايش نظريۀ خطر يا مسئوليت بدون تقصير گرديد.

ب. نظريۀ خطر

طرفداران نظريۀ خطر مى گويند: چون هدف مسئوليت مدنى بيشتر جبران خسارت زيانديده است، تقصير در همه موارد در زمرۀ اركان مسئوليت مدنى نيست و همين كه شخص زيانى را به بار آورد، بايد آن را جبران كند و در صورتى كه بين عمل فاعل و زيان وارده رابطۀ عليت برقرار باشد، براى حكم به جبران خسارت كافى است؛ چه عمل فاعل متضمن خطا باشد يا نباشد. به نظر پيروان نظريۀ خطر، قبول تقصير به عنوان پايه و اساس مسئوليت مدنى، وافى به مقصود نيست؛ زيرا اعمال اين نظريه سبب مى شود كه بسيارى از زيانهايى كه زاييدۀ تمدن جديد و توسعۀ زندگى ماشينى بوده و منشأ آنها ناشناخته است،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 201

بدون جبران بماند. وانگهى، زيانديدگان حوادث جديد، مانند كارگران كارخانجات و عابرين پياده كه در اثر حوادث رانندگى مصدوم مى شوند، اغلب اوقات متعلق به طبقات اجتماعى پايين بوده و از لحاظ اقتصادى در وضعيت نامناسبى به سر مى برند، حال آنكه صاحبان كارخانه ها و وسايل صنعتى خطر آفرين، با امكانات اقتصادى كه در

اختيار دارند و با استفاده از خدمات وكلا و مشاورين حقوقى، در صورت اقامۀ دعوى از جانب زيانديده، به راحتى با اثبات عدم تقصير، خود را از مسئوليت مبرا نموده و زيان وارده به زيانديده تحميل مى شود. لذا بايد تمهيدى انديشيد كه استفاده كننده از ماشين و لو مرتكب تقصير هم نشده باشد، ملزم به جبران زيان وارده باشد. به موجب نظريۀ خطر يا مسئوليت بدون تقصير، هر كس عامل خطر را در اختيار دارد و از آن سود مى برد، بايد خسارات وارده از كاربرد آن وسايل را نيز جبران كند. هواداران اين نظريه معتقدند كه فى المثل هر كس اتومبيل را خريدارى مى نمايد، بايد از عهدۀ خسارت ناشى از آن برآيد، و لو تقصيرى هم مرتكب نشده باشد. «1» به عبارت ديگر، مطابق اين نظريه، صرف انتساب عمل به فاعل و تلف به تالف براى تحقق مسئوليت كافى است.

نتايجى كه از اعمال اين نظريه حاصل مى شود اين است كه:

اولا، زيانديده از اثبات تقصير عامل زيان معاف است.

ثانيا، عامل حادثه منجر به خسارت، حتى اگر اثبات كند كه زيان وارده در اثر

______________________________

(1) قاعده «الغرم بالغنم» به معناى اينكه زيان در مقابل سود است و يا هر كس سود كارى را مى برد، بايد زيانهاى ناشى از آن را نيز جبران كند، بى شباهت به نظريه ريسك يا خطر نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 202

تقصير او به وجود نيامده، باز مسئول جبران خسارت خواهد بود.

ثالثا، زيانديده بايد ورود ضرر و وجود رابطۀ سببيت بين عمل فاعل و خسارات را اثبات كند.

رابعا، عامل حادثه فقط در صورتى كه اثبات كند، حادثه در اثر قوۀ قهريه و

عامل خارجى رخ داده از مسئوليت معاف خواهد شد.

ج. نظريۀ تضمين حق

مطابق اين نظريه كه مبتكر آن يكى از حقوقدانان فرانسه به نام «بوريس استارك» است، تمام مسائل مسئوليت مدنى را نمى توان با استفاده از نظريۀ تقصير و نظريۀ خطر حل كرد و اين دو تئورى وافى به مقصود نيستند؛ زيرا هدف قواعد مسئوليت مدنى، جبران خسارت و تضمين حق و حمايت از آن است و بايد بيشتر وضعيت زيانديده مورد توجه قرار گيرد. طبق اين تئورى، هر كسى در جامعه حق دارد سالم و ايمن زندگى كند و اين حقى است كه قانون براى اشخاص قائل شده است. ايراد اين تئورى آن است كه اگر شخصى در مقام اعمال حق خود، موجب ضرر ديگرى شود تكليف چيست و با چه ضابطه اى بايد دو حق مخالف را با يكديگر سازش داد؟ پاسخى كه به اين ايراد داده اند آن است كه اجراى برخى از حقوق طبعا با زيان ديگرى ملازمه دارد، چنانچه در اثر اعمال آن زيانى متوجۀ ديگرى مى شود، مسئوليتى متوجۀ صاحب حق نيست.

همانند حق اجازۀ ازدواج كه والدين نسبت به فرزندان دارند، ولى برخى از حقوق خصيصۀ نسبى دارند و يا توأم با وظيفه نيز هستند و بايد به نحو متعارف

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 203

از آنها استفاده كرد، مثل حق اقامۀ دعوى كه چنانچه به صورت افراطى مورد استفاده قرار گيرد و به عنوان وسيله اى براى طرح دعاوى بى اساس به كار رود، موجب مسئوليت است.

در هر حال چنان كه ذكر شد، هيچ كدام از نظريات و مبانى مذكور؛ يعنى فرضيات تقصير، خطر و تئورى تضمين حق نمى توانند به صورت انحصارى پاسخگوى

تمام مسائل مربوط به مسئوليت مدنى باشند. بلكه هر يك از اين تئوريها با موارد خاصى متناسب است و بايد در جاى خود مورد استفاده قرار گيرد.

اركان مسئوليت مدنى
اشاره

از آنچه تا كنون گفته شد، اين نتيجه به دست آمد كه مسئوليت مدنى اصولا ناشى از بى مبالاتى اشخاص است، ولى گاه به منظور جبران ضرر نامشروع يا خطرى كه براى ديگران ايجاد شده است نيز به وجود مى آيد. ليكن براى تحقق مسئوليت، در همه حال وجود سه عنصر ضرورت دارد:

1- وجود ضرر؛ 2- ارتكاب فعل زيانبار؛ 3- رابطۀ سببيّت بين فعل شخص و ضررى كه وارد شده است.

الف. ضرر

اشاره

مفهوم عرفى ضرر يا خسارت را همه مى دانيم. هر جا كه نقصى در اموال ايجاد شود يا منفعت مسلمى از دست برود يا به سلامت و حيثيت شخص

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 204

لطمه اى وارد آيد، مى گويند ضررى به بار آمده است.

ضررى كه به شخص مى رسد، ممكن است در اثر از بين رفتن مالى باشد (اعم از عين يا منفعت يا حق) يا در نتيجۀ از دست دادن منفعتى. پيش از اين ترديد داشتند كه از دست دادن منفعت را نيز در زمرۀ ضررها آورند، ولى امروزه در متون گوناگون، «عدم النفع» نيز در شمار خسارت آمده است.

از جمله در پايان مادۀ 728 قانون آيين دادرسى مدنى سابق اعلام شده است:

ضرر ممكن است به واسطۀ از بين رفتن مالى باشد يا به واسطۀ فوت شدن منفعتى كه از انجام تعهد حاصل مى شده است.

پس اگر شخصى به زور صنعتگر يا هنرمندى را بازداشت كند و مانع از كار كردن او شود، بايد خسارت ناشى از محروم شدن صنعتگر و هنرمند را از منافع فوت شده جبران كند. بايد دانست ضررى موجب مسئوليت مدنى مى شود كه واجد سه شرط اساسى زير باشد:

1) ضرر مسلم باشد

قانون مسئوليت مدنى در اين باره حكمى ندارد، ولى مادۀ 728 قانون آيين دادرسى مدنى سابق در مورد خسارت انجام ندادن تعهد مقرر مى دارد كه مدعى خسارت بايد ثابت كند كه ضرر به او وارد شده است؛ يعنى ورود ضرر بايد مسلم باشد. پس به صرف احتمال ورود زيان، نمى توان كسى را به جبران خسارت محكوم كرد.

دربارۀ زيانهاى گذشته تا حدى ممكن است به يقين عرفى رسيد. براى مثال،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد

محمد)، ج 1، ص: 205

خواهان ادعا مى كند كه در اثر تصادم اتومبيل او با كاميون خوانده صد هزار ريال زيان برده است. دادگاه با رجوع به كارشناس و در صورت لزوم معاينۀ اتومبيل، مى تواند مبلغ خسارت را تعين كند. ولى، دربارۀ زيانهاى آينده اين قناعت وجدانى به دست نمى آيد و همه چيز احتمالى است. انسان مى تواند روند امور را در آينده از تحليل گذشته ها حدس بزند، ولى هيچ گاه به يقين نمى رسد. در امور اجتماعى، بويژه در دادرسيها، پيدا كردن علم امكان ندارد و ناچار بايد به ظن قوى اعتماد كرد.

فرض كنيم كارگرى در حادثه اى چنان صدمه ببيند كه توان كار كردن را براى مدتى از دست بدهد. خسارتى كه از اين بابت به او رسيده راجع به آينده است، زيرا از دستمزدى كه به طور معمول مى گرفته، محروم شده است. چنين خسارتى در ديد عرف و به نظر قانون مسلم است (مادۀ 5 قانون مسئوليت مدنى)، ولى همۀ ما مى دانيم كه دادرس دربارۀ ميزان آن به يقين نمى رسد. زيرا احتمال دارد كارگر در اين فاصله بميرد يا دچار حادثۀ ديگرى شود يا به ثروتى برسد كه نياز به دستمزد نداشته باشد يا نيروى كار او چند برابر ارزش پيدا كند و مانند اينها.

در اينكه تا چه اندازه ظن ورود خسارت براى صدور حكم به جبران آن كافى است قاعدۀ ثابتى نمى توان به دست داد، ولى به اجمال بايد گفت در صورتى حكم به جبران خسارت داده مى شود كه بر طبق مسير طبيعى و متعارف امور، احتمال ورود آن به مراتب بيشتر باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 206

2) ضرر بايد مستقيم و بى واسطه باشد

دربارۀ لزوم اين شرط نيز

قانون مسئوليت مدنى حكمى ندارد، ولى مادۀ 728 قانون آيين دادرسى مدنى سابق دربارۀ خسارت عدم انجام تعهد، مقرر مى دارد:

«در مورد مادۀ فوق، در صورتى دادگاه حكم خسارت مى دهد كه مدعى خسارت ثابت كند كه ضرر به او وارد شده و اين ضرر بلاواسطه ناشى از عدم انجام تعهد يا تأخير آن يا عدم تسليم محكوم به بوده است …» «1».

مقصود از بى واسطه بودن ضرر اين است كه بين فعل زيانبار و ضرر حادثۀ ديگرى وجود نداشته باشد. چندان كه بتوان گفت ضرر در نظر عرف از همان فعل ناشى شده است. براى نشان دادن ضرر غير مستقيم و با واسطه، به طور معمول از مثال پوتيه (Pothier) حقوقدان فرانسوى استفاده مى شود:

در اين مثال گفته شده است كه اگر كسى گاو بيمارى را به دامدارى بفروشد و در اثر سرايت بيمارى ساير گاوهاى خريدار نيز تلف شود و در نتيجه او نتواند به تعهد خود دربارۀ رساندن شير به كارخانه ها عمل كند و مزرعۀ خود را شخم زند و از اين راه خسارتى متحمل شود، همۀ اين ضررها را نمى توان از فروشندۀ گاو مريض خواست. علت منحصر از بين رفتن گاو مريض خطاى فروشنده بوده است و گاه نيز مى توان رابطۀ عليت بين مريض شدن ساير گاوها را نيز پنهان كردن اين بيمارى شمرد. ولى نسبت به شخم نزدن زمين و انجام نشدن تعهد دامدار در برابر ديگران (و گاه سرايت بيمارى) بى مبالاتى خريدار و چگونگى

______________________________

(1) مفاد مادۀ 728 قانون آيين دادرسى مدنى سابق با تغييرات كمى در عبارات در ماده 520 قانون آيين دادرسى مدنى دادگاههاى عمومى و انقلاب مصوب 21/ 1/ 79

آمده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 207

قراردادها نيز مؤثر بوده است. به هر حال اين شرط بيشتر مربوط به احراز رابطۀ عليت بين فعل شخص و ضرر است تا به شرايط زيان قابل مطالبه.

3) ضرر جبران نشده باشد

در هر مورد كه به وسيله اى از زيانديده جبران خسارت مى شود، ضرر از بين مى رود و دوباره نمى توان آن را مطالبه كرد. در تأييد همين اصل است كه گفته مى شود زيانديده نمى تواند دو يا چند وسيلۀ جبران ضرر را با هم جمع كند.

بنابراين، در موردى كه چند شخص خسارتى را وارد كرده اند، يا قانونگذار چند نفر را به طور تضامنى مسئول جبران خسارتى مى داند، گرفتن خسارت از يكى ديگران را برى مى كند و در هيچ حالتى زيانديده حق ندارد ضررى را دوباره بگيرد. چنان كه قانون مدنى، پس از بيان مسئوليت تضامنى غاصبين، در مادۀ 319 مقرر مى دارد:

اگر مالك تمام يا قسمتى از مال مغصوب را از يكى از غاصبين بگيرد، حق رجوع به قدر مأخوذ به غاصبين ديگر ندارد.

با اينكه دربارۀ اصل ياد شده هيچ ترديدى وجود ندارد، ولى اجراى آن هميشه ساده نيست و گاه دربارۀ طبيعت پولى كه زيانديده گرفته است و چگونگى رابطۀ حقوقى او با يكى از مسئولان اختلاف مى شود و به درستى نمى توان فهميد كه ضرر او به وسيله اى جبران شده يا هنوز باقى است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 208

ب. فعل زيانبار

اشاره

چنان كه در مباحث گذشته نيز آمد، در هر مورد كه از كارى به ديگران زيان برسد مسئوليت مدنى ايجاد نمى شود. بايد كار زيانبار در نظر اجتماع ناهنجار باشد و اخلاق عمومى ورود ضرر را ناشايسته بداند. در برخى قوانين، مانند قانون مدنى فرانسه، مفهوم تقصير را براى بيان نامشروع بودن كار زيانبار كافى دانسته اند. زيرا ارتكاب تقصير در نظر قانون يا عرف ناپسند و شايستۀ نكوهش است و ديگر نيازى به تصريح دوباره نيست.

اين تعبير

در صورتى درست است كه تقصير منبع منحصر مسئوليت باشد، ولى در نظامهاى حقوقى كه مسئوليت بدون تقصير، هر چند به طور استثنائى، وجود دارد؛ اشاره به لزوم نامشروع بودن فعل لازم است. به همين جهت، در قوانين مدنى سويس و آلمان آمده است كه كار زيانبار بايستى بر خلاف قانون يا نامشروع باشد. مادۀ اول قانون مسئوليت مدنى مصوب 1339، با اينكه مبناى مسئوليت را تقصير مى داند، مقرر مى دارد:

هر كس بدون مجوز قانونى، عمدا يا در نتيجه بى احتياطى، …

موجب ضرر مادى يا معنوى ديگرى شود، مسئول جبران خسارت ناشى از عمل خود مى باشد.

اين طرز انشاء چنانكه بايد، مفهومى را بدان اشاره كرديم نمى رساند، ولى مى تواند زمينۀ مناسبى براى تحليلهاى حقوقى به وجود آورد. امروزه اين واقعيت را همه كم و بيش دريافته اند كه حقوق هيچ ملتى را نمى توان در چارچوب قوانين محدود كرد. قانون تنها نمايشگر گوشه اى از حقايق است و به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 209

عنوان اصل و راهنما به كار مى رود. براى ايجاد مسئوليت مدنى منع قانونى ضرورت ندارد، زيرا در اين صورت با مسئوليت كيفرى مخلوط خواهد شد. بايد حقوق كشور (اعم از مقررات قانون يا اخلاق و نظم عمومى) كارى را نامشروع بداند. اجازۀ قانون نيز با مباح شدن كار ملازمه ندارد، زيرا گاه ضرورتهاى اخلاقى اجراى حقى را كه قانون به اشخاص داده است، محدود مى كند.

بنابراين، ضررى قابل مطالبه است و موجب مسئوليت كه ناشى از فعلى باشد كه عرف آن فعل را زيانبار مى شناسد.

اكنون كه دانستيم مطالبه ضرر و زيان مستلزم وجود فعل زيانبار نيز هست، بايد به اين نكته نيز اشاره كنيم كه

فعل زيانبارى كه موجب مسئوليت مى شود، سه گونه است: 1) فعل شخصى؛ 2) فعل غير؛ 3) فعل اشياء و حيوانات.

1) فعل شخصى

عادى ترين و طبيعى ترين نوع مسئوليت شخصى است و على القاعده هر كس فقط مسئول اعمال و خطاهاى خود مى باشد. موازين عقلى و عدل و انصاف نيز موافق همين قاعده است. البته قاعدۀ شخصى بودن مسئوليت از نظر تاريخ حقوق هميشه حاكم نبوده است و در ادوارى از تاريخ، تمايزى بين مسئوليت شخصى و جمعى نبوده و اگر شخصى مرتكب خطايى مى شد، قبيله يا خانواده او ضامن بود. سيستم عاقله يا نظام عواقل يادگار همان دوران است. به تدريج نظام مسئوليت فردى به عنوان قاعدۀ عمومى در مسئوليت حاكم شد. اما اصل مسئوليت شخصى به طور اطلاق نمى تواند موافق با مصلحت و عدالت باشد و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 210

مانند هر اصل حقوقى ديگر داراى مستثنياتى است و در مواردى اشخاص بدون اينكه شخصا مرتكب خطا شده باشند، مسئولند. البته چنين مسئوليتى امرى استثنايى و خلاف اصل است.

2) فعل غير

در حقوق كيفرى نمى توان شخص را به خاطر عمل ديگرى مجازات كرد و در حقوق مسئوليت مدنى نيز ممكن است در بادى امر، مسئوليت جبران خسارت وارده از اعمال ديگران، امرى شگفت آور به نظر برسد، ولى قانونگذار به دلايلى مسئوليت ناشى از فعل غير را تجويز كرده است و اغلب مواردى است كه مباشر خسارت، استطاعت كافى براى جبران خسارت ندارد و يا به كلى فاقد استطاعت است.

مسئوليت ناشى از فعل غير دقيقا براى جبران خسارتى است كه از اشخاص غير مسئول سر مى زند. هرگاه طفلى يا ديوانه اى كه فاقد عقل است به كسى خسارتى وارد كند مسئول اين خسارت كسى است كه نگهدارى طفل يا ديوانه را به عهده دارد.

مصالحى كه اقتضا مى كند

در مواردى اشخاص مسئول زيانهاى ناشى از فعل غير باشند، به طور عمده عبارتند از:

– موردى كه مسئول اصلى حادثه به لحاظ اعسار و ورشكستگى نتواند از عهدۀ خسارت برآيد.

– موردى كه اشخاصى به حسب قرارداد يا قانون وظيفه دارند كه رفتار ديگران

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 211

را تحت كنترل و مراقبت داشته باشند.

– مسئوليت كارفرما براى خسارت ناشى از اعمال كارگران و كاركنان.

– مسئوليت اوليا و سرپرستان اطفال نسبت به خسارات ناشى از تقصيرات اطفالى كه تحت ولايت و سرپرستى آنها قرار دارند.

– مسئوليت دولت براى كارمندان.

3) فعل اشياء و حيوانات

در فقه، مالك يا حافظ اشياء اصولا ضامن خسارت وارده از ناحيه آنها نمى باشد، مگر اينكه بتوان تقصيرى را به او استناد داد، اما در برخى قوانين جديد، در مورد مسئوليت ناشى از اشياء از نظريۀ مخاطره پيروى شده و اثبات خطا شرط نيست. مثلا مالك اتومبيل هر چند در اوقاتى هم كه اداره و كنترلى بر آن ندارد، ضامن خسارت ناشى از آن است، عدم ارتكاب خطا از طرف او دافع حكم مذكور نيست. مسئوليت ناشى از حفاظت اشيا را در دو فرض مى توان بررسى نمود: يكى خسارات از اشياى منقول كه تابع قواعد عمومى است، مثلا اگر شخصى سنگى را روى ديوار خانه خود كه متمايل به معبر عمومى است، قرار دهد و اتفاقا در اثر وزش باد يا طوفان ساقط شود و ضررى را موجب شود، ضامن نيست؛ زيرا تقصيرى را نمى توان به او نسبت داد. ولى چنانچه در محل غير مباح مثل گذر عمومى يا متمايل به آن وضع نمايد، ضامن است؛ زيرا مرتكب تقصير شده و از باب

تسبيب ضامن است و فرض دوم ناشى از تصادم و برخورد وسايل نقليه است كه آن نيز عمدتا بر پايۀ تقصير استوار است، مادۀ 335 ق. م. كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 212

ناظر به فرض اخير است، مى گويد:

در صورت تصادم بين دو كشتى يا دو قطار راه آهن يا دو اتومبيل و امثال آنها، مسئوليت متوجۀ طرفى خواهد بود كه تصادم در نتيجۀ عمد يا مسامحه او حاصل شده باشد و اگر طرفين تقصير يا مسامحه كرده باشند، هر دو مسئول خواهند بود.

علاوه بر اشياء مانند ديوار خانه، اتومبيل، وسايل صنعتى، حيواناتى هم كه تحت حفاظت و مراقبت شخص هستند ممكن است فعلى انجام دهند كه موجب مسئوليت صاحب و مالك يا حافظ آن حيوانات گردد مثل اينكه سگ خانگى شخص را گاز بگيرد.

ج. رابطۀ عليّت

اثبات ورود ضرر به زيانديده و همچنين ارتكاب تقصير يا وقوع فعلى از طرف خوانده يا كسانى كه مسئوليت اعمال آنان با اوست، به تنهايى دعوى خسارت را توجيه نمى كند. بايد احراز شود كه بين دو عامل ضرر و فعل زيانبار رابطۀ سببيت وجود دارد: يعنى ضرر از آن فعل ناشى شده است.

در مواردى كه تقصير شرط ايجاد مسئوليت نيست، رابطۀ سببيت اهميت بيشترى پيدا مى كند و اثبات وجود آن نيز دشوارتر مى شود. زيرا، جايى كه تقصير از اركان مسئوليت است، تنها به حوادثى توجه مى شود كه در اثر بى احتياطى و غفلت شخص رخ داده و زيان به بار آورده است.

ولى، هنگامى كه اين عنصر نيز در محدود ساختن حوادث مؤثر در ايجاد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 213

ضرر به كار نيايد، دادرس ناچار

بايد از ميان همۀ شرايط و اسبابى كه باعث ايجاد ضرر شده است، علت اصلى را پيدا كند. اين جستجو كارى است بسيار دشوار، چندان كه نويسندگانى تلاش در اين راه را بيهوده دانسته اند.

احراز رابطۀ سببيّت بين تقصير ورود ضرر نيز گاه مسائل پيچيده اى را به وجود مى آورد كه جز به يارى ذوق سليم و توجه به قراين هر قضيه، نمى توان راه حلى براى آن پيدا كرد. در موردى كه مسئوليت ناشى از فعل شخص است، بايد رابطۀ سببيّت بين تقصير خوانده و ورود ضرر اثبات شود. برعكس، در فرضى كه مسئوليت از فعل غير به وجود مى آيد، احراز رابطۀ سببيّت بدين گونه ضرورت ندارد. ولى، بايد ثابت شود كه ميان فعل يا تقصير كسى كه مسئوليت كارهايش به عهدۀ خوانده است با ورود ضرر رابطۀ عليت وجود دارد. براى مثال، ادعا مى شود كه كارگرى هنگام كار يا به مناسبت انجام آن به ديگرى ضرر زده است و بنابراين كارفرما بايد آن را جبران كند. در اين دعوى، رابطۀ سببيّت بين تقصير كارفرما و ورود ضرر نيازى به اثبات ندارد، ليكن بايد احراز شود كه ضرر ناشى از فعل كارگر است. همچنين است در مسئوليتى كه سرپرست صغير و مجنون نسبت به اعمال او دارد و مانند اينها.

در مورد خسارت ناشى از حوادث وسايل نقليۀ موتورى، گاه كه تصادمى رخ مى دهد به رابطۀ سببيّت بين تقصير راننده و وقوع حادثه توجه مى شود و گاه نيز تنها رابطۀ وسيلۀ نقليه با بروز حادثه زيانبار اهميت پيدا مى كند و تقصير و بى گناهى مالك اثرى در مسئوليت ندارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 214

5 اشكالات وارد بر عموميت قاعدۀ عدم ضمان الامين و پاسخ آنها

يكى از

اشكالات وارده موضوع ضمان «مقبوض بالسوم» است؛ يعنى مالى كه براى خريدارى و معامله گرفته مى شود. وقتى مشترى چيزى را كه قصد خريد آن را دارد با اجازۀ مالك به دست مى گيرد، آن را مقبوض بالسوم مى گويند.

پاسخ اين اشكال آن است كه اولا اصل اين موضوع يعنى ضمان قابض بالسوم اختلافى است و برخى يد او را نيز يد امانى و مقبوض بالسوم را امانت مالكيه مى دانند. ثانيا بر فرض اينكه قائل به ضمان در اين مورد باشيم، مسأله خارج از عنوان امانت است بلكه در اينجا مشترى با قصد خريد چيزى را در اختيار مى گيرد و لذا ضامن عوض و ثمن آن است.

به عبارت ديگر، اخذ و قبض شي ء به وسيلۀ مشترى مقدمه اى براى خريد است كه از باب امانت اعم از مالكى و شرعى خارج مى شود و اين به قاعدۀ عدم ضمان الامين آسيبى نمى رساند.

ديگر از اشكالات، حكمى است كه فقها بر ضمان در «مقبوض به عقد فاسد» كرده اند و آن را غصب به حساب آورده اند. در اين نوع عقد با اينكه قابض مأذون از طرف مالك است ليكن چون عقد فاسد است قابض ضامن مى باشد و اين نيز از امورى است كه خارج از باب امانت است زيرا در مقبوض به عقد فاسد قبض نفس مال، قابض را در مقام مالك قرار مى دهد. نه اينكه مال مالك نزد او امانت باشد.

ممكن است گفته شود كه مقبوض به عقد فاسد در حقيقت از آن قابض نيست

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 215

بلكه تخيل و اشتباه موجب شده كه مالك آن را مال خود پندارد و سپس با عقد فاسدى به

تصرف ديگرى دهد پس اين هم مانند همان امانت است. پاسخ اين است كه در اينجا امانت صدق نمى كند و اين اذن حالت امانت ندارد.

بنابراين، اگر كسى به اشتباه مالى را به كسى بدهد و او كه مى داند مالك اشتباه كرده است مال را بگيرد ضامن است مثلا اگر بگويد دوست من اين مال را بگير در حالى كه حقيقتا اشتباه كرده باشد و او دوستش نباشد و بگويد اى دوست من به منزل من وارد شو اين تصرف موجب ضمان است. چون مبنى بر اشتباه مى باشد و به هر حال در مقبوض به عقد فاسد با توجه به جهل اعطاءكننده، يد قابض يد امانى نيست و در تحت قاعدۀ و على اليد قرار مى گيرد.

حكم فقها در اين مورد تخصيص قاعدۀ عدم الضمان نيست زيرا در اين مورد يعنى در عقد فاسد اعطاكننده قصد اذن دادن به قابض به صورت رايگان و بلاعوض ندارد. بلكه اذن او مقيد است كه مال با عوض در دست قابض باشد.

البته عوض مسمى نه ضامن واقعى.

هر جا هم كه شارع در اين مورد امر به عوض معين ندارد قابض بايد عوض واقعى را تدارك كند؛ زيرا مالك قصد اعطاء مجانى و بلاعوض نداشته است و اين مسأله خارج از بحث امانت اعم از امانت مالكانه يا شرعى مى باشد.

ديگر از مواردى كه بر قاعدۀ عدم ضمان امين مگر با تعدى و تفريط، اشكال وارد شده، حكم فقها راجع به ضمان مبيع در نزد فروشنده پيش از قبض مشترى است. وقتى كه مالى فروخته شد و معامله با تمامى شرايطش محقق گرديده اگر مال با اذن مالك كه در اينجا مشترى

است نزد بايع باقى مانده باشد وى ضامن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 216

است.

پاسخ اشكال: در مورد ضمان «تلف مبيع قبل از قبض» حكم شارع داير بر انفساخ عقد لحظه اى پيش از تلف مطرح است براى اينكه تلف در ملك فروشنده واقع شده و اين خارج از باب ضمانات و تلف مال غير در نزد ديگرى است زيرا اگر چنين مى بود، ضمان واقعى يعنى مثل يا قيمت حسب مورد مقتضاى اين ضمان بود.

دليل اينكه در اينجا عقد فسخ شده اين است كه هر يك از عوضين به ملكيت مالك اول خود برمى گردد چنان كه اخبارى نيز در اين باب وارد شده است و در شرح قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بائعه» ذكر شده است.

ديگر اشكال وارده بر عموميت قاعده در جايى است كه مالك نسبت به باقى ماندن مال مغصوب نزد غاصب اعلام رضايت مى كند و در واقع از آن پس مال نزد غاصب امانت است ولى در عين حال در صورت تلف ضامن است.

پاسخ اشكال: اگر چنين باشد؛ يعنى مالك تصريح كند كه مال نزد تو امانت باشد يد غاصب امانى مى شود و او ضامن نيست اگر غاصب قصد رد مال را بكند و مالك نپذيرد مال نزد او امانت خواهد بود و در اين صورت هم ضامن نيست.

اما به صرف رضايت مالك، يد غاصب تبديل به يد امانى نمى شود و لذا ضامن خواهد بود.

ديگر اينكه فقها گفته اند يابنده چيزى يا دارندۀ مالى كه مجهول المالك است و بايد آن را با شرايط خاص و پس از سپرى شدن زمان خاصى صدقه دهد، در عين حال اگر

مالك پيدا شد او ضامن است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 217

پاسخ اشكال: تفاوت است بين اينكه مال نزد وى امانت بماند و آن را حفظ كند يا آن را از طرف مالك صدقه بدهد در صورت اول با توجه به اين قاعده و همچنين قاعدۀ «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» ضامن نيست ولى در صورت دوم ضامن است چون شارع حكم را چنين جعل كرده است كه مى تواند صدقه بدهد ولى اگر مالك پيدا شود ضامن است.

اشكال ديگر در مورد خوردن مال در گرسنگى مفرط است. شخصى كه از شدت گرسنگى، ناچار خوردنى اى را كه نزد او امانت است بخورد؛ اصل عمل جايز است ليكن ضامن نيز هست.

پاسخ اشكال: در اينجا نيز موضوع از باب امانت خارج است چون در اين فرض آنچه اتفاق مى افتد اتلاف است نه تلف. اين اتلاف اگر چه در حالت اضطرار واقع شده، ضمان راجع به آن باقى است.

اما در مورد سازنده و حمال و باربر و اجير و امثال آن كه از طرف مالك يا وكيل يا ولى مأذون هستند، مالى كه نزد آنهاست به دليل وجود همين قاعده در حكم امانت است و لذا در صورت تلف، ضامن نيستند ولى اگر اتلاف صورت گيرد ضامن خواهند بود كه آن بحث خود را دارد.

خلاصه آنچه ذكر شد اين است كه قاعده «عدم ضمان امين جز با تعدى و تفريط» قاعده اى فقهى است كه با ادلۀ عقلى و نقلى ثابت است و اشكالات وارده به اين قاعده از عموميت آن نمى كاهد ولى باب ضمان اتلاف موضوعى ديگر است كه از بحث اين قاعده خارج مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى،

سيد محمد)، ج 1، ص: 218

6 موارد تطبيق قاعدة

در تمام مواردى كه مال غير نزد شخص است و او از طرف مالك يا شارع مأذون است و شرط ضمانى از طرف مالك يا شارع نسبت به آن نشده است، يد او يد امانى است و در چنين صورتى اگر تعدى و تفريط در كار نباشد، تلف مال موجب ضمان نيست. در مواردى كه به جهت اذن مالك، صاحب يد ضامن نيست مانند آن است كه وى از طرف مالك وكيل است مانند وكيل در انواع معاملات از بيع و صلح و اجاره و اخذ به شفعه و رهن و اداى دين و اعطاى قرض و مضاربه و مزارعه و مساقات و خريد وسايل زندگى و خريد ملك و خانه و باغ و سپردن مال موكل به حمال و باربر و بسيارى از موارد ديگر كه به علت وضوح از آن خوددارى مى شود.

در مواردى به جهت اذن شارع ضمان وجود ندارد مانند لقطه در مدت شناسايى مالك آن و مجهول المالك تا زمانى كه از يافتن صاحب مال يأس حاصل شود و از طرف وى تصدق داده شود (البته پس از حصول شرايط تصدق از نظر وجود فقير و تحصيل اذن حاكم شرع و اينكه خود يابنده محتاج و فقير نباشد).

اقدامات حاكم شرع يا وكيل و مأذون از طرف وى نسبت به اموال غايبان و قاصران و اقدامات پدر و جد نسبت به اموال صغارشان و اقدام وصى و قيم نسبت به اموال تحت وصايت و قيوميت و صاحب مالى كه خمس و زكات به آن تعلق گرفته تا حصول و پيدايش فقير و مستحق و امكان رساندن

به آنها عرفا، يا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 219

مالكى كه از غرق شدن و سوختن نجات داده شده يا از دست سارق گرفته شده بدون اطلاع مالك در موارد سه گانه.

در اين موارد و موارد بسيار ديگر امثال آن اگر بدون تعدى و تفريط مال نزد امين تلف شود، ضمانى از ناحيه يد بر او نيست ولى اگر سببهاى ديگرى غير از يد ايجاد شود كه موجب ضمان است، بحث ديگرى است. «1»

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ

______________________________

(1) بحث قاعدۀ عدم ضمان امين كه در صفحات اخير آمد، ترجمه اى نه چندان رسا از كتاب گرانسنگ قواعد الفقهيه تأليف مرحوم آيت اللّه العظمى سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى (ره) بود كه با اندكى تلخيص در اين بخش آورده ام.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 221

قاعدۀ قرعة

اشاره

قاعدۀ قرعة از جملۀ قواعد معروف است كه در بسيارى از ابواب فقه- چه در منازعات چه در غير منازعات- به كار مى رود و فقهاى عظام در موارد فراوان به آن تمسك مى كنند. از چند جهت مى توان پيرامون اين قاعده بحث كرد. جهت اول مستندات و مدارك قاعده و جهت دوم، دلالت آن و جهت ديگر تطبيق قاعده در موارد مختلف است.

1 مستندات و مدارك قاعدۀ قرعة

قاعدۀ قرعة، هم داراى مدرك قرآنى و هم واجد مدرك روايى است و علاوه بر اينها اجماع هم بر آن قائم است. مضافا عمل به قرعة در صورت بسته شدن تمام راهها يك حكم عقلايى است با قطع نظر از عادات و رسوم و انفعالات.

بدين معنى عقلا بما هم عقلا به طور موجبۀ جزئيه، قرعة را يك طريق الى الواقع

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 222

مى دانند و به وسيلۀ آن رفع مشكل و اشتباه مى كنند.

در قرآن كريم دو آيه هست كه خداوند تبارك و تعالى به موجب آنها قرعة را تنفيذ مى فرمايد، يكى جريان حضرت يونس (ع) و ديگرى جريان حضرت زكريا (ع) است. خداوند سبحان دربارۀ حضرت يونس مى فرمايد: «فَسٰاهَمَ فَكٰانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ» مفسرين «فَسٰاهَمَ» را به «فاقترعها» تفسير كرده اند؛ يعنى حضرت يونس (ع) با آنها قرعة كرد و در اين قرعة مغلوب شد.

مى توان براى اصل مشروعيت قرعة از اين آيۀ شريفه استفاده كرد، درست است كه اسلام خاتم اديان است، ولى مى دانيم كه پيامبران سلف هم كار خلافى را انجام نمى داده اند. آيۀ دوم دربارۀ حضرت زكرياست «وَ مٰا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلٰامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ.» «1» زيرا در ايام كودكى حضرت مريم دربارۀ كفالت او بحث بود،

حضرت زكريا مى گفت چون خالۀ او همسر من است لذا من احق هستم، ولى ديگران هم خواهان كفالت او بودند كه اين گروه به اتفاق حضرت زكريا به كنار رود اردن رفتند و گفتند كه همه قلمهايمان را به آب مى اندازيم و قلم هر كس كه روى آب قرار گرفت او كفالت مريم را عهده دار مى شود. در روايات هست كه سه بار اين عمل را تكرار كردند و در هر سه نوبت قلم حضرت زكريا (ع) روى آب ماند و بقيۀ قلمها در آب فرو رفت و لهذا طبق آيۀ شريفه و روايات فراوان، حضرت زكريا از راه قرعة متصدى كفالت حضرت مريم شد.

بنابراين ما به خوبى مى توانيم مشروعيت قرعة را از اين دو آيه استفاده كنيم؛ زيرا

______________________________

(1) آل عمران (3): 44.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 223

به نقل قرآن مجيد دو پيامبر خود وارد كار قرعة شده اند. روايات شريفه هم اين معنى را تفسير كرده اند. پس دليل اول ما در مشروعيت قرعة كتاب و دليل دوم سنت است. دو دسته روايت داريم: يك دسته از روايات به بيان اصل مشروعيت قرعة مى پردازد و موضوع آن را روشن مى كند، اينكه در چه مواردى تمسك به قرعة جايز است. دستۀ ديگر دربارۀ امور خاص مى باشد. در موارد بسيار ائمۀ معصومين (ع) و نيز خود پيامبر اكرم (ص) قرعة كرده اند.

گفتيم كه دستۀ اول روايات دربارۀ اصل مشروعيت قرعة و حدود جريان قرعة مى باشد؛ اين روايات به چند لسان است. معصوم (ع) مى فرمايد: «القرعة لكل امر مشكل» يا «القرعة لكل امر مشتبه» يا «القرعة لكل امر مجهول» و يا «القرعة لكل امر ملتبس» در اين

موارد مبتدا محلى به الف و لام است كه افادۀ حصر در خبر مى كند؛ يعنى «تنحصر القرعة فى كل امر مشكل» يا «فى كل امر مشتبه» يا «فى كل امر ملتبس» و يا «فى كل امر مجهول». لذا هركجا اين عناوين تحقق پيدا كرد، جاى قرعة است. اگر در جايى ديده شد كه موضوع مشكل است و براى ما هيچ راهى نيست و يا اشتباه و التباس و جهل همچنان برقرار است، براى رفع اشكال و اشتباه و التباس مى توان به قرعة تمسك كرد. بنابراين، رواياتى كه در اصل مشروعيت قرعة وارد شده، لسانهاى متعددى دارند و از حيث سند اگر آحاد آنها را بخواهيم حساب كنيم، بعضى مرسلة است، بعضى مضمرة، بعضى مقطوعة، بعضى مرفوعة و بعضى ديگر مجهول مى باشد. ولى آن طور كه مرحوم والد- قدس سرّه- بيان كرده اند ما مى توانيم از مجموع آنها استفادۀ تواتر معنوى كنيم. البته تواترى كه در اينجا ادعا شده است تواتر معنوى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 224

مى باشد؛ يعنى روايات متعدد از طرق مختلف وارد شده است، اما همه يك چيز را مى گويند و آن اينكه قرعة حجت است و در چنين مواردى جريان مى يابد.

بنابراين مى توان ادعاى تواتر معنوى كرد و در اين صورت به اقامۀ دليلى بر حجيت آن نياز نيست؛ زيرا مضمون اين روايات كه از معصوم (ع) صادر شده است، افادۀ علم مى كند. صحيحۀ محمد بن حكيم- هم مرحوم صدوق به دو طريق صحيح در كتاب فقيه نقل مى كند و هم مرحوم شيخ در تهذيب اين چنين است:

قال: سألت ابا الحسن الرضا (ع) عن القرعة فى اى شي ء؟ فقال لى كل

مجهول ففيه القرعة، قلت له: «ان القرعة تخطي و تصيب قال: كلما حكم اللّه به فليس بمخطئ. «1»

البته منظور از اين روايت آن نيست كه قرعة هيچ گاه خطا نمى كند، بلكه مى خواهد بگويد حكم خطا را ندارد؛ يعنى مكلف مؤمن دارد و اگر كسى بر طبق قرعة عمل كرد بر طبق دليل عمل كرده است، همان طور كه اگر مكلفى بر طبق يك روايت معتبر عملى را انجام دهد و بعد معلوم شود كه در واقع با حكم خدا مخالفت كرده است، عقاب نمى شود. اگر كسى هم بر طبق قرعة عمل كند و به خطا برود، معاقب نخواهد بود، زيرا «للمصيب اجران و للمخطى اجر واحد».

______________________________

(1) وسائل الشيعة، كتاب القضاء، باب 13 از ابواب كيفية الحكم و احكام الدعوى، حديث 10؛ شيخ طوسى (ره) در كتاب نهاية مى فرمايد: «و كل امر مشكل مجهول يشتبه الحكم فيه فينبغى ان تستعمل فيه القرعه، مما روى عن ابى الحسن موسى و عن غيره من آبائه و ابنائه من قولهم، كل مجهول ففيه القرعة و قلت له: ان القرعة تخطى و تصيب، فقال: كل ما حكم اللّه به فليس بمخطئ».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 225

بنابراين منظور امام (ع) اين نيست كه قرعة حتما به واقع اصابت مى كند؛ بلكه غرض آن است كه مكلف از طريق شرعى استفاده كرده است و اگر در مخالفت با واقع افتاد، معاقب نيست.

مرحوم صدوق در كتاب فقيه روايتى را نقل مى كند كه در صحيحۀ ابى بصير آمده است كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود: «ليس من قوم تنازعوا ثم فوضوا امرهم الى اللّه عز و جل الا خرج سهم المحق». «1» در اين

روايت هم معصوم (ع) نمى خواهد خبر از امرى تكوينى بدهد و بگويد اگر كسى به قرعة تمسك كرد به واقع دست مى يابد، بلكه مى گويد چيزى كه در خارج واقع شده و بر طبق آن عمل شده داراى مؤمن است؛ زيرا خداوند تبارك و تعالى اين راه را تعيين كرده و مكلف از آن استفاده نموده است. بنابراين مكلف مؤمن دارد و در واقع قرعة با ساير امارات فرقى ندارد، همچنان كه امارات ديگر دائم المطابقة نيستند، قرعة هم دائم المطابقة نيست و اينكه معصوم (ع) مى فرمايد: «كما حكم اللّه به فليس بمخطئ» جعل حجيت است حجيت بخشيدن و امارة قرار دادن قرعة است و مى خواهد بگويد نوعا مطابقت مى كند و اگر هم خطا كرد مكلف مؤمن دارد، زيرا بر طبق حكم خدا عمل كرده است و در روايت ديگر حضرت مى فرمايد:

اى قضية اعدل من القرعة اذا فوض الأمر الى اللّه أ ليس اللّه تعالى يقول فَسٰاهَمَ فَكٰانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ. «2»

______________________________

(1) همان، حديث 5.

(2) همان، كتاب الميراث، باب 4 از ابواب ميراث الغرقى، حديث 40؛ كتاب القضاء، باب 13، حديث 12؛ مستدرك الوسائل، كتاب القضاء، باب 11، حديث 4.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 226

اين روايت قرعة را بهترين راه مى داند، زيرا مكلف امر خود را به خدا تفويض مى كند در دعائم الاسلام از مولا امير المؤمنين و از امام باقر و امام صادق (ع) روايتى نقل شده است كه فرموده اند «القرعة لكل امر مشكل». در دعائم الاسلام از حضرت صادق (ع) نقل شده است كه ايشان فرموده اند: «و اى حكم فى الملتبس اثبت من القرعة أ ليس هو التفويض الى اللّه جل ذكره؟».

«1»

زمانى كه تحصيل واقع ممكن نيست و همۀ راههاى رسيدن به واقع مسدود است چه چيزى از قرعه مى تواند محكم تر باشد. بنابراين كسى كه به قرعة عمل مى كند امر خود را به خدا تفويض مى كند.

دربارۀ عبد المطلب جد پيامبر اكرم (ص) آمده است كه نذر كرده بود اگر خداوند پسرى به او بدهد او را قربانى كند- البته ممكن است اشكال گرفته شود كه اين نذر باطل بوده است، ولى ما فعلا در صدد اين معنى نيستيم كه ببينيم نذر وى درست است يا نه- اما وقتى خداوند عبد اللّه را به او داد علاقۀ عجيبى نسبت به او پيدا كرد و برايش دشوار بود كه كودك را در راه خدا قربانى كند و گفت كه به جاى وى شتر نحر مى كنم «و القى السهام على إبل ينحرها يتقرب بها مكانه فلم تزل السهام تقع عليه …» و همه به اسم عبد اللّه در مى آمد و او يك شتر كنار مى گذاشت «حتى بلغت مائة من الابل فوقعت السهام على الابل فأعاد السهام مرارا» فقال: «الآن علمت ان ربي قد رضي» عبد المطلب گفت حال فهميدم كه اگر صد شتر را نحر كنم خداوند راضى است.

______________________________

(1) مستدرك الوسائل، كتاب القضاء، باب 11، حديث 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 227

بنابراين، دستۀ اول از روايات در بيان مشروعيت قرعة و موارد جريان آن است؛ دستۀ دوم از روايات دربارۀ موارد جزئى است كه ائمه (ع) ارجاع به قرعة كرده اند. صحيحۀ حلبى عن ابى عبد اللّه (ع) قال:

اذا وقع الحر و العبد و المشرك على امرأة فى طهر واحد و ادعوا الولد أقرع بينهم، و كان

الولد للذى يقرع. «1»

در اينجا مى بينيم با قرعة انتساب ولد به پدر معلوم مى شود. در صحيحۀ حلبى عن أبى عبد اللّه (ع) آمده است كه مردى مى گفت اول مملوكى كه به دست بياورم آزاد مى كنم و براى مثال هفت مملوك از طريق ارث به او رسيد؛ حال بايد كدام را آزاد كند؟ مى بينيم در اينجا تعين واقعى در كار نيست و در مقام ظاهر هم معلوم نيست كه كدام يك از بنده ها بايد آزاد شوند. در اين مورد حضرت فرموده است «يقرع بينهم و يعتق الذي قرع». «2»

ابو حنيفة بر حضرت صادق (ع) وارد شد:

فقال له ابو عبد اللّه (ع) ما تقول فى بيت سقط على قوم فبقى منهم صبيان احدهما حر و الآخر مملوك لصاحبه فلم يعرف الحر من العبد؟

فقال ابو حنيفة يعتق نصف هذا و نصف هذا فقال ابو عبد اللّه (ع) ليس كذلك و لكنه يقرع بينهما اصابته القرعة فهو الحر و يعتق هذا». «3»

با اين كار قطع حاصل مى شود كه حر را بنده قرار نداده اند، چون يكى با قرعة

______________________________

(1) وسايل الشيعة، كتاب القضاء، باب 13، حديث 1.

(2) همان، باب 57، حديث 1 و 2.

(3) همان، باب 13، حديث 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 228

حر است و ديگرى آزاد شده است.

روايات فراوان ديگرى هم به همين لسان داريم كه در قضاياى مشكلة و مجهولة ائمة (ع) ارجاع به قرعة داده اند. البته بعضى از روايات با اصول مذهب ما جمع نمى شود، مثلا در جايى آمده است كه حضرت نمى دانست حكم چيست و با قرعة حكم را تعيين كرد كه البته اين قابل پذيرش نيست. مثلا وحى آمد به حضرت

موسى (ع) كه بعضى از اصحاب، پشت سر تو حرف مى زنند حضرت موسى عرض كرد او را معرفى كن، خداوند فرمود من خود فميمة را ملامت مى كنم و تو مى خواهى كه من نمّام باشم و بگويم كه چه كسى پشت سر تو حرف مى زند؟

فقال يا موسى عبت عليه النميمة و تكلفنى ان اكون نماما، فقال يا رب و كيف أصنع؟ قال اللّه تعالى فرق اصحابك عشرة عشرة ثم تقرع بينهم، قال السهم يقع على العشرة التى هو فيهم ثم تفرقهم و تقرع بينهم، قال السهم يقع عليه …. «1»

اصحاب را ده تا ده تا كن و هر ده تايى كه مشخص شد باز بين آنها قرعة كن هر كدام از آنها كه در آمد او نمام است ….

مى بينيد كه مسألۀ تعيين نمام را خداوند سبحان به وسيلۀ قرعة به حضرت موسى (ع) وحى كرد. اين مطلب خيلى مهم است كه خداوند تبارك و تعالى با وحى به حضرت موسى دستور مى دهد كه يك موضوع خارجى را با قرعة تعيين كند. روايات هم مؤيد همين معنى است.

______________________________

(1) مستدرك الوسائل، كتاب القضاء، باب 11، حديث 5.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 229

روايتى در بحار نقل شده است كه مى گويد حضرت امير المؤمنين (ع) در مواردى كه از كتاب و سنت چيزى به دست نمى آورد، با قرعة معضل خود را حل مى كرد. «1»

لكن به نظر مى رسد كه اين روايت نمى تواند درست باشد زيرا چگونه ممكن است كه حضرت امير المؤمنين (ع) كه مبدأ تشريع است جاهل به حكم باشد. در هر صورت از مجموع اين روايات مى توان اين معنى را استفاده كرد كه ائمۀ اطهار (ع) قرعة

را امضاء كرده و در موارد بسيار به قرعة ارجاع داده اند.

سومين دليل بر مشروعيت قرعة اجماع است. علماى مسلمين و كل امت اسلامى به طور موجبۀ جزئية قرعة را قبول دارند، اما در موارد اختلاف است؛ يعنى بعضى آن را در خصوص منازعات، بعضى در خصوص شبهات موضوعية، بعضى در خصوص شبهات موضوعيۀ تحريمية و بعضى در خصوص شبهات موضوعيۀ وجوبيه مى دانند. بعضى مى گويند كه قرعة در شبهات موضوعيۀ تحريمية مطلقا نمى آيد، بعضى ديگر مى گويند در شبهات بدوية نمى آيد و در خصوص شبهات مقرونۀ به علم اجمالى مى آيد، خلاصه آنكه ديدگاهها مختلف است ولى مى توان گفت كه قرعة به طور موجبۀ جزئية حجت است و به طور سلب كلى هم هيچ يك از علماى اسلام نگفته اند كه قرعة حجت نيست و عده اى كه بر كنار گذاشتن قرعة اصرار دارند مى گويند قرعة به مقدارى حجت است كه فقها بدان عمل كرده اند، پس معلوم مى شود كه باز قرعة را در

______________________________

(1) همان، حديث 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 230

مواردى حجت مى دانند، بنابراين به طور قطع مى گوييم به نحو موجبۀ جزئية قرعة حجت است و احدى از فقهاى اسلام به طور سلب كلى منكر قرعة نشده اند؛ البته مى دانيم كه اين اجماعات حجيتى ندارند، زيرا روايات زيادى بر وفق آنها هست و در اصول گفته شده است كه اجماع مدركى اعتبارى ندارد، زيرا اجماع وقتى حجت است كه كشف قطعى از رأى معصوم (ع) بكند و دليلى بر وفق مجمعين نباشد، اما در باب قرعة روايات بسيار بر وفق مجمعين وجود دارد و احتمال بسيار قوى اى كه مدرك فتواى مجمعين همين روايات باشد و وقتى مدرك

اجماعات روايات باشد وظيفه، مراجعه به روايات و برداشت از آنهاست؛ چون فهم اصحاب براى ما حجت نيست. بنابراين چنين اجماعى براى ما كارساز نيست فقط اين اجماع مى تواند ضعف روايات را جبران كند؛ يعنى برداشت ما از اين اجماع آن است كه علم اجمالى داريم. بعضى از اين روايات از معصوم (ع) صادر شده است كه قهرا اين معنى محقق تواتر اجمالى است.

2 ميزان دلالت قاعدۀ قرعة

ميزان دلالت قاعدۀ قرعة چقدر است؟ آيا قرعة كل شبهات را در بر مى گيرد؟

مانند: شبهۀ حكمية، موضوعية، بدوية، مقرونۀ به علم اجمالى تحريمية و وجوبية يا خير؟ ادلۀ قرعة از در بر گرفتن بعضى از اين اقسام ابا دارد؟ ما مى گوييم ظاهر لسان اينكه مى گويد:

«القرعة لك امر مشكل» و «القرعة لكل امر مشتبه» و «القرعة لكل امر مجهول»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 231

در برگيرندۀ همۀ موارد است و فرقى ميان شبهۀ حكمية و موضوعية و وجوبية و تحريمية و بدوية و يا شبهۀ مقرونۀ به علم اجمالى نيست. اما بايد ديد واقع مسأله چيست؟ آيا مى توان گفت اطلاق «القرعة لكل امر مشكل» همۀ اين موارد را در برمى گيرد؟ مسلما نه؛ زيرا اگر ملتزم به اين امر شويم، بايد فقه را به كلى تعطيل كنيم و هر جا فقيه دچار شك و شبهة شود فورا مسأله را با قرعة حل كند، بنابراين قطع داريم كه قرعة در همۀ موارد جارى نمى شود. بنابراين يك يك موارد را بايد بررسى كرد و ديد قرعة در كدام يك از شبهات جارى مى شود.

يك رشته قاعدة داريم كه مختص به يك باب نيست، بلكه در همۀ شبهات حكمية جارى مى شود، همچنين قواعدى داريم

كه مخصوص ابواب معينى از شبهات حكمية است. اصول تنزيلية و غير تنزيلية را هم داريم كه با اين اصول و قواعد مى توان رفع مشكل كرد و ديگر جايى براى جريان قرعة باقى نمى ماند.

بنابراين شبهات حكمية از عموم ادلۀ قرعة خارج مى شوند. اكنون ببينيم قرعة در شبهات موضوعية جريان پيدا مى كند يا خير؟

بعضى از شبهات موضوعية بدوية هستند و بعضى شبهات مقرونۀ به علم اجمالى و ما قطع داريم كه ادلۀ قرعه شبهات بدوية را هم نمى گيرد چرا؟ چون در تمامى موارد شبهات بدوية هم قواعد و هم اصول داريم در اكثر آنها يا برائت يا استصحاب و يا اصالة التخيير جريان پيدا مى كند. قواعد ديگرى هم هست كه راه گشاست؛ مثل اصالة الصحة، قاعدۀ يد، قاعدۀ فراغ، قاعدۀ تجاوز. بنابراين در شبهات بدوية هم كسى از فقها نگفته است و نمى تواند بگويد كه قرعه جارى مى شود. در اين صورت قرعه منحصر مى شود در شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 232

علم اجمالى و اگر بگوييم كه قرعه در خصوص شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى هم جريان دارد باز دچار مشكل هستيم. چون مى دانيم كه اگر علم اجمالى منجز شد و شبهة، شبهۀ محصورة شد و مورد ابتلاء بود، مقتضاى تنجيز علم اجمالى اين است كه احتياط كنيم و وجوبا از كل علم اجمالى اجتناب كنيم؛ يعنى اگر فعل وجودى باشد بايد همۀ اطراف را بياوريم، وجوب موافقت قطعية مى گويد بايد تكليف منجزى را كه مردد بين اينهاست آورد و اگر تركى باشد، علم اجمالى حرمت مخالفت قطعية مى آورد؛ بنابراين بايد تمام اطراف را ترك كرد. پس در اينجا احتياط

ممكن است و در جايى كه احتياط ممكن باشد آيا مى توان گفت كه امر براى ما مشكل يا مجهول است؟ مسلما نه، بلكه بايد با احتياط مسأله را حل كرد؛ مثلا اگر كسى در بيابان قرار گرفت و نتوانست جهت قبله را تشخيص بدهد مشهور فتوى داده اند كه به چهار طرف نماز بخواند كه در اين صورت قطع به امتثال حاصل مى شود و مكلف يقين پيدا مى كند كه يكى از چهار نماز او به طرف قبله بوده است. البته نظر ما اين است كه با سه نماز در سه طرف هم يقين حاصل مى شود كه امتثال تحقق پيدا كرده است؛ بنابراين با احتياط اشكال و اشتباهى باقى نمى ماند.

اگر بگوييم آيا قرعة در مطلق شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى جريان پيدا مى كند يا نه مى گوييم نه، ما براى قرعة حدود تعيين كرديم و گفتيم قرعة در جايى مى آيد كه عنوان مشكل، ملتبس مشتبه و مجهول برقرار باشد و اگر راهى هست غير از قرعة كه بتوان با آن اشكال و اشتباه را رفع كرد، قطعا بايد بر طبق آن عمل كرد و در جايى كه احتياط ممكن است بايد احتياط كرد. بنابراين قيد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 233

ديگرى مى زنيم و مى گوييم قرعة در آن دسته از شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى جارى مى شود كه احتياط در آنها راه ندارد يا ممكن نيست، مثلا من علم اجمالى دارم كه يا اين فعل براى ما واجب است يا آن فعل حرام است و اگر بخواهم مردد را اتيان كنم در حالى كه مى دانم يكى حرام و ديگرى واجب است از راه احتياط

نمى توان چنين كرد؛ زيرا اگر اين كار انجام يابد يقينا مرتكب فعل حرام شده ام.

در موارد دوران امر بين محذورين، كه دوران بين واجب و حرام است، اگر علم اجمالى هم باشد نبايد همۀ اطراف را به جاى آورد چون نه وجوب موافقت قطعية دارد و نه حرمت مخالفت قطعية. در اين قبيل موارد حكم تخيير است و اگر مكلف مخير است كه يكى را انجام دهد امتثال كرده است. چون امتثال در اين موارد به حكم عقل وجوب موافقت احتمالية است. بنابراين در شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به عم اجمالى كه احتياط راه نداشته باشد يا ممكن نباشد، جريان قرعة جايز است؛ زيرا از راه احتياط تام عسر و حرج و اختلال نظام پديد مى آيد.

در اينجا مثالى مى زنيم: در گلۀ موطوئه براى جدا كردن حيوان وطى شده حكم به قرعة شده است، در حالى كه طبق صناعت بايد از كل گلۀ گوسفند اجتناب شود، چون شبهة، شبهۀ محصورة است و در اطراف علم اجمالى، در صورتى كه شبهة محصورة باشد بايد از همۀ اطراف اجتناب كرد چون هم حرمت مخالفت قطعية دارد و هم وجوب موافقت قطعية و اصول هم در اطراف علم اجمالى جارى نمى شود، در صورتى كه مخالف با معلوم بالاجمال باشد و لو اينكه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 234

مستلزم مخالفت عملية نباشد، وقتى اصول جارى نشد موافقت قطعيۀ آن لازم است. حرمت مخالفت قطعية هم به موجب تنجيز علم اجمالى لازم است بنابراين بايد از تمام گلۀ گوسفند اجتناب كرد. چرا ائمۀ معصومين (ع) در چنين موارد حكم به قرعة كرده اند در حالى كه ممكن است گوسفندى كه قرعة

به نام او در آمده است گوسفند موطوئه نباشد؟ دليل حكم آن است كه در اين مورد احتياط راه نداشته است چرا؟ چون در چنين مواردى احتياط با عسر و حرج و اختلال نظام ملازمة دارد و بايد زمان صدور روايت را در نظر گرفت كه اگر در يك منطقه يك يا دو گله وجود داشته باشد و بنا باشد تمامى گوسفندهاى يك گلۀ ذبح و سپس سوزانده شوند، معنايش اين است كه مردم از حيث غذا در مضيقه قرار مى گيرند.

دين مقدس اسلام براى جلوگيرى از عسر و حرج و اختلال نظام جلوى احتياط را گرفته و دستور قرعة داده است؛ زيرا اسلام هر حكمى را كه مستلزم عسر و حرج باشد نفى كرده است مثلا در قرآن مجيد خداوند سبحان مى فرمايد:

«وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» بنابراين هركجا احتياط راه نداشته باشد مجراى قرعة است و اگر كسى بگويد حكم به قرعة دربارۀ گلۀ موطوئه خلاف قاعدة است، مى گوييم اين چنين نيست و بر وفق قاعدة است؛ زيرا شرع در اين مورد جلوى احتياط را مى گيرد و وقتى چنين شد، قهرا موضوع قاعدۀ قرعة تحقق پيدا مى كند؛ بنابراين فرمايش معصوم (ع) بر طبق قاعدة است.

مرحوم آقا ضياء (ره) معتقدند كه ادلۀ قرعة آبى است از اينكه شبهات حكمية را در بر بگيرد، البته خواهيم گفت كه لسان دليل قصورى ندارد و ادلة و عمومات

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 235

قرعة تمامى اين موارد را در برمى گيرد، اما چرا ما سعى در تضييق قاعدة داريم قصورى در ادلة نيست، چيزى كه هست موضوع قرعة عينيت پيدا نمى كند. بايد ديد عينيت

پيدا كردن موضوع قرعة در كجاست؟ در جايى است كه مشكل، مشتبه، مجهول و ملتبس وجود داشته باشد و اگر راهى باشد كه از طريق آن بتوان رفع اشكال و اشتباه كرد قطعا قرعة جريان پيدا نخواهد كرد. زمانى مى گوييم كه امرى مشكل يا مشتبه است كه هيچ راه ديگرى باقى نمانده باشد و در اين صورت است كه قرعة مى تواند جريان پيدا كند. بنابراين اگر مى گوييم كه در شبهات حكمية چه وجوبية و چه تحريمية و نيز در شبهات موضوعيۀ بدوية قرعة جريان پيدا نمى كند به اين جهت است كه با عمل كردن به اصول و قواعد در اين موارد مشكل و مشتبهى باقى نمى ماند و فقط قرعة در جايى جريان پيدا مى كند كه شبهۀ موضوعية و مقرونۀ به علم اجمالى باشد كه يا در آن احتياط راه نداشته باشد يا ممكن نباشد.

لذا فقهاى عظام فتوى داده اند كه اگر كسى دو پيراهن دارد و علم دارد كه يكى از آن دو نجس است، بايد در هر دو پيراهن نماز بخواند. در اين صورت مى تواند قطع پيدا كند كه يكى از دو نماز او با لباس طاهر بوده و او شرط را تحصيل كرده است، آيا در اين مورد هم مى توان گفت كه امر مشكل است و بايد به قرعة متوسل شد؟ مسلما نه؛ زيرا مقتضاى تنجيز علم اجمالى اين است كه مكلف موافقت قطعية كند و در هر دو لباس نماز بخواند تا يقين پيدا كند كه يكى از دو نماز محصل غرض و قهرا باعث سقوط امر صلاتى شده است؛ بنابراين قرعة وقتى حجت و امارة است كه هيچ راهى از براى رفع

مشكل و اشتباه وجود

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 236

نداشته باشد و مشكل همچنان باقى و برقرار باشد.

از مسألۀ ديگرى كه بايد در قاعدۀ قرعة پيرامون آن بحث كرد، اين است كه آيا قرعة مختص امورى است كه در مقام ثبوت تعين واقعى دارد، اما در مقام اثبات آنها اشتباه و اشكال و التباس وجود دارد؟

نتيجۀ اين مطلب آن است كه اگر ضابطة وجود داشت؛ يعنى شبهة، شبهۀ موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى بود و در آن يا احتياط راه نداشت يا ممكن نبود ولى تعين واقعى وجود نداشت، نمى توان به قرعة تمسك كرد. اين حرف درست نيست زيرا از ادلۀ قرعة چنين استفاده مى شود كه حتى در مواردى هم كه تعين واقعى در كار نباشد قرعة جريان پيدا مى كند؛ مانند موردى كه فردى نذر كرده بود كه اگر مملوكى داشته باشد آن را آزاد كند و در يك زمان سه بنده به او ارث رسيد، در اينجا تعين واقعى و ثبوتى در كار نيست؛ ولى معصوم (ع) حكم به قرعة كرده اند، بنابراين چه تعين واقعى وجود داشته باشد و چه وجود نداشته باشد، آنچه حجت است براى علم به قرعة آن است كه در مقام اثبات، امر مشتبه، مشكل، مجهول يا ملتبس باشد. بنابراين ملاك در جريان قاعدۀ قرعة اشتباه و اشكال و التباس در مقام اثبات است.

گروهى معتقدند كه قرعة فقط در منازعات حجت است، ولى ما معتقديم كه ادلة نسبت به اين امر ساكت است و قاعدۀ قرعة اختصاص به منازعات ندارد؛ بلكه در احكام و تكاليف شخصى هم مى توان به قرعة عمل كرد. سيد ابن طاووس- قدس سرّه-

مى گويد: اگر به بيابان رفتيد و نتوانستيد جهت قبله را تعيين كنيد، مى توانيد با قرعة به يك جهت نماز بخوانيد و تكليف از شما ساقط

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 237

مى شود. ولى اين حرف قابل پذيرش نيست؛ زيرا در چنين مواردى احتياط امكان دارد. بنابراين قرعة در شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى جريان پيدا مى كند كه يا احتياط راه ندارد يا ممكن نيست، چه در منازعات و چه در غير منازعات چه تعين واقعى وجود داشته باشد و چه نداشته باشد، همين كه در مقام اثبات صدق كرد كه هذا مشتبه، هذا مشكل يا هذا ملتبس قرعة جريان پيدا مى كند.

گفتيم آنچه كه از ظاهر روايات و ادلۀ قرعة برمى آيد اين است كه قاعدۀ قرعة خصوص شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى را در بر مى گيرد كه در آنها يا احتياط راه نداشته باشد يا ممكن نباشد. با اين بيان چند نوع شبهة خارج مى شود:

شبهات حكميۀ وجوبية و تحريمية و شبهات موضوعيۀ بدوية، ولى مرحوم آقا ضياء الدين عراقى (ره) معتقدند كه نيازى نيست گفته شود ادلۀ قرعة همۀ شبهات را در بر مى گيرد و سپس با دليل ديگر چند مورد خارج شود و در نتيجه گفته شود قرعة در خصوص شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى كه در آن يا احتياط راه نداشته باشد و يا ممكن نباشد جريان پيدا مى كند، بلكه ادله قصور دارند از اينكه شبهات حكمية را بگيرند، چون مى گوييم: «القرعة لكل امر مشكل»، يا «القرعة لكل امر مشتبه»، و يا «القرعة لكل امر ملتبس» و كلمۀ «امر» ظهور در ذات شي ء دارد نه حكم شي ء و وقتى

امر يا نهى يا چيزى ديگر به ذوات اشياء تعلق گرفت قهرا ناظر است به خود موضوع، نه حكم و بايد يك مؤونۀ زائدة باشد تا حكم آن شي ء را بيان كند، اما وقتى گفت: «هذا الشى ء منهى عنه» يا «هذا الشى ء مأمور به»؛ يعنى ذات اين شي ء منهى عنه و يا مأمور به است نه حكم آن؛ بنابراين اگر فرمايش مرحوم آقا ضياء الدين (ره) پذيرفته شود، بايد گفت نيازى به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 238

تخصيص زدن به ادلۀ قرعة نيست تا گفته شود قرعة در شبهات حكمية مطلقا جارى نمى شود، بلكه از اول مى گوييم ادله قصور دارد.

اما به ايشان به اين صورت اشكال مى شود كه كلمۀ شي ء و امر، از اوسع مفاهيم است و حتى شامل ذات بارى تعالى هم مى شوند، شي ء هم شامل حكم مى شود و هم شامل موضوع. مثلا در قاعدۀ طهارت مى گوييم «كل شي ء لك طاهر حتى تعلم انه قذر» در اين زمينه محققين نگفته اند كه شبهات حكمية را نمى گيرد، با اين استدلال كه گفته است كه شي ء و … شي ء ناظر به ذات موضوع است؛ بنابراين شي ء هم شامل موضوع مى شود و هم حكم و قصورى در ادلة نيست.

گروهى معتقدند كه قاعدۀ قرعة در خصوص حق الناس جارى مى شود، ولى اين طور نيست و فرقى ميان حق الناس و حق اللّه و وجود منازعة و مخاصمه اى و عدم وجود آن نيست.

3 قاعدۀ قرعة اصل است يا امارة؟

براى روشن شدن اين مطلب بايد نخست ضابطۀ امارة و اصل تنزيلى و غير تنزيلى را بيان كرد.

گاه واقع از براى شي ء به تمامى انكشاف، منكشف است؛ يعنى اين شي ء بما انه صفة من

صفات النفس لحاظ مى شود. از آن جهت كه صفتى بر نفس عارض مى شود، در حقيقت يك امر تكوينى و در عالم عين است و شامل عوارض نفس

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 239

مى شود. لذا مى گويند كه تكامل در نفس، تطور در نفس و حركت در آن است.

قهرا تمام اين حالات در عالم عين واقع مى شوند و معروض آنها هم عالم عين است.

به تعبير ديگر، حالات نفس عين نفس است و بر همين اساس مسألۀ اتحاد عاقل و معقول درست مى شود، به جهت اينكه شئون و اطوار شي ء عين همان شي ء است. اگر علم را به اين معنى لحاظ كنيم «بما انه منكشف تمام الانكشاف» و «بما انه صفة من صفات النفس» به يك مرحلۀ از علم توجه كرده ايم.

مرحلۀ ديگر علم مرحلۀ كاشفيت و طريقيت است؛ يعنى اضافه بر اينك علم و قطع كاشفيت ذاتى دارد مظهر هم هست و ارائۀ طريق هم مى كند، همچنين چيزهاى ديگر را هم به مرحلۀ اثبات مى رساند. اين مرحلۀ دوم علم و قطع است.

مرحلۀ سوم قطع همان منجزيت و عمل كردن بر طبق آن است به اعتبار منجزيت للواقع، اگر چيزى براى انسان منجز شد به حكم عقلا بايد بر طبق آن عمل شود؛ در اينجا گاه انسان عمل مى كند «بما انه متيقن و بما انه واقع» و عمل خود را تنزيل مى كند به منزلۀ واقع و مى گويد «بما انه واقع و بما انه متيقن» اين كار را انجام مى دهد و مشكوك را تنزيل مى كند به منزلۀ متيقن و عمل خود را تنزيل مى كند به منزلۀ واقع، از اين رو مى گوييم كه واقع براى ما محرز است.

مرحلۀ

چهارم علم همان منجزيت است و صرف بناى عملى است كارى به واقع و متيقن ندارد و تنزيل و ادعايى در كار نيست؛ يعنى صرف بناى عملى است. بنابراين براى علم چهار مرحلة است.

اكنون ببينيم در كدام يك از مراحل هيچ چيز قائم مقام علم نيست و در كدام

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 240

يك از مراحل چيزى هست كه بتواند قائم مقام علم باشد.

در مرحلۀ اول هيچ چيز نمى تواند قائم مقام علم باشد؛ زيرا كل شي ء هو هو و ليس غيره، اگر علم را كه همان انكشاف و واقعيت به اعتبار انه صفة من صفات النفس است ملاحظه كرديم، هيچ چيز نمى تواند قائم مقام آن باشد، اگر آن صفات نفسانى در نفس پيدا شد- كه همان انكشاف باشد- مى گويند علم در اين مرحلة پديد آمد و اگر آن صفت در نفس پيدا نشد، نمى توان چيز ديگر را قائم مقام آن كرد. پس در مرحلۀ اول علم هيچ چيز وجود ندارد كه بتواند قائم مقام آن بشود؛ نتيجه اين است كه اگر در امرى «قطع صفتى» موضوع حكم شد، نمى توان گفت چيز ديگرى قائم مقام اوست. او قائم مقام ندارد، زيرا موضوع دليل ما «القطع الصفتى» است؛ يعنى آن قطعى كه يكى از صفات نفس است، موضوع دليل است.

بعضى گمان كرده اند باب شهادت بدين نحو است كه شاهد بايد قطع صفتى داشته باشد و مستندشان اين است كه در كتاب عوالى اللئالي از ابن عباس منقول است كه پيامبر اكرم (ص) فرمود: «ترى الشمس على مثلها فاشهد او دع» «1» البته ما اين حرف را قبول نداريم و معتقديم كه در شرع

مقدس حتى يك مورد هم نداريم كه موضوع دليل ما قطع صفتى باشد، همه جا موضوع دليل قطع طريقى است.

مرحلۀ دوم قطع كه طريقيت و كاشفيت باشد، قائم مقام وجود دارد؛ امارات و طرق همه قائم مقام علمى هستند كه «اخذ فى الموضوع على نحو الطريقية»

______________________________

(1) مستدرك الوسائل، جلد 3، باب 15، از ابواب شهادات، حديث 2، ص 210.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 241

امارات و طرق چه هستند؟ مى گوييم هر چيزى را كه موجب ظن نوعى باشد شرع مقدس و يا عقلا- در عالم اعتبار تشريعى- تتميم كشف مى كنند و مى گويند: من قانونگذار و من معتبر در عالم اعتبار تشريعى طريقيت و كاشفيت اين امر را كه طريقيت و كاشفيت ناقصه دارد تتميم مى كنم؛ يعنى آن را ادعائا كشف تام به حساب مى آورم، به لحاظ آثارش در حيطۀ قانونى خود آثار كشف تام را بر آن بار مى كنم و از اين طريق به آن حجيت مى بخشم. مثلا شهادت دو عادل براى غالب مردم موجب ظن است و مى بينيم كه شرع مقدس بينة را حجت كرده و گفته است ظنى كه از شهادت دو عادل حاصل مى شود، ظن معتبر است و در مبحث سنت تأسيس اصل كرديم و قائل شديم به «عدم حجية كل ظن الا ما خرج بالدليل»، «اصالة حرمة العمل بكل ظن الا ما خرج بالدليل» اين كار نيز با استفادۀ از آيات انجام يافت. قرآن مجيد مى فرمايد: «إِنَّ الظَّنَّ لٰا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً»* لذا مى گوييم «الظن بما هو ظن» حجت نيست، مگر اينكه دليل قطعى بر حجيت آن اقامه شود. لذا به اين ظن گفته مى شود ظن خاص.

بنابراين،

هر جا ظن خاص و معتبر بود، معنايش تتميم كشف است. معنايش اين است كه شرع مقدس و يا عقلا اين ظن را كه كاشفيت و طريقيت ناقصة دارد، در عالم اعتبار تشريعى كشف تام به حساب مى آورند و آثار كشف تام بر آن بار مى كنند؛ بنابراين جعل حجيت براى امارات و طرق از باب تتميم كشف است و طرق و امارات قائم مقام علم در مرحلۀ كاشفيت و طريقيت آن مى شوند كه همان مرحلۀ دوم علم باشد.

مرحلۀ سوم علم همان صرف بناى عملى است به اعتبار «انه واقع» و «انه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 242

متيقن» از راه منجزيت در استصحاب و در اصول تنزيلية نيز چنين است و شارع مقدس كليۀ اصول را به چه عنوان براى ما تشريع كرده است؟ به عنوان وظيفۀ عملى؛ از اين رو علماى اصول گفته اند:

الاصول العملية عبارة عن القواعد المجعولة للشاك المتحير عن الدليل الاجتهادى و الفاحص عن الدليل الاجتهادى اليائس عن الظفر بالدليل الاجتهادى.

با اين قيود وظيفۀ عملى از براى مكلف شاك تعيين شده است كه با استصحاب يا برائت يا احتياط و يا غيره خواهد بود. شارع مقدس كه مى گويد بناى عملى خود را چنين بگذار يك بار مى گويد بما انه متيقن يا بما انه محرز و در بناى عملى ما آن را به منزلۀ متيقن تنزيل مى كنيم، در اينجا متيقن كنار گذشته نمى شود چون بناى عملى است، اما بناى عملى به لحاظ انه متيقن است و ما مى گوييم اصول تنزيلية قائم مقام اين مرحلة از علم هستند؛ يعنى در هر جا علم به اعتبار منجزيت للواقع بود، استصحاب و نيز كليۀ

اصول تنزيلية، قائم مقام علم مى شوند. از اين رو بعضى در باب استصحاب گفته اند كه «الاستصحاب عرش الاصول و فرش الأمارات» و اين معنى به اعتبار منجزيت آن است.

مرحلۀ چهارم قطع، صرف بناى عملى است. گفتيم كه تكليف براى مكلف به صرف بناى عملى منجز مى شود؛ يعنى كارى به بما انه واقع و متيقن ندارد. مثل قاعدۀ طهارت و قاعدۀ اصالة الحل و كليۀ اصول غير تنزيليه. مثلا در قاعدۀ طهارت گفته مى شود «كل شي ء لك طاهر حتى تعلم انه قذر»: هر چيزى براى تو پاك است و ديگر كارى به واقع ندارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 243

اين دليل براى ما يك وظيفۀ عملى را بيان مى كند و مى گويد كه هر جا شما چيزى را ديديد و در طهارت و نجاست آن شك كرديد بر اساس قاعدۀ طهارت بناى عملى را بر پاك بودن آن بگذاريد نه اينكه بناى عملى را بما انه متيقن بگذاريد. در استصحاب گفته مى شود: «لا تنقض اليقين بالشك» شيئى كه در زمان سابق براى مكلف پاك بود و در زمان لاحق وى در طهارتش شك كرده است، بدين معنى كه آيا آن طهارت متيقنة مرتفع شده است يا نه؟ به مكلف گفته مى شود: «لا تنقض اليقين بالشك»: يقين سابق را به شك لاحق در هم نشكن و اين بدان معناست بنا را بگذار بر اينكه شك لاحق همان متيقن سابق است ادعائا و بنا را بگذار بر اينكه عمل تو يك عمل متيقن است، از اين روست كه اين اصل را اصل تنزيلى مى گويند؛ يعنى مشكوك را تنزيل مى كنند به منزلۀ متيقن و از همين جاست كه به

استصحاب «اصل محرز» هم مى گويند؛ چون واقع با آن احراز مى شود.

اكنون كه اين چهار مرحلة روشن شد بايد ديد لسان ادلۀ قرعة چيست؟ ما چرا گفتيم استصحاب امارة نيست؟ گفتيم كه لسان، لسان بناى عملى است. موضوع استصحاب «أيها الشاك» است. سائل به معصوم (ع) عرض مى كند كه «اصاب ثوبى دم رعاف» حضرت در جواب ضرب قاعدة مى كند و مى گويد: «لا تنقض اليقين بالشك» يعنى در مقام شك وقتى كه قبلا يقين به طهارت داشته ايد به شك لاحق اعتناء نكنيد و بناى عملى را ادعائا بر اين بگذاريد كه پاك است. مى بينيم كه لسان، لسان بناى عملى است نه طريقيت و كاشفيت. يك وقت در باب امارات، كارى به شاك ندارد و مى گويد كه جعل طريقيت و كاشفيت مى كنم: «ليس لأحد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 244

التشكيك فى ما يروى عنا ثقاتنا». اگر ثقات ما روايتى را از قول ما نقل كردند كسى حق ندارد در آن تشكيك كند، لذا ما مى گوييم يكى از ادلة حجيت خبر واحد همين روايت است كه كسى از معصوم (ع) سؤال مى كند: «أ يونس بن عبد الرحمن ثقة آخذ عنه معالم دينى؟ حضرت مى فرمايند: نعم ثقة» كه اين بيان جعل حجيت براى خبر واحد است.

در مورد روايات قرعة چگونه است، معصوم (ع) مى فرمايد: «ليس من قوم تنازعوا ثم فوضوا امرهم الى اللّه الا و خرج سهم المحق». اگر كسى در مقام قرعة ايكال امر خود را به خداوند سبحان بكند قطعا سهم محق خارج مى شود، «القرعة تصيب و ليس بمخطئ». البته همچنان كه قبلا بيان شد معصوم (ع) نمى خواهد بگويد كه قرعة هيچ گاه خطا نمى كند و

دائم المطابقة است و يا قرعة علت است از براى اصابۀ به واقع، بلكه مى خواهد بگويد قرعة غالبا مطابقت با واقع مى كند، غالبا حق با قرعة خارج مى شود، بنابراين لسان، لسان طريقيت و كاشفيت است و قرعة صرف بناى عملى نيست چون موضوع آن «أيها الشاك» نيست، وقتى لسان قرعة چنين بود قطعا جزء امارات به حساب مى آيد و اصل نيست، نه اصل تنزيلى و نه غير تنزيلى و انسان با امارة علم تعبدى پيدا مى كند. از اين رو بعضى «1» احتمال داده اند كه امارات ورود بر اصول دارند نه حكومت، چون موضوع اصول را رفع مى كنند و حال كه موضوع را رفع تعبدى مى كنند؛ يعنى توسعه مى دهند يا تضييق مى كنند ادعائا اين لسان، لسان حكومت است.

______________________________

(1) آخوند خراسانى، كفاية الاصول.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 245

يك وقت است كه مى گوييم قرعة رفع تكوينى مى كند، به لحاظ جعل شرعى كه قهرا ورود خواهد بود. اما آنچه معروف است آن است كه قرعة حكومت دارد بر اصول. بنابراين وقتى امارة آمد ديگر مكلف شاك نيست. بنابراين است كه از امارات تعبير به علم تعبدى مى كنيم، مكلف عالم است ولى ادعائا و تعبدا، نه اينكه عالم حقيقى تحقيقى باشد.

مسألۀ ديگر اين است كه آيا عند التعارض قاعدۀ قرعة مقدم است يا استصحاب، اگر زمانى استصحاب و قرعة در يك موضوع تعارض كردند، استصحاب مى گويد اين شي ء مال زيد است و قرعة مى گويد مال عمرو است، در مقام تعارض كدام مقدم است؟ اگر كارى كرديم كه موضوع يكى را از بين برديم با جريان يكى و موضوع ديگرى از بين رفت قهرا مسألۀ حكومت به ميان

مى آيد يا مسألۀ ورود؛ زيرا جايى كه امارة مى آيد ديگر مجالى براى اصل نيست. ما اين مطلب را پذيرفته ايم كه قاعدۀ قرعة امارة است و امارات حكومت بر اصول دارند، و لو اصول تنزيلية مثل استصحاب؛ ولى آيا مى توان گفت كه هر جا كه استصحاب جارى شد و قرعة هم آمد، قرعة مقدم بر استصحاب است؟

ما معتقديم كه در اين قبيل موارد قاعدۀ قرعة محكوم استصحاب است، در حالى كه قرعة امارة است و استصحاب اصل است؛ زيرا ما موضوع قرعة را مضيق كرديم و گفتيم كه موضوع قرعة امر مشكل، مجهول، مشتبه و ملتبس است. بنابراين بايد موضوع محفوظ باشد تا قرعة جريان پيدا كند و جايى بيايد كه همۀ راهها بسته باشد. اما اگر توانستيم با استصحاب موضوع مشكل را از بين ببريم، آيا بازهم مى توان گفت كه قرعة مقدم است؟ خير، زيرا موضوع قرعة

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 246

برداشته شده است. پس اگر جايى استصحاب جارى شد قرعة ديگر راه نخواهد داشت.

ممكن است گفته شود قرعة در اطراف علم اجمالى جارى مى شود؛ يعنى شبهات موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى كه يا احتياط در آن راه ندارد يا ممكن نيست؛ پس بايد در اطراف علم اجمالى صحبت كرد كه استصحاب در اطراف آن جارى بشود كه در نتيجه از جريان استصحاب در اطراف علم اجمالى، موضوع قرعة برداشته شود. مثلا علم اجمالى داريم به اينكه اين كتاب يا مال زيد است يا مال عمرو. گاه نسبت به اين كتاب استصحاب هست؛ مثلا مى گوييم اين كتاب تا ديروز مال زيد بود اما الان ادعا مى كند كه مالك اين كتاب است.

در اينجا مى توان استصحاب مالكيت زيد را نسبت به اين كتاب كرد. اگر كسى استصحاب را در اطراف علم اجمالى بر خلاف معلوم بالاجمال جارى دانست- كه البته اين مبنايى است- قهرا علم اجمالى منحل مى شود؛ زيرا با جريان استصحاب در يك طرف علم اجمالى از بين مى رود و وقتى علم اجمالى منحل شد، شبهة بدوية مى شود.

بنابراين ديگر جاى قرعة نيست؛ زيرا قرعة در جايى مى آيد كه شبهة، شبهۀ موضوعيۀ مقرونۀ به علم اجمالى باشد كه يا احتياط در آن راه ندارد و يا ممكن نيست و مشكل همواره پابرجا باشد. ولى وقتى با استصحاب مالكيت زيد كارى كرديم كه علم اجمالى منحل شد و موضوع مشكل برداشته شد، ديگر قرعة جايى ندارد. پس هر جا كه استصحاب جارى شود قرعة راه ندارد و محتمل است بگوييم استصحاب بر قاعدۀ قرعة ورود دارد.

مسألۀ ديگر مسألۀ استخاره است، آيا استخاره جايز است يا نه؟ متأسفانه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 247

بعضى از فقهاى عظام در اين زمينه دچار اشتباه شده اند و استخاره را يك نوع قمار مى دانند. در دوران جاهليت يك قداح ميسرى داشتند و به وسيلۀ آن گوسفندها يا گاوها و يا شترها را مى كشتند و در سال قحطى افراد به اين شكل مقدارى جزور در گوسفند يا گاو يا شتر نصيبشان مى شد كه بين خويشان خود تقسيم مى كردند و به اين وسيله مالك؛ مثلا چندين شتر مى شدند. اسلام از اين عمل نهى كرد و گفت از چيزهايى كه حرام است يكى هم گوشتهايى است كه از راه قمار به دست مى آيد، آيۀ شريفۀ «أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلٰامِ» ربطى به استخارة ندارد و

لسان آن نهى از قمار و نهى از اين عمل است. اين معنى را بيان مى كنند كه در دوران جاهليت بت بزرگى در مكۀ معظمة بود به نام هبل و يك متولى در آنجا بود و روى بعضى از كاغذها نوشته مى شد «نهانى ربى» و روى بعضى نوشته مى شد «امرنى …» و روى بعضى هم نوشته مى شد «غفل» در جاهليت وقتى مى خواستند ازدواج يا تجارتى كنند نوعا مى آمدند نزد متولى و او اين كاغذها را در مى آورد و اگر «امرنى ربى» در مى آمد، ازدواج مى كردند و يا تجارت را انجام مى دادند و اگر «نهانى ربى» در مى آمد از آن صرف نظر مى كردند و اگر «غفل» در مى آمد معنايش اين بود كه بايد استخاره را تكرار كنند.

مرحوم مقدس اردبيلى (ره) و گروهى ديگر معتقدند كه استخارة هم مصداقى از «أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلٰامِ» است؛ همان چيزى است كه از طرف شارع مقدس نهى شده است، ولى به ايشان پاسخ داده مى شود (اگر قبول شد جدلا كه مقصود از آيۀ شريفۀ «أَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلٰامِ» حرف اول نيست؛ بلكه مقصود حرف دوم است) كه در جاهليت ايكال امر به هبل مى شد كه مظهر بت پرستى و شرك بود، ولى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 248

استخارة مظهر توحيد است؛ زيرا با استخاره امر خود را واگذار به خداوند سبحان مى كنيم «ما خاب من استخار» ما طلب خير را از خداوند سبحان مى كنيم كه آيا فلان كار را انجام بدهيم يا خير؟ ولى آنها طلب خير را از هبل مى كردند و خداوند سبحان اين كار را نهى كرده است. چگونه مى شود آيه اى كه ذم طلب خير از هبل مى كند شامل

استخاره اى بشود كه طلب خير از خداست. در مقابل مرحوم حاج فاضل حكيم (ره) استاد بزرگ فلسفه و عرفان در خراسان گفته است كه يكى از ادلۀ قوى بر وجود صانع مسألۀ استخارة است، اين چه خصوصيتى است كه به تسبيح مى اندازيم اگر دو تا در آمد مى گوييم خوب و اگر يكى در آمد مى گوييم بد.

در واقع كسى كه استخارة مى كند خداوند او را هدايت مى كند. در اين صورت نيز بايد قائل به اين باشيم كه استخارة تقريبا دائم المطابقة است. ممكن است گفته شود همين حرف دربارۀ قرعة هم مى آيد؛ ولى واقعا چنين نيست زيرا استخارة وجوب نمى آورد، بلكه فقط به انسان اطمينان خاطر مى دهد و دودلى را از بين مى برد، ولى در قرعة چنين نيست زيرا قرعة امارة محسوب مى شود و قهرا الزام آور است.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 249

قاعدۀ لا ضرر و لا ضرار

اشاره

قاعدۀ لا ضرر نيز يكى ديگر از قواعد معروف فقه اسلامى است. در اين قاعده چند مطلب به شرح زير مورد بررسى قرار مى گيرد.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. روايت

روايت لا ضرر در كتب فريقين به طور متواتر موجود است. كلينى (ره) در كتاب كافى در قضيۀ «سمرة بن جندب» آن را از ابن بكير از زرارة از ابى جعفر (ع)، پس از بيان جريان ميان انصارى و سمرة بن جندب و فرمايش پيامبر اكرم (ص)، نقل مى كند كه آن حضرت (ص) به انصارى فرمود كه «اذهب فاقلعها و ارم بها اليه فانه لا ضرر و لا ضرار» «1». در يكى ديگر از طرق حديث از عبد اللّه بن مسكان از زرارة

______________________________

(1) صحيح بخارى، كتاب البيوع؛ صحيح نسائى، كتاب البيع، باب الخديعة فى البيع؛ سنن ابى داود،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 250

از ابى جعفر (ع) نقل شده است كه قال رسول اللّه (ص): «إنك يا سمرة رجل مضار و لا ضرر و لا ضرار على المؤمن» «1». صدوق (ره) در كتاب من لا يحضره الفقيه در باب ميراث اهل ملل، روايت را با اضافۀ كلمۀ اسلام نقل مى كند كه قال رسول اللّه (ص): «لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام». «2» همچنين كلينى در كافى نقل مى كند:

عن أبى عبد اللّه (ع) قال: قضى رسول اللّه (ص) بين اهل المدينة فى مشارب النخل انه لا يمنع نقع الشى ء و قضى (ص) بين أهل البادية انه لا يمنع فضل ماء ليمنع به فضل كلاء و قال: لا ضرر و لا ضرار. «3»

و نيز كلينى (ره) نقل مى كند:

عن أبى عبد اللّه (ع) قال قضى رسول اللّه (ص) بالشفعة بين

الشركاء فى الأرضين و المساكن و قال لا ضرر و لا ضرار. «4»

در كتاب دعائم الاسلام در مسألۀ هدم جدار آمده است:

عن أبى عبد اللّه (ع) فان كان الجدار لم يسقط و لكنه هدمه إضرارا بجاره لغير حاجة منه الى هدمه، قال: لا يترك و ذلك ان رسول اللّه (ص) قال: لا ضرر و لا ضرار. «5»

با تتبع در موارد عديدة تقريبا اطمينان پيدا مى شود كه اين حديث شريف از

______________________________

– كتاب البيوع؛ سنن بيهقى، كتاب البيوع، نيل الاوطار، 5 و 206 و 207؛ ابن قدامه، الشرح الكبير، 4 و 69.

(1) كافى، كتاب المعيشه، باب الضرار، 88.

(2) وسائل الشيعة، كتاب المواريث، باب 1، از ابواب موانع ارث.

(3) همان، كتاب احياء الموات، باب 7.

(4) همان، كتاب الشفعة، باب 5.

(5) مستدرك الوسائل، كتاب احياء الموات، باب 9.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 251

پيامبر اكرم (ص) وارد شده است و از جوامع الكلم آن حضرت است و شخص ايشان و أئمۀ اطهار (ع) موارد متعددى را بر اين حديث تطبيق فرموده اند. حتى بعضى از فقها مانند فخر المحققين- قدس سرّه- در ايضاح «1» ادعاى تواتر معنوى- بلكه به يك معنى لفظى- در مورد اين روايت دارند. «2» برخى از اين روايات از حديث سند موثقه يا صحيح است و بعضى ديگر از حيث سند ضعيف است؛ اما با توجه به اينكه بزرگان اصحاب همگى بر طبق اين روايات عمل كرده اند، روايت شهرت عملى يافته است و ضعف با شهرت عملى جبر مى شود. «3»

ب. اجماع

اجماع فقهاى امامية، بل فقهاى اسلام بر حجيت اين قاعدة است و مستندشان نيز همين روايت است. علماى عامة نيز به اين روايت

استناد مى كنند و در مسند امام احمد بن حنبل «4» و ديگر كتب روايت خود آن را ذكر كرده اند. «5» البته اين اجماع اصولى اصطلاحى كه محقق سنّت باشد محسوب نمى گردد؛ زيرا اجماع

______________________________

(1) فخر المحققين، ايضاح الفوائد، 12، ص 48 كتاب الدين و توابعه- الفصل السابع فى التنازع.

(2) البته مرحوم آقاى آخوند در كفاية مى فرمايد: مراد تواتر اجمالى است؛ بدين معنى: قطع به صدور بعضى از اين روايات از معصوم (ع).

(3) البته جاى مناقشه است كه عمل اصحاب ممكن است مستندش روايات صحيحة و معتبرة باشد كه قهرا در اين صورت روايات ضعاف همچنان ضعفشان باقى است.

(4) جلد 5، ص 326، عن رسول اللّه (ص): «و قضى ان لا ضرر و لا ضرار».

(5) سيوطى در كتاب تنوير الحوالك، جلد 2، ص 122 نقل از ابى الفتوح طائى در اربعين از ابى داود كه گفته است فقه اسلام بر پنج حديث استوار است كه يكى از اينها لا ضرر و لا ضرار است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 252

مذكور با توجه به اين ادله مدركى است و هيچ گونه ارزش فقهى و حقوقى ندارد.

2 دلالت قاعدة

شرح حديث

آيا ضرر أمر وجودى يا أمر عدمى است؟ گروهى معتقدند ضرر امرى وجودى و ضد نفع است، گروهى ديگر آن را امرى عدمى مى دانند و معتقدند كه بين ضرر و نفع تقابل عدم و ملكه است و معناى ضرر عدم نفع است در موضوعى كه در آن قابليت نفع باشد.

اگر ضرر را امرى وجودى بدانيم، تقابل ضرر و نفع تضاد است، نه عدم و ملكة؛ زيرا در عدم و ملكة برگشت آن به نقيضين است و امكان ارتفاع آنها

نيست، حال آنكه اگر ضرر امر وجودى باشد امكان ارتفاع هست.

اگر متاعى به قيمتى كه خريده شده است فروخته شود در عرف گفته مى شود كه در اين معاملة نه نفعى بود و نه ضررى، حال آنكه در تقابل عدم و ملكة كه به نقيضين برگشت مى يابد در چنين معامله اى ضرر وجود دارد. ما ضرر را به همان امر وجودى مى گيريم؛ يعنى ضد نفع.

در مورد كلمۀ ضرار گروهى معتقدند كه اين كلمه مرادف و به معنى ضرر است و تكرار و عطف آن عقيب ضرر به لحاظ تأكيد است و بر همين اساس اطلاق مضار بر سمرة بن جندب وارد شده: «ما أراك يا سمرة إلا مضارا». گروهى ديگر معتقدند اين كلمه مصدر باب مفاعلة است؛ در اين صورت، ضرر بايد از

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 253

دو طرف صدق كند. نيز مى توان گفت در باب مفاعلة آنچه معتبر است تكرار صدور مبدأ مى باشد از فاعل واحد يا از دو فاعل يا حتى محط نظر فاعليت يكى و مفعوليت ديگرى باشد، مثل «ضارب زيد عمروا» به خلاف باب تفاعل كه محط نظر فاعليت هر دو طرف است، مثل «تضارب زيد و عمرو» به رفع هر دو و نيز محتمل است حديث لا ضرر و لا ضرار نفى ضرر كه همان ورود نقص به مال و اعتبار و بدن انسان باشد و ضرار به معناى نفى هر گونه حكمى كه موجب مكروه و مشقت و حرج بر مسلمين باشد كه قهرا اين حديث شريف دليل بر قاعدۀ لا ضرر و لا حرج مى شود، به ضميمۀ آيات شريفه كه در آنها ضرار به كار برده

شده است.

بنابراين، تكرار صدور ضرر همان ضرار است و اين معنى مناسب با همين روايت و مسائل مربوط به آن است؛ زيرا اين سمرة است كه به انصارى ضرر مى زند و اين امر را تكرار مى كند و كثير الضرر است. مؤيد اين نكتۀ آيات قرآنى هستند، وقتى خداوند سبحان مى فرمايد «يُخٰادِعُونَ اللّٰهَ»* معنايش اين است كه «يصرون على هذا و تكرر منهم هذا الامر»؛ بنابراين واژۀ ضرار نيز از لحاظ مفهوم عرفى واضح مى باشد.

«لا» كه در روايت آمده است براى نفى جنس است، در صورت نكرة بودن مدخول آن (مثل لا رجل فى الدار) اكنون بايد ديد كه مفاد جملۀ لا ضرر و لا ضرار چيست؟ فقهاى عظام پنج وجه مهم را ذكر كرده اند:

اول، مفاد حديث شريف نهى الهى از ايجاد ضرر است. مانند آيۀ شريفۀ «فَلٰا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 254

رَفَثَ وَ لٰا فُسُوقَ وَ لٰا جِدٰالَ فِي الْحَجِّ» «1» آيۀ شريفه در مقام حرمت است و فرمايش رسول خدا (ص) «لا سبق الا فى خف او حافر او نصل» و «لا ضرورة فى الاسلام» و «لا إخصاء فى الاسلام» و خلاصه آنكه شارع مقدس از زيان رساندن به ديگران نهى مى كند. اين قول مختار سيد مير فتاح در كتاب عناوين و شيخ الشريعۀ اصفهانى است و مدعى است علماى لغت و ائمۀ ادبيات عرب اين قول را اختيار كرده اند. «2»

دوم، مفاد حديث شريف نهى حكومتى است. سيدنا الاستاد حضرت امام مى فرمايد كه فرمايش شيخ الشريعۀ اصفهانى ظهور بر نهى شرعى الهى دارد كه قهرا حكم الهى مى شود همانند حرمت نوشيدن شراب و قمار، بلكه حق در مقام نهى مذكور نهى

سلطانى و حكومتى است كه از پيغمبر اكرم (ص) صادر شده است و جهت روشن شدن مطلب ذكر مقدماتى بايسته است.

مقدمۀ اول) وجود سه جنبه در رسول اكرم (ص) كه عبارتند از:

الف. مسألۀ رسالت و نبوت جهت تبليغ احكام الهيه اعم از احكام تكليفيه و وضعية و غير ذالك.

ب. مسألۀ ولايت مطلقه و رياست عامة بر كل جامعۀ اسلامى و در اين راستا هر امر و نهى كه از ايشان صادر شود، امر و نهى حكومتى به شمار مى آيد. به جهت اينكه اوامر و نواهى رسول اكرم (ص) دو نحو است: يك اوامر و نواهى كه

______________________________

(1) بقره (2): 197 «پس هر كه را حج واجب شود، بايست آنچه ميان زن و شوهر رواست ترك كند و كار ناروا را ترك كند».

(2) نهايۀ ابن الاثير، لسان العرب، تاج العروس.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 255

در حيطۀ قانون گذارى و تبليغ احكام الهيه صادر مى شود؛ در اين مرحله اوامر و نواهى وى ارشاد به حكم الهى است و چنانچه مخالفتى صورت گيرد مخالفت با خداوند سبحان تلقى مى شود نه مخالفت با رسول و چنانچه امر و نهى وى در مقام سلطنت و حكومت و زعامت باشد امر و نهى رسول تلقى مى شود كه قهرا اطاعت از وى لازم است و وجوب اطاعت «اولى الامر» كه در آيۀ شريفه آمده است: «أَطِيعُوا اللّٰهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» «1» ناظر به اطاعت در اين مرحله است.

ج. مقام قضاوت و فصل خصومت است در مسائل جزايى و حقوقى و مدنى.

مقدمۀ دوم) با مراجعه به كل روايات وارده از پيغمبر اكرم (ص) و امير المؤمنين (ع)

كه با الفاظ «قضى»، «حكم»، «امر» وارد شده است؛ همگى ناظر به حكم حكومتى و سلطنتى اين دو بزرگوار است نه بيان حكم شرعى الهى. مؤيد اين معنى عدم ورود اين الفاظ است از ساير ائمۀ اطهار (ع) كه زعامت و حكومتى نداشتند. بنابراين لازم است در باب اخبار لسان روايت و مقام حضرت (ع) بررسى شود كه اين معنى در مورد لا ضرر و لا ضرار كاملا مشهود است، بويژه در مسند احمد بن حنبل اين روايت به طريق عبادة بن صامت كه از اجلاى علماى تشيع است و متفق عليه است در اتقان و ضبط احاديث به لفظ «و قضى أن لا ضرر و لا ضرار» آمده است كه قهرا استفاده مى شود نهى مذكور نهى حكومتى و سلطنتى است نه نهى الهى. لكن به نظر مى رسد اين مقدمه تمام نيست؛ زيرا آنچه

______________________________

(1) النساء (4): 59 «اى اهل ايمان فرمان خدا و رسول و فرمانداران را اطاعت كنيد».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 256

در روايات غير اين دو بزرگوار كلمۀ و قضى مشهود است، از آن جمله است موثقۀ ابن بكير كه در كافى مذكور است:

عن أبى عبد اللّه (ع): فى امراة نكحها رجل فاصدقته المرأة و شرطت عليه أن بيدها الجماع و الطلاق، فقال: خالف السنة و ولى الحق من ليس أهله، و قضى أن على الرجل الصداق، و أن بيده الجماع و الطلاق و تلك السنة.

مضافا اينكه «لا» ظهور بر نفى دارد نه بر نهى و با بطلان مقدمۀ دوم احتمال نهى نيز منتفى مى شود. «1»

سوم، مفاد قاعدة، نفى حكم به لسان نفى موضوع است ادعائا شارع مقدس احكامى

را كه در مورد اين موضوع ثابت بوده نفى كرده است به نفى موضوع ادعائا به لحاظ آثار و احكامش گرچه تكوينا وجود دارد؛ به تعبير ديگر، ظرف نفى ضرر و ضرار عالم عين و خارج است، به طور حقيقت ادعايى، مانند فرمايش مولا امير المؤمنين (ع) به اهل بصرة: «يا أشباه الرجال و لا رجال» به دليل اينكه در مردم بصرة در جنگ جمل آثار مردانگى را نمى ديد و لهذا به طور حقيقى مردانگى را از آنها نفى فرمود ادعائا. در فقه مواردى از اين قبيل فراوان است؛ مثل «لا شك لكثير الشك». در جاهايى كه موضوعات داراى احكامى بر مبناى عناوين اوليه است چنانچه ضررى متحمل شوند و معنون به عنوان ضرر شوند حكم مرتفع مى شود و بنابراين قول، قاعدۀ مورد بحث بر ادلۀ اوليه حاكم است به حكومت واقعية تضييقا در جانب موضوع (عقد الوضع). اين قول مورد

______________________________

(1) وسائل الشيعة، كتاب الطلاق، باب 42، از ابواب مقدماته و شرائطه.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 257

اختيار مرحوم آخوند در كفاية و فوائد است.

چهارم، مفاد لا ضرر نفى حكم ضررى است. بدين معنى كه هر حكمى كه از طرف شارع مقدس تشريع مى شود اگر مستلزم ضرر باشد اعم از ضرر بر نفس مكلف يا غير او يا ضرر مالى و … حكم مزبور با توجه به ضرر به موجب قاعدۀ لا ضرر از صفحۀ تشريع مرفوع مى شود. اگر در معاملة گفته شد كه اصالت لزوم حكم مى كند بر لزوم معاملة، چنانچه معاملة غبنى بود و سبب ضرر شد، لزوم به موجب قاعدة برداشته مى شود. در معناى سوم، لا (كه گفتيم براى

نفى جنس و ظهور حقيقى تحقيقى نفى است) در معناى خودش به كار رفته است؛ يعنى رفع حكم ضرر حقيقتا، چرا؟ زيرا حكم وجود ندارد جز در عالم اعتبار تشريعى و چون خود قانونگذار در حيطۀ تشريعى اين معنى را رفع مى كند، حقيقتا اعتبار حكم را از صفحۀ تشريع رفع مى كند كه لبا به معنى تخصيص و تقييد أدلۀ اوليه است.

بنابراين قول، حديث مورد نظر بر اطلاقات و عمومات ادلۀ اوليه به حكومت واقعية در جانب محمول (عقد الحمل) حكومت دارد و اين قول را شيخ انصارى و مرحوم والد- قدس سرّه- اختيار كرده اند.

پنجم، مفاد حديث شريف نفى ضرر غير متدارك است به اين معنى كه شارع مقدس از ضرر غير متدارك نهى مى فرمايد و اين معنى كناية از وجوب تدارك آن است و اين قول مختار فاضل تونى- قدس سرّه- است. «1»

______________________________

(1) الوافية، ص 79، فى شروط التمسك باصالة البراءة.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 258

از اين پنج وجه در هيأت تركيبيۀ جملۀ «لا ضرر و لا ضرار» وجه يا قول چهارم كه مختار شيخ انصارى و مرحوم والد- قدس سرّه- است، مختار ماست.

استفاده اى كه از سياق حديث شريف مى شود آن است كه رفع، رفع تشريعى است؛ زيرا مناسب مقام شارع مقدس و قانونگذار آن است كه رفع و وضعش، رفع و وضع تشريعى باشد نه تكوينى؛ در واقع رفع و وضع تكوينى تابع همان اسباب تكوين است، اگر اسباب موجود بود قهرا مسبب موجود مى شود و إلا معدوم است.

علاوه بر اين، قانونگذار در مقام امتنان است و تسالم بر اين معنى است كه وقتى پيامبر اكرم (ص) خطاب به سمرة مى فرمايند:

«أنت رجل مضار» يعنى تو يك انسان مضر بر ضرر هستى و پس از آن مى فرمايد: «لا ضرر و لا ضرار».

هنگامى كه رفع تشريعى و حكم، حكم امتنانى بود مناسب با اين معانى آن است كه احكام شرعية مرفوع باشند از صفحۀ تشريع، زيرا وجود احكام در هيچ جا جز عالم تشريع نيست و اگر خود قانونگذار آن را از عالم تشريع رفع كرد از عالم وجود حقيقتا و تحقيقا برداشته مى شود؛ به جهت اينكه تشريع حكم عين تكوينش است. به تعبير ديگر، هويت حكم به تشريع است. به خلاف اينكه اگر رفع تكوينى دانسته شود، قهرا رفع حكم به رفع موضوع ادعايى است. مثل «لا شك لكثير الشك» «لا صلاة لجار المسجد إلا فى المسجد».

قول پنجم از آن رو نادرست است كه ضرر متدارك نازل شدۀ منزلۀ عدم است (البته در صورت صحت اين مبنى) در حالى كه تدارك در خارج تحقق يابد و نه به صرف حكم شارع مقدس بر وجوب تدارك (بويژه اگر حكم تكليفى باشد نه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 259

حكم وضعى).

از جمله فرقهاى بين قول سوم و چهارم اين است كه بنا بر قول سوم كه «نفى حكم به لسان نفى موضوع» است، مرفوع ابتدا متعلق حكم است و بنابر قول چهارم مرفوع، نفس حكم است كه داراى ثمرۀ عملى است و بيان تفصيلى در دليل انسداد آمده است. مثلا در اطراف معلوم بالاجمال لزوم احتياط در جمع بين محتملات در حال انسداد به حكم عقل است و بنا بر قول سوم چنانچه احتياط مذكور حرجى و يا ضررى شد نمى توان وجوب آن را با قاعدۀ لا

ضرر و لا حرج رفع كرد؛ زيرا در متعلق احكام واقعية حرج و ضررى نيست، آنچه حرجى و ضررى است جمع بين محتملات مى باشد كه وجوبش به حكم عقل ثابت است و جزء مجعولات شرعية به شمار نمى آيد. بنا بر قول چهارم نيز كه مرفوع، نفس حكم است با توجه به اينكه ضرر ناشى از احكام مجهولة است حكم به مقتضاى لا ضرر مرفوع است و موضوعى از براى حكم عقل به وجوب احتياط نمى ماند.

لكن به نظر مى رسد شيخنا الاعظم- قدس سرّه- هم نمى تواند در اينجا تمسك به قاعدۀ لا ضرر و لا حرج كند زيرا آنچه كه نفى مى شود با قاعدۀ لا ضرر و لا حرج حكم شرعى است- يعنى آن حكمى كه به جعل شارع ممكن بود جعل شود و حال نشده- در حالى كه وجوب احتياط در اطراف علم اجمالى به حكم عقل است به ملاك «الاشتغال اليقينى يستدعى البراءة اليقينية» و چون اين حكم عقل به لزوم احتياط در سلسلۀ معاليل امر است- كه ناشى از كيفيت امتثال حكم شرعى است- از آن به مقتضاى قاعدۀ ملازمة حكم شرعى لازم نمى آيد.

به طور خلاصه ثمرۀ مهم بين قول سوم و چهارم آن است كه در هر موردى كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 260

موضوع حكم ضررى نباشد و نفس حكم ضررى باشد؛ يعنى مسبب از نفى حكم باشد همان طور كه در معاملۀ غبنى ضرر ناشى از لزوم معاملة مى باشد نه از خود معاملۀ غبنى چون لزوم يك حكم شرعى است؛ بنابراين اگر قائل به قول سوم باشيم بايد بگوييم كه لزوم برداشته نمى شود. اما اگر قول چهارم را

پذيرفتيم چون لزوم حكم شرعى است، مرفوع مى شود و لزوم معاملة برداشته مى شود. اگر مدرك خيار غبن قاعدة لا ضرر باشد و الا- كما هو الحق- لزوم معامله بالاضرار برداشته نمى شود و تفصيل مطلب در خيار غبن مذكور است.

3 تنبيهات

الف. بر تطبيق اين جمله به مواردى كه پيامبر اكرم (ص) به آنها اشاره فرموده و اشكالاتى گرفته اند از آن جمله است كه در قضيۀ سمرة بن جندب اين جملة بر امر ايشان به «قلع و الرمى الى وجهه» تطبيق نمى كند؛ زيرا بايد ديد ضرر در كجاست، آيا ضرر در بودن درخت در باغ انصارى است يا ضرر در اين است كه سمرة بن جندب بدون اجازه وارد خانۀ او مى شده است؟ چون بودن درخت در خانه ضررى نيست و آنچه ضرر است دخول به خانه بدون استيذان است، پس لازم مى آيد كه ما مورد را تخصيص بزنيم. اما اين امر مستهجن است كه كبراى كلى ما «لا ضرر و لا ضرار» مورد مصداق خود را در بر نگيرد.

در پاسخ اشكال گفته مى شود كه حكم پيامبر اكرم (ص) به كندن درخت از باب ولايت مطلقۀ ايشان بر نفوس و اموال و تأديب و از ميان بردن مادۀ فساد است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 261

چون به حسب روايت، سمرة تمرد كرده است و پس از تمرد پيامبر اكرم (ص) اين جمله را فرموده اند. «1»

به نظر مى رسد كه توجيه صحيح آن است كه گفته شود، تقديم حق انصارى بر حق سمرة بن جندب از باب اهميتى است كه اسلام براى اعراض قائل است و چون دو حق؛ يعنى حق انصارى و حق سمرة با هم

تزاحم كرده بودند در تزاحم اهم بر مهم تقديم مى يابد و از اين رو پيغمبر اكرم (ص) حكم به كندن درخت فرمودند.

ب. اشكال ديگرى كه بر اين قاعده شده است، لزوم تخصيص اكثر است از جريان اين قاعدة بدين بيان كه اگر گفتيم مراد از فرمودۀ پيامبر اكرم (ص) نفى حكمى است كه از جانب آن ضررى نشأت مى گيرد معنايش اين است كه در اسلام حكم ضررى تشريع نشده است و ما در بسيارى از احكام در ابواب مختلف فقه مى بينيم كه چنين حكمى وجود دارد مانند حج و زكات و خمس و جهاد و ضمانات (ضمان يد يا ضمان اتلاف و …) اگر همۀ اين موارد را تخصيص بزنيم تخصيص اكثر لازم مى آيد و اين امر مستهجن است نزد عقلا. شيخ انصارى (ره) فرموده است كه در تخصيص، چنانچه تخصيص افرادى باشد و افراد مخصص بيش از خود عام باشد اين امر مستهجن است؛ يعنى صحيح نيست كه لفظى را به طور عموم عنوان كنيم سپس افرادى را از آن خارج كنيم به نحوى كه افراد خارج شده بيش از افراد واقع تحت آن لفظ عام باشد. اما اگر تخصيص

______________________________

(1) محتمل است بر اثر تمرد بر پيامبر اكرم (ص) سمرة بن جندب حكم كافر حربى را پيدا كرد و قهرا اموال وى محترم نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 262

انواعى بود؛ يعنى تخصيص يك نوع را شامل مى شود و افراد آن نوع بيش از افراد خود عام بودند، اين امر مستهجن نيست و مورد ما نيز از اين موارد است؛ يعنى تخصيص انواعى است. مرحوم آخوند در كفاية به ايشان اشكال

مى كند كه خروج يك عنوان واحد از عام مستهجن نيست هر چند افرادش بيشتر از افرادى باشد كه باقى مى مانند، به شرط آنكه عموم عام انواعى باشد و محط عموم نيز اصنافى باشد كه براى آن عام است، اما اگر محط عموم و نظرى كه دارد به افراد و اشخاص خارجى بود اين امر مستهجن است، و لو اينكه تخصيص انواعى باشد.

مرحوم ميرزاى نائينى- قدس سرّه- فرق گذاشته اند و گفته اند اگر عموم عام به طور قضيۀ خارجيه باشد و افراد خارج بيش از افراد باقى باشند اين معنى نزد عقلا مستهجن است؛ اما اگر تشريع حكم به نحو قضيۀ حقيقيه باشد چون در قضيۀ حقيقية نظر به خارج و مصاديق نيست و حكم بر روى خود طبيعت است و در عالم اعتبار تشريع مى شود، اينجا استهجان وجود ندارد.

خلاصه آنكه در عمومات شرعية چون بنابراين است كه جعل حكم به نحو قضيۀ حقيقية باشد بنابراين تخصيص اكثر- كه مستهجن است- لازم نمى آيد چون هيچ گاه نظر به خارج و مصاديق نيست.

به هر حال در پاسخ به اين اشكال مى گوييم كه احكامى مانند حج و جهاد و خمس و زكات كه ضررشان دائمى است، اصلا بنايشان به ضرر است و حكمت تشريع و علت تشريع ملازمۀ با ضرر دارد و اينها تخصصا خارجند نه تخصيصا و آنچه مستهجن است تخصيص اكثر است، اما اگر موردى از اصل و موضوعا خارج بود، مشمول اين بحث نمى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 263

قاعدۀ لا ضرر به بيانى كه گفته شد عبارت از نفى احكام ضررية است و قهرا بر ادلۀ اوليه حكومت دارد به اين معنى كه ادلۀ

اوليۀ اطلاق و عموم دارند و شامل همۀ احكام اعم از ضررى و غير ضررى مى شود. قاعدۀ لا ضرر احكامى را كه ضررى هستند از اطلاق و عموم ادله خارج مى كند و اطلاقات را تقييد مى كند و عمومات را تخصيص مى زند به غير حال ضرر؛ يعنى هر تشريعى كه در اسلام مى شود اطلاقات و عمومات آن به مقتضاى قاعدۀ لا ضرر در مورد ضرر لبا تقييد و تخصيص پيدا مى كنند. اما اگر حكمى از طرق قانونگذار بر موضوعى با ضرر دائم جعل شود مانند وجوب جهاد و خمس و زكات … و يا نفس حكم دائما ضررى باشد مانند حكم به ضمان، اين احكام از مصب قاعده خارج خواهند بود، نه از باب تخصيص بلكه از باب تخصص و خروج موضوعى. به تعبير ديگر در باب حكومت، در صورتى كه حكومت واقعية تضييقا چه در جانب موضوع و چه در محمول باشد نتيجۀ آن لبا تقييد يا تخصيص است، يك حكم بايد داراى دو حالت ضررى و غير ضررى باشد تا لا ضرر نسبت به احكام ضررى تقييد كند يا عموم را تخصيص بزند و خارج كند. اما اگر حكمى تنها يك حالت و يك صنف دارد كه دائما ضررى است معنى ندارد كه سخن از تقييد و تخصيص به ميان بيايد چون تخصصا خارج است.

ج. مطلب سوم وجه تقديم قاعدۀ لا ضرر بر ادلۀ اوليه است كه بر ثبوت احكام واقعى اولى دلالت دارند. بى ترديد ميان قاعدۀ لا ضرر و اين ادلۀ عموم و خصوص من وجه است زيرا ممكن است كه حكم اولى باشد و ضررى در ميان نباشد يا ضرر وجود داشته

باشد، همچنين قاعدۀ لا ضرر خصوص اين حكم و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 264

نيز موارد ديگر را در بر مى گيرد. در موردى كه اجتماع حكم اولى و قاعدة وقوع يابد، تعارض پيش مى آيد بدين معنى كه به مقتضاى ادلۀ اولية امر واجب بايد انجام يابد و به مقتضاى قاعدۀ لا ضرر آن واجب بايد طرح شود و چون اين دو تصادم و تعارض پيدا مى كنند، مقتضاى قاعدة تساقط دو دليل متعارض است.

اكنون بايد وجه تقديم قاعدۀ لا ضرر را بيان كرد. وجهى كه ذكر شده آن است كه قاعدۀ لا ضرر بر ادلۀ اوليه حكومت واقعية دارد با تضييقى كه از جانب محمول وارد مى آورد و ادله را با رفع تشريعى در حالت ضررى مرفوع مى كند؛ چه محمول، حكم تكليفى باشد و چه حكم وضعى.

د. مفاد قاعدۀ لا ضرر نفى حكمى است كه از ناحيۀ آن ضرر ناشى مى شود، اعم از آنكه مكلف عالم به اين معنى باشد يا نباشد، زيرا الفاظ موضوع است براى معناى واقعى. بنابراين به فرمودۀ پيامبر اكرم (ص) حكم ضررى از صفحۀ تشريع مرفوع مى شود. اشكالى كه هست اين است كه اصحاب به صحت وضوء و غسل كسى كه استعمال آب براى وى مضر است فتوى داده اند و خيار غبن و خيار عيب را به جهل مغبون به غبن و جهل مشترى به عيب مبيع تقييد كرده اند.

پاسخ اشكال اين است در طهارت به آب، حكم شارع به بطلان وضوء در صورت جهل وضوگيرنده به ضرر استعمال آب، خلاف امتنان است چون لازمۀ اين حكم اعادۀ وضوء يا غسل و بلكه اعمالى است كه متوقف بر آنها

بوده است و پيشتر گذشت كه سياق حديث شريف در مقام امتنان است. بنابراين در جايى كه جريان قاعده خلاف امتنان باشد، اين قاعده جارى نمى شود.

در مسألۀ خيار غبن كه بايد مقيد به جهل مغبون باشد، عدم جريان قاعدة از آن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 265

روست كه مستند خيار غبن قاعدۀ لا ضرر نيست؛ يعنى به نظر ما مستند اين خيار، همان تخلف از شرط ضمنى است؛ متعاملين شرط ضمنى دارند كه عوض و معوض از حيث قيمت بايد متساوى باشند و اگر از يكى از اينها تخلف شد بايد متمسك به خيار تخلف شرط ضمنى شد «1» و چنانچه جدلا مدرك خيار غبن را قاعدۀ لا ضرر بدانيم مبدأ آن را زمان حدوث عقد مى دانيم نه علم به غبنيت و همچنين در خيار عيب؛ به تعبير ديگر، چنانچه جريان قاعدۀ لا ضرر و لا حرج لبا تخصيص عمومات و تقييد مطلقات اوليه است علم و جهل نقشى در ثبوت قاعدة ندارند. البته علم به ضرر كشف از رفع حكم ضررى در لوح محفوظ مى كند.

ه. مفاد قاعدۀ لا ضرر رفع حكمى است كه منشأ ضرر است، اعم از حكم تكليفى يا حكم وضعى؛ در حكم تكليفى ضرر از نفس حكم ناشى نيست، بلكه ضرر در مرحلۀ امتثال، وقوع و ظهور پيدا مى كند. در حكم وضعى نيز مانند لزوم معاملۀ ضررى خود حكم موجب وقوع ضرر است بى آنكه مكلف ارادۀ آن را كرده باشد؛ بنابراين قاعدة بر اطلاقات ادلة در جانب محمول حكومت واقعية دارد و همان طور كه گذشت در جانب محمول تضييق مى شود و مقيد به موردى مى شود كه ضررى

نباشد و در نتيجة اين قاعدة رفع حكم ضررى از صفحۀ تشريع مى كند كه لبا نتيجه اش تخصيص ادلۀ اولية است.

اما آيا قاعدۀ لا ضرر حكمى را وضع مى كند كه عدم آن حكم ضرر باشد؟ در

______________________________

(1) «المؤمنون عند شروطهم.»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 266

جواب مى گوييم كه اين مطلب از مفاد قاعدة خارج است و نمى توان به قاعدۀ لا ضرر اثبات ضمان كرد؛ يعنى اگر عدم ضمان در جايى موجب ضرر به شخصى باشد نمى توان با قاعدۀ لا ضرر اثبات ضمان كرد، چون ضمان نيازمند به يكى از اسباب ضمان است مثلا قاعدۀ «و على اليد ما اخذت حتى تؤديه»، يا قاعدۀ «من اتلف مال الغير و …» به تعبير ديگر، قاعدۀ لا ضرر ناظر به احكام مجعولة از قبل شارع مقدس بر حسب اطلاق يا عموم ادله است كه در يكى از دو حالت خود ضررى است و قاعدة لبا اين احكام را تخصيص مى زند و تقييد مى كند، اما اگر حكمى مجعول نبود براى اين قاعدة موضوعى نيست و خود قاعدة نمى تواند مشرع باشد.

و. آيا مراد از ضررى كه در اين قاعده مورد نفى قرار گرفته است ضرر شخصى است يا ضرر نوعى؟ مقصود از ضرر شخصى اين است كه در هر مورد كه از حكم شرعى ضررى براى شخص در خارج تحقق مى يابد حكم در مورد اين شخص مرتفع است نه از ساير اشخاصى كه متضرر نشده اند؛ زيرا، ممكن است حكمى نسبت به يك شخص ضررى باشد و نسبت به شخص ديگر ضررى نباشد. به تعبير ديگر، مفاد قاعدۀ امتنان بر شخص متضرر است و اين معنى با ورود ضرر به

آحاد اشخاص لو لا قاعدۀ لا ضرر ملازمه دارد. بنابراين در مورد شخصى كه متضرر نشده است بلكه شخص ديگر متضرر شده است، شمول قاعدۀ لا ضرر بر وى واجب امتنان نيست كه قهرا موضوع قاعدة فعليت نمى يابد.

ز. اگر بين دو حكم ضررى دوران پيش بيايد به گونه اى كه اگر بخواهيم با

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 267

قاعدۀ لا ضرر نفى يك حكم را بكنيم، لازمه اش ورود ضرر به شخص ديگر است و اگر بخواهيم قاعدة را نسبت به دومى جارى كنيم نفى حكم ملازمه با ورود ضرر به شخص ديگر دارد آيا بايد گفت كه چون دو مورد با هم تصادم پيدا مى كنند مقتضاى قاعده «بناء على الطريقية و الكاشفية» تساقط است؟

ما پيشتر گفتيم كه در جريان قاعدۀ لا ضرر، رفع حكم بايد امتنانى باشد اگر لا ضرر در هر دو طرف جارى شود خلاف امتنان است و اگر نسبت به يك طرف جارى شود خلاف امتنان نسبت به اوست. بنابراين قاعدۀ لا ضرر در دو طرف مجرى ندارد.

ح. در تعارض قاعدۀ لا ضرر و قاعدۀ سلطنت «الناس مسلطون على اموالهم» چه بايد گفت؟

شك نيست كه قاعدۀ لا ضرر حكم ضررى را رفع مى كند، اعم از حكم تكليفى يا وضعى؛ مقتضى قاعدۀ سلطنت هم كه همان سلطنت اعتبارى باشد، از قبل شارع مجعول است براى مالكان در اموال و املاكشان. اكنون اگر لازمۀ سلطنت شخصى ضرر به شخص ديگر باشد، آيا قاعدۀ لا ضرر مى تواند اين سلطنت را رفع كند؟

در پاسخ مى گوييم كه چون سلطنت اعتبارى از ناحيۀ شارع جعل شده است، در صورتى كه منشأ ضرر شود بايد توسط قاعدۀ

لا ضرر مورد نفى قرار گيرد و نفى شود و گفته شود كه شارع در اينجا سلطنت را اعتبار نمى بخشد چون لازمۀ اعتبار بخشيدن در اين مورد ورود ضرر است و ضرر نيز مرفوع است. اكنون اگر ترك تصرف مالك و حكم به عدم سلطنت او موجب تضرر مالك باشد، جريان

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 268

قاعدۀ لا ضرر نسبت به خود مالك و شخص ديگر با هم تعارض پيدا مى كنند و تساقط مى كنند و هنگامى كه تساقط كردند مرجع، قاعدۀ سلطنت مى شود كه بلا معارض است و قهرا مالك در مال خودش مى تواند تصرف كند. «1» البته حق در مقام اين است كه مورد از باب تعارض نيست و تفصيل آن در قاعدۀ لا حرج مذكور است.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

______________________________

(1) مبتنى بر يك مبنايى است كه در اصول مذكور است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 269

قاعدۀ لوث

اشاره

از جمله قواعد فقهى مسلم و مورد تسالم اصحاب و مورد قبول همگان در باب قصاص قاعدۀ لوث است. پيش از ورود به بحث و ذكر خصوصيات اين قاعده مقدمتا دربارۀ مراد از لوث و قسامه سخن مى گوييم.

لوث در نصوص و روايات وارد نشده است، منتهى اجماع فقها در بحث قسامة به لوث اشاره مى كنند. در حقيقت لوث موضوع براى قسامة است و در اين بحث فرقى بين نفس يا اعضا نيست. ابن ادريس (ره) در كتاب سرائر مى فرمايند: «ان عليه فى النفس اجماع المسلمين و فى الاعضاء اجماعنا» «1» فقهاى (ره) ما در كتب فقهى در مقام قسامة مى فرمايند كه «هى الاسم للأيمان»:

قسامۀ اسم از براى ايمان است. كتب لغت مانند

صحاح و جوهرى و غير آن نيز مى گويند «القسامة هى الايمان، تقسم على جماعة يحلفونها»: قسامه تقسيم سوگندهايى است ميان گروهى كه بايد قسم بخورند. جمعى ديگر از علماى

______________________________

(1) كتاب الحدود، باب البينات على القتل و قطع الأعضاء.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 270

لغت مانند ازهرى و لسان العرب و قاموس مى گويند: «القسامة لغة، اسم الأولياء الذين يحلفون على استحقاق دم المقتول». شهيد دوم (ره) در كتاب مسالك «1» مى فرمايد: قسامة اسمى است «اقيم مقام المصدر» «اقسم، اقساما و قسامة» مثل «اكرم، اكراما و كرامتا» بنابراين اسمى است كه جايگزين مصدر شده است در نهايۀ ابن اثير آمده است: «ان القسامة جاهلية و اقرها الاسلام» «2» قبل از اسلام و در جاهليت قسامة بود و اسلام آن را اقرار كرد و امضاء و تأييد نمود. در روايت ابى بصير است:

سألت ابا عبد اللّه (ع) عن القسامة اين كان بدؤها، فقال كان من قبل رسول اللّه (ص) به فتح قاف، لما كان بعد فتح خيبر تخلف رجل من الانصار عن اصحابه فرجعوا فى طلبه فوجدوه متشحطا فى دمه قتيلا …

«3» بنابراين، به مقتضاى اين روايت كه مى گويد كان من قبل رسول اللّه (ص) معلوم مى شود كه ابتداى قسامة زمان رسول اللّه (ص) نيست. «4» مگر اينكه به كسر قاف و فتح باء قرائت شود. اكنون به اصل بحث مى پردازيم.

1 تاريخچه قسامة

اشاره

يكى از مسائلى كه در بحث قسامة و قاعدۀ لوث بايد مورد بررسى قرار گيرد

______________________________

(1) جلد 2، ص 472.

(2) جلد 4، ص 62.

(3) وسائل الشيعة، جلد 19، كتاب القصاص، باب 10، من ابواب دعوى القتل و ما يثبت به، حديث 5.

(4) بلوغ الارب

آلوسى، جلد 2، چاپ دوم، ص 292.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 271

تحول تاريخى آن مى باشد. در اين راستا بايد مشخص شود كه قسامة در مكتب اسلام يك امر تأسيسى يا امضايى است؟ و در صورت تأسيسى بودن از چه زمانى اين حكم تشريع شده است؟ ضمنا ذكر اين نكته بايسته است كه آيا قسامۀ يك حكم كلى و عمومى است يا حكم مقطعى و جزئى و آيا به واقعۀ خاصى مربوط است؟ متأسفانه فقهاى عظام و مشايخ كرام- قدس سرّه- به جهاتى- كه شايد مهمترين آن عدم ضرورت و عدم ابتلاى به آن- متعرض اين مطلب نشده اند. لذا جهت تبيين مطلب و پاسخ به سؤالات مذكور شايسته است به ذكر آن پرداخته شود.

به طور كلى در مورد قسامۀ سه قول موجود است: 1- قسامه يك حكم جاهلى مى باشد و اسلام آن را امضاء كرده است. 2- قسامۀ يك حكم تأسيسى اسلام است و مبدأ تشريع آن در زمان پيامبر اكرم (ص) و بعد از فتح خيبر بوده است. 3-

مبدأ تشريع آن در زمان خلافت عثمان بن عفان بوده است.

نظريۀ اول: در قول اول مبنى بر امضايى بودن قسامه گروهى از محدثين و مورخين عرب متذكر اين مطلب شده اند. آلوسى صاحب تفسير روح المعانى در كتاب بلوغ الارب «1» به مسأله قسامة اشاره كرده است. بدين معنى كه يكى از عقايد و آدابى كه عرب در جاهليت آن را معتبر مى دانست، قسامة مى باشد.

پس از بيان مسألۀ قسامة به نقل حكايت پرداخته و چگونگى كشته شدن مقتول را ذكر مى كند و در انتهاى مطلب كه به مسألۀ انتقام و خونخواهى مى رسد

______________________________

(1) همان.

قواعد فقهيه

(بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 272

مى فرمايد: لقينا بنى هاشم قبل از كشته شدن و در حال مجروح بودن از يكى از افراد تقاضا مى كند كه در موسم حج قريش و از ميان آنها بنى هاشم و از ميان آنها ابو طالب را بخواند و از وى در مورد انتقام استمداد نمايد. پس از ابلاغ ابو طالب متهم را احضار و به وى مى فرمايد: «مخيرى يا صد شتر مى دهى يا پنجاه نفر از خويشانت مبنى بر برائت شما سوگند خورند و الا قصاص مى شوى.» متهم قسامۀ پنجاه نفر را انتخاب مى كند و چهل و هشت نفر از خويشان وى سوگند مى خورند، به جز دو نفر كه از ابو طالب مصرانه تقاضاى معافيت از سوگند كرده بودند و هر كدام دو شتر مى دهند و مراسم قسامة ميان ركن و مقام ابراهيم برگزار مى گردد.

نكتۀ جالب اينكه از آنجايى كه سوگندشان كذب و بر خلاف واقع بود، به نقل ابن عباس همگى قبل از پايان سال به كيفر خود رسيدند. ضمنا متذكر مى گردد جمع كثيرى از فقهاى عامة و علماى لغت بر اين عقيده اند كه قسامة يك حكم جاهلى و قبل از اسلام است. مانند صحيح بخارى، صحيح نسائى، ابن اثير، لسان العرب و غيره.

نظريۀ دوم: تأسيسى بودن قسامة و حدوث آن در زمان پيامبر اكرم (ص) بعد از فتح خيبر. بر اساس اين نظريه، قسامة يك حكم تأسيسى اسلام است بعد از فتح خيبر. مهمترين دليل طرفداران اين قول روايات معتبره است.

صحيحۀ ابن بصير قال:

سألت أبا عبد اللّه (ع) عن القسامة اين كان بدؤها؟ فقال (ع): كان من قبل رسول اللّه (ص) لما كان بعد فتح خيبر

تخلف رجل من الأنصار عن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 273

أصحابه فرجعوا فى طلبه فوجدوه متشحطا فى دمه قتيلا فجاءت الأنصار الى رسول اللّه (ص) فقالوا: يا رسول اللّه (ص) قتلت اليهود صاحبنا، فقال (ص): ليقسم منكم خمسون رجلا على أنهم قتلوه.

أبو بصير مى گويد:

از امام صادق (ع) پرسيدم ابتداى قسامة را، فرمود: حكم به قسامة از طرف پيامبر اكرم (ص) بعد از فتح خيبر شروع شد و آن زمانى بود كه فردى از انصار از اصحابش جدا شد و دوستان او بعد از جستجو، وى را كشته يافتند. آنگاه خدمت پيامبر اكرم (ص) شرفياب شده عرض كردند: يهود «ظاهرا يك يا چند يهودى در معرض اتهام بودند و شايد با وى سابقۀ دشمنى داشتند» رفيق ما را كشت حضرت فرمود: بايد پنجاه مرد از شما سوگند ياد كنند كه يهود او را كشته است.

البته تمام كسانى كه قسامة را يك حكم تأسيسى و ابتدايش را بعد از فتح خيبر مى دانند عبارت «كان من قبل رسول اللّه (ص)» را به كسر قاف و فتح باء قرائت نموده اند. بعضى از أفاضل معاصرين دامت بركاته در كتاب تفصيل الشريعة قسامة را يك حكم تأسيسى مى داند، پر واضح است با توجه به نقل محدثين و مورخين و ارباب لغت چون امام بخارى، نسائى، ابن اثير، لسان العرب، احمد بن حنبل، آلوسى و غيره استظهار عالم معاصر ضعيف مى باشد.

نظريۀ سوم: تأسيسى بودن قسامة و حدوث آن در زمان خلافت عثمان. بر اساس اين نظريه كه چندان هم مشهور نيست، قسامة يك حكم تأسيسى اسلام و آن هم در زمان عثمان مطرح شده است. مورخ كبير محمد بن

جرير طبرى در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 274

تاريخ خود «1» ضمن بيان چگونگى مسألۀ جايگزينى سعيد به جاى وليد بن عقبة در مورد ولايت كوفه، به ماجراهاى متعلق به آن زمان پرداخته و قضيۀ قتلى را مطرح نموده و مدعى شده است كه به خاطر آن، قسامة در زمان خلافت عثمان مطرح شده است.

بررسى نظريات سه گانه

در ميان سه نظر ارائه شده دربارۀ زمان تشريع قسامة، نظريۀ سوم ضعيف ترين قول مى باشد كه متعلق به تاريخ طبرى است. با توجه به صحاح ابى بصير و زرارة و بريد بن معاوية تقريبا مسلّم است كه قسامة در زمان پيامبر اكرم (ص) و بعد از فتح خيبر مطرح شده است. مضافا ابن رشد أندلسى نقل مى كند در زمان خلافت عمر مسألۀ قسامة مطرح و بر اساس آن حكم به ديه داده شده است. بنابراين به طور قطع مى توان گفت كه زمان پيدايش مسألۀ قسامة مقدم بر زمان خلافت عثمان بوده است. در مورد نظريۀ دوم كه به استناد صحيحۀ ابى بصير قسامة را يك حكم تأسيسى و آن هم بعد از فتح خيبر مى دانست مى توان گفت اولا، صحيحۀ ابى بصير محتمل الوجهين است زيرا عبارت «كان من قبل رسول اللّه (ص)» همانگونه كه سابقا اشاره كرديم، به هر دو صورت قرائت مى شود كه بر اساس يكى از آن دو- يعنى فتح قاف و سكون باء- با نظريۀ اول سازگار مى باشد. ثانيا، وجود قسامة در جاهليت با توجه به نقل كتب حديث و تواريخ معتبر و مطالعۀ آداب و رسوم

______________________________

(1) تاريخ طبرى، جلد 3، ص 59.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 275

عرب قبل از

اسلام تقريبا امرى مسلّم است و ثالثا، فرضا چنانچه «و كان من قبل رسول اللّه (ص)» را به كسر قاف و فتح باء بخوانيم منافات با امضايى بودن قسامة ندارد، به جهت اينكه مى رساند ابتداى امضاى اين حكم در زمان پيامبر اكرم (ص) و بعد از فتح خيبر بوده است. لذا نتيجه مى گيريم كه قسامة در اسلام يك حكم امضايى است.

2 مدارك و مستندات قاعدة

الف. روايات

در مورد قاعدۀ لوث رواياتى چند وارد شده است:

1. صحيحۀ زرارة:

عن ابى عبد اللّه (ع)، قال انما جعلت القسامة احتياطا للناس لكيما اذا اراد الفاسق ان يقتل رجلا و يغتال رجلا حيث لا يراه احد خاف ذلك فامتنع من القتل. «1»

2. صحيحۀ بريد بن معاويه:

عن ابى عبد اللّه (ع) قال سألت عن القسامة فقال الحقوق كلها البينة على المدعى و اليمين على المدعى عليه الا فى الدم خاصة فان رسول اللّه (ص) بينما هو بخيبر اذ فقدت الانصار رجلا منهم فوجدوه قتيلا فقالت الانصار ان فلان اليهودى قتل صاحبنا فقال رسول اللّه (ص)

______________________________

(1) وسائل، باب 9، من ابواب دعوى القتل و ما يثبت به، حديث 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 276

للطالبين اقيموا رجلين عدلين من غيركم اقيده (اقده) برمته فان لم تجدوا شاهدين فاقيموا قسامة خمسين رجلا اقيده برمته. فقالوا يا رسول اللّه (ص) ما عندنا شاهدان من غيرنا و انا لنكره ان نقسم على ما لم نرده فوداه رسول اللّه (ص) و قال انما حقن دماء المسلمين بالقسامة لكى اذا رأى الفاجر الفاسق فرصة من عدوه حجزه مخافة القسامة ان يقتل به فكف عن قتله و الا حلف المدعى عليه قسامة خمسين رجلا ما قتلنا و لا علمنا قاتلا و

الا اغرموا الدية اذا وجدوا قتيلا بين أظهرهم اذا لم يقسم المدعون. «1»

3. صحيحۀ زرارة:

قال سألت ابا عبد اللّه (ع) عن القسامة و قال هى حق ان رجلا من الانصار وجد قتيلا فى قليب من قلب «2» اليهود فاتوا رسول اللّه (ص) فقالوا يا رسول اللّه (ص) انا وجدنا رجلا منا قتيلا فى قليب من قلب اليهود فقال:

ايتونى بشاهدين من غيركم، قالوا يا رسول اللّه (ص) ما لنا شاهدان من غيرنا، فقال رسول اللّه (ص): فليقسم خمسون رجلا منكم على رجل ندفعه اليكم قالوا يا رسول اللّه و كيف نقسم على من لم نره، قال: فيقسم اليهود، قالوا يا رسول اللّه و كيف نرضى باليهود و ما فيهم من الشرك اعظم فوداه رسول اللّه (ص). «3»

4. صحيحۀ ابى بصير:

عن ابى عبد اللّه (ع) ان اللّه حكم فى دمائكم بغير ما حكم به فى اموالكم. حكم فى اموالكم ان البينة على المدعى و اليمين على المدعى

______________________________

(1) همان، حديث 3.

(2) القليب: جمع قلب و قلب و أقلبة: البئر و قيل البئر القديمة.

(3) وسائل، باب 10، حديث 3.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 277

عليه و حكم فى دمائكم ان البينة على من ادعى عليه و اليمين على ما ادعى لكيلا يبطل دم امرئ مسلم. «1»

5. صحيحۀ حلبى:

عن ابى عبد اللّه (ع) قد سألته عن القسامة كيف كانت؟ فقال هى حق، هى مكتوبة عندنا و لو لا ذلك لقتل الناس بعضهم بعضا ثم لم يكن شي ء و انما القسامة نجاة للناس. «2»

اين روايات دلالت صريح دارند بر حجيت قاعدۀ لوث و قسامة به اجماع فقهاى قديم و حديث.

ب. اجماع فقهاى قديم و جديد

، بلكه تسالم اصحاب بر حجيت قاعدۀ لوث.

3 اعتبار لوث در قسامة

الف. اجماع مسلمين: تمام فقهاى اسلام اجماع دارند به اينكه در باب قسامة لوث معتبر است و تسالم فقهاء بر اين معنى خواهد بود، جز كوفى كه از علماى عامه است و گفته است كه «لا اعتبر اللوث و لا ارى مجيئه و لا ارى جعل اليمين فى جانب المدعى» همچنين مرحوم محقق اردبيلى (ره) نيز اشكال كرده است، زيرا نظر به اينكه در مقام مذكور نيز مقيدى وجود ندارد ايشان مى فرمايند: «كان لهم

______________________________

(1) همان، باب 9، حديث 4.

(2) همان، باب 9، حديث 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 278

على ذلك اجماعا او نصا ما اطلعت عليه» «1» اما بايد يادآور شد كه اعتبار لوث مجمع عليه بلكه متسالم عليه است.

ب. در اين زمينه رواياتى نيز وارد شده است كه مى توان به آنها استناد كرد از جمله معتبرۀ زرارة:

عن ابى عبد اللّه قال: انما جعلت القسامة ليغلظ بها فى الرجل المعروف بالشر المتهم فان شهدوا عليه جازت شهادتهم. «2»

صحيحۀ زرارة: «لكيما اذ اراد الفاسق ان يقتل رجلا او يغتال رجلا». «3»

صحيحۀ بريد بن معاويه: «عن ابى عبد اللّه (ع) و فيها … ان فلان اليهودى قتل صاحبنا». «4»

صحيحۀ عبد اللّه بن سنان:

قال: سمعت ابا عبد اللّه (ع) يقول: انما وضعت القسامة لعلة الحوط، يحتاط على الناس لكى اذا رأى الفاجر عدوه فر منه مخافة القصاص. «5»

در اين روايات ارشاد به آن مى شويم كه قسامة در هر موردى جارى نيست، بلكه در خصوص آن گونه مدعى عليه است كه معروف به شر و متهم به شرارت و فسق باشد؛ يعنى كسى باشد كه در مظان

اين گونه معانى است. معناى لوث چنين

______________________________

(1) مجمع الفائده، كتاب الحدود، الفصل الثالث فى القسامة.

(2) وسائل، باب 9، حديث 7.

(3) همان، باب 9، حديث 1.

(4) همان، باب 9، حديث 3.

(5) همان، باب 9، حديث 9.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 279

است. حتى يكى از اساتيد عظام ما مد ظله مى فرمايد: «1»

ان قوله (ع) فى روايات الباب: «انما جعلت القسامة احتياطا للدماء بل يوجب هدرها حيث ان الفاسق و الفاجر ان يدعى القتل على احد و يأتى بالقسامة فيقتص منه فيذهب دم المسلم هدرا.

قسامة از آن رو عنوان شده است كه در دماى مردم احتياط رعايت شود. اگر بنا بود كه گفته شود هر كس ادعا كند و از خانواده اش پنجاه سوگندخورنده بياورد و طرف را قصاص كند خون مردم مسلمان هدر مى رفت و اين خلاف مذاق شرع است. شرع، قسامة را براى حفظ دماء مسلمانان عنوان فرموده است. بدون آنكه شخص متهم به شر و در مظان اين معنى باشد و به صرف ادعاى مدعى يعنى ولى دم، نمى توان قسامة را جارى كرد. چنين قسام هاى خلاف مذاق شرع است و اين معنى را روايات وارده تأييد مى كنند. امام (ع) مى فرمايد: «لو يعطى الناس بأقوالهم لاستباح قوم دماء قوم و اموالهم»: اگر بنا باشد به حرفهاى مردم فورا ترتيب اثر داده شود معنايش آن خواهد بود كه گروهى خون و مال مردم را براى خود مباح مى شمارند و چون قسامة مخالف با قواعد عامۀ مقرر در باب دعاوى و خلاف اصل است، قهرا بايد بر مقدار متيقن اخذ كرد. مضافا اينكه در كتاب رياض مى فرمايد: «2» «ان النصوص اكثرها فى قضية عبد اللّه

بن سهل المشهورة و فيها اللوث بلا شبهة …»: اكثر رواياتى كه در اين باب وارد شده است، مربوط به جريان يك انصارى به نام عبد اللّه بن سهل است كه در آن قضيه، مسلّما لوث محل داشته

______________________________

(1) مبانى تكملة المنهاج، جزء 2، ص 105.

(2) جلد 2، ص 517.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 280

است. فرد متهم كسى بوده است كه در مظان اين معنى بوده و شايد با مقتول سابقۀ دشمنى داشته است. بنابراين با ارتفاع تهمت، قسامة وجود ندارد؛ يعنى در جايى كه مدعى عليه متصف به فسق و شر نباشد. البته اين مطلب خلاف نظر سيدنا الاستاد حضرت امام (ره) است. ايشان در تحرير مى فرمايند: «ان المراد باللوث كل امارة يغلب معه الظن عند الحاكم بصدق المدعى». «1»

خلاصه آنكه هر اماره اى كه موجب ظن حاكم باشد كفايت مى كند؛ اعم از آنكه مدعى عليه معروف به فسق و شر باشد يا نه. البته مى توان گفت ميان استظهار ما از لوث و فرمودۀ حضرت امام (ره) منافاتى نيست و اين دو مطلب قابل جمع است زيرا ايشان در مقام تعريف اصل لوث هستند و اين معنى با اعتبار يك رشته قيد و شرط تنافى ندارد.

4 كيفيت قسامة

شك نيست كه اگر ولى دم مدعى شد كه شخصى يا جماعتى قاتل هستند و اين امر موجب ايجاد معنى لوث نشد و قسامة در كار نيامد، همان اصل «البينة على المدعى و اليمين على المدعى عليه» جارى مى شود، چون مقتضاى عموم ادلۀ حجيت بينه چنين است. اگر مدعى، يعنى ولى دم اقامۀ بينه نكرد مى تواند مدعى عليه را كه منكر است احلاف كند به يمين

واحد و چنانچه حلف تحقق

______________________________

(1) تحرير الوسيله، جلد 2، ص 527.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 281

يابد و مدعى عليه قسم بخورد دعوى ساقط مى شود مانند ساير دعاوى؛ اما اگر ولى دم مدعى قتل توسط شخص يا جماعتى شد و لوث با شرايط معتبره در آن حاصل گشت، قبل از انجام مراسم قسامه بايد نكات زير رعايت شود:

الف. ابتداء از مدعى عليه خواسته مى شود كه بر برائت خود بينه اقامه كند. در اينجا علاوه بر تسالم اصحاب، رواياتى چند وارد است. از جمله صحيحۀ بريد بن معاويه است.

عن ابى عبد اللّه (ع) فقال: الحقوق كلها البينة على المدعى و اليمين على المدعى عليه، الا فى الدم خاصة. «1»

روايت ديگر صحيحۀ ابى بصير است.

عن ابى عبد اللّه (ع) قال: و حكم دمائكم ان البينة على المدعى عليه و اليمين على من ادعى لئلا يبطل دم امرئ مسلم «2»

بدين ترتيب در خصوص دم عكس مسأله حقوق است و چنانچه مدعى عليه نتوانست اقامۀ بينه كند، آنگاه مراسم قسامه از طرف مدعى و اقرباء و عشيره اش انجام مى يابد. در واقع اين معنى موجب سلب حجيت بينه نيست. مدعى هر وقت برايش ممكن باشد مى تواند اقامۀ بينه كند و اين نكته در صحيحۀ مسعدة بن زياد آمده است:

عن جعفر (ع) قال: «كان ابى» رضى اللّه عنه اذا لم يقم القوم المدعون البينة على قتل قتيلهم و لم يقسما بان المتهمين قتلوه حلف المتهمين

______________________________

(1) وسائل، كتاب القصاص، باب 9، حديث 3.

(2) همان، حديث 4.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 282

بالقتل خمسين يمينا باللّه … «1»

بنابراين اگر مدعى قتل نتوانست اقامۀ بينه كند قسامة جارى

مى شود و اگر مدعى عليه بر برائت خويش بينه آورد مسأله تمام و مدعى عليه برى مى شود.

ب. اعتبار رجولت: سيدنا الاستاد حضرت امام (ره) در تحرير مى فرمايند:

«و الظاهر اعتبار الرجولية فى القسامة». «2»

روايات بسيارى در اين معنى هست كه افراد شركت كننده در قسامة بايد مرد باشند. از جمله صحيحۀ بريد بن معاويه، صحيحۀ زرارة، صحيحۀ ابو بصير، صحيحۀ عبد اللّه بن سنان، صحيحۀ يونس و ابن فضال و غير اينها كه در همۀ آنها تصريح شده است: «خمسين يمينا»؛ «قسامة خمسين رجلا». اگر گفته شود كه با توجه به آنچه گذشت چنانچه مدعى يا مدعى عليه زن باشد، قاعدۀ لوث جارى نمى شود و قهرا قسامة انجام نمى يابد، در پاسخ مى گوييم اضافه بر آنكه مخالفى در مسألة وجود ندارد، گروهى از روايات دلالت بر اين معنى دارد، مانند صحيحۀ حلبى، صحيحۀ زراره، صحيحۀ بريد بن معاويه و صحيحۀ ابى بصير كه به مقتضاى عموم در اين حكم فرقى بين مرد و زن نيست.

ج. كيفيت سوگند: در باب يمين ذكر قيودى كه موضوع سوگند را از ابهام و اجمال مى رهاند معتبر است، از قبيل ذكر قاتل و مقتول و بيان نسب آنها و ذكر اوصاف و حالات آنها و بيان نوع قتل، عمد يا شبه عمد يا خطاى محض و ذكر

______________________________

(1) همان، حديث 6.

(2) تحرير الوسيله، حديث 2، ص 529.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 283

اين معنى كه وى منفردا يا مشتركا در قتل بوده است.

5 كميت قسامة

در متون فقه براى قتل عمد پنجاه يمين و در قتل شبهه عمد و خطاى محض بيست و پنج يمين آمده است. در مورد قتل عمد، پنجاه يمين،

يك حكم اجماعى است ميان تمامى علما مگر ابن حمزه كه مى فرمايد: «انها خمسة و عشرون فى العمد اذا كان هناك شاهدا واحدا» «1» و تعليل آن اين است كه پنجاه قسم به منزلۀ دو شاهد است. اما فرمودۀ ايشان با توجه به ادله و اطلاقات وارده مردود است؛ مضافا اينكه نصوص خاصه اى در اين باب وارد شده است، مثل صحيحۀ عبد اللّه بن سنان:

قال ابو عبد اللّه (ع) فى القسامة، خمسون رجلا فى العمد و فى الخطاء خمسة و عشرون رجلا و عليهم ان يحلفوا باللّه. «2»

و نيز صحيحۀ يونس و ابن فضال جميعا:

عن الرضا (ع): و القسامة جعل فى النفس على العمد خمسين رجلا و جعل فى النفس على الخطاء خمسة و عشرين رجلا. «3»

در مورد شبه عمد و خطاى محض نيز مشهور آن است كه مانند عمد است.

______________________________

(1) وسيله، ابن حمزة، ص 460.

(2) وسائل، كتاب القصاص، باب 11، حديث 1.

(3) همان، حديث 3.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 284

بزرگانى مانند شيخ مفيد، ديلمى، ابن ادريس و علامه و فرزندش فخر المحققين و شهيدين (ره) همگى فرموده اند در قسامة فرقى بين قتل عمد و شبه عمد و خطاى محض نيست و همه جا پنجاه قسم است. ابن ادريس در سرائر ادعاى اجماع مى فرمايد. شهيد دوم (ره) در روضه در تعليل يكسان بودن مى فرمايد كه احتياط مقتضى اين امر است، چون مسألۀ دماء و نفوس است و مذاق شرع در زمينۀ دماء و نفوس مراعات احتياط است.

ليكن روايات معتبره در اين زمينه تصريح دارند به اينكه در قتل عمد قسامه با پنجاه قسم و در خطاء با بيست و پنج قسم است.

همچنين در يمين، سوگند بايد به خداوند تبارك و تعالى باشد و روايات معتبره و اجماع بر اين امر دلالت دارند.

از جمله صحيحۀ مسعدة بن زياد: «عن جعفر (ع) قال … حلف المتهمين بالقتل خمسين يمينا باللّه» و صحيحۀ عبد اللّه بن سنان كه در آن فرموده است: «و عليهم ان يحلفوا باللّه» پس استفاده مى شود كه سوگند بايد به خدا باشد. مدعى بايد پنجاه مرد از قوم خود بياورد تا سوگند به خدا بخورند كه شخص مورد نظر قاتل و قتل عمد است. لازم نيست اقارب مذكور وارث فعلى باشند. ولى مدعى بايد خود وارث فعلى و جزء اولياى دم باشد. در باب حلف، حالف كه قسم مى خورد بايد علم داشته باشد و صرف ظن و اطمينان كافى نيست؛ يعنى قسم بايد از روى جزم و علم باشد. اين مطلب مسلّم است، اما آنچه مورد بحث است اين است كه آيا علم مأخوذ در باب حلف و قسامة بايد معلول حس و رؤيت باشد و يا به هر سببى كه اين امر حاصل شده و از هر راهى كه علم و قطع مذكور به دست آمده باشد، كفايت مى كند؟ شايد گفته شود كه بايد قول اول را اختيار كرد؛ يعنى علم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 285

بايد معلول حس و رؤيت باشد. از آن رو كه دم مسلم اهميت دارد و شارع به مسألۀ دماء اهميت فراوان مى دهد. به رواياتى نيز در اين معنى مى توان استدلال كرد كه از جمله صحيحۀ بريد بن معاوية العجلى است: «عن ابى عبد اللّه انا لنكره ان نقسم على ما لم نره» و نيز صحيحۀ

ابو بصير كه در ذيل آن آمده است: «فقالوا يا رسول اللّه: انقسم على ما لم نره». در هر روايت مدعيان گفته اند چطور ما در مورد چيزى كه نديده ايم سوگند بخوريم، رسول خدا (ص) نيز اين مطلب را رد نمى فرمايد، بلكه كلام آنها را مى پذيرد و مى فرمايد: «فيقسم اليهود» مدعى عليه برود و سوگند بخورد. در واقع قسامة مخالف با قواعد مقرره در باب حقوق است و قهرا در آن بايد، همانند امورى كه بر خلاف قاعده و اصل است، به مقدار متيقن اكتفا كرد. در اينجا قدر متيقن همان علم معلول حس و رؤيت است نه هر سببى از اسباب. اما فقهاى عظام ما قول دوم را گرفته و گفته اند همين كه حالف علم و جزم داشت مى تواند سوگند بخورد اعم از آنكه علم و جزم وى معلول حس و رؤيت باشد يا امر ديگر. البته اگر مخالفت با مشهور و مخالفت با اصحاب نبود قول اول را اختيار مى كرديم، ولى لازمۀ اين قول بازگشت به شهادت پنجاه نفر است كه اين خود بسيار مستبعد و مخالف با روايات است. و اللّه اعلم. لكن با اين فرق كه در باب بينة لازم است شهود غير از مدعيان باشند. در اينجا دو نكتۀ ديگر بايد مورد بحث و بررسى قرار گيرد.

نكتۀ اول آنكه اگر عدد افرادى كه بايد در مراسم قسامة شركت كنند كمتر از مقدار نصاب يعنى كمتر از پنجاه نفر باشد آيا مى توان بر آنها «تكرير ايمان» كرد و خواست كه قسمها را تكرار كنند تا عدد كامل شود يا چون دليلى بر تكرير نداريم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 286

نمى توان قسمها را تكرار كرد؟

الف. مقتضاى رواياتى كه در مورد وارد شده آن است كه قصاص منوط و معلق بر حلف «خمسين رجلا» است (سوگند پنجاه مرد) و چنانچه سوگند انجام نيابد قهرا قصاص ثابت نمى شود. تكرار سوگند از طرف بقيۀ افراد هم نياز به دليل خاصى دارد و دليل مذكور در اينجا وجود ندارد. صحيحۀ يونس از حضرت رضا (ع) در قسامۀ اجزاء است و نمى توان آن را به قسامۀ نفس سرايت داد. بدين ترتيب اين چنين قسامه اى نمى تواند مثبت قصاص باشد و در صورت شك و شبهۀ حكمية كه آيا قسامة با تكرير ايمان ثابت مى شود يا نه بعيد نيست قاعدۀ درء الحد در مورد ما نحن فيه جارى و نتيجۀ آن عدم ثبوت قصاص باشد و بسنده به ديه شود.

ب. مسألۀ تكرير ايمان ميان بقيۀ افراد، در كلمات بزرگان و فقهاى عظام مجمع عليه است در كتاب خلاف آمده است كه اگر ولى دم يك نفر باشد و قوم و خويش نداشته باشد اگر همين يك نفر پنجاه قسم بخورد قسامة ثابت مى شود اجماعا. شيخ الطائفه در كتاب خلاف اضافه مى كند كه اخبار فرقه هم بر اين امر دلالت دارد كه تكرير ايمان بين افراد مى شود. يكى از اساتيد عظام ما «مد ظله» مى فرمايد كه در روايات آمده است كه قسامه براى احتياط تشريع شده است تا بعضى بعض ديگر را نكشند و فاسق خوف از اين داشته باشد كه حتى اگر كسى را پنهانى بكشد چنانچه اولياى دم متوجه شوند مى آيند و مراسم قسامة را انجام

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 287

مى دهند و وى قصاص مى شود «1» و

اين معنى براى فاسقان و مجرمان يك حالت بازدارندگى خواهد داشت و اگر گفته شود كه قسامه مقيد به سوگند خوردن پنجاه نفر است اين امر كمتر اتفاق مى افتد كه پنجاه نفر علم و جزم داشته باشند و بيايند و قسم بخورند كه فلانى قاتل عمد است. شايد نظر شيخ در خلاف نيز اشاره به رواياتى چون صحيحۀ مسعدة بن زياد باشد كه «حلف المتهمين بالقتل خمسين يمينا باللّه» و صحيحۀ بريد بن معاوية: «فاقيموا قسامة خمسين رجلا» اما انصاف آن است كه استدلال به اين مطلب براى جواز تكرار خالى از اشكال نيست و آنچه هم در مقام اين وجود دارد اجماع منقول است نه محصل و على فرض تحصيل هم اعتبارى ندارد چون اجماع مزبور مدركى است. بنابراين، همان طورى كه پيشتر گذشت محتمل است قاعدۀ درء الحد در ما نحن فيه جارى كه قهرا اين نحو قسامة مثبت قصاص نخواهد بود.

نكتۀ دوم آن است كه اگر ولى دم ادعا كند كه قوم و خويش ندارد يا عدد خويشانش كمتر از حد نصاب است يا خويشان وى حاضر نيستند قسم بخورند، آيا به صرف ادعا بايد وى را تصديق كرد و قسمها را تكرار كرد- على فرض جواز- و يا اگر يكى دو تن را معرفى كرد، قسمها بايد ميان آنها تقسيم شود يا بايد به جستجو پرداخت و صدق گفتار وى را احراز كرد تا اطمينان براى حاكم پيدا شود؟

ممكن است گفته شود كه بايد به صرف ادعا وى را تصديق كرد و لزومى به

______________________________

(1) مبانى تكملة المنهاج، جلد 2، ص 109.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 288

فحص و

جستجو نيست چون در جاى خود ثابت شده است كه در شبهات موضوعية فحص لازم نيست، مضافا اينكه ثمرۀ فقهى هم ندارد؛ يعنى اگر جستجو شد و معلوم شد كه مدعى كسى را ندارد، خود وى به تنهايى بايد سوگند بخورد و اگر جستجو شد و خويشانى وجود داشتند، اما حاضر به اداى سوگند نبودند باز تكرير ايمان مدعى جائز است، بنابراين ثمره اى بر جستجو مترتب نيست.

در پاسخ گفته مى شود كه اين مطلب- عدم فحص در شبهات موضوعية- چنانچه درست باشد مربوط به ماعداى نفوس و اعراض است و به نظر ما در مسائل نفوس و اعراض و لو شبهة، شبهۀ موضوعية باشد جستجو و فحص لازم است؛ زيرا شدت احتياط و اهتمام شارع مقدس به مسألۀ نفوس و اعراض مقتضى اين فحص است. مضافا اينكه مى توان گفت: نقصان يا نبود خويشاوند براى مدعى شرط ثبوتى و واقعى براى جواز تكرير ايمان اوست. يعنى در حاق واقع اگر خويشاوند وجود نداشت يا واقعا خويشان نيامدند تا بذل ايمان كنند يا عددشان كمتر از حد نصاب بود، آنگاه است كه مدعى مى تواند تكرار قسم كند.

به تعبير ديگر، جواز تكرير ايمان منوط و مشروط به احراز فقدان خويشاوند است و احراز شرط بدون جستجو و فحص به مقدار حصول اطمينان قاضى ممكن نيست. بنابراين به صرف ادعاى مدعى، مبنى بر نبود خويشاوند يا كمتر از حد نصاب بودن تعداد و بدون فحص و جستجو تا سر حد اطمينان قاضى، نمى توان ترتيب اثر داد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 289

6 ثبوت قسامة در اعضا

مشهور ميان فقهاى ثبوت قسامه در اعضا است. گروهى از فقها ادعاى اجماع كرده و گفته اند

كه ميان قسامۀ اعضا و قسامۀ نفس فرقى نيست. شيخ الطائفه (ره) در كتاب مبسوط تحقق لوث در قسامۀ اعضا را اعتبار نفرموده و حساب نفس را جدا دانسته است. اكثر علماى عامة نيز همين مطلب را گفته اند جز شافعى و استدلالشان اين است كه قسامة مخالف با قواعد مقررة در باب دعاوى و خلاف مقتضاى اصل اوليۀ «البينة على المدعي و اليمين على المدعى عليه» است.

روايات مورد استناد در خصوص نفس وارد شده است و نمى توان آن را به اعضا سرايت داد.

اين فرموده مردود است. صحيحۀ يونس اين مطلقات را تقييد مى كند، چون صحيحۀ مذكور در مورد جوارح و اعضا است. بنابراين آنچه مورد مناقشه است، اصل ثبوت قسامة در اعضا نيست بلكه در مقدار قسامة در اعضا است. شيخ مفيد (ره) در كتاب احكام النساء و نيز سلار و ابن ادريس و شهيدين گفته اند كه قسامۀ اين مورد نيز مانند نفس، پنجاه عدد است. يعنى از باب احتياط در باب دماء آن را مقتضى پنجاه يمين دانسته اند و ابن ادريس (ره) در سرائر نيز دعوى اجماع كرده است. «1» بر خلاف شيخ الطائفه (ره) و پيروان ايشان كه گفته اند قسامة در اعضا هنگامى كه موجب ديه است شش يمين است و هر قدر كه ديۀ كامله كم

______________________________

(1) «ان عليه فى النفس اجماع المسلمين و فى الأعضاء اجماعنا.»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 290

شود به همان نسبت نيز عدد ايمان كم مى شود. به فرض اگر ديه نفس ديۀ كامله بود، قسامۀ آن سه سوگند و اگر دو ثلث ديۀ كامله بود قسامۀ آن چهار سوگند خواهد بود. دليلشان نيز صحيحۀ يونس

است. بنابراين اظهر قول دوم است كه قسامة در باب اعضا شش سوگند است.

نكته اى كه بايد بدان اشاره كرد آن است كه قسامة در نفس موجب قصاص است؛ اما قسامة در اعضا موجب قصاص نيست، چون دليلش همان صحيحۀ يونس است و صحيحۀ يونس هم مختص در ديه مى باشد.

7 قسامۀ كافر

اگر كافر ادعاى قتل بر مسلم كرد، آيا قسامۀ وى پذيرفته مى شود؟ در اين مسأله اختلاف است. شيخ الطائفه (ره) در خلاف و مرحوم محقق در شرايع و علامه در كتب خود و فخر المحققين فرموده اند كه قسامۀ كافر نسبت به دعواى قتل بر مسلم مسموع نيست، با اين استدلال كه قسامة خلاف اصل است و بايد به مقدار مورد نص اكتفا كرد. در صحيحۀ بريد بن معاويه آمده است: «انما حقن دماء المسلمين بالقسامة» و در صحيحۀ ابى بصير آمده است: «لئلا يبطل دم امرئ مسلم» مضافا اينكه نتيجۀ قسامة ثبوت قصاص است در قتل عمد و در اين مورد «لا يقاد مسلم بكافر». بنابراين اگر قسامة ثابت شد بازهم كافر نمى تواند مسلم را قصاص كند. علاوه بر اين قسامة يك نحو «سبيل» و علو بر مسلم است و به مقتضاى قاعدۀ نفى سبيل كه مدركش «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا» و نيز

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 291

«الاسلام يعلو و لا يعلى عليه» است، قسامۀ كافر پذيرفته نمى شود.

قول دوم، صحت قسامۀ كافر بر مسلم است كه شيخ الطائفه در مبسوط و علامه در كتاب مختلف و صاحب جواهر فرموده اند فرقى بين قسامۀ مسلم بر مسلم يا قسامۀ كافر بر مسلم نيست و هر دو پذيرفته است. استدلال اين

بزرگان همان اطلاقات روايات و نيز صحيحۀ زرارة در آن قسمت است كه مى گويد:

«فقال: فيقسم اليهود». مسألۀ مورد بحث مشكل است و انتخاب يك نظر مستقل اشكل، گرچه اظهر همان قول دوم است، فتواى حضرت امام (ره) در تحرير الوسيلة موافق با نظر اول است.

اگر ولى دم نسبت به شخصى ادعاى قتل كرد و لوث تحقق يافت، مدعى مى تواند مراسم قسامة را طبق موازين انجام دهد، مشروط بر اينكه ثابت كند شخص مدعى عليه حين القتل در محل جنايت بوده است. اگر قتل مثلا در خانه اى اتفاق افتاده باشد مدعى بايد ثابت كند كه مدعى عليه حين القتل در آن خانه بوده است و چنانچه مدعى عليه اين مطلب را انكار كند؛ يعنى بگويد در خانۀ مذكور نبوده است، در اينجا قول منكر با قسم پذيرفته مى شود. چون اصل (در خصوص عدم حضور) با وى موافق است و اين حالت لوث ساقط مى شود؛ زيرا همان طور كه گفتيم لوث متوقف بر وجود شخص در مكانى است كه قتل در آن محل وقوع يافته است مگر اينكه با بينه ثابت كند اين معنى و اين نكته از اهميت خاصى برخوردار مى باشد.

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 1، ص: 291

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 293

قاعدۀ كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه

طرح بحث

به محض تقسيم كارها و پرداختن مردم به توليد انواع كالاها، نخستين انديشه اى كه براى مبادلۀ كالاها به وجود آمد، اين بود كه هر توليدكننده آنچه زياده از ميزان احتياج خود دارد يا كالايى

كه بدان نيازمند است «معاوضه» كند، پيداست كه يافتن كسى كه خواهان فرآورده هاى توليدكننده باشد و كالاى مورد نياز او را نيز تهيه كند به سادگى امكان نداشت، پس نياز به وسيله اى همگانى بود كه بتواند معيار ارزشها و رابطۀ بين توليدكننده و مصرف كننده قرار گيرد. بدين ترتيب پول به تدريج به وجود آمد.

در حقوق بيشتر كشورها، معاوضه اختصاص به مبادلۀ كالا به كالا پيدا كرد و بيع ويژۀ مبادلۀ كالا با پول گشت. ولى در فقه و قانون مدنى ايران مادۀ 338 ق.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 294

م. «1» تعريف «بيع» عبارت است از: «تمليك عين بعوض معلوم» لذا با توجه به تعريف فوق فرق بين بيع و معاوضه تنها از نظر قصد طرفين معامله است. چرا كه تعريف مندرج در مادۀ 338 ق. م. و همچنين در فقه تعريف معاوضه هم مى باشد. لذا مى توان گفت كه بيع نوعى معاوضه است و موارد ديگر مثل قرض و اجاره هم نوعى معاوضه محسوب مى گردد.

با اينكه در فقه و حقوق ايران بيع، عقد تمليكى است و در عقود تمليكى هم به محض وقوع عقد، ملكيت مبيع به مشترى و ملكيت ثمن به بايع منتقل مى شود و عقد محقق گرديده و انتقال صورت پذيرفته است؛ ولى اگر مبيع پيش از تسليم به خريدار تلف شود، از مال فروشنده است و او اگر ثمنى از مشترى در برابر مال تلف شده گرفته بايد به وى بازگرداند كه اين موضوع تحت عنوان «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» در فقه مطرح گرديده است.

مفاد اين قاعده چنين است كه اگر بيعى واقع شود و

قبل از آنكه مبيع به دست مشترى برسد بدون تعدى و تفريط تلف شود، بايع خود بايد متحمل خسارت شود و ثمن را به مشترى برگرداند. «2»

______________________________

(1) ق. م.- قانون مدنى.

(2) مادۀ 387 قانون مدنى: «اگر مبيع قبل از تسليم بدون تقصير و اهمال از طرف بايع تلف شود بيع منفسخ و ثمن بايد به مشترى مسترد شود، مگر اينكه بايع براى تسليم به حاكم يا قائم مقام او رجوع كرده باشد كه در اين صورت تلف از مال مشترى خواهد بود.»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 295

1 مدارك و مستندات قاعدة

اشاره

ابن ابى جمهور احسائى در غوالى اللئالى مضمون كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه را به عينه از حضرت پيامبر اكرم (ص) نقل مى كند. البته با اينكه روايت مرسله است، تمامى فقهاى عظام به آن عمل كرده اند. علاوه بر اين مسأله عقلايى است و قهرا بر مبناى ما، در حجيت خبر واحد كه موضوع حجيت را خبرى مى دانيم كه موثوق الصدور باشد نه خبر ثقه، اين روايت معتبر خواهد بود.

زيرا وثوق به صدور گاه به وثاقت راوى است و گاه به عمل اصحاب و شايد وثاقتى كه از عمل اصحاب پديد مى آيد به مراتب بيش از توثيق كتب رجالى باشد، صرفنظر از اصالة الصدور. از حيث اصالة الظهور هم هيچ ابهامى وجود ندارد.

روايت دوم از عقبة بن خالد عن الصادق (ع) فى رجل اشترى متاعا من آخر و اوجبه غير انه ترك المتاع عنده و لم يقبضه، قال: آتيك غدا ان شاء اللّه فسرق المتاع، من مال من يكون؟ قال: من مال صاحب المتاع الذي هو فى بيته حتى تقبض المتاع و

يخرجه من بيته، فاذا اخرجه من بيته فالمبتاع ضامن لحقه حتى يرد ماله اليه. قوله: فالمبتاع ضامن لحقه حتى يرد ماله اليه.

يعنى ديگر خود مشترى ضامن است و بايد ثمن را به بايع بدهد.

روايت مذكور از حيث دلالت خوب است. گرچه در آن آمده است كه بايد اقباض خارجى باشد و حال آنكه ما مى گوييم قبض خارجى نمى خواهد؛ بلكه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 296

سيطره پيدا كردن بر متاع يا وكيل گرفتن كفايت مى كند.

معناى «من مال بايعه» چيست و چگونه قابل تصور است؟ تقريبا اجماع فقهاى ما بر اين است كه به نفس عقد، ملكيت تحقق مى يابد و ما بيع را به مبادلۀ مال به مال- يا تبديل مال به مال- در عالم اعتبار تعريف مى كنيم؛ يعنى مبادلۀ انشايى در ملكيت است نه خارجى. بر اين اساس، هر حادثه اى نسبت به مثمن صورت گيرد بايد مربوط به مشترى باشد نه بايع؛ زيرا مملوك مشترى است. لذا ابتدا به ذهن مى رسد كه اين حكم (من مال بايعه) يك حكم تأسيسى و خلاف بناى عقلا باشد (البته چنان كه خواهيم گفت اين حكم از احكام عقلائيه است و تعبدى نمى باشد) اما اينكه چطور من مال بايعه را با قاعده جمع كنيم، سه وجه در آن گفته شده است:

وجه اول: به صرف عقد، متعاقدين مالك نمى شوند؛ بلكه بايد تقابض خارجى صورت گيرد. مثل حرفى كه در باب بيع صرف و سلم مى گويند كه قبض در مجلس را شرط صحت عقد و تحقق ملكيت مى دانند.

پاسخ به وجه اول: اين گفته خلاف سخن تمامى فقهاست. فقها اين را پذيرفته اند كه در بيع، به صرف تبادل انشايى، ملكيت

موجود مى شود و بيع صرف و سلم دليل خاص دارد كه تقابض در مجلس در آن شرط صحت است و الّا به مقتضاى «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و «أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ»، «بيع بماله من المعنى العرفى» نافذ خواهد بود.

وجه ثانى: اگر يد بايع نسبت به مبيع، يد غير مأذونه و يد ضمان باشد؛ و لو آنكه تعدى و تفريط هم نكرده باشد در صورت تلف، به مقتضاى قاعدۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 297

و على اليد ما اخذت حتى تؤديه ضامن است به ضمان واقعى؛ يعنى مثل يا قيمت را بايد به مشترى بدهد.

وجه ثانى از چند جهت نادرست مى باشد: اولا، يد بايع نسبت به مبيع غير مأذونه نيست. بلكه با توافق يكديگر قرار شده است كه مال نزد بايع بماند، نه آنكه بايع مماطله كرده باشد؛ چون اين معنى خلاف فرض است و از روايت هم اين معنا معلوم است.

ثانيا اگر بخواهيم از راه قاعدۀ و على اليد وارد شويم، آن وقت ما در قاعدۀ كل مبيع بحث نخواهيم كرد و اين مطلب يك قاعدۀ مستقل به شمار نخواهد آمد و حتى اگر مشترى يا شخص ثالث و يا خود بايع هم مبيع را اتلاف كنند، بازهم ارتباطى به اين قاعده نخواهد داشت و مسأله از طريق قاعدۀ اتلاف حل خواهد شد.

وجه ثالث: كه نظر مختار مرحوم والد- قدس سرّه- هم مى باشد، عبارت است از انفساخ عقد آنا ما يعنى مى گوييم كه قبل از تلف مبيع، عقد منفسخ مى شود و معناى حل و انفساخ عقد برگشتن هر چيزى به جاى سابق خودش است؛ زيرا آنچه تبديل اضافۀ ملكيت كرده بود، عقد بود و

مفروض آن است كه عقد منحل و منفسخ شده است، قهرا تلف در مال خود بايع واقع مى شود.

نظير اين مطلب در فقه موجود است مثل بيع خيارى و يا هر نقل و انتقال ديگرى كه ذو الخيار در ايام خيار انجام دهد؛ در اين موارد هم مسأله به اين شكل توجيه مى شود كه آنا ما مالك مى شود قبل از بيع و سپس صدق مى كند كه وقوع اين بيع يا موقت يا غير ذلك در ملك خودش بوده و همين حرف را در معاطات

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 298

بر مبناى اباحۀ مطلقه نسبت به تصرفات متوقفۀ بر ملك هم زده اند، اين آنا ما را از روى تعبد درست كرده اند و مى گويند ادعا مى كنيم آنا ما عقد منفسخ شده تا تصحيح «فهو من مال بايعه» باشد، ليكن ما منكر آنا ما هستيم آن هم در صورتى كه بخواهيم آن را با ادعا و تعبد درست كنيم، ما مى گوييم نفس تلف علت براى انفساخ عقد است و علت و معلول هم زمانا متحد هستند و تقدم و تأخرشان رتبى است، پس همان لحظۀ تلف لحظۀ انفساخ و انحلال عقد هم هست قهرا تلف در مال بايع واقع شده است.

بعدا به اين بحث خواهيم پرداخت كه آيا «مبيع» خصوصيتى دارد يا آنكه در ثمن هم اين سخن وجود دارد؟ و نيز بحث خواهيم كرد كه آيا اين مسأله اختصاص به بيع دارد يا در كليۀ عقود معاوضى مى آيد؟

مدرك سوم: اجماع فقهاست كه صغرى مورد قبول مى باشد؛ اما مهم آن است كه اين اجماع مدركى است و اجماع اصولى اصطلاحى نيست. زيرا اجماع اصولى حجيتش بر

اساس كاشفيت قطعيه از رأى معصوم (ع) است.

مدرك چهارم: كه به نظر ما مهمترين دليل مى باشد، عقل (عقلا) است. هر چند ظاهرا اين قاعده تعبدى به نظر مى رسد؛ ظاهر حكم عقلا آن است كه بايد تلف از مال مشترى باشد، چون به محض عقد، مبيع در ملك مشترى وارد شده است.

لكن اگر به دقت نظر كنيم عقلا در معاوضات و معاملاتى كه به نحو معاوضه و دادوستد انجام مى دهند، آنچه مى دهند بدون عوض نمى دهند. بناى آنها اين است كه اگر مثمن دادند، ثمن بگيرند و اگر ثمن دادند، مثمن بگيرند. در جوامع عقلايى چنانچه مشترى ثمن بدهد و بايع در عوض چيزى به وى ندهد، اين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 299

معامله را اكل مال به باطل مى دانند؛ يعنى بايع را مستحق ثمن نمى دانند.

تحليل حقوقى قاعدۀ فوق در قانون مدنى

به موجب بند 3 مادۀ 362 ق. م. تسليم يكى از آثار بيع است و بيع هم نوعى معاوضه محسوب مى گردد؛ بنابراين انتقال ضمان معاوضى نيز مهمترين اثر تسليم مى باشد. به عبارت ديگر، به موجب مادۀ 387 ق. م. اگر مبيع قبل از تسليم تلف شود، بيع منفسخ مى شود ….

مهمترين اثر و فايدۀ عملى تسليم اين است كه خطرات وارده بر مبيع با تسليم به خريدار منتقل مى گردد كه همان انتقال ضمان معاوضى مى باشد.

پيش از ادامۀ بحث در خصوص مادۀ 387 ق. م. مى بايد اضافه كرد كه ضمان معاوضى گاه پس از تسليم مبيع ادامه مى يابد. چنان كه در مادۀ 453 ق. م.

در خصوص خيار مجلس، حيوان و شرط صراحت دارد كه اگر مبيع بعد از تسليم و در زمان خيار تلف شود و خيار مختص مشترى باشد،

تلف به عهدۀ بايع است كه در اين زمينه در بحث تلف در زمان خيار توضيح داده خواهد شد.

حال بايستى ديد كه پيش از تسليم، آيا باقى ماندن ضمان معاوضى بر عهدۀ فروشنده، حكمى است استثنايى كه قانونگذار بنا به جهتى آن را بيع مقرر داشته يا نتيجۀ معاوضۀ ثمن و مثمن و وابستگى تعهدهاى دو طرف به يكديگر مى باشد.

گروهى معتقدند كه به جهت تمليكى بودن عقد بيع به محض انشاى عقد، مبيع به خريدار منتقل مى شود و پيش از تسليم ملكيت به او منتقل گرديده و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 300

فروشنده به عنوان امين خريدار محسوب مى شود و ضامن تلف قهرى آن نمى باشد و احكام امين بر او بار مى شود. بنابراين، حكم مادۀ 387 ق. م. يك استثناء مى باشد و به جهت استثناء بودن توافق، بر خلاف آن هم اعتبار ندارد؛ يعنى اينكه به عقيدۀ اين گروه طرفين نمى توانند بر خلاف اين قاعده به جهت استثنايى بودن آن توافق به عمل آورند. همچنين به عقيدۀ اين گروه به جهت استثناء بر اصل بودن، اين قاعده ويژۀ مبيع است و در مورد ثمن و ساير معاوضات اجرا نمى شود؛ زيرا حكم استثنايى را بايد تفسير محدود كرد و آن را تنها در مورد نص به كار برد.

گروهى ديگر از حقوقدانان معتقدند كه هدف نهايى از خريدوفروش دست يافتن خريدار بر مبيع مى باشد در مقابل پولى كه به فروشنده مى دهد و انتقال مالكيت به تنهايى اين هدف را تأمين نمى كند؛ لذا قبض مبيع هم لازم است. در واقع، قصد مشترك طرفين بر اين است كه دادن ثمن به فروشنده و تسلط بر مبيع

يك موجود مركب به وجود مى آيد و از بين رفتن جزئى از آن، جزء ديگر را نيز از بين مى برد. بنابراين، قاعدۀ كل مبيع تلف امرى استثنايى و خلاف قاعده نيست، بلكه در زمرۀ اصول حقوقى و عين قاعده مى باشد. بنابراين طبق اين نظريه، قاعده اختصاص به بيع و عقد بيع ندارد و در مورد تلف ثمن (در صورتى كه عين معين باشد) پيش از قبض و همچنين اجاره و قرض و معاوضه و صلح نيز اجرا مى شود. همچنين به نظر اين گروه به جهت اينكه اين قاعده نتيجۀ پيروى كردن از قصد مشترك طرفين به وجود آمده است، قاعده اى است تكميلى كه مى توان خلاف آن را شرط كرد. البته گروهى از محققان و فقها با اينكه حكم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 301

تلف مبيع پيش از قبض را موافق قاعده دانسته اند ولى تراضى بر خلاف آن را مجاز نمى دانند. چنانكه به نظر مى رسد كه اين قاعده قابل اسقاط نيست بدين جهت كه ملكيت از زمان انشاى عقد به وجود مى آيد و قاعدۀ تلف مبيع قبل از قبض، انحلال و انفساخ عقد را موجب مى شود و اين ديگر دست مشترى و بايع نيست كه بخواهند از حق خود استفاده كنند يا نه و اصولا مسألۀ حق مطرح نيست، يك امرى است كه به حسب اعتبار شرع يا عقلا واقع مى شود.

مبيع به هنگام تلف عين معين باشد

در مادۀ 387 ق. م. به معين بودن مبيع اشاره نشده است ولى از سابقۀ آن و قواعد كلى معاملات مى توان اين شرط را استنباط كرد كه چنين امرى (لزوم شخص بودن مبيع) در فقه نيز تصريح شده است و در صورتى

كه مبيع كلى باشد خريدار طلبكار است و هرگاه فردى كه در اختيار فروشنده است از بين برود او مى تواند فرد ديگرى تهيه و تسليم كند و در صورتى كه تمام افراد كلى از بين برود چون پيش از تسليم فرد مبيع، تمليك انجام نمى شود؛ عقد بيع از ابتدا باطل خواهد شد.

سؤالى كه در اينجا ممكن است پيش آيد اينكه آيا مبيع مى بايد در زمان قرارداد عين معين باشد يا كافى است به هنگام تلف معين شده باشد. به عنوان مثال، هرگاه مصداقى از كلى به وسيلۀ فروشنده تعيين شود و اين مصداق پيش از تسليم به خريدار از بين برود- كه البته در اينجا مبيع از ابتدا عين معين نبوده ولى فردى از كلى را فروشنده تعيين كرده و پيش از تسليم تلف شده است- در اينكه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 302

آيا اين مورد هم به عنوان تلف قبل از قبض مى باشد يا فروشنده مى بايد فرد ديگرى از كلى تعيين نمايد، اختلاف نظر وجود دارد. گروهى معتقدند كه مى بايد فروشنده از كلى فرد ديگرى را تعيين و تسليم نمايد و گروهى ديگر نظر بر اين دارند، همين كه مصداق مبيع كلى از طرف فروشنده به طور قطعى تعيين شد تمليك نيز محقق مى شود، پس مى توان گفت كه در چنين مواردى چون مبيع به ملكيت خريدار درآمده است، در حكم عين شخصى و معين مى باشد و تلف آن پيش از تسليم سبب انفساخ عقد مى گردد.

2 مقدار دلالت قاعدة

اشاره

براى روشن شدن دلالت آن چند اصطلاح را بررسى مى كنيم: مبيع، تلف، قبل القبض، من مال بايعه.

«مبيع» از حيث لغت و مفهوم عرفى هيچ گونه ابهامى

ندارد و مقصود از آن مثمن است؛ اما بايد ديد آيا در اين قاعده تعبد خاصى نسبت به مبيع هست يا ثمن را هم شامل مى شود؟ اين امر بستگى به آن دارد كه ما مدرك قاعده را چه بدانيم؟ اگر مدرك را همين مرسلۀ نبوى بدانيم كه ابن ابى جمهور نقل كرده است، شامل ثمن نخواهد شد. اگر مدرك قاعده را اجماع بگيريم (با قطع نظر از اشكال كبروى كه بر آن وارد است) از آن جهت كه اجماع يك دليل لبى است، نمى توان آن را به غير معقد اجماع تسرى داد. اما ما كه عمده دليل را بناى عقلا دانستيم و گفتيم كه بناى آنها در معاوضات اين است كه هر يك از متعاقدين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 303

چيزى مى دهد كه به ازاى آن چيزى بگيرد، گرچه علت غايى از اين معنا، گرفتن است؛ اما بناى آنها اين است كه هيچ يك تمليك به طور مجانى نمى كند، بلكه على نحو العوض است. اين بناى عقلا كه ذكر كرديم اختصاصى به مثمن ندارد و ملاك به عينه در ثمن هم موجود است و بر همين اساس، قاعده را به معاملات و معاوضات ديگر هم (غير از بيع) تسرى مى دهيم.

«تلف» عبارت است از فناى شي ء هم به حسب تكوين و هيأت (اگر ماليت داشته باشد) و هم به حسب ماليت و خلاصه دگرگونى شي ء به حيثى كه عرف بگويد اين شي ء تلف شد. عند العقلاء پشتوانۀ ارزش هر چيزى بستگى به اعتبار ماليت دارد. پس چه تلف معروض آن، خود عين باشد و چه معروضش اوصاف و عوارض عين باشد؛ تمامى اينها

حقيقتا صدق مى كند كه تلف عين است. جامع همۀ اينها اين است كه اين مال يا به كلى از ارزش بيفتد و يا كم بشود، عرف چنين مواردى را مصداق تلف مى داند. «1»

«قبض» آيا مراد قبض تكوينى است يا اگر در سلطۀ مشترى درآمده و لو آنكه قبض هم نكرده باشد. قبض ثمراتى دارد و يك فرعى هم بر آن هست و آن اينكه اگر وكيل بايع در اقباض كوتاهى كند و مبيع هم قبل از رسيدن به دست مشترى تلف شود اينجا بايد ديد چگونه مى شود بين دو قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» و قاعدۀ «و على اليد ما اخذت حتى تؤديه» را جمع كرد. اين را

______________________________

(1) مادۀ 388 قانون مدنى (ق. م.): اگر قبل از تسليم در مبيع نقصى حاصل شود، مشترى حق نخواهد داشت كه معامله را فسخ كند؛ لكن به نظر ما عقد منحل مى شود و ثمن المسمى به مشترى و مبيع به بايع بر مى گردد چه مشترى بخواهد و چه نخواهد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 304

بعدا بحث مى كنيم.

«من مال بايعه» چنانچه اين مسأله را مفروغ عنه بگيريم كه از مال بايع تلف مى شود، ناچاريم قائل به انفساخ عقد شويم (حال يا به شكل انفساخ آنا ما آن چنان كه شيخ انصارى- قدس سرّه- و ديگران گفته اند و يا به شكل همزمان با خود تلف) و يا اگر قول به انفساخ را نمى پذيريم بايد جزء آن دسته كسانى باشيم كه تقابض را شرط در صحت مى دانند. «1» مانند بيع صرف و سلم كه البته گفتيم اجماع بر خلاف اين است و بالاتر

اينكه اصلا معقول نيست تقابض دخالت در صحت عقد داشته باشد؛ زيرا پس از آنكه حقيقت بيع را تبادل انشايى در ملكيت گرفتيم، معقول نيست تقابض دخالت در تحقق ملكيت داشته باشد. پس راه منحصر مى شود در اينكه قائل به انفساخ عقد بشويم تا صدق بكند تلف مبيع در مال بايع است.

احتمال ديگرى كه نسبت به من مال بايعه هست اينكه آن را ضمان واقعى بگيريم، يعنى تلف از جيب بايع تدارك شود و بايع جبران خسارت كند، به اين معنا كه مثل يا قيمت را بدهد؛ لكن اين احتمال مردود است، زيرا من مال بايعه ظهور عرفى دارد در اينكه شي ء تالف در مال بايع است و در مال بايع بودن ممكن نيست مگر از راه انفساخ و انحلال عقد و بهترين دليل بر انفساخ خود عبارت من مال بايعه است و ما نيازى به دليل مستقل از اين نداريم.

از مسائلى كه در موارد تطبيق اين قاعده بايد بررسى شود، اين است كه اگر

______________________________

(1) مانند شيخ الطائفه (ره) در كتاب مبسوط.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 305

صفتى از صفات احد العوضين فوت شود و به سبب از بين رفتن آن صفت، ماليت آن شي ء كم شود؛ آيا قاعدۀ مذكور در آن جارى مى شود يا نه؟ به تعبير ديگر، بعد العقد و قبل القبض اگر زوال صفتى از احد العوضين شد حال چه زوال آن وصف سبب شود كه آن عوض معيب به شمار آيد و چه آن وصف، وصف كمال بوده باشد؛ جامعش آن است كه وصف زائل شود و سبب نقص در ماليت شود آيا در اينجا هم قاعده جارى

است يا نه؟

مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد: اگر مدرك قاعده روايات باشد شامل اين مورد نيست؛ چون روايات در مورد قاعدۀ كل مبيع تلف قبل قبضه است در حالى كه، اگر وصف وصف كمال باشد يا وصفى باشد كه زوالش محقق عنوان «معيب» از براى شي ء مى شود، زوال آن، تلف خود عين نيست. قهرا قاعده شامل مورد مذكور نخواهد بود و در صورت شك و شبهه نمى توانيم احراز موضوع بكنيم، در حالى كه عقد الحمل وقتى جارى و حاكم است كه عقد الوضع قاعده محرز باشد.

چنانچه مدرك بناى عقلا باشد مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد: شامل مورد نيز نخواهد بود، زيرا بناى عقلا اين بود كه متعاقدين دادوستد كه مى كنند هر يك چيزى مى دهند كه چيزى بگيرند؛ حال اگر خود عينين تلف نشود و صرفا زوال وصف باشد، اينجا عقلا نمى گويند چيزى داده ولى چيزى نگرفته؛ بلكه چيزى گرفته است، اما آن شي ء يك وصفى را از دست داده است.

شاهد بر اين مطلب هم اين است كه اگر ثمن را تقسيط كنيم اوصاف بخشى از آن را نمى گيرد، بلكه ثمن در مقابل مثمن است و اوصاف داخل مثمن نيستند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 306

بنابراين، ايشان چنين نتيجه مى گيرد كه مورد مذكور مشمول قاعده نيست حال مدرك هر چه مى خواهد باشد. لكن ما فرمايش ايشان را نمى پذيريم چون ما عنوان «تلف» را در نظر داريم، و الان بالدقة العقليه صدق مى كند اين مبيع تلف شده است، در صدق مفهوم «تلف» تلف، كلش اخذ نشده بلكه تلف گاه كلش مى شود و گاه بعضش. به هر حال جامع همه اين است كه اطلاق تلف بر

عين بشود و با زوال وصف هم صدق مى كند كه اين مبيع تلف شده است. درست است كه به حسب ظاهر الان هيچ گونه خللى به صورت نوعيۀ شي ء و هيأتش وارد نشده، لكن به سبب رفتن آن صفت يا آن اضافه (مثل كونه فى ذلك المكان او كونه فى ذلك الزمان و …) بعد العقد و قبل القبض عنوان تلف صادق است. پس مدرك را اگر روايت بگيريم صدق مى كند كه تلف المبيع قبل القبض و اگر مدرك را اجماع بگيريم چنانچه مقعد اجماع عنوان مطلق باشد و بناى عقلا هم باشد، بازهم شامل مورد خواهد شد. زيرا در وقت حدوث عقد، متعاقدين دادوستد كه مى كنند چيزى را كه مى دهند مى خواهند چيز ديگرى را بگيرند، لكن با اوصافش؛ اگر عينى را كه مى خواهد قبض كند فاقد اين صفات باشد پس قاعده جارى مى شود و قائل به انفساخ عقد مى شويم. مضافا وجود اوصاف و فقد آنها در ارزش مبيع تأثير مى گذارد. يك مسألۀ ديگرى كه مطرح مى شود اينكه يكى از خيارات، خيار عيب است. خيار عيب يك امتيازى نسبت به ساير خيارات دارد و آن اينكه در خيارات ديگر ذو الخيار صرفا حق ابرام عقد و يا حل عقد را دارد. در حالى كه، در خيار عيب به بركت روايات وارده مخير است بين حل عقد يا گرفتن أرش و ابرام عقد. حال بايد ديد چنانچه بعد العقد و قبل القبض عيبى حادث

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 307

شود، آيا احكام خيار عيب در اينجا مى آيد؟

مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد كه مسألۀ أرش تعبد محض است كه به سبب روايات خاصه ثابت

شده و اين روايات هم در جايى وارد شده كه عيب قبل از حدوث عقد موجود بوده است. لكن بعد العقد معلوم شود، ولى در ما نحن فيه چنين نيست. در اينجا تنها همان حكم خيارات ديگر هست كه مى تواند ابرام كند يا فسخ كند اما أرش نمى تواند بگيرد، لكن روى مبنايى كه ما اختيار كرديم موضوع اين مسأله از بين مى رود؛ زيرا قاعدۀ كل مبيع جارى مى شود و عقد منحل مى شود. اگر اين مبنا را نداشتيم فرمايش ايشان را مى پذيرفتيم، به اين دليل كه مسألۀ ارش يك مسألۀ تعبدى است نه عقلايى فتأمل. حال به بيان تنبيهاتى در اين قاعده مى پردازيم؟

تنبيه اول: در مواردى كه مجراى قاعده هستند چنانچه در فاصلۀ زمانى بين وقوع عقد تا فسخ يك نماءاتى منفصله حاصل شود، اين نمائات با انفساخ عقد از آن كدام يك خواهد بود؟ اگر مال تلف نمى شد مى گفتيم از آن مشترى است. زيرا ما قائليم كه به محض عقد، ملكيت حاصل مى شود؛ لكن حال كه فرض ما تلف مبيع است مشكل در اينجاست كه بعد از آنكه قائل به تحقق ملكيت به صرف عقد مى شويم بعد از انحلال كه خود مبيع به بايع برمى گردد، آيا چنين نماءاتى هم برمى گردد يا آنكه در ملك مشترى باقى مى ماند؟ ظاهر مسأله آن است كه بايد گفت، انحلال عقد آنا ما نسبت به بيع تالف است ولى نماءات منفصله اش برنمى گردد، زيرا حصول اين نماءات در ملك خود مشترى بوده است مرحوم والد- قدس سرّه- همين را اختيار فرموده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 308

شبهه اى كه مطرح مى شود اين است كه در مقابل اين نماى منفصل

آيا چيزى به بايع برمى گردد؟ خير، از آنجا كه قبول كرديم عقلا مبنايشان اين است كه هيچ چيز بدون مقابل نيست؛ در مقابل اين نماءاتى كه مى گويند براى مشترى باقى مى ماند چيزى به بايع داده نشده و نتيجه اش اين است كه پس از انحلال عقد، مشترى هم ثمن و هم نماءات را مالك است، در حالى كه بايع غير از مبيع تالف چيزى دستش نيست. درست است كه به حسب ظاهر بايع چيزى را از دست نداده (چون مثمن به او داده شده) اما اگر مثمنش پيش خودش مى بود اين نماى منفصل از آن او مى شد و مفروض آن است كه چيزى هم در مقابل به او داده نشده آيا اين اكل مال به باطل نيست؟

ممكن است استنصارا لمرحوم والد- قدس سرّه- چنين بگوييم: ما كه قائل به انحلال عقد شديم آنا ما قبل از تلف روى مبناى خود ايشان و يا از زمان تلف (روى مبناى خود ما) قهرا عقد از اين زمان منحل مى شود نه از اول و معنايش اين است كه پس ملكيت قبل از تلف را ما قبول كرده ايم و در همان زمان ملكيت هم بوده كه نماء آمده و در ملك خودش آمده و آن زمان هم اكل مال به باطل نبوده است و بعد از انحلال عقد، مبيع به بايع و ثمن به مشترى بازمى گردد؛ پس اكل مال به باطل نيست.

لكن ممكن است به اين توجيه چنين پاسخ دهيم كه زمان براى ما فرق نمى كند، ما الان اين مسأله برايمان مطرح است كه مشترى چيزى به دست آورده و در مقابل آن به بايع چيزى پرداخت نكرده و بايع

نمايى از دستش رفته و چيزى به ازاى آن دريافت نكرده است و اين مصداق اكل مال به باطل است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 309

مسألۀ ديگرى كه دربارۀ اين قاعده مطرح است اينكه آيا اين قاعده قابل اسقاط است يا نه؟ روى بيانات گذشته معلوم مى شود كه قابل اسقاط نيست؛ به اين بيان كه ما ملكيت را از زمان حدوث عقد قائل هستيم و قاعدۀ كل مبيع تلف انحلال عقد را از بين مى برد. ديگر اين دست مشترى و بايع نيست كه بخواهند از حق خود استفاده كنند يا نه، مسألۀ حق مطرح نيست يك امرى است كه واقع مى شود به حسب اعتبار شرع يا عقلا.

حقوق تطبيقى

دربارۀ انتقال ضمان معاوضى و همچنين اثر تلف مبيع پيش از قبض همان گونه كه به طور مختصر بيان شد نظريات مختلفى وجود دارد. در قوانين جديد در كشورهاى مختلف در اين باره گفتگوهاى بسيارى شده ولى آنچه كه بيشتر مطرح گرديده است سه نظريه در خصوص انفساخ عقد در اثر تلف مبيع پيش از قبض وجود دارد.

الف. يك نظريه اين است كه مبيع در اثر عقد به خريدار منتقل مى شود و همراه با آن انتقال ضمان معاوضى نيز بر عهدۀ او قرار مى گيرد، زيرا طبيعى است كه هر مالى كه تلف شود از مال مالك آن است و پس از عقد، فروشنده امين مشترى مى باشد و در صورتى كه تعدى و تفريط انجام ندهد از مال مشترى تلف گرديده و اگر تعدى و تفريط يا اهمال و تقصير در نگهدارى مال انجام دهد ضامن مثل يا قيمت آن است و عقد به قوت خود باقى

است. مادۀ 1138 ق. م.

مدنى فرانسه چنين شيوه اى را برگزيده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 310

ب. گروهى ديگر معتقدند كه ملكيت و ضمان معاوضى يا تسليم و تقابض منتقل مى شود. بدين معنا كه مبيع پيش از تسليم در ملكيت فروشنده باقى مى ماند و در اثر تسليم به خريدار منتقل مى گردد و ضمان معاوضى هم تابع ملكيت است؛ يعنى همزمان با انتقال ملكيت ضمان هم منتقل مى شود. لذا طبق اين نظريه در صورتى كه مبيع پيش از قبض تلف شود به جهت اينكه به وسيلۀ عقد، ملكيت منتقل نشده بنابراين، تلف از آن بايع است مواد 446 و 929 ق. م. آلمان، مواد 1021 و 1051 ق. م. اتريش، مادۀ 548 ق. م. لهستان و ماده 185 ق. م.

سوئيس چنين روشى را برگزيده اند. در ميان فقها شيخ طوسى (ره) چنين نظرى را اختيار كرده است.

جدا كردن ملكيت از ضمان معاوضى: بدين مفهوم كه عقد، بيع تمليكى است و به محض وقوع و انشاى عقد، ملكيت به خريدار منتقل مى شود ولى ضمان معاوضى همچنان بر عهدۀ فروشنده باقى مى ماند تا اينكه تسليم انجام شود. مادۀ 387 ق. م. ايران اين شيوه را برگزيده است. همچنين قرارداد بين المللى مربوط به خريدوفروش اشياى منقول در سال 1964 آن را تأييد كرده است. مادۀ 8 اين قرارداد اعلام مى كند كه اين قانون دربارۀ تمليكى يا عهدى بودن بيع حكمى ندارد و موضوع تابع قوانين داخلى كشورهاست؛ ولى مادۀ 97 مقرر مى دارد كه ضمان معاوضى در هر حال از تاريخ تسليم مبيع به خريدار منتقل مى شود و پيش از آن به عهدۀ فروشنده است.

تنبيه دوم: اينكه آيا

اين قاعده فقط در مورد تلف است يا اگر اتلاف هم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 311

صورت گيرد مشمول قاعده مى شود. متلف گاه مشترى است و گاه بايع و گاه شخص ثالث، در صورت اتلاف مسأله اى كه مطرح مى باشد اين است كه علاوه بر قاعدۀ كل مبيع ممكن است قاعدۀ اتلاف هم جارى باشد. حال مسأله را در سه صورت بررسى مى كنيم:

اگر متلف مشترى باشد مسلما قاعدۀ كل مبيع جارى نمى شود، چون خود اتلاف كردن مشترى مستلزم قبض آن است، پس بعد القبض مال خودش را تلف كرده است «1».

اگر متلف بايع باشد ما كه گفتيم به صرف تلف به ملك بايع برمى گردد، پس ملك خودش را تلف كرده و معنا ندارد بگوييم نسبت به مال خودش ضامن است؛ پس صرفا قاعدۀ كل مبيع جارى مى شود.

و اما اگر متلف شخص ثالث باشد، اينجا با دو قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» و قاعدۀ «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» رو به رو هستيم، به مقتضاى قاعدۀ اول آنا ما قبل التلف عقد منحل مى شود (بر مبناى گفتۀ مرحوم والد- قدس سرّه-) و صدق مى كند كه مبيع در مال بايع تلف شده و به مقتضاى قاعدۀ دوم متلف ضامن شي ء تالف مى باشد. و بديهى است كه اينجا ضمان واقعى بايد مثل يا قيمت را بدهد.

يكى از مسائلى كه در تطبيق قاعده مورد بحث است (و قبلا در بررسى معناى قبض بدان اشاره شد) اين است كه اگر شخصى از طرف بايع و مشترى وكيل يا

______________________________

(1) مادۀ 389 قانون مدنى: «اگر در دو مورد مادۀ فوق تلف شدن

مبيع يا نقص آن ناشى از عمل مشترى باشد، مشترى حقى بر بايع ندارد و بايد ثمن را تأديه كند.»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 312

ولى باشد يا خود بايع وكيل از طرف مشترى باشد يا ولى مشترى باشد. در تمامى اين موارد اگر در نزد او تلف شود، تلف بعد القبض است نه تلف قبل القبض؛ زيرا قبض امرى است كه در خارج تحقق يافته و يد وكيل يا ولى يد موكل و يد مولى عليه است، حال چه از طرف مشترى و چه از طرف هر دو. خلاصه آنكه وقتى عين در نزد او بود صدق مى كند كه تكوينا قبض صورت گرفته است.

شبهه اى كه احتمالا پيش مى آيد، اين است كه در باب نيابت و وكالت، آيا قصد قبض لازم است كه از طرف منوب عنه و موكل باشد و همچنين ولى نسبت به مولى عليه.

بعضى گفته اند آنچه كه عمل انسان را اعتبار مى دهد و آن را از طرف موكل و مولى عليه و يا منوب عنه قرار مى دهد قصد است پس از جانب او بايد قصد كند، لكن مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد كه قصد در عناوينى كه قصدى نيستند نه مأخوذ در هيأت است و نه مأخوذ در ماده؛ كسى كه راه مى رود چه قصد كرده باشد و چه نكرده باشد صدق مى كند كه راه مى رود.

در قبض هم بايد گفت به هر حال صدق قبض مى كند، لذا چنانچه تلف هم بشود تلف قبض القبض نخواهد بود و شاهد بر اينكه قبض ولى در واقع قبض مولى عليه است صحيحه اى است كه وارد شده:

فى رجل تصدق على ولد له قد ادركوا

فقال: اذا لم يقبضوا حتى يموت فهو ميراث، فان تصدق على من لم يدركوا من ولده فهو جايز، لان الوالد هو الذي يلى امره.

اگر كسى اموالش را به اولادش هبه كند چنانچه موهوب لهم بالغ باشند و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 313

قبض نكرده باشند، مال ميراث مى شود و اما اگر بالغ نباشد اين مال هبه به شمار مى آيد؛ زيرا والد ولى اينها بوده و مال كه در دستش بوده قبض از طرف مولى عليهم شمرده مى شود.

مسألۀ ديگرى كه بايد بحث شود اين است كه اگر بايع شخصى را وكيل در اقباض كند همان گونه كه در وكالت ثابت است يد وكيل نسبت به مال، يد امانى است؛ يعنى اگر تعدى و تفريط نكند در صورت تلف، ضمانى بر او نيست. اما چنانچه تفريط در اقباض كند؛ يعنى در موعد مقرر مال را به مشترى نرساند و مال تلف شود يا به سرقت برود، حكم چيست؟

مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد كه اينجا قاعدۀ كل مبيع جارى مى شود و آنا ما قبل از تلف، عقد منحل مى شود و مبيع برمى گردد به ملك بايع و ثمن به ملك مشترى و لذا تلف عارض در ملك خود بايع است؛ چون وكيل يدش يد ضمان شده بايع مى تواند رجوع به وكيل كند و مثل يا قيمت را مطالبه كند.

در اينجا بايد مسأله را خوب بررسى كنيم كه كدام يك از نظر زمانى جلوتر است (و على اليد يا كل مبيع) آن موقعى كه وكيل تعدى و تفريط كرد در همان زمان قاعدۀ و على اليد جارى مى شود (بخصوص بر مبناى سخن مرحوم والد- قدس سرّه- و

ما كه در مسألۀ ضمان مى گوييم وجود اعتبارى شي ء به ذمه مى آيد) و وجود اعتبارى شي ء به ذمۀ وكيل مى آيد، به مقتضاى احكام باب ضمان تا خود مال باقى است بايد خود آن را بدهد و اگر نبود مثل يا قيمتش را (در صورت فقدان مثل) پس حالا كه قبل از تلف مى باشد ضمان براى مشترى بر عهدۀ وكيل است. اگر بعد از تلف قاعدۀ كل مبيع را جارى كنيم لازمه اش آن است كه مبيع به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 314

بايع و ثمن به مشترى برگردد و نتيجه اش اين مى شود كه وكيل قبل از تلف ذمه اش به مشترى مشغول بود و بعد از تلف كه مبيع مى آيد به طرف بايع بايد ذمه اش به بايع مشغول باشد. بحثى كه در باب ضمان هست، اين است كه آيا ضامن فقط نسبت به خود مال ضامن است يا ضامن است نسبت به مال مضافا الى مالكه الخاص؟ قاعدۀ «من اتلف مال الغير فهو له ضامن»، آيا ضامن به طور مبهم نظر به مالك ندارد، يا آنكه نظر دارد؛ يعنى ضامن است كه بايد مثل يا قيمت را به فلان مالك خاص بدهد و يا در باب و على اليد كه مى گوييم وجود اعتبارى عين در ذمه اش مى آيد، آيا وجود اعتبارى عينى كه مضاف الى المالك است به ذمه اش مى آيد يا آنكه وجود اعتبارى شي ء به ذمه اش مى آيد مجرد از انتساب الى المالك بلكه به عنوان اينكه «له مالك ما» به ذمه مى آيد.

آيا مالى كه اضافه به كسى دارد معقولانه است كه بگوييم وجود اعتبارى آن مال به ذمه مى آيد. اين اضافه ملحوظ نيست؛ يا

آنكه اضافۀ مالكى جزء عوارض اين مال است و آنچه به ذمه مى آيد مالى است كه اضافه به مالكش دارد، و الا وجود اعتبارى شي ء بدون اضافۀ مالكى اگر به ذمه بيايد اثر ندارد و الزام آور نيست. اگر اين حرف را كه جزء فرعيات بحثمان است گفتيم و اگر قاعدۀ و على اليد را جارى كرديم به مقتضاى آن وجود اعتبارى مبيع بود. در حالى كه مضاف الى المشترى است به ذمۀ وكيل آمده است. حال اگر در صورت تلف بخواهيم قاعدۀ كل مبيع را هم جارى كنيم بايستى ملزم به اين شويم كه وجود اعتبارى مبيع در حالى كه مضاف است الى البائع به ذمۀ وكيل بيايد. سؤال مى كنيم وجه اين تبديل اضافه چيست؟ آيا قاعدۀ كل مبيع يا آنكه بگوييم اصلا اينجا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 315

قاعدۀ كل مبيع جارى نمى شود، زيرا ضمان كه آمد مشترى و وكيل طرف حساب هستند.

مضافا ما در جريان قاعدۀ كل مبيع اين معنا را مورد نظر داشتيم كه وجه انحلال عقد و صدق تلف در مال بايع آن است كه مشترى در قبال ثمنى كه داده مثمن را دريافت كند. در فرع مورد بحث با اجراى و على اليد اين معنا تأمين شده است، چون اگر مبيع تلف شده، بدون عوض نمانده است، عوضش همين است كه وكيل ضامن است و بايد مثل يا قيمت را به او بدهد. پس صدق نمى كند كه مشترى ثمن داده ولى چيزى دريافت نكرده است، لذا دليلى براى انحلال عقد نيست؛ اين معنا وجود دارد كه مشترى در معامله چيزى نگرفته، بلكه از راه ضمان واقعى، بدل

مثمن را دريافت كرده است و لذا شبهۀ قوى در جريان قاعدۀ كل مبيع در اينجا پيش مى آيد.

يكى از موارد مورد بحث قاعده آنجاست كه با قاعدۀ «التلف فى زمن الخيار من مال من لا خيار له» تعارض مى كند؛ در باب خيارات يك قاعده اى هست و آن اينكه اگر مبيع يا ثمن در زمان خيار- حال چه خيار شرط چه خيار حيوان و غير ذلك- تلف شود ضرر به كسى كه ذو الخيار نيست وارد مى شود و ضررى بر ذو الخيار نيست؛ حال اگر موردى پيدا شود كه هم مجراى قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» باشد و هم مجراى قاعدۀ «التلف فى زمن الخيار من مال من لا خيار له» كه فرضش در جايى است كه بايع ذو الخيار باشد و مثمن قبل از قبض مشترى تلف شود، به مقتضاى قاعدۀ كل مبيع به قول فقها عقد آنا ما قبل از تلف منحل مى شود و ثمن به مشترى و مثمن به بايع برمى گردد و صدق مى كند

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 316

كه تلف در مال بايع رخ داده است؛ از طرف ديگر به مقتضاى قاعدۀ «التلف فى زمن الخيار» تلف از مال مشترى كه ذو الخيار نيست بايد باشد و معناى اين حكم آن است كه ثمن به طرف مشترى نرود، بلكه در نزد بايع باقى بماند. پس اين دو قاعده كه مجرايشان با هم نسبت عموم و خصوص من وجه دارد در مورد اجتماع تعارض و تكاذب مى كنند.

ما اگر اين تعارض را مستقر بدانيم چون مرجحى نيست بناء على الطريقية و الكاشفية تساقط مى كنند و رجوع

به اصول عمليه مى شود، البته چنانچه اماره اى در كار نباشد. اما آيا واقع مسأله چنين است كه اينها با هم تعارض دارند يا آنكه در مجارى اين دو قاعده بايد تصرف كنيم؟

مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد: نسبت مجراى اين دو قاعده با هم نسبت عموم و خصوص من وجه نيست بلكه با هم فرق دارند. مجارى قاعدۀ كل مبيع آن چنان كه پيداست قبل القبض است و مجراى قاعدۀ التلف بعد القبض است، لذا با هم تعارضى ندارند.

به تعبير ديگر، وقتى دو مجرى داشتند دو موضوع خواهد بود، پس موضوع كل مبيع، تلف قبل از قبض مشترى است، و لو آنكه بايع هم ذو الخيار باشد چون ما از راه بناى عقلا گفتيم در عقود معاوضيه قبل از قبض چنانچه موضوع معاوضه از بين برود- حال يا هر دو عوض يا احد العوضين- ديگر اين عقد معاوضى نخواهد بود و لذا عقلا حكم به انحلال عقد مى دهند. در هر جا كه موضوع معاوضه از بين رفت مثل علت و معلول است ديگر عقد، عقد معاوضى نخواهد بود و لذا منحل مى گردد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 317

از آن طرف، قاعدۀ التلف مقتضى اين معناست كه عقدى كه مبرم و مستحكم است، بايع يا هر كس ديگرى كه ذو الخيار است در صورت تلف مبيع يا ثمن در مدت زمان خيار متضرر نخواهد بود، بلكه ضرر بر كسى است كه ذو الخيار نيست. مرحوم والد- قدس سرّه- براى استظهار اين مطلب كه موضوع قاعدۀ «التلف فى زمن الخيار بعد القبض» است به دو روايت استناد مى فرمايد كه بر فرض آنكه اطلاقاتى هم داشته باشيم

اين دو روايت آنها را تقييد مى زنند.

روايت اول: صحيحۀ عبد اللّه بن سنان است كه حضرت در آن مى فرمايد: «و ان كان بينهما شرط اياما معدودة فهلك فى يد المشترى فهو من مال البائع» اگر خيار به نفع مشترى بود و تلف از مال بايع بخواهد باشد موضوعش اين است كه «تلف فى يد المشترى» يعنى صورت مسأله بعد القبض است.

روايت دوم: موثقۀ عبد الرحمن بن ابى عبد اللّه بصرى مولى بنى شيبان است كه در آن عبارت «فماتت عنده» آمده است، روايت چنين است:

سألت ابا عبد اللّه (ع) عن الرجل اشترى امة بشرط من رجل، يوما او يومين فماتت عنده و قد قطع الثمن على من يكن ضمان ذلك؟ قال:

ليس على الذي اشترى ضمان حتى يمضى بشرطه.

سپس ايشان وارد بحث صناعى و فنى مى شوند و مى فرمايند كه اصلا اين دو قاعده اگر به حسب ظاهر با هم تعارض داشته باشند هميشه قاعدۀ كل مبيع جلوى جريان قاعدۀ التلف را خواهد گرفت. حال يا به نحو حكومت يا ورود و يا تخصص بيان ذلك: اگر مبيع قبل از قبض تلف شود موضوع التلف به سبب جريان قاعدۀ كل مبيع تعبدا برداشته مى شود، چون به محض تلف گفته مى شود

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 318

آنا ما قبل از تلف عقد منحل مى شود و ثمن المسمى به مشترى و مبيع به بايع برمى گردد و تلف در ملك بايع صورت مى گيرد؛ اين قاعده كه جريان پيدا كرد موضوعى براى قاعدۀ التلف نمى ماند. زيرا اين قاعده مى گويد بايد يك عقدى باشد و يك طرف هم ذو الخيار باشد آن وقت با فرض بقاى عقد چنانچه تلقى

رخ دهد از مال كسى خواهد بود كه ذو الخيار نيست و ما كه عقد را با قاعدۀ كل مبيع منحل كرديم پس تعبدا موضوع قاعدۀ التلف برداشته شد و اين معناى حكومت است و بلكه اگر خوب دقت كنيم «ورود» است نه «حكومت» يعنى قاعدۀ كل مبيع موضوع التلف را تكوينا برمى دارد؛ اما به لحاظ جعل شرعى چون موضوع التلف بقاى عقد است، كل مبيع به سبب انحلال عقد بقاى عقد را برداشت و انحلال عقد هم يك امر تكوينى است. سپس مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد: بلكه اگر به دقت نظر كنيم تخصصا خارج است؛ زيرا انحلال عقد تكوينى است و به لحاظ جعل شرعى نيست.

اينجاست كه ما با ايشان اختلاف نظر داريم و مى گوييم «ورود» است نه «تخصص»؛ زيرا معظم له- قدس سرّه- فرمودند عقلا بما هم عقلا بنابراين دارند كه عقد آنا ما قبل از تلف منحل مى شود و علتش اين است كه موضوع معاوضه از بين رفته است. پس اين حكم جزء آراى محموده و مؤداى عقل عملى است و شرع هم بايد در اينجا امضاى اين بناء را بكند روى قاعدۀ ملازمه؛ پس مى بينيم كه مسألۀ انحلال عقد صرف تكوين هم نيست بلكه تكوينا به لحاظ جعل شرعى است.

مگر آنكه ايشان ورود را چنين تعريف كند: دليل وارد موضوع دليل مورد را

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 319

تكوينا بردارد صرفا به لحاظ تعبد شرعى و اما اگر به لحاظ بناى عقلا باشد، ديگر ورود نيست تخصص است و حال آنكه ما اين حرف را در ورود نمى زنيم بلكه ورود را توسعه مى دهيم و برداشتن موضوع به

لحاظ بناى عقلا را نيز شامل ورود مى دانيم؛ البته آن بناى عقلايى كه قاعدۀ ملازمه در آن جارى است و اين مورد از آن موارد است. حتى اگر بگوييم فرضا شرع در اينجا حكم ندارد و مدرك صرف بناى عقلا است با اين حال مبناى ما در ورود اين است كه دليل وارد موضوع دليل مورد را تكوينا برمى دارد؛ به لحاظ يك دليل «يك جعلى» حال آن دليل شرعى باشد يا عقلايى و ديگر آنكه تخصص يعنى برداشتن موضوع تكوينا بدون هيچ لحاظى و در اينجا قاعدۀ كل مبيع موضوع قاعدۀ التلف را تكوينا برمى دارد؛ اما به لحاظ جعل، زيرا اگر بناى عقلا نسبت به عقود معاوضيه نبود ما قائل به انحلال نمى شديم. عقلا هستند كه مى گويند در عقود معاوضيه تا جايى مى گوييم «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و «يجب الوفاء بكل عقد» كه موضوع معاوضه باقى باشد و هرگاه موضوع معاوضه و دادوستد از بين رفت ديگر اين عقد معاوضى نيست.

عقد معاوضى نيست يعنى چه؟ يعنى عقد منحل مى شود؛ پس تمام مدرك ما همان بناى عقلا است كه سبب شده موضوع قاعدۀ «التلف فى زمن الخيار من مال لا خيار له» برداشته شود و لذا قاعدۀ كل مبيع ورود بر قاعدۀ التلف دارد و نمى تواند تخصص باشد.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 321

قاعدۀ ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده

اشاره

قاعدۀ «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» «1» و عكس آن «ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده» نيز از جملۀ قواعد معروف فقه اسلامى است.

نخستين كسى كه به متن قاعده استدلال كرده، مرحوم علامه (ره) در كتاب تذكرة است. «2» اما قبل از ايشان شيخ الطائفه (ره) در

كتاب مبسوط و ابن ادريس در كتاب سرائر به مضمون قاعدة استدلال و تمسك كرده اند و آن را به اصحاب نسبت داده اند. در اين مقاله قاعدۀ مذكور را ذيل سه عنوان مورد بحث قرار مى دهيم.

1. مدارك و مستندات قاعدة؛ 2. مقدار دلالت قاعدة؛ 3. موارد تطبيق قاعدة.

______________________________

(1) در قانون مدنى مادۀ 366 آمده است: هرگاه كسى به بيع فاسد مالى را قبض كند بايد آن را به صاحبش رد كند، اگر تلف يا ناقص شود ضامن عين و منافع آن خواهد بود.

(2) تذكره الفقهاء، جلد 2، كتاب الرهن، الفصل الرابع، فى حكم الرهن فى الضمان، ص 32. مسألۀ «… و كل عقد كان صحيحه غير مضمون ففاسده كذلك و كل عقد كان صحيحه مضمونا ففاسده مثله القواعد. للحافظ ابى الفرج عبد الرحمن بن رجب الحنبلى.»، ص 67 فى ضمان المقبوض بالعقد الفاسد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 322

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. بناى عقلا

در كليۀ معاملات اعم از عقود و ايقاعات، چنانچه چيزى از كسى گرفته شود با اين قصد و شرط كه بدل آن داده شود و بدل نيز معين شود و مورد توافق قرار گيرد، اين بدل را اصطلاحا ضمان مسمى مى گويند. در اين حالت چنانچه رد ضمان مسمى متعذر شود، اخذ؛ يعنى طرف معامله، ضامن مثل و يا قيمت كه ضمان واقعى است دانسته مى شود.

همچنين است در صورتى كه عين در دست طرف معامله تلف شود. در صورت فساد معامله اى هم كه شارع مقدس حكم به آن كرده است وضع به همين منوال است؛ يعنى با توجه به اينكه سيرۀ مذكور ردع نشده است ممضى به شمار مى آيد. مرحوم والد- قدس سرّه- مى فرمايد: بر همين

اساس ضمان مقبوض به عقد فاسد، على القاعدة است و مسألة مربوط به حالتى است كه تلف مورد معاملة در نزد قابض صورت گيرد. در نتيجه اين فرمايش از ابن ادريس- كه المقبوض بالعقد الفاسد، يجرى عند المحصلين مجرى الغصب- متين است.

ب. قاعدۀ اقدام

بناى متعاملين در اقدام به معاملة آن است كه مالى كه هر يك از دو طرف مى گيرد بلا عوض و مجانى نباشد؛ بلكه اخذ مبتنى بر ضمان باشد. بنابراين،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 323

چنانچه معاملۀ انجام يافته صحيح باشد، هر كدام از متعاملين ضامن به مسمى هستند. مثلا بايع، ضامن مبيع مسمى است و بايد با رد آن به مشترى، ذمۀ خود را فارغ كند و همچنين مشترى بايد ثمن را به بايع بدهد و اگر شارع مقدس حكم به فساد معامله اى كند و آن را مورد تنفيذ و امضا قرار ندهد، قهرا آن مقدار معين كه ضمان مسمى است از اعتبار مى افتد. اما اصل ضمان به مقتضاى اقدام متعاملين ثابت است و منصرف به ضمان واقعى؛ يعنى مثل يا قيمت است. لكن شيخ انصارى (ره) و ديگران بر اين مطلب اشكال كرده اند به اين بيان كه:

اولا، متعاملين بر ضمان خاص معين اقدام و تراضى كرده اند كه اين ضمان خاص مورد تنفيذ شارع مقدس قرار نگرفته است و در نتيجه پس از انتفاء ضمان خاص، ثبوت مطلق ضمان نيز بلا دليل است.

ثانيا، در صورتى كه شارع مقدس حكم به فساد معاملة كند دليل مبتنى بر لزوم ضمان به مثل يا قيمت وجود ندارد؛ مثل اوفوا بالعقود. البته همان طورى كه پيشتر گذشت، بناى عقلا بر اصل ضمان ثابت است و

چون اين سيرة ردع نشده است ممضى به شمار مى آيد.

ج. قاعدۀ احترام

پيغمبر اكرم (ص) در حجة الوداع فرمود: «حرمة مال المسلم كحرمة دمه». در صورتى كه منافع مال استيفاء بشود اين استيفاء موجب ضمان است و نبايد هدر رود. زيرا با فرض احترام مال مسلم و لو قابض مال، به جهت فساد معاملة مالك مال نباشد، ضامن تدارك و جبران خسارت و ضرر وارده است به مثل يا قيمت.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 324

قهرا اين قاعدة شامل منافع غير مستوفات نمى شود؛ به خلاف قاعدۀ اقدام كه به موجب آن، چه منافع مستوفات باشد و چه نباشد، قابض ضامن است.

على الظاهر اين امر محل تأمل است؛ زيرا صرف محترم بودن مال در صورتى كه اتلافى در بين نباشد دلالت بر ضمان قابض ندارد مگر اينكه يد او يد غير مأذونه باشد كه به مقتضاى قاعدۀ و على اليد موجب ضمان است.

د. اجماع فقها

اجماع فقها مبنى بر لزوم ضمان در صورت تلف مال در مقبوض به عقد فاسد است. على الظاهر اين اجماع ممنوع است هم از جهت صغرى و هم از لحاظ كبرى. اما از لحاظ صغرى، على الظاهر قبل از شيخ الطائفة (ره) كسى متعرض اين مسأله نشده است و اما از جهت كبرى در اصول ثابت شده است كه اجماع هيچ گونه دلالتى ندارد و جزء ادلة اربعة به شمار نمى آيد؛ يعنى بلكه به بركت اجماع محصل حدس قطعى زده مى شود كه مؤداى اجماع مطابق قول معصوم (ع) و موافق سنت است و اين معنى هنگامى تحقق مى يابد كه دليلى بر وفق مجمعين نباشد كه اصطلاحا اجماع اصولى گفته مى شود و الا به همان ادلة مراجعه مى شود.

ه. قاعدۀ و على اليد ما اخذت حتى تؤديه

اين قاعدة عينا متن حديث شريف نبوى است و از حيث سند موثوق الصدور و از ناحيۀ دلالت، حجت است با قطع نظر از اينكه ظرف، ظرف مستقر است؛ يعنى عاملش از افعال عموم است مثل مستقر و ثابت و غير ذلك به اين نحو كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 325

ما اخذته اليد ثابت او مستقر على اليد، نه ظرف لغو تا اينكه عاملش از افعال خصوص باشد، مثل يجب و يلزم و غير ذلك، مثل اينكه مستأجر عين مستأجره را قبض كند و منفعت آن را به اجارۀ فاسد استيفاء كند، مثلا يد او بر عين امانى مالكى يا شرعى نباشد بلكه يدش، يد عادية و يد ضمان باشد.

در مورد بحث ما يد قابض يد مأذونة از طرف مالك نيست، زيرا در اينجا اذن مالك به مقيد خورده است، نه به ذات مقيد

فاقد قيد. همچنين اين يد، يد مأذونة از طرف شارع هم نيست به جهت اينكه شارع مقدس حكم به فساد اين معاملة كرده و آن را مورد امضاء و تنفيذ قرار نداده است. چنانچه گفته شود يد قابض در مقبوض به عقد فاسد يد مأذونۀ مالكية است، به اين بيان كه اذن مالك منحل به دو اذن مى شود: 1- اذن به نفس ذات؛ 2- اذن به قيد. مانند اينكه مالك بگويد: اين رقبۀ مؤمنة نزد تو به عنوان امانت باشد، در حالى كه آن رقبۀ شخصية، مؤمنة نباشد، در ذات رقبة مأذونة هست.

در پاسخ مى گوييم كه خاص- يعنى وجود مقيد به قيد- مباين با وجود فاقد قيد است و وجود آخر مباين با واجد قيد به شمار مى آيد. اما نكته اين است كه قيد و مقيد دو وجود على حده و ممتاز از همديگر نيستند تا ذات مقيد يك وجود و خود قيد هم وجود ديگر باشد و قهرا تركيب آنها انضمامى مى شود؛ بلكه قيد و ذات مقيد دو وجود هستند به وجود واحد و تركيب بين عرض و معروض اتحادى است، هر چند با دقت عقلى اعراض از شئون و اطوار معروضات خود هستند و معلوم است شئون شي ء و اطوار آن عين خود معروض مى باشد.

و به همين دليل در جاى خود ثابت شده است كه علم حصولى عين نفس

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 326

است و مسألۀ اتحاد عاقل و معقول مبتنى است. بدين معنى كه عاقل عبارت است از نفس متحد با معقول كه همان صور معقولة باشد به جهت اينكه صور معقولة از شئون و اطوار نفس است و

معلوم است شئون شي ء و اطوار آن عين خود شي ء است. بنابراين معقول نيست كه اذن متعلق به خاص- يعنى واجد خصوصيت- شامل فاقد قيد و خصوصيت شود. لهذا يد قابض در مقبوض به عقد فاسد يد مأذونة مالكية يا شرعية نيست، بلكه يد عادية و ضمان به شمار مى آيد و منصرف به ضمان واقعى (مثل يا قيمت) است.

2 مقدار دلالت قاعدة

الف. سؤال اين است كه در اين قاعدة كبراى كلى كدام است؟ «كل عقد يضمن …» يا «ما يضمن …». اگر احتمال اول را اختيار كنيم، قاعدة مخصوص عقود مى شود؛ اعم از عقود لازمة و جائزة. اما اگر احتمال دوم را برگزينيم، كليۀ عقود و ايقاعات را شامل مى شود و بنابراين جعالة و خلع را هم در مى گيرد زيرا «ما» موصولة ظهور در «ما يضمن …» اعم از عقود و ايقاعات دارد.

ب. ضمان عبارت است از آمدن شي ء در ذمة به وجوده الاعتبارى در حقيقت معقول نيست كه شي ء به وجود واقعى تكوينى خود در ذمة بيايد زيرا ظرف وعاء شي ء تكوينى در عالم خارج است، مانند جواهر و اعراض خارجية و در اين معنى فرقى بين ضمان مسمى و ضمان واقعى نيست؛ البته در ضمان مسمى ماليت شي ء تعيين مى شود و به مقدار معين متفق عليه است. به خلاف ضمان

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 327

واقعى كه آنچه در عهدة و ذمة مى آيد واقعيت ماليت آن است در صورتى كه شي ء از قيميات باشد، و الا بايد مثل آن اداء شود. بنابراين ضمان در صحيح و فاسد هر دو به يك معنى است. در معاملات صحيحة به اعتبار آن است كه متعاملين،

ضمان هر يك از عوضين را تعيين مى كنند و ملتزم به آن معنى مى شوند و شارع مقدس هم اين التزام و معاوضة را تنفيذ و امضاء مى كند، در معاوضات فاسدة هم اعتبار آن است كه شارع مقدس التزام مربوط را تنفيذ و امضاء نمى كند و وجود وفاء ندارد. بنابراين محلى از براى ضمان مسمى نمى ماند. البته همان طورى كه پيشتر گذشت اصل ضمان ثابت مى باشد و منصرف به ضمان واقعى در مثل يا قيمت است.

خلاصه آنكه دلالت قاعدة آن است كه مقبوض به عقد يا ايقاع فاسد به وجود اعتبارى خود در عهدة و ذمۀ قابض ثابت است و در مقام تفريغ ذمة چنانچه مصداق حقيقى وجود اعتبارى مورد نظر كه همان نفس مال خارجى است و قهرا واجد جهات ثلاثۀ اعيان خارجية يعنى مقومات نوعية و صفات صنفية و مشخصات خارجية است، موجود باشد مقدم است و در صورت تلف، مصداق وجود اعتبارى مذكور مثل شي ء تالف است، چون در صورت تلف مشخصات خارجية منعدم مى شود، اما مثل شي ء واجد مقومات نوعية و صفات صنفيۀ آن است و در صورتى كه مثل شي ء تالف وجود نداشت ماليت وجود اعتبارى ادا مى شود. بايد توجه داشت كه طوليت مورد بحث- كه در مقام تفريغ ذمة بيان شد، در باب ضمان- حكم ارتكازى عقلايى است.

ج. ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده، عكس قاعدۀ مورد بحث است؛

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 328

يعنى هر معامله اى كه صحيحش موجب ضمان نيست (مانند عقد رهن و وكالت و مضاربة و عاريۀ غير مضمونة و غير ذلك) در فاسدش نيز موجب ضمان نخواهد بود. زيرا در اين گونه

موارد بناى متعاملين بر مجانيت است: وقتى صحيح عقد مقتضى ضمان نباشد (در حالى كه آن عقد يا آن معاملة مورد تنفيذ و امضاء شارع مقدس قرار گرفته است) فاسدش هم كه به منزلۀ عدم است از لحاظ عدم تأثر ضمان اولى است. در واقع، اقتضاى ضمان يا از باب قاعدۀ و على اليد ما اخذت حتى تؤديه است كه اين موارد تخصيصا خارجند «1» يا از باب قاعدۀ اتلاف كه موضوع آن در اين موارد منتفى است، چون مفروض تلف مقبوض است نه اتلاف آن، بنابراين موجب ضمان مسمى (چون مسمائى در كار نيست و در مورد صحيحش نيز ماليت معينى، تعيين نشده است) و نه موجب ضمان واقعى مى شود، (مثل يا قيمت) زيرا گفته شد كه تمام قواعد موجب ضمان، در اين موارد جارى نيست.

د. آيا عمومى كه در قاعدۀ «ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسدة» و برعكس آن يعنى «ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده» وارد شده است، عموم انواعى يا اصنافى يا افرادى است؟ على الظاهر كبراى كلى در قاعدة و عكس آن به طور عموم افرادى است، اگر گفته شود كه معقول نيست واحد شخصى براى صحيح و فاسد مقسم قرار گيرد، زيرا ممتنع الصدق بر كثيرين است و اگر واحد شخصى صحيح باشد تا آخر صحيح و الا تا آخر فاسد است و چنانچه صحيح مبدل به

______________________________

(1) چون در جاى خود ثابت شده است كه بر قاعدۀ و على اليد تخصيص وارد شده، يد امانى مالكى و شرعى از تحت عموم اين قاعده خارج شده است و قهرا قاعده شامل يد عاديه خواهد بود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)،

ج 1، ص: 329

فاسد و يا بالعكس فاسد مبدل به صحيح شود وجود دوم مباين با وجود اول است و قهرا شخص ديگر به شمار مى آيد.

پاسخ به اين اشكال چنين است كه جعل كبراى كلى در قاعدۀ مورد بحث، همانند ساير كبريات شرعى و عقلايى به طور قضيۀ حقيقيه است؛ يعنى جعل حكم بر عنوانى مى شود كه خود آن عنوان موضوع است از براى حكم مجعول با تقدير وجود آن در خارج، چه به نحو جملۀ انشائية و چه به نحو جملۀ خبرية يا به طور حملية يا شرطيۀ كلية و يا جزئية، بنابراين هر عقد يا ايقاعى كه در خارج موجود شود اگر صحيح باشد موجب ضمان است و اگر به طور فاسد موجود شود بازهم موجب ضمان خواهد بود. عكس اين قاعدة نيز مجرى است.

3 موارد تطبيق قاعدة

الف. در بيع

بناى متعاملين تمليك عين به عوض مالى است كه اصطلاحا ضمان مسمى گفته مى شود. بنابراين در تمام بيوع صحيحة، بايع ضامن است كه مثمن را به مشترى تسليم كند و در مقابل مشترى هم ضامن است كه ثمن را به بايع بپردازد.

در صورت فساد، بيع به حكم شارع قهرا غير ممضى است و تنفيذ نمى شود، اما اصل ضمان ثابت است زيرا متبايعين قصد مجانيت نكرده و اقدام به عملى كرده اند كه موجب ضمان است؛ علاوه بر اين مال مسلم محترم است و هدر نمى رود. بنابراين، پس از آنكه محرز شد اصل ضمان ثابت است، ضمان

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 330

منصرف مى شود به ضمان واقعى (مثل يا قيمت).

ب. اجارة

حقيقت اجارة عبارت است از تمليك منفعت به عوض معلوم. بنابراين بناى متعاملين نيز در عقد اجارة بر ضمان مسمى است و در اجارۀ فاسد نيز گرچه ضمان مسمى منتفى مى باشد؛ لكن اصل ضمان ثابت است. به تعبير ديگر، مستأجر بعد از آنكه عين مستأجرة را قبض كرد، ضامن منافع آن عين است، چه استيفاء كرده باشد و چه استيفاء نكرده باشد. اما نسبت به ضمان خود عين، گروهى مانند محقق اردبيلى (ره) معتقد به ضمان هستند (البته در صورت فاسد بودن عقد اجارة) نتيجۀ اين فتوى نقض بر قاعدۀ ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده است با اين بيان كه در صورت صحيح بودن اجارة «يد مستأجر بر عين مستأجرة) يد امانت مالكى است و قهرا در صورتى كه عين مستأجرة بدون تعدى و تفريط تلف شود مستأجر ضامن نيست، ولى در صورت فساد عقد يد مستأجر يد مأذونة از طرف مالك

يا مأذون از طرف شرع نيست و بنابراين يد او يد عادية به شمار مى آيد و عموم قاعدۀ و على اليد ما اخذت حتى تؤديه بر آن منطبق است و بنابراين قهرا موجب ضمان است. لكن مشهور فقهاى عظام قائل به عدم ضمان شده و مورد را از صغريات قاعدۀ ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده دانسته اند، مثل مرحوم علامه- قدس سرّه- در تذكرة و محقق كركى- قدس سرّه- در جامع المقاصد. ولى حق در مقام اين است كه همان طور كه در اجارۀ صحيح مستأجر در صورت تلف بدون تعدى و تفريط ضامن عين نيست، در اجارۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 331

فاسدة نيز حكم چنين باشد زيرا مالك خود بر تسليم عين مستأجرۀ غير مضمونة به مستأجر اقدام كرده است و اين ملاك در اجارۀ صحيحة و فاسدة هر دو موجود است، بنابراين در صورت جريان قاعدۀ اقدام، در اجارۀ فاسدة همانند اجارۀ صحيحة، عموم قاعدۀ و على اليد نسبت به مورد تخصيص مى خورد و قهرا يد مستأجر يد عادية به شمار نمى آيد و موجب ضمان نيست.

اگر گفته شود كه جريان قاعدۀ اقدام در اجارۀ صحيحة محرز است و لهذا به عدم ضمان ملتزم مى شويم، ولى در صورت فساد عقد اجارة (با توجه به اينكه متعلق اجارة منفعت عين است نه خود عين) قاعدۀ اقدام موردى ندارد و قهرا ثبوت ضمان بر طبق قواعد اولية است.

پاسخ مى دهيم كه حقيقت اجارة عبارت است از عقدى كه ثمره اش «تمليك المنفعة بعوض معلوم» متعلق خود عين است. زيرا اجارة يك حقيقت عقلائية و عبارت است از تمليك منفعت و درست نيست كه

متعلق «آجرتك يا اكريتك» منفعت عين باشد چون حمل شي ء بر نفس لازم مى آيد. بنابراين، متعلق اجارة و مصب اجارة خود عين است. مثلا در مقام ايجاب بايد گفت «آجرتك هذه الدار» و اما اگر ايجاب به لفظ «ملكتك» انشاء شود، متعلق آن بايد منفعت عين باشد نه خود عين؛ چون معناى تمليك عبارت است از انتقال چيزى كه متعلق تمليك قرار گرفته است و اگر انتقال به عين تعلق بگيرد؛ يعنى عين منتقل شود بيع خواهد بود. پس چون مصب اجارة خود عين است، قهرا قاعدۀ اقدام در اجارۀ فاسدة همانند اجارۀ صحيحة جارى است و به قاعدۀ و على اليد تخصيص مى زند و بالاخرة يد مستأجر نسبت به عين مستأجرة چه در اجارۀ صحيحة و چه فاسدة،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 332

يد امانت مالكى و مأذونة است و موجب ضمان نيست.

ج. عارية

حقيقت عارية عبارت است از تسليط شخص بر عينى كه داراى منفعت مقصودۀ عند العقلاء است به طور مجانى و بلاعوض، چنانچه عين معارة بدون تعدى و تفريط در غير ذهب و فضة تلف شود مستعير ضامن نيست، در عاريۀ فاسدة نيز چنين است و بيان همان است كه در اجارة شد، بدين اعتبار كه يد مستعير بر عين معارة به اذن مالك است مجانا و بلاعوض و قهرا يد او يد مأذونة و امانى به شمار مى آيد و در غير ذهب و فضة موجب ضمان نيست.

د. هبة

در صورتى كه هبة معوضة باشد در صحيح و فاسد موجب ضمان است، زيرا مالك اقدام بر اعطاى مجانى و بلاعوض نكرده است و عموم قاعدۀ و على اليد بدون ورود مخصص مورد را در بر مى گيرد. اما در صورت هبۀ غير معوضة هم در صحيح و هم در فاسد غير مضمونة است، زيرا مالك خود اقدام بر مجانيت كرده است و در نتيجة قاعدۀ ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده در هبۀ مذكور كه غير معوضة است، جارى مى باشد.

ه. صلح

در صورتى كه صلح غير معوض باشد در صحيح و فاسد هر دو فاسد مضمونة

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 333

است، همانند هبۀ غير معوضة و از مصاديق قاعدۀ ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسدة است در صورتى كه صلح معوض باشد، حكم بيع را دارد. در صحيح آن ضمان مسمى و در فاسد آن، ضمان واقعى ثابت است.

و. عقد سبق

بى شك در صورتى كه عقد سبق صحيح باشد، سابق استحقاق ضمان مسمى دارد و در صورتى كه عقد سبق فاسد باشد، سابق به مقتضاى قاعدۀ احترام اجرة المثل عمل را مستحق است.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 335

قاعدۀ من ملك شيئا ملك الاقرار به

مقدمه

قاعدۀ «من ملك» از قواعد معروف و مشهور نزد فقهاى عظام است. شيخ الطائفة. (ره) نخستين كسى است كه به اين قاعده تمسك كرده است. ابن ادريس در كتاب سرائر و قاضى ابن البراج در مهذب و محقق در شرايع و علامة در كتب خويش و ديگران پس از شيخ به اين قاعده تمسك كرده اند. در واقع اين معنى مورد تسالم بزرگان فقهاست؛ زيرا هر يك از ايشان در مواردى چند به اين قاعده استناد كرده اند و حتى فقهايى كه با اين قاعده مخالفند، مخالفتشان تنها با بعضى از موارد و مصاديق آن است، تا جايى كه محقق كركى- كه معروف است در كتاب جامع المقاصد خود منكر اين قاعده شده است- در برخى از موارد و مصاديق- مانند تصرفات جائز صبى غير بالغ و اقرار نافذ وى در اين موارد- به اين قاعده عمل فرموده است. بدين ترتيب، بايد گفت قاعدۀ مزبور مورد قبول

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 336

فقهاست. ما در اين مقاله اين قاعده را در پنج قسمت مورد بحث قرار مى دهيم.

1 مسألۀ اصولى يا قاعدۀ فقهى؟

اشاره

پس از فراغ از اين امر كه قاعدۀ مذكور مورد قبول تمامى فقهاست، اين سؤال مطرح مى شود كه آيا قاعدۀ مذكور از مسائل اصولية است يا از جملۀ قواعد فقهية؟ براى پاسخ به اين پرسش نخست بايد ديد كه ضابطۀ كلى در باب تشخيص مسائل اصولية از قواعد فقهية چيست؟ آنگاه اين ضابطه را بر مورد بحث تطبيق كرد.

فرق بين قاعدۀ فقهية و مسألۀ اصولية

مسألۀ اصولية كبراى قياسى قرار مى گيرد كه از آن يك حكم كلى فرعى الهى استنتاج مى شود. بدين معنى غرض و غايت از تدوين علم اصول عبارت است از تحصيل مبادى تصديقيه از براى مسائل فقهيه؛ بنابراين مبدأ تصديقى از هر نتيجه در قياسات كبراى كلى آن قياسات است و بالاخره مبادى تصديقيه عبارت است از قضايايى كه ثبوت محمولات از براى موضوعات مورد استدلال قرار مى گيرد.

وقتى گفته مى شود كه مقدمۀ واجب يكى از مسائل اصولى است، اين مطلب بدين معنى است كه مقدمۀ واجب كبراى قياسى است كه از آن حكم كلى الهى فرعى استنتاج مى شود. كبراى كلى ما اين است كه هر مقدمۀ واجب، واجب است- و وضوء يا تيمم مقدمۀ واجب است- پس وضوء (يا تيمم) واجب است. در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 337

تعريف قاعدۀ فقهية گفته مى شود قاعده اى است كه تحت آن مسائل متعددۀ فقهية مندرج است؛ يعنى قاعدۀ مذكور بر تمامى مسائلى كه شامل آنهاست، تطبيق مى كند.

البته ممكن است كه اين مسائل در ابواب مختلفۀ معاملات و عبادات و …

باشند. برخى از اين قواعد افراد فراوان دارد و برخى ديگر افرادشان كمتر است.

قاعدۀ «أصالت الصحة در فعل غير»، شامل تمامى معاملات مى شود و قاعدۀ «فراغ» شامل اكثر عبادات

است. برخى از قواعد نيز مخصوص يك باب است.

مثلا قاعدۀ «تجاوز» به نظر در خصوص صلاة است كه تحقيق خلاف آن است.

برعكس، مسألۀ فقهى داراى افراد متعدد نيست. وقتى گفته مى شود فلان حيوان يا شي ء طاهر است، يك حكم جزئى است و مسائل متعدد در ذيل آن مندرج نيست.

اكنون بايد ديد كه بيان «من ملك شيئا ملك الاقرار به» مسألۀ اصولى است يا قاعدۀ فقهى يا مسألۀ فقهى؟

با توجه به ضابطه اى كه بيان شد، اين بيان يك قاعدۀ فقهى است؛ زيرا نفس آن يك حكم كلى فرعى الهى است كه منطبق بر موارد جزئية از ابواب كثيرۀ فقه مى شود؛ مثل نفوذ اقرار در باب بيع و صلح و عارية و اجارة و طلاق و نكاح و ساير عقود و ايقاعات. پس هنگامى كه فقه «من ملك شيئا …» را يك قاعدۀ معتبر شناخت، ديگر ميان مجتهد و غير مجتهد- در مقام تطبيق- فرقى نيست؛ يعنى در اين مقام هر دو مساوى اند و بنابراين هر دو گروه مى توانند قواعدى را نظير قاعدۀ تجاوز و فراغ و من ملك و … جارى كنند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 338

خلاصه آنكه مسائل اصولى، كبريايى هستند كه در قياسات براى حكم كلى فرعى الهى حد وسط واقع مى شوند. بدين معنى كه در شكل اول حد وسط محمول است از براى اصغر و موضوع است از براى اكبر. بر خلاف قاعدۀ فقهى كه خود فى نفسه حكم كلى فرعى الهى است و موارد جزئى ذيل آن مندرج است.

فرق ديگر آن است كه پرداختن به مسألۀ اصولى كار مجتهد جامع الشرائط است كه كبرى بودن مطلب را براى قياس

استنباط مى كند؛ اما در اجراى قاعدۀ فقهى فرقى ميان مجتهد و غير مجتهد نيست.

2 قاعدۀ من ملك و قاعدۀ اقرار العقلاء

آيا قاعدۀ «من ملك شيئا ملك الاقرار به» و «اقرار العقلاء على أنفسهم نافذ» هر دو يك قاعده اند يا دو قاعده به شمار مى آيند؟ به نظر ما اينها دو قاعده اند كه از جهاتى با هم فرق دارند. «1»

______________________________

(1) مواد 1259 و 1262 قانون مدنى به شرح زيرند:

ماده 1259: اقرار عبارت از اخبار به حقى است براى غير بر ضرر خود.

ماده 1262: اقراركننده بايد بالغ و عاقل و قاصد و مختار باشد، بنابراين اقرار صغير و مجنون در حال ديوانگى و غير قاصد و مكره مؤثر نيست.

اطلاق هر دو ماده با توجه به قاعدۀ من ملك تمام نيست؛ زيرا در قاعدۀ «من ملك شيئا ملك الاقرار به»، نه بلوغ مقر شرط است و نه اقرار بايد بر ضرر مقر باشد. در واقع مواد فوق بر اساس قاعدۀ اقرار تنظيم شده اند.

طبق قاعدۀ من ملك مواردى كه شخص مالك عقد و يا ايقاع باشد مالك بر اقرار آنها هم هست، چه بر ضرر و چه به نفع وى باشد، همچنين است در موارد وقف و وصيت و صدقة كه مقر چه بالغ باشد و چه صبى مميز، اقرارش مسموع و نافذ است و اين معنى نه تنها اجتماعى مى باشد، بلكه مورد تسالم اصحاب است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 339

الف. در «اقرار العقلاء على أنفسهم نافذ»، اقرار عقلا اگر بر ضرر خودشان باشد نافذ است؛ اما آيا اقرارى هم كه به نفع مقر باشد، نافذ است؟ از قاعدۀ مورد بحث، يعنى «اقرار العقلاء» نمى توانيم چنين استفاده اى بكنيم. به خلاف قاعدۀ من ملك

كه چه اقرار به نفع مقر باشد و چه به ضرر وى، كسى كه مالك يك شي ء است، مالك اقرارش نيز خواهد بود.

ب. فرق دوم آن است كه در قاعدۀ من ملك اقرار مخصوص به عاقل بالغ نشده است، حال آنكه در قاعدۀ اقرار العقلاء مراد اقرار بالغان است، چون تمامى اصحاب عقلا را به بالغان معنى كرده اند. بنابراين اقرار العقلاء صبى را و لو اينكه مراهق باشد شامل نمى شود، به خلاف من ملك كه مى گويد هر كس مالك شي ء است، مالك اقرار آن هم هست؛ بنابراين دائره اش وسيعتر از دائرة اقرار العقلاء مى باشد.

البته مرحوم آقا ضياء عراقى (ره) به فرق دوم اعتراض دارند و مى فرمايند در اينجا بين نظر عرف و عقلا فرقى نيست. ميان كسى كه پانزده سالش تمام شده است و يا يك روز يا يك ساعت به اين بلوغ مانده باشد، فرقى نيست و عرف هر دو را عاقل مى گويد و قاعدۀ اقرار شامل وى مى شود. بنابراين از باب عدم قول به فصل و اينكه تفصيل نداده اند؛ درمى يابيم كه قاعدۀ اقرار العقلاء مخصوص بالغان نيست و غير بالغ را هم در بر مى گيرد. منتهى بايد گفت افرادى كه قريب الوقوع هستند؛ نه صبى هفت، هشت يا ده ساله.

در جواب مى گوييم كه اين فرموده از اين جهت كه عرف مسامحه مى كند درست است و كسى را كه يك روز يا يك ساعت به بلوغش مانده است بالغ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 340

حساب مى كند؛ اما آيا در مفاهيمى كه شارع مقدس تحديد فرموده است بايد عرف را دخالت داد؟ شارع مى فرمايد «كر» عبارت است از سه وجب و نيم در

سه وجب و نيم در سه وجب و نيم يا در باب مسافت مى فرمايد كه انسان بايد به مقدار مسيرة بياض يوم هشت فرسخ سير كند، چهار فرسخ ذهابا، چهار فرسخ إيابا تا عنوان مسافر داشته باشد. اكنون اگر كسى چهار فرسخ، چند متر كمتر رفت و برگشت كه مجموع آن هشت فرسخ كامل نشده است يا مقدار آب كمى از اندازۀ كر كمتر بود و .. آيا مى توان به مسامحات عرفى تمسك كرد؟ ما در باب تشخيص مفهوم با ايشان موافقيم و تابع عرف هستيم. اما در تطبيق مفهوم بر مصداق- يعنى مفهومى كه تحديد شده است از طرف شارع مقدس- مقام تطبيق بر مصداق را جاى مسامحۀ عرفى نمى دانيم؛ بلكه جاى دقت عقلى مى شماريم. پس اگر يك متر كمتر از هشت فرسخ بود، شخص سائر مسافر نيست.

در بلوغ نيز إكمال 15 سال قمرى مورد نظر شارع بوده و خواسته است كه 15 سال تمام به عنوان أمارۀ بلوغ تلقى شود. بنابراين وقتى استظهار كرديم كه عقلا در اقرار العقلاء به معنى بالغان است، در مقام تطبيق با خارج جاى دقت عقلى است و نه مسامحه؛ زيرا در اين موارد «لا اعتبار بالمسامحات العرفية». در واقع فرمودۀ مرحوم آقا ضياء عراقى (ره) به مبناى خودشان نيز تمام نيست؛ زيرا در مباحث اصولى نيز خود ايشان مى فرمايند كه در مفاهيم محدوده به هنگام تطبيق با مصاديق خارجية، جاى دقت عقلايى است. اشكال ديگرى كه ايشان دارند اين است كه اگر اين اجماع (كه عقلا به معنى بالغان است) درست باشد قدر متيقنش

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 341

كجاست؟ اگر صبى از تصرف

ممنوع باشد، مثل محجور، در مواردى كه شارع مقدس جواز تصرف داده است، مثل وصيت يا صدقه، در اينجا اجماعى نيست؛ يعنى اين موارد را نمى توان به عنوان قدر متيقن أخذ كرد و گفت شامل اين موارد نيز مى شود.

پاسخ ما به ايشان اين است كه عموم در سه مورد وصيت و وقف و صدقه تخصيص خورده است، ولى در ماعداى اين سه مورد عموم عام پابرجاست. پس نمى توان اشكال گرفت كه اگر اجماع دليل باشد دليل لبى است و به قدر متيقن أخذ مى شود و از اين سه مورد كه صبى ممنوع از تصرف نيست بايد نتيجه گرفت كه فرقى بين بالغ و غير بالغ نخواهد بود. ما مى گوييم كه اين سه مورد تخصيص خورده اند و دليل خاص داريم، مضافا اينكه در اين سه مورد نيز، به اقرار العقلاء تمسك نمى كنيم، بلكه تمسكمان به من ملك است و مى گوييم صبى مالك وصيت، وقف و صدقه مى باشد و در آنها جواز تصرف دارد و چون جواز تصرف دارد پس ملك الاقرار به اقرار وى به وقوع وصيت يا وقف و يا صدقه صحيح است.

3 دلايل تمسك به قاعدۀ من ملك

مرحوم آقا ضياء عراقى (ره) مى فرمايند بين سلطنت بر ثبوت يك شي ء و سلطنت بر اثبات آن شي ء ملازمة است. به تعبير ديگر، وقتى انسان قدرت داشته باشد كه شيئى را موجود كند واقعا و در مقام ثبوت، اين امر ملازمة دارد بر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 342

قدرت به اينكه همين مطلب را به مرحلۀ اثبات برساند. وقتى آدمى داراى اين ملكه و علم باشد در مقام اثبات هم مى تواند اين علم را به مرحلۀ اثبات و اظهار

برساند. پس ايشان مى فرمايد كه هر كس بر بيع و وقف مثلا سلطنت داشت، بر اين امر نيز سلطنت دارد كه معانى مذكور را به مرحلۀ اثبات برساند. اما فرمودۀ ايشان تمام نيست.

انسان قدرت و سلطنت بر وجود يك شي ء دارد، اما اين امر با قدرت انسان بر اثبات معنى مذكور، ملازمه ندارد. انسان قدرت دارد كه تمامى افعال و حركات و سكناتش را موجود كند، اما در مقام اثبات چنين نيست كه هر چه گفت بپذيرند و بگويند از باب ملازمة چنين امورى موجود است. زيرا مقام اثبات داراى ضابطه است، در بعضى موارد بينة مى خواهد و در بعضى امور قسم و در بعضى جاها بينة و يمين و در بعضى مسائل خواستار اطمينان است؛ اينطور نيست كه وقتى انسان قدرت داشت شيئى را در مقام ثبوت موجود كند، قدرت مذكور ملازمة با قدرت در مقام اثبات داشته باشد.

دليل دوم در مورد اين قاعده، اجماع است. ادعا شده است كه استناد به اين قاعده مجمع عليه مى باشد. يعنى در موارد متعدد مستند فقهى و دليلى غير از اين قاعده وجود ندارد؛ بنابراين به صورت ارسال مسلم درآمده است و حكم به استناد به اين قاعده از مسلمات تلقى مى شود.

در پاسخ مى گوييم نخست ببينيم كه آيا اين اجماع دربرگيرندۀ تمامى موارد است؟ يعنى اقرار مقر چه بر ضرر و چه بر نفعش باشد و اقرار عاقل و بالغ و صبى، همه را شامل مى شود يا نه؟ شيخ انصارى در رسالۀ خود مى فرمايند فى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 343

الجملة اجماع هست و فقها فى الجملة به اين قضيه، هر كدام در يك

باب، عمل كرده اند؛ اما پذيرفتن اين معنى مشكل است. ما در باب اجماع گفتيم كه اجماع به تنهايى يكى از ادلۀ اربعة و مصدر تشريع نيست، بلكه آن اجماع دليل و حجت است كه كاشف از رأى معصوم (ع) باشد؛ يعنى در حقيقت اجماع محقق سنّت است. در اينجا متقدمين ما بايد به امرى عمل كرده باشند تا بتوان گفت كه اين امر را از معصوم (ع) تلقى كرده اند، در ما نحن فيه، نه صغراى مسألة تمام است- يعنى اين مطلب تمام نيست كه اصلا چنين اجماعى باشد- و نه كبراى آن- يعنى به فرض كه نزد جمعى از متأخران اين اجماع محقق باشد، آيا از رأى معصوم (ع) كشف قطعى مى كند؟ پس با اجماع مذكور نيز نمى توان قاعدۀ مورد بحث را پابرجا ساخت. البته همان طور كه شيخ فرموده است جمع كثيرى از فقها، فى الجملة و تا حدودى به آن عمل كرده اند و آن را مانند آية يا روايت معتبر مى دانند.

دليل سوم، بناى عقلا است. بناى عقلا بر اين است كه هر كس مالك شيئى باشد، مالك بر اقرار آن نيز هست، در اينجا مى گوييم كه مقصود از اين بيان همان است كه مرحوم آقا ضيا (ره) از باب ملازمۀ بين ثبوت و اثبات شي ء مى فرمايند، ملازمۀ مورد بحث چگونه ملازمه اى است؟ اين ملازمة از باب ملازمۀ علت و معلول يا سبب و مسبب نيست، بلكه ملازمۀ عقلايى است و ما قبلا گفتيم كه چنين ملازمه اى وجود ندارد. مگر اينكه صرفا بناى عقلا بر اين معنى باشد- كه بعيد به نظر نمى رسد- كه هر كس مالك عقدى، ايقاعى باشد مالك بر اقرار آن

نيز هست.

به هر حال، دليل عمده اى كه مى توان براى اين قاعده داشت، همان مسألۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 344

اجماع و تسالم اصحاب است و اينكه فقها اين قاعده را به طور ارسال مسلم در بسيارى از كتب خود آورده اند، در واقع از اين باب است كه مى توان گفت اجماع بر اين قاعده قائم است.

4 مراد قاعدۀ من ملك

نكتۀ چهارم، بحث از مراد اين قاعده مى باشد. نخست بايد الفاظ را معنى كرد.

مقصود از «شي ء» در «من ملك شيئا» چيست؟ شي ء عام است و شامل أعيان و افعال مى شود. مطلب ديگر اين است كه قاعده در حقيقت يك قضيۀ شرطيه است و قضيۀ شرطيه داراى دو جمله مى باشد، يكى شرط و ديگرى جزاى شرط. در قضاياى شرطيه نيز همواره جزاء مترتب بر ثبوت شرط است. به تعبير ديگر، شرط موضوع است از براى جزاء يعنى جزاء حكم و شرط موضوع است. در آيۀ شريفه «… وَ لِلّٰهِ عَلَى النّٰاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطٰاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا» «1» جملۀ «مَنِ اسْتَطٰاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا» موضوع است از براى حكم وجوب حج. به واقع در قضاياى شرطية قيود هيأت به موضوع برمى گردد. در حكم حج يعنى: المستطيع يجب عليه الحج و در قاعدۀ من ملك يعنى «المالك للشى ء مالك الاقرار به». حال ممكن است آن شي ء عينى از أعيان خارجية يا فعلى از افعال باشد و چون شارع مقدس در مقام تشريع

______________________________

(1) آل عمران (3): 97 «… و مردم را حج و زيارت آن خانه واجب است. بر هر كسى كه توانايى براى رسيدن به آنجا يافت و هر كه (به سبب افكار حج بيت اللّه) كافر شود، تنها

به خود زيان رسانيده كه البته خدا از طاعت خلق بى نياز است …».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 345

به بيان مى پردازد، معناى جمله عبارت از اين است كه مالك بر فعل شرعا مالك بر اقرار آن يا مالك بر اثباتش هم هست. اكنون مى گوييم اگر شي ء در من ملك شيئا از ايقاعات باشد كه يك طرف دارد، مثل طلاق يا تحرير رقبة، در اينجا مالك شي ء اقرار را هم مالك است. اما اگر دو طرف داشت، يعنى از باب عقود بود، در اينجا نمى توان گفت كه چون من مالك بيع هستم پس اقرار من مسموع است. بنابراين، بايد قائل به تفصيل شد و گفت: اگر موضوع مركب بود از فعل نفس و فعل غير، اقرار از براى فعل نفس خود مالك مؤثر است. اما براى فعل غير اقرار مذكور نمى تواند مؤثر باشد. البته در باب بيع كلامى از سيدنا الاستاد حضرت امام (ره) هست كه مى فرمايند: حقيقت بيع تبادل انشايى در ملكيت است و خود بايع تمام ماهيت بيع را موجود مى كند و قبول قابل شرط تأثير است نه شرط صحت همانند اجازۀ مالك در بيع فضولى. بنابراين در ماهيت بيع دخالت ندارد؛ يعنى تمام ماهيت بيع به همان ايجاب موجب تحقق مى يابد. در صورت پذيرفتن اين مبنى- كما هو المختار- لازم است مدعى بشويم كه قاعدۀ من ملك مورد بيع را نيز در برمى گيرد چون دو طرف ندارد و قبول كه شرط تأثير است در تحقق ماهيت دخالتى ندارد. البته طرح اين مطلب على بعض المبانى است كه هو المذهب المنصور.

5 اجراى قاعدة

در مقام اجراى اين قاعده، آيا مقر بايد در حين اقرار

مالك شي ء باشد يا مالك

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 346

اقرار آن، يا صرف اينكه زمانى مالك بوده است- و لو در زمان متأخر و حين الاقرار مالك نباشد- سبب خواهد بود كه بتواند از اين امر (كه قبلا مالك بوده است) اخبار كند؟ آيا صبى پس از كبر مى تواند اقرار كند كه صدقه از وى بوده است؟

خلاصۀ اين بحث آن است كه آيا در اين مورد مقارنۀ زمانيه لازم است يا نه؟

بايد ديد اجماعى كه بر اين قاعده منعقد شده است چه مى گويد؟ آيا اجماع مذكور مطلق است و بين دو حالت فرقى نمى گذارد يا قائل به تفصيل است؟ در پاسخ مى گوييم كه اجماع دليل لبى است و اگر در موردى شك داشته باشيم بايد قدر متيقن را أخذ كنيم. در اينجا قدر متيقن آن است كه مقر حين الاقرار مالك باشد، در غير اين مورد نمى توان به عموم قاعدة تمسك كرد؛ چون در واقع تمسك به عموم عام در شبهات مصداقيۀ خود عام است. زيرا شك كرده ايم كه آيا عموم مورد نظر اين قسمت را هم شامل مى شود يا نه؟ در اينجا بايد بپذيريم كه چون اطلاق لفظى نداريم، نمى توانيم به عموم من ملك تمسك كنيم. به استصحاب بقاى سلطنت هم نمى توان تمسك كرد، زيرا يكى از اصول معتبر در باب استصحاب وحدت دو قضيه است؛ يعنى در اين بحث قضيۀ متيقنۀ ما «مالك الاقرار مالك الشى ء» است، يعنى مقارنۀ زمانى وجود دارد و در قضيۀ مشكوكة مقر مالك شي ء نيست. بدين ترتيب موضوع دو قضيه يكى نيست. «1» فى المثل در زمان اقرار به وقوع طلاق قبلى، چون اقرار

بعد از انقضاى عدة است، زوج مالك

______________________________

(1) در جاى خود ثابت شده است در موردى كه قضيتين «متيقنة و مشكوكة» واحد عرفى نباشند، عمومات دليل استصحاب «لا تنقض اليقين بالشك» آنجا را در بر نمى گيرد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 347

رجوع نيست تا بتوان گفت موضوع يكى است. پس نتيجه مى گيريم كه چون استصحاب را نمى توان جارى كرد و اجماع نيز دليل لبى است و بايد به قدر متيقن آن أخذ شود؛ بنابراين قاعدۀ مذكور خصوص مقارنۀ زمانية ميان مالك شي ء و مالك اقرار را در بر مى گيرد و مازاد بر آن را شامل نمى شود. چنانچه مدرك قاعدة بناء عقلا باشد كه بعيد به نظر نمى رسد. ميان هر دو حالت فرقى نمى كند.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 349

قاعدۀ نفى السبيل

اشاره

قاعدۀ نفى السبيل از قواعد فقهيۀ مهم اسلامى و مستند به آيۀ شريفۀ «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا» است. اين قاعده تحت سه عنوان مورد بررسى قرار مى گيرد:

1- مدارك و مستندات قاعده؛ 2- دلالت قاعده؛ 3- موارد تطبيق قاعده.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. كتاب

آيۀ شريفۀ «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا» خداوند تبارك و تعالى در اين آيۀ شريفه مى فرمايد كه در عالم تشريع هيچ گونه حكمى كه موجب سبيل و علو و سلطنت كافر بر مؤمنين و مسلمين باشد وجود ندارد و تشريع و جعل نيز

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 350

نشده است. اين حكم چه در باب عبادات و چه در باب معاملات و چه در سياسات، جعل نشده است و بنابراين، هر گونه حكمى كه از ناحيۀ آن حكم، موجبى براى علو و سلطنت كافر بر مسلم باشد به مقتضاى اين آيۀ شريفه از صفحۀ تشريع مرفوع است.

اما آنچه در اين آيۀ شريفه است، يك جعل تشريعى است نه جعل تكوينى؛ گروهى از بزرگان گفته اند كه اين نفى كه در آيۀ شريفه آمده است به لحاظ تكوين نيز هست؛ يعنى در عالم تكوين خداوند سبحان چنين چيزى را جعل نكرده است و هميشه مسلمانها تفوق و سلطة و سلطنت دارند، لكن ظاهر اين آيه بيانگر اين معنا نيست. در اين آيه، شارع مقدس در مقام تشريع و در مقام قانون گذارى و در مقام بيان يك قاعدۀ كلى در جامعۀ اسلامى است. هر حكمى، هر عقدى، هر معامله اى، هر پيمانى، هر قراردادى و هر چيزى كه سبب علو كافر و استيلاى كافر بر مسلم شود منفى است. بنابراين، قاعدۀ

نفى السبيل بر ادلۀ اوليه و احكام حكومت دارد. ادله متكفل احكام واقعية است؛ مثلا پدر يا جدّ پدرى بر فرزندان خود ولايت دارد، اعم از پسر و دختر اين ولايت را خداوند تشريع كرده است، اما اگر پدر يا جد پدرى كافر باشد اين ولايت منفى است چرا؟ چون ولايت يك نحو «سبيل» و «علو» ولى است نسبت به مولاى خود، قهرا وقتى كه ولى كافر باشد اين ولايت از او سلب مى شود، بنابراين حكم اولى جعل ولايت است اما به مقتضاى اين قاعده در پدر و جد كافر نفى ولايت مى شود. بنابراين مساق قاعدۀ نفى سبيل مثل مساق قاعدۀ لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام يا قاعدۀ لا حرج است؛ يعنى همان طور كه قاعدۀ لا ضرر و قاعدۀ لا حرج بر ادلۀ اولية

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 351

حكومت واقعية دارند، قاعدۀ نفى السبيل نيز هم از اين حيث بر ادلۀ اولية حكومت واقعى دارد.

اگر گفته شود كه به قرينۀ آيۀ شريفۀ «فَاللّٰهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ» مراد از سبيل در «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا»، به معناى حجت است در روز قيامت، معناى آيه اين مى شود كه كفار در روز قيامت هيچ گونه حجتى نسبت به مسلمين و مؤمنين ندارد؛ بلكه حجت واضحه در آن روز عظيم از براى مؤمنين است. در آن روز فقط مسلمانان و مؤمنين هستند كه حجت دارند.

همچنين خبرى در تفسيرش از مولا امير المؤمنين (ع) روايتى نقل مى كند كه قال رجل يا امير المؤمنين أ رأيت قول اللّه؛ «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا» و هم يقاتلوننا

فيظهرون و يقتلون؛ قال له على (ع): ادنه ادنه قال (ع) «فاللّه يحكم بينهم يَوْمَ الْقِيٰامَةِ وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا». همچنين روايت ديگر از ابن عباس در تفسير اين آيه وارد شده است كه سؤال مى كند از ابن عباس كه آن روز چه روزى است؟ ابن عباس مى گويد: «قال ذالك يوم القيامة، و اما السبيل فى هذا الموضع فالحجة». مفسرين ديگر نيز همين معنى را تفسير كرده اند، بنابراين گفته اند كفار در روز قيامت عليه مسلمانان حجت ندارند.

لكن پاسخ ما بر اين اشكال آن است كه منافات ندارد كه اين آيۀ شريفه نسبت به روز قيامت از كفار عليه مسلمانان نفى حجت كند؛ اما نسبت به جهان هستى و احكامى كه در اين دنيا هست چطور؟ ما مدعى هستيم آيۀ شريفه راجع به احكام شرعية است؛ بنابراين ظاهر لفظ در مقام تشريع مى باشد. يعنى در مقام قانون گذارى و اگر لسان در مقام قانون گذارى باشد، لسان حكومت است. همان

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 352

طورى كه لسان قاعدۀ لا ضرر و لا ضرار فى الاسلام و قاعدۀ لا حرج نيز لسان حكومت است بر ادلۀ اوليه و اين معنى منافات ندارد كه در بعضى از تفاسير «سبيل» به حجت در روز قيامت تفسير شده باشد. پس مى توان اين آيه را هم به معناى نفى حجت از كفار در روز قيامت گرفت و هم دلالت آن را بر يك قاعدۀ فقهيۀ معتبر دانست و گفت حكومت واقعية بر ادلۀ اوليه دارد.

ب. سخن پيامبر اكرم (ص)

پيامبر (ص) مى فرمايند: «الاسلام يعلو و لا يعلى عليه و الكفار بمنزلة الموتى لا يحجبون و لا يورثون».

اين روايت بين

اصحاب معروف و مشهور است، لكن به حسب صناعت حديث ادلۀ حجيت خبر واحد در صورتى شامل اين روايت مى شود كه موضوع حجيت را مسند بودن روايت ندانيم، بدين معنى كه بگوييم تمام سلسلۀ حديث بايد معتبر باشد و منتهى به امام معصوم (ع) يا پيغمبر اكرم (ص) شود.

ممكن است از اين حيث گروهى در حجيت اين روايت اشكال كنند، لكن ما در مبحث حجيت خبر واحد مبناى ديگرى را اختيار كرده و گفته ايم كه موضوع حجيت در خبر واحد خبر موثوق الصدور است نه خبر ثقة يا خبر صحيح اعلائى و عمده مدرك ما هم در اين مبنى همان بناى عقلا است. در واقع موضوع حجيت نزد عقلا عبارت است از خبرى كه خود موجب وثوق به صدورش باشد، وثاقت راوى موضوعيت ندارد. در وثوق به صدور نيز گاه وثوق به صدور ممكن است از وثاقت راوى يا عدالت وى حاصل شود گاه ممكن است قراين ديگرى هم در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 353

روايت باشد كه آن قراين سبب وثوق به صدور بشود. آنچه براى ما معتبر است و بناى عقلا هم بر آن قائم است «الخبر الواحد الموثوق الصدور» است. در روايت مورد بحث درست است كه خبر مسند نيست و تمام سلسلۀ سندش امامى نيستند لكن ما وثوق به صدور مى خواهيم و هنگامى كه بزرگان فقهاى عظام ما از متقدمين امثال صدوقين و پدر آنها على بن بابويه و شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى- قدس سرّه- و ديگران اين روايت را نقل كرده اند و خبر تلقى به قبول شده است و نزد همه مشهور است

ديگر نمى توان در حجيت آن خدشه كرد، زيرا از عمل امثال صدوقين و پدر آنان و مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى و غير ذلك وثوق به صدور پيدا مى شود. صدوق (ره) در مقدمۀ من لا يحضره الفقيه خود مى فرمايد: «بينى و بين اللّه هر چه را در اينجا نقل مى كنم معتبر مى دانم و براى اختصار اسناد روايات را حذف كرده ام».

بنابراين، چون مثل صدوق به اين روايت اعتبار بخشيده است از نظر ما از حيث سند اين روايت معتبر مى باشد؛ اما از حيث دلالت نيز ظاهر اين حديث شريف با توجه به قراين حاليه اى كه در خود روايت وجود دارد و پيغمبر اكرم (ص) را در مقام تشريع و قانون گذارى قرار مى دهد در مقام بيان اين مطلب است كه اسلام موجب علو مسلم بر غير مسلم مى باشد و خداوند تعالى در عالم اعتبار تشريعى علوى به مسلم عطا فرموده است و اين علو غير از آن معنوياتى است كه هر مسلمانى واجد آن است. اصولا در مقام تشريع و قانون گذارى اگر علوى به مسلم بخشيده شود اين علو بايد در حيطۀ قانونى اعتبار شده باشد.

در واقع شارع مقدس نمى خواهد اخبار از يك امر واقعى بكند، البته هيچ چيز

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 354

بالاتر از اسلام نيست، اسلام خاتم اديان و اشرف اديان و مكمل اديان است و قهرا هيچ كس نيز- در بعد معنويات- از مسلم بالاتر نيست. اما شارع مقدس نمى خواهد اخبار كند، چون در مقام قانون گذارى است، در حيطۀ قانونى سخن مى گويد و در اين حيطۀ قانونى است كه مى گويد هيچ چيزى نمى تواند بر اسلام علو و سبيل

داشته باشد.

به تعبير ديگر، احكام شرعية اعم از عبادات و معاملات و سياسات نمى تواند موجب علو كافر بر مسلم باشد. روايت «الاسلام يعلو و لا يعلى عليه» دو جمله است يك جملۀ اثباتى و يك جملۀ سلبى، جملۀ ايجابى مى گويد «الاسلام يعلو» و جملۀ سلبى آن هم «و لا يعلى عليه» است. مفاد جملۀ اولى كه همان جملۀ موجبة باشد؛ يعنى هميشه در احكامى كه براى امور مسلمانها تشريع شده است علو مسلمانها بر كفار مراعات شده است، مؤداى جملۀ سلبية هم اين است كه كفار بر مسلمانها از ناحيۀ همين احكام شرعية علوى ندارند. بنابراين بعد قانونى، جملۀ دوم كه سالبة است هر گونه علو و سبيلى را از غير مسلمانها بر مسلمانها سلب مى كند، اين همان قاعده اى است كه ما در مقام بيان آن هستيم. بنابراين روايت پيغمبر اكرم (ص) هم به حسب جملۀ اول يعنى جملۀ موجبة هم به حسب جملۀ ثانى كه جملۀ سالبة است دلالت تام و تمام بر حجيت قاعدۀ نفى سبيل دارد.

اكنون اگر گفته شود كه «الاسلام يعلو و لا يعلى عليه» در مقام بيان آن است كه اسلام علو دارد و هيچ دينى بر اسلام علو و برترى ندارد و اين امر ارتباطى به قاعدۀ نفى سبيل كفار بر مسلمانها ندارد. غرض از آن اين است كه خود دين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 355

اسلام بر ساير اديان علو دارد.

جواب اين است كه اسلام عبارت است از مجموعۀ احكام و قوانين؛ وقتى گفته مى شود اسلام، علو و برترى دارد يعنى همان مجموعۀ قوانين و احكام، اعم از حقوق جزايى و حقوق مدنى و غير

ذلك موجب علو مسلم است بر كافر. در تمامى امورى كه بين آنها واقع مى شود از عقود، ايقاعات، ولايات، معاهدات، پيمانها، ازدواجها و غير ذلك در تمام اين مسائل اعم از روابط فردى و اجتماعى كفار نمى توانند بر مسلمانان علو و سلطة داشته باشند. بنابراين در دين اسلام از طرف بارى تعالى هيچ گونه حكمى تشريع نشده است كه موجب علو و سلطنت كافر بر ايقاع علو كافر بر مسلم باشد اين امور باطل و منفى اند و اعتبار حقوقى ندارند.

به فرض اگر پيمانى بين يك كشور اسلامى و يك كشور غير اسلامى واقع شده، اگر نتيجۀ آن پيمان سلطۀ كفار بر مسلمانان باشد، اين پيمان هيچ ارزش قانونى و شرعى ندارد. «1»

______________________________

(1) بر همين اساس اصول يكصد و پنجاه و دو و سۀ قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران تدوين شده است:

«اصل يكصد و پنجاه و دوم»

سياست خارجى جمهورى اسلامى ايران بر اساس نفى هر گونه سلطه جويى و سلطه پذيرى حفظ استقلال همه جانبه و تماميت ارضى كشور دفاع از حقوق همۀ مسلمانان و عدم تعهد در برابر قدرتهاى سلطه گر و روابط صلح آميز متقابل با دول غير محارب استوار است.

«اصل يكصد و پنجاه و سوم»

هر گونه قرارداد كه موجب سلطۀ بيگانه بر منابع طبيعى و اقتصادى فرهنگ ارتش و ديگر شئون كشور شود، ممنوع است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 356

بنابراين با توجه به اينكه پيغمبر اكرم (ص) در مقام قانون گذارى است اخبار از يك امر خارجى نمى كند بلكه مى خواهد يك قاعدۀ كلى جعل كند و بگويد كه لازمۀ دين اسلام آن است كه هر كس متدين به اين دين شد داراى علو بر غير مسلم

است و احكام و قوانين اسلامى نبايد سبب علو كفار بر مسلمانان و مؤمنان باشد.

ج. اجماع علما

همۀ فقهاى عظام، ادعاى اجماع كرده اند كه در اسلام هيچ گونه حكمى تشريع نشده است كه موجب سلطة و علو كافر بر مسلم باشد و در تمامى احكام شرعية طرف مسلمين بر غير آنها تشريع شده است؛ مثل عدم جواز تزويج مسلمه به كافر، اجماع مذكور يك اجماع محصل و قطعى است. اما اشكالى كه هست آن است كه اين اجماع، اجماع اصطلاحى اصولى نيست. چون ما معتقديم كه اجماع جزء ادلۀ اربعة به شمار نمى آيد، بلكه اجماع با شرايط خاصى كه در آن اعتبار شده است، از جمله آنكه روايتى يا آيه اى بر وفق مجمعين نباشد و ما از اتفاق مجمعين كشف قطعى مى كنيم كه مطلب را از معصوم (ع) تلقى كرده اند يعنى منشأ آن اجماع يا امام معصوم (ع) است يا پيغمبر اكرم (ص) كه قهرا محقق سنت مى شود، اما اگر بر طبق اجماع، روايت و يا آيۀ شريفه اى يافتيم خواهيم گفت كه مدرك مجمعين محتمل است همين آيه يا همين روايت باشد و خودمان بايد مراجعه كنيم و ببينيم از آيه چه مى فهميم و از روايت چه استفاده اى مى كنيم، چون فهم آن بزرگواران براى ما حجت نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 357

بنابراين اجماع اصطلاحى كاشف از رأى معصوم (ع) اجماعى است كه هيچ گونه دليلى از آيه يا روايت بر وفق مجمعين نداشته، لكن ما در اين قاعده هم آيۀ شريفۀ «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا»؛ همچنين فرمايش پيغمبر اكرم (ص) «الاسلام يعلو و لا يعلى عليه» را داريم.

د. تسالم اصحاب

در اين مسأله تمامى فقهاى امامية اين معنا را قبول كرده و گفته اند هر حكمى كه موجب

علو و سبيل كافر بر مسلم شود آن حكم منفى است؛ يعنى قاعدۀ نفى سبيل نه تنها معنايى است مورد تسالم اصحاب امامية بلكه مورد تسالم تمامى فقهاى اسلام است و اين دليل بزرگترين دليل براى حجيت يك حكم شرعى مى باشد.

ه. مناسبت حكم و موضوع

به مقتضاى اينكه شرف و عزتى كه در اسلام هست علت تامه مى باشد بر صادر نشدن احكام و قوانينى كه سبب ذلت مسلمانان و استخفاف آنان و علو كفار شود. بنابراين همان طورى كه خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: «وَ لِلّٰهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لٰكِنَّ الْمُنٰافِقِينَ لٰا يَعْلَمُونَ» خداوند سبحان عزت مؤمنين را هم در عداد خود و هم رسول خود قرار مى دهد. بنابراين، نمى توان احكامى را تشريع كرد كه سبب ذلت و پستى و هوان مسلمانان شود، بلكه لازمۀ اين دين مقدس آن است كه تمامى احكام بايد سبب عزت مسلمانان باشد. با اين دليل نيز قطع پيدا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 358

مى كنيم كه به مناسبت حكم و موضوع اسلام در مقام قانون گذارى اصلا نمى تواند قانونى تشريع كند كه سبب عزت كافر و ذلت و هوان مسلم شود، زيرا اين امر، با اين دين مقدس سازش ندارد. بنابراين ما دليل مذكور را از اقواى ادله مى دانيم.

2 دلالت و مضمون قاعدة

پيشتر گفتيم كه لسان قاعدۀ نفى سبيل، حكومت واقعى است بر ادلۀ اولية؛ يعنى به مقتضاى اين قاعده هر عقد و پيمان و هر معامله و ايقاع و قراردادى به حسب طبع اولى اش اگر موجب علو و عزت و شرف كافر بر مسلم بشود منفى است و اعتبار حقوقى ندارد. بنابراين دلالت اين قاعده حكومت واقعية است بر ادلۀ اوليه. مثلا آيۀ شريفه اى كه مى فرمايد: «يُوصِيكُمُ اللّٰهُ فِي أَوْلٰادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ» و يا ساير آيات ارث، عمومات اوليه هستند و فرق نمى گذارند و مى گويند كه اگر موروث چيزى براى وراث خود گذاشت اعم از مسلم يا غير مسلم براى

پسرها دو مقابل دخترها بايد قرار داد. اما به مقتضاى اين قاعده كه حكومت واقعية بر ادلۀ اولية دارد و نيز به موجب روايت نبوى كه «و الكفار بمنزلة لا يحجبون و لا يورثون» حكم اولى ابقاء مى شود؛ يعنى قاعدۀ مذكور جلوى ارث كافر را مى گيرد، در ساير اطلاقات و عمومات اولية نيز هر جا كه اطلاق و عموم سبب عزت كافر و ذلت و هوان مسلم شود اين قاعده آن را نفى مى كند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 359

3 موارد تطبيق قاعدة

الف. عدم جواز تملك مسلم توسط كافر به هر نحو از اقسام تملك اختيارى؛ مثلا اگر مسلمى بنده بود كافر نمى تواند او را به يكى از اقسام تملك اختيارى تملك كند. اما در تملك قهرى ضابطۀ ديگرى دارد، در اينجا جريان قاعده از مسلّمات است، چون هيچ سبيل و علوى بالاتر از آن نيست كه عبد مسلم مملوك كافر بشود و در واقع تمامى حركات و سكنات خود را در اختيار وى بگذارد. از اين رو، در فقه گفته شده است كه اگر كافر با تملك به ملك قهرى (مثل ارث) عبد مسلم را تملك كند مجبور به فروش آن مى شود.

رواياتى نيز طبق اين معنى وارد شده است. مثل مرسلۀ حماد بن عيسى:

عن ابى عبد اللّه (ع) ان امير المؤمنين (ع) اوتي به عبد ذمي قد اسلم، فقال (ع): «اذهبوا فبيعوه من المسلمين و ادفعوا ثمنه الى صاحبه و لا تقروه عند.»

اين روايت مى گويد كه يك عبد ذمى غير مسلم مسلمان شد و اين عبد در ملك كافر بود حضرت على (ع) فرمود برويد و اين بنده را به مسلمانان بفروشيد و

ثمنش را به صاحبش؛ يعنى همان مولاى كافرش بدهيد و نگذاريد اين عبد مسلم در ملك كافر باشد.

البته ممكن است بگوييم يك نحو معارضه اى بين قاعدۀ نفى سبيل و عموم ادلۀ «أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ» و «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است كه مقتضاى أَوْفُوا بِالْعُقُودِ وجوب وفا به هر عقدى است. يا «تِجٰارَةً عَنْ تَرٰاضٍ» يا عموم «الناس مسلطون على اموالهم»

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 360

كه قاعدۀ سلطنت بين كافر و مسلم فرق نمى گذارد. مى گوييم در اينجا معارضه نيست، بلكه حكومت است؛ يعنى قاعدۀ سلطنت حكم اولى است كه الناس مسلطون على اموالهم، ادلۀ نفوذ بيع و أَوْفُوا بِالْعُقُودِ و تِجٰارَةً عَنْ تَرٰاضٍ هم همگى حكم اولى هستند؛ اما قاعدۀ نفى سبيل بر ادلۀ اولى حكومت واقعى دارد؛ يعنى هر چيزى كه به حسب حكم اولى افادۀ يك معنى را مى كند قاعدۀ نفى سبيل آن معنى را نفى مى كند. قاعدۀ سلطنت مى گويد كه كافر بر عبد مسلم سلطنت دارد و اين قاعده مى گويد سلطنت ندارد. أَوْفُوا بِالْعُقُودِ مى گويد: «يجب الوفاء بكل عقد» حتى در معامله اى كه عبد مسلم در ملك كافر در آمده باشد. اما قاعدۀ نفى السبيل مى گويد: «در اين عقد اعتبارى نيست و لازم الوفاء نخواهد بود». به تعبير ديگر، قاعدۀ نفى السبيل لبا تخصيص مى زند ادلۀ اوليه را.

ب. عدم صحت اجارۀ عبد مسلم يا امۀ مسلمة بر كافر، به اين بيان كه مى گوييم نتيجۀ اجارۀ عبد مسلم يا امۀ مسلمة اين است كه موجب سلطنت و علو كافر بر مسلم باشد، حقيقت اجارة عبارت است از تمليك المنفعة به عوض معلوم.

بنابراين كافر مالك منافع مسلم اعم از كار و عمل وى

مى شود و معناى اين امر سلطة و سلطنت و علو كافر بر مسلم است؛ بنابراين به مقتضاى قاعدۀ نفى السبيل اين اجارة منفى و ملغى است.

فقهاى عظام ما در اين مسأله اقوالى ذكر كرده اند. گروهى از فقها معتقدند كه اين امر مطلقا جايز نيست، قول مقابل هم اين است اجارۀ مذكور به طور مطلق درست است. قول ديگر مثل قول محقق ثانى و شهيد دوم- قدس سرّه- تفصيل است و گفته اند اگر اجاره بر ذمة باشد اين اجارة درست است، اما اگر اجارة بر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 361

ذمة نباشد، اجارة باطل است. چون اگر بر عمل خارجى واقع بشود، درست نيست. لكن حق در مسأله اين است كه موارد فرق مى كند، ما نمى توانيم به طور مطلق بگوييم كه هر اجاره اى كه واقع شد باطل است و يا هر اجاره اى كه واقع شد، درست است. چون ما ضابطه داريم اگر بخواهيم اجاره اى را باطل كنيم بايد به مقتضاى قاعدۀ نفى سبيل حكم به بطلان كنيم، بنابراين ما پشت سر اين معنا هستيم كه كدام اجارة سبب ذل و هوان مسلم و علو كافر مى شود؟ آيا تمام اجاره ها اين گونه هستند تا بگوييم كه تمام اجاره ها مطلقا باطل است يا بالعكس؟

حق در مقام اين است كه موارد مختلف است. بعضى از اجاره ها نتيجه اش علو كافر است به مقتضاى قاعدۀ نفى سبيل، بنابراين حكم به بطلان اين اجاره مى كنيم. ولى چنانچه عبد مسلم براى تعليم كتابت و ادبيات و فلسفه و عرفان و حقوق و ساير علوم انسانى در اجارۀ كافر درآيد سببيت از براى علو كافر بر مسلم نيست؛ بلكه نتيجه معكوس

است چون كه خود استاد بودن يك نحو علوى است نسبت به شاگردان خود. بنابراين مطلقا ملتزم به بطلان اجاره نمى شويم بلكه تابع موضوع قاعده هستيم. در هر جا اجاره سبب علو كافر و سبب ذل و هوان مسلم است به مقتضاى قاعدۀ نفى السبيل مى گوييم كه اجاره باطل است، اما در اجاراتى كه سبب علو كافر نشود هيچ دليلى مبنى بر بطلان اجاره نيست؛ بلكه اطلاقات اوليه و عمومات ادلۀ اجاره، مثل أَوْفُوا بِالْعُقُودِ و «الاجارة احد معايش العباد» جارى مى شود و مخصصى و يا مقيدى نيست تا اين اطلاقات و عمومات را از كار بيندازد.

ج. عدم صحت عاريۀ عبد مسلم يا امۀ مسلمة بر كافر مطالبى كه در اجارة ذكر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 362

شد به عينه در عارية نيز مى آيد، چون همان طورى كه عارية گفته شده است حقيقت عارية عبارت است از: تسليط شخص به طور مجانى بر عينى كه داراى منفعت مقصودۀ عند العقلاء باشد يا بقاء الاصل، در صورتى كه ما عبد مسلمى را به كافر عاريه بدهيم لازمه اش اين است كه تمام منافع عبد در اختيار كافر واقع شود. در اينجا اگر مستعير از عين معارة كه عبد مسلم است استفاده هاى خدمتى از نوعى كند كه موجب ذلت و هوان مسلم باشد همان مطلبى كه در اجاره گفته شد در اينجا هم مى آيد و قهرا به مقتضاى قاعدۀ نفى السبيل، عاريۀ مذكور باطل و منفى است. اما اگر منافع عين معارة كه عبد مسلم است منحصر در تعليم كتابت به مستعير و يا فرزندان وى يا تعليم رياضيات و فلسفة و غير ذلك باشد

اين معنى سبب عزت كافر بر مسلم و سبب ذلت و هوان مسلم نيست بلكه موضوع به عكس است. بنابراين در عارية هم اين تفصيل داده مى شود كه هرگاه عبد مسلم يا امۀ مسلمة سبب عزت و علو كافر بر مسلم نشود، به موجب عمومات عاريه درست است، ولى چنانچه عاريۀ مذكور سبب ذلت و هوان مسلم بشود به مقتضاى قاعدۀ نفى السبيل عاريه باطل است.

د. عدم صحت وقف عبد مسلم يا امۀ مسلمة بر كافر؛ حقيقت وقف تحبيس الاصل و تسبيل الثمرة است و نتيجۀ آن عبارت از تمليك عين موقوفة بر موقوف عليهم است، اگر بنا باشد عبد مسلمى را بر كافر وقف كنيم معنايش اين است كه كفار مالك عبد مسلم بشوند؛ در اينجا نيز هر حرفى را كه ما دربارۀ عدم تملك مسلم توسط كافر گفتيم، مى آيد؛ بنابراين لازمۀ صحت وقف، علو كافر بر مسلم است و اين وقف به حكم قاعدۀ نفى السبيل منفى است و درست نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 363

ه. عدم صحت ولايت كافر بر مسلم صغير يا مجنون؛ لازمۀ اين قاعده، عدم جواز جعل ولايت و قيموميت بر صغار و مجانين و سفهاى مسلمين است، همچنين نسبت به تجهيزات ميت، چنانچه اولاد متوفى همگى كافر باشند، ولايت آنها نسبت به اذن در تغسيل و تكفين و نماز و تدفين ساقط است و بر مسلمين واجب است كه كفايتا اين امور را انجام دهند. بنابراين به مقتضاى قاعدۀ نفى سبيل اعتبار شرطيت اذن اولاد نسبت به تجهيزات ميت ساقط و منفى است، زيرا اعتبار اذن يك نحو ولايت و يك نحو تحكم بر مسلمانان

است.

و. عدم صحت توليت كافر در اوقاف مربوط به مسلمانان، مثل: مدارس دينية و دانشگاهها و مؤسسات عام المنفعة و غير ذلك. در همۀ اينها با توجه به قاعدۀ نفى السبيل نمى توان در اين مراكز كافر را متولى قرار داد؛ زيرا لازمۀ توليت كافر بر اين مراكز عام كه مورد استفادۀ عموم مسلمانان است موجب علو كافر مى شود و اين علو و سبيل به مقتضاى قاعدة منفى است.

ز. عدم ثبوت حق شفعة براى كافر چنانچه مشترى مسلم باشد. لازمۀ تشريع اين حق از براى كافر نوعى سبيل و علو كافر بر مسلم و موجب ذلت و هوان مسلم است و به حكم قاعدۀ نفى سبيل منفى مى باشد.

ح. عدم صحت نكاح پس از اسلام زوجه در صورت عدم اسلام زوج؛ لازمۀ بقاى زوجيت با فرض كفر زوج سبيل و علو نسبت به زوجۀ مسلمة است (الرِّجٰالُ قَوّٰامُونَ عَلَى النِّسٰاءِ) فتأمل.

ط. عدم ثبوت حق قصاص براى كافر در صورتى كه قاتل مسلم باشد. به حسب حكم اولى اگر كسى شخصى را عمدا كشت اولياى دم حق قصاص دارند،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 364

چه قاتل مسلم باشد چه كافر. اما لازمۀ حق القصاص كه يكى از حقوق است علو و سلطه بر قاتل مسلم است و به مقتضاى اين قاعده حق القصاص از اولياى دم نسبت به قاتل مسلم نفى شده است. البته ما روايات خاصه هم داريم: «لا يقاد مسلم بكافر» مبنى بر شرطيت تكافؤ، در اسلام يعنى اگر قاتل مسلم بود و مقتول غير مسلم، جاى قصاص نيست. بدين معنى قصاص هم به ادلۀ خاصة و هم به مقتضاى قاعدۀ نفى سبيل ثابت

است. از مسائلى كه بر اين مورد متفرع مى باشد قاعدۀ لوث و قسامة است. مثلا اگر ولى دم كافر ادعاى قتل بر مسلم بكند بايد ديد آيا قسامۀ وى پذيرفته مى شود يا نه؟ اين مسألۀ خلافى است. شيخ الطائفه (ره) در كتاب خلاف و مرحوم محقق در كتاب شرايع و مرحوم علامة در كتب خود و فرزندش فخر المحققين- قدس سرّه- فرموده اند كه قسامۀ كافر نسبت به دعواى قتل بر مسلم مسموع نيست و استدلال كرده اند كه اساسا خود قاعدۀ لوث خلاف اصل است و به مواردى كه روايت شده است مى توان عمل كرد چون علت و حكمت تشريع در روايت آمده است: «انما حقن دماء المسلمين بالقسامة» در صحيحۀ ابى بصير مى گويد: «لئلا يبطل دم امرئ مسلم»، مضافا اينكه لازمۀ ثبوت قسامة براى كافر، ثبوت قصاص است در قتل عمد و پيشتر گفته شد كه «لا يقاد مسلم بكافر» همچنين با توجه به عموم قاعدۀ نفى السبيل، قسامة كافر پذيرفته نمى شود. البته جاى مناقشه است و اظهر قبول قسامۀ كافر است.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 365

قاعدۀ نفى عسر و حرج

اشاره

قاعدۀ لا حرج يكى ديگر از قواعد معروف اسلامى است و در تمامى ابواب فقه عبادات، معاملات، سياسات جارى مى شود. در قاعدۀ مذكور چند مطلب مورد بررسى قرار مى گيرد.

1 مدارك و مستندات قاعدة

الف. كتاب

«وَ جٰاهِدُوا فِي اللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ هُوَ اجْتَبٰاكُمْ وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ …» «1» و «… مٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ …» «2» و «… يُرِيدُ اللّٰهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لٰا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ …» «3» و «لٰا

______________________________

(1) حج (22): 78 «و براى خدا حق جهاد در راه او را به جاى آريد، او شما را به دين خود سرافراز كرده و در مقام تكليف بر شما مشقت و رنج ننهاده است …».

(2) مائده (5): 6 «… خدا در دين هيچ گونه سختى براى شما قرار نخواهد داد …».

(3) بقره (1): 185 «… خداوند براى شما حكم را آسان خواسته و تكليف را مشكل نگرفته است …».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 366

يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً إِلّٰا وُسْعَهٰا …» «1» اين آيات شريفه دلالت واضحة بر اين امر دارند كه خداوند سبحان در دين مقدس اسلام حكم حرجى تشريع نكرده است و از ناحيۀ هر حكمى كه حرج و استيصال و مشقت لازم آيد به دستور اين آيات شريفه اين حكم منفى و از صفحۀ تشريع مرفوع است.

ب. سنت

1. روايت عبد الاعلى مولى آل سام كه در كتابهاى كافى و تهذيب و استبصار نقل شده است:

قال: قلت لأبي عبد اللّه (ع) عثرت فانقطع ظفرى فجعلت على إصبعى مرارة فكيف اصنع بالوضوء؟ قال (ع): يعرف هذا و اشباههه من كتاب اللّه عز و جل قال اللّه عز و جل «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ»، امسح عليه.

2. روايت ابو بصير كه در كتاب تهذيب نقل شده است:

عن ابى عبد اللّه (ع) قال سألته عن الجنب يجعل الركوة

او التور فيدخل اصبعه فيه؟ قال (ع) إن كانت يده قذرة فاهرقه و ان كان لم يصبها قذر فليغتسل منه هذا مما قال اللّه تعالى «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ».

______________________________

(1) بقره (1): 285 «خدا هيچ كس را تكليف نكند، مگر به قدر توانايى او …»؛ بقره (1): 233 «… هيچ كس را تكليف جز به اندازۀ طاقت نكنند …»؛ انعام (6): 152 «… ما هيچ كس را جز به قدر طاقت و توانايى تكليف نكرده ايم …»؛ اعراف (7): 42 «و آنان كه ايمان آوردند و در كار نيك و شايسته كوشيدند، زيرا ما كسى را بيش از وسع تكليف نكنيم …»؛ مؤمنون (23): 62 «ما هيچ نفسى را بيش از وسع و توانايى تكليف نمى كنيم و نزد ما كتابى است كه آن كتاب سخن به حق گويد و به هيچ كس هرگز ستم نخواهد شد».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 367

3. روايت محمد بن ميسر قال:

سألت ابا عبد اللّه (ع) عن الرجل الجنب ينتهى الى الماء القليل فى الطريق و يريد ان يغتسل منه و ليس معه إناء يغرف به و يداه قذرتان؟

قال يضع يده و يتوضأ ثم يغتسل هذا مما قال اللّه تعالى «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ».

4. روايت ابو بصير كه در كتابهاى تهذيب و استبصار نقل شده است:

قال: قلت لأبى عبد اللّه (ع) إنا نسافر فربما بلينا بالغدير من المطر يكون الى جانب القرية فتكون فيه العذرة و يبول فيه الصبى و تبول فيه الدواب و تروث؟ فقال (ع) ان عرض فى قلبك منه شي ء فقل هكذا يعنى افرج الماء بيدك ثم توضأ فان

الدين ليس بمضيق فان اللّه عز و جل يقول: «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ».

5. صحيحۀ بزنطى:

إن ابا جعفر (ع) كان يقول: ان الخوارج ضيقوا على انفسهم بجهالة، و ان الدين اوسع من ذلك.

6. قوله (ع): «بعث على الشريعة السمحة السهلة».

7. روايت حنان بن سدير كه در كتابهاى تهذيب و استبصار نقل شده است:

قال: كنت انا و ابى و ابو حمزة الثمالى و عبد الرحيم القصير و زياد الاحلام حجاجا، فدخلنا على ابى جعفر (ع) فرأى زيادا قد تسلخ جسده، فقال له: من اين احرمت؟ قال: من الكوفة، قال، و لم احرمت من الكوفة؟ فقال: بلغنى عن بعضكم ان قال: ما بعد من الاحرام فهو افضل و اعظم للأجر، فقال: و ما بلغك هذا إلا كذاب ثم قال لأبى حمزه: من اين احرمت؟ قال: من الربذة، قال له: و لم؟ لأنك سمعت ان قبر أبي ذر رضى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 368

اللّه عنه بها فاجبت ان لا تجوزه، ثم قال لأبى و لعبد الرحيم: من اين احرمتما؟ فقالا: من العقيق، فقال، اصبتما الرخصة، و اتبعتما السنة، و لا يعرض لى بابان كلاهما حلال إلا اخذت باليسير، و ذلك ان اللّه يسير، يحب اليسير، و يعطى على اليسير ما لا يعطي على العنف.

روايت وارده نيز دلالت بر عدم جعل و تشريع حكم حرجى را دارد، چنانچه حكمى در بعضى از حالات بر اثر عوارض خارجيه معنون به عنوان حرج باشد، به مقتضاى قاعدۀ لا حرج، منفى و از صفحۀ تشريع مرفوع است.

ج. بناى عقلا

بناى عقلا نيز قائم بر عدم تجويز تشريع احكام حرجيه در تمامى ابعاد است و شارع مقدس كه

خود رئيس عقلاست نمى تواند تخطى از يك سيرۀ مسلم عقلايى بكند. به تعبير ديگر، مدركات عقل عملى- كه همان آراى محموده باشد- حكم به عدم تجويز حكم حرجى مى كند (لا ينبغى فعله) و شارع مقدس، پس از كشف اين مطلب كه در متعلق حكم حرجى مفسده وجود دارد، قهرا آن حكم را فاقد ملاك و بنابراين مرفوع اعلام مى كند. آيات شريفه و روايات وارده هم مؤيد اين معنى است. البته مبنى بر منافات اين دليل و اعتبار امتنانى بودن جريان قاعده جاى مناقشه است.

د. اجماع اماميه

اجماع اماميه و همين طور علماى اسلام بر عدم جواز جعل حكم حرجى در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 369

اسلام است. صغراى مسأله كه همان ثبوت اصل اجماع باشد، تمام است؛ ليكن كبراى مسأله تمام نيست: بدين معنى كه اجماع، به حسب لبّ و واقع جزء ادله به شمار نمى آيد؛ اما اگر دليلى بر وفق مجمعين نبود پس از احراز و كشف قطعى رأى معصوم (ع) اجماع سنت را گزارش مى كند. به تعبير ديگر اجماع محقق سنت است، لكن در ما نحن فيه كتاب و سنت و دليل عقل بر وفق مجمعين قائمند و قهرا اجماع مورد بحث در اينجا اجماع اصولى شمرده نمى شود و مدركى محسوب نمى شود و اعتبارى هم ندارد.

2 دلالت قاعدة

آيا آنچه در قاعدۀ لا حرج منفى مى باشد، نفس حكم حرجى است چه حكم تكليفى باشد و چه وضعى- يا مفاد قاعده، نفى حكم است به لسان نفى موضوع ادعائا- اين احتمال كه مفاد قاعده دلالت بر نهى دارد (نه به نفى كه قهرا معنايش حرمت فعل مى شود) بعيد از مساق آيۀ شريفه است. حق در مقام اين است كه مفاد قاعدۀ لا حرج همانند قاعدۀ لا ضرر نفى نفس حكم حرجى است. در واقع اين معنى در قاعدۀ مورد بحث مؤداى آيۀ شريفۀ «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» «1» است و نياز به تكلفاتى نيست كه در قاعدۀ لا ضرر محققان ذكر كرده اند.

______________________________

(1) حج (22): 78 «… در مقام تكليف بر شما مشقت و رنج ننهاده است …».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 370

3 تنبيهات قاعدة

1. آيا از اينكه قاعدۀ لا حرج در بسيارى از ابواب فقه- يعنى در عبادات و معاملات و يا سياسات- جريان دارد تخصيص اكثر لازم مى آيد؟ بدين معنى كه اگر مؤداى آيۀ شريفه «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ …» نفى هر حكمى باشد كه بر اثر عوارض خارجيه معنون به عنوان حرج است اين معنى نزد عقلا مستهجن است؛ زيرا بالضروره اگر در بسيارى از احكام (يعنى در ابواب مختلفه مانند جهاد و حج و ضمانات و زكات و خمس و عدم جواز فرار از زحف و صوم و غير ذلك) كه بر عموم مكلفين حرج است همه را تخصيص بزنيم، تخصيص اكثر لازم مى آيد.

در پاسخ مى گوييم اين نحو واجبات و محرمات به طور هميشگى و دائمى و بر طبق مصالح و مفاسد معنون به عنوان

حرجند و بنابراين، علت جعل و تشريع آنها ملازمۀ با حرج دارد و چون چنين است تخصصا خارج از بحثند نه تخصيصا. اما آنچه نزد عقلا مستهجن است تخصيص اكثر است و اين احكام اصلا از ما نحن فيه موضوعا و تخصصا خارجند.

2. وجه تقديم قاعدۀ لا حرج بر ادلۀ اوليه، حكومت واقعيه است در جانب محمول- عقد الحمل- تضيقا. از آن جهت كه دين اسلام مجموعۀ قوانين و احكام شرعيه اعم از تكليفيه و وضعيه است و در صورتى كه خداوند سبحان نفى هر گونه حكم حرجى را در حيطۀ قانونى قرار مى دهد، معنى آن اين است كه در عالم اعتبار تشريعى هيچ گونه حكم حرجى جعل و تشريع نشده است. قهرا لازمۀ اين امر لبا تقييد اطلاقات و تخصيص عمومات ادلۀ اوليه است به ماعداى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 371

احكام حرجيه، نظير قاعدۀ لا ضرر. بنابراين هر حكمى كه از طرف شارع مقدس تشريع مى شود اگر در بعضى از حالات بر اثر عوارض خارجيه مستلزم حرج باشد حكم مزبور- با توجه به حرج به موجب «وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ»- از صفحۀ تشريع مرفوع است.

3. در تعارض قاعدۀ لا حرج و قاعدۀ سلطنت بايد گفت كه بى شك قاعدۀ سلطنت جزء آراى محموده و تأديبات صلاحيه و از قسم قضاياى مشهوره است.

بنابراين شارع مقدس كه خود رئيس العقلاست به اين سلطنت اعتبار مى بخشد و اين سلطنت اعتباريه را جهت مالكان اعتبار مى كند و در صورتى كه سلطنت اعتباريه يك مالك مستلزم حرج براى شخص ديگرى باشد، به موجب قاعدۀ لا حرج مورد نفى قرار مى گيرد، بدين معنى

كه شارع مقدس در اين مورد سلطنت را اعتبار نمى بخشد، زيرا لازمۀ اعتبار بخشيدن سلطنت مستلزم حرج و مشقت است در حالى كه اين معنى مرفوع است. در نتيجه عموم «الناس مسلطون على اموالهم» مخصص است به ماعداى احكامى كه به عنوان حرج معنون هستند.

اكنون اگر حكم به عدم سلطنت مالك و ترك تصرف وى از مال خودش موجب عسر و حرج براى او باشد، جريان قاعدۀ لا حرج نسبت به مالك و شخص ديگر با هم تعارض يا تزاحم پيدا مى كنند و در صورت اول تساقط مى كنند و قهرا مرجع همان قاعدۀ سلطنت مى شود كه بلامعارض است «1» و نتيجتا مالك در مال

______________________________

(1) اين معنى مبتنى بر اين است كه در مورد تعارض دو دليل- و سرانجام تساقط آنها- دليل محكوم يكى از متعارضين، پس از سقوط دليل حاكم زنده مى شود و فعليت مى يابد، بر خلاف قائلان به اين مطلب، در مورد تعارض دليل حاكم و محكوم هر دو با دليل آخر معارضه مى كنند و در صورت تساقط، هر دو دليل

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 372

خود تصرف مى كند. اگر جريان قاعدۀ لا حرج در دو طرف از قبيل متزاحمين باشد، طبق مرجحات باب تزاحم، قاعدۀ لا حرج در يك طرف جارى مى شود.

اكنون بايد ديد آيا جريان قاعدۀ لا حرج در دو طرف از قبيل متعارضين است يا متزاحمين؟

شك نيست در صورت جريان قاعدۀ لا حرج نسبت به اجنبى قاعدۀ سلطنت نسبت به مالك مقيد مى شود و اگر حكم به عدم سلطنت مالك براى خود وى حرجى باشد قهرا حرج مالك معلول قاعدۀ لا حرج است در طرف اجنبى و لازمۀ

جريان قاعدۀ لا حرج در طرف مالك عدم تقييد قاعدۀ سلطنت است نسبت به وى و اين معنى بى اثر كردن قاعدۀ لا حرج نسبت به اجنبى است كه لازمۀ آن لغويت است. نيز از جريان قاعدۀ لا حرج نسبت به اجنبى عدم جريان لازم مى آيد (يلزم من وجوده عدمه) كه خلف است.

بنابراين، هر جا كه جريان قاعدۀ لا حرج نسبت به اجنبى مستلزم حرج مالك شود، قاعدۀ لا حرج نسبت به اجنبى مجرى ندارد و نتيجتا قاعدۀ سلطنت نسبت به مالك جارى و غير مقيد است.

اكنون با اين بيان- كه تا كنون مورد بحث قرار نگرفته است- مشخص مى شود كه مورد نه از باب تعارض است و نه از باب تزاحم. از باب تعارض نيست؛ زيرا قاعدۀ لا حرج در يك طرف مجرى ندارد و بنابراين موضوع تعارض از ميان مى رود و از باب تزاحم نيست، چون در باب متزاحمين شرط است كه هر

______________________________

– حاكم و محكوم ساقط مى شود و بنابراين مجالى جهت جريان قاعدۀ سلطنت نمى ماند، تفصيل اين دو مبنى در اصول، مذكور است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 373

دو مجعول و داراى ملاك باشند و در مقام امتثال، قدرت بر جمع آنها نباشد و قدرت موجود بايد صرف يك فرد شود. معلوم است كه قاعدۀ لا حرج در طرف اجنبى نه مجعول است و نه داراى ملاك؛ بنابراين از باب تزاحم هم نمى تواند باشد. اين معنى عينا در قاعدۀ لا ضرر هم مى آيد. چنانچه سلطنت مالك بر مال خود مستلزم ضرر بر غير باشد، به مقتضاى قاعدۀ لا ضرر نفى سلطنت و ترك تصرف مالك است از مال خود. اما

اگر اين معنى از براى مالك حرجى باشد، آيا قاعدۀ لا ضرر با قاعدۀ لا حرج تعارض و سرانجام تساقط مى كنند و قهرا مرجع قاعدۀ سلطنت مى شود يا آنكه قاعدۀ لا ضرر در طرف اجنبى جارى نمى شود؟

همان طورى كه پيشتر گذشت، در هر مورد اگر جريان قاعدۀ لا ضرر و لا حرج نسبت به اجنبى مستلزم ضرر يا حرج بر مالك باشد، قاعدۀ لا ضرر و لا حرج در طرف اجنبى جارى نمى شود و عمومات و اطلاقات اوليه نسبت به مالك پابرجاست؛ بنابراين كسانى كه قائل به تعارض اين دو قاعده هستند، دليل متقنى اقامه نمى كنند بلكه برهان بر خلاف آن است.

4 موارد تطبيق قاعدة

1. در موردى كه زن مستأصل شود و ادامۀ زوجيت از براى وى موجب عسر و حرج باشد و زوج نيز حاضر به طلاق نباشد چه بايد كرد؟

به مقتضاى ادلۀ اوليه امر طلاق منحصرا در دست زوج است «الطلاق بيد من

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 374

اخذ بالساق» «1» و موثقۀ ابن بكير در كافى مذكور است: «عن ابى عبد اللّه (ع) … و قضى ان على الرجل الصداق، و ان بيده الجماع و الطلاق و تلك السنة». لكن با توجه به اينكه ادامۀ زوجيت از براى زوجه حرجى است، در صورتى كه يگانه راه رهايى وى از مشقت و حرج، طلاق باشد؛ به مقتضاى قاعدۀ لا حرج انحصار امر طلاق به يد زوج مرفوع است و منفى مى شود و حاكم شرع ابتدائا زوج را اجبار به طلاق مى كند و چنانچه نپذيرد حاكم شرع براى جلوگيرى از حرج و مشقت خود ايقاع طلاق مى كند. «2» بنابراين با استناد به قاعدۀ

لا حرج، شرطيت انحصار امر طلاق در دست زوج ساقط مى شود. مضافا صحيحۀ ابى بصير بر اين معنى دلالت دارد.

قال: سمعت ابا جعفر (ع) يقول: من كانت عنده امرأة فلم يكسها ما يوارى عورتها و يطعمها ما يقيم صلبها كان حقا على الامام ان يفرق بينهما. «3»

2. استيجار اعيان مستأجره، اعم از واحد مسكونى يا تجارى يا آموزشى و غير

______________________________

(1) مستدرك، كتاب الطلاق، باب 25، از ابواب مقدمات الطلاق؛ الجامع الصغير، جلد 2، ص 75؛ سنن الدارقطنى، جلد 4، ص 37- 38.

(2) با الهام از قاعدۀ لا حرج مادۀ 1130 قانون مدنى اصلاح و در 8/ 6/ 1361 به شرح زير به تصويب نهايى «مجلس شوراى اسلامى» رسيد. در مورد زير زن مى تواند به حاكم شرع مراجعه و تقاضاى طلاق كند؛ در صورتى كه براى محكمه ثابت شود كه دوام زوجيت موجب عسر و حرج است مى تواند براى جلوگيرى از ضرر و حرج زوج را اجبار به طلاق كند و در صورت ميسر نشدن به اذن حاكم شرع طلاق داده مى شود.

(3) وسائل الشيعة، الباب الاول من ابواب النفقه، حديث 1، 2، 3، 4، 5، 6، 12 و 13. از همين باب كه در مجموع استفاده مى شود در موارد عسر و حرج زوجه حاكم شرع مى تواند زوج را اجبار به طلاق كند و الا خود ايقاع طلاق كند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 375

ذلك سبب حدوث حقى از براى مستأجر نمى شود، تا موجر پس از پايان مدت اجاره نتواند ملك خود را تخليه كند؛ بنابراين پس از پايان مدت اجاره، لازم است مستأجر محل مذكور را تخليه كند و به مالك تحويل دهد.

چنانچه مستأجر بدون اجازۀ مالك در محل مزبور بماند غاصب محسوب و يد او يد ضمان است.

اما اگر حكم به تخليه مستلزم عسر و حرج براى مستأجر- اعم از شخصيت حقيقى يا حقوقى- باشد قهرا آن حكم به موجب قاعدۀ لا حرج منفى و مرفوع مى شود؛ مگر اينكه حكم به عدم تخليۀ عين مستأجره براى مالك موجب حرج باشد، در اين صورت قاعدۀ لا حرج در طرف مستأجر جارى نمى شود. زيرا از جريان قاعدۀ لا حرج در طرف مستأجر، موضوع لا حرج در طرف موجر پديد مى آيد و جريان لا حرج در طرف موجر موجب بى اثر كردن لا حرج در طرف مستأجر است. بنابراين چنانچه ملتزم بشويم به جريان قاعدۀ لا حرج در طرف مستأجر، از جريان آن عدم جريان لازم مى آيد، يلزم من وجوده عدمه و اين معنى محال است. بنابراين، در اين طور موارد ملتزم به عدم جريان قاعدۀ لا حرج مى شويم. «1»

______________________________

(1) مادۀ 9 و تبصره هاى قانون روابط مؤجر و مستأجر بر همين اساس تدوين شده است:

مادۀ 9: در مواردى كه دادگاه تخليۀ ملك مورد اجاره را به لحاظ كمبود مسكن موجب عسر و حرج مستأجر بداند و معارض به عسر و حرج مؤجر نباشد، مى تواند مهلتى براى مستأجر قرار بدهد.

تبصرۀ 1: در مواردى كه دادگاه صدور حكم تخليۀ اماكن آموزشى را به علت كمبود جاى مناسب موجب عسر و حرج تشخيص دهد، دادگاه مكلف است تا رفع عسر و حرج به مدت پنج سال از صدور حكم خوددارى كند و اين قانون از تاريخ تصويب لازم الاجراست.

تبصرۀ 2: شوراى عالى قضايى مكلف است در اولين فرصت دادگاههاى ويژه اى را تشكيل داده

و كليه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 376

3. در مورد اتيان عباداتى كه مستلزم عسر و حرج و مشقت است، مانند غسل و يا وضو در سرماى شديد، به مقتضاى قاعدۀ لا حرج طهارت مائيه در اين طور موارد منفى و مرفوع است و قهرا منتقل به تيمم مى شود. ولى در صورت تحمل مشقت و حرج آيا عبادات مأتى بها داراى ملاك و مجزى است و موجب سقوط امر است يا نه؟ بزرگان در اين مسأله مبانى مختلفى اختيار كرده اند:

روش اول: نظر مرحوم والد- قدس سرّه- صحت عبادات مأتى بها در صورت تحمل مشقت و حرج است؛ زيرا قاعدۀ لا حرج يك حكم امتنانى است و شارع مقدس امتنانا تكليف حرجى را منفى و مرفوع اعلام كرده است. بنابراين فعل انجام يافته واجد ملاك و مصلحت است و حكم به بطلان آن خلاف امتنان است، بلكه عبادت مأتى بها آكد است در عبوديت و بندگى «افضل الاعمال احمزها»؛ يعنى هر چه عبادات در مقام ادا داراى مشقت و سختى باشد، افضل است. «1»

روش دوم: مرحوم ميرزاى نائينى (ره) ملتزم به بطلان عبادات شده است، همانند عبادات معنونۀ به عنوان ضرر، از آن جهت كه لسان هر دو قاعده- لا ضرر و لا حرج- يكى است و عبارت است از تقييد مطلقات و تخصيص عمومات.

بنابراين در هر دو قاعده حكم واقعى منفى و مرفوع است؛ لكن به نظر مرحوم والد- قدس سرّه- اين معنى درست نيست؛ زيرا قياس قاعدۀ لا حرج به قاعدۀ لا ضرر درست نيست، چون در باب لا ضرر فعلى كه معنون به عنوان ضرر است

______________________________

احكام تخليه كه از طرف

دادگاه يا اداره ثبت صادر شده و هنوز اجرا نشده است مورد تجديد نظر قرار دهد و چنانچه تخليۀ منزل مستلزم عسر و حرج براى مستأجر باشد آن حكم را متوقف سازد.

(1) القواعد الفقهيه، جلد 1، ص 219- 223.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 377

منهى و حرام است و بالضروره امر حرام كه ذو المفسده است با عبادت جمع نمى شود. آنچه مبعد است نمى تواند مقرب باشد به خلاف باب حرج كه فعل حرجى متلون به لون حرمت نمى شود و قهرا مبعد نيست و صلاحيت تقرب به خداوند سبحان را دارد و اگر فعل حرجى مقرون به قصد قربت باشد لون عبادت به خود مى گيرد و واجد ملاك و مصلحت مى شود. چنانچه گفته شود بطلان عبادت مستند به عدم امر است، زيرا در صورت جريان قاعدۀ لا حرج عبادت معنون به عنوان حرج، از عالم تشريع مرفوع است.

پاسخ مى گوييم كه در جاى خود ثابت شده است كه در مقام اتيان عبادات، قصد ملاك به تنهايى كفايت مى كند و نيازى به قصد امر نيست؛ البته اگر قائل به بقاء ملاك و مصلحت باشيم.

4. در مورد اتيان حج كه مستلزم عسر و حرج باشد چنانچه استطاعت در ابعاد ثلاثه موجود گردد و موضوع حرج در عام الاستطاعت پديد آيد به مقتضاى قاعدۀ لا حرج وجوب برداشته مى شود و در صورت تحمل مشقت و حرج آيا حج او صحيح است؟ و حجت الاسلام محسوب مى شود يا نه؟ تحقيق آن است كه حجت الاسلام واقع نمى گردد.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 379

قاعدۀ يد

مقدمه

قاعدۀ يد از قواعد فقهيۀ معتبرى است كه مورد قبول

تمامى فقهاى اسلام، بل كافۀ عقلا و مورد استناد ايشان است. در اين مقاله پيش از پرداختن به اصل قاعده به عنوان مقدمه، به ذكر دو مطلب مى پردازيم:

1) قاعدۀ يد از جملۀ قواعد فقهيه است و مسألۀ اصولى نيست. ما فرق ميان قاعدۀ فقهيه و مسألۀ اصوليه را در قاعدۀ من ملك «1» بيان كرده ايم، در اينجا متذكر مى شويم كه قاعدۀ يد نيز از قواعد فقهيه است؛ زيرا نتيجۀ بحث در اين قاعده كه عبارت است از حجيت يا اثبات ملكيت براى ذو اليد، كبراى قياس نيست كه حكم شرعى كلى فرعى الهى از آن استنتاج شود؛ بلكه آنچه از حجيت قاعدۀ يد استفاده مى شود غير از ملكيت شخصيه يا مشابه آن از امور جزئيّه براى كسانى

______________________________

(1) قواعد فقهيه، ص 11.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 380

است كه بر آن اعيان يد دارند. بنابراين، قاعدۀ يد يك قاعدۀ فقهى است كه فقيه از ادلۀ تفصيلية استنباط مى كند و به حجيت يد حكم مى نمايد. مثلا فقيه در مقام فتوى حكم مى كند كه آنچه در تحت يد اشخاص است، داراى عنوان مالكيت است؛ به اين معنى كه در مقام تطبيق كبرى بر مصاديق جزئيّه فرقى ميان مقلد و مجتهد جامع شرايط نيست و همگان در موارد فراوان قاعدۀ يد را تطبيق مى كنند؛ يعنى هر جا كه مى خواهند معامله اى انجام دهند و شك كنند كه طرف معامله مالك است يا نه وقتى طرف را ذو اليد شناختند قاعدۀ يد را جارى مى كنند.

2) در مرحلۀ بعد بايد ديد كه مراد از كلمۀ يد چيست؟ بحث ما در اينجا بحث لغوى نيست، آنچه اهميت دارد و منشأ

اثر است، بحث از مراد و مفهوم عرفى يد در اين قاعده مى باشد. با مراجعه به ظاهر كلمات بزرگان ملاحظه مى شود كه مفهوم يد در قاعدۀ يد همان استيلاء در سلطه و سيطرۀ خارجيه است به گونه اى كه ذو اليد زمام تمام امور تحت يد خود را در دست دارد و قادر به هر گونه تصرفى در آن خواهد بود. البته مقصود از تصرف، تصرفى است كه عقلا در مقام دادوستد بدان اقدام مى كنند. بنابراين هنگامى گفته مى شود اين شخص ذو اليد است كه عرف و عقلا وى را واجد سيطره و استيلاى خارجى بر عين بدانند.

اگر گفته شود كه تعريف ما از يد معلول مالكيت است چه در نواقل شرعيۀ اختياريه مانند ابواب معاوضات چه در نواقل قهريه مانند ابواب ارث يا در باب حيازت مباحات با قصد تملك و بنابراين امارۀ مالكيت نيست و به كار اثبات مدعاى ما نمى آيد.

در پاسخ مى گوييم كه آنچه عرف از يد مى فهمد همين سيطرۀ خارجيه و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 381

استيلاء و سلطۀ خارجى است و اين امر خارجى تابع مبادى خارجى خود خواهد بود، به طورى كه در هر علت و معلولى تا مقتضى و شرايط و عدم المانع موجود نشود آن معلول و مسبب در خارج موجود نمى شود. در اين يد كه گفته مى شود ملكيت اعتباريه اثرى در آن ندارد؛ يعنى آنچه عرف و عقلا از آن انتزاع ملكيت و اعتبار مالكيت مى كند و آن را امارۀ مالكيت مى داند، همان استيلاء و سلطۀ خارجى بر عين است و صرف مالكيت اعتباريه نمى تواند علت براى اين سلطۀ خارجى باشد. بنابراين شبه اى كه

بيان مى شود صحيح نيست كه بگوييم مسبب است از براى ملكيت. البته در باب ملكيت اين معنى هنگامى به كار مى آيد كه سلطه و سيطرۀ خارجى مقرون به ملكيت اعتباريه و براى مثال، يد او يد امانى و يد مأذونه باشد (يا مأذون من قبل اللّه يا من قبل المالك)؛ اما اگر اين يد يعنى سلطه و سيطرۀ خارجى مقرون به ملكيت اعتباريه يا هر اذن خارجى نباشد، قهرا يدش غير مأذونه و عدوانى شمرده مى شود و اين امر در فقه آثارى دارد حتى در موارد ودعى يا مستأجر يا مستعير و وكيل چنانچه صاحب يد بودند (مثلا در عين مستأجره) يد آنها يد مودع و موجر و معير و موكل شمرده مى شود؛ يعنى يدشان يد كسانى است كه به آنها اذن در تصرف داده اند (يد مأذونۀ من قبل المالك).

خلاصۀ كلام آنكه مقصود ما از يد، همان سيطره و سلطه و استيلاى خارجى است و ارتباطى با اعتبار ملكيت در عالم اعتبار به هر نحو كه باشد ندارد. اگر ما با چنين سيطره و سلطه و استيلاى خارجى مواجه شديم آن را اماره براى مالكيت ذو اليد لما فى تحت يده مى دانيم.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 382

1 مستندات و مدارك قاعدة

الف. روايات

1) روايات حفص بن غياث كه در كتابهاى كافى و تهذيب و من لا يحضره الفقيه نقل شده است:

عن أبى عبد اللّه (ع) قال: أ رايت اذا رأيت شيئا فى يد رجل أ يجوز لى أن اشهد انه له؟ قال (ع) نعم فقال الرجل: اشهد أنه فى يده و لا أشهد أنه له فلعله لغيره، فقال ابو عبد اللّه (ع) أ فيحل الشراء منه؟ قال نعم.

فقال أبو عبد اللّه فلعله لغيره فمن اين لك جاز أن تشتريه و تصير ملكا لك ثم تقول بعد الملك هو لى و تحلف عليه؟ و لا يجوز أن تنسبه الى من صار ملكه من قبله اليك! ثم قال أبو عبد اللّه (ع) لو لم يجز هذا لم يقم للمسلمين سوق.

روايت بر اين مطلب دلالت صريح دارد كه اگر كسى نسبت به چيزى ذو اليد باشد بايد آثار ملكيت را بر آن بار كرد و تشكيك در ملكيت آن نكرد. حضرت مى فرمايد به همان ملاك كه آن شي ء را مى خريد و سپس خود را مالك آن مى دانيد و به همان ملاك كه در مالكيت خود تشكيك نمى كنيد، اگر ذو اليدى را ديديد كه نسبت به يك شي ء داراى يد است مى توانيد شهادت دهيد كه اين ذو اليد مالك عين تحت يد خويش است، سپس امام (ع) در پايان روايت علتى را عنوان مى فرمايند كه «لو لم يجز هذا لم يقم للمسلمين سوق» يعنى اگر بنا باشد نسبت به مالكيت هر ذو اليدى تشكيك كنيم و بگوييم كه احتمال دارد مالى كه در دست اوست مال او نباشد، اختلال نظام لازم مى آيد و هرج و مرج مى شود و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 383

اوضاع بازارها بر هم مى خورد.

2) روايت دوم از حضرت صادق (ع) است در حديث فدك:

إن مولانا امير المؤمنين (ع) قال لأبي بكر أ تحكم فينا بخلاف حكم اللّه تعالى فى المسلمين؟ قال لا، قال: فان كان فى يد المسلمين شي ء يملكون ادّعيت أنا فيه من تسئل البينة؟ قال إياك كنت أسأل البينة على ما تدعيه على المسلمين، قال (ع): فاذا

كان فى يدى شي ء فادعى فيه المسلمون تسئلنى البينة على ما فى يدى و قد ملكته فى حياة رسول اللّه (ص) و بعده و لم تسئل على ما ادعوا كما سألتني ما ادعيت عليهم، … الى أن قال: و قد قال رسول اللّه (ص) البينة على من ادعى و اليمين على من أنكر.

اين روايت كه از روايات معتبر است، احتجاج در مسألۀ فدك است. هنگامى كه مدعى شدند فدك فى ء مسلمين است و بنابراين شما مالك آن نيستيد، امير المؤمنين (ع) با أبو بكر به بحث استدلالى پرداخت و خطاب به أبو بكر فرمود:

اگر چيزى در دست مسلمانان بود و من ادعا كردم كه اين چيز از آن من است در مقام خصومت و دعوى از چه كسى مطالبۀ بينة مى كنى؟

أبو بكر گفت از شما چون مدعى هستيد و آنها ذو اليد. حضرت فرمود:

فدك در زمان رسول خدا (ص) در دست ما بود و پس از آن نيز در دست ما بود. حالا اگر شما مدعى هستيد كه اين فدك مال مسلمين است و فى ء است، اينجا بينة با كيست؟ بينة با شماست! چون من ذو اليد هستم. در پايان حضرت استدلال مى كنند كه پيامبر اكرم (ص) فرمود كه: «البينة على من ادعى و اليمين على من انكر».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 384

3) روايت ديگر، روايت مسعدة بن صدقة است:

عن ابى عبد اللّه (ع) قال: سمعته يقول كل شي ء هو لك حلال حتى تعلم أنه حرام بعينه. فتدعه من قبل نفسك و ذلك مثل الثوب عليك قد اشتريته و هو سرقة و المملوك عندك لعله حر باع نفسه أو خدع فبيع قهرا

و امرأة تحتك و هى اختك او رضيعتك، و الاشياء كلها على هذا حتى يستبين لك غير هذا أو تقوم به البينة.

مسعدة بن صدقة عامى است و از حيث كتب رجال اعتبار ندارد، اما چون روايت مذكور مورد عمل تمامى اصحاب قرار گرفته است ضعف روايت به عمل اصحاب جبر مى شود. اين روايت دلالت صريح دارد بر اينكه اگر انسان چيزى را در يد كسى ديد بايد آثار ملكيت را بر آن بار كند لهذا مى بينيم كه اين شي ء خريدوفروش مى شود. امام (ع) مسأله را در مسائل باب نكاح نيز به كار مى برند و با مسائل ديگر هم تطبيق مى كنند و در پايان يك ضابطۀ كلى به دست مى دهند و مى فرمايند «و الاشياء كلها على هذا» مگر آنكه بينه اى بر خلاف بيايد يا علم به خلاف پيدا شود.

4) روايت چهارم موثقۀ يونس بن يعقوب است كه مى فرمايد:

فى المرأة تموت قبل الرجل او رجل قبل المرأة قال (ع): ما كان من متاع النساء فهو للمرأة و ما كان من متاع الرجال فهو للرجل و ما كان من متاع الرجل و النساء فهو بينهما و من استولى على شي ء منه فهو له.

اين روايت دلالت دارد بر اينكه اثاثۀ مربوط به زن، چون زن ذو اليد در آن است، امارة است بر اينكه در ملكيت اوست و اثاثۀ مربوط به مرد نيز چون مرد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 385

ذو اليد است اختصاص به وى دارد و اثاثه اى كه هر دو در آن ذو اليد هستند مشترك بين آنهاست. بنابراين صرف استيلاء و سلطه و سيطرۀ خارجيه براى يك شي ء نزد عرف و عقلا حامل

آثار مالكيت است. حضرت نيز بر حسب اين روايت آثار مذكور را تنفيذ كرده اند.

ب. اجماع فقها

اجماع فقهاى عظام، بل تسالم اصحاب بر حجيت قاعدۀ يد مى باشد و اين معنى مورد اتفاق همه است و مخالفى در مسأله وجود ندارد. لكن اگر بخواهيم مدرك حجيت اين قاعده را مستند كنيم به اجماع «بما هو اجماع» بايد توجه داشته باشيم كه در جاى خود ثابت شده است كه اجماع يكى از ادلۀ اربعة نيست، بلكه اجماع محقق سنت است با قيود و شرايط. از اين رو در اجماع محصل شرط شده است كه حجيتش به اعتبار كاشفيت از رأى معصوم (ع) است؛ يعنى بايد كشف قطعى شود كه مجمعين حكم را از معصوم (ع) تلقى كرده اند و اين در جايى خواهد بود كه دليلى اعم از عقلى و نقلى بر وفق مجمعين نباشد. چون اگر دليلى بر وفق بود، احتمال مى دهيم كه آنها به اين روايت استناد كرده اند و در اين حال قول معصوم (ع) را نمى توان كشف قطعى كرد. بايد به سراغ آن دليل برويم و ببينيم خود ما چه استفاده و استنباطى از آن دليل مى كنيم.

ج. بناى عقلا

عقلاى تمام ملل در تمامى اعصار و امصار به اين قاعده استناد كرده اند و يد را

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 386

اماره براى ملكيت دانسته اند. اين سيره، سيره اى مستمره و به تعبير ديگر جزء آراى محموده است؛ يعنى اگر مسأله اى مورد اتفاق تمامى عقلا «بما هم عقلا» بود و در همۀ اعصار و امصار به مسأله اى عمل كردند و مخالفى در مسأله نبود، اين مسأله جزء قضاياى مشهورات شمرده مى شود. شيخ الرئيس ابو على سينا در كتاب اشارات از اين امور به آراى محموده و تأديبات صلاحيه تعبير مى كند.

شارع مقدس نيز

كه خود خالق عقلا است و فطرت آنها را حاكم در درك عقلانى آنها قرار داده است با توجه به اينكه فطرت آنها مراد مى باشد، به ارادۀ تكوينيۀ خداوند سبحان: فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّٰهِ الَّتِي فَطَرَ النّٰاسَ عَلَيْهٰا … «1» از يك حكم عقلايى مسلم تخطى نمى كند، بلكه در مسير فطرت آنها گام مى نهد و روايات هم نشان مى دهد كه شارع مقدس با اين عقلا متحد المسلك است؛ به همين جهت، بناى عقلا نيز دليلى متضمن بر حجيت اين قاعده است.

2 ميزان دلالت قاعدة و موارد تطبيق آن

پس از آنكه روشن شد يد، امارۀ مالكيت است؛ ميان بزرگان در خصوص مقدار سعۀ دلالت قاعده خلاف و اختلاف است. آنچه ما در حجيت يد قائليم، حجيت آن نسبت به ملكيت اعيان متموله است كه اگر عين مورد نظر فى حد نفسه قابل انتقال باشد، بدون نياز به مجوز نقل و انتقال (نه مانند مثلا اعيان

______________________________

(1) الروم (30): 30 «پس تو اى رسول (با همۀ پيروانت) مستقيم روى به جانب آيين پاك اسلام آور و پيوسته از طريقۀ دين خدا كه فطرت خلق را بر آن آفريده است، پيروى كن».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 387

موقوفه يا اراضى مفتوحه العنوۀ عامرۀ حال الفتح- كه نقلشان جائز نيست- يا حال يد در آنجا مشخص است؛ مثل لقطه، اجاره، عاريه و يا وديعه كه خود ذو اليد نيز منكر اين معنى نيست كه يدش يد مأذونه يا يد امانت مالكيت و يا امانت شرعيه است) و اگر خود ذو اليد نيز مدعى همين معنى بود، حجيت چنين يدى از مسلمات است و مخالفى در مسأله وجود ندارد. اما اگر مسأله

به اين صورت باشد كه ذو اليد نيز شك كند كه آنچه تحت يد اوست ملك وى يا ملك غير مى باشد؛ لازمۀ حجيت يد در اين صورت آن است كه ذو اليد براى خودش اثبات ملكيت كند. چون وقتى گفتيم كه ملكيت معلول يد و يد اماره از براى مالكيت است، اكنون كه وى خود را ذو اليد مى داند و در عين حال شك در ملكيت مى كند، اين امر (يعنى يد) اماره است براى اينكه خود او مالك است. پس فرقى در جريان قاعده نيست ميان آنكه خود ذو اليد آن را نسبت به خود جارى كند يا ديگرى اين قاعده را نسبت به وى جارى كند؛ ملاك و مناط در هر دو يكى است و آن ذو اليد بودن است. البته جاى بحث است خود شخص كه در مالكيت خود تشكيك مى كند نمى تواند قاعدۀ يد را نسبت به خود جارى كند و بناى عقلا در خصوص ديگران نسبت به ذو اليد اين قاعده را جارى مى كنند. بنابراين بايد به اصول عمليه مانند استصحاب عمل كند. موارد بحث و خلاف در امور زير است:

الف. اگر حال حدوث يد معلوم العنوان باشد و مشخص باشد كه يد، يد عاريه يا امانت مالكيت و يا امانت شرعيه است، مرحوم ميرزاى نائينى (ره) مى فرمايد كه در اين موارد استصحاب بر يد حكومت دارد؛ يعنى استصحاب حال اليد از اينكه اين يد يد عادى يا يد امانى است، بر نفس يد حكومت دارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 388

اگر گفته شود كه هم اكنون بيان شد كه يد از امارات و از طرق است (و بيان خواهد

شد كه امارات و طرق بر اصول تنزيليه حكومت دارد، چه استصحاب باشد يا غير آن) در اين صورت چگونه مى توانيم بگوييم كه استصحاب بر قاعدۀ يد حكومت دارد؟ جواب چنين مى شود كه اين امر در جايى است كه قاعدۀ يد جارى و موضوع قاعدۀ يد محرز شود. در اينجا موضوع آن است كه اين يد مجهولة العنوان و مشكوك الحال است؛ يعنى نمى دانيم اين يد، يد مالكى است يا يد مأذونه يا يد امانى؛ اما استصحاب مالكيت اين جهل را تعبدا برمى دارد «لا تنقض اليقين بالشك» يعنى بايد بنا را بر اين گذاشت كه يد معلوم الحال است و هنگامى كه يد معلوم الحال شد نمى توان با قاعدۀ يد اثبات ملكيت كرد، چون براى قاعده موضوعى نمى ماند تا جريان پيدا كند و سپس بحث تعارض آن با استصحاب و حكومت آن بر استصحاب مطرح مى شود.

به تعبير ديگر، استصحاب حال يد موضوع قاعدۀ يد را (كه عبارت است از شك در مجهول بودن اين امر و اينكه آيا اين يد عدوانى است يا مأذون و امانى) برمى دارد، زيرا اگر جهل باقى باشد مسلما موضوع است از براى قاعدۀ يد و اين قاعده جارى مى شود و از اصول، معارضى نخواهد داشت؛ اما اگر تعبدا جهل برداشته شد ديگر موضوع از براى جريان قاعده نمى ماند و گفته مى شود استصحاب حال يد حكومت بر قاعدۀ يد دارد. بنابراين، در مواردى كه حال حدوث يد معلوم العنوان باشد پس از شك نمى توان به قاعدۀ يد تمسك داشت و حكم به ملكيت كرد؛ بلكه در اين موارد استصحاب حال يد جارى مى شود و مجالى براى جريان قاعدۀ يد باقى نمى گذارد.

قواعد

فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 389

لكن مرحوم آقا ضياء الدين عراقى (ره) بر اين بيان اشكال مى كند و مى فرمايد:

چنانچه جهل به حالت سابقۀ يد موضوع باشد از براى جريان قاعدۀ يد لازم مى آيد كه قاعدۀ يد اصل عملى باشد، به جهت اينكه در اصول ثابت شده است فرق بين اصل عملى و اماره به اين است كه موضوع اصول عمليه «أيها الشاك» است به خلاف امارات و طرق؛ البته جهل به واقع مورد قاعده است، زيرا اينكه در مورد علم چه بر وفاق يا بر خلاف، موضعى از براى اماره نمى ماند. به جهت اينكه در صورت وفاق نه تنها تحصيل حاصل لازم مى آيد؛ بلكه ارادۀ آن تحصيل ما هو حاصل بالتكوين بالتعبد و در صورت استصحاب حال يد موضوع اماره باقى است و تعبدا برداشته نمى شود. به تعبير ديگر، با جريان استصحاب تعبدا برداشته نمى شود؛ بلكه از حيث جرى عملى تنزيل مشكوك به منزلۀ متيقن مى شود و قهرا محكوم قاعده خواهد بود. البته در اين موارد قاعدۀ يد جارى نمى شود؛ نه از باب محكوميت قاعدۀ يد به استصحاب حال اليد، بلكه از باب عدم شمول بناى عقلا نسبت به اين موارد.

ب. چنانچه كسى در مقابل ذو اليد ادعاى ملكيت همين شي ء مورد يد را كرد، مسأله به چه ترتيب حل مى شود؟ در اينجا صورت اول صورى است: گاه شخص بينه اى براى مدعاى خود دارد؛ در اين صورت مسلما مالى كه تحت يد مدعى عليه است به مدعى برگردانده مى شود، چون در اينجا بينه مقدم بر يد است. گاه طرف بينه ندارد، اما ذو اليد اقرار دارد كه شي ء مورد نظر مال مدعى است.

در اينجا نيز از باب «اقرار العقلاء على انفسهم نافذ» گفته مى شود كه مال به مدعى داده شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 390

صورت ديگر آن است كه ذو اليد اقرار مى كند كه مال از آن مدعى است اما مى گويد كه اين مال بعدا توسط يك ناقل شرعى (هبه، تملك، ارث و …) به وى منتقل شده است. در اين صورت دعوى منقلب مى شود؛ يعنى ذو اليد مدعى مى شود و مدعى ابتدايى هم عنوان منكر پيدا مى كند و مسأله وارد باب مدعى و منكر مى شود كه يك طرف بايد بينه بياورد و ديگرى قسم بخورد و دعوى به اين ترتيب خاتمه پيدا كند. مطلب قابل ذكر آن است كه آيا به طرف اقرار ذو اليد كه اين مال قبلا مال اين شخص بود و بعدا توسط يك ناقل شرعى به من منتقل شد، «مقر» را از حال ذو اليد بودن درمى آورد و يا اينكه ذو اليد بودن با اين امر كه «مقر له» قبلا مالك بوده است، منافات ندارد؟

اكثر كسانى كه ذو اليد هستند اشياء و اموالشان از ازل تحت يد آنها نبوده است، بلكه به يكى از نواقل شرعى- اختيارى يا قهرى- اشياء به آنها منتقل شده است و فعلا ذو اليد هستند و ملاك ما نيز ذو اليد بودن فعلى است، ذو اليد بودن هم اماره است براى ملكيت و مالكيت شخص؛ بنابراين چرا بايد ذو اليد را در اين حالت مدعى دانست؟ بايد گفت به صرف اقرار، دعوى منقلب نمى شود و ذو اليد همچنان منكر به شمار مى آيد و طرف مقابل بايد بينه بياورد.

اگر گفته شود پس از اقرار به

اينكه مال مورد بحث قبلا مال ديگرى بوده است، استصحاب عدم انتقال موضوع قاعدۀ يد را از بين مى برد و ديگر نمى توان به قاعدۀ يد تمسك كرد، زيرا استصحاب عدم انتقال با قاعدۀ يد جمع نمى شود و سبب مى شود كه يد اماريت نداشته باشد، در نتيجه تعبد مى كنيم كه مال به وى منتقل نشده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 391

پاسخى كه مى توان داد اين است كه نهايت دلالت استصحاب، عدم انتقال معارضۀ آن با قاعدۀ يد است. مؤداى شك در انتقال يا عدم انتقال مال به ذو اليد اين است كه استصحاب عدم انتقال جارى شود و لازمۀ استصحاب عدم انتقال تا اين زمان، آن خواهد بود كه مقر ذو اليد مالك نيست؛ اما لازمۀ جريان قاعدۀ يد آن است كه ذو اليد مالك است. پس استصحاب عدم انتقال و قاعدۀ يد تعارض پيدا مى كنند، اما همان طور كه گفتيم قاعدۀ يد اماره است و امارات بر اصول تنزيليه و از جمله استصحاب حكومت دارند؛ مضافا اينكه لازمۀ عقلى استصحاب عدم انتقال، مالك نبودن مقر ذو اليد است و اين معنى مؤداى خود استصحاب نيست، لازمۀ عقلى آن است و مثبتات اصول حجت نيست. بنابراين بر استصحاب مورد بحث دو اشكال وارد است: يكى مثبت بودن و ديگر معارضه با اقوى، بدين ترتيب محكوم قاعدۀ يد است.

ج. مسألۀ ديگر مورد بحث آن است كه آيا حجيت قاعدۀ يد، مخصوص به اعيان متموله است يا قاعدۀ يد نسبت به منافع نيز جارى مى شود؟ به تعبير ديگر، يك وقت قاعدۀ يد را نسبت به اعيان جارى مى كنيم و گاه در صدديم كه آن را

بر منافع اعيان هم سارى بدانيم. براى مثال همان طور كه مى دانيم اجاره عبارت از تمليك منفعت به عوض معلوم است. مستأجر بر عين مستأجره يد دارد، آيا در مورد منافع اعيان هم مى توان قاعدۀ يد را سارى دانست؟ علت اختلاف آن است كه منفعت نسبت به آينده امرى معدوم است و غالبا نيز منافع از امور غير قاره است؛ يعنى تا جزء قبلى معدوم نشود، جزء بعدى موجود نمى شود. بنابراين امكان وقوع استقلالى آن تحت يد ممكن نيست؛ زيرا يد را به سيطره و استيلاى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 392

خارجى معنى كرديم و اعيان هستند كه مى توانند تحت سيطره و استيلاء باشند و منافع همراه با اعيان تحت يد است نه اينكه منافع به استقلال چنين باشند. نسبت منافع به اعيان مثل نسبت اعراض است به جواهر؛ بنابراين در عالم خارج دو شكل استيلاء نداريم يكى بر اعيان و ديگرى بر منافع. اكنون بايد ديد دليل بر اعتبار اين يد تبعى چيست؟

اگر مدارك رواياتى باشد كه در ابتداى بحث بدانها استناد كرديم دلالت آنها در خصوص كسى كه مالك عين نيست دشوار و اثبات يد مشكل است؛ زيرا اغلب روايات وارده نسبت به اعيان تحت يد اشخاص است و تسرى آن به منافع خروج از مورد روايات خواهد بود. بنابراين به جز ذيل موثقۀ يونس بن يعقوب در اين خصوص دلالتى نداريم. در اين روايت امام (ع) فرموده اند: «و من استولى على شي ء منه فهو له» اگر كسى استيلاء بر شي ء داشت، آن شي ء مال اوست.

شي ء هم مفهوم عامى است اعم از عين و منفعت. اما اگر مدرك بناى عقلا

باشد (كه عمدۀ مدرك در اين قاعده نيز همين است و روايات، امضاى بناى عقلاست) در اين صورت بناى عقلا قائل به تفصيل است و مى گويد اگر ذو اليد مالك عين بود، يد هم اماره است براى ملكيت عين و هم اماره است از براى ملكيت منافع؛ اما اگر عقلا بدانند كه ذو اليد مالك عين نيست بنايشان بر اين نيست كه بگويند صرف ذو اليد بودن اماره براى ملكيت منافع است. در نتيجه بايد قائل به تفصيل ميان عين و منافع شد. لكن به نظر مى رسد يد امارۀ بر ملكيت عين و منافع است و چنانچه ذو اليد اقرار بر عدم مالكيت عين داشته باشد و نسبت به منافع اقرار نداشته باشد اماريت يد نسبت به منافع محفوظ است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 393

د. مسألۀ ديگر آن است كه آيا قاعدۀ يد نسبت به حقوق نيز جارى مى شود يا نه؟ مقصود از حقوق، حقوق متعلقه به اعيان مانند حق الرهانه و حق التوليه و حقوق غير متموله مانند: حق الاختصاص متعلق به عذره و خمر و ميته است. اين حقوق به گونه اى هستند كه ابتدا تحت يد در نمى آيد؛ بلكه به تبع عين تحت يد واقع مى شوند. در اين باب نيز همان بحث مربوط به منافع مطرح مى شود؛ با اين فرق كه حق يك امر اعتبارى است و عقلا يا شارع مقدس آنها را اعتبار بخشيده اند و از آثارش قابل اسقاط بودنش است. اما منفعت از امور واقعيه و از محمولات بالضمائم است. بنابراين تفصيلى كه در باب منافع قائل شديم، به طريق اولى در اينجا نيز قائليم و در صورتى

كه بنابر حجيت آن باشد اين حجيت مخصوص به يد اجنبى است نه نسبت به يد مالك و دليلى ندارد اعتبارش را نسبت به اجنبى، روايات و اجماع بدانيم. اما اگر مدرك حجيت قاعدۀ يد بناى عقلا و سيرۀ آنها باشد، على الظاهر در صورتى كه مدعى مالك عين نباشد، بناى ايشان بر ثبوت اين حقوق است.

ه. مسألۀ بعد جريان يا عدم جريان قاعدۀ يد نسبت به نسب و اعراض است؛ اگر خصومت و نزاع بين دو نفر در خصوص آن باشد كه هر يك از دو نفر مدعى شود كه زنى همسر اوست و اين زن در خانۀ يكى از آنها باشد و يا مدعى بچه اى شوند و اين بچه در خانۀ يكى از آنها باشد و آن شخص نيز با زن يا بچۀ مورد نزاع كه در خانه اش هست رفتار زوجيت يا ابوت مى كند، آيا در اين موارد بايد گفت كه قاعدۀ يد جارى مى شود و قاعدۀ يد اماره است و زن و بچه، زن و بچۀ كسى هستند كه در خانه او به سر مى برند؟ اگر مدرك قاعده را بناى عقلا بگيريم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 394

– كه ما قائل به آن هستيم- بايد بگوييم كه در اين موارد بناى عقلا بر اماريت يد است و ظن حاصل از يد در اين مقام، اقواى از ظن حاصل در باب املاك خواهد بود؛ بنابراين اماريتش در اين باب بيش از باب املاك است. اما اگر مدرك قاعدۀ يد را روايات و اجماع بدانيم مشكل مى شود گفت كه روايات و اجماع اين موارد را هم در بر مى گيرد. به هر

حال چون ما مدعى هستيم كه روايات وارده بناى عقلا را امضا كرده اند و عمدۀ دليل ما هم بناى عقلاست، بنابراين در مورد اعراض و نسب نيز قاعدۀ يد جارى مى شود. البته اگر زن مقر به اين معنى باشد.

و. مسألۀ ديگر آن است كه آيا يد مسلم در باب لحوم، امارۀ تذكيه و حليت است يا نه؟ بى شك در قاعدۀ سوق، سوق مسلمانان و يد آنها را اماره از براى تذكيه در حليت مى داند. در بحث از قاعدۀ سوق نيز روايات و تسالم اصحاب وجود دارد. حتى بعضى گفته اند سوق «امارة على الامارة» است يعنى آنچه، اولا و بالذات اماريت دارد همان يد مسلم است، اينكه مى گويند سوق مسلم حجت است و از براى تذكيه و حليت اماريت دارد به اعتبار بازار مسلمانان و اعتبار يد آنهاست. اگر يد نبود به حسب مقتضاى اولى اصالت عدم تذكيه جارى مى شد.

اما وقتى اصالت عدم تذكيه معارض مى شود بايد مسلم؛ يعنى وقتى شك مى شود كه آيا اين لحم مذكى هست يا نه؟ چون يد مسلم اماريت دارد مجالى براى جريان اصالت عدم تذكيه نمى ماند و محكوم قاعدۀ يد مى شود. در مورد حليت نيز قاعدۀ يد حاكم بر اصالة الحرمه در لحوم است.

ز. مسأله ديگر مسموع بودن يا نبودن قول ذو اليد در باب طهارت و نجاست است. مشهور بين فقهاى ما- خصوصا متأخران- آن است كه در باب طهارت و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 395

نجاست قول ذو اليد مسموع است. حتى صاحب حدائق (ره) در كتاب خود مى فرمايد «ظاهر الاصحاب الاتفاق عليه». در جايى كه مى توان استصحاب طهارت جارى كرد، اگر ذو اليد اخبار

به نجاست كرد مجالى براى جريان استصحاب طهارت نمى ماند؛ بلكه استصحاب مذكور محكوم به اخبار ذو اليد است و اخبار او اماره است. بعضى نيز بر حجيت اخبار ذو اليد ادعاى اجماع كرده اند اما اين اجماع، اجماع اصطلاحى اصولى نيست؛ يعنى اجماع محصلى نيست كه بتوان از آن رأى معصوم (ع) را كشف كرد، بلكه روايات و ادله اى بر وفق مجمعين وجود دارد.

بعضى نيز ادعا كرده اند كه سيرۀ متشرعه است. اما مستند عمده روايات وارد در اين باب مثل صحيحۀ معاوية بن عمار، است:

عن الرجل من اهل المعرفة بالحق ياتينى بالبختج و يقول قد طبخ على الثلث و انا اعرفه انه يشربه على النصف فاشربه بقوله و هو يشربه على النصف؟ فقال (ع): لا تشربه، قلت رجل من غير اهل المعرفة بمن لا نعرفه انه يشربه على الثلث و لا يستحله على النصف يخبران عنده بختجا على الثلث قد ذهب ثلثاه و بقى ثلثه يشرب منه؟ قال (ع): نعم.

اين روايت دلالت و ظهور بر حجيت اخبار ذو اليد دارد، و لو اينكه طرف از غير اهل معرفت به حق و امامى مى باشد.

البته دلالت اين روايت بر حجيت اخبار ذو اليد مبتنى بر آن است كه ما به نجاست عصير عنبى بعد الغليان و قبل از ذهاب ثلثين قائل باشيم؛ اما اگر گفتيم كه عصير عنبى بعد الغليان و قبل از ذهاب ثلثين نجس نيست، اين روايت در مورد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 396

حجيت اخبار ذو اليد نسبت به حليت و طهارت دلالت نخواهد داشت.

ح. مسألۀ ديگر آن است كه اگر دو نفر در مورد عينى منازعه دارند و در عين حال

ذو اليد اقرار مى كند كه عين مورد نزاع متعلق به يكى از آن دو نفر است با اين اقرار شخصى كه به نفع او اقرار شده است منكر و طرف ديگرش مدعى مى شود و اين حكم مسلّم در ميان تمامى فقهاى عظام است.

نكته اى كه بايد بدان توجه كرد اين است كه حجيت اقرار، بنا به قاعدۀ اقرار از براى خود مقر است نه براى غير او؛ يعنى وقتى ذو اليد به نفع يكى از اين دو طرف اقرار مى كند در اين اقرار دو جهت وجود دارد: يكى آنكه مال تحت يد او، مال او نيست؛ در اين جهت اقرار وى نافذ است و بنابراين مال از او گرفته مى شود و ديگر اينكه مال، متعلق به يكى از آن دو طرف است. در اينجا به صرف اقرار وى نمى توان اثبات ملكيت براى احد متداعيين كرد.

اما در اينجا مى بينيم كه نزد فقها مطلب به نحو ديگرى مسلّم است. مدرك اين امر همان قاعدۀ يد است؛ يعنى، اقرار ذو اليد داراى اين خصوصيت است كه مقر له را به صورت منكر و طرف مقابل او را به صورت مدعى درآورد؛ در واقع دليل فتواى مسلّم بين فقها همان بناى عقلاست كه اگر ذو اليدى اقرار كند كه مالى از آن زيد است، ملكيت زيد ثابت مى شود؛ چه منازعى در كار باشد و چه مدعى در ميان نباشد. البته اگر منازعى در ميان بود، طرفى كه به نفعش اقرار شده است منكر و منازع مقابل، مدعى خواهد بود. اين احتمال كه حجيت اقرار ذو اليد جهت اثبات ملكيت براى يكى از متداعيين بر اساس قاعدۀ من ملك شيئا ملك

الاقرار به مالك بر اقرار اين معنى هست نه اقرار به اينكه اين مال از آن احد المتنازعين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 397

است.

ط. مسألۀ ديگر آن است كه اگر ذو اليد اقرار كند، آنچه در اختيار اوست مال شخص معنى است و سپس اقرار كند كه همان مال از آن شخص ديگرى است، با توجه به اينكه يك مال براى دو نفر اقرار شده است راه حل چيست؟ البته اين اقرار داراى شقوقى است:

گاه ذو اليد در يك كلام ابتدا مى گويد كه اين عين مال زيد است و سپس به طور اضراب مى گويد كه بل «للعمرو» و گاه در يك كلام منفصل اين دو اقرار را مى كند و زمانى در دو مجلس به هر دو اقرار مى پردازد. بى شك پس از اقرار اول مال از ملكيت او خارج مى شود و به مقر له متعلق مى شود. بنابراين مطابق قاعدۀ اقرار، در هنگام اقرار دوم مالى از آن او نيست تا قابل انتقال به مقر له دوم باشد يا نباشد؛ اما اثرى كه بر اين اقرار مترتب است آن است كه اگر مال مورد اقرار ماليت داشته و از مثليات يا قيميات باشد، بايد مثل يا قيمتش به مقر له دوم داده شود.

ولى عين مال منتقل بر مقر له اول مى شود.

اين معنى ميان فقها مشهور است و حتى ادعاى اجماع در مورد آن شده است و بر طبق آن فتوى داده اند. شهيد اول (ره) در كتاب دروس مى فرمايد: در ما نحن فيه علم به انحصار حق داريم نسبت به مقر له اول و يا ثانى و نيز سقوط اماريت يد از براى ملكيت مقر

و در نتيجه مسأله از صغريات باب تداعى و تحالف محسوب مى شود. لكن صاحب جواهر (ره) مى فرمايد به صرف احتمال سهو و غيره منافاتى با تعبد به قول مقر ندارد، به جهت شمول قاعدۀ اقرار العقلاء على انفسهم نافذ. بنابراين هر دو اقرار معتبر و نافذ است، البته عين مقر به بايد به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 398

مقر له اول داده شود مثل يا قيمت آن به مقر له دوم داده شود. لكن به نظر مى رسد با قطع نظر از اجماع اين دو اقرار حكم دو اماره متعارضين را دارد و بناء على الطريقيه و الكاشفيه مرجع تساقط آن دو اقرار است، به جهت علم اجمالى به كذب يكى از دو اقرار و بالاخره همان طورى كه شهيد اول (ره) فرموده اند مورد از مصاديق باب تحالف و تداعى محسوب مى شود. ضمنا فروعى براى مسأله متفرع است، مثل اينكه مقر بگويد اين مال از آن زيد است سپس اضراب كند و بگويد بل العمر و البكر. فقهاى عظام فرموده اند عين به زيد داده مى شود و نيز مثل يا قيمت آن را بايد به عمرو و بكر بدهد و چنانچه مقر اقرار بكند اين مال از آن زيد و عمرو است و سپس اضراب بكند بل البكر، بايد عين را به زيد و عمرو مشتركا بدهد و مثل يا قيمت آن را به بكر به تنهايى بدهد و هكذا. ضمنا ذكر اين مطلب بايسته است كه فقهاى عظام فرقى در كيفيت اقرار نگذاشته اند چه مقر بگويد اين مال زيد است و سپس اضراب بكند للغير يا اينكه بگويد اين مال را از زيد

غصب كردم و سپس اضراب از غير بكند. در هر دو صورت عين را بايد به مقر له اول بدهند و مثل و يا قيمت آن را به مقر له دوم بپردازد، لكن به نظر علامه (ره) در كتاب قواعد اين مطلب تمام نيست، به جهت اينكه اقرار به غصب ملازمۀ با اقرار به ملكيت عين از براى مقر له ندارد و اين معنى لازم اعم است از براى ملكيت، چون غصبيت ممكن است از مالك عين بشود و يا از كسى كه يدش امانى و مأذونه هست بشود، بنابراين اقرار بر لازم اعم از اقرار بر ملزوم خاص- كه همان ملكيت باشد- نيست؛ البته نسبت به اقرار اول بايد عين به مقر له اول داده شود به مقتضاى قاعدۀ و على اليد ما اخذت حتى تؤديه يا از باب

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 399

اينكه مقر له مالك عين است و يا اينكه يدش مأذونه و امانى است و اما نسبت به اقرار دوم موضوع منتفى و بى اثر است، به جهت اينكه ضمان به مثل و يا قيمت در فرض اقرار به ملكيت است كه قهرا اقرار دوم اقرار بر اتلاف مال غير محسوب مى شد و موجب ضمان است. اما اقرار بر غصبيت ملازم با اقرار بر ملكيت نيست تا اينكه موجب ضمان باشد؛ مضافا اينكه ذو اليد در آن حالت نيست تا اقرار بر عدوانيت يد خود نسبت به غير بكند. بنابراين، نه اشكال صاحب جواهر (ره) وارد است و نه فرمايش مرحوم علامه (ره)، زيرا فرمايش ايشان مطابق با قواعد و صناعت مى باشد.

ى. مسألۀ ديگر اين است كه آيا

شهادت و سوگند مستندا الى اليد جايز است يا نه؟ به اعتبار صناعت علمى، همان طور كه در جاى خود ثابت شده است مى گوييم كه علم مأخوذ در باب شهادت و قطع معتبر در خصوص شاهد- كه بايد جزم و علم داشته باشد- قطع صفتى نيست (قطع بما انه صفه من صفات النفس) تا در صورت وجود بتواند شهادت بدهد، بلكه علم مأخوذ در باب شهادت علم طريقى است و هر امرى كه قائم مقام علم باشد و انسان بتواند به واسطۀ آن شهادت بدهد كفايت مى كند و در جاى خود ثابت شده است كه در كليۀ امارات و طرق و اصولى كه قائم مقام علم به نحو طريقى باشد، مى توان مستندا به آنها شهادت داد و سوگند خورد.

روايات وارد شده در اين مقام مانند روايت حفص بن غياث است كه مى فرمايد:

أ رأيت اذا رأيت شيئا فى يد رجل أ يجوز لى اشهد له؟ قال: نعم، فقال

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 400

الرجل اشهد انه فى يده و لا اشهد انه له فلعله لغيره، فقال ابو عبد اللّه (ع) أ فيحل الشراء منه؟ قال: نعم، فقال (ع) لعله لغيره فمن اين جاز لك أن تشتريه و يصير ملكا لك ثم تقول بعد الملك: هو لى و تحلف عليه و لا يجوز أن تنسبه الى من صار ملكه من قبله اليك؟ ثم قال (ع): و لو لم يجز هذا لم يقم للمسلمين سوق.

دلالت اين روايت صريح است به اينكه شهادت و سوگند مستندا الى اليد جايز است و شايد اكثر شهادتها و سوگندها در مسائل حقوقى، مستند به قاعدۀ يد باشد.

3 قاعدۀ يد از امارات و طرق است يا از اصول تنزيليه؟

اگر مدرك

قاعدۀ يد، اجماع يا رواياتى باشد كه بدانها اشاره شد، هيچ گونه دلالتى بر اماريت يد ندارد؛ زيرا اجماع ناظر به ترتيب آثار ملكيت نسبت به ذو اليد بود و روايات نيز همگى متذكر بودند كه خريدوفروش مستندا به يد اشكال ندارد، بنابراين قابل جمع با اصل تنزيلى يا اماره بودن خواهند بود. اما اگر مدرك قاعده را بناى عقلا بدانيم و روايات امضاى اين سيرۀ عقلايى باشند قاعدۀ يد اماره مى شود؛ زيرا بناى عقلا نسبت به حجيت قاعدۀ يد نه از باب تعبد بر ترتب آثار ملكيت به هنگام شك است؛ بلكه بناى عقلا از باب كشف از ملكيت حاصله است چون نوعا بيشتر كسانى كه ذو اليد هستند چنانچه در مالكيت آنها شك شود عقلا مى گويند كه يد طريق است و كاشف از ملكيت است. به تعبير ديگر، از يد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 401

حصول ظن نوعى مى شود به اينكه دارندۀ استيلا و سيطرۀ خارجى نسبت به يك شي ء در نزد عقلا نسبت به آن مالك به شمار مى آيد.

4 تعارض قاعدۀ يد با ساير امارات و طرق و اصول

پس از آنكه ثابت كرديم كه قاعدۀ يد اماره است و امارات حكومت بر اصول دارند، اعم از اصول تنزيليه يا غير تنزيليه و حتى اقوى آنها كه استصحاب باشد، (بعضى استصحاب را عرش الاصول و فرش الامارات خوانده اند) و چون حجيت امارات و طرق از باب تتميم كشف است و شارع مقدس يا عقلا آمده اند در عالم اعتبار كاشفيت ناقصۀ اين اماره را كشف تام تلقى كرده اند، با اين كاشفيت موضوع اصل برداشته مى شود؛ چون همان طور كه مى دانيم موضوع اصول شك است (يا موضوع هر اصلى أيها الشك است)

اما اگر شك تعبدا به وسيلۀ اماره برداشته شد، موضوع اصول عمليه منتفى است.

در ديگر امارات و طرق، غير از بينه و اقرار (زيرا به موجب روايات و بناى عقلا بينه و اقرار هر دو مقدم بر يد هستند) بايد ديد بناى عقلا در حجيت قاعده و اماريت يد در ظرف عدم امارۀ ديگر است و يا حتى اگر اماره اى بر خلاف يد باشد بازهم ذو اليد بودن اماره است؟ اگر اماريت مطلقۀ يد بر ديگر امارات، از قبيل شياع بر وقفيت (شياع بر وقفيت خانه اى هست و ذو اليد نيز مدعى مالكيت است) كشف شود، قهرا چون دو اماره تعارض مى كنند به اقواى آن دو يعنى يد تمسك مى كنيم، اما اگر نتوانيم يكى از اين دو را كشفا اقوى بدانيم به مقتضاى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 402

قاعده تعارض و تساقط مى كنند و بايد با ساير ادله مسأله را حل كرد.

5 تعدد ايادى و اماريت آنها

چنانچه بر مال واحد چند نفر ذو اليد باشند، حكم مورد چيست؟ آيا بايد گفت كه اماريت يد مخصوص به موردى است كه ذو اليد واحد باشد و يا اماريت آن در اعم از ذو اليد واحد و متعدد است؟ مشهور فقها مى گويند كه تعدد ايادى در مال واحد اماره است بر ملكيت هر كدام به نسبت كسر مشاع از آن مال به نسبت تعدد ايادى موجوده در اين مال؛ مثلا چنانچه سه نفر ذو اليد باشند هر كدام به مقدار ثلث اماريت دارند. ممكن است گفته شود كه مقتضى قاعدۀ يد اماريت آن است براى اثبات ملكيت تمامى آنچه در يد ذو اليد است و در اينجا كه دو

نفر يا بيشتر ذو اليد هستند ايادى آنها با هم تعارض دارند و بايد به طرف ادلۀ ديگر رفت.

در جواب گفته مى شود كه هر كدام از ايادى متعدده در اين مال، اماره براى يد تامۀ مستقله بر تمامى اين مال نيست؛ زيرا همان طور كه قبلا تعريف شده است يد مورد بحث استيلا و سلطۀ خارجى بر مال است و در اينجا هر كدام از ذو اليدها استيلا و سلطۀ خارجى شان بر عين در ظرفى قرار دارد كه طرف ديگر هم در آن ظرف داراى استيلا و سلطۀ خارجى است. پس يد تامۀ مستقله بر تمامى مال وجود ندارد؛ زيرا لازمۀ يد تامۀ مستقله بر تمام مال آن است كه تمام تصرفات در يد يكى باشد و بتواند بقيه را نيز از تصرف در آن مال منع كند و چون چنين نيست استفاده مى شود كه هركدامشان يد تامۀ مستقله بر تمام مال ندارند و عقلا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 403

نيز در اين موارد بنايشان بر اين است كه اگر ذو اليد چند نفر بودند آنها را شريك مى دانند و اين شركت يا قهريه است، يا اختياريه؛ پس در اين مورد بايد به طور تقسيم گفته شود كه هر فرد نسبت به مقدار كسر مشاع اماريت دارد.

6 يد و ضمان

يد در صورتى كه در مال غير و بدون اذن از طرف خداوند تعالى يا از طرف صاحب مال باشد موجب ضمان است و مدرك آن نيز فرمايش پيامبر (ص) است كه و على اليد ما اخذت حتى تؤديه روايت مذكور مشهور بين فريقين و مورد عمل تمامى فقهاى ماست و دلالت بر ضمان دارد.

چنانچه يد عدوانى و غير مأذونه باشد وجود اعتبارى آنچه در يد ذو اليد است در ذمه اش مستقر مى شود كه ابتدا بايد عين آنچه را تحت يد اوست رد كند و اگر تلف شد مثل يا قيمت آن را بدهد. در مورد تعاقب ايادى نيز مسأله به اين صورت است كه اگر عينى در تحت يد كسى قرار گرفت و آن را به شخص ديگر داد؛ يد دوم چيزى را كه در اختيار دارد، علاوه بر صفات تكوينى خارجى اش، داراى صفت اعتبارى اضافى ديگرى نيز هست و بدين معنى كه اين شي ء مضمونه است بر يد اولى و در نتيجه ذو اليد دوم در برابر دو شخص ضامن است؛ هم مالك و هم ذو اليد اول يعنى اگر مالك به ذو اليد اول رجوع كرد، ذو اليد اول مى تواند به ذو اليد دوم مراجعه كند و تفصيل آن در جاى خود خواهد آمد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 1، ص: 404

خاتمه

يد سبب است از براى حصول مالكيت در عالم ثبوت و واقع و فقط امارۀ مالكيت و سبب اثباتى بر حسب ظاهر نيست. در باب حيازت مباحات اصليه يا احتطاب و احتشاش و امثال اينها يدى كه به قصد تملك باشد سبب خواهد بود براى حصول مالكيت واقعا، اما اگر استيلا بر شي ء بدون قصد تملك بود يا اينكه در مباحات اصليه سبق صدق كرد، اين استيلا بدون قصد تملك يا سبق در مباحات ملكيت نمى آورد.

البته بعضى گفته اند كه صرف استيلاى خارجى و لو آنكه مستولى قاصد بر تملك نباشد، براى ايجاد ملكيت كفايت مى كند و مستندشان همان فرمودۀ پيغمبر (ص) است كه فرموده اند

«من سبق الى ما لم يسبق عليه احد من المسلمين فهو احق به» اما اين مطلب كه آيا صرف استيلا بر شي ء بدون قصد تملك احقيت مى آورد يا موجب ملكيت مى شود، مطلبى جداگانه است كه بايد در جاى خود مورد بحث قرار گيرد.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

جلد دوم

پيشگفتار

قواعد فقهيه زير بناى فقه و حقوق اسلامى را تشكيل مى دهد و با شناخت اين قواعد دانشجويان توانايى مى يابند تا در فقه معاملات و حقوق اسلامى تسلط قابل توجهى پيدا كنند كه اين امر در جهت رسيدن به مرحلۀ استنباط و درك مسائل فقهى از اهميت خاصى برخوردار است و به آموخته هاى فقهى آنان نظم خاصى مى بخشد و همچنين قدرت استدلال و تجزيه و تحليل فقهى و حقوقى آنان را بالا مى برد.

در پى چاپ جلد اول قواعد فقهيه كه مورد استقبال فراوان قرار گرفت به طورى كه سه بار تجديد چاپ گرديد، بر آن شديم كه به تكميل اين قواعد بپردازيم. به همين منظور كتاب حاضر كه جلد دوم قواعد فقهيه است براى استفادۀ دانشجويان و علاقه مندان عزيز تهيه گرديد. اميد است كه اين جلد نيز مورد توجه پژوهشگران و دانشجويان قرار گيرد.

زمستان 1383

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 3

(1) قاعدۀ الإجارة أحد معايش العباد

اشاره

قاعدۀ «الاجارة احد معايش العباد» از جمله قواعد فقهيه است كه در آن مباحثى به شرح ذيل وجود دارد.

مشروعيت اجاره

اين قاعده از معاوضات است، در دين و شريعت اسلامى ثابت است و شرعا بر آن آثارى مترتب مى شود. از جمله اينكه اگر اجاره با شرايط صحيح واقع شود مستأجر مالك منافع عين مستأجره مى شود و موجر، مالك عمل اجير مى گردد.

دلايل اثبات و مشروعيت قاعده

الف) آيات و روايات

آيۀ اول:

قٰالَتْ إِحْدٰاهُمٰا يٰا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ. قٰالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هٰاتَيْنِ عَلىٰ أَنْ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 4

تَأْجُرَنِي ثَمٰانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ مٰا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ مِنَ الصّٰالِحِينَ. «1»

يكى از آن دو دختر گفت: اى پدر اين مرد را به خدمت خود اجير كن، چرا كه بهترين كسى است كه به خدمت بر مى گزينى:

هم تواناست و هم امين.

شعيب گفت: (اى موسى) من اراده آن دارم كه يكى از اين دو دخترم را به نكاح تو در آورم، بر اين مهر كه هشت سال در خدمت من باشى و اگر آن را به ده سال پايان دادى به ميل و اختيار خودت است، ولى من نمى خواهم بر تو سخت بگيرم، كه اگر خدا بخواهد، مرا از درستكاران خواهى يافت.

آيۀ دوم:

«قٰالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً». «2»

(موسى گفت) روا بود تو كه اين زحمت به خود دادى اجرتى مى گرفتى.

و آياتى ديگر كه سيد مرتضى از تفسير نعمانى با استناد به سخن على (ع) در بيان امرار معاش خلق به آن اشاره مى كند كه حضرت على (ع) در مورد اجاره فرمودند:

خداوند عز و جل فرمود:

______________________________

(1). قصص: 26 و 27.

(2). كهف: 77.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 5

نَحْنُ قَسَمْنٰا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ

رَفَعْنٰا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجٰاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيًّا وَ رَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمّٰا يَجْمَعُونَ. «1»

ما روزى را در زندگى دنيا بين مردم تقسيم كرديم و بعضى را بر بعضى برترى داديم تا بعضى از مردم بعضى ديگر را مسخّر خدمت كنند و رحمت خدا از آنچه گرد مى آورند بهتر است.

اجاره طبق آيات قرآن يكى از معايش خلق است. هرگاه با حكمت ميان آنها و ارادۀ آنها و ساير حالات آنها مخالفت كرد و آن را قوامى براى روزى خلق قرار داد؛ مانند اينكه شخصى، ديگرى را براى كار در زمين زراعى و انجام كارهايش و تصرفات و املاكش اجاره مى كند، اگر شخص ناچار است براى خودش كارهايى مانند بنّايى يا نجارى يا هر نوع صنعتگرى انجام دهد و متصدى تمام آنچه به آن نياز دارد شود؛ مانند دوختن لباس چه در ملك خودش باشد يا در ملك ديگرى؛ احوال عالم و كارهاى جهان به آن استحكام مى يابد. اما براى تمام مردم امكان همه اين كارها نيست و از انجام همه اين امور ناتوان هستند. لكن خداى متعال از سر تدبير اراده كرده كه همتها و سليقه هاى مردم با يكديگر متفاوت باشد و هر كسى كه ذوق كارى دارد همان از او مطالبه شود. بدين وسيله كار مردم به وسيله يكديگر قوام و استحكام پيدا مى كند و بعضى از آنها به كمك بعضى ديگر در مسائل معيشتى بى نياز مى شوند و صلاح حال آنها تحقق مى يابد. «2»

______________________________

(1). زخرف: 32.

(2). سيد مرتضى علم الهدى، محكم و متشابه، ص 59؛ حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 13، ح 3، ص 244.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 6

همچنين

روايت حسن بن على بن شعبه در تحف العقول از امام صادق (ع) است كه در مورد معايش بندگان در تفسير اجاره گفت (انواع اجاره عبارت است از:) اجاره خود انسان يا ملك او، يا كار كسى از نزديكان، يا (كرايه) چهارپايان، يا (دوختن) لباس و … «1» تا آخر حديث شريف.

هدف ما از نقل اين دو روايت كه امير مؤمنان (ع) به آن استدلال كرده اند اين است كه اجاره يكى از موارد معاش بندگان است و مشروعيت آن با توجه به آيات شريفه در دين ثابت است و شكى در آن نيست و امور خلق و روزى آنها بدون آن قوام نمى يابد. روايات ديگرى نيز بر مشروعيت اجاره دلالت مى كند كه ان شاء اللّه تعالى در لابه لاى مباحث آينده مطرح خواهد شد.

ب) اجماع

همه فقها در مورد مشروعيت اجاره اجماع دارند. اين جانب نيز به مشروعيت اين قاعده معتقدم، زيرا كه متدينين در تمام فرقه هاى اسلامى براى رفع نيازهايشان كسانى را اجير مى كنند و يا املاك خود را اجاره مى دهند. چنين ادعايى براى اثبات اجاره و لزوم ترتيب اثر به آن از ضرورياتى است كه بعيد نيست.

تعريف شرعى اجاره

ظاهر لفظ اجاره از مصدر فعل ثلاثى مجرد «أجر، يأجر، اجاره» است. هم چنانكه واژه كتاب از مصدر كتب گرفته شده است. بنا بر نظر اهل لغت، اصل اين لفظ به معنى «اكراء» است و در عرف به معناى «اجاره» آمده است.

______________________________

(1). حرانى، تحف العقول، ص 333؛ حر عاملى، همان، باب 1، ح 1، ص 242.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 7

نظر فقها دربارۀ اجاره چنين است: مشهورى از فقها به اين مطلب عقيده دارند كه اجاره عبارت است از تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم و گفته شده كه ماهيت اجاره مسلط كردن شخص بر عين است براى انتفاع از آن به عوض معلوم.

دايرۀ شمول تعريف اول گسترده تر است چون اجاره انسان آزاد را نيز شامل مى شود. اما تعريف دوم اجارۀ انسان آزاد را در بر نمى گيرد براى اينكه انسان آزاد تحت سلطۀ كسى واقع نمى شود و تسلط كسى بر او ممكن نيست، هر چند تمليك منافعش مانعى ندارد.

اشكال بر تعريف

اشكال اين است كه منافع تدريجا به وجود مى آيد و تا جزء اول معدوم نگردد جزء دوم محقق نمى شود. پس قرار و ثباتى براى آن نيست تا اينكه متعلق و مورد مالكيت يا محل ملك قرار گيرند و تمليك در مورد آنها تحقق پيدا كند.

ممكن است در پاسخ به اشكال گفته شود: امور، تدريجى الوجود است و همچنين براى اجاره وجودى است كه داراى آثار مى باشد، مثل شب و روز. شب جمعه و ماه رمضان از وجودى برخوردارند كه اجزاى متصل آن كه تدريجا به وجود مى آيند، با وحدت شخصيتها مساوى و برابرند. در نتيجه، دليل شما كه گفتيد منافع تدريجى الوجود است

و قرار و ثباتى براى آن نيست، پس مورد تمليك واقع نمى شوند، سخن شايسته اى نيست. اشكالى كه بر آن وارد مى شود اين است كه اجاره تمليك منفعت نيست، بلكه متعلق به عين است. اگر معنى اجاره، تمليك بود ناچار تمليك عين منظور بود نه تمليك منفعت، زيرا اجاره به منفعت تعلق ندارد و لذا نمى تواند سبب انتقال مال به مستأجر شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 8

بعضى از فقها در پاسخ به اين اشكال مى فرمايند: نظر شما معنى «آجرت الشى ء فلانى» نيست، زيرا در اين صورت گفته مى شود كه اجاره به منفعت تعلق ندارد، بلكه معنى آن به طور مثال اين است: «آجرتك هذه الدار أو هذه الدابة» يا هر مال ديگرى اين است كه منفعت حلالى كه هدف عقلايى براى مستأجر داشته باشد؛ مانند «اكريتك هذه الاشياء». مفهوم عرفى «الاكراء» تمليك منافع آن شى ء براى او به ازاء عوض معلوم است. پس معنى اجاره عين از اعيانى است كه داراى منفعت است و اجاره تمليك منافع آن است. پس هرگاه اجاره يا اكراء به عين تعلق بگيرد مفهوم عرفى آن اين است كه منافع آن عين، ملك مستأجر يا كرايه كننده مى شود. به عبارت ديگر، دو لفظ اجاره و اكراء براى تمليك منافعى كه متعلق به عين است مفيد مى باشد. پس اگر به منفعت تعلق بگيرد، افاده تمليك آن منفعت را مى كند. بنا بر اين، اگر گفت: «آجرتك يا اكريتك منافع هذا البستان» معنايش «ملكتك منافع هذا البستان» است. در نتيجه، اجاره به خود عين تعلق مى گيرد كه تمليك منافع آن عين را افاده مى كند و اين ماهيت اجاره است.

اشكال اول وارد نيست،

زيرا معنى اجاره را معاوضۀ حقيقى دانستيم كه ميان منافع عين مستأجره و عوض مذكور در عقد اجاره واقع مى شود. موجر به ازاى عوضى كه از مستأجر مى گيرد، مستأجر را مالك آن مى گرداند و فرقى نمى كند كه اجارۀ عين باشد يا اجارۀ شخصى كه براى انجام كارى او را اجير كرده باشند.

در معناى اجاره، كسى كه ولايت امر آن را بر عهده دارد براى كارى كه آن را تمليك مى كند، كسى را به نام اجير براى انجام اين عمل مشخص مى كند. پس عقد اجاره متعين نمى شود مگر به شخص مورد نظر كه انجام آن كار بر عهدۀ او گذاشته

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 9

شده است و اگر عقد اجاره به شخص مذكور مربوط نباشد، خودش نسبت به معامله و معاوضه اجنبى محسوب مى شود، هرگاه لفظ اجاره متضمن تمليك منافع متعلق آن نباشد. و فرقى نمى كند كه متعلق آن از اعيانى باشد كه داراى منفعت است يا شخص آزادى باشد كه خودش را اجاره داده است. بنا بر اين، معنى اجاره تمليك منافع به مستأجر است هر چند منافع متعلق به خودش است و اما گفتيم كه معنى متعلق اجاره به شى ء تمليك منافع متعلقش به مستأجر است. پس هرگاه گفت «آجرتك هذه الدار» معنايش تمليك منافع آن خانه به مستأجر است و اشكالى در اين ميان باقى نمى ماند و نيازى به ذكر عين نيست. عين را از باب قيام منفعت به آن و از جهت تعيين منفعتى كه در مقابل عوض قرار مى گيرد به آن، ذكر كرد. سپس علامه (ره) در جمله اى از كتابش اجاره را عقد ذكر كرد «1» و

نتيجۀ آن تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم، با بقاى اصل ملك، است.

اشكالى كه در جامع المقاصد «2» مطرح شده مبنى بر اينكه اگر معنى اجاره، عقد باشد لازمه اش اين است كه موجر به قصد انشاء و ايجاد عقد اجاره «آجرتك» بگويد، در آن صورت، «آجرتك الدار الفلانيه» به طور مثال، انشاى عقد اجاره است، و اين بعيد به نظر مى رسد.

اجاره به معنايى كه ما ذكر كرديم صحيح است- تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم- و مسبب از عقد اجاره، يعنى ايجاب و قبول است. به اين معنى كه ايجاب و قبول نزد شارع مقدس، موضوع براى اجاره در عالم اعتبار تشريعى است.

______________________________

(1). علامه حلّى، تذكرة الفقهاء، ج 2، ص 290؛ علامه حلّى، قواعد الاحكام، ج 1، ص 224.

(2). محقق ثانى، جامع المقاصد، ج 7، ص 80.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 10

اينكه بعضى از فقها مى فرمايند همانا اجاره مسبب از عقد- يعنى ايجاب و قبول- است مراد اينكه از مسببات تكوينيه مانند سوختن حاصل از آتش باشد، نيست؛ بلكه عبارت است از امر اعتبارى كه شارع آن را معتبر كرده است يا عرف و عقلا در موضوع است و آن تمليك منفعت در اجارۀ اعيان است يا عمل در اجارۀ اشخاص.

پس اين اشكال وارد نمى شود كه همه اجزاى سبب بايد در حال پيدايش مسبب، موجود باشد. در غير اين صورت لازمۀ كلام اين است كه معدوم (قبول كه هنوز گفته نشده) در منافع موجود اثر گذارد، (با توجه به اينكه تمليك منافع در اجاره امر قراردادى و اعتبارى است و سبب تكوينى نيست، لذا لزومى ندارد كه ايجاب و قبول همزمان باشد

و نيازى به احتمالات سست و ضعيفى كه در اين مقام بيان كرده اند، نيست. هدف و مقصود آنها در بيان تعريف اجاره به اينكه: «عقدى است كه ثمرۀ آن اين چنين است» و آن ايجاب و قبول است و بطلان اين مسأله واضح است و اگر نظرشان اين بود كه موضوع عقد نزد شاعر امرى اعتبارى است اين كلام حق است و اشكالى ندارد كه از امور تدريجى الوجود و موضوع امر اعتبارى و مصحح آن باشد، مانند تذكيه كه شارع آن را قرار داده است- يعنى بريدن چهار رگ با آلاتى از آهن به دست كسى كه مسلمان باشد و حيوان نيز رو به قبله باشد- و موضوعى براى طهارت بدن حيوان تذكيه شده است، و حليت را براى گوشتى كه خوردنش حلال است فراهم مى كند، و احكام خمسه تكليفى مانند واجب، حرام، مستحب و مكروه و مباح را شارع اعتبار كرده است. حليّت در اكثر كارها تدريجى الوجود است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 11

صيغۀ عقد اجاره

اشاره

عقد اجاره مانند ساير عقود با ايجاب و قبول واقع مى شود و بايد با لفظ صريح ادا شود كه دلالت بر مقصود كند. لفظ صريح از طرف موجب «آجرت» و «أكريت» است و از طرف مقابل «قبلت» و «استأجرت» و «اكتريت» يا «استكريت» و امثال آن، يعنى هر آنچه دلالت صريح بر انشاء مى كند. منظور از دلالت صريح اين است كه لفظ موضوعى براى آن معنى باشد و اما در آن با قرينه صارفه و معينه استعمال شود و معنى آن مورد نظر است؛ زيرا عقود تابع قصود هستند و ما در قاعدۀ عقود تابع قصود

هستيم و در اين كتاب آن را واضح كرديم. خلاصه مطلب اين است كه انشاء عناوين عقود مانند: بيع، اجاره، صلح و رهن از نظر ايجاب و قبول مورد نظر متعاقدين باشد، براى اينكه عناوين قصديه بدون قصد تحقق نمى يابد. بنا بر اين قصد عنوانى از عناوين عقود است و با لفظ صريح در معنى آن عنوان انشاء مى كنند چه بالوضع يا به قرينه متعارفه ظاهر در آن يا مفاهيم عرفى باشد و آن عنوان را در عالم اعتبار تشريعى مى يابيم.

اگر در ايجاب يا قبول استعمال نشود، در معنى مورد نظر نيز نه به وضع ظاهر مى شود و نه به قرينه، و آن معنى را در عالم اعتبار تشريعى نيز نمى يابيم. هر چند مورد نظر آن لفظ باشد زيرا قصد به تنهايى كافى نيست. در وجود آن معنى به دو امر نياز داريم: (1) قصد؛ (2) ايجاد.

آنچه ما قصد داريم به لفظى است كه صراحتا به كار برده شده در غير اين صورت يكى از دو امر لازم مى آيد، يا آنچه قصد شده واقع نخواهد شد يا آنچه واقع شده مورد نظر نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 12

الف) استعمال لفظ بيع در صيغۀ اجاره

اگر يكى از دو امر باشد مثلا قصد اجاره خانه كند و لفظ بيع را در مقام انشاء به كار برد و بگويد «بعتك هذه الدار» بيع واقع نمى شود، براى اينكه آن را قصد نكرده و اجاره هم واقع نمى شود براى اينكه آنچه واقع مى شود بيع است. در نتيجه، آنچه قصد شده واقع نشده و آنچه مورد نظر بوده قصد نشده است و آن مانند انشاء در باب ايقاع است و معنى ظاهر لفظ

انشاءاش اراده مى شود. گاهى انشاء صحيح استعمال مى شود و لفظ در معناى حقيقى و يا در غير ما وضع له و يا با قرينه صارفه و معينه براى چيزى كه اراده مى شود استعمال مى شود. و آن در بعضى تعابير خلاف واقع مى شود. هرگاه بگويد: «بعتك سكنى هذه الدار سنته كاملة بكذا» آيا اجاره واقع مى شود يا نه؟ از نظر اينكه ظهور بيع در انتقال عين است يا ظهور منفعت در اجاره است. بله، اگر گفت «ملّكتك سكنى هذه الدار سنه كاملة بكذا» در اجاره ظهور دارد، براى اينكه تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است و اين خود اجاره است. اشكالى در وقوع اجاره با عقد نيست و اشكالى در وقوع آن با معاطات وجود ندارد. لكن تحقيق آن است كه عقد از مقولۀ معنى مى باشد و الفاظ دخالتى در هويت عقد ندارند، بلكه ماهيت عقد به قصد موجب پديد مى آيد. بنا بر اين، الفاظ مقام اثبات و إبراز و اظهار عقد محسوب مى شود.

ب) اجارۀ معاطاتى

الف. عنوان اجاره به معاطات نيز تحقق پيدا مى كند، در نتيجه شامل عمومات مى شود. شكى نيست كه قول امام (ع): «اجاره يكى از راههاى معيشت خلق است»، در مقام بيان راههاى معيشتى است كه حلال است و به وسيله اجاره بازار مسلمين برپا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 13

مى شود و آن راه از جانب شارع امضاء شده است. پس اجاره مانند: حلال بودن بيع، بهتر بودن صلح، رد شدن عاريه و مانند آن، يكى از راههاى معايش مردم است.

ب. مبنايى كه معاملات هم عقد است، مانند آنچه بعضى احتمال داده اند و اين بحث از مناقشه خالى نيست و

اشكال دارد. ادله وجوب وفاى به هر عقدى شاملش مى شود و اين مطلب در بيع معاطات گذشت و بيان كرديم كه آنها عقد هستند.

ج. سيره مستمر در همۀ جوامع عقلايى بر تحقق اجاره به معاطات است و بناى عقلا هم از تمام امتها بر اين است. پس هرگاه معاطات تحقق يابد عمومات از آيات و روايات كه دلالت بر امضاى آن مى كند و بر آن مؤثر است، شاملش مى شود.

شايسته نيست در صحت اجاره معاطاتى شك كنيم و ترتيب اثر اجاره بر آن صحيح است.

احكام اجاره

لزوم عقد اجاره

همۀ ادلۀ لزوم، بخصوص قاعدۀ اصالة اللزوم در عقود، و نيز قاعدۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» «1» در آن جارى مى شود.

پس اجاره به طور مطلق با عقد يا معاطات تحقق مى يابد. معامله لازم مانند ساير عقود لازم فسخ نمى شود، مگر با اقاله يا شرط خيار. هرگاه اجماع بر عدم لزوم در معاطات ثابت شد، مانند آنچه در بيع ادعا شد، ناچاريم از اقتضاى اطلاقات و

______________________________

(1). مائده: 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 14

عمومات قائل به جواز آن شويم. هنگامى كه به تصرف آن دو نياز نباشد (آنها را عوض مى كنيم) يا تصرف يكى از آن دو (معاطات يا بيع) در آنچه به او منتقل مى شود. پس اگر مستأجر در منفعتى كه به وسيلۀ اجاره مالك آن شده تصرف كرد يا موجر در عوض آن تصرف كرد، اجاره لازم است و فسخ آن جايز نيست، مانند آنچه در بيع است. پس بيع معاطاتى جوازش مشروط به باقى ماندن ثمن و مثمن است. و در صورت تلف آنها يا يكى از آنها جوازى باقى نمى ماند؛ بلكه بيع لازم مى شود براى اينكه قدر

متيقن از موارد اجماع است؛ و هرگاه عوضين باقى باشند و تلف در يكى از آن دو واقع نگردد، كل يا بعضى از آن دو يا يكى از آنها تصرف نمى شود. و مبنايى بر اينكه اجاره معاطاتى غالبا لازم است با تلف جزئى از منفعت كه ملك مستأجر است يا عملى كه مالك آن شده، پس مورد جواز باقى نمى ماند. زيرا بر لزوم آن به طور مطلق ادعاى اجماع شده است. لكن تحقيق آن است كه هيچ گونه فرقى بين عقد معاطاتى و يا عقد به طور صيغه نيست و قاعدۀ اصالة اللزوم در هر دو جارى است.

بيع به دنبال اجاره

فرع: لا تبطل الاجارة ببيع العين المستأجره، غاية الامر تنتقل إلى المشترى مسلوبة المنفعة مدة تلك الاجارة اللازمة.

اجاره با بيع عين مستأجره باطل نمى شود، زيرا منفعت مسلوبه (منفعت عين تا زمانى كه اجاره باقى است مال مستأجر است) در آن مدتى كه اجاره لازم است به مشترى انتقال مى يابد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 15

بعد از جمع شدن شرايط صحت بيع و نفوذ آن و شامل شدن اطلاقات بيع بر آن مانعى وجود ندارد و مخالفى در صحت بيع نداريم، اگر مشترى غير مستأجر باشد.

ممكن است مستأجر مشترى باشد كه در اين صورت نيز بعد از فروش، منفعت اجاره از او سلب مى شود و بايد اجاره باقى مانده را بدهد و منفعتى باقى نمى ماند كه به تبع عين مالك آن بشود و فرقى نيست بين اينكه مشترى مستأجر باشد يا غير آن. براى اينكه هرگاه مشترى مستأجر باشد در مرحلۀ قبل به وسيلۀ بيع، منفعت ملك او شده؛ پس محال است كه به واسطۀ فروختن اخير

مالك آن شود. مگر اينگونه گفته شود كه سقوط ملكيت حاصله به وسيلۀ انفساخ اجاره است و ملكيت جديد به تبع ملكيت عين به وسيلۀ بيع حاصل مى شود و اين قول بدون دليل است و امكان ندارد. مگر اينكه گفته شود عقلا در آن حال عين را ملكى براى او نمى بينند كه مالك منافع آن به سبب ديگرى غير از تبعيت باشد و اما اين ادعايى است كه شاهد و دليلى بر آن نيست. قول قوى اين است كه اجاره به وسيلۀ بيع عين مستأجره باطل نمى شود و فرقى نمى كند كه مشترى مستأجر باشد يا غير مستأجر. در كتاب وسائل الشيعة باب اجاره به اين موضوع اشاره شده است. «1»

اگر مشترى از اينكه بايع قبل از بيع عين را اجاره داده است بى خبر باشد، مخير است؛ زيرا در غير اين صورت ضرر لازم مى آيد و ضرر از موارد غبن است كه موجب خيار مى شود. مخصوصا هنگامى كه اجاره براى مدت طولانى باشد، بلكه در بعضى از صورتها معامله لغو و غير عقلايى مى باشد؛ مثلا آنجايى كه خانه اى را براى

______________________________

(1). حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجاره، باب 24، ص 266.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 16

مدت صد سال اجاره دهد و سپس آن را بفروشد و مشترى از اجارۀ آن بى خبر باشد و آن را به منظور سكونت خريدارى كند و اگر اين معامله لازم باشد مشترى در طول عمرش از سكونت در خانه اش محروم مى شود و فقها به صحت امثال اين معاملات و لزوم آن پايبند نيستند.

علامه در ارشاد «1» ذكر كرده است كه هرگاه مشترى همان مستأجر باشد، اجاره باطل

است و قائل به انفساخ شده اند و براى توجيه كلامشان وجوهى ذكر كرده اند.

آنچه از شرح محقق اردبيلى بر ارشاد استفاده مى شود «2» اين است كه اگر ما قائل به عدم انفساخ اجاره و باقى ماندن آن شديم لازم است دو علت و دو سبب مستقل بر مسبب واحد وارد شود. براى اينكه مستأجر با بيع به تبع عين مالك منفعت مى شود، و الآن به وسيلۀ اجاره مالك آن است. پس بعيد است كه عين را بخرد و اجاره را منفسخ نكند و آن را باقى گذارد. در اين صورت مالك منفعت آن است به دو سبب اجاره و تبعيت، هر يك از آنها سبب مستقل هستند، نه اينكه جزء سبب باشند، اگر قائل به حصول ملكيت به طور ثانوى و بالتبع باشيم، تحصيل حاصل بوده و محال مى باشد. پس ناگزيريم كه بگوييم اجاره باطل و منفسخ است.

اما دانستيم كه هرگاه مشترى همان مستأجر باشد عدم بطلان اجاره اقوى است.

براى اينكه در مرحلۀ قبل به وسيلۀ اجاره مالك منافع عين گرديده است و مالك عين است كه ملكش را اجاره داده است و منفعت آن ملك به مستأجر انتقال پيدا كرده است. پس منفعت عين به وسيلۀ اجاره استيفاء شده و عين بدون منفعت گرفته شده،

______________________________

(1). علامه حلّى، ارشاد الأذهان، ج 1، ص 426.

(2). مقدس اردبيلى، مجمع الفائدة و البرهان، ج 10، ص 41.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 17

پس براى آن ملك منفعتى در عالم اعتبار تشريعى باقى نمى ماند، به اين معنى كه آنچه در دست مالك است بعد از اجاره نفس عين بدون منفعت است.

پس هرگاه عين را فروخت به مستأجر منتقل

نمى شود مگر عين خالى از منفعت، به دليل اينكه مالك منافع نيست تا آن را به مشترى منتقل كند و كسى كه فاقد شى ء باشد، ممكن نيست كه معطى آن باشد. پس براى مشترى ملك بدون منفعت حاصل مى شود و مانند اين مورد، متابعتى در بين ندارد.

بين مالكيت عين و ملكيت منافع آن ملازمه اى نيست، و الّا بطلان تمام اجاره ها لازم مى شود يا قول به اينكه منافع عين مستأجره، ملك موجر است- تمام منافع عين مستأجره- و همچنين ملك مستأجر است اين قول صحيح نيست.

آنچه از ايضاح در شرح قول پدرش- قدس سرّه- استفاده مى شود اين است كه اگر مستأجر همان مشترى بود جواز آن اقرب است. وى مى گويد: احتمال دارد اجاره منفسخ شود، زيرا زمانى كه رقبه را مالك باشد، منافع بر ملك را به دليل تابعيت رقبه، مالك مى شود و هرگاه منافع مملوك او بود عقد اجاره بر آن باقى نمى ماند. «1»

همانا مالكيت عين، مالكيت منافع را به تبع خود در پى دارد. هرگاه مالكيت آن به سبب ديگر باقى نماند تحصيل حاصل لازم مى شود، مانند آنچه بيانش گذشت و با صرف حدوث منافع بر ملك به طور مطلق مالكيت واجب نمى شود، بلكه هرگاه به

______________________________

(1). فخر المحققين، ايضاح الفوائد، ج 2، ص 244؛ علامه حلّى، قواعد الاحكام، ج 1، ص 224.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 18

سبب ديگرى از قبل منتقل نشده باشد واجب مى شود- و الّا محذور المتقدم- تحصيل حاصل لازم مى آيد.

در جامع المقاصد قائل به بقاى اجاره و عدم فسخ آن شده اند و مشترى مستأجر، ثمن و اجرت را جميعا مى پردازد و بر او واجب است كه از

مالش اجرت مالش را بپردازد «1».

اشكال: اگر ملكيت منافع عين مستأجره به تبع آن حاصل شده باشد، لازم مى شود. در غير اين صورت، اگر به جهت اجاره باشد در مرتبه پيش به وسيلۀ اجاره منفعت مالى برايش نيست و همانا مالكيت به وسيلۀ اجاره و دادن اجرت حاصل مى شود و او از مالش اجرتى مى دهد كه به وسيلۀ اجاره مالك آن شد.

اشكالى در آن نيست، بلكه هر اجاره اى اين چنين است و بعد كه به وسيلۀ اجاره، مالك منافع آن شد و عوض بدل انجام شد و بيع بعد آن واقع شد بالتبع تأثيرى در ملكيتش نخواهد داشت. براى اينكه هرگاه براى شى ء دو سبب وجود داشت و سبب اول مسبب خود را يافت محل و مجالى براى تأثير سبب دوم باقى نمى ماند.

علامه در قواعد مى گويد: اگر مستأجر مشترى بود اقرب جواز آن است. «2» اين صحيح است و در ارشاد «3» نيز آورده شده و تعبيرش به جواز از مناقشه خالى نيست؛

______________________________

(1). محقق ثانى، همان، ج 7، ص 90.

(2). علامه حلّى، قواعد الاحكام، ج 1، ص 224.

(3). علامه حلّى، ارشاد الاذهان، ج 1، ص 426.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 19

هرگاه كه مقصود از آن باقى ماندن اجاره و عدم فسخ آن باشد. شايسته نيست كه از آن به جواز تعبير كنيم و بحث در جواز بيع و جواز اجاره و عدم جواز آنها نيست، بلكه بحث در انفساخ و عدم انفساخ اجاره است.

تقارن بيع و اجاره

فرع: لو تقارن البيع و الاجارة- كما اذا باع داره مثلا، و فى نفس ذلك الزمان آجرها و كيله- فهل كلاهما يقعان صحيحين أو باطلين، أو التفصيل بين

البيع فيقع صحيحا و بين الاجارة فتقع باطلة؟ وجوه.

اگر بيع و اجاره همزمان با هم واقع شود، مثلا در همان زمانى كه خانه را فروخت آن را اجاره دهد آيا چنين بيع و اجاره اى صحيح است يا باطل يا تفصيل قائل شويم بگوييم بيع صحيح است و اجاره باطل؟ وجوهى دارد.

صورت اول: چه بسا در وجه اول گمان شود كه عين را شخصى مالك مى شود و منفعت را شخص ديگرى مالك مى شود، تنافى بين آنها وجود ندارد. به دليل اينكه آن دو ملك براى شخص واحدى است و اوست كه مى تواند يكى از آن دو را به شخصى و ديگرى را به شخص ديگر بدهد.

اشكال: اگر زمان اجاره پيش از بيع باشد صحيح است، زيرا بعد از اينكه منفعت به ديگرى به وسيلۀ اجاره منتقل شود ملك، بدون منفعت در مدت اجاره باقى مى ماند. در پاسخ به اين اشكال مى توان گفت: مالك مى تواند عين مسلوب المنفعه را به خود مستأجر و يا غير او بفروشد در حالى كه ميان اين دو منافاتى وجود ندارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 20

صورت دوم: اگر زمان واحد باشد، عين به وسيلۀ بيع منتقل مى شود و به تبع عين منافع نيز انتقال مى يابد و اگر زمان بيع و اجاره يكى باشد، انتقال منفعت به دو شخص در زمان واحد لازم مى شود و دو انتقال منافى يكديگرند و ترجيحى براى يكى از آن دو نيست و هر دو ساقط مى شوند. در صورتى كه مشترى و مستأجر يكى باشند، اشكالى در آن نيامده است و منافى يكديگر نيستند بلكه به منزلۀ تكرار انتقال منفعت به او مى باشد.

جواب ايراد مذكور:

دو انتقال در مرتبه واحد نيستند، بلكه انتقال منفعت به وسيلۀ اجاره در مرتبۀ علت انتقال منفعت به وسيلۀ بيع است، يعنى عين منتقل مى شود. پس انتقال منفعت به وسيلۀ اجاره بدون معارض حاصل مى شود و محلى براى انتقال آن به وسيلۀ بيع باقى نمى ماند؛ اجاره و بيع هر دو صحيح است. نهايت امر به وسيلۀ بيع عين منتقل مى شود، عينى كه مسلوب المنفعة است و مشترى در صورت جهل خيار دارد.

اشكال: اول اينكه تقدم علت زمانى نيست، بنا بر اين علت و معلول در زمان واحد هستند؛ در غير اين صورت تفكيك بين علت و معلول لازم مى آيد. پس اگر هزار علت و معلول در سلسله مترتبه وجود داشته باشد، زمان علت اولى با زمان معلول اخير در آن سلسله يكى است. پس زمان تمليك منفعت در اجاره با زمان تمليك آن در بيع در فرض ما يكى است، اگر اولى در رتبه علت دومى باشد.

ثانيا، در جاى خودش گذشت با وجود علتى در رتبه لازم نيست بر معلولش مقدم باشد، مانند خود علت. ناچاريم آنچه گذشت را بپذيريم و آنچه گذشت ملاك براى آن باشد. آنچه براى عليت گذشت ملاك براى وجوب است و اين معنى در نفس علت موجود است و آنچه با علت زمانى است موجود نيست. زيرا علت نيست بر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 21

فرض اينكه تمليك منفعت در اجاره در رتبه علت باشد. تمليك منفعت بر بيع مقدم نيست مثل تقدم علت بيع بر آن، زيرا ملاك تقدم در بيع نيست و آن وجوب است.

مضافا اينكه ملاك تنافى وحدت زمانى ميان اجاره و بيع است

و اتحاد رتبه و عدم آن در اينجا اثرى ندارد. ممكن است گفته شود كه عقد اجاره مقتضى انتقال منفعت عين مستأجره است به صورت منجز و نه به صورت معلق، ولى عقد بيع مقتضى انتقال منفعت عين به مشترى است و معلق است بر اينكه مسلوب المنفعة نباشد.

پس در اينجا دو مقتضى وجود دارد: يكى تعليقى و ديگرى تنجيزى. اولى با دومى به علت از بين رفتن موضوع تعارضى پيدا نمى كند. پس در خود زمانى كه مقتضى تعليقى است انتقال منفعت معلق است بر اينكه مسلوب المنفعه نباشد و مقتضى تنجيزى اثرش مؤثر واقع مى شود و آن را مسلوب المنفعه قرار مى دهد و محلى براى تأثير مقتضى تعليقى باقى نمى ماند. در نتيجه، فرقى بين تقدم اجاره بر بيع و اتحاد آن دو از نظر زمانى در اينجا نيست. آنچه ذكر كرديم صحت وجه اول و بطلان دو وجه آخر را آشكار مى سازد.

عدم بطلان اجاره به موت يكى از طرفين

فرع: هل تبطل الاجارة بموت الموجر، أو المستأجر او لا تبطل بموت أىّ واحد منهما؟ و قيل: تبطل بموت المستأجر دون الموجر.

آيا اجاره با فوت موجر باطل مى شود يا با فوت مستأجر، يا با فوت يكى از آن دو باطل نمى شود؟ عده اى گفته اند كه با فوت مستأجر باطل مى شود نه موجر.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 22

ظاهر اين است كه اجاره با فوت هر يك از آنها باطل نمى شود. شكى نيست در حصول نقل و انتقال در باب معاوضات عقدى و معاملات مالى به هنگام وقوع عقد لازم صحيح كه جامع تمام اجزاء و شرايط عقد و متعاقدين و عوضين است. اطلاقات و عمومات ادله اى كه در وجوب وفاى به

عقود و لزوم عمل به شروط و وفاى در عهود آمده شامل آن مى شود.

پس بنا بر مقتضى قواعد اوليه منافع عين مستأجره در ملك مستأجر در مدت تعيين شده داخل مى شود و از ملك موجر خارج مى شود و در اين امر اجرتى كه در مقابل آن، منافع مقتضى صحت عقد و نفوذش و وجوب وفاى به وصفى و تكليفى است در ملك موجر داخل مى شود و از ملك مستأجر خارج مى گردد. پس لازم است ثابت شود كه اجاره عقد لازم است و منفسخ نمى شود مگر با تقايل يا با يكى از اسبابى كه مقتضى فسخ هستند. پس خروج هر يك از عوضين از ملك مالكش بعد از وقوع عقد صحيح و بازگشت آن به مالك اولش احتياج به دليل دارد كه در اينجا دليلى وجود ندارد.

قائلين به انفساخ و فساد اجاره با فوت يكى از طرفين، ادعاى اجماع كرده اند. اما جمعى از قدما با كسانى كه قائل به عدم انفساخ عقد با فوت هستند مخالفت كرده اند و اين مسأله اجماعى نيست. به طور مثال، اسكافى «1» و سيد مرتضى «2» و ابى الصلاح «3»- قدس سرهم- بلكه آنچه در كتاب جواهر آمده از سرائر گرفته شده است در سرائر به

______________________________

(1). منقول از ابن جنيد اسكافى در: علامه حلّى، مختلف الشيعة، ج 6، الاجاره و توابعها، م 6، ص 107.

(2). سيد مرتضى علم الهدى، مسائل الناصريه، ضمن جوامع الفقهيه، م 200، ص 260.

(3). ابى الصلاح حلبى، كافى فى الفقه، ص 348.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 23

عدم بطلان آن نزد اكثر محصلين «1» اشاره شده و بنا به آنچه در مختلف اكثر اصحاب

به بطلان آن فتوا نداده اند. «2»

بعيد نيست كه بين قدما قول بطلان مشهور باشد همچنانكه در شرايع «3» و در الغنيه «4» اجماع بر آن تصريح شده است و بين متأخرين عدم بطلان آن مشهور است. بنا بر اين با توسل به اجماعاتى كه مبتنى بر اساس صحيحى نيستند نمى توان بسنده كرد و اين از مقتضاى قواعد خارج مى شود.

دليل عمدۀ آنان بر بطلان فوت يكى از آن دو به دو صورت قابل تقرير است:

1) دليل عقلى. منفعت تابع عين است و شكى در اين نيست كه عين بعد از مرگ از ملكيت متوفى خارج مى شود و به ديگرى انتقال مى يابد. در نتيجه، منفعت هم به تبع عين به كسى كه عين به او منتقل شده انتقال مى يابد. بنا بر اين اينكه موجر منفعت مستأجر را نسبت به منافع عين مستأجره بعد از مرگ مستأجر مالك مى شود، تمليك چيزى است كه در اصل مالك آن نمى باشد و بطلانش معلوم است.

اين نسبت به مرگ موجر بود و اما نسبت به مرگ مستأجر، از آنجايى كه منفعت امرى غير قار و تدريجى الوجود است، پس قبل از مرگ منفعتى در بين نيست. يعنى منافعى كه بعد از مرگ مالك آن مى شود به وجود نيامده و قابل تمليك نيست. پس با مرگ يكى از آنها باطل مى شود.

______________________________

(1). محمد حسن نجفى، جواهر الكلام، ج 27، موارد بطلان الاجاره، ص 207؛ ابن ادريس حلّى، سرائر، ج 2، فى ما لو مات المستأجر أو الموجر، ص 449.

(2). علامه حلّى، مختلف الشيعة، ج 6، الاجارة و توابعها، م 6، ص 108.

(3). محقق حلّى، شرايع الاسلام، ج 2، ص 179.

(4). ابو المكارم ابن زهره،

غنيه ضمن الجوامع الفقهيه، ص 539.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 24

ملكيت موجر نسبت به عين متوقف به طول حياتش نيست، بلكه ملكيت آن مرسله است و با مرگش به ورثه منتقل مى شود. پس مرگ، مانند ساير نواقل، سبب انتقال است. زمانى كه عين مطلق مرسله را مالك باشد مقيد به حيات نيست. پس ملكيتش نسبت به منافع نيز مطلق مرسل است. در نتيجه زيادتر از مدت حياتش آن را تمليك مى كند، زيرا بر مال خود تسلط دارد. تمليك مال فقط مربوط به زمان بعد از فوت است و آن مانند اين است كه به منفعت عينى از اعيان املاكش براى شخصى مدت طولانى يا كوتاه وصيت كند. شكى وجود ندارد كه اگر ملكش عين يا منافع عين مطلقه نباشد، تمليكش از نوع مالكيت عين مى باشد و اين ضرورتا باطل است.

اگر بخواهى مى گويى از قبيل تمليك يكى از بطون موقوف عليهم براى عين موقوفه براى ديگرى نيست يا اجاره اش زيادتر از مدت حياتش است. براى اينكه ملكيت بطن مطلقه مرسله نيست، بلكه در هر بطنى مالك، مالك عين نمى شود و منافعش زيادتر از مدت حياتش است و اگر عين موقوفه را اجاره دهد مدتى زيادتر از مدت حياتش موقوف به اجاره بطن بعد است مگر اينكه بر آن ولايت داشته باشد يا از جانب واقف ولايت داشته باشد؛ مانند اينكه متولى از جانب واقف باشد.

اشكال مطلب اين است كه وجود منفعت تدريجى است. پس مستأجر مالك آن نمى شود مگر در حال حياتش؛ زيرا در حال مرگ قابليت مالك شدن آن را ندارد.

پاسخ به آن: اگر منفعت تدريجى الوجود باشد و لكن عرف و

عقلا آن را به اعتبار تبعينش از عين موجود، موجود مى دانند. و اما ادعايى اينكه مدت اجاره جزء يا شرط براى به دست آوردن ملكيت منفعت براى مستأجر است، چه در مقام اثبات و چه در مقام ثبوت مسأله اى غريب و دور از تحقيق مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 25

مقام اثبات: اثبات آن اين است كه دليلى وجود ندارد، بلكه دليل بر عدم موجود است. موجر براى مستأجر كه عين مستأجره را اجاره مى كند، مباشرت در استيفاء را شرط نمى كند و اين دليل بر اين است كه به محض اينكه عقد با كليه شرايطش تمام مى شود مالك منفعت مى گردد و اين عمل بر گذشت مدت متوقف نيست.

مقام ثبوت: ثبوت آن اين است كه سپرى شدن مدت اجاره با از بين رفتن منافع مساوى است و مرجع اين مسأله اين است كه ملكيت آن چيز، مشروط به انعدام آن مى باشد و اين دور از ذهن است، پس هيچ گونه اشكال عقلى در بقاى اجاره و عدم بطلان آن نه به مرگ موجر است و نه به مرگ مستأجر.

2) رواياتى كه آمده دلالت بر بطلان اجاره با مرگ موجر مى كند، مانند مكاتبۀ ابراهيم همدانى كه گفت: به امام حسن (ع) نامه اى نوشتم و پرسيدم از زنى كه شير دادنش را به مدت ده سال اجاره كردند به گونه اى كه هر سال، پايان سال اجاره را بدهند نه قبل از هر سال، كه هنوز زمان آن سپرى نشده است. اما زن قبل سال سوم يا بعد از آن مرد. آيا بر ورثه انفاذ اجاره تا آن وقت واجب است يا اجاره با فوت زن منقضى مى شود؟

امام

(ع) نوشت: اگر برايش وقت تعيين شده و هنوز نرسيده و مى ميرد، اجاره از آن ورثه است پس اگر آن وقت نرسيده و ثلث يا نصف يا چيزى از آن رسيده، ورثه به مقدارى از آن وقت كه رسيده اجاره را مى گيرند. «1»

______________________________

(1). كلينى، كافى، ج 5، باب من يؤاجر أرضا ثم يبيعها …، ج 2، ص 270؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ص 912، باب المزارعه، ح 58، ص 207؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجاره، باب 25، ح 1، ص 268.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 26

به اين مكاتبه استدلال كرده اند كه مراد امام (ع) اين است كه با فوت موجر اجاره باطل مى شود «آن اجاره براى وارث است» يعنى اجاره را به وارث مى دهند و اجاره را به نسبت زمان باقى مانده از ده سال، كه مدت تعيين شده از اصل اجاره است و آن را امضا كرده اند به وارث مى دهند. اصل اجاره اى كه به آن زن پرداخت مى كنند به نسبت مدتى است كه سپرى شده و نسبت به مدتى كه باقى مانده پرداختى صورت نمى گيرد.

صورت ديگر اينكه مراد از اجاره اين است كه اجاره نسبت به آنچه بعد از مرگ زن باقى مانده فسخ مى شود و اين كار نسبت به زمان باقى مانده از ده سال به دست وارث است كه آنها با اجارۀ جديد مثل اجاره زن و با همان كيفيت آن را اجاره دهند و يا اينكه آن را اجاره ندهند و منظور سخن امام (ع) «اگر آن وقت نرسيده است» مى باشد يعنى وقتى تعيين شده و به صورت قسط اجاره پرداخت گرديده، پس بر

ورثه مستأجر، دادن اجرت به مقدارى كه از آن زمان سپرى شده و استيفاء منفعت حاصل شده واجب است. زيرا اجاره نسبت به زمان حيات زن كه سپرى شده باطل نمى شود و زن استحقاق بهره بردن را داشته است. بنا بر اين بعد از مرگ او به ورثه اش مى رسد.

به عبارت ديگر، ورثه در همه شئونات اجاره قائم مقام مورثشان هستند. به همين دليل آنان در مقابل منفعتى كه مستأجر استيفاء كرده مستحق ارث مى باشند اما اين استحقاق بعد از مرگ زن براى آنان حاصل مى شود. و لكن اجرت در مقابل ملك به زمان مى باشد نه به اعتبار ارث از زن.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 27

دليل ما نيز همچون مقدس اردبيلى، عدم بطلان مكاتبه است. مقدس اردبيلى در كتاب خود بر اين مطلب تصريح كرده است «1» و حكايت علامه طباطبايى در صحت آن ظهور دارد. «2» اما حق اين است كه مكاتبه در صحت آن ظهور ندارد و بر بطلان هم دلالت ندارد، بلكه مجمل است. پس قول به عدم بطلان اجاره با مرگ موجر را مى پذيريم.

مقصود از شرط دوم كه گفته شد قول امام (ع) است كه «اگر آن وقت نرسيده و ثلث آن رسيده» مستأجر در طول مدت اجاره و قبل از دادن اجرت بميرد. ورثه، به اعتبار آن مقدارى كه زن استحقاق بهره بردارى آن را داشته مستحق مى شوند و آن را مى پردازند. در نتيجه، اين امر دلالت بر بطلان اجاره با مرگ زن مى كند. در غير اين صورت ورثه به عنوان قائم مقام مورث، تمام اجرت تعيين شده را بعد از تمام شدن زمان (ده سال) مانند خود زن

مستحق مى شوند.

پاسخ اشكال: بعضى از فقهاء مى فرمايند كه ورثه استحقاق دارند كه مانند زن از مقدارى كه زن به نسبت زمان تعيين و سپرى شده استحقاق بهره بردارى داشته، استفاده برند و اين امر منافاتى با استحقاق ورثه براى باقيمانده اجرت به اعتبار اينكه اجاره ملك آنهاست، كه از زن به ارث رسيده، ندارد و اجاره نسبت به باقيمانده صحيح است. يا مى توان گفت: آنچه ورثه به اعتبار ارثشان از آن استحقاق بهره مند مى شوند، همان چيزى است كه زن استحقاق آن را داشته است، به اين اعتبار كه اجاره ملك آنها بوده است.

______________________________

(1). مقدس اردبيلى، همان، ج 10، ص 64.

(2). منقول است از: محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 209.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 28

عدم بطلان اجاره با مرگ مستأجر واضح است، زيرا مستأجر به محض وقوع عقد صحيح مالك منفعت تمام مدت اجاره مى گردد و بعد از مرگش، ملكش به ورثه منتقل مى شود و در اينجا مانعى براى ملكيت وارث نيست، مگر اينكه مالك مباشرت در انتفاع را براى مستأجر شرط كند. در چنين مواردى به دليل تعذر انتفاع قائل به بطلان اجاره هستيم.

اجاره به صورت مشاع

فرع: يجوز اجارة المشاع كالمقسوم كما يجوز بيعه و صلحه و هبته، و ذلك ين حقيقة الاجاره تمليك منفعة معلومة بعوض معلوم. و هذا المعنى كما يتحقق فى المقسوم غير المشاع يتحقق فى المشاع أيضا، فتشمله اطلاقات الإجارة.

اجاره مشاع مانند مفروز جايز است. همان طور كه بيع و صلح و هبۀ آن نيز جايز است. به اين دليل كه ماهيت اجاره تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است و اين معنى در مفروز و مشاع تحقق مى يابد

و شامل اطلاقات اجاره نيز مى شود.

عدم جواز چنين اجاره اى، محتاج دليل (اجماع، روايات و مانند آن) است تا صحت آن را نفى كند. نه تنها صحت آن نفى نمى شود، بلكه سيرۀ عقلا و متدينين قائل به صحت اجاره در املاك مشتركه يا مشاع هستند. عده اى معتقدند كه وكيل مى تواند قسمتى از زمين و روستا و دكان را كه بين عده اى مشترك است اجاره دهد و به هر يك از آنان اجرت سهمى را كه از عين مستأجره دارند بدهد، يا هر يك از

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 29

شركا مى توانند سهم خود را به صورت انفرادى اجاره دهند و اين امر بين مردم در معاملاتشان شايع است.

البته، صورت اخير، يعنى تسليم تمام عين مستأجره به مستأجر بدون اذن شريك، صحيح نيست؛ زيرا تصرف در مال غير محسوب مى شود. به عبارت ديگر، شرايط صحت اجاره از شرايط متعاقدين، مثل بلوغ و عقل و اختيار و عدم حجر و غير آن، و شرايط عوضين، مثل معلوم بودن آنها تا غررى در بين نباشد و مقدور التسليم بودن و مملوك بودن آنها و بقاء عين مستأجره با انتفاع و مباح بودن انتفاع به آن در صورتى كه عين مستأجره مشاع غير مقسوم باشد امكان پذير است.

فرع: العين المستأجرة أمانة مالكية فى يد المستأجر.

عين مستأجره در دست مستأجر امانت مالكى است.

شكى نيست كه عين مستأجره در دست مستأجر امانت مالكى است. چه انتفاع آن توسط خود مستأجر باشد يا انتفاع آن متوقف بر اين نباشد كه در دست مستأجر باشد. مثلا، ماشينى را براى سوارى اجاره مى كنند، در حالى كه عين آن در دست صاحب آن است.

پس اين مورد از محل كلام موضوعا خارج است و قطعا داخل در باب امانات مى باشد.

ضامن نبودن مستأجر

اگر عين مستأجره، كه در دست مستأجر است، بدون تعدى و تفريط تلف شود آيا مستأجر ضامن آن است يا خير؟ البته ضمان يد در صورتى است كه يد غير مأذونه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 30

باشد، يا از جانب خداوند سبحان يا از قبل مالك يا هر چيز ديگرى كه به منزلۀ اينهاست.

قسمتى از امانات، امانات شرعى است، مثل اينكه لاقط از جانب خداوند در حفظ مال و رساندن آن به مالك- در مدتى كه تعيين شده مال در دستش باشد- اذن دارد. يا حاكم شرعى در حفظ اموال غيّب و قصّر (از ديوانگان و سفيهان و غير بالغين يا كودكان) تا زمان از بين رفتن حجر آنها، اذن دارد.

در موردى كه مال در دست غير صاحبش باشد. البته به اذن صاحب و مالك آن، يا كسى كه به منزلۀ مالك (مانند ولى يا وكيل) آن است، يا كسى كه از جانب مالك متولى بر آن مال است، يا مثل متولى وقف و ناظر كه به منزلۀ مالك است. در تمام اين موارد اگر تلف بدون تعدى و تفريط باشد، كسى كه مال در دست اوست، ضامن نيست؛ زيرا قاعده «و على اليد» در يد غير مأذونه است و يد مأذونه چه تخصيصا يا تخصصا خارج از محتواى آن است.

در مورد مذكور يد مستأجر مأذونه است. و در صورت تعدى و تفريط، ضامن مى شود. زيرا در آن دو صورت يد از امانى بودن خارج مى شود. امانت مالكى بر دو قسم است:

1) قسمى از آن عقديه

است مانند وديعه. طرفين تعهد مى كنند كه مال نزد مستودع امانت باشد و اين امانت به معنى اخص است. در اين قسم شرط ضمان جايز نيست، زيرا خلاف مقتضى عقد است؛ بلكه خلاف كتاب خداست زيرا خداوند

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 31

سبحان مى فرمايد: «بر نيكوكاران از هيچ راه حرج و زحمتى نيست». «1» شك نيست كه امانت نيكوست و چه چيزى بالاتر از اينكه امانتدار در صورت تعدى و تفريط ملزم به جبران آن و ضامن باشد. در ذيل به مواردى اشاره مى شود كه صاحب امانت تفريط و تعدى نكرده است و ضامن نيست: كلينى در الكافى صحيحه حلبى كه از ابى عبد اللّه (ع) روايت كرده است: صاحب امانت و كالا هر دو امين هستند. «2»

در كافى و تهذيب، صحيحه اى است از زراره كه مى گويد: از ابا عبد اللّه (ع) درباره امانت طلا و نقره پرسيدم. امام (ع) فرمودند: تمام چيزهايى كه امانت است ولى ضمانت نشده ضمان آور نيست. «3» غير از اين روايات، روايات معتبر ديگرى نيز هست.

2) مالك مالش را براى مدتى كه مصلحت است، به صورت اجاره يا عاريه، به ديگرى مى دهد. بنظر مى رسد: در اين موارد نيز يد امانى و موجب ضمان نيست. به روايت معصوم (ع) «و ما على الامين الا اليمين». «4» يد امانى از عموم قاعدۀ «على اليد ما اخذت حتى تؤديه» «5» تخصيصا يا تخصصا خارج است و موجب ضمان نيست. اگر

______________________________

(1). توبه: 91 «مٰا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ».

(2). كلينى، همان، ج 5، باب ضمان العارية و الوديعة، ح 1، ص 238؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الوديعه، باب 4،

ح 1، ص 227.

(3). كلينى، همان، باب ضمان العارية و الوديعة، ح 7، ص 239؛ شيخ طوسى، همان، ج 7، ح 789، باب الوديعه، ح 2، ص 179؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الوديعه، باب 4، ح 4، ص 228.

(4). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، قواعد الفقهيه، ج 2، قاعدة عدم ضمان الامين، ص 9.

(5). احسايى، غوالى اللئالى، ج 2، باب القضاء، ح 10، ص 345؛ ميرزا حسين نورى طبرسى، مستدرك الوسائل، ج 17، ابواب الغصب، باب 1، ح 4، ص 88؛ سنن أبى داوود، ج 3، ح 3561، باب فى تضمين العاريه، ص 296؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ح 2400، أبواب الصدقات، باب العارية، ص 802.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 32

شرط ضمان كند يا امانى مقتضى ضمان نيست تا بگوييم شرط خلاف مقتضى عقد است و مؤثر نيست و موجب بطلان عقد مى شود. مبنا بر اين است كه شرط فاسد مفسد عقد است و اين صورت از امانت به معنى اعم است مانند عاريه و اجاره و مضاربه و غير آنها از اين قبيل.

از آنچه براى اجاره ذكر كرديم روشن شد كه اجاره فى نفسه مقتضى ضمان نيست و مانند وديعه مقتضى عدم ضمان است و شرط ضمان در آن نافذ مى باشد و خلاف مقتضى عقد نيست. پس بدون شرط در صورت تلف يا نقص عين مستأجره در صورت تعدى و تفريط ضامن است و در صورت شرط ضامن بودن آن مانعى ندارد.

فرع: لو آجر داره مثلا فى هذا الشهر الحاضر باعتبار منفعة شهر أو أزيد متأخّرا عن هذا الشهر فالاجارة صحيحة لا مانع منها.

اگر كسى خانه اش را در

اين ماه حاضر به اعتبار منفعت يك ماه يا زيادتر از آن اجاره دهد و از زمان حاضر تأخير كند اجاره صحيح است.

به عبارت ديگر، اتصال مدت اجاره به عقد معتبر نيست و فرقى نمى كند كه عين مستأجره- در زمان فاصل بين مدت اجاره و عقد- در اجاره ديگرى باشد يا نه. از اين جهت است كه مالك (موجر) مالك منافع عين مستأجره در تمام قطعات زمان است. شخص هر قطعه اى را كه از هر شخصى بخواهد مى تواند مالك شود: متصل يا منفصل. فرقى نمى كند كه در اين فاصله زمانى به شخص ديگرى آن را اجاره دهد يا آن را اجاره ندهد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 33

فرع: لو آجر داره لمدّة و لم يعين، فهل الاجارة صحيحة أم باطلة؟

اگر خانه اش را براى مدتى اجاره دهد و آن مدت را معين نكند، آيا اجاره صحيح است يا باطل؟

اگر كسى خانه يا دكانش را يك ساله يا يك ماهه اجاره دهد يا زمان را معين نكند، اجاره به سالى يا ماهى كه متصل به زمان عقد است برمى گردد؛ در غير اين صورت اجاره باطل است. زيرا عدم تعيين زمان انتفاع و منفعت با ماهيت اجاره كه تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است فرق دارد.

شرط ضمان در اجاره

فرع: بناء على بطلان شرط الضمان فى الاجارة

مبنايى كه شرط ضمان در اجاره را باطل مى داند.

مرحوم واد قدس سرّه مى فرمايد: ما صحت و جواز و نفوذش را ذكر كرديم.

موجر به مستأجر گفت: خانه را به تو اجاره دادم به شرط اينكه مقدارى به من بدهى كه اگر تلف شد يا نقصى در آن حاصل شد به اين وسيله جبران نمايم.

آيا چنين شرطى به شرط ضمان برمى گردد و باطل است؟ يا نه اين شرط خارجى است كه در ضمن عقد اجاره واقع مى شود و خلاف مقتضى عقد اجاره نيست و خلاف كتاب و سنت نيست و صحيح و نافذ مى باشد.

صورت دوم صحيح است. اگر اين مطلب را قبول كنيم كه عقد اجاره عدم ضمان عين مستأجره را اقتضا مى كند و عدم التزام مستأجر به چيزى از مالش را در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 34

صورت تلف يا نقص عين مستأجره حاصل شود اقتضا نمى كند، پس شامل عمومات وجوب وفاى به شرط است كه واجد شروط صحت شرط است مانند همين بحث.

ضمان در اجاره فاسد و صحيح

فرع: هل الحكم فى الاجارة الفاسدة مثل الاجاره الصحيحة أم لا؟

آيا حكم در اجاره فاسد مثل اجاره صحيح است؟

به عبارت ديگر در اجارۀ فاسد با تلف عين، ضامن نيست يا نه، به دليل اينكه يد او مأذونه نيست، ضامن مى شود؟ بنابراين كه نزد صاحب نظران هنگامى كه با عقد فاسد قبض شده، غصب جارى مى شود مانند آنچه ابن ادريس مى گويد «1» و از عموم «الامين مؤتمن» «2» خارج مى شود و عموم قاعده «على اليد ما أخذت حتى تؤدّيه» شامل آن مى شود زيرا از يد مأذونه خارج است و اينجا واقعا اذنى نيست به خاطر اينكه مالك عين مستأجره را به مستأجر مى دهد با اين اعتقاد كه مستحق مالك منافع آن است، وگرنه اگر به غير مستحق بودن به اينكه مالك منافع آن نيست علم داشت عين را به او نمى داد و به اينكه در دستش باشد راضى نمى شد. پس در واقع به اينكه مال در دستش باشد رضايتى نيست. در نتيجه، اذن

و رضايت او به اينكه در دستش باشد

______________________________

(1). ابن ادريس حلّى، همان، ج 2، ص 285.

(2). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ح 4087، 4088، باب الوديعه، ح 1، 2، ص 304؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، 184، ح 805، 811 فى العارية، ح 8، 14، ص 183؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الوديعة، فى احكام الوديعة باب 4، ح 1 و 2، ص 227.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 35

نه تنها در حكم عدم نيست، بلكه واقعا معدوم است. پس يد مستأجر مانند يد غاصب است، اگر به فساد اجاره عالم باشد. اگر مالك به فساد اجاره عالم باشد و با وجود اين عين مستأجره را به مستأجر بدهد- به دليل قاعده اقدام- ضامن نيست. براى اينكه به امانت مالكى اقدام كرده و يد آن مأذونه است و موجب ضمان نيست و اشكالى به اين مطلب وارد نيست. سخن در جايى است كه بى خبر از فساد عقد باشد.

بررسى در اين زمينه در مقام فرق بين قضيه حقيقيه و قضيه خارجيه است كه ما آن را چندين بار ذكر كرديم. در مورد قضيه خارجيه اراده به وصف عنوانى بر مصاديقش منطبق مى شود و حكم به آن معلق مى شود و دومى چيزى است كه حكم را به نفس اشخاص خارجيه توسط صورت ذهنى متعلق مى كند.

در صورت اول، هرگاه به وجود آن وصف عنوانى در شخص مورد خطابش به عنوان آن وصف معتقد باشد، مثلا بگويد «دوستم به خانه ام وارد شو». در اين صورت مخاطبى كه دوستش نيست اذن ورود به خانه اش را ندارد. زيرا ارادۀ متكلم و اذنش به

اين شخص خارجى تعلق نمى گيرد، بلكه به عنوانى كه بر او منطبق نمى شود تعلق مى گيرد. پس او اذن ورود ندارد. اگر به صورت قضيه خارجيه باشد و بگويد: «اى زيد داخل خانه ام شو» و اذنش به اين خاطر باشد كه او دوستش است، بنا بر اين اگر دوستش نباشد داخل شدنش جايز است.

سرّ آن در اين است كه اراده و اذن در اين صورت به شخص مخاطب تعلق مى گيرد، هر چند به اين اعتقاد باشد كه او دوستش است، اگر چه در اعتقادش خطا كند. اما در صورت اول به عنوانى كه بر مخاطب منطبق نمى شود، تعلق گرفت. پس مخاطب نه شخصا و نه به عنوانى كه بر او منطبق است اذن دخول ندارد. در آنچه ما گفتيم كه عين مستأجره را بدهد و آن را به مستأجر بدهد به اين عنوان كه مستحق

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 36

گرفتن و مالك منفعت آن است، پس مستأجر يدش مأذونه نيست و يدش يد امانى نيست. زيرا اذن به عنوان غير منطبق بر آن تعلق گرفته است و اگر عين را به عنوان شخصش و با اعتقاد به اينكه مالك منفعتش است تسليم كند، مأذونه است و يدش يد امانى است هر چند در اعتقادش خطا كرده باشد.

در تسليم عين مستأجره از سوى موجر به مستأجر، يكى از اين دو صورت را مى بينيم.

ثبوت: اگر به عنوان مستحق و اينكه مالك منافع آن است گرفت، يدش يد امانى نيست و اگر از قسم دوم باشد يدش يد امانى است و ضامن نمى باشد. اين در مقام ثبوت است.

اثبات: ظاهر حال نشان مى دهد كه عين را

به عنوان اينكه مالك منافع آن است تسليم مستأجر كرد و آن را به عنوان مقدمه براى استيفاى منفعت در باب اجاره گرفته است و در باب بيع فاسد بايع مبيع را به مشترى به عنوان اينكه مالك آن است تسليم مى كند. پس در هر دو باب (اجاره و بيع) يد آن دو يد ضمان مى باشد نه يد امانى.

مسألۀ قاعدۀ «ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده» باقى مى ماند. پس به درستى بر عدم ضمان در اجاره فاسد دلالت مى كند و بنابراين كه در اجاره صحيح، به سبب تلف كردن نيز ضامن نيست (زيرا قاعده داريم آنچه را كه صحيحش را ضامن نمى باشد در فاسدش نيز ضامن نيست) و اين قاعده به اجماع ثابت شده و ما اصل و عكس اين قاعده را در جزء اول كتاب گفتيم. پس جاى دورى نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 37

فرع: هل الاجراء يضمنون العين- التى يأخذونها يجل عمل فيها- لو تلفت أو حصل فيها عيب و نقص؟

آيا اجاره كنندگان ضامن عين مى شوند؟ هنگامى كه كسى چيزى را براى انجام عملى مى گيرد، اگر مال تلف شود يا عيب و نقصى در آن حاصل شود.

اگر خياطى پارچه اى را بگيرد تا آن را بدوزد و آن را خراب كند، يا كسى كه لباس مى شويد، لباس را به آب بدهد و در مورد تمام اجيرها، آيا نسبت به عينى كه در دستشان است ضامن هستند يا نه؟

به دليلى كه قبلا ذكر شد عدم ضمان آنها مشخص است. يد ايشان يد امانت مالكيه است و آن از عموم قاعدۀ «على اليد ما اخذت حتى تؤديه» تخصيصا يا تخصصا خارج است.

دليل (موجب) ديگرى بر ضمان وجود ندارد. بلكه اخبارى كه ضمان را از امين نفى مى كند از ادلۀ عدم ضمان در اين مقام است كه تعدى و تفريط از آن صادر نشده است و اين سيرۀ متدينين است و سيد مرتضى بر عدم ضمان ادعاى اجماع كرده است. «1»

به خاطر عموم قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» شرط ضمان در آن نافذ است. اگر شرط واجد شرايط صحت شرط باشد و عدم ضمان از مقتضيات اين عقد نيست تا شرط ضمان خلاف مقتضيات آن باشد. پس فاسد و باطل مى باشد، بلكه بنا بر قولى مفسد عقد است.

______________________________

(1). سيد مرتضى علم الهدى، انتصار، ص 226.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 38

اين به روايت موسى بن كبير اضافه مى شود. از امام موسى كاظم (ع) در مورد مردى پرسيدند كه دريانوردى را اجير كرده كه غذايى را در كشتيش حمل كند و با او شرط كرده، اگر نقصى در غذا ايجاد شود ضامن است. حضرت فرمود: اگر نقص ايجاد شود اجير ضامن است. راوى پرسيد: چه بسا بيشتر شود. امام (ع) فرمود: آيا ادعا مى كند كه زيادى مال اوست؟ راوى گفت: خير. امام (ع) فرمود: زيادى آن براى توست. «1»

ظاهر روايت اين است كه شرط ضمان نسبت به نقص عينى كه در دست اجير است نافذ است و وجهى براى قول بطلان اين شرط و نافذ بودنش باقى نمى ماند.

خيار در عقد اجاره

فرع: هل يأتى الخيار فى عقد الاجاره أم لا؟

آيا شرط خيار در عقد اجاره مى آيد يا نه؟

شارع در اين مقام آوردن خيار در معاملات را منع نكرده است، اما در عقد نكاح آوردن خيار را منع كرده است. در

اين قاعده آوردن خيار در آن را اقتضا مى كند، هر چند توسط شرط باشد.

به عبارت ديگر، اين موضوع به دليل نياز دارد و ادله اى كه در باب خيارات وارد شده است و به آن استشهاد كرده اند مختلف است. بعضى از آنها به معاملات خاص

______________________________

(1). ابن ادريس حلّى، همان، ح 13، من كتاب موسى بن بكر الواسطى، ص 19؛ حر عاملى، همان، كتاب الاجارة، باب 27، ح 1، ص 270.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 39

اختصاص دارد و غير آن را اثبات نمى كند؛ مانند روايت معصوم (ع) در باب بيع كه فرمودند: «در بيع مادامى كه دو طرف معامله جدا نشده اند داراى خيار هستند و زمانى كه افتراق پيدا كردند و جدا شدند بيع واجب مى شود». «1» اين خيار، خيار مجلس ناميده مى شود و در غير بيع (مانند اجاره) نيز جارى نمى شود.

بعضى از خيارات شامل تمام معاملات مى شود و اختصاص به اين مورد و معاملات ديگر ندارد. مانند قاعدۀ لا ضرر كه مبناى دلالتش در ثبوت خيار در معاملات ضرريه است. خلاصه مطلب اين است كه ابواب معاملات در حقيقت تعهدات و التزامات بين متعاقدين در امرى از امور است. به اين معنى كه هر يك از دو التزام، مقيد به التزام ديگرى است يا هر يك از آن دو مقيد به ديگرى است. مگر اينكه شارع از آن منع كند. در غير اين صورت هيچ مانع عقلى در مقام ثبوت آن نيست.

اثبات: به دليل منع و نفى، اطلاقات كه بر لزوم وفا به شرط دلالت مى كند، شامل آن نمى شود؛ مانند آنچه در باب نكاح وارد شده است و مانند جايى كه شرط واجد

شرايط صحت شرط نباشد يا آن دليل مخصصى براى عموم آيۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» «2» باشد؛ مانند ادلّۀ حرمت و يا نسبت به معاملات ربوى وگرنه خود شرط خيار مانند ساير شرطهاى صحيح اطلاقات ادلّۀ لزوم وفا به شرط شامل آن مى شود و فرقى بين شرط خيار در بيع و در اجاره نزد عقل و عرف نيست.

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب الشرط و الخيار فى البيع، ح 7، ص 170؛ حر عاملى، همان، ج 12، ابواب الخيار، باب 1، ح 4، ص 346.

(2). مائده: 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 40

هرگاه دليل خاصى براى ثبوت خيار خاص در معامله مخصوص وارد شود، مانند آنچه در باب بيع است: «صاحب حيوان سه روز خيار دارد» «1» و فرقى نمى كند مبيع يا ثمن يا هر دوى آنها حيوان باشد، حقّ خيار براى صاحب حيوان است. صاحب حيوان كسى است كه حيوان به او انتقال پيدا كرده و مشترى مى باشد و فقط منحصر به خود اوست و به او صدق مى كند. به علت عموميت نداشتن آن تا تمام معاملات را شامل شود و تمام افراد بيع را شامل نمى شود به خاطر اينكه موضوع خيار حيوان در بيشتر بيعها نيست به خاطر عدم مثمن يا ثمن در حيوان، مانند خيار مجلس كه دليل منحصرى دارد زيرا گفته اند: «البيعان بالخيار ما لم يفترقا فإذا افترقا وجب بيع» يعنى در بيع، خيار آنها تا زمانى است كه از يكديگر جدا نشده اند و هرگاه از يكديگر جدا شدند بيع واجب مى شود و شامل آنچه در غير از اين بيع است، نمى شود.

دليل نفى ضرر تمام معاملات را شامل مى شود و هرگاه

كه لزوم و واجب الوفاء بودن آن ضرورى باشد وجوب آن رفع مى شود. پس شخص مخير است بين اينكه بر لزوم آن باقى بماند و يا اينكه از آن دست بردارد و به آنچه پايبند بوده (لزوم عقد) اعتنا نكند و شخص مخير است بين اينكه آن را منحل كند يا نگه دارد.

به اين ترتيب، اگر مدرك خيار، قاعدۀ لا ضرر باشد، تمام معاملاتى را كه لزوم و واجب الوفاء بودن آن به ضرر يكى از متعاقدين باشد شامل مى شود و فرقى نمى كند كه بيع يا اجاره يا صلح، مبنى بر مسامحه باشد يا از معاوضاتى كه بناى معامله كنندگان در آن (از نظر خسارت و ضرر مالى) بر مسامحه نباشد. اشكالات

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 287، باب ابتياع الحيوان، ح 1، ص 67؛ حر عاملى، همان، ج 12، ابواب الخيار، باب 3، ح 2، ص 249.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 41

زيادى بر استدلال به قاعدۀ لا ضرر براى ثبوت خيار در باب معاملات حتى در خيار غبن گرفته اند. مانند اينكه مبناى قاعدۀ نفى ضرر حكومت بر ادله اوليه، كه مفادش حكومت واقعى تضييق در جانب محمول است، مى باشد. مثلا حكم عقود به عناوين اوليه اش، لزوم و واجب الوفاء بودن به محتواى آن است و هرگاه واجب الوفاء بودن آن ضرر را در پى داشته باشد قاعده لا ضرر آن را بر طرف مى كند و وفاى به آن واجب نمى باشد و در عالم تشريع واقعا رفع شده است و اين شأن حكومت واقعى در جانب محمول است. اما برداشتن وجوب وفا باعث ايجاد حقى در معامله، كه به

خيار تعبير شود، نمى باشد. و آن قابليت اسقاط دارد كه شأن هر حقى است تا اينكه آن را به حق شناختند و حق چيزى است كه قابليت اسقاط دارد و آن را جداكننده بين حق و حكم قرار دادند.

مى توان گفت همانا شأن قاعدۀ لا ضرر رفع حكم ضررى است نه وضع و اثبات حق خيار على هذا خيار غبن به دليل قاعده نفى ثابت ضرر نيست بلكه به دليل تخلف از شرط ضمنى مى باشد و علتش اين است كه بيع نزد عرف و عقلا عبارت است از تبديل مال به مال به صورت مساوى و هر يك از بايع و مشترى غرضش به آنچه آن را به عوض مالش مى گيرد تعلق مى گيرد. به اين معنى كه بايع غرضش به ثمن تعلق مى گيرد و مشترى به مبيع، و اين مورد با مبنايى كه هر يك از متعاقدين آنچه مى گيرد با آنچه عوض آن مى پردازد مساوى است منافاتى ندارد و از آن كم نمى شود. پس اين شرطى ضمنى از طرفين است و هرگاه اين چنين نباشد، يعنى آنچه گرفته با آنچه پرداخته مساوى نباشد، خدعه و غبن است. در نتيجه، تخلف از شرط ضمنى محسوب مى شود و اين حقيقت كه تخلف شرط موجب خيار مى شود در اينجا تحقق پيدا مى كند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 42

اشكال: شكى نيست كه قاعدۀ نفى ضرر، لزوم و واجب الوفاء بودن به عقد را بر طرف مى كند. در نتيجه، حالت عقود جايز را پيدا مى كند و دست برداشتن از معاملۀ ضررى جايز است و اين كار نتيجۀ خيار است.

اين معنى- يعنى جواز- حكم شرعى است و قابل اسقاط نيست و

انكار اين فرق، امكان ندارد. پس اگر در اجاره ضررى گفت: حق فسخم را ساقط كردم، كلامش اثرى ندارد و حقى در بين نيست. ممكن است بگويند: شرط ضمنى كه ما در باب بيع ادعا كرديم ممكن است آنها در اينجا ادعا كنند- يعنى باب اجاره- براى اينكه آن دو از اين جهت يكى هستند. موجر و مستأجر نيز در معاوضاتشان مبنايشان بر تساوى عوضين است. يعنى موجر مالك منافع عين به عوض معلوم مى شود و مبنايش بر اين است كه آن عوض مساوى منافع مالش است و همچنين مستأجر تمليك به عوض را قبول مى كند و مبنايش بر اين است كه منافعى كه با عقد اجاره مالك آن شده با آنچه عوض آن مى دهد مساوى است. در نتيجه، هرگاه منافع كمتر باشد مستأجر، به خاطر تخلف از شرط ضمنى، حقّ خيار دارد. بنا بر اين اثبات خيار غبن در اجاره نيز نياز به اثبات اجماع و يا دليل ديگر دارد. همه اين مطالب در غير شرط خيار مى باشد.

ثبوت: براى اثبات خيار شرط در اجاره، عموم قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» كافى است. در جواهر الكلام آمده است: اختلافى در ثبوت خيار شرط در اجاره نيست و اجماع بر آن را در كتاب تذكره ذكر كرده اند. «1» سپس ثبوت انواع

______________________________

(1). محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 218.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 43

خيارها را ذكر كرده است مانند خيار رؤيت، عيب، غبن، اشتراط، تبعض صفقه، تعذر، تسليم، فلس، تدليس و شركت. ضابطه اى كه براى ثبوت خيار در معامله ذكر كرديم، اگر دليل خاص باشد شامل غير آن نمى شود- مانند خيار مجلس و

خيار حيوان- و در آن جارى نمى شود، زيرا دليلى براى آن نداريم و قياس باطل است و اگر دليل عام باشد در هر آنچه شاملش بشود جارى مى شود و فرقى نمى كند كه اجاره يا غير آن باشد.

شرايط اجاره

اشاره

اين بحث در مورد شرايط اجاره مى باشد كه در موارد ذيل بيان مى شود:

شرايط متعاقدين

الاول: كمال المتعاقدين بالبلوغ و العقل و الاختيار.

اول: كمال متعاقدين به بلوغ و عقل و اختيار است.

يكى از شرايط واضح كه نياز چندانى به بيان ندارد اين است كه متعاقدين به يكى از اسباب حجر محجور نباشند.

شرايط عوضين

الثانى: كون الاجرة معلومة.

دوم: اجرت معلوم باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 44

اجاره به تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم شناخته شده است براى رفع غرر كه در ابواب معاملات نهى شده است.

در مسالك در بيان اين شرط آمده است: پيامبر (ص) از غرر به طور مطلق نهى كرده است. «1» محقق (ره) نيز در شرايع بيان كرده اند: اجرت در آنچه كيلى و وزنى است به وزن و كيل معلوم باشد، براى اينكه غرر منتفى گردد و عده اى گفته اند مشاهده كافى است و اين نيكوست. «2»

صورت بهتر عدم ورود دليل بر لزوم شناخت اجرت است در آنچه كيلى و وزنى است و با بيع قياس مى شود. دليلى از پيامبر (ص) آورده اند كه از غرر به طور مطلق نهى كرده است كه در مسالك نيز آورده شده است و در تذكره از پيامبر (ص) روايت كرده است كه فرمودند: كسى كه اجيرى را اجاره مى كند اجرتش را مى داند. «3»

و اين دو- يعنى علم به اجرت و رفع غرر- در آنچه با كيل و وزن به دست مى آيد كيل و وزن است و در آنچه با مشاهده حاصل مى شود، مشاهده است.

درست اين است كه گفته شود در عرف عقلا غرر در آنچه كيلى و وزنى است به وسيلۀ كيل و وزن برطرف مى شود. در نتيجه، منفعت مملوكه به وسيله اجاره كه بدون كيل و وزن است معاملۀ غررى

مى باشد و مبنايى بر بطلان معامله غررى است و معامله باطل مى باشد و هرگاه شكى در صحت اجاره بدون آنها حاصل شود

______________________________

(1). شهيد ثانى، مسالك الافهام، ج 1، ص 255.

(2). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 180.

(3). شهيد ثانى، همان، ج 5، ص 178، 179؛ علامه حلّى، تذكرة الفقهاء، ج 2، ص 291.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 45

استصحاب مرجع آن است؛ يعنى عدم انتقال منافع به مستأجر، و اصالة الصحه در آن جارى نمى شود؛ زيرا اين اصل در شبهات حكميه جارى نمى شود.

به عبارت ديگر، قاعدۀ اصالة الصحه در جايى جارى مى شود كه شك شود آن چيزى كه آورده شده موافق مأمور به است يا نه. اما اگر شك در صحيح بودن آنچه آورده شده به خاطر عدم علم به مأمور به باشد؛ مانند علم به اينكه در نماز جلسه استراحت را بعد از برداشتن سر از سجده دوم به جا نياورده و در صحت نماز شك كند كه آيا آن مورد جزء نماز است يا نه. با اصالة الصحة اثبات عدم جزئيات امكان ندارد و نماز بدون آن صحيح نيست.

در معاملات نيز اگر در اعتبار معامله شك شود مانند اينكه ايجاب بر قبول مقدم باشد و معامله اى واقع شود و عمدا ايجاب بر قبول مقدم نشود، اثبات صحت معامله ممكن نيست و عدم اعتبار ايجاب بر قبول با اصالة الصحه است.

روشن است كه مورد بحث از اين قبيل مى باشد. مدعى مشاهده را در شناخت آنچه كيلى و وزنى است كافى مى داند و براى عدم اعتبار كيلى و وزنى در شناخت آنها مدركى به غير از اصالة الصحه نيست و چنين نظرى

دور از ذهن است. در ضمن اين شرط، يعنى معلوم بودن اجرت، فرضهاى آن را ذكر كرديم.

فرع: لا خلاف عندنا فى أنّ المستأجر يملك تمام المنفعة بنفس العقد.

در اينكه مستأجر به محض عقد مالك تمام منفعت مى شود اختلافى نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 46

عدم اختلاف از اين جهت است كه مالك تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم را براى مستأجر انشاء مى كند و قبول از مستأجر صادر مى گردد، و عقدى كه واجد تمام شرايط صحت است واقع مى گردد و وجهى براى عدم حصول ملكيت نيست.

در بعضى عقود و معاملات شارع قبض را مطلقا شرط كرده است. در خصوص مجلس است كه عقد مؤثر واقع مى شود يا لازم مى گردد، اما اين ربطى به محل بحث ما ندارد. زيرا سخن ما در جايى است كه بعد از اينكه عقد اجاره با ايجاب و قبول با وجود تمام شرايط صحت عقد تمام شد آيا مستأجر تمام منافع مدت اجاره را هنگامى كه عقد تمام شد مالك مى شود يا نه به تدريج مالك آن مى گردد؛ يعنى در هر زمان مالك منافع آن زمان مى گردد؟ پس اگر خانه يا دكانى را يك ساله اجاره كرد به محض تمام شدن عقد، مالك منفعت تمام سال نمى گردد، بلكه هر روز مالك منفعت همان روز است و هر ساعت مالك منفعت همان ساعت است نه ساعت ديگر.

در اينكه مورد اول صحيح است جاى هيچ شكى نيست. براى اينكه سبب ملكيت عقد است كه از اهلش صادر شده است، يعنى از مالك عاقل بالغ غير محجور.

بنا بر اين، تمام شرايط معتبر در صحت اين عقد وجود دارد. پس به خاطر عدم

وجود مسبب مخالف لازم مى شود.

منشأ احتمال دوم اينكه منافع به محض وقوع عقد اجاره موجود نيست و مالك عين، مالك منفعت مى باشد و مستأجر مالك منفعت نمى شود، مگر بعد از اينكه منفعت موجود شود. در نتيجه، قبل از وجود منفعت مالك شدنش امكان ندارد. زيرا چيزى كه وجود ندارد به او داده نمى شود و اين قضيه ضروريه است. در نتيجه،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 47

همانگونه كه ملكيت منافع براى مالك عين تدريجى است، يعنى به تدريج مالك منافع آن مى گردد، حصول ملكيت براى مستأجر نيز تدريجى است.

مى دانيم كه ملكيت منافع براى مالك عين، بعد از وجود منافع مى باشد و از آنجايى كه منافع تدريجى الوجود هستند پس مالك عين هم به صورت تدريجى مالك منافع مى شود و اين مبنا جدا فاسد است. زيرا ملكيت از اعتبارات عقلايى و شرعى است و عقلا منافع تمام عين را به تبع آن عين كه ملك مالكش است معتبر دانسته اند. به دليل اينكه آنان عقيده دارند منافع اعيان از شأن آنهاست. از آنجايى كه ملكيت خود عين متوقف به وقت نيست، در نتيجه تمام شئون آن به ملكيت در مى آيد. همان طور كه ملكيت عين براى مالكش ملك مطلق است كه از سلطنتش به ناقل قهرى مانند موت و ارتداد يا غير قهرى (مانند: بيع و صلح و هبه و غير آن) خارج نمى شود. منافع نيز اين چنين است. بنا بر اين، وصيت به منافع ملك خود براى شخص در آن سالها در صورتى كه مالك جديدى بعد از مرگش نباشد، جايز نيست.

اشكال: منافع قبل از آنى كه زمانش برسد معدوم هستند و قابليت ملكيت به آن

تعلق نمى گيرد زيرا امر معدوم وجود خارجى ندارد و محال است كه از براى عرض خارجى يا امر ذهنى، معروض قرار بگيرد.

پاسخ به اشكال: اولا ممكن است گفته شود اراده عبارت است از شوق مؤكد به موجودات خارجى قبل از وجودشان توسط صورت ذهنى كه آينه اى براى خارج و مرئى بالذات است. به اين معنى كه وصف صفتى براى خود موصوف است نه اينكه وصف به حال متعلق موصوف باشد. اگر صورت ذهنى باشد، متعلق حكم شرعى واقعى و حقيقت و مقصد اصلى او در خارج است كه اين صورت ذهنى حكايت شد. زيرا مصلحت و مفسده هر دو قائم به خارج است وگرنه صورت ذهنى است و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 48

مصلحت و مفسده اى بر آن مترتب نيست و اراده و كراهت به آن تعلق نمى گيرد مگر به عرض. مثلا نماز، مطلوب به وجود خارجى است، قبل از اينكه به واسطۀ آن صورت ذهنى بيابيم. همچنين، مانند آن است امر در كراهت، پس محرمات مكروهه منفوره به وجود خارجى است. قبل از اينكه به واسطۀ آن صورت ذهنى بيابيم. و در جايى كه مركز مصلحت و مفسدۀ آن وجود خارجى است. وگرنه صورت ذهنى براى آن وجود خارجى نه مطلوب و نه مبغوض است. بر اين مبنا از اجتماع امر و نهى امتناع كرده اند كه تركيب بين متعلقشان تركيبى اتحادى است و جواب ما از آنچه مى گويند اين است كه متعلق امر و نهى صورت ذهنى هستند كه هر يك از آنها غير از ديگرى است و در متعلق واحد جمع نمى شوند. اجتماع ضدين از آن لازم مى آيد و اين

محال است.

اينكه گفته شود مثلا در تركيب اتحادى ظرف غصب و صلات در خارج است و امر و نهى به خارج تعلق نمى گيرد، براى اينكه خارج ظرف سقوط آنهاست نه ثبوت آنها، بلكه هر يك از آنها صورت ذهنى براى صلات و غصب تعلق مى گيرد و اين دو مختلف هستند، پس اجتماع بين آنها نيست. خلاصه آنچه در مبحث اجتماع در مقام ردّ اين سخن گفتيم اين است كه اراده و كراهت به صورت ذهنى از زمانى كه اين دو از كيفيات و حالات نفسانيه است تعلق مى گيرد. پس به ناچار عروضش در ذهن است و لكن به آنچه آن براى خارج آيينه است كه توسط صورت ذهنى به خارج سير داده مى شود.

هدف اصلى در مصلحت و مفسده- اين دو ملاك حكم شرعى- در خارج است و شكى در اينكه اراده و كراهت از ملاك تبعيت مى كند، نيست. اما اينكه ابتدائا و بدون واسطه در معروض به خارج تعلق مى گيرند، غير ممكن است. پس به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 49

واسطه صورت ذهنى به آن تعلق مى گيرند. مقصود از اينكه صورت ذهنى بالذات است به اين معنى است كه بدون واسطه در عروض است و مقصود از بالعرض اين است كه اراده به آن تعلق مى گيرد، زيرا چيزى كه از آن صورت مى خواهيم مطلوبشان است.

اما اشكال به اينكه خارج ظرف مكانى براى سقوط اين امر و نهى است نه ثبوت آن، چنين مطرح مى شود:

اگر بگوييم كه امر و نهى به خود فرد خارجى بدون واسطه صورت ذهنى تعلق مى گيرد اشكال موجه است، زيرا وجود متعلق لازم مى آيد و در اوامر، از قبيل

طلب، تحصيل حاصل مى باشد و در نواهى لازمه كلام اجتماع نقيضين است و هر دو محال است.

اگر بگوييم امر و نهى متعلق به صورت ذهنى است يعنى به ماهيت تعلق مى گيرد، از اين جهت كه صورت ذهنى آيينه وجود خارجى است، بنا بر اين صورت ذهنى قبل از آنكه صاحب صورت يعنى وجود خارجى شود به وجود مى آيد و مورد طلب قرار مى گيرد و مطلوب مى شود و به اعتبار اينكه از صاحب صورت حكايت دارد و آيينه آن است و از اين جهت مطلوب مى شود. بنا بر اين صاحب صورت قبل از آنكه در خارج وجود پيدا كند، مطلوب مولى به واسطۀ صورت ذهنى مى شود. پس آن اشكال ياد شده كه تحصيل حاصل باشد لازم نمى آيد.

موقعيت در مسألۀ مورد بحث چنين است: مالك (موجر) منافعى را كه اين منافع در آينده پيدا مى شود تمليك مى كند و منافع آينده به واسطۀ صورت اين منافع ارائه مى شود نه اينكه موجر خود منافعى كه در خارج پيدا مى شود تمليك مى كند تا اينكه اشكال ياد شده لازم آيد. عدم امكان تعلق وجود خارجى بدون واسطه به صورت

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 50

ذهنى است. اين بدان معنا نيست كه تعلق اراده مطلقا غير ممكن باشد. پس صورت اول يعنى تعلق اراده به وجود خارجى بدون واسطه صورت ذهنى، غير ممكن است.

اما دومى يعنى با واسطه، مانعى ندارد. پس قول به اينكه مستأجر بتدريج مالك منافع عين مى شود بى اساس است.

اگر اينگونه نباشد رفع آن اشكال خيالى اصلا ممكن نيست. زيرا موجود كه بتدريج به وجود مى آيد، مانند حركت، از امور غير ثابت است كه قابليت تقسيم به

اجزاى غير متناهى را دارد. پس هر جزئى از آن قبل از آنكه به وجود آيد بنا بر ضعيف بودن اشكال قابل تمليك نيست، زيرا كه معدوم است و بعد از اينكه به وجود آيد قابليت و صلاحيت آن را ندارد كه مستأجر از آن استفاده كند. بنا بر اين نسبت به اين جزء اجاره نمى تواند تعلق يابد. زيرا كه مقصود از اجاره اين است كه مستأجر عين منافع مستأجره را انتفاع و استفاده كند و آن اجزاى تدريجى غير ثابت هر چيزى از آنكه به وجود مى آيد، بلافاصله از بين مى رود بلكه تا اين جزء به وجود آمده از بين نرود، جزء ديگر موجود نمى شود و در غير اين صورت تخلف لازم مى آيد و آن اشكال اين است كه آنچه را ما تدريجى فرض كرديم تدريجى نباشد. زيرا معناى تدريجى بودن يك چيزى اين است كه اجتماع اجزاى آن در يك زمان ممكن نباشد.

فرع: اطلاق عقد الاجاره يقتضى التعجيل.

اطلاق عقد اجاره اقتضاى تعجيل دارد.

اطلاق عقد اجاره و عدم تقييد كه اجرت مؤجل به وقت معين باشد يا ماه معين، تعجيل را اقتضا مى كند و شرط تعجيل تأكيد است، زيرا اطلاق تعجيل را اقتضا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 51

مى كند. بله، اگر شرط مؤجل كند با تعيين وقت عرفى، از آنجايى كه غررى در بين نيست، نافذ است. براى عموم قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» و آنچه بيان كرديم كه اطلاق عقد اجاره تعجيل را اقتضا مى كند به نسبت براى دادن اجرت است و در بيع اطلاق جارى مى شود و تعجيل دادن ثمن را اقتضا مى كند.

سرّ اين دو اين است كه ملكيت اجرت

براى اجير به كار است و ثمن براى مالك عين به عقد است. بعد از اينكه ملكيت حاصل شد بر مستأجر و مشترى رد كردن مال ديگرى- اجرت و ثمن- به صاحبش فورا و بدون تراخى و مماطله واجب است.

زيرا رد كردن امانات به اهلش واجب است و شكى نيست كه ثمن و اجرت نزد مشترى و مستأجر امانات مالكيه هستند.

اما شرط تعجيل تأكيد است، زيرا عقد اجاره آن را اقتضا مى كند. براى اينكه عقد در بيع و اجاره و غير اين دو از عقود تمليكيه است. زيرا سبب مالكيت هستند و با وجودش مالكيت پديد مى آيد و به سبب «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» «1» ترتيب اثر بر آن عقدى كه تمام است واجب مى شود و مشترى ثمن را به بايع تسليم مى كند و مستأجر اجرت را به مالك عين مستأجره مى دهد و اگر شرط تعجيل در ادا نمايد، وفاى به آن واجب است و تعجيل در ادا به خاطر عموم قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» «2» مى باشد و با آيۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تأكيد مى شود و اما با شرط تعجيل، اطلاق عقد مقيد مى شود به خاطر اينكه نه حرامى حلال، و نه حلالى حرام مى شود. پس جايز و نافذ است به

______________________________

(1). مائده: 1.

(2). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 1872، الزيادة فى فقه النكاح، ج 80، ص 467؛ حر عاملى، همان، ج 15 ابواب المهور، باب 40، ج 4، ص 50.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 52

سبب آن قول كه مى فرمايد: «كل شرط جائز بين المسلمين إلّا ما أحلّ حراما أو حرّم حلالا».

[فروع شرايط]
حكم ظهور عيب در اجرت

فرع: لو وقف الموجر على عيب فى الاجرة- سابق على القبض-

فهل يوجب الخيار أو الارش أو الانفساخ أولا؟

اگر موجر بر عيبى كه قبل از قبض در اجرت بوده آگاه شود آيا اين موجب خيار است يا ارش يا موجب انفساخ مى شود يا نه؟

اگر موجر بر عيبى كه پيش از قبض در اجرت بوده آگاه شود- فرقى نمى كند كه عيب بعد عقد حادث شده باشد يا قبل از عقد، يا بعد از عقد و قبل از قبض- ملاك اين است كه اجرتى كه به موجر رسيده است معيوب است. اين معيوب بودن يا به خاطر نبودن جزء يا وصفى از آن است. حال آيا موجب خيار است يا ارش، يا خيار به تنهايى يا ارش به تنهايى، يا موجب انفساخ است يا اينكه موجب چيزى از اينها نيست و فقط حقّ مطالبه بدل را دارد با فرد صحيح عوض كنند كه به طور طبيعى اجرت به آن تعلق مى گيرد؟

بنظر مى رسد: اجرت گاه طبيعت كلى است كه قابل انطباق بر افراد متعددش است و يا اينكه شخص خارجى ممتنع الصدق على كثيرين است. پس اگر از قسم اول باشد براى مستأجر تطبيقش بر افراد معيوب نيست؛ براى اينكه كلى هرگاه عوضى در عقود معاوضى قرار گيرد به طبيعت سالمه از عيب و نقص منصرف مى شود. پس در مقام ادا واجب است كه فرد سالم ادا شود. اگر مخالف آن بود و فرد معيوب ادا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 53

گرديد مطالبه بدل به فرد صحيح براى موجر پديد مى آيد. زيرا همين مطلب مصداق است براى آنچه حق است.

اما هرگاه اجرت شخص خارجى باشد و در آن عيبى قبل از قبض حادث شود گفتيم قاعده

«كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» به بيع اختصاص ندارد، بلكه در تمام معاوضات جارى مى شود. پس عيب كه ايجاد مى شود يا به تلف جزء است يا به از بين رفتن وصف صحيح است. اگر جزء تلف شده باشد از آنچه كه تقسيط شود بر آن بها و مقابل آن مقدارى از طرف ديگر قرار بگيرد پس به نسبت آن جزء و مقابلش معامله فسخ مى شود. مثلا اگر خانه اى را يك سال كامل به مقدارى از گندم اجاره دهد، وقف بر جزئى از گندم كه اجرت خانه است واقع شود، به مقدار آن جزء اجاره فسخ مى گردد فرض مى كنيم كه مقابل تالف يك ماه از مدت اجاره است پس به مقدار يك ماه اجاره فسخ مى شود، براى اينكه تالف از مال مستأجر مى باشد. بنا بر فرض به حكم قاعده و به انفساخ تمام عقد مى باشد نه كمتر به مقدار آنچه تالف بعد از تقسيط مقابل آن قرار مى گيرد.

گفتيم تمام عقد منفسخ مى شود. پس تمام اجرت به مستأجر و عين مستأجره به موجر برمى گردد و در اين مسأله اشكالى نيست و گفتيم عقد به مقدارى كه مقابل جزء تالف از اجرت قرار مى گيرد منفسخ مى شود. پس آن مقدار به موجر برمى گردد و باقى به مستأجر برمى گردد و اما خيار تبعض صفقه براى هر يك از آن دو- موجر و مستأجر- به وجود مى آيد.

بنا بر اين، اگر موجر به اتلاف بعضى از اجرت تعمد كند. اتلافش به منزله قبض او مى باشد. اگر قبض عرفى نباشد اين به نسبت جزء است. اگر تالف وصف باشد و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 54

سببى

براى حدوث عيب در اجرت شد. گفتيم به اينكه حدوث عيب قبل از قبض مانند حدوثش قبل از عقد است. پس بين فسخ عقد و بين گرفتن ارش مخير است با خوددارى كردن بر اشكال و آن اينكه گرفتن ارش و نگه داشتن آن بر خلاف قاعده است و آنچه در بيع ثابت شد به دليل تعبدى است و مسأله را در خيار عيب بررسى كرديم. و ادعاى اجماع بر جواز گرفتن ارش و نگه داشتن و رد نكردن آن كرده است، اين مطلب با اجماع تمام شد وگرنه خالى از اشكال نيست.

كلام باقى مى ماند در اينكه قاعده «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» آيا اختصاص به بيع دارد يا در تمام معاوضات جارى مى شود؟ ما اين مسأله را در كتاب قواعد فقهيه مفصلا بررسى كرديم و در اينجا به آن اشاره كرديم.

مرحوم والد قدس سرّه مى فرمايند: اگر مدرك اين قاعده دو روايت شريف باشد يعنى حديث شريف نبوى روايت شده در غوالى اللئالى كه مى فرمايد: «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» «1» و روايت عقبة بن خالد از ابى عبد اللّه (ع) كه از ايشان سؤال شد در مورد مردى كالايى از ديگرى خريد و شرط كرد كه كالا نزدش باشد و آن را قبض نكرد و گفت فردا كالا را مى برم و دزد كالا را دزديد و اينكه دزدى از مال چه كسى صورت گرفته است؟ امام (ع) فرمودند: از مال صاحب كالاست كه

______________________________

(1). احسايى، همان، ج 3، باب التجارة، ح 59، ص 212؛ ميرزا حسين نورى، همان، ج 13، ابواب الخيار، باب 9، ح 1،

ص 303.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 55

در خانه اش است تا زمانى كه كالا را قبض كند و از خانه اش خارج كند. پس هرگاه از خانه اش خارج كرد، پس بايع ضامن است تا اينكه مالش را به او رد كند. «1»

ظاهر اين است كه به بيع اختصاص دارد و شامل ساير معاوضات نمى شود. پس تسرى به ساير معاملات معاوضى- مثل اجاره و صلح به عوض- به دليل يا تنقيح مناط قطعى احتياج دارد، و چيزى در بين نيست، پس تسرى از بيع به غير آن ممكن نيست.

اگر مدرك آن اجماع باشد مانند آنچه گفته شد- شيخ انصارى از تذكره «2» علامه حكايت مى كند كه عموم حكم براى تمام معاوضات است بر وجهى كه به نظر مى رسد نزدشان از مسلمات است- پس تعدى خالى از اشكال نيست: اولا به خاطر عدم تحققش به ادعاى بعضى، خصوصا هرگاه از كلام آن بعض، ظاهر شود كه تصريح به اين قضيه نشده است.

دوم عدم حجيّتش مثل اين اجماع بر فرض تحققش، مانند آنچه در اصول آن را بررسى كرديم. اما اگر مدرك آن- آنچه ما در شرح اين قاعده در جزء دوم اين كتاب ذكر كرديم- باشد. بناى عقلا و عرف و عادت بر اين است كه انشاى عقود معاوضى بر گرفتن و دادن در خارج مبتنى است، به اين معنى كه مبادله در عالم انشاء

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب الشرط و الخيار فى البيع، ح 12، ص 171؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 89، فى عقود البيع، ح 6، ص 21؛ همچنين: ج 7، ح 1003، باب فى الزيارات، ح 23، ص

230؛ حر عاملى، همان، ج 12، ابواب الخيار، باب 10، ح 10، ص 358.

(2). شيخ مرتضى انصارى، مكاسب، ص 314.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 56

و تشريع مقدمه اى براى گرفتن و دادن در خارج است. و اگر عوضين قابليت گرفتن و دادن در خارج را نداشته باشند حدوث و بقاء عقد از آن گرفته شده است ناچاريم از بقاى قابليت به آنچه بعد از قبض است. قبل از قبض با زوال آن عقد منفسخ مى شود.

و تو مى دانى كه اين معنى به بيع اختصاص ندارد، بلكه در تمام معاوضات جارى مى شود. به خاطر اينكه ملاك آنها به نظر عرف عقلا يكى است. و آنچه در مدرك قاعده اختيار كرديم اين است و روايات تأييد كنندۀ اين معنى در ذهن عرف و عقلا زود به ذهن مى رسد.

مفلس شدن مستأجر

فرع: لو فلس المستأجر كان للموجر فسخ الاجاره.

اگر مستأجر مفلس شد موجر مى تواند اجاره را فسخ كند.

فقها در كتاب مفلس ذكر كرده اند كه اختصاص طلبكار به عين مالش است و با طلبكاران شريك نمى شود. به خاطر اجماع و اخبارى كه در اين زمينه وارد شده است. در كتابهاى فقهى كه براى اصحاب است در مورد مرد مفلس روايتى وارد شده است. «1»

______________________________

(1). ميرزا حسين نورى طبرسى، همان، ج 13، ابواب كتاب الحجر، باب 4، ح 1، ص 430؛ تميمى، ابى حنيفه نعمان بن محمد، دعائم الاسلام، ج 2، ح 187، فصل 17، ذكر الحجر و التفليس، ص 67؛ بيهقى، سنن كبرى، ج 6، باب المشترى يفلس بالثمن، ص 45؛ سنن ابى داوود، ج 3، باب فى الرجل فيجد الرجل متاعه بعينه عنده، ح 3519، ص 286.

قواعد فقهيه (بجنوردى،

سيد محمد)، ج 2، ص: 57

صحيحۀ عمر بن يزيد، از ابى الحسن (ع) در مورد مردى كه مديون بود سؤال كردند پس اگر عين كالاى مرد ديگرى را نزدش بيابند. گفت: طلبكاران با او شريك نمى شوند «1» و اخبار ديگرى غير از آن نيز هست.

به هر ترتيب، مشهور فقها اختصاص طلبكار را به عين مالش مى دانند و اگر مفلس مالى غير آن نداشته باشد و اين خيار تفليس ناميده مى شود. هرگاه اين مورد ظاهر شد در تفسير آنچه در شرايع آمده «2» است مى گوييم: اگر كسى خانه اش را به شخصى اجاره داد و مستأجر قبل از دادن اجرت مفلس شد چيزى از منافع خانه را استيفا نمى كند يا اگر چيزى از آن باقى ماند آن را استيفا نمى كند و موجر اجاره را فسخ مى كند و منافعى را كه مستأجر استيفا نكرده به او برمى گرداند.

حكم مذكور، يعنى ملحق كردن منافع به اعيان به اين معنى كه اگر عين مالش باشد و كالايش موجود باشد او به ساير طلبكاران شايسته تر است. همانطورى كه به منافع موجود كه مستأجر آن را استيفا نكرده شايسته تر است بر آن ادعاى اجماع كرده اند.

از آنجايى كه اخبار در خصوص اعيان است شامل مورد اجاره و منافع نمى شود و بعد از باطل بودن قياس ناچاريم بگوييم اختصاص حكم به موجر غير از ساير طلبكاران است به خاطر منافع مالش از باب تنقيح مناط و به اينكه عين مالش موجود

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 6، ح 420، فى الديون و احكامها، ح 45، ص 193؛ همچنين: شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ح 19، كتاب الديون باب من يركبه الدين …، ح 1،

ص 8؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الحجر، باب 5، ح 1، ص 145.

(2). محقق حلّى، شرايع الاسلام، ج 2، ص 92.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 58

باشد اختصاص ندارد. بلكه مقصود اين است كه مديون بعد از اينكه مفلس و محجور شد از طلبكاران كسى كه مالش نزد او موجود است- فرق نمى كند كه آن مال عين باشد يا منفعت- به ديگران مقدم است. برگشت آن به از بين بردن خصوصيت عينيت مال بعدى در آن نيست.

فرع: لا يجوز أن يوجر المسكن و لا الخان و لا الاجير بأكثر مما استأجره.

جايز نيست كه مسكن و دكان و اجير را به بيشتر از آنچه آن را اجاره كرده است، اجاره دهد.

اين كار جايز نيست مگر اينكه به غير جنس اجرت اجاره كند يا آنچه در مقابل تفاوت اينها ايجاد مى شود. «1»

در بعضى روايات ذكر شده «أن فضل الحانوت حرام» «2» و ظاهر اين است كه آن «الخان» كه در شرايع ذكر كرده است با «الحانوت» يكى باشد وگرنه لفظ «الخان» در اخبار منع فضل نيست، يعنى اجاره به بيشتر از آنچه اجاره كرده است. بلكه در آن «الرحى» و «الحانوت» و «الدار» و «الاجير» و «السفينه» و «الارض» موجود است. به هر ترتيب، قواعد اوليه هر آنچه را كه مالك آن مى شود و داراى منفعت محلله است، اقتضا مى كند. انتقالش به غير آن جايز است و عاريه دادن و اجاره دادن آن صحيح است براى اينكه «الناس مسلّطون على اموالهم»، و براى گرفتن عوض براى انتقال

______________________________

(1). همان، ص 181.

(2). كلينى، همان، ج 5، باب الرجل يستأجر الارض أو الدار فيؤجرها بأكثر

مما استأجرها، ح 3، ص 272؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجارة، باب 20، ح 4، ص 260.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 59

منافع مالش حدّى نيست؛ بلكه گرفتن هر مقدار براى اوست با علم به اينكه آن طرف مشكل بتواند آن منافع را به انتقال در آورد تا جايى كه اجرت به حدى نرسد كه معامله را در عرف، معامله سفهى بگويند.

اگر عينى يا اجيرى را اجاره كرد و با اجاره، منافع آن عين و كار آن اجير را تملك كرد، پس آن منافع و كار براى ديگرى را به هر اجرتى كه بخواهد مالك مى شود، تا زمانى كه معامله به سفاهت نرسد و منع آن احتياج به دليل دارد.

اجاره دادن به بيشتر از مورد اجاره را در اين مورد منع كرده اند. اين سه مورد در شرايع ذكر شده است: «المسكن» و آن را در بعضى از اخبار به خانه «1» تعبير كرده اند.

«الخان» در بعضى اخبار به الحانوت تعبير كرده اند و «الاجير» «2» كه در بعضى اخبار به «الاخير» ملحق كرده اند. در شرايع ذكرى از «الرحى» «3» به ميان نيامده است. براى اينكه در رواياتى كه وارد شده از آن به كراهت تعبير كرده اند نه حرمت. بر خلاف سه موردى كه ذكر شد و آن روايت سليمان بن خالد از ابى عبد اللّه (ع) است كه گفت:

من از اين كراهت دارم كه سنگ آسياب را به تنهايى اجاره كنم. سپس آن را به

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب الرجل يستأجر الارض أو الدار …، ح 1، ص 271؛ شيخ طوسى، همان، ج 7، ح 894، باب المزارعه، ح 40، ص

203؛ شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ح 463، باب من استأجر ارضا بشى ء معلوم … و ح 2، ص 129؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجارة، باب 20، ح 2 و 3، ص 259.

(2). كلينى، همان، باب الرجل يستأجر الارض أو الدار فيؤجرها بأكثر مما استأجرها، ح 3، ص 272؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجارة، باب 20، ح 4، ص 260.

(3). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ح 3864، بيع الكلاء و الزرع و الأشجار، ح 4، ص 235؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجارة، باب 20، ح 1، ص 259.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 60

بيشتر از آنچه اجاره كردم اجاره دهم. مگر اينكه در آن حدثى ايجاد كنم يا ضررى در آن به وجود آيد.

مفهوم روايت اسحاق بن عمّار از جعفر از پدرش كه پدرش مى گويد: اشكالى ندارد مردى خانه يا كشتى يا زمينى اجاره كند و سپس آن را به بيشتر از آنچه اجاره كرده اجاره دهد. «1»

اگر در اجارۀ اين امور شكى باشد بر حرمت دلالت نمى كند، بلكه اعم از آن و كراهت است و مانع اينكه در خانه حرامى باشد، نيست. مانند آنچه در شرايع به آن به عنوان مسكن تصريح شده و در مورد زمين و كشتى مكروه مى باشد.

خلاصه كلام اينكه اشكالى در عدم جواز اجارۀ مسكن يعنى خانه يا دكّان نيست و نه اجاره اجير به بيش از آنچه آن را اجاره كرده است مگر اينكه آنچه را در مقابل تفاوت است در آن مصرف كرده باشد و يا اينكه آن را به غير جنس اجرت آنچه آن را اجاره

كرده است بدهد كه در شرايع به آن تصريح شده است. و دليل آن اين است كه به نسبت خانه و اجير در آنچه از ابو الربيع الشامى، از ابى عبد اللّه (ع) روايت شده كه گفت: از مردى پرسيد كه زمين را از دهقانان قبول مى كند و سپس آن را به بيشتر از آنچه آن را قبول كرده اند اجاره مى دهد حضرت فرمودند: اجاره زمين مثل اجير و خانه نيست و بيشتر اجاره دادن اجير و خانه حرام است.

اين روايت به دو مطلب دلالت مى كند:

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 979، فى الاجارات؛ ح 61، ص 223؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجارة، باب 22، ج 2، ص 263.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 61

1) عدم بطلان اجارۀ زمين به بيشتر از آنچه اجاره كرده است. پس جمع عرفى بين آن و مفهوم روايت اسحاق بن عمّار به اينكه مفهوم را در دومى بر كراهت حمل كنيم، تعارض برطرف مى گردد.

2) به حرمت فضل در اجير و خانه كه مترادف دار و مسكن است تصريح كرده است. اما نسبت به الحانوت كه مترادف الخان و الدكان است آنچه از ابن ابى عمير از ابى المغراء، از ابى عبد اللّه (ع) روايت مى كند در مورد مردى كه زمينى را اجاره مى كند و سپس آن را به بيشتر از آنچه اجاره كرده، اجاره مى دهد كه فرمودند: «شكى نيست كه اين مانند حانوت و اجير نيست، فضل الحانوت و الاجير حرام است».

روايت در حرمت فضل در الحانوت و همچنين جايز بودن فضل در اجاره زمين صريح است و چاره اى نيست كه مفهوم را در

روايت اسحاق بن عمار بر كراهت نسبت به زمين حمل كنيم. پس به حكم وحدت سياق ناچاريم كه كشتى را نيز مانند آن حمل كنيم و اين منافاتى با ثبوت حرمت فضل در خانه به دليل ديگر ندارد.

اگر دليل ديگرى بر حرمت در مورد خانه نباشد ما به حكم وحدت در مورد آن سياق به كراهت نمى گوييم و وجودش گذشت. اما نسبت به الرحى، لسانش لسان كراهت است مانند آنچه دانستيم.

به طور خلاصه بايد گفت كه حق آن است كه در شرايع از حرمت فضل در خصوص سه مورد كه آن را ذكر كرد: المسكن، الخان، الاجير سخن به ميان آمده و در غير آن يعنى الارض و السفينه و الرحى سخنى ذكر نشده است. «1»

______________________________

(1). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 181.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 62

اما جواز در تمام آنها اگر حدثى در آن حادث شود يا اجرتى كه از مستأجر مى گيرد از غير جنس اجرت باشد كه آن را عطا كرده است پس با وجود استثنائات در روايات مانعه متقدمه به نسبت به آنچه حدثى در آن حادث شده، مى باشد.

و اما استثنا، هرگاه فضل در غير هم جنس باشد مثل اينكه خانه را به صد كيلو از گندم اجاره كند. سپس به دويست كيلو جو يا برنج يا غير آن از اجناس ديگر اجاره دهد، در اخبار اين باب اثر و عينى نيست و به درستى آن را فقها گفته اند و جمعى از اصحاب به آن اعتراف كرده اند. پس مدرك اين استثنا دعواى اجماع است و نه صغرى براى آن است. براى مخالفت جمع و نه كبرى براى آن

است، به خاطر عدم دليل بر حجيت مثل اين اجماع و آنچه آن را ذكر كرده و به آن تمسك كرده اند از وجوه باطل است مثل حرمت فضل از جهت اينكه در همجنس، ربا لازم مى شود و هرگاه در دو جنس مخالف باشد ربا لازم نمى شود. و تو مى دانى كه اين توجيه ضعيف است كه صدورش از فقيه شايسته نيست، بلكه سست است. پس حق در مقام عدم اعتنا به اين استثنا و قول به حرمت فضل در سه موردى كه در شرايع ذكر شد اين است كه فرقى نمى كند فضل در همجنس باشد يا غير همجنس.

اجاره دو مورد به طور ترديد

اشاره

فرع: لو استأجر أحدا ليحمل متاعا الى موضع معين بأجرة معينة فى وقت معين، فهل له أن يشترط تنقيص الاجرة فيما لو خالف أو سقوطه أو لا؟

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 63

اگر براى حمل كالايى در مكان معين با اجرت معين در وقت معين كسى را اجاره كند و با او شرط كند كه اگر در آن وقت معين نرسد از اجرت آن كم مى شود كه آن مقدار را تعيين مى كند. به گونه اى كه اجاره هنگام عدم وفاى به شرط، بدون اجرت باقى نمى ماند، يا با او شرط مى كند هنگام عدم وفا به شرط، اجرت ساقط مى گردد و اجاره بدون اجرت باقى مى ماند.

اما اولى جايز است و اشكالى در آن نيست به خاطر شمول اطلاقات ادله وجوب وفاى به شرط، هرگاه شرط مخالف مقتضاى عقد و كتاب و سنت نباشد.

دليل روايتى است كه حلبى مى گويد: نزد يك حاكم و امام باقر (ع) نشسته بودم.

دو نفر به نزد قاضى آمدند. يكى از آنها گفت: من شتر

اين مرد را كرايه كردم تا اينكه كالايى را براى من به بعضى از معدنها ببرد و شرط كردم براى او كه مرا با شتر خودش فلان روز داخل معدن ببرد زيرا كه آنجا يك بازارى وجود دارد كه من مى ترسيدم آن بازار را از دست بدهم و با او شرط كردم كه اگر به اين موقعيت نائل نشدم از كرايه هر روزى كه مرا از موقعيت محروم ساخته چيزى كم كنم. اين شخص چند روز مرا از اين كار بازداشت و به آنجا نرساند. پس قاضى در مقابل اين سؤال گفت: شرط باطل است. كرايه او را بده هر چند كه آن روزها تو را نبرده و نرسانده است. مرد رفت و امام باقر (ع) رو به من كرد و فرمود: اين شرط مادامى كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 64

همه كرايه او را كم نكند جايز است. «1» (يعنى آنچه را كه شرط كرده كم كند و بقيه را به او بدهد.)

اين روايت در صحت شرط و جوازش در قسم اول صراحت دارد و مفهوم آن بر عدم صحت و عدم جواز در قسم دوم دلالت مى كند. براى اينكه بنا به مفهوم قول معصوم «تمام كرايه را كم نكند» پس اگر تمام كرايه را كم كرد شرط باطل است.

علاوه بر اين، هرگاه شرط سقوط اجرت كند با ماهيت اجاره تنافى و تناقض دارد، زيرا ماهيت اجاره تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است. پس هرگاه عوضى در بين نباشد، اجاره نيست. اين حكم در مورد تمام معاوضات جارى مى شود. هرگاه معنى معاوضه را اين قرار دهيم كه يكى از آن دو

در عالم انشاء عوضى از ديگرى است پس حقيقت معاوضه اى كه باعث پابرجايى مى شود به اين است كه هر يك از آنها عوضى و بدلى از ديگرى است. پس شرط سقوط عوض معاوضه مى باشد و فسادش معلوم است.

شرط عدم اجرت در اجاره فاسد و مفسد عقد است و فرقى نمى كند كه بگوييم شرط فاسد، مفسد است يا نگوييم. به خاطر اينكه اين شرط با عقد تناقض دارد، در نتيجه اجاره فاسد مى باشد و اجرت مثل را استحقاق پيدا مى كند. به خاطر احترام كارش و عدم اقدام بر هتكش و اين بين اصحاب مشهور است مانند آنچه در متون فقهيه است.

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب الرجل يكترى الدابة فيجاوز بها الحد …، ح 5؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجارة، ص 253.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 65

اشكال بر قول مشهور

و لكن استشكل عليه فى جامع المقاصد و المسالك بأنّ هذا يرجع الى الترديد فى الأجرة على تقديرين.

و اما در جامع المقاصد «1» و مسالك الافهام اشكال گرفته اند كه اين مورد به ترديد در اجرت بر دو تقدير برمى گردد.

مانند آنكه اگر به اجير بگويد: اگر به سبك رومى بدوزى يك درهم و اگر به سبك فارسى بدوزى دو درهم مى دهم. در اينجا، ترديد در عمل و اجرت مى باشد، با اينكه در اجارۀ اجير تعيين عمل و تعيين مقدار اجرت لازم مى باشد، اما در اينجا هر دو مورد مفقود است.

اشكال: در اينجا مورد اجاره معين است و آن رسيدن در وقت است و اجرت نيز معين است مانند آنجا كه مى گويد: چهارپايم را به تو اجاره دادم كه تو را به مكان معين در زمان

معين با اجرت معين برساند. نهايت امر مستأجر با او شرط كرد كه اگر به آنچه ملتزم شده وفا نكند از اجرتش مقدارى اين چنين كم مى گردد. اين مورد ارتباطى با ترديد در مورد اجاره ندارد.

شرط تنقيص به خاطر عدم وفا به آنچه اجير در متن عقد به آن ملتزم شده جايز است. براى اينكه شرط از مورد اجاره خارج است و مخالف مقتضاى عقد و كتاب و سنّت نيست. بله، شرط سقوط اجرت به گونه اى كه اجاره بدون اجرت باقى بماند به خاطر حقيقت عقد اجاره باطل مى باشد كه بيان آن گذشت.

______________________________

(1). محقق ثانى، همان، ج 7، ص 107.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 66

مطابق اين توضيح آنچه شهيد دوم و محقق ثانى در مسالك و جامع المقاصد اشكال مى كنند، وارد نيست و آنچه ذكر شد قياس مع الفارق است. زيرا ترديد در محل كلام در مورد شرطى است كه خارج از مورد اجاره است و در آنچه ذكر شد تنظير در ترديد مورد اجاره و متعلق آن است، چون متعلق اجاره در مورد تنظير خود خياطى مردد بين رومى و فارسى است و عوض كار نيز غير معلوم است. در يك فرض يك درهم و در فرض ديگر دو درهم است و اين با ماهيت اجاره منافات دارد.

براى اينكه اجاره عبارت است از تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم و ترديد با معلوميت منافات دارد و اين واضح است.

تنبيه

مى دانيم احكام شرعيه از امور اعتباريه است كه وجود خارجى ندارد و بر موضوعش محمول بالضميمه مى باشد، مثل اعراض خارجى كه براى موضوعاتشان محمولهاى بالضميمه هستند، با اين وجود همه آنها بر

آن بار مى شود. احكام اعراض خارجى از تضاد و مثلين و اشديت و أضعفيت به اعتبار منشأ اعتبارش بر آن بار مى شود و به اين اعتبار مى گويند فلان چيز حرمت يا كراهت يا نجاستش شديدتر است و بدين صورت تشكيك با اين اعتبار در اينها تحقق مى يابد (يعنى كلى مشكك است نه كلى متواطى). جمع بين روايات وارده در بعضى از اين عناوين كه ظاهرش تعارض بر اختلاف مراتب است ممكن مى باشد، مثلا روايات وارده در اجاره أراضى به بيشتر آنچه آن را اجاره مى كند. ظاهر روايات با هم تعارض دارد، به لحاظ اينكه در پاره اى از روايات مطلقا حكم به جواز شده است، در بعضى ديگر حكم به منع شده است به طور مطلق، و در قسم سوم روايات تفصيل داده شده اند بين آنجايى كه به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 67

صورت مزارعه در مقابل كسب مقدارى از محصول زراعت باشد يا به صورت اجاره. پس ممكن است بر مراتب كراهت، حمل شود كه منافاتى با جواز ندارد. در نتيجه، مى گويد اگر به صورت اجاره به درهم يا دينار باشد جايز نيست. يعنى در آن كراهت شديد است، اگر به صورت مزارعه باشد جايز است يعنى كراهتش كمتر است مگر اينكه در آن عملى و كراهتى كه مورد فضيلتش نيست انجام دهد، مانند مفاد روايت اسماعيل بن فضل الهاشمى. «1»

فرع: بطلان الاجارة فيما لو قال الموجر «آجرتك كل شهر بكذا».

اگر موجر بگويد هر ماه فلان مبلغ را به تو اجاره مى دهم، اجاره باطل است.

اگر موجر بگويد: «هر ماه به اين مبلغ به تو اجاره مى دهم» يا مستأجر بگويد: «اگر يك درز

بدوزى يك درهم و اگر دو درز بدوزى دو درهم اجرت آن است» يا بگويد: «اگر فلان عمل را امروز انجام دهى اجرت آن دو درهم و اگر فردا انجام دهى يك درهم است» وضع چگونه خواهد بود؟

اشكال: در اين سه مسأله منفعتى كه مستأجر مالك آن مى گردد معلوم نيست، چون در عقد اجاره عدم تعيين دارد و در دو فرض عوض معلوم نيست، بلكه مردد است بين يك درهم و دو درهم. پس كلام برمى گردد به اينكه آيا تعيين منفعتى كه

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب الرجل يستأجر الارض أو الدار …، ح 2، ص 272؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الاجارة، باب 21، ح 3، ص 261.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 68

مستأجر مالك آن مى گردد لازم است، آيا ترديد مضر است يا نه و در مورد عوض هم اين مسأله مطرح مى باشد؟

چه بسا گفته شده كه تمليك مبهم- يعنى آنچه كلى است و در آن خصوصيتى از خصوصيات نمى باشد- مانعى از آن نيست، بلكه معاملات زيادى بر اساس كليات عوضى و معوضى واقع مى شود. فرقى هم نمى كند كه كلى بر كالا باشد يا كلى مورد معين (از قبيل گندم از كيسه موجود در خارج) باشد. پس مانعى از تمليك منفعت اين عين نيست و كلى ماه بر هر ماهى از ماههاى آن سال منطبق مى شود.

نهايت امر در مقام تطبيق تعيين آن كلى به دست مالك موجر است مانند آنچه در باب بيع تعيين مبيع كلى به دست بايع است براى اينكه باقى خصوصيات بر ملكش است.

اشكال: به درستى اين كلام صحيح است. اگر اجاره بر ماه كلى واقع

شود، مثل اينكه مالك بگويد: اين خانه را يك ماه از ماههاى امسال به تو اجاره دادم، به گونه اى كه تمليك واقعى، بر منفعت كلى ماه تعيين و تطبيقش به دست مالك مى باشد. اما بحث از اين قبيل نيست، بلكه فرض شده كه او مى گويد: «هر ماه» و اگر مقصودش هر آن چيزى باشد كه مطلق ماه بر آن صدق مى كند، يعنى يك سال در طول روزگار. پس آنچه اجاره بر آن واقع مى شود تمام ماهها در تمام روزگار است تا روز قيامت، اما اين قطعا مراد ما نيست. آنچه اراده مى شود اين است كه هر ماهى از ماههاى امسال و مستأجر قبول مى كند. پس تمام ماههاى امسال واقعا تحت اجاره است و اين ممكن است، ولى اما خلاف فرض مى باشد. فرض بر اين است كه مقدارى كه مستأجر آن را اراده مى كند تحت اجاره واقع مى شود. به خاطر اينكه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 69

اجاره عقد لازم است. پس اگر فرض كنيم بر تمام ماهها به طور مطلق واقع مى شود يا ماههاى امسال تحت اجاره قرار مى گيرد، از مستأجر رفع يد نمى شود مگر با تقايل و اين چنين يك ماه تحت اجاره واقع مى شود.

اشكال: اولا، شمول انشاء براى تمام ماهها يكى است و وجهى براى حكم به اينكه انشاء فقط براى يك ماه است، نيست. ثانيا، آن ماه غير معين و مجهول است، اگر از قبيل نكره، يعنى فرد غير معين باشد، به اين معنى كه اجاره واقعى بر طبيعت مقترنه به يكى از خصوصيات است، و اگر واقعا بر طبيعت مبهمه مجرده از خصوصيات لا بشرط باشد اين امر معقولى

است و لكن تعيين آن به دست مالك مى باشد. براى اينكه خصوصيات براى آن است و از ملكش خارج نمى شود. مثل اينكه ظاهرا قصدى براى متعاقدين نيست با اينكه عقود تابع قصد هستند. در ظاهر لفظ «كل شهر كذا» اختلاف كرده اند و معلوم است كه ظاهر الفاظ حجت كاشفه از مراد متكلم در مقام اثبات است.

اما آنچه گفته شد: اينكه به ماه اول متصل به زمان عقد منصرف مى شود و براى آن وجهى است. اگر مى گفت: «ماهى به تو اجاره دادم» در آن فرض نشده كه «هر ماه اينطور است». احتمال دارد اين عبارت و دوام اجاره و عقود متعددش باشد، مخصوصا اگر در سال معين باشد. پس قولش منحل مى شود به: به تو ماه اول امسال به ده دينار اجاره دادم. مثلا ماه دوم، سوم و چهارم تا آخر سال به همين صورت. پس اگر مستأجر ماه معينى از را سال قبول كرد اجاره به همان نسبت براى او تمام است و اگر قبول نكرد براى او تمام نيست. و آن مانند اين است كه بگويد: «به تو هر گوسفندى كه در اين خانه است فروختم» و گفتيم اين عبارت به بيعهاى متعدد منحل مى شود. در نتيجه، مشترى بيع گوسفند معين را قبول مى كند و بيع در خصوص آنچه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 70

قبول كرد صحيح است و عدم قبول در بقيه موارد است. و ليكن تمام آن خلاف فرض و خلاف ظاهر لفظ (روايات و آيات) است مانند آنچه گذشت.

اما نسبت به فروع ديگر يعنى آن قول كه: «اگر به سبك فارسى بدوزى يعنى يك درز يك درهم و

اگر به سبك رومى بدوزى دو درز دو درهم» به ظاهر اجاره باطل است و قولش مانند اين است كه: «اگر فلان عمل را امروز انجام دهى دو درهم و اگر فردا انجام دهى يك درهم». در اين مورد هم اجاره باطل است براى اينكه كار مستأجر براى او در دو فرض مردد و غير معلوم است و از شرايط صحت اجاره در باب اعمالى است كه عمل مستأجر برايش معلوم باشد.

چه بسا كه براى صحت آن به آيۀ شريفه در قصه ازدواج دختر شعيب با موسى استدلال كنند و آيه اين است: شعيب گفت: من اراده كرده ام يكى از اين دو دختر را به نكاح تو درآورم، بر اين مهر كه هشت سال براى من كار كنى، و اگر ده سال تمام كنى اختيار با توست، و نمى خواهم بر تو سخت گيرم، و تو مرا شايسته اين خدمت خواهى يافت. «1»

به صحيحۀ ابى حمزه از امام باقر (ع) گفت: پرسيدم از مردى كه چهارپايش را كرايه داد و گفت: كرايه آن براى تو در اين مقدار و اگر از آن مقدار تجاوز كنى اين مقدار است و گفت: «لا بأس به كله». «2» صحيحۀ حلبى كه گفته شد در فرع، بنا بر فرض عدم رساندن، كرايه حملش يا خودش در وقت معين، اجرت كم مى شود.

______________________________

(1). قصص: 27.

(2). كلينى، همان، ج 5، باب الرجل يكترى الدابة …، ح 2، 289؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 938، فى الاجارات، ح 20، 214؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجارة، باب 8، ح 1، 249.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 71

اما اين

سه ادله- يك آيه و دو صحيحه- مقصود ما را وفا نمى كند.

اما در مورد آيه: در آيه مهر براى هشت سال قرار گرفت و ده سال كه تمام كرد جزء مهر نيست بلكه خوبى از موسى (ع) است و شاهد آن قوله تعالى و حكايتى از قول شعيب است و اگر ده سال را تمام كنى به ميل و اختيار خود، من در اين كار رنج بر تو نخواهم نهاد و مرا شخصى شايسته خدمت خواهى يافت. يعنى خوبى از توست و در نتيجه مهر بين هشت سال و ده سال مردد نيست چنانچه توهم شده است.

اما در مورد دو صحيحه: اين دو هم ربطى به بحث ندارد، زيرا در مفاد آن، بعد تعيين متعلق اجاره خودش شرط كرد كه اگر از مقدار متعلق اجاره تجاوز كرد به او كذا و كذا مى دهد، و اگر به عقد اجاره وفا نكرد و در وقتى كه تعيين كرده بود نرسيد، از اجرت كذا و كذا كم مى شود. چه ربطى بين اين دو، و آنكه در متعلق اجاره و جهل به آن مردد شود وجود دارد.

مانعى ندارد دو فرع از قبيل جعاله باشد (يعنى در جعاله اشكالى ندارد) زيرا مبنا بر جايز بودن اين مقدار از جهل و ابهام و ترديد در جعاله است و اگر گفتيم ابهام در جعل نيز جايز نمى باشد. اما جهالتى كه از رد و تسليم مانع نمى شود صحيح است. در صحت جعاله چيزى نيافتم، بلكه معناى جعاله به اين مقدار از جهل است.

سخن خداوند در قصه گم شدن كاسه يوسف بر آن دلالت مى كند: «غلامان گفتند: جام شاه ناپيداست و من يك بار

شتر طعام ضمانت كنم بر آن كس كه جام

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 72

را پيدا كرده بياورد.» «1» و حق در اين مقام اين است كه جعاله قصد شده براى اينكه عقد تابع قصد است.

احكام اجير

احكام اجير خاص

فرع: هل يستحق الاجير بنفس العمل أم بتسليمه الى المستأجر؟

آيا اجير به خاطر خود كار، مستحق اجرت مى شود، يا با تسليم كردن آن به مستأجر؟

اگر بين كار انجام شده توسط اجير در ملكش- مثل خياطى كه لباس را در دكان يا خانه اش مى دوزد- باشد، چطور؟ پس اجير مستحق اجرت نمى شود، مگر با تسليم كردن كار به مستأجر، و بين اينكه در ملك مستأجر است. پس اجير به انجام خود كار مستحق اجرت مى شود. در جواهر «2» اين تفصيل به شيخ نسبت داده شده است.

در اينجا تفصيل ديگرى است و آن اين است كه كارى كه از اجير صادر مى شود (1) گاهى در ملك مستأجر اثر مى گذارد، به گونه اى كه ملك مستأجر بعد از صدور عمل از اجير متصف به صفتى مى شود كه قبلا آن صفت را نداشته است و يا اينكه

______________________________

(1). يوسف: 72: «قٰالُوا نَفْقِدُ صُوٰاعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جٰاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ».

(2). محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 237.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 73

كار اجير از اين قبيل نيست، بلكه كارى كه از او صادر مى شود (2) يا به صورت غير ثابت به وجود مى آيد، يعنى هر جزئى بعد از اينكه به وجود آمد معدوم مى گردد، مانند شخصى كه براى قرائت قرآن جهت ميت، يا قضاى نمازهاى او، يا حج او اجير شده است، يا اينكه

براى ذكر مصائب اهل بيت (ع) اجير شده (3) و يا اينكه عملى كه از اجير صادر مى شود موجود مى شود و خود به خود ثابت است و قائم به نفس است و پس از به وجود آمدن نابود نمى شود.

در صورت اول، بعد از اينكه اثر در ملك مستأجر ظاهر شد و اثر كار اجير در ملك مستأجر موجود شد در اين صورت تصرف اجير، يد او در ملك مستأجر، فقط در آن صفت و ويژگى كه پيدا مى شود يد او تا اين مقدار كه آن صفت را در آن ملك ايجاد كند ثابت است. يعنى سلطۀ او بر ملك مستأجر فقط همان مقدارى است كه صفتى در آن ايجاد كند. پس وقتى كه آن صفت ايجاد شد، قهرا مال تحت يد مالك عين قرار مى گيرد. در نتيجه، وجود اين صفت مساوى با تسليم مال است، مگر اينكه در اينجا بگوييم كه عين مال در حال ايجاد عمل و در حال عمل اجير تحت يد مالك نيست؛ بلكه تحت يد اجير است. در اين صورت موقعيت كار موقعيت خود عين است كه بايد به مالك تسليم شود.

در صورت دوم، يعنى آنچه موجود غير قار مى باشد، وجهى نيست براى اينكه مى گويد: استحقاق اجرت به تسليم عمل به مستأجر مشروط است و اين غير ممكن است. هرگاه كه عمل موجود غير قار فرض شده، جزء لا حق پيدا نمى شود، مگر بعد از، از بين رفتن و انعدام جزء سابق، پس به محض اينكه كار را تمام كرد مستحق اجرت مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 74

در صورت سوم، يعنى آنچه موجود و ثابت باشد قائم به

خودش است. پس بعد از اينكه عمل انجام شد و از اجير صادر شد، شكى نيست كه مستحق اجرت مى شود.

غايت امر اينكه اگر در يدش باشد رساندن به مستأجر بر او واجب است، حال يا با مطالبه يا به صورت مطلق، براى اينكه ردّ امانات به صاحبش واجب است. اما اگر تحت يدش نباشد، بلكه تحت يد مستأجر باشد، پس تسليم به مانند تحصيل حاصل است.

اما اگر تحت يد يكى از آنها نباشد (نه اجير و نه مستأجر) مانند اينكه بنّايى را براى بناى مناره در مسجد اجاره كند، هرگاه بنّا، بنّايى اش را تمام كرد، به عقد وفا كرده است و مستحق اجرت مى شود. اين بدان معنى نيست كه استحقاق اجرت وابسته به تسليم كارش به مستأجر باشد. تسليم كار مقتضى عقد اجاره است- مانند ساير عقود معاوضى- به سبب عقد براى حصول معاوضه و مبادله در عالم تشريع و مبادلۀ خارجى و غايى به آن مبادله است كه در عالم تشريع واقع مى شود. پس اينكه استحقاق اجرت مشروط به تسليم باشد، ممكن نيست، مگر اينكه از قوام عقد باشد.

مانند قبض در مجلس در بيع صرف و سلم. و اما اين احتياج به دليل از جانب شارع دارد، و عقد اجاره از اين قبيل نيست. پس تسليم عمل به مستأجر واجب است و از باب اينكه آن تمام كننده براى استحقاق اجير باشد، نيست؛ بلكه از اين جهت است كه عمل با عقد اجاره ملك مستأجر شده است. پس ردّش واجب مى شود.

در اين دو تفصيل وجهى از جهت استحقاق اجير به اجرت نيست. فرضش اين است كه عمل اگر در ملك مستأجر و نزد او باشد،

تسليم آن واجب است. موضوعى براى آن نيست، زيرا عامل به محض وجودش ملك مستأجر مى باشد و از آنجايى كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 75

ملكى مجانى و بدون عوض نيست، پس آن عوض- يعنى اجرت- ملكى براى اجير مى باشد وگرنه معوض، ملكى مجانى براى مستأجر مى باشد و اين خلاف است.

شكى نيست در اينكه مستأجر استحقاق مطالبه آن را قبل از اتمام كار ندارد، مگر اينكه شرط كند يا در بعضى اعمال گرفتن اجرت قبل از عمل متعارف باشد، مانند اجير براى حج، براى اينكه اغلب اجير قبل از گرفتن اجرت براى انجام حج متمكن نيست. پس در اين موارد به آنچه نتيجه شرط است، منصرف مى شود. عرف و عادت در اين قبيل امور در مقام اشتراط مى باشند.

خلاصه مطلب در اين بحث: حقيقت معاوضه و مبادله اين است كه هر يك از معامله كنندگان، مالش را از ملكش خارج و در ملك ديگرى به عنوان عوض آنچه از ديگرى به او منتقل مى شود داخل كند. پس هرگاه عقد سببى براى مثل اين معنى باشد، مشروط به شرط نمى باشد؛ مانند قبض در مجلس كه شرط حصول ملكيت در بيع سلف و سلم است. در نتيجه، تحصيل ملكيت هر يك از عوضين براى كسى كه به او انتقال پيدا كرده به محض تمام شدن عقد، كه واجد تمام اجزاء و شرايط و فاقد تمام موانع باشد، محال نيست وگرنه خلاف لازم مى شود؛ يعنى آنچه سبب فرض شده، سبب نمى باشد.

در نتيجه براى هر يك از طرفين ملكيت آنچه از ديگرى به او انتقال پيدا كرده با خود عقد حاصل مى شود. اگر آنچه به او انتقال

پيدا كرده موجودى خارجى باشد بر او سلطنت مى يابد و برايش جايز است كه در آن تصرف كند (تصرفاتى كه شارع از آن منع نكرده است). هنگامى كه اجير كارى را بر عهده گرفت مالك مى تواند پس از انجام كار آن را مطالبه كند؛ به گونه اى كه بر استيفاى منافع مملوكش قادر شود و از قبيل اعمال مى باشد. به عبارت ديگر، اينكه براى مالك بر عهده شخص، مالى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 76

باشد؛ حق خارج كردن آن برايش به انتفاع از مال است. اين حق گاهى از جانب حكم شارع ثابت مى شود به اينكه «الناس مسلطون على اموالهم»، و موردى برايش نيست مگر در اينكه متعلق، مال باشد و گاهى از ناحيه وجوب وفاء به عقد است و اثر آن وجوب دادن آنچه ملكش است به صاحبش مى باشد. پس اگر آنچه ملكش است، عينى از اعيان باشد مانند آنچه در بيع است تسليم آن به صاحبش واجب است.

براى او حق امتناع است، حال اگر طرف از دادن عوض خوددارى كند و آن دو به سختى بيفتند حاكم آنها را مجبور مى كند.

اما اگر عملى از اعمال مانند عبادات باشد كه كسى را براى انجام آن اجير مى كنند (مانند نماز، روزه، حج و امثال آن) حق مطالبه به انجام آن است. براى اينكه مالك آن عمل در ذمه اش است و صرف نظر از اين نيز به جا آوردن آن عمل بر او از باب وجوب وفا به عقدش واجب مى شود و عمل بر طبق التزامش است. بر موجر نيز دادن اجرت به محض انجام تمام كار، به خاطر وجوب وفاى به عقد، واجب

مى شود. بله، هر يك از آن دو هنگام امتناع ديگرى، امتناع مى كنند، مگر اينكه يكى از آنها شرط تعجيل يا تأخير كند كه اطلاق به يكى از آنها به واسطه عرف و عادت منصرف مى شود. مانند آنچه قبلا ذكر كرديم و گفتيم كه عرف و عادت در مقام شرط مى باشند.

آنچه گفتيم اينكه براى هر يك از موجر و مستأجر امتناع از دادن، هنگام امتناع ديگرى است و مبناى معاوضات نزد عرف و عقلا بر گرفتن و دادن است، يعنى هر يك از آنها مالش را به عنوان عوض و بدل به ديگرى مى دهد. پس هرگاه طرف مقابل از دادن عوض امتناع كند، اين خلاف آنچه به آن ملتزم شده مى باشد و امضاى عقود معاوضى از طرف شارع به آنچه به آن ملتزم شده تعلق مى گيرد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 77

در اين مورد در بعضى اجزاى مقدمۀ اين كتاب در شرح قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» «1» گفتيم اگر نبوى مشهور نباشد و قول «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» نيز مقتضى قاعده مى باشد. براى اينكه معاوضات نزد عرف و عقلا، گرفتن و دادن در خارج مى باشد. پس هرگاه معاوضه به واسطۀ تلف نباشد معامله قهرا منفسخ مى شود و اين قاعده اختصاص به باب بيع ندارد، بلكه در تمام معاوضات جارى مى شود. در اين فرض اگر عدم معاوضه به دليل تلف نباشد، وجهى براى انفساخ نمى باشد. اگر يكى از آن دو به تعهد خويش عمل نكند حاكم او را اجبار مى كند و اگر امتناع كننده هر دو باشند هر دو را اجبار مى كند.

از آنچه ذكر كرديم،

نتيجه مى گيريم كه ملكيت هر يك از عوضين به وجود خود عقد تام كه جامع شرايط و اجزاء و فاقد مانع است، حاصل مى شود. و اما وجوب دادن- براى هر يك از آنها به آنچه به آن ملتزم شده اند- به يكى از دو امر است: (1) به خاطر وجوب وفاى به عقد، (2) و براى اينكه براى مالك. سلطنت بر مال با عقد حاصل مى شود و هنگام امتناع يكى از آن دو حاكم، امتناع كننده را اجبار مى كند و اگر طرفين امتناع كنند هر دو را اجبار مى كند. اگر اين چنين امتناعى از آنها اقاله نباشد.

اجاره فاسد و لزوم پرداخت اجرت توسط مستأجر [و مبانى آن]
اشاره

فرع: فى كل مورد كانت الاجارة فاسدة و استوفى المستأجر المنفعة كان عليه اجرة المثل.

______________________________

(1). سيد ميرزا موسوى بجنوردى، همان، ج 2، ص 77.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 78

در هر مورد كه اجاره فاسد باشد و مستأجر استيفاى منفعت كند اجرت المثل بر او مى باشد.

مبناى اين استدلال، موارد ذيل است:

الف) قاعدۀ كل ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده

قاعدۀ معروف «كل ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» يا «كل عقد يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» شامل عقود و ايقاعات مى شود.

معناى ضمان به وجود اعتبارى چيزى بر ذمه مى باشد كه سبب آن وجود واقعى تكوينى موجود در خارج (مثل ساير جواهر و اعراض خارجى) است و از موجودات در عالم اعتبار تشريعى نمى باشد.

در اين معنى بين اينكه ضمان، ضمان مسمى باشد يا ضمان واقعى فرقى نيست.

نهايت امر در ضمان مسمى، ماليت شى ء در مقدار معين تعيين مى شود، و در ضمان واقعى كه در عهده است مال اگر قيمى باشد قيمتش، و اگر مثلى باشد مثلش، بر ذمه قرار مى گيرد.

پس ضمان در صحيح و فاسد به يك معنى مى باشد. نهايت امر در معاملات صحيح از آنجايى كه ماليت عوض نقدى يا جنسى تعيين مى شود، به ضمان مسمى ناميده مى شود و اما در فاسد از آنجايى كه چيزى در بين تعيين نمى شود، از آن به ضمان بدون قيد تعبير مى كنند. مبناى صحت اين قاعده را قبلا شرح داديم. پس، از آنجايى كه در اجاره صحيح ضمان است، در فاسد نيز ضمان مى باشد. نهايت امر در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 79

صحيح ضمان مسمى و در فاسد ضمان واقعى است. مثل در مثليات و قيمت در قيميات است.

عمده دليل در مدرك اين قاعده

«و على اليد ما اخذت حتى تؤديه» است و از آنجايى كه يد قابض به عقد فاسد يد امانى نيست و نه مانند وقتى كه مالك قبول مى كند، امانت مالكيه مى باشد و نه مانند وقتى كه خدا قبول مى كند، امانت شرعيه مى باشد لذا غير مأذونه بوده و موضوعا يا حكما غصب است.

بيان ابن ادريس- قدس سرّه- مبنى بر اينكه مقبوض به عقد فاسد نزد محصلين «1» غصب جارى مى شود، خالى از وجه نيست و ما به طور مفصل در شرح دو قاعدۀ «كل ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» «2» و قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتى تؤديه» «3» از آن سخن گفتيم.

خلاصه اينكه، شكى نيست كه مستأجر بعد از قبض عين مستأجره و استيفاى منفعتش- مانند آنگاه كه به اجاره فاسد در خانه ساكن شود- يدش بر خانه يد امانت مالكى و شرعى نيست، بلكه يد ضمان است.

نمى گويد: هرگاه موجر از فساد اجاره بى خبر باشد، به اعتبار اينكه براى او حق استيفاى منفعت عين مستأجره است مالش را به مستأجر مى دهد. پس آن را به اينكه امانت نزدش است مى دهد كه با اجاره آن عين تمام منافعى كه ملكش است استيفا

______________________________

(1). ابن ادريس حلّى، همان، ج 2، ص 285.

(2). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 2.

(3). همان، ج 4.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 80

نمايد. بنا بر اين، يد مستأجر نه يد عادى است كه در آن ضمان باشد، و نه غير مأذونه است. براى اينكه مالك آن را مى دهد و اذن مى دهد كه در دستش باشد. نهايت امر اينكه عقد فاسد به جهتى از جهات فاقد شرط يا جزء

است كه آن يا وجود مانع در عقد است يا در متعاقدين يا در عوضين. اين نسبت به خود عين است.

ممكن است گفته شود موجر آن را به اين اعتقاد مى دهد و اذن در انتفاع به آن مى دهد و اما اذنش براى مستحق به گرفتن و انتفاع است آن كسى كه اذن داشته باشد و مالك هم باشد چيزى نمى دهد و كسى كه عطا مى كند مأذون نيست.

يدش يد ضمان مى باشد و به عبارت ديگر آنچه به آن اذن تعلق مى گيرد عين است كه منافعش ملكش است نه اين عين خارجى و فرقى نمى كند كه منافعش ملكى براى او باشد يا نباشد، كسى كه دستش است چنين نيست. پس اذن به او تعلق نمى گيرد.

ممكن است اينگونه نيز بگويند كه اذن متعلق به مقيد، به دو اذن منحل مى شود:

اذن به خود ذات و اذن به قيدش. و قيد، اگر غير موجود باشد لكن فقدانش، سببى براى عدم تعلق اذن به نفس ذات مجرد از قيد نيست. پس نسبت به خود عين مستأجره با اينكه منافعش ملكى براى مستأجر نباشد، مأذون است. پس هرگاه گفت:

اين بندۀ مؤمن نزد تو امانت مى باشد و فرض بر اين است كه مؤمن نباشد، پس شكى نيست در اينكه خود بنده و ذاتش مجرد است از ايمان و مأذون است در اينكه در نزدش باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 81

سخن نسبت به منفعت چنين است، پس هرگاه اذن به منفعت كه دست مستأجر است باشد، فرض اين است كه اجاره فاسد و منافع ملكى براى او نيست و اما با بيان متقدم اذنش نيز به خود ذات منافع تعلق مى گيرد.

پس يد بر منافع يد مأذونه است نه يد ضمان.

پاسخ اشكال: خاص، يعنى وجود مقيد به قيد مباين براى آنچه فاقد قيد است، پس هرگاه فاقد قيد بود پس اين وجود ديگر با آن مباين است. پس هرگاه اذن در آزاد كردن بندۀ مؤمن باشد، پس غير مؤمن مأذونه نيست. زيرا براى ذات مقيد، وجودى نيست و براى قيدش وجودى ديگر. چطور تركيب بين آن دو انضمامى مى باشد؟ بلكه قيد و ذات مقيد دو موجود به وجود واحد هستند و تركيب بين عرض و معروض به نظر عرفى اتحادى است. بلكه بعضى گفتند كه اعراض از شئون معروضات است و براى آنها وجود ديگرى نيست. و آنها به ضميمه هايشان حمل شده اند، هر چند با دقت عقلى صحيح باشد ولى در نظر عرف وجودشان وجود واحد است و موجود واحد است.

و براى آن قائل به عدم جواز بيع آوازه خوان كرده اند و آن از باب تبعض صفقه نيست زيرا وصف آوازه خوان با شخصش و ذاتش دو موجود به وجود واحد است.

و شكى نيست در تشخيص موضوعات احكام شرعى، نظر عرفى لحاظ مى شود نه نظر دقيق عقلى. از نظر عرفى، عرض و معروضش وجود واحد دارند و اعراض با موضوعاتشان مثل اجناس و فصول موجودات به وجود واحد مى باشند.

پس هرگاه اذن به وجود خاص تعلق گرفت اما وجود خاص، موجود نبود، مثل اينكه با اعتقاد به اينكه شخصى وجود دارد به او مى گويد: «اى زيد داخل خانه ام شو». و در واقع زيدى آنجا نمى باشد، پس براى او دخول جايز نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 82

صحيح نيست گفته شود خصوصيت زيد، مأذونه نيست و

اما جهت مشترك بين او و بين ديگرى از افراد نوع مأذونه به دخول است. پس در موردى كه اذن به ذات مقيد به قيد تعلق مى گيرد به اينكه گفته شود با فقد قيدش مأذون است صحيح نيست.

مگر اينكه متعلق اذن به نظرشان ذات باشد و قيد را وصفى زايد يا مطلوبى ديگر مى بيند.

و اين قولش به تعدد مطلوب در مستحبات در بعضى خصوصيات برمى گردد. و نيز قولش به خيار تخلف وصف با قولش به صحت معامله برمى گردد. با تحليل بيع اين عبد كاتب- مثلا- به دو التزام: التزام به مبادله بين اين ذات و اين ثمن، و التزام ديگر به كاتب بودنش. پس تخلف از يكى از دو التزام به وقوع بيع صحيح، ضرر نمى رساند. نهايت امر خيار تخلف وصف واجب مى شود.

نتيجه: او ضامن منافعى است كه آن را استيفا كرده يا استيفا نكرده است. براى اينكه مالك، در اين ضمان، يدش غير مأذونه مى باشد و آن به ضمان يد ناميده مى شود و اما تحت يد به اعتبار تبعيتش براى عين مى باشد. براى اينكه يد بر عين يد بر منافعش است و براى همين مى گوييم كه فرقى بين مستوفاه و غير مستوفاه نيست.

ب) قاعدۀ احترام

قاعدۀ احترام عبارت است از احترام مال مسلمان و اينكه آن از بين نمى رود، گفته شده كه: «احترام مال مسلمان مانند احترام خونش است» «1». پس هرگاه منافع مالش را استيفا كرد ضامن مى باشد و از بين نمى رود.

______________________________

(1). احسايى، همان، ج 3، باب الغصب، ح 4، ص 473؛ قطنى، سنن الدار، ج 3، ح 94، كتاب البيوع، و فيه المؤمن بدل المسلم، ص 26.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 83

فرق بين اين دليل و دليل اول اين است كه دليل اول شامل منافع مستوفاة و غير مستوفاة مى شود و اين دليل شامل غير مستوفاة نمى شود.

چه جاى اين حرف است مگر اينكه سببى براى اتلافش باشد و در آن صورت نوبت به قاعدۀ احترام نمى رسد، بلكه شامل قاعدۀ اتلاف مى باشد. با ادله و اجماع ثابت شد كه «من اتلف مال الغير فهو له ضامن …».

آيا معناى اتلاف بر منافع كه حبس مالك از استيفايش به واسطۀ گرفتن عين مستأجره از مالكش به خاطر اينكه مستحق گرفتن آنچه متعلق اجاره است، مى باشد صدق مى كند، پس آن امور را به تفصيل در مقام شرح اين قاعده در جزء دوم اين كتاب بيان كرديم.

ج) قاعدۀ اقدام

قاعدۀ اقدام عبارت است از اقدام انسان بر تصرف در مال غير يا گرفتن آن، به ضمان، و فرقى نمى كند كه در تصرفات متلفه باشد يا غير متلفه يا به اتلاف منافعش با استيفا باشد يا به منع مالك از استيفا و حبس آن باشد كه موجب ضمان است.

مانند اين اقدام به رضايت مالك به مقدار معين از ضمان يا ضمان واقعى است.

ضمان مقدم ضمان واقعى واجب مى شود، نه مقدارى كه آن را تعيين كرده و بعد شرع به فساد حكم كرده است. براى اينكه تعيين مقدار معين، تعيين كردن آن مقدار واجب نمى شود و با وقوعش تحت عنوان يكى از عقود ملكى كه شارع آن را امضا كرده است قرار مى گيرد وگرنه به صرف تعيين طرفين دليلى بر تعينش نيست، بلكه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 84

هرگاه شارع به فساد آن معامله حكم كرد و آن را امضا نكرد پس

قهرا آن مقدار معين به ضمان مسمى ناميده مى شود و از اعتبار ساقط مى شود.

جايى كه مالك به تصرفات و انتفاعاتش از آن فقط با عوض راضى مى شود و مستأجر به دادن عوض معين اقدام مى كند و فرض مى شود كه شارع مثل اين معاوضه را امضا نمى كند، پس صحيح واقع نمى شود و باطل ناميده مى شود و اما اصل ضمان به محض اقدام هر دو ثابت است و به ضمان واقعى منصرف مى شود.

اشكال: همانا دليلى براى ثبوت اصل ضمان- بعد از نفى شارع كه آنها نام برده شده است- نيست چطور مى گويى ضمان به ضمان واقعى منصرف مى شود.

به ضمان واقعى و صرف دخول آن دو در معامله به اينكه مستأجر به ضمان تصرف كرد دليلى براى اثبات اصل ضمان بعد بطلان مسمى نمى باشد، بلكه همانند اثبات ضمان مسمى به دليل احتياج دارد. همچنين اثبات اصل ضمان نيز به دليلى كه بر آن دلالت كند احتياج دارد.

ممكن است گفته شود: «مالك بر عدم ضمان و اينكه منافعش را مجانى و بدون عوض تلف كرد موجب عدم است و همچنين اگر بر عمل مجانى و بدون عوض اقدام كرد موجب عدم ضمان است، زيرا آن بنفسه هتك احترام مالش است. پس، هرگاه اقدام بر عمل و اذن در استيفاى منافع مجانى و بدون عوض باشد قاعدۀ اقدام بر قاعدۀ احترام حاكم است.

اما به صرف دخول ضمان در معامله بر عملش يا تصرف در منافع ملكش موجب ضمان است، به دليل احتياج دارد، مثل «احترام مال المسلم» و قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتى تؤديه» و قاعدۀ اتلاف «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» و امثال آن از

ادلۀ ضمان، يا عملش يا اذنش در استيفاى منافع مالش تحت يكى از عناوين معاملات

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 85

كه در آن ضمان مسمى به امضاى شارع است، مى باشد. وگرنه به صرف دخول در عمل با رضايت هر دو به ضمان با عدم مذكورات كه موجبى براى ضمان واقعى از مثل يا قيمت باشد جدا مشكل است.

ضمان در معاملات فاسد، از قبيل شروط ضمنى كه مبناى متعاملين بر گرفتن عوض آنچه كار مى كند يا به طرف مى دهد مى باشد. پس نه صغرى براى آن است و نه كبرى. صغرى براى آن نيست براى اينكه مبناى متعاملين بر گرفتن عوض باشد و اما مبناى ايشان بر گرفتن عوض خاص كه مسمى است مى باشد نه عوض واقعى از مثل يا قيمت.

كبرى براى آن نيست، از جهت اينكه بر فرض وجود مثل اى شرط ضمنى دليلى بر وجوب وفا به آن نيست، زيرا قدر متيقن آنچه واجب الوفاست شروطى است كه در ضمن عقود صحيح لازم باشد و اما شروط ابتدايى يا واقعى در ضمن عقود جايز يا فاسد دليلى بر وجوب وفا به آن نيست و اين مسأله را در قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» «1» بررسى كرديم.

د) اجماع

اجماع بر ضمان واقعى در اجاره فاسد است.

اشكال: اشكال آن عدم حجيت امثال اين اجماعات است و آنچه براى آن مدرك شمرده شده باشد كه چندين مرتبه تكرار شده است.

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 86

تعيين اجرت اجير قبل از عمل

فرع: بطلان الاجاره فيما لو قال: «اجرتك بلا اجرة».

اگر گفت: «بدون اجرت به تو اجاره دادم اجاره باطل است»

چون مانند اين قول است كه بگويد: «بدون ثمن فروختم» يا مانند اين است كه بگويد «به تو اجاره دادم بدون اينكه اجاره باشد» و «به تو فروختم بدون اينكه بيعى باشد». بخشى از اين كلام با بخش ديگر آن متناقض دارد و لغو است و اثرى بر آن مترتب نمى شود.

پس اين از اجاره فاسد نيست، چگونه مى گويى ضمان واقعى بدل اجرت مسمى در اجاره صحيح است. بنا بر اين در مورد قاعدۀ «ما يضمن بصحيحه» و قاعدۀ «ما لا يضمن بصحيحة لا يضمن بفاسده» جارى نمى شود، بلكه كلام لغو است و خارج از طريق محاوره و فايده و استفاده بردن مى باشد.

به كار گرفتن اجير قبل از طى كردن اجرت با او مكروه است. به دليل قول حضرت صادق (ع) در روايتى كه شخصى به نام سعده از آن بزرگوار نقل كرده است كه: «كسى كه ايمان به خدا و روز جزا دارد، نبايد اجيرى را به كار گيرد مگر اينكه اجرت و مزد او را به او اعلام كند». «1»

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 931، فى الاجارات، ح 13، ص 211؛ كلينى، همان، ج 5، ح 4، ص 289؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام

الاجاره، باب 3، ح 2، ص 245.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 87

روايت ديگر از سليمان بن جعفر جعفرى است كه از امام رضا (ع) روايت مى كند كه آن بزرگوار وقتى شنيد غلامان منزلش از شخصى در كارى كمك گرفته و او را اجير كرده اند، اما اجرتش را تعيين نكرده اند، شديدا بر آنان خشم گرفت و آنها را تنبيه كرد. راوى مى گويد: من به امام (ع) عرض كردم فدايت شوم چرا اينگونه خود را ناراحت مى كنى. امام (ع) فرمود: من آنها را از اين كار چند بار نهى كردم و بدان كه هر كسى براى تو كارى بدون توافق و تعيين اجرت انجام دهد و تو مبلغ بيشتر به او بدهى اين شخص گمان مى برد كه تو اجرتش را كم دادى، اما اگر با تعيين اجرت او را اجير كنى، سپس اجرت او را بدهى تو را براى وفاى به عهد ستايش مى كند و اگر بيشتر به او بدهى قدر آن را مى شناسد و مى داند كه تو به او بيشتر داده اى. «1»

عدم ضمان اجير مگر در صورت اتهام

فرع: يكره تضمن الاجير الا مع التهمة.

ضامن قرار دادن اجير مكروه است، مگر جايى كه اجير مورد تهمت باشد.

اين عبارت در متون فقهى ذكر شده، اما در مقصود آن اختلاف است. در جواهر «2» در بيان مقصود آن هفت وجه ذكر شده است و الا ظاهر عبارت و وجهى بر خلاف ظاهرش به قرينه وارده در اين مسأله نيست حمل مى شود.

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب كراهة استعمال الاجير …، ح 1، ص 288؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ح 7، ح 932، فى الاجارات، ح 14، ص 212؛ حر عاملى، همان

ج 13، ابواب احكام الاجاره، باب 3، ح 1، ص 245.

(2). محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 255.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 88

ظاهر عبارت اين است كه بعد از اينكه موجبات تضمينى تحقق پيدا كرد شخص مى تواند از اجير غرامت بگيرد و او را ضامن كند به هر سببى كه وجود دارد. اما در صورتى كه مالك در تعدى و تفريط اجير شك و ترديد داشته باشد مكروه است او را ضامن قرار دهد و از او غرامت بگيرد، در صورتى كه خودش به امانت او اعتراف كرده باشد.

آرى، اگر او را به اين صورت متهم كند كه مالك گمان برد كه او در كار تفريط كرده يا خيانت كرده است و مورد اعتماد مالك نبوده در اين صورت ضامن قرار دادن او و مطالبه خسارت از او كراهت ندارد.

اما اينكه ضامن قرار ندادن او مستحب باشد، هيچ دليلى ندارد كه مالك صرفنظر كند و اجير را رها كند و او را ضامن قرار ندهد، مگر آنچه كه توهم شده كه ترك مكروه مستحب است بديهى بطلان آن است چنانكه در جاى تحقيق و بررسى آن، گذشت.

اخبار وارده در اين فرع زياد است. خالد بن حجاج گفت: از ابا عبد اللّه (ع) پرسيدم:

درباره دريانوردى كه غذايى را در كشتى حمل مى كرد و كشتى بعد از قبض شكست. امام (ع) فرمود: اگر مأذون بوده ضامن نيست. «1»

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب ضمان الجمّال و المكارى و اصحاب السفن، ح 2، ص 243؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 947، فى الاجارات، ح 29، ص 217؛ حر عاملى، همان، ج 13،

ابواب احكام الاجارة، باب 3، ح 3، ص 277.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 89

جعفر بن عثمان گفت: پدرم كالايى را با چهارپايى به شام حمل مى كرد و كالا گم شد و آن را براى حضرت ذكر كردم فرمودند: آيا مورد اتهام است؟ گفتم: نه.

فرمودند: ضامن آن نيست. «1»

خبر ابى بصير از ابى عبد اللّه (ع) روايت مى كند در مورد چهارپايى كه كالايى را حمل مى كرد و دزد كالا را برد كه امام (ع) فرمود: اگر مأذون بوده چيزى بر او نيست و اگر غير مأذون بوده، ضامن است. «2»

حذيفة بن منصور گفت: از ابا عبد اللّه (ع) دربارۀ مردى پرسيدند كه كالايى را با اجرتى حمل مى كرد. سپس كالا از بين رفت. آيا او بايد غرامت بدهد؟ فرمودند: آيا او امين است. گفتم: بله. فرمودند: چيزى بر او نيست. «3»

غياث بن ابراهيم از امام جعفر (ع) روايت مى كند كه: امير المؤمنين (ع) لباسش را نزد حمامى گذاشت و لباس (به دليلى) از بين رفت. پرسيدند صاحب حمام ضامن نيست؟ امام (ع) فرمود: او امين است. «4»

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 2، ص: 89

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، ح 5، ص 244؛ شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ح 3924، باب ضمان من حمل شيئا فنادعى ذهابه، ح 5، ص 256؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 946، فى الاجارات، ح 28، ص 217؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجارة، باب 30، ح 6، ص 278.

(2).

كلينى، همان، ج 5، ح 6، ص 244؛ حر عاملى، همان، ج 13، ح 7، ص 278.

(3). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 975، فى الاجارات، ح 57، ص 222؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجارة، باب 30، ح 12، ص 279.

(4). كلينى، همان، ج 5، باب ضمان الصناع، ح 8، ص 242؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 36، ص 218؛ حر عاملى، همان، ج 13، ح 1، ص 270.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 90

حلبى از امام جعفر صادق (ع) روايت مى كند كه حضرت فرمود: امير المؤمنين (ع) ضمانت لباس شوى و زرگر را مى كرد. مردم در سپردن كارها به آنها احتياط مى كردند و پدرم به آنها اعتماد مى كرد و كارها را به آنها مى سپرد و به آنها قرض مى داد، زيرا آنها را امين مى دانست. «1»

اخبار ديگرى نيز به اين مضمون وجود دارد كه به جهت اختصار و كفايت آنچه بيان كرديم از ذكر آنها خوددارى مى كنيم.

شرايط صحت و احكام اجاره

خصوصيت موجر

فرع: يعتبر فى صحة الاجارة أن تكون المنفعة مملوكة للموجر.

يكى از شرايط صحت اجاره اين است كه موجر مالك منافع عين مستأجره باشد.

در صحت اجاره منفعت بايد ملك موجر يا نايب موجر باشد كه با وكالت يا ولايت تعيين شده است، يا كسى كه موجر فضولى ملك باشد. وجه اين شرط واضح است، زيرا موجر كسى است كه منفعت را براى مستأجر تمليك مى كند و بايد از جانب مالك مأذون باشد و اگر موجر فضولى باشد، زيرا براى كسى كه فاقد چنين چيزى است امكان ندارد كه به او چيزى بدهد و فرقى نيست بين اينكه به تبع ملكيت

______________________________

(1).

كلينى، همان، ج 5، ح 3، ص 242؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 44، ص 220؛ همچنين: شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ح 9، ص 133؛ حر عاملى، همان، ج 13، ح 4، ص 272.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 91

عين، مالك منفعت شده باشد يا به طور مستقل منفعت عينى را مالك شده باشد.

مانند اينكه عينى را ذات منفعتش را اجاره دهد و آن را اجاره كند. در نتيجه، مستأجر آنچه را كه اجاره كرده، اجاره مى دهد و مالك منفعت مى شود و غير از مالك عين است كه برايش اين منفعت مى باشد.

اين چنين است اگر موصى له منفعت عين موصى به را براى چند سال اجاره دهد.

پس آن مالك منفعت غير از مالك عين است كه اين منفعت براى او مى باشد و در اجاره واجب است زيرا اجاره، تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است و آن منفعت ملكى براى او مى باشد، چون بنا بر آنچه ذكر كرديم كسى كه چيزى ندارد، امكان ندارد چيزى بدهد.

اما ملكيت عين كه اين منفعت براى آن است در اينجا اثرى ندارد. پس اجارۀ منافع از مباحث اصلى است، براى اينكه بيشتر منافع موجود در كوه و اطراف صحرا (مثل گل گاوزبان، آويشن و ميوه هاى درختها و …) از منافعى است كه ملك كسى نيست و تمام مردم از نظر شرعى در استفاده از آن مجازند و فرقى در جايز بودن انتفاع آن بين موجر و مستأجر نيست. وجهى براى انشاى تمليك يكى از آن دو بر ديگرى نيست. زيرا نسبت آن دو به آن منافع به يك اندازه است و يكى از آنها بر

ديگرى ترجيح ندارد و ترجيح يكى بر ديگرى غير معقول است.

پس از آنكه دانستيم كه ملكيت منفعت بوسيلۀ عقد اجاره مى باشد و اجاره بر ملكيت عين متوقف نيست. جايز است مستأجر، مورد اجاره را زيادتر از آنچه موجر آن را اجاره داده است به ديگرى اجاره دهد. زيرا فرض شده كه منفعت اين عين ملكى براى مستأجر شده است و انتقالش به شخص ديگر جايز است، اگر چه آن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 92

شخص خود موجر باشد. مانند زمانى كه كسى عينى را از بايع خريده و ملكش شود و بعد از قبض عين جايز است آن را به هر كس حتى خود بايع بفروشد.

اگر موجر استيفاى منفعت را براى شخص مستأجر هر مباشرتا شرط كند، اجاره آن به ديگرى جايز نيست: به دليل عموم قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم». پس بنا بر قاعدۀ اوليه جايز است مستأجر آنچه اجاره كرده به ديگرى، حتى به خود موجر، اجاره دهد و رواياتى نيز در مورد آن وارد شده است.

محمد بن مسلم از يكى از دو امام بزرگوار (ع) روايت مى كند كه: در مورد مردى سؤال كردم كه زمينى را به هزار درهم اجاره كرده بود و سپس بخشى از آن زمين را به دويست درهم اجاره داد و صاحب زمينى كه آن را به وى اجاره داده بود به او گفت: كه من هم شريك مى شوم مقابل آنچه اجاره كردى با هم همكارى مى كنيم و آنچه از سود به دست آيد بين من و تو باشد. امام (ع) فرمود: باكى نيست. «1»

مصنف مى فرمايد: روايات وارد شده دلالت دارد بر اينكه زمينى را كه

اجاره داده شده است به بيشتر از آنچه اجاره كرده، اجاره دهد، البته هرگاه به غير جنس اجرت باشد. يعنى شخص مستأجر اول يك تغييرى در آن ايجاد كرده «2» باشد كه در مقابل آن تفاوت دو اجرت قرار گيرد هر چند كه اين تغيير اندك باشد.

______________________________

(1). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ح 3893، باب المزارعة و الاجارة، ح 4، ص 245؛ حر عاملى، همان، ج 13، ح 1، ص 259.

(2). حر عاملى، همان، ج 13، ابواب 20 و 21، ص 259- 262.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 93

ابى ربيع الشامى از ابى عبد اللّه (ص) روايت كرده كه: در مورد مردى پرسيد كه زمين از دهقانها و كشاورزان را مورد معامله قرار داد. سپس آن را به مبلغ بيشتر از آنچه قبلا مورد معامله قرار داده بود، اجاره مى دهد و اين كار را با اجازه حكومت انجام مى دهد. امام (ع) فرمود: اشكالى ندارد زيرا زمين مانند اجير و خانه نيست، چرا كه بيشتر از اجرت تعيين شده گرفتن براى اجير و خانه حرام است.

ابى المغراء از ابى عبد اللّه (ص) روايت مى كند در مورد مردى كه زمينى را اجاره مى دهد، سپس آن زمين را شخص مستأجر به بيشتر از مبلغى كه اجاره كرده، اجاره مى دهد. امام (ع) فرمود: اشكالى ندارد زيرا زمين مانند دكان و مانند اجير نيست زيرا اجاره دادن دكان يا اجير به مبلغ بيشتر از اجرت تعيين شده حرام است.

غير از اين دو روايت، روايات ديگرى در وسائل در باب 10 و 11 از كتاب اجاره آمده است. «1» نهايت امر بعضى از آنها بر عدم

جواز اجاره به بيشتر از آنچه اجاره كرده است در خصوص البيت و الحانوت و اجير دلالت مى كند وگرنه اصل جواز اجاره مسلم است و عدم جواز در سه مورد ذكر شده نيز در صورتى است كه تغييرى در آن ايجاد نكرده باشد و به بيشتر از آنچه اجاره كرده، اجاره دهد.

فرع: لو شرط مباشرة المستأجر فى الانتفاع بالعين المستأجره فآجرها لغيره و سلمها اليه ضمنها.

اگر مباشرت مستأجر را در انتفاع عين مستأجره شرط كند و مستأجر عين مستأجره را به ديگرى اجاره دهد و به او تسليم كند، ضامن است.

______________________________

(1). همان، ص 259- 262.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 94

زيرا عين مستأجره نزد مستأجر امانت مالكى است و تسليم آن به ديگرى بدون اذن مالك تعدى است و از امانت خارج مى شود و به منزله غصب مى شود، بلكه بر حسب قواعد باب ضمان نسبت به عين ضامن است و در آن احكام تلف عين غصب شده جارى مى شود.

شرط ديگر از شرايط صحت اجاره

فرع: من شرايط صحة الاجاره أن تكون المنفعة معلومة.

از شرايط صحت اجاره اين است كه منفعت معلوم باشد.

اين امر از امورى است كه باعث قوام ماهيت عقد اجاره مى شود و عبارت است از تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم. ماهيت عقد اجاره نزد عرف و عقلا تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است. منفعتى كه موجر به مستأجر تمليك مى كند بايد معلوم باشد و بدون معلوم بودن آن ماهيت اجاره نزد آنها تحقق نمى يابد و اطلاقات ادله صحت اجاره، شامل آن نمى شود. علاوه بر اين، به دليل ثبوت اجماع بر اين شرط در صحت اجاره منفعت بايد معلوم باشد.

همچنين پيامبر (ص) در حديث شريفى

غرر را نهى كرده است «1» مبناى ثبوت اين شرط و عدم اختصاص آن به نهى از بيع غررى است. به هر حال شك و شبهه اى در

______________________________

(1). شيخ صدوق، عيون اخبار الرضا (ع)، ج 2، باب فيما جاء عن الرضا (ع) من الاخبار المجموعة، ح 168، ص 45؛ احسايى، همان، ج 2، باب المستأجر، ح 17، ص 248؛ حر عاملى، همان، ج 12، ابواب آداب التجارة، باب

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 95

اشتراط اين شرط نيست. بعضى از اين كلام قبلا آمده است؛ اما مراد كلام در اينجا، معلوم و معين بودن منفعت در دو قسم است: يكى در اجاره اعيان و ديگرى در مورد اعمال. اما در اجاره اعيان تعيين به اعتبار اعيان و منافعش مختلف است. به عنوان مثال در مورد خانه و دكان و امثال آن منفعت را با فرض مدت سكونت به حسب زمان- مانند آنچه الان متعارف است- تعيين مى كنند. پس موجر مى گويد: اين خانه يا اين دكان يا اين مغازه يا غير آن را به مدت يك سال يا يك ماه به تو اجاره دادم. با اين فرض مستأجر كسى است كه در مدتى كه ذكر شده به عوض معلوم در برابر آن، در ملك سكنى دارد.

در مورد ماشين و چهارپا نيز تعيين منفعت يا از طريق زمان به دست مى آيد (مانند اينكه كسى بگويد: اين چهارپا يا ماشين را يك روز يا يك ساعت به تو اجاره دادم) يا از طريق مسافت (مانند اينكه بگويد: اين چهارپا يا ماشين را از نجف به كربلا يا به بغداد به تو اجاره دادم).

اجاره اعمال نيز نسبت به

اجيرها و اعمال آنها مختلف است. پس از تعيين نوع كار كه اجير را براى آن اجاره مى كند يا اجرت به نسبت زمان تعيين مى شود. (مانند آنچه بين بنّاها و كارگران نسبت به درجاتشان، متعارف مى باشد. پس اجرتش در تمام روز اين مقدار است و در نصف روز نصفش يا كمتر يا بيشتر است) يا در بعضى كارها اجرت كار را نسبت به خود كار محاسبه مى كنند. هر كارى اجرت خاص خود

______________________________

40، ح 3، ص 330؛ صحيح مسلم، ج 3، كتاب البيوع، ح 4، باب 2، ص 1153؛ سنن ابى داوود، ج 3، باب فى بيع الغرر، ص 254؛ سنن ترمذى، ج 3، ح 1230، باب ما جاء فى كراهية بيع الغرر، ص 532.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 96

را دارد؛ مثلا خياط در دوخت هر لباسى، به اعتبار خود كار و آنچه متعارف است، اجرت را تعيين مى كند. مثلا براى دوخت قبا، اين مقدار و براى دوخت عبا اين مقدار دريافت مى كند. انواع دوخت اجرت خاص خود را دارد. (مانند اينكه لباس غربى را با قيمت خاصى مى دوزند و لباس شرقى را با قيمت ديگر). همچنين است در مورد نوع كفش. چه بسا بعضى از انواع كفشها اجرتى بالاتر از آنچه در تصور مستأجر داشته باشد. پس هم تعيين نوع عمل لازم است و هم تعيين اجرت آن نوع عمل لازم است.

خلاصه مطلب اينكه اجاره مطلق است. يعنى اجارۀ اعيان و اجارۀ اعمال از لحاظ لزوم تعيين منفعت فرقى نمى كنند منافع در اعيان و اعمال در اجيرها مختلف است و اجرتش نيز به اعتبار اختلاف منافع و اعمال مختلف است. پس

از تعيين اجرت غرر لازم نمى شود. هنگامى كه مى گويد: لازمه اعتبار معلوميت منفعت اين است كه معامله غررى نباشد. در اجرت نيز اينچنين است. پس ملاك در تمام آنها رفع غرر است و اينكه معامله بين عرف و عقلا به نحو متعارف باشد.

هنگامى كه مى گويد: اعتبار علم به اين است كه معلوم بودن منفعت و اجرت به عنوان شرط صحت اجاره مبناى عرف و عقلاست و هرگاه معلوم نباشد (علم نداشتيم) اجاره شامل ادلۀ عامه و اطلاقات وارده در باب لزوم وفاى به عقد اجاره نمى شود. و اين معنى شرطيت معلوم بودن منفعت در صحت اجاره است. بلكه اجرت نيز بايد معلوم باشد و در مقام تعريف علم هر دوى آنها را معتبر مى دانند و اجاره را به تمليك منفعت معلوم شناختيم. اعتبار اين شرط به دليل اجماع است و علم به اجاره بايد به گونه اى باشد كه مخالف اجماع نباشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 97

حكم تلف شدن مورد اجاره

فرع: بطلان الاجارة فيما لو استأجر شيئا معينا فتلف قبل قبضه.

اگر چيز معينى را اجاره كند و قبل از قبض آن چيز تلف شود اجاره باطل مى شود.

صاحب جواهر مى گويد: در آن اختلافى نيست «1» و در تذكره نيز بر اين حكم ادعاى اجماع كرده اند. «2»

اضافه بر آنچه گذشت، اجاره در تلف قبل از قبض مانند بيع است و حكم آن انفساخ مى باشد. چون لازمۀ تلف عين قبل از قبض، تلف منفعت قبل از قبض است زيرا منفعت تابع عين است. تبعيت عرض براى معروض است. مثلا سكونت در خانه و سوار شدن چهارپا، بر بقاى خانه و چهارپا متوقف است و به تلف آن دو قهرا

تلف مى شود. پس منفعت در اجاره به منزله مبيع در بيع است. پس هرگاه تلف قبل از قبض باشد شامل قوله «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» مى شود. همچنين روايت عقبة بن خالد را قبلا ذكر كرديم.

اين دو در ظاهر لفظ اختصاص به بيع دارند ولى ملاك در بيع و اجاره يكى است و آن مبادله بين عوضين در عالم انشاء و تشريع مقدمه براى گرفتن و دادن در خارج مى باشد وگرنه انشاء غالبا لغو مى باشد و هرگاه دادن و گرفتن در خارج ممتنع شود، عقد و عهد باقى مانده، لغو مى شود و عقد منفسخ مى گردد.

______________________________

(1). محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 277.

(2). علامه حلّى، تذكرة الفقهاء، ج 2، ص 322.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 98

بى شك در هر يك از عقود بيع و اجاره با تلف عين، دادن و گرفتن در خارج ممكن نيست. لذا عقد به صورت قهرى منفسخ مى شود. مقصود از اينكه عقد اجاره مانند بيع تحت شمول حديث نبوى و روايت عقبة بن خالد قرار مى گيرد، اين است.

گفتيم كه اگر تلف عين مستأجره قبل از قبض و قبل از اينكه مستأجر چيزى از منفعت را استيفا كند، باشد راهش چيست. اما اگر تلف بعد از قبض و بعد از استيفاى چيزى از منفعت، يا بعد از امكان استيفا براى او باشد چگونه مى شود. در اينجا، اجرت را بر حسب مدت تعيين مى كنند. زيرا آن به اعتبار زمان استيفا تقسيط مى گردد و وجهى براى قول به انفساخ از زمان وقوع عقد يا بطلان آن از اول تلف در اين صورت نيست. اگر كسى اين اشكال را

گفته باشد، بر او اجرة المثل براى آنچه استيفا كرده مى باشد يا براى مدتى كه امكان استيفا برايش وجود داشت و استيفا نكرد.

اما اگر بعد از قبض باشد و قبل از استيفاى چيزى از آن و عدم امكان استيفاى چيزى از آن باشد، اين صورت نيز در حكم تلف قبل از قبض است، زيرا ملاك در آنها يكى است.

نتيجه: ملاك در بطلان اجاره و انفساخ عقد، عدم امكان استيفاى منفعت عين مستأجره است، خواه كوتاهى از جانب مستأجر باشد يا از جانب عين يا براى تلف يا جهت ديگرى در ميان باشد.

آنچه گفتيم دربارۀ تلف عين بود، اما هرگاه اتلاف كننده خود مستأجر باشد چه بسا مى گويد منفعت را براى خودش تلف كرده است. پس اتلاف به منزله استيفا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 99

مى باشد. در نتيجه، به جهت اتلافش ضامن عين است و اجرت بر اوست به دليل اينكه اتلافش به منزلۀ استيفاى منفعت مى باشد.

اشكال: همانا اجاره با تلف عين منفسخ مى شود و فرقى نمى كند كه تلف به آفات آسمانى يا با اتلاف مستأجر يا با اتلاف ديگرى باشد. پس هرگاه مستأجر عين مستأجره را تلف كرد، ضامن عين است و به دليل قاعدۀ اتلاف «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» بحثى در آن نيست.

اما نسبت به اجرت به نسبت مقدارى كه استيفاى منفعت كرده است، اجرت بر اوست، اما نسبت به باقى چيزى بر او نيست، به دليل انفساخ اجاره.

فرع: لو تجدد فسخ الاجاره بعد تمامية عقد الاجاره صح فيما مضى و بطل فيما بقى.

اگر عقد اجاره كه واجد تمام اجزاء و شرايط است، بعد از گذشت مقدارى از مدت

اجاره به سببى از اسباب فسخ شود اجاره در آنچه گذشته صحيح و در باقى مانده باطل است.

مبناى آنچه اختيار شده اينكه منحل شدن عقد از هنگام فسخ است نه از اول انعقاد آن. پس اجرت از زمان فسخ ساقط مى شود.

پس اگر تمام اجرت را از اول انعقاد داده است- مانند آنچه اغلب متعارف است- نسبت به باقى مانده رد مى شود، زيرا نسبت به آن مدت، عقد اجاره باقى نيست تا موجر به سبب آن اجرت مالش را مستحق شود. و اگر اجرت را اصلا نداده است، تنها اجرت مدت زمانى كه از اجاره گذشته است بر او مى باشد. پس اگر اجزاء مدت اجاره از نظر قيمت منفعت مساوى باشد، پس مى دهد يا رد مى كند آنچه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 100

نسبت به تمام مدت اول گذشته، و به مقدار آنچه نسبت به تمام مدت دوم باقى مانده است. اما اگر اجزاء از نظر قيمت مساوى نباشد، اجرة المثل تمام مدت اجاره قوام پيدا مى كند. مثلا اگر اجرة المثل صد و پنجاه دينار است اجرة المثل مدتى كه از اجاره گذشته مثلا صد دينار است، نسبت اين دو به اجرة المثل تمام اجاره، دو سوم است. پس مستأجر، اگر چيزى از آن را زمان عقد نداده باشد، دو ثلث ناميده شده را مى دهد؛ و اگر تمام آن را زمان عقد داده باشد، موجر يك سوم آنچه را در آن فرض ناميده شده، مى دهد. هرگاه مسمى در فرض ما نه تا باشد و مستأجر چيزى از آن را نداده باشد بر او واجب مى شود كه به موجر شش تا را بدهد. و اگر

تمام آن را زمان انعقاد اجاره داده باشد، يك سوم آن را بازپس مى گيرد.

اين ضابطۀ كلى در موارد اختلاف اجزاى مدت اجاره از نظر قيمت بود و شك نيست كه در بعضى ايام زيادتر مى شود مانند آنچه در مكه مكرمه داير است اين است كه ايام موسم حج اجرتش بيشتر از ايام غير موسم حج است.

فرع: لو استأجر دابة للحمل يلزم تعيين ما يحمل عليها.

اگر چهارپايى را براى حمل اجاره دهند لازم است آنچه را بر آن حمل مى كند تعيين نمايند.

اين تعيين با مشاهده، كيل يا وزن صورت مى گيرد و هدف از آن، رفع غرر مى باشد. پس اگر آنچه بر آن حمل مى كند راكب باشد، مشاهده لازم است. زيرا راكبان در بلندى و كوتاهى و چاقى و لاغرى مختلف هستند. چه بسا چهارپا از حمل راكب عاجز باشد كه پس از مشاهده يا وصفش، غرر رفع مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 101

طرق علم به منفعت

چنانچه بيان شد ماهيت اجاره تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است و منفعت در آن معلوم نمى شود، مگر با مشاهده يا توصيف كامل به گونه اى كه شأنى از شئون اجاره است و عقلا در ذكر آن تسامح نمى كنند و از آن نمى گذرند.

پس اگر اجاره كردن براى حمل كردن آلات و ادوات صنعت يا زراعت يا شغل ديگر باشد لازم است كه جنس آلت از نظر آهن، چوب و غيره معين شود، چون اين اجناس اختلاف در وزن دارند و چه بسا سختى در حمل به جهت ديگرى باشد غير از جهت سنگينى و سبكى آن. تمام اين جهات بايد در مقام واقع شدن عقد اجاره لحاظ گردد و تعيين

آن باعث رفع غرر و جهالت مى گردد. همانند آنچه بناى عقلا در ملاكشان مى باشد.

همچنين بايد چهارپايى را كه اجاره مى دهند معين كنند. مقصود از تعيين آن، تعيين شخصش نيست، زيرا مانعى ندارد كه تمام چهارپاها را اجاره دهند. مانند آنچه بيعش جايز است. نهايت امر توصيف صفاتش كه داخل در اصل انتفاع از چهارپاست يا داخل در تكميل انتفاع از آن مى باشد، واجب است و فرقى نمى كند مركب چهارپا يا ساير مراكب از سنخ حيوان باشد يا غير حيوان مانند ماشين يا هواپيما. اما تعيين نوع آن مركب و صنفش واجب است، زيرا منافعش از نظر سرعت سير و طى كردن مسير و استراحت راكب مختلف است.

ملاك كلى در تمام موارد، رفع غرر و معلوم بودن آن چيزى است كه به ملكيت موجر و مستأجر در مى آيد و مى توان گفت كه بناى عقلا در معاملات معاوضى بر اين است كه هر يك از معامله كنندگان بدانند آنچه به ملكش داخل مى شود، عوض

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 102

آن چيزى است كه از ملك او خارج مى شود و از اين جهت بر اين فرع علم به عوضين را لازم مى دانند و شارع اين طريقه را امضا كرده، و از غرر نهى كرده است.

خلاصۀ مطلب اينكه لازم است عين مستأجره معلوم باشد و فرقى نمى كند كه آن انسان باشد يا حيوان يا غير اين دو. همچنين لازم است منفعتى كه ملك مستأجر مى گردد به حسب آنچه در معاملات عرفى متعارف است معلوم باشد. در تمام مواردى كه در اين زمينه مطرح مى شود اين ضابطۀ كلى وجود دارد و اختلافى در بين نيست: در مورد

اجارۀ زمين براى زراعت، خانه براى سكونت، بازارچه و دكان براى كسب، چهارپا و ماشين براى سوارى و … اين موارد را نمى توان محصور كرد چون بر حسب زمان و عادت و عرف صورتهاى گوناگون به خود مى گيرد و بايد كليۀ اين موارد را لحاظ كرد.

اما در مورد فروع آن، اگر كسى را براى حفر چاه به ده درهم اجاره كند كه به عمق ده قامت انسان چاه بكند، مثلا اگر يك قامت حفر كرد و به جهتى از جهات نتوانست كار را تمام كند، در اين صورت اجرت حفر تمام را محاسبه مى كنند و اجرت بخش حفر شده را هم محاسبه مى كنند. سپس اجير به مستأجر به نسبت اجرة المسمى كه در عقد ذكر شده اجرت را مى پردازد. اگر قيمت كل در مثال مذكور سى درهم باشد و قيمت آنچه حفر كرده يك درهم باشد، اجرت به نسبت سه دهم پرداخت مى شود، اجير مستحق سه دهم از مسمى مى شود. اگر مسمى در مثال فرض شده ده درهم براى تمام كار باشد اجير مستحق سه درهم مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 103

سپس محقق در شرايع «1» قولى ديگر را ذكر مى كند كه سندش روايت مهجور غير معمول بين اصحاب است و آن روايت ابو شعيب محاملى از رفاعى است كه از امام صادق (ع) روايت مى كند كه در مورد شخصى سؤال كردم كه قبول كرده براى كسى چاهى را به اندازۀ ده قامت انسان در ازاى ده درهم حفر كند. پس اندازۀ يك قامت كنده و عاجز گشته است. امام (ع) فرمود: اجرت او يك پنجاه و پنجم از 10 درهم مى باشد.

اين روايت از جناب صدوق «2» به صورت مرسل ذكر شده و در وسائل الشيعة به طريق ديگر روايت كرده كه داراى يك تتمه مى باشد و آن اين است كه اجرت يعنى ده درهم به پنجاه و پنج جزء تقسيم مى شود و ده پنجاه و پنجم سپس آن مقدارى كه به اندازۀ يك واحد شد (از آن اجزا) آن مقدار براى قامت اول مى باشد و دومى براى قامت دوم و سومى براى قامت سوم و بر اين حساب تا 10 تا.

قول او صحيح است، زيرا مقتضى قواعد است و اصحاب به روايت مهجور عمل نمى كنند. پس به فرض اينكه سندش درست باشد از حجيت ساقط مى شود.

در توجيه روايت گفته شده كه شايد براى موارد خاصى وارد شده باشد، كه از حيث مكان يا زمان با آنچه ذكر شده مناسبت دارند، نه اينكه حكم كلى براى تمام موارد باشد و خلاف مقتضى قواعد اوليه است و اين توجيه خوبى است.

______________________________

(1). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 185.

(2). شيخ صدوق، المقنع، ص 134.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 104

اجارۀ زن براى شير دادن
اشاره

فرع: جواز استئجار المرأة للارضاع مدة معينه بعوض معلوم.

جايز است زنى را براى ارضاع در مدت معين به عوض معلوم اجاره كنند.

شرايط اين نوع اجاره هم مانند شرايطى است كه در باب اجاره معتبر است.

هدف از بيان كردن اين فرع از بين بردن اشكال مشهورى است كه بر اجاره بعضى اعيان به اعتبار تمليك منفعتش وارد شده است، به اين جهت كه منفعت آن نيز از اعيان است. مانند اجارۀ بستان كه تمليك منفعتش به اعتبار ميوه هاى موجود در آن است و شكى در تمليك منافع

آن نيست. اما بر انتقال منافع آن به ديگرى به ازاى عوض معين، تعريف بيع منطبق مى شود. يعنى تمليك عين متمول (ماليت دار) به ازاى عوض مالى و اين با ماهيت اجاره يعنى تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم منافات دارد.

مى توان به اين اشكال اينگونه پاسخ داده كه براى امثال اين منافع كه جزئى از اعيان است دو اعتبار به دو لحاظ ملاحظه شده است: يكى به اعتبار وجود در خودش و اينكه از مستقلات در وجود و از مقوله جواهر است. پس هرگاه نقل و انتقال آن به اين لحاظ و اعتبار واقع شود، نقلش به ازاى عوض مالى بيع مى باشد. ديگرى به اين اعتبار كه گفته مى شود تمر اين نخل، يا شير اين گاو يا شير اين زن، يا انگور اين درخت يا اين بستان و امثال آن. پس به اين اعتبار نزد عرف به اعراض قائم به غير تشبيه مى شود مانند سوارى اين چهارپا يا سكونت اين خانه پس هرگاه نقل و انتقال آن به اين اعتبار واقع شود عرفا انتقال منفعت است نه عين. و به اين دليل اجاره به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 105

خود عين اضافه مى شود. لذا گفته مى شود: اجاره دادم اين خانه يا اين بستان يا غير آن را به تو اجاره دارم و اجاره به منافع آن عين اضافه نمى شود پس اگر گفته شود:

سكونت اين خانه را يا شير اين گاو را به تو اجاره دادم اجاره باطل مى باشد براى اينكه ماهيت اجاره تمليك منفعت عين مستأجره با بقاء خود عين و عدم اتلافش تحقق مى يابد.

در تمام موارد اتلاف خود عين فرقى نمى كند

چه وقتى كه براى عين وجود مستقل باشد و منفعت تبعى براى ديگرى نداشته باشد مانند نان نسبت به خوردنش و آتش براى شعله اش و استعمالش در طبخ و غير آن، يا از نوع ديگر منافع باشد مانند ثمره براى درختان يا آب چاهها، يا شير در حيوانات شير ده، شير خوردن اطفال از زنان شيرده يا اجاره عيون و قنات براى انتفاع آبش براى كشت در زراعت و در جهات ديگر … صحيح نيست كه خود اين اعيان كه مقصود انتفاع مى باشند با اتلافش متعلق اجاره قرار گيرد و آن عين مستأجره مى باشد و اگر فعل باشد اجاره باطل است.

اما اگر متعلق اجاره اعيان قرار گيرد كه اين اعيان نزد عرف بلكه حقيقت تعدى از منافعش مى باشد زيرا در شى ء منفعت براى شى ء شرط نمى شود كه از اعراض آن شى ء مى باشد پس اجاره صحيح مى باشد، چون اركان آن محقق شده و او بر تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم صدق كرد.

بر قول بالا اشكالى وارد مى شود و احتياج به تكلف انداختن نيست كه بگوييم اجاره قرار دادن عين مورد اجاره است در كرايه و اختيار انسان، ملكيت منفعت از لوازم غالبى عين مى باشد مضافا به اينكه قرار گرفتن شى ء در كرايه به عبارت ديگر تمليك منفعت آن شى ء است در مقابل عوض مشخص و واقعيت اشياء به واسطۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 106

اختلاف در تعبير كه يك معنى واحد را مى رساند متفاوت نمى شود. در اينجا مواردى است كه شايسته است آنها را ذكر كنيم.

مسألۀ اول: آيا جايز است زن شيرده كه داراى همسر است خودش را براى ارضاع يا رضاع بدون اذن زوجش اجاره دهد يا نه؟

اقوال متعددى در اين باب وجود دارد. سه قول آن عدم جواز است. از جمله هرگاه

مزاحم حق زوجش باشد و حق در آن اين تفصيل است، زيرا اگر كسى با حق انشاء معامله و ارتكاب امر موجب تضييع حق ديگرى مى شود. شارع مانند آن سلطنت را در اموالش و افعالش از او سلب كرده است. در مورد ساير حقوق نيز اين چنين است.

اما قول به عدم جواز مطلق است. يعنى حتى اگر مزاحم حق زوج نباشد؛ زيرا زوج مالك شير است يا مالك تمام منافع زن است.

اين كلام عجيبى است چون واضح است كه زوجه مملوك زوجش نيست به گونه اى كه زوج مالك تمام منافعش باشد يا شيرش به او اختصاص داشته باشد پس منع زوج تأثيرى ندارد.

از آنچه ذكر كرديم عدم بطلان اجاره ظاهر شد اگر نكاح بر اجاره وارد شود. به اين معنى كه در آن هنگام مجرد باشد و خودش را براى ارضاع يا رضاع اجاره دهد سپس ازدواج كند، پس منعى براى زوج از اجاره به طريق اولى نيست مگر اينكه مانع از بهره اى كه خداوند تعالى برايش قرار داده شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 107

اگر زوج از خانواده شريفى باشد به گونه اى كه مانند اين عمل اهانت به او نزد عرف باشد بعيد نيست كه براى او منع اجاره باشد مانند آنچه كه براى او نسبت به ساير كسبها مباح است هرگاه مانند آن باشد مانند خياطى و نساجى و دلالى و غير آن از اعمالى كه اهل عزت و شرف مرتكب آن نمى شود.

اضافه بر اين در مورد اخير- هرگاه نكاح بعد از اجاره باشد- ممكن است گفته شود حق مستأجر بر حق زوج به دليل تقدمش بر آن مقدم است. پس

زوج حق بهره بردن از زن را ندارد، در زمانى كه بر زن شير دادن به واسطۀ اجارۀ مقدم بر نكاح واجب مى شود به خصوص با علم زوج به آن.

استاد ما محقق عراقى در اين مقام مى فرمايد: «همانا صحت اين اجاره بدون اذن زوج مبنى بر اينكه سلطنت زوج بر استمتاع، مطلق نيست به گونه اى كه سلطه بر استمتاع زوجه را داشته باشد (كه در اين صورت مثلا نمى تواند اجير شود) بلكه مقيد به قابليت محل و عدم وجود آنچه از استمتاع منع مى شود مى باشد، پس در اين هنگام به محض صدور اجاره و تحققش، سلطنت بر استمتاع باقى نمى ماند. براى وجود مانع و آن حق مستأجر است، پس چيزى باقى نمى ماند كه مانع از صحت اجاره بدون اذن زوج شود. «1»

اشكال: شكى در سلطنت زوج بر استمتاع نيست، پس برايش حق منع از به وجود آمدن آنچه دايرۀ سلطنتش را تنگ مى كند و حقش را تضييع مى كند، است كه آن

______________________________

(1). آقا ضياء الدين عراقى، شرح تبصرة المتعلمين، ج 5، احكام الاجاره، ص 455.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 108

اجاره است. پس سلطنت هرگاه در عقود لازمۀ مانند سلطنت بر استمتاع در نكاح باشد پس محال نيست كه حق منع از آنچه متعلقش را تقويت مى كند و دايره اش را تنگ مى كند براى او باشد.

اگر در عقود جايزه باشد- مثل سلطنت عاريه كننده بر عين عاريه شده- پس براى مالك تنگ كردن دايره اش يا تقويت متعلقش به اتلاف يا انتقال غير از آن است. پس چاره اى جز قبول قول به صحت اجاره بدون اذن زوج، به شرط عدم مزاحمت با حق زوج نيست. مانند

اينكه هرگاه زوج در سفر طولانى باشد و علم به عدم رجوعش قبل از انقضاى مدت اجاره باشد، يا مريض باشد و قادر بر استمتاع نباشد و علم به عدم قبل از انقضاى مدت اجاره باشد و امثال آن از آنچه اجاره منافات با حق استمتاع زوج نباشد، نيست.

اما قائل شدن به اينكه حق كسى كه شير را اجاره كرده با حق زوج هر دو از قبيل كلى در معين است. مانند خريدن يك صاع (3 كيلو) از اين توبره (گونى) معين كه زيد مى خرد و يك صاع ديگر هم عمرو مى خرد. پس بين اين دو نفر خريدار اختلافى و منافاتى به وجود نمى آيد زيرا دقيقا مشخص نكرده اند كه از كجاى آن گونى متاع خود را بردارند. پس براى هر يك از زوج و مستأجر حقشان ثابت است و بين هيچ كدام منعى از جهت استفاده وجود ندارد.

اشكال: شكى نيست كه زوج حقش به نحو استغراق براى تمام زمانها نمى باشد.

اما براى او حق تطبيق بر يكى از زمانها كه استمتاع در آن مى باشد، هست و مانع عقلى يا شرعى در بين نيست. به عبارت ديگر، او بين آن زمانها كه از جملۀ زمان ارضاع است كه حق مستأجر است مخير است. پس تزاحم بين دو حق واقع مى شود و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 109

برطرف نمى شود مگر با تقييد دو حق به زمان، وگرنه با تقييد يكى از آن دو با اطلاق ديگرى رفع نمى شود و آن واضح است.

در مقام تطبيق حق زوج نسبت به خصوصيات زمانها، مطلق است. پس تزاحم بين دو حق واقع مى شود و مى توان حكم كرد به عدم اطلاق

حق مستأجر و اينكه تعيينش مقيد به خواست زوجه يا معين كردن وقت در عقد اجاره است تا مزاحمت بين حق زوج و حق مستأجر برطرف شود به اينكه اجاره با حق زوج تزاحم ندارد يا اينكه اجاره را به اذن و اجازۀ شوهر مقيد كرد.

مسألۀ دوم: أنّه لو ماتت المرضعه أو الطفل فهل تنفسخ الاجاره ام لا؟

اگر زن شيرده يا طفل از دنيا برود آيا اجاره منفسخ مى شود؟

خلاصۀ كلام اين است كه اگر زن شيرده بميرد مرگش قبل از شير دادن طفل، به هر اندازه اى، اين تلف قبل از قبض است كه در خصوص آن سخن گفتيم و اجاره از اول كار منفسخ مى شود و مانند تلف مبيع قبل از قبض مشترى مى باشد و اما اگر زن شيرده بعد از اينكه طفل چيزى از منفعت را استيفا كرد بميرد- يعنى مقدارى شير داد- مستحق اجرت است نسبت به آنچه گذشته است و نسبت به آنچه از مدت باقى مانده اجاره منفسخ مى شود كه بحث آن گذشت.

اگر طفل بميرد، پس اگر مفاد عقد اجاره شير دادن به اين طفل خاص يا شير دادن او به شير زن باشد بعد از مرگ طفل استيفاى آن منفعت متعذر مى شود و فرقى نمى كند كه تعذر استيفاى منفعت مملو كه به عقد اجاره از جهت فوت زن شيرده يا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 110

از جهت فوت كودك شيرخوار باشد. زيرا رضاع قائم به دو طرف است: شير دهنده و شيرخوار. با از بين رفتن هر يك از آنها رضاع از بين مى رود و تحققش ممكن نيست و از اين قبيل است اجاره چهارپاى خاص براى سوارى شخص خاص. شكى نيست كه با هلاك هر يك از

چهارپا و يا آن شخص استيفاى آن منفعت خاص ممتنع مى شود. پس هرگاه فوت طفل قبل از استيفاى چيزى از منفعت باشد اجاره قهرا از ابتدا منفسخ مى شود اجرت ساقط مى شود و بر فرض استيفاى مدتى اجرت نسبت به زمان باقى مانده ساقط مى شود و آن وجه در بعضى از فروع پيش گذشت.

اگر مفاد عقد اجاره مخصوص شير دادن به اين طفل از دنيا رفته نباشد بلكه زن را براى شير دادن طفل به صورت كلى مقيد به قيد واحد، اجاره كنند، مرگ طفل سبب بطلان اجاره نمى شود، بلكه مستأجر حق دارد از اجير شير دادن طفلى ديگر را بخواهد و مستأجر طفل ديگرى مى دهد كه زن او را شير دهد و نمى تواند قبول نكند زيرا حق لازمى بر مرضعه هست كه بايد آن را وفا كند به مقتضاى عقد اجاره.

مسألۀ سوم: اگر خودش را به گمان عدم مزاحمت با حق زوج اجاره دهد

، مانند اينكه زوج غايب باشد، سپس حاضر شود، يا مريض باشد و زوجه به عدم برائت در مدت اجاره قطع داشته باشد، سپس به طور اتفاق برى شود. آيا براى زوج حق فسخ اجاره با طلب حق استمتاعش وجود دارد يا بعد از آنكه اجاره صحيح واقع شد و مستأجر ذيحق بر اين زن شد حق مستأجر مانع از جواز تطبيق حق استمتاع از زن در زمانى كه طفل را شير مى دهد توسط زوج است. زيرا اجاره آن وقت را كه تحت قدرت زوج بود از تمكن زوج بر استمتاع از زن خارج كرد؛ زيرا وى ملزم است به وفاى عقد اجاره و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 111

ارضاع در آن وقت. پس برايش صرف وقت در امر ديگرى نيست.

بنا بر اين جايز نيست كه وقت خود را صرف امر ديگرى كند مگر اينكه گفته شود به بطلان اجاره و انفساخ آن از جهت اينكه بعد از اينكه تمكين براى زوج مى باشد هرگاه استمتاع به او را اراده كرد، بر زوجه واجب است و اين معنا نفى قدرت زن است بر تسليم كار، يعنى شير دادن براى مستأجر، پس اجاره باطل مى شود؛ زيرا از شرايط صحت اجاره در باب اعمال قدرت اجير بر تسليم عمل در وقتش به مستأجر است. پس هرگاه قادر نباشد- همانند آنچه در اين بحث فرض شده- اجاره باطل مى باشد.

نمى گويد: اين از باب تزاحم دو حق است پس ممكن است حق مستأجر بر حق زوج مقدم باشد و زوج نمى تواند در زمان وفا به اجاره هنگام شير دادن استمتاع كند، زيرا تقديم حق زوج مورد اتفاق است.

در فرض ما اجاره متأخر از زوجيت است. پس هنگام وقوع اجاره زمان استمتاع خارج از تحت قدرت زن باشد و بر او در آن وقت امر ديگر غير از استمتاع لازم نمى باشد. پس متعلق اجاره به غير آن وقت (حق استمتاع) مقيد مى شود، در اين صورت از باب تزاحم خارج مى شود و آن وقت براى استمتاع متعين مى شود و چنانچه اجاره مطلق باشد به گونه اى كه شامل وقت استمتاع نيز شود چنين اجاره اى باطل است، از باب عدم قدرت زن بر وفاى به اين عقد اجاره، على هذا تزاحم رفع مى شود. به عبارت ديگر، مورد ما از باب تزاحم دو حق محسوب نمى شود، مگر اينكه زوجيت متأخر از عقد اجاره باشد در اين صورت ممكن است گفته شود كه حق مستأجر ثابت شده است

هنگامى كه مانعى در بين نباشد. بنا بر اين، حقى از براى استمتاع زوج نيست و لهذا وجوب وفاى به اجاره نسبت به زوجه، از ادله وجوب تمكين خارج مى شود. اين معنا در همۀ واجبات تسرّى دارد مثل نماز و روزه و …

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 112

مگر اينكه گفته شود كه براى زن شوهردار جايز نيست خود را به نحو مطلق اجاره دهد. به آن فرض كه شوهر طلب استمتاع بكند. بنا بر اين لازم است چنين اجاره اى مقيد شود به غير صورت طلب استمتاع از جانب زوج، و لو اينكه در فعل طلبى نباشد.

ولى همين حق طلب در همه حال محتمل است، حتى امكان اجاره دادن زن شوهردار در مواردى كه موانع مذكور يا غير مذكور باشد وجود ندارد.

اجاره زمين براى ساختن مسجد

فرع: جواز استئجار الارض لتعمل مسجدا.

اجاره دادن زمين براى ساختن مسجد جايز است. «1»

در جواهر آمده است: خلاف اين مطلب بهتر است «2» و در كشف الحق آن را به اماميه نسبت داده اند. «3»

به هر حال مقصود قول ايشان اين است كه: «اجاره دادن زمين براى ساختن مسجد جايز است». مسجد به معنى خاص كه احكام خاصى دارد (از جمله وجوب پاك كردن نجاست از آن، عدم جواز ماندن جنب در آن و غيره) دارد، نيست. زيرا مسجد به معنى خاص، وقف است و ملك كسى نيست، اما آنچه ما براى زمين مالك كه براى مسجد اجاره مى شود گفتيم اين است كه منفعت ملك براى مدت معين در

______________________________

(1). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 185.

(2). محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 301.

(3). علامه حلّى، نهج الصدق و كشف الحق،

فى الاجارات و توابعها، مسأله 4، ص 507.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 113

اختيار مستأجر قرار گيرد. مقصود از اجاره اين است كه محلى به عنوان مسجد براى نماز تمام مردم قرار گيرد، يا مدتى براى طايفۀ خاصى اجاره شود. مثلا، زمينى براى كارگرانى كه براى مدت يك سال در جايى مشغول به كارند و اجاره شود تا نمازشان را در آن سال در آنجا بخوانند. همانگونه كه جايز است براى رفع ساير نيازهاى كارگران زمينى را اجاره كنند در اين مورد نيز اشكالى ندارد. به خصوص اگر از اعمال راجحه باشد مثل اينكه محلى در آن مدت براى اجتماع آنها و يادگرفتن احكام شرعى يا غير آن از عبادات باشد.

وجهى براى عدم جواز اين فرع ذكر شده كه استحقاق فعل صلات به عقد اجاره به حال جايز نيست پس اجاره براى آن جايز نيست و بطلان اين كلام و فسادش نيازى به بيان ندارد.

اجاره درهم و دينار

فرع: جواز استئجار الدراهم و الدنانير إن تحققت لها منفعة حكيمه مع بقاء عينها.

اجاره كردن درهم و دينار جايز است در صورتى كه براى آن دو منفعت حكيمه با بقاى عينش محقق شود. «1»

مصنف مى گويد: اين شرط براى تحقق ماهيت اجاره است. زيرا ماهيت اجاره عبارت است از تمليك منفعت عين با بقاى خود آن عين و بايد كه اين منفعت حلال

______________________________

(1). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 185.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 114

باشد و عقلاى عالم هم مورد توجه قرار دادند تا اينكه آن معامله سفهى نباشد. پس هرگاه اين امور در شيئى از اشياء جمع شود اجاره اش جايز است همانطورى كه عاريه اش

جايز است.

و انكار اينكه درهم و دينار منفعت محلله مقصوده عند العقلاء باشد مكابره است.

اما اشكال به اينكه اگر براى آن دو منفعت محلله مقصوده عند العقلاء باشد غاصب، ضامن است. بنا به قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتى تؤديه». و نيز اگر اجاره آن دو جايز باشد وقف آن دو به خاطر وحدت مناط آن دو جايز است. اما وقف آن دو جايز نيست، پس اجاره آن دو نيز جايز نيست وگرنه تفكيك بين دو متلازم لازم مى آيد.

اما بر دو مورد فوق اشكال وارد است. اول: پس براى صحت قول به ضمان بر فرض قول به ضمان منافع غير مستوفاة از باب شمول قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتى تؤدّيه» است. دوم: پس براى عدم ملازمه بين جايز بودن اجاره و وقف ممكن است دليلى از اجماع يا غير آن بر عدم جواز وقف يا جواز اجاره اش بيايد.

اجاره براى حيازت مباحات

فرع: جواز الاستئجار لحيازة المباحات.

اجاره كردن براى حيازت مباحات (مانند هيزم و آبيارى از مباحى مانند آب رودخانه) جايز است.

اگر هيزم يا حشيش را جمع كرد يا آب را گرفت به اين قصد كه آنها براى مستأجر باشد در ملكيت وى درمى آيد. بنا بر اين اگر تلفش كرد متلف قبل از اينكه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 115

موجر قبضش كند ضامن مى باشد نه اجير، زيرا اجارۀ اجير براى حيازت براى آن است كه در ملكيت وى درآيد. در نتيجه، اتلاف بر مال موجر واقع مى شود نه اجير و كسى كه مال غير را تلف كند بنا بر قاعدۀ «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» ضامن است.

اگر حيازتش براى اشياى مذكور

باشد يا براى غير آنها به قصد اينكه ملكى براى خودش شود نه مستأجر، پس ظاهر عدم اين مطلب است كه ملكى براى مستأجر شود. بنا بر اين اگر آن را تلف كرد متلف، در برابر مستأجر ضامن نيست. بلكه اگر گفتيم ملكى براى خود اجير مى شود، پس او ضامن است و اگر گفتيم ملكى براى كسى نمى شود، به خاطر اينكه عدم قصد ملكيت در بين است، پس ضمانى در بين نيست. اما قول اينكه ملكى براى كسى نمى شود بى اساس است، بلكه ظاهر اين است كه ملكى براى خود اجير است. هرگاه مستأجر ملكيت را قصد نكند، براى خودش مى باشد و اگر ملكيت را براى خودش قصد نكرد، به طور قهرى براى او مى باشد. به خاطر قول «كسى كه حيازت كرد مالك است» «1» و اين كلام عام شامل هر دو صورت است. قصدش براى تملك و عدم قصدش براى تملك نه براى خودش است و نه براى ديگرى.

چه بسا مى گويد: در اينكه براى موجر است قصد خود موجر اين باشد كه آنچه اجير برايش حيازت كرده كافى است و فرقى نمى كند كه اجير را قصد كند يا نه.

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 26، ص 291.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 116

زيرا كار اجير بعد از وقوع اجارۀ صحيح به منزله كار خود موجر است، زيرا اجاره در مانند اين موارد يك نوع نيابت است، پس اگر فرض شود كه مالكيت آن احتياج به قصد ملكيت دارد، كافى است خود موجر قصد كند و به قصد اجير احتياج ندارد.

بنا بر اين اگر هيچ يك از موجر و اجير تملك به آن حيازت

را قصد نكنند، اينكه تملك براى موجر فرض شود، جاى تأمل است و خالى از اشكال نيست.

فرع: عدم جواز اجارة نفسه لاتيان ما وجب عليه.

نفس اجاره جايز نيست به خاطر اتيان آنچه بر او واجب است.

فرقى نمى كند واجب تعبدى باشد يا توصلى، عينى باشد يا كفايى. چه وجوبش به عنوان خاص باشد مانند غسل دادن مرده و كفن و دفن او و يا از واجبات نظامى باشد كه براى حفظ نظام واجب شمرده شده مانند صناعاتى كه بازار مسلمين جز به آن برپا نمى شود يا حرفه ها و كسبهايى كه به آن نياز دارند. امّا گرفتن عوض بر آنها مانعى ندارد، بلكه وجوبش امر مطلق نيست، بلكه مقيد به گرفتن عوض است. و براى آن قاعدۀ «عدم جواز اخذ الاجره على الواجبات عدا الواجبات النظاميه» را ذكر كرديم كه شرح و تفصيل آن در جزء دوم اين كتاب گذشت كه احتياجى به ذكر مجدد آن نيست.

فرع: فيما لو استأجر دابة لحمل مقدار معين من صبرة فحملها أزيد من ذلك المقدار.

در اينكه اگر چهارپايى را براى حمل مقدار معينى از گونى اجاره كند ولى بيشتر از آن مقدار را با آن حمل كند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 117

اگر مقدار زيادى قابل اغماض نباشد، سه صورت دارد: (1) شرطكننده و باركننده مستأجر است؛ (2) شرطكننده و باركننده، موجر است؛ (3) شرطكننده و باركننده شخص ديگرى است غير از موجر و مستأجر.

در صورت اول- اگر شرطكننده و باركننده هر دو شخص مستأجر باشند- اجرة المثل زيادى لازم است، زيرا در حكم غاصب و تصرف در مال غير بدون اذن صاحبش است، پس ضامن است. به خاطر

آنچه از آن انتفاع برده است، بلكه ضامن خود چهارپاست، زيرا غاصب است يا در حكم غاصب به دليل تصرف عدوانى در چهارپاى ديگرى بدون اذن صاحبش در آن زيادى. پس يدش يد ضمان مى باشد.

سؤالى كه مطرح مى شود اين است كه اگر چهارپا تلف شود اگر مستندى به مجموع حمل باشد- در بعضى مأذون است- پس آيا نسبت به آن ساقط مى شود و ضامن نسبت به مقدار غير مأذون مى باشد يا ضامن تمامش مى باشد.

صاحب جواهر از علامه در ارشاد حكايت مى كند كه به نصف ضمان و اينكه نصفش براى مستأجر است و نصف چهارپا را ضامن مى شود براى استناد تلف به دو فعل كه يكى از آن دو مأذون است و ضامن نيست و ديگرى ضامن تمام تلف نيست زيرا سبب واحد مى باشد. «1»

اشكال: همانا اين كلام به فرض صحتش و صرف نظر از بعضى اشكالات وارده بر آن، مربوط به زمانى است كه سبب ضمان اتلاف باشد و مسأله در اينجا چنين نيست، زيرا ما ذكر كرديم كه در اينجا ضمان به سبب قاعده يد است و به سبب

______________________________

(1). محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 303؛ علامه حلّى، ارشاد الاذهان، ج 1، ص 423.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 118

تعدى و تفريط يد ضمانى است. پس اگر حيوان تلف شود حتى بدون اينكه باركننده مدخليت در تلف حيوان داشته باشد، بازهم بر اساس قاعدۀ «و على اليد ما اخذت حتى تؤديه» ضامن تمام چهارپا مى باشد.

روايات زيادى بر قاعدۀ «و على اليد ما اخذت حتى تؤديه» وارد شده است:

يكى از اين روايات صحيحۀ ابى ولاء الحناط است كه روايت مشهورى است

و در مورد كرايه قاطر آمده است كه مقصد كرايه فقط تا محلى به نام قصر ابن هبير بوده ولى شخص بيشتر از آن مكان رفته است و امام (ع) حكم دادند كه اگر چهارپا به سبب تعدى و تجاوز از مقدار شرط شده در اجاره هلاك شود يا صدمه ببيند، ضامن قيمت آن است. «1»

استدلال به اين روايت و امثال آن مبناى عدم تفاوت بين اسباب تعدى است.

حسن صيقل مى گويد به امام صادق (ع) گفتم: چه مى فرماييد در مورد شخصى كه حيوانى را كرايه كرده تا يك مكان مشخص، ولى از آن مقدار بيشتر عبور كرده است. امام (ع) فرمودند: به اندازه آن مقدار كه بيشتر از حد عبور كرده اجرت آن را محاسبه كرده و گرفته شود و اگر آن حيوان در اين هنگام از بين برود اين شخص ضامن مى باشد. «2»

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، باب الرجل يكترى الدابة فيجاور بها الحد …، ح 6، ص 290؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجارة، باب 17، ح 1، ص 255.

(2). كلينى، همان، ج 5، ح 1، ص 289؛ حر عاملى، همان، ج 13، ح 1، ص 257.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 119

زيد بن على از پدرانش عليهم السلام نقل كرده كه شخصى خدمت امام (ع) آمد كه چهارپايى را كرايه كرده بود و اقرار هم مى كرد كه از وقت كرايه گذشته است، امام (ع) حكم به ضمان دادند به اينكه ثمن و بهاى آن حيوان را بايد بپردازد ولى مبلغ كرايه را به عهده او قرار ندادند.

غير از آنچه ذكر شد در وسائل و كتابهاى اخبار و حديث

نيز مواردى را ذكر كرده اند. «1» خلاصه مطلب اينكه بنا به فرض، ضمان از باب قاعدۀ اتلاف نيست. تا اينكه آنچه را كه گفته اند تقسيط شود بر مجموع آن بار و مستأجر به زياده ضامن شود. اين در صورتى است كه مستأجر هم معتبر باشد و باربر. اما اگر هر دو خود موجر باشد پس ضامن نيست نه نسبت به آن زيادى و نه نسبت به تلف چهارپا. چون از مستأجر چيزى كه موجب ضمان شود صادر نشده است و اما موجر ضامن نيست چون انسان براى تلف مال خودش ضامن نمى شود. زيرا ضمان عبارت است از اشتغال ذمه در برابر براى مضمون له، پس تصور نمى شود كه مشغول ذمه خودش باشد.

اما صورت سوم كه شرطكننده و باركننده، هر دو شخصى غير از موجر و مستأجر است و بدون اذن و اطلاع موجر و مستأجر هم اين كار را كرده اند و كالاى

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 17، ح 977، فى الاجارات، ح 59، ص 223؛ همچنين: شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ح 484، باب من اكترى دابه الى موضع فجاز ذلك … ح 3، ص 135؛ حر عاملى، ج 13، ابواب احكام الاجارة، باب 17، ح 5، ص 257.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 120

بار شده و حيوان هر دو تلف شده اند. در اين صورت هر دوى آنها ضامن كالا در مقابل مستأجر و ضامن چهارپا در مقابل موجر مى باشند و علت ضمان آن دو به خاطر تعدى و عدوان بر عليه موجر و مستأجر در كالا و چهارپا بوده و به دليل تصرف آنها در مال ديگرى بدون اذن و

اطلاع آنها و آنچه ما گفتيم بر طبق قواعد باب ضمان بوده است.

شرط ديگر از شرايط صحت اجاره

فرع: من شرائط صحة الاجاره أن تكون المنفعة مباحة.

از شرايط صحت اجاره اين است كه منفعت مباح باشد. «1»

پس اگر خانه اى را براى نگهدارى شراب، يا دكانى را براى خريدوفروش آلت حرام، يا اجيرى را براى حمل مسكرات، يا زن آوازه خوانى را براى غنا، يا نويسنده اى را براى نوشتن كفريات اجاره داد، اجاره منعقد نمى شود. چه بسا گفته شده اجاره حرام است و انعقاد اجاره براى امكان انتفاع در غير حرام است و چه بسا اولى بهتر است. «2»

آنچه مكررا ذكر كرديم اين است كه ماهيت اجاره تمليك منفعت معلوم به عوض معلوم است. پس هرگاه منفعت حرام باشد قابل تمليك نيست، زيرا مالك آن

______________________________

(1). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 186.

(2). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 121

نمى شود. پس چگونه مالك آن مى شود و هيچ امكان ندارد كه آنكه چيزى را ندارد بتواند آن چيز را بدهد.

تعليل براى صحت اجاره و وقوع آن به امكان انتفاع در غير محرم بعد از عدم تماميت اركان اجاره وجهى ندارد و آن براى آنچه ذكر كرديم كه فعل موجر عبارت است از تمليك منفعت به مستأجر پس موجر بايد مالك منفعت باشد يا از طرف مالك براى تمليك حق نيابت يا ولايت يا … داشته باشد. لذا در اجاره اعيان بايد مالك منفعت عين باشد و در اجاره افعال موجر بايد مالك فعل باشد يا براى تمليكش به نيابت يا ولايت يا غير آن اختيار داشته باشد.

اگر شارع سلطنتش را در هر دو مقام سلب كند، مانع شرعى هم مانند مانع

عقلى است. پس آن منفعت حرام يا آن فعل حرام تمليك نمى شود چون اجاره بر اين دو واقع نمى شود. بنا بر اين منفعت در غير حرام تمليك مى شود و تمليك منفعت در حرام ممكن نيست چون همانطور كه گرفتن اجرت واجبات براى اجير صحيح نيست در كارهاى حرام نيز چنين است.

فرع: من شرائط صحة الاجارة ان تكون المنفعة مقدورا على تسليمها.

از شرايط صحت اجاره اين است كه منفعت مقدور التسليم باشد.

پس اگر قصد اجاره دادن بندۀ فرارى يا چهارپاى سركش را داشته باشد از آنجايى كه نه موجر قادر بر تسليمش مى باشد و نه مستأجر قادر بر گرفتن و قبض آن، اجاره باطل مى باشد؛ زيرا معامله غررى است و سفاهت مى باشد. گرفتن عوض بر تمليك مانند اين منفعت كه راهى براى استيفاى آن براى مستأجر نمى باشد اكل مال به باطل است و بحثى در آن نيست.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 122

سؤالى مطرح است در مورد اينكه اگر موجر به عين مستأجره اى كه قادر به تسليمش نيست عين مقدور التسليم ديگرى را ضميمه كند كه داراى سود حلال و مورد توجه عقلا باشد (يعنى مقدارى با ارزش و با منفعت باشد كه نظر عقلا را جلب كند نه آن قدر كم كه معمولا عقلا به خاطر آن معامله اى را انجام نداده و به آن توجه نمى كنند) آيا اجاره در اين هنگام مانند بيع با ضميمه صحيح است يا نه؟

در شرايع آمده است كه صحت آن مورد ترديد است. «1»

محقق در صورت ترديد مى فرمايد: صحت ضميمه در بيع بنده فرارى واجب مى شود و معامله را از غررى بودن خارج مى كند. پس از اين نظر

اجاره بر بيع اولويت دارد، زيرا تحمل غرر در اجاره از بيع زيادتر است. پس چون ضميمه موجب رفع غرر در بيع مى شود و مقدار باقى مانده از غرر در جزء ديگرى از بيع عفو مى شود پس عفو در اجاره به طريق اولى است.

اين يكى از دو وجه از ترديد است و وجه ديگر آن كه دليل نفى غرر و عدم صحت معامله غررى است و فقها بر آن اتفاق دارند شامل اين مقام مى شود و صحت بيع اينجا تعبدى است و اينجا قياس بيع و اجاره به عنوان دليل بر صحت اجاره باطل نيست هر چند آنچه به عنوان ملاك حكم فرض مى شود در اينجا به طريق اولويت نسبت به مورد مخصوص آنجا باشد، زيرا اين اولويت گمانى موجب نمى شود كه قياس را از ظنون غير معتبر خارج كند و دليل براى حكم شود بعلاوه ما در صغرى دليل را كه ملاك حكم و اولويت داشتن آن باشد قبول نداريم، زيرا معلوم بودن

______________________________

(1). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 123

مبيع در بيع و منفعت در اجاره به يك حد است و از يك روش و دليل متابعت مى كند.

در اينجا دو فرض قابل بررسى است: اينكه مستأجر احتمال مى دهد قدرت به دست آوردن منفعت را دارد يا موجر بعد از فوت زمان استيفاى منافع قادر بر تسليم عين مستأجره است و فرض ديگر اين است كه مستأجر از دست يافتن بر منفعت مأيوس است و احتمال آن را نمى دهد. در صورت دوم حتى با ضميمه براى غرر، معامله قطعا باطل، بلكه سفاهت مى باشد، چون منافع ضميمه زياد نيست به گونه اى كه آنچه

از منافع عين مستأجره را كه موجر قادر به تسليمش نيست با آن تدارك كند. اما اگر موجر يا مستأجر احتمال عقلانى بدهد كه قادر بر به دست آوردن آن است در اين صورت اجاره نه سفاهت است و نه اكل مال به باطل است. به دليل اينكه اقدام عقلا بر امثال اين خسارت به خاطر احتمال به دست آوردن آن چيزى است كه نفعش در نظرش زيادتر است. كشاورز هزينۀ زيادى صرف مى كند براى به دست آوردن آنچه نفعش زيادتر است و قطعا آنچه به دست مى آورد برتر از اين نفع است. يا تاجر در تجارتش و ساير ارباب حرفه ها و صناعات در شغل هايشان اموالشان را به اين احتمال مى بخشند كه آنچه به نظرشان مهمتر است به دست بياورند.

مسألۀ غرر باقى مى ماند و عدم آن از قيدهاى شرعى معتبر در صحت معامله است به سبب آنچه در مستدرك از بزرگان اسلام از امير المؤمنين (ع) نقل شده كه سؤال كردند از ايشان از خريدوفروش ماهى در تور. حضرت فرمود: جايز نيست، زيرا كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 124

كم و زيادش مجهول است و آن بيع غررى است. «1» پس اين تعليل عام شامل اجاره و بيع و غير اين دو مى شود. از جهت شمول قول پيامبر (ص) «نهى النبى عن بيع الغرر» براى اجاره كه از باب وحدت مناط است معنى غرر جهل به عوضين يا يكى از آن دو مى باشد و در اينجا فرض شده يكى از عوضين، كه منفعت است، به دست آوردنش معلوم نيست. لذا بى ترديد اين چنين معامله اى غررى مى باشد كه مورد نهى واقع شده و

لذا باطل مى باشد. بى ترديد اجاره عبد فرارى و چهارپايى كه فرار كرده و مكانش غير معلوم است از اين قبيل مى باشد. هرگاه امكان منتفع شدن از منفعت و استيفاى آنچه با اجاره مالك مى شود براى مستأجر معلوم نباشد، اجاره معامله اى غررى است و صحيح نمى باشد. اگر راهى براى تمكن از آن باشد و مطمئن باشد به اينكه مثلا بنده به سوى مولايش برمى گردد و يا چهارپا پيدا مى شود به گونه اى كه غررى در عرف شمرده نشود اجاره آنها مانعى ندارد و جايز است. اما به صرف ضميمه جهاتى كه در خود عين مستأجره پديد آمده نه اصلاح مى شود و نه رفع مى شود. بله، ضميمه سفاهت را در مثل اين معامله در بعضى موارد رفع مى كند نه جهالت را و اين واضح است.

ممنوعيت مستأجر از استفاده عين

فرع: للمستأجر التغريم فيما لو منع الموجر من تسليم المستأجر العين المستأجره.

______________________________

(1). ابى حنيفه نعمان بن محمد تميمى، دعائم الاسلام، ج 2، ح 42، ذكر ما نهى عنه من بيع الغرر، ص 23؛ نورى طبرسى، همان، ج 13، ابواب عقد البيع و شروطه، باب 10، ح 1، 237.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 125

اگر موجر از تسليم عين مستأجره به مستأجر امتناع كند براى مستأجر غرامت است.

اگر موجر از تسليم عين مستأجره به مستأجر امتناع كند به گونه اى كه مستأجر قادر نباشد منفعتى را كه با اجاره مالك شده، بدست آورد و منفعت از او فوت شود آيا اجاره منفسخ مى شود و اجرت المسمى به مستأجر بر مى گردد؟ مانند آنچه در باب تلف عين مستأجره به دليل وحدت مناط گفتيم و آن عدم امكان انتفاع از منفعتى بود كه با اجاره

مالك آن شده است يا مستأجر به بدل منفعت تلف شده غرامت مى گيرد به دليل اينكه منفعت در ملك او تلف شده (مانند آنچه حكم در باب اتلاف مال غير است) يا مخير است بين گرفتن غرامت و رجوع به مسمى؟ پاسخ وجوه مختلفى دارد.

ظاهر اين وجوه اين است كه براى مستأجر غرامت است؛ زيرا حال موجر در فرض، حال غاصب اجنبى مى باشد. شايد بتوان گفت كه قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» در اجاره جارى مى شود و بر مبناى آن با تلف عين مستأجره اجاره منفسخ مى شود و اجرت المسمى به مستأجر برمى گردد و نوبت به اتلاف و تغريم نمى رسد. براى اينكه آن دو به باقى ماندن عقد اجاره موقوف هستند.

اشكال اول اين است كه ظاهر قاعده تلف قبل از قبض و اينكه تلف از مال بايع است، اين است كه تلف، مستند به فعل تلف كننده و عمدى نباشد بلكه بدون عمد و اختيار باشد. به عبارت ديگر، قاعدۀ تلف قبل از قبض شامل موارد اتلاف نمى شود و فرض ما اتلاف است نه تلف.

و اشكال دوم اين است كه كلام ما در آن مورد تلف نيست، زيرا تلف عبارت است از، از بين بردن شى ء حقيقتا يا حكما به معناى عدم صلاحيتش براى استفاده و عدم ترتب فايده يعنى در قبال استفاده هم حاصل نمى شود و ممانعت مالك از تسليم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 126

كردن عين مستأجره به مستأجر بر هيچ يك از آن دو منطبق نمى شود به دليل عدم انعدام فرضى آن صلاحيت يقينى آن براى استفاده، نهايت امر مالك موجر، مستأجر را از استفاده

از آن منع كرد پس حق اين است كه مالك موجر مانند غاصب اجنبى ضامن آنچه آن را براى مستأجر فوت كرده مى باشد.

اما وجهى براى قول به تخيير نيست زيرا با جريان قاعدۀ تلف از قبل قبض، مجالى براى باقى ماندن عقد باقى نمى ماند و عقد منفسخ مى شود و اجرت المسمى به مستأجر برمى گردد و وجهى براى طلب اجرة المثل باقى نمى ماند. با عدم جريان قاعده و باقى ماندن عقد، معامله محل جريان قاعدۀ اتلاف مى باشد و اگر تلف كننده موجر باشد غرامت مى دهد و مجالى براى رجوع به اجرت مسمى نيست پس تخيير بين دو امر متفاوت است و وجهى براى آن نيست.

فرع: فيما لو منع المستأجر عن الانتفاع بالعين المستأجرة ظالم قبل أن يقبضها.

اگر كسى مستأجر را از انتفاع به عين مستأجره منع كند قبل از اينكه آن را به قبض خودش درآورده باشد ظلم كرده است.

براى مثال اگر بگويد: «نمى خواهم از عين مستأجره بهره بردارى كنى». اگر منع به غصب عين مستأجره و قرار دادن يد بر آن باشد حكمش مانند آنچه در مسأله قبل گفتيم مى باشد و غاصب ضامن آنچه آن را براى مستأجر فوت كرده مى باشد. پس براى اجرة المثل به ظالم رجوع مى كند.

در اين فرض قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» جارى نمى شود و مستأجر براى اجرت المسمى به موجر رجوع مى كند. براى آنچه در فرع سابق ذكر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 127

كرديم كه مانند اين مقام بود و گفتيم كه غصب غاصب و منع مستأجر از استيفاى منفعت توسط موجر شامل تلف نمى شود. اين مورد اخير مانند منع مستأجر توسط ظالم است

قبل از اينكه مستأجر عين مستأجره را قبض كند اما اگر اين ممانعت بعد از قبض باشد- فرقى نمى كند كه در ابتداى مدت اجاره باشد يا در اثناى آن- پس عدم جريان قاعدۀ «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» واضح است و حكم غرامت ظالم و رجوع به او به اجرت المثل مدت دار است.

اما اگر ممانعت از انتفاع به عين مستأجره غير از قرار دادن يد بر عين مستأجره و عدم تصرف در آن باشد- مانند اينكه اگر خانه اى را براى سكونت در آن اجاره داد پس ظالم از داخل شدن يا سكونت در آن منع كرد يا ماشينى را براى سفر به مكانى اجاره داد و ظالم مطلقا از مسافرت يا از مسافرت به آن مكان منع كرد- پس قطعا در اينجا ضمان يد نيست به دليل عدم يد بر عين مستأجره از طرف ظالم.

اگر ظالم سببى براى فوت منفعت شد و به اين دليل اتلاف منفعت بر منع ظالم صدق كرد بنا بر قاعدۀ اتلاف يا تسبيب ضامن مى باشد وگرنه موجبى از براى ضمانت وى نمى باشد و اتلاف بر آن به سختى صدق مى كند، مگر اينكه گفته شود هر چند اتلاف بر آن صدق نمى كند ولى تفويت منفعت بر مستأجر بر آن صادق است و اين معنا در ضمان كافى است.

حدوث مانع از انتفاع از عين مورد اجاره

فرع: فيما لو حدث بعد وقوع الاجاره ما يمنع من استيفاء المنفعه فهل تنفسخ الاجارة؟ أو يكون للمستأجر الخيار؟

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 128

اگر بعد از وقوع اجاره مانعى از استيفاى منفعت حادث شد آيا اجاره منفسخ مى شود يا مستأجر خيار فسخ دارد؟

اگر بعد از

وقوع اجاره با تماميت اجزاء و شرايط مانعى از استيفاى منفعت شرعى يا عقلى حادث شد، آيا اجاره منفسخ مى شود يا مستأجر خيار فسخ دارد يا هيچ يك از اين دو فرض محقق نمى شود.

اينجا مثالهايى از موانع استيفاى منفعت را ذكر مى كنيم: از آن جمله است اگر شخصى را براى كندن دندان كرسى اجاره كند ولى قبل از اينكه دندان را بكند درد زايل شود، كندن دندان سالم جايز نيست. پس اين مانع از استيفاى به كندن است، آيا اين موجب انفساخ اجاره است يا نه؟ ظاهر اين است كه انفساخ واجب مى شود، بلكه اين اجاره از ابتدا صحيح نيست زيرا از شرايط صحت اجاره اين است كه اجير قادر بر عملى باشد كه براى آن اجير شده است و عمل مقدور در ظرف وقوع عقد باشد و مانع شرعى مانند مانع عقلى است به گونه اى كه عمل، يعنى بريدن در ظرف عمل، حرام است. پس براى اجير از نظر شرعى مقدور نيست و بطلان اجاره از اول منكشف مى شود و ديگر نوبت به فسخ يا انفساخ نمى رسد.

مورد ديگر اين است كه اگر زنى را براى جارو كردن مسجد در روزهاى معين اجاره كنند و زن حايض شود و معلوم است كه حايض از ماندن و عبور كردن در مساجد ممنوع است و جارو كردن بدون مكث هم ممكن نيست. در اين مورد نيز مستأجر از نظر شرعى قادر نيست كه عمل را مباشرتا در مدتى كه براى انجام كار معين شده انجام دهد، پس كشف مى شود كه حادث شدن حيض در آن زمان از موارد بطلان اجاره از اول امر است، مانند مورد قبل.

قواعد فقهيه

(بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 129

اين زمانى است كه عمل زن مباشرتا متعلق اجاره باشد وگرنه مانعى در بين نيست و خلاصۀ مطلب در اين مقام اينكه از شرايط صحت اجاره در باب اعمال اين است كه اجير قادر بر انجام آن عمل باشد، در غير اين صورت عمل در بين نيست تا اينكه مستأجر مالك عمل شود و به ازاى آن عوض بگيرد. در نتيجه، اكل مال به باطل مى شود و تجارت عن تراض نيز محسوب نمى شود و فرقى ندارد كه عدم قدرت تكوينى يا تشريعى باشد. به اين معنى كه فرقى در عدم حصول شرط قدرت بر عمل بين اينكه عجز اجير به دليل عدم قدرت تكوينى باشد يا به دليل نهى قانونگذار از آن باشد وجود ندارد: الممتنع شرعا كالممتنع عقلا. بدين معنا عدم توان در افق تشريع همانند افق تكوين است.

مى توان گفت فرقى بين اينكه عجز، عجزى تكوينى يا تعجيزى مولوى باشد نيست به سبب وحدت مناط عدم قدرت بر انجام عمل. در نتيجه، فرقى نيست بين اينكه خود عمل براى مستأجر حرام باشد يا بعضى مقدماتش، و در هر دو حالت قدرت از او در عالم اعتبار تشريعى سلب مى شود، زيرا مانع شرعى مانند مانع عقلى است.

آنچه ذكر كرديم از مسأله اجاره زن براى ارضاع با طلب زوج براى استمتاع در وقت معين براى رضاع، و نيز عارض شدن مرض كه مانع از انجام عمل توسط اجير در وقت معين در عقد اجاره مى شود و نيز عدم امكان رسيدن به حج به دليل مانع شرعى يا عقلى در اجاره چهارپا يا ماشين يا هواپيما يا غير آن و نيز

عارض شدن مانع ديگر از انجام عمل تماما از جايگاه واحد برخوردارند و مرجع شان به امر واحد برمى گردد كه عدم قدرت بر انجام عمل- تكوينا و تشريعا- است و در نتيجه اجاره باطل مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 130

اما مسأله عدم امكان انتفاع از عين مستأجره به دليل مانع از اين قبيل نيست و صحت يا عدم صحت اجاره در آن ملاك ديگرى دارد. بله، آن در عنوانى كه در اول اين فرع ذكر كرديم داخل است و آن اين است كه بعد از وقوع عقد اجاره صحيح با تماميت اجزا و شرايط، آنچه مانع از استيفا مى شود، حادث شود.

دو عنوان در مورد مسأله اول قابل ذكر است:

اول) عدم قدرت اجير بر انجام عمل تكوينى يا تشريعى است. به عنوان مثال مسأله اجارۀ زن براى جارو كردن مسجد و حايض شدن زن اجير در وقت معين براى جاروى مسجد، و نيز مسأله ارضاع زن اجير شده در وقت معين و طلب زوج براى استمتاع در همان وقت و مانند اينها، در اين عنوان داخل مى شود و اجاره به خاطر عدم قدرت اجير بر انجام عمل باطل مى شود.

دوم) وجود مانع از استيفاى منفعت عين مستأجره است. به عنوان مثال مسأله وجود مانع از انتفاع به خانه مستأجره و آنچه مانند اين مسأله است تحت اين عنوان داخل مى گردد و ملاك بطلان در آن لغو بودن تمليكى است كه امكان بهره بردن از آن نيست.

ملاك بطلان اجاره در هر دو مسأله يكى نيست و اين واضح است، پس بهتر است كه اين دو مقام به سبب عدم وحدت ملاك در آن دو خلط نگردد،

و به هر يك از آنها ملاكى جداگانه اختصاص يابد.

فرع: ضمان الصانع لما يفسده اذا ما اعطى ليصنعه شيئا معينا.

هرگاه به صنعتگر چيزى دهند تا از آن چيز معينى را بسازد و او از عهده اين كار بر نيايد، ضامن است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 131

مثلا وقتى به صنعتگر طلايى دهند تا زينت معينى براى زنان بسازد، اما قادر به ساختن آن نباشد يا چيز ديگرى از آن بسازد يا آنچه از او خواسته شده را، خوب نسازد به گونه اى كه در عرف بگويند مال را فاسد و تلف كرده است يا چيزى از آن را تلف كرده است، يا آنچه از سنگهاى قيمتى براى ساختن انگشتر يا چيز ديگرى به او داده اند شكسته يا ساعتى را كه براى درست كردن به او داده اند شكسته، يا چيزى از آن را تلف كرده است، يا غير آن از آلات و ادوات كه از حيث صورت يا ماده بر آن تلف واقع شده، يا لباسى را براى بريدن به او داده اند و آن را پاره كرده، يا پارچه آتش گرفته يا به خياط مى دهد سپس آن را تلف مى كند يا مانند آنچه خواسته نمى سازد و اجاره بر آن واقع مى شود، در تمام اين موارد بنا به قاعدۀ اتلاف صنعتگر ضامن مى باشد، زيرا بدون اينكه مالك اذن به تلف داده باشد، مال او را تلف كرده است.

در جريان قاعدۀ اتلاف شرط نيست كه تالف در تلف عامد باشد، بلكه اگر تلف از او بدون توجه و التفات صادر شود، ضامن است. همچنين، اگر پزشك اشتباها به مريض دارويى مضر بدهد ضامن است. در حجامت كردن

و ختنه كردن نيز اگر اشتباه كند و از حد حجامت و ختنه تجاوز كند و سبب تلف خود شخص يا عضو او شود ضامن مى باشد براى اينكه اتلاف در تمام آنها صادق است.

در باب ضمان اتلاف ملاك اين است كه اگر اتلاف صدق كند موجب ضمان مى شود، مگر هنگامى كه اذنى در اتلاف باشد و مالك بر آن اقدام كند در اين صورت مالك كسى است كه حرمت مالش را از بين برده است.

فرقى نيست بين اينكه تلف كننده يدش يد امانى باشد يا نباشد، زيرا سبب ضمان، قاعدۀ يد نيست و بين اينكه امين باشد يا نباشد نيز فرق نيست، بلكه ملاك در تمام

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 132

موارد اين است كه اتلاف صدق كند و ما در محلش بررسى كرديم كه قصد و عمد لازم نيست نه در ماده افعال و نه در هيئتش. علاوه بر اين اخبار زيادى در ضمان وارد شده كه جملاتى چند را ذكر كرديم و از آن جمله است:

صحيح حلبى از ابى عبد اللّه (ص) در مورد مردى كه لباس براى رنگ كردن مى دهد و خياط آن را خراب مى كند مى فرمايند به هر عاملى اجرت داده مى شود به شرطى كه درست كار كند و اگر خراب كند، ضامن است. «1»

از حلبى روايت شده كه از ابى عبد اللّه (ص) در مورد برشكارى كه لباس را خراب كرده سؤال كردند. حضرت فرمودند: به هر اجير اجرتش داده مى شود به شرط اينكه درست كار كند. اگر خراب كرد پس ضامن است. «2»

حلبى از ابى عبد اللّه (ص) روايت مى كند: در مورد غسال (شوينده) و صباغ (رنگ

كار) گفته شده كه اگر ادعا كند چيزى از آنها دزديده شده ولى نتواند دليلى بر ادعاى خود بياورد و گمان رود كه خود اين اموال را برده است و نتواند ثابت كند كار ديگرى بوده در صورتى كه شاهدى بر ادعاى خود نياورد، خود ضامن است. «3»

______________________________

(1). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 253 ح 3917، باب ضمان الصناع، ح 1، ص 253؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجاره، باب 29، ح 19، ص 275.

(2). كلينى، همان، ج 5، باب ضمان الصناع، ح 1، ص 241؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 955، فى الاجارات، ح 37، ص 219؛ همچنين: شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ح 470، باب الصانع يعطى شى ء ليصلحه فيفسده …، ح 1، ص 131؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجارة، باب 29، ح 1، ص 271.

(3). كلينى، همان، ج 5، باب ضمان الصناع، ح 2، ص 242؛ شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ح 3921، باب ضمان من حمل شيئا فادعى ذهابه، ح 2، ص 254؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجاره، باب 29، ح 2، ص 271.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 133

روايات زيادى به اين مضمون يا نزديك به آن آمده است و بابى در وسائل «1» براى آن منعقد شده است و علاوه بر آن اجماعاتى نقل شده كه گفته شده به حد تواتر رسيده است. روايات ديگرى هم هست كه چه بسا ظاهرشان با اين روايات معارض باشد. مانند روايت معاويه بن عمار از ابى عبد اللّه (ع) گفت: سؤال كردم در

مورد رنگ كار و برشكار فرمودند: آن دو ضامن نيستند. «2»

اما اعتماد و اعتنا به آن روايات صحيح نيست، زيرا مشهور از آن اعراض كرده و به آن عمل نكرده اند، هر چند به حسب سند از صحاح باشد اما اعراض اصحاب از روايت صحيحه موجب كسر و بى اعتبارى آن مى شود كه قهرا ادلۀ حجيت خبر واحد از وى ساقط مى گردد و تعارض در صورتى است كه روايات متعارضين هر دو متكافئين و حجت باشند.

صحيحۀ ابى بصير از ابى عبد اللّه (ع) در مورد شتردارى كه بارى را كه مى برد شكست يا آن را هدر داد چنين روايت مى كند كه: اگر مورد اطمينان بوده بر او چيزى نيست و اگر مأذون نبوده، ضامن است. «3»

______________________________

(1). حر عاملى، همان.

(2). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 964، فى الاجارات، ح 46، ص 220؛ همچنين: شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ح 477، باب الصانع يعطى شيئا ليصلحه فيفسده …، ح 8، ص 132؛ حر عاملى، همان، ص 274.

(3). كلينى، همان، ج 5، باب ضمان الجمّال و المكارى و اصحاب السفن، ح 6، ص 244؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجاره، باب 30، ح 7، ص 278.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 134

ظاهر اين است كه موارد اتلاف حمال از آن جمله نيست. زيرا در مورد اتلاف فرقى نيست بين اينكه تلف كننده امين باشد يا نباشد، زيرا تلف كننده مطلقا ضامن است.

پس بهتر است كه بين روايات جمع كند با حمل كردن آنچه در آن ضمان مطلقا نفى شده مانند روايت معاوية بن عمار يا در آن ضمان را نفى مى كند هرگاه شخص مورد اطمينان باشد و

تلف در مالى كه تحت يدش است غير از اتلاف باشد.

معلوم است كه تلف، تحت يد امين موجب ضمان نمى شود مگر با تعدى يا تفريط. پس به اين وسيله امين را خارج مى كند. حمل كردن رواياتى كه بر ثبوت ضمان در موارد اتلاف دلالت مى كند مانند ظاهر اين قول كه هر اجيرى اجرتش داده مى شود، اگر كارش را به درستى انجام دهد و اگر كار را به درستى انجام ندهد، ضامن است. چون در صورت اخير آنچه تحت يدش است اتلاف شده است نه فقط تلف شده و فرق بين دو مسأله واضح است. پس در مورد جمع دلالت (عقل- اجماع) تطابقى با جمع ادله يا جمع دلالت (تضمين التزامى) مانند آنچه در روايت حلبى با روايت ابى بصير است، نوبت به اسقاط حجيت با اعراض مشهور نمى رسد زيرا با جمع دلالت، تعارضى در بين باقى نمى ماند و با امثال اين مرجحات معالجه مى كند.

مخارج عبد و حيوان

فرع: ضمان المستأجر لو أهمل سقى الدابة و علفها.

اگر مستأجر در آب و علف دادن به چهارپا اهمال كند، ضامن است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 135

اگر كسى چهارپايى را براى سوارى يا حمل اجاره كرد و آن را از مالكش گرفت و تحت يدش براى استفاده سوارى يا حمل قرار گرفت، آب و علف دادن به چهارپا بر او واجب مى شود و اگر كوتاهى كند ضامن است.

محقق در شرايع «1» چنين فتوا داده است و توضيح مطلب اين است كه يك بار در وجوب آب و علف دادن به چهارپا صحبت مى كنيم از باب حفظ مال ديگرى كه نزدش امانت است و بار ديگر از باب ضمان صحبت

مى كنيم، زيرا مالك حيوان براى هزينه اى كه مستأجر براى چهارپا صرف مى كند ضامن است.

اول مى گوييم: وجوب آب و علف دادن به خاطر حفظ مال ديگرى از تلف است. به اعتبار اينكه بناى عقلا بر اين است كه مستأجر كه چهارپاى مستأجره را قبض مى كند و تحت يدش داخل مى كند اگر به آن آب و علف ندهد و حيوان از گرسنگى يا تشنگى تلف شود نزد عرف مستأجر سبب تلف چهارپا است و تعدى و تفريط از جانب مستأجر است. پس در صورت آب و علف ندادن به حيوان اگر حيوان تلف شود ضامن مى باشد و آن مانند آنچه در باب لقطه حيوان صراحت دارد مى باشد كه با پيدا كردن حيوان نفقه بر يابنده لازم مى شود و رجوع وى به مالكش براى عوض هرگاه انفاقش به قصد گرفتن عوض باشد جايز است.

هرگاه چهارپا تحت يد مالك نباشد در واقع از يد مالك خارج مى شود بلكه استفاده مستأجر براى سوارى يا حمل، تحت يد مالكش مى باشد همانطور كه حالت و متعارف بين كارواندارها در بعضى كشورهاست، پس بر مستأجر قطعا واجب

______________________________

(1). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 187.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 136

نمى باشد. زيرا آن دو عين عوض است با عدم ذكر انفاق و اگر به قصد عوض با غياب مالك موجر انفاق كرد يا با حضورش به خاطر عدم قدرتش يا علت ديگرى انفاق نكرد رجوع به مالك برايش جايز مى باشد.

از آنچه ذكر كرديم مشخص شد كه منافاتى بين وجوب انفاق و جواز مطالبۀ عوض نيست.

و اگر بخواهى بگويى: شكى در عدم وجوب انفاق بر مال غير نيست اگر حيوان باشد و

فرقى نمى كند برايش منفعت باشد يا نباشد. مگر زمانى كه آن تحت يدش به صورت امانت مالكى شرعى باشد و مالك، غايب يا معذور باشد و قادر بر انفاق نباشد. در اين صورت انفاق واجب است و لكن رجوع به مالك هرگاه انفاق به قصد عوض باشد جايز است. تمام آن موارد به خاطر قاعدۀ احترام مال مسلمان از يك جهت است و عدم جواز تعدى و تفريط در مال غير از جهت ديگر و همانا اگر او اين كار را بكند ضامن است و حفظ مال ديگرى در ابتدا واجب نيست اگر دليلى براى آن نباشد.

فرع: انّ نفقه الاجير على المستأجر الا ان يشترط على الاجير.

نفقۀ اجير بر مستأجر است مگر اينكه شرط شود نفقه بر اجير باشد. «1»

اين كلام مخالف ظاهر قواعد تعيين شده در باب اجاره است. زيرا ماهيت اجاره در باب اجير اين است كه مستأجر مالك عمل اجير مى شود- عوضين در اجاره عمل

______________________________

(1). همان، ص 188.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 137

اجير در مقابل عوضى است كه مستأجر مى پردازد و اين دو بايد معلوم باشد- نفقه اجير خارج از عوضين در باب اجاره است و آنچه دو طرف مستحق هستند- يعنى اجير و مستأجر- چيزى جز اين دو عوضى كه مبادله بين آنها واقع شده، مانند آنچه در ساير عقود معاوضى است.

پس هر يك از متعاقدين در عقد معاوضى آن چيزى را مالك مى شود كه ملك ديگرى است به ازاى آنچه ملكش است و به ديگرى تمليك مى كند و نفقه اجير در عقد اجاره ذكر نشده است وگرنه اگر ذكر شده باشد- يعنى از طرف اجير شرط

شده باشد و يا شرطى ضمنى باشد- حرفى نيست كه به خاطر وجوب وفاى به شرط نفقه بر مستأجر واجب است.

با وجود اين، جماعتى از بزرگان به خلاف اين فتوا داده اند. همانطور كه از كتاب نهايه شيخ طوسى و قواعد و ارشاد و كتاب روضة الجنان «1» حكايت شده و در اين فتوا تحقيق شده و از لمعه كه قول آن مشهور است حكايت شده است. «2»

ظاهر اينكه قائلين به اين فتوا تمسك كرده اند به ظاهر آنچه در خارج متعارف است. اينكه مخدوم نفقه خادمش را مى دهد بخصوص هنگامى كه به سرزمين ديگرى براى برطرف كردن نيازهايش فرستاده شود. پس آنچه متعارف است به منزله

______________________________

(1). شيخ طوسى، نهاية، ص 447؛ علامه حلّى، قواعد الاحكام، ج 1، ص 225؛ همچنين: علامه حلّى، ارشاد الاذهان، ج 1، ص 425. محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 328.

(2). شهيد اول، لمعة الدمشقية، كتاب الاجاره، مسأله 4، ص 165.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 138

شرط ضمنى مى باشد و بعد از اينكه شرط ضمنى شد واجب الوفاست. و تو مى دانى كه اثبات مانند اين تعارف و اين نظر كه به منزله شرط ضمنى مى باشد خالى از اشكال نيست. اما آنها به روايات وارده در اين باب تمسك كرده اند.

سليمان بن سالم گفت: سؤال كردم از امام موسى بن جعفر (ع) در مورد شخصى كه با مخارج و حقوق ديگرى را با مخارج و حقوق اجير مى كند تا به مكانى برود و زمانى كه وارد آن مكان و شهر مى شود يك نفر از دوستان او با او مواجه شده و او را به منزل خود دعوت مى كند و يكى

دو ماه در آنجا مى ماند و به واسطۀ او ديگر محتاج استفاده از نفقه اى كه از مستأجر گرفته، نمى شود. بعد از اتمام كار شخص اجير مقدار خرجى را كه صاحبخانه كرده برآورد مى كند كه مثلا اگر او را ميهمان نمى كرد چه مبلغى مى شد و آن مقدار را به عنوان هديه و جواب احسان به صاحبخانه مى دهد. حال اين هديه از چه كسى است؟ آيا از جيب اجير است يا مستأجر بايد پرداخت نمايد؟ امام (ع) فرمودند: اگر جزء مصالح اجير مى باشد يعنى مربوط به امور شخصى اجير است، اين هديه از جيب اجير است و الا مستأجر بايد بپردازد. «1»

اما اين روايت با تمام سؤالهايش از محل بحث ما خارج است زيرا بحث ما هنگامى است كه نفقه در متن عقد ذكر نشود نه به نحو شرط و نه به اين عنوان كه عوض كار اجير يا جزئى از عوضش باشد، و در اين روايت در سؤال اول نفقه جزء عوض است، به خاطر آن قول كه: «مردى را به نفقه و درهم هاى نامگذارى شده اجاره

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، ص 287؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 933، فى الاجارات، ح 15، ص 212؛ حر عاملى، همان، ج 13، ص 250.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 139

كرد» پس مورد سؤال تمام نفقه و درهمى است كه جزء عوض كار قرار داده شده و در سؤال دوم نفقه تمام عوض قرار گرفته است، پس آنچه در بحث ما فرض شده كه نفقه در متن عقد ذكر نشده و براى تمام عوض يا جزئى از آن قرار نمى گيرد، كجاست؟

پس روايت علاوه بر

ضعف سند و اينكه مشهور به آن عمل نمى كنند از محل بحث و فرض ما دور است. اشكال آن اين است كه نفقه از نظر مقدار متفاوت است و نفقه را عوض قرار داده اند درحالى كه مقدارش را تعيين نكرده اند و در اجاره عوضين بايد تعيين شود.

پاسخ به اشكال: حمل نفقه بر متعارف در مثل آن اجير مانند تعيين است و به صحت اجاره ضرر نمى رساند.

فرع: عدم ضمان صاحب الحمام الا اذا أودع المال عنده و قبل هو.

صاحب حمام ضامن نيست مگر زمانى كه مال (يا لباس) نزدش به امانت گذاشته شود و او قبول كند.

اگر صاحب حمام قبول كند و در اين هنگام تعدى يا تفريط از او سر زند ضامن است، زيرا حكمش مانند تمام وديعه هاست و اختصاص به اين مقام ندارد. به عبارت ديگر، ضمان اسبابى دارد و چيزى از آن اينجا نيست مگر يد؛ و يد بر مالش يا لباسش نيست و نه اتلاف است زيرا چيزى از آن را تلف نمى كند و اگر ادعا كند كه كسى وارد حمام شده در حق آن دو (يعنى صاحب حمام و صاحب مال و لباس) قاعدۀ «البينة على المدعى و اليمين على من أنكر» جارى مى شود. علاوه بر آن امين مى باشد و يد امين ضمانى نيست، علاوه بر اين روايات در اينجا وارد شده است. از

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 140

جمله روايت غياث بن ابراهيم از ابى عبد اللّه (ع) «نزد صاحب حمام لباسهايش را قرار داد. لباس را خراب كرد. پس ضامن نيست و گفت «او امين است».

روايت عبد اللّه بن جعفر در نزديك اسناد از سندى بن محمد

از ابى البخترى از جعفر از پدرش از على (ع) صاحب حمام ضامن نيست و گفت: «او مزد براى وارد شدن حمام مى گيرد». «1»

دلالت اين روايات بر عدم ضمان صاحب حمام هنگامى كه تلف كرد و چيزى از لباسها را كسى كه وارد حمام شد برد يا از مالش برد واضح است مگر آنجا كه صاحب حمام در حفظش تعدى يا تفريط كند.

فرع: لو آجر الولى صبيا مدة يعلم بلوغه فيها، تبطل بالنسبة الى المدة التى بعد البلوغ.

اگر ولى كودكى را اجاره داد تا مدتى كه مى داند بلوغش آن زمان است نسبت به زمان بعد از بلوغ اجاره باطل مى شود.

زيرا ولى، مالك تصرف در آن نسبت به زمان قبل از بلوغ است و نسبت به زمان بلوغ و بعدش ولايتى ندارد و تصرفاتش نسبت به آن زمان نافذ نمى باشد، پس اجاره نسبت به آن زمان باطل است. ظاهر اين چنين است.

و احتمال مى دهد كه اجاره فضولى موقوف به اجازه كودك بعد از بلوغش و خروجش از كودكى نسبت به زمان بعد از بلوغ باشد، و مانند اجيرى مى باشد كه

______________________________

(1). عبد اللّه بن جعفر حميرى، قرب الاسناد، ح 553، احاديث متفرقه، ص 152؛ حر عاملى، همان، ج 13، ص 271.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 141

عينى را يك ساله اجاره كرد و مدت دو سال آن را اجاره داد. پس نسبت به سال دوم كه مالك منفعت عين نيست، اجاره فضولى واقع شده كه موقوف به اجازه مالك است.

اگر گفته شود ممكن است كه اجاره كودك زيادتر از مدت كودكيش به مصلحت كودك باشد، و به اين دليل واجب است كه ولى اينگونه

در حقش تصرف كند و اين تصرف نافذ است به خصوص هنگامى كه عدم اين تصرف مفسده در حق كودك باشد مثل اينكه شخصى مى خواهد نويسنده اى را براى مدت ده سال اجاره كند و اجرتى كه مى دهد بيشتر از اجرتى است كه در اجارات متعارف است و كودك، چهارده ساله است و به بلوغ نرسيده، و اما بر امرار معاش تواناست و مى تواند شغل خوبى داشته باشد. لذا اگر ولى ترك كند و كودك را اجاره ندهد درحالى كه مى داند كودك مثل اين شغل را در آينده پيدا نمى كند، پس در اين صورت براى ولى ترك آنچه مصلحت زيادى براى كودك دارد جايز است.

اشكال: به درستى كه صحت چنين اجاره اى و جوازش بلكه وجوبش بر ولى منافاتى با سلطنت كودك بعد از بلوغش براى امضا و رد كردن اجاره ندارد. در نتيجه، مانند ساير معاملات فضولى كه به مصلحت مالك است حق اجازه و رد معامله را داراست. و به صرف اينكه چيزى داراى مصلحت باشد سلب سلطنت مالك از ملكش، واجب نمى شود. بنا بر اين حق اين است كه در امثال اين معاملات هرگاه معامله واقع شد نسبت به آنچه بعدا به تصرف خود كودك برمى گردد- يعنى به گونه اى است كه مقدارى از زمان بلوغش را شامل مى شود- نسبت به آن زمان فضولى است و براى كودك بعد از بلوغش امضا يا رد اجاره مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 142

در مقايسۀ آن با مسألۀ ازدواج دختر بچه يا پسر بچه به صورت انقطاعى و نفوذش بعد از بلوغ باطل است زيرا ازدواج دختربچه با عقد انقطاعى در مدت زيادتر از زمان كودكى اش و

نفوذش حتى در زمان بعد از بلوغ- هرگاه عقد در زمان كودكى به دليل مصلحتش واقع شده باشد- مانند اجاره نيست. زيرا اجاره عبارت است از تمليك منفعت كودك در تمام آن مدت براى مستأجر و هرگاه فرض كنيم كه به مدت ده سال است، در نتيجه اجاره به ده سال منحل مى شود يعنى در هر سال مالك منافع آن سال است و فرض اين است كه در بعضى از اين سالها برايش سلطنت در تمليك آن منفعت نيست. پس اجاره نسبت به آن سالها فضولى مى باشد.

اما در ازدواج دختر بچه، اگر چه انقطاعى باشد در مدت زيادتر از زمان كودكى اش در بين منحل مى شود. بلكه به وجود آمدن علاقه زوجيت بين آنها زمانى است كه برايش حق ايجاد چنين علاقه اى وجود دارد و نهايت امر اينكه علاقه زوجيت كه بين آنها آنى به دست مى آيد بر دو قسم است: (1) مطلق كه عقد دائم ناميده مى شود؛ (2) موقت كه عقد منقطع ناميده مى شود و آن تمليك بضع در تمام سالها نيست، زيرا در بعضى از اين سالها- يعنى سالهايى كه بعد از بلوغ است- ولى اين حق را ندارد.

اولا قياس باطل است. ثانيا ما دليل داريم بر صحت عقد صغيره از طرف ولى اش، چه به صورت دائم و چه موقت. در حالى كه دليلى بر جواز اجاره صغير و صبى بيشتر از مدت صغرش نداريم. و عمومات شامل آن نمى شود زيرا عمومات تصرف ولى را در زمان كودكى جايز مى داند و شامل زمان بعد از بلوغ نمى شود. پس تصرف ولى در كودك نسبت به زمان بلوغ غير نافذ است و فضولى مى باشد مانند آنچه

بيان كرديم و شناختيم.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 143

تمام اين مطالب نسبت به تصرف ولى در خود كودك بود و اما نسبت به تصرفات ولى در اموال كودك. آيا جايز است كه تصرف در زمان كودكى در زمان بزرگى كودك نيز ادامه پيدا كند، به گونه اى كه زمانش زيادتر از آن زمانى بشود كه از زمان صغر كودك باقى مانده است. مثلا از زمان كودكى دو سال باقى مانده و ولى املاكش را به مصلحتى كه براى كودك است به مدت چهار سال اجاره مى دهد به گونه اى كه اگر اجاره دادن بيشتر از زمان صغارت صبى را اشكال كنيم و قبول نداشته باشيم به صبى ضرر مى رساند و مصلحت فوت مى شود.

اشكال وارد شده بر اين تصرف اين است كه تصرف ولى بر اموال كودك كه بر آن ولايتى ندارد جايز مى شود، زيرا فرض شده كه ولايت بر اموال كودك در زمان صغر اوست و اما نسبت به اموال او در زمان بعد از بلوغ ولايتى ندارد. مثلا اگر از اينكه كودك بعد از دو سال مالى را از نزديكانش به ارث مى برد آگاه باشد، براى تصرف در آن به اعتبار زمان كودكى اش جايز نيست. يعنى به اعتبار زمان بعد از دو سال كه كودك در آن كبير مى شود، زيرا الان آن مال ملك كودك نيست. و چون كه كودك الان مالك منافع آن مال نمى شود و بعد از دو سال مالك آن مى گردد الان ولى نمى تواند در آن تصرف كند به اين دليل كه الان آن مال ملك براى كودك نيست و بعد از بلوغش ملك او مى شود.

در مورد اموال چيزى جز

اين نمى توان گفت كه همانا الان كودك- يعنى در زمان كودكى اش- مالك منافع مالش است كه در زمان بزرگى به او برمى گردد، در حالى كه بعيد هم نيست.

تفاوت بين اموال و اعمال است به اينكه مى گويد: او الان مالك اعمالش كه از او در زمان بزرگى اش صادر مى گردد، نمى شود و الان مالك منافع اموالش است كه در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 144

زمان بزرگى اش به او برمى گردد. بر اين مبنا الان ولى بر منافع اموالش كه در زمان بزرگى اش به او برمى گردد ولايت دارد. زيرا الان ملك كودك است و وصى ولايت بر املاك كودك دارد و ولايت بر اعمالش در زمان بزرگى اش ندارد زيرا كودك الان مالك آن اعمال نيست.

اين است سرّ فرق ميان اعمال كودك و اموالش. فرق در جواز و عدم جواز مبتنى بر اين سرّ مى باشد. اجاره اموالش زيادتر از مدت كودكى اش، هرگاه به خاطر مصلحت ملزمه باشد، جايز است و اجاره خودش به اعتبار اعمال متأخر از زمان كودكى اش جايز نيست و آن در زمان بزرگى و بلوغش مى باشد.

اما آنچه مى گويد: ملاك و معيار در اينكه چرا براى صبى ولى قرار مى دهند اين است كه آنچه از مصالح در زمان صغرش، متعلق به خودش و مالش مى باشد از صبى فوت نمى شود و اما آنچه به مالش در زمان بزرگى اش تعلق مى گيرد، به دست آوردن آن براى او امكان دارد و اما اگر ولى نداشته باشد چيزى از او فوت نمى شود. پس دايره ولايت براى ولى تنگ مى شود و به دليل عدم ملاك، شامل اموالى كه در زمان بزرگى اش به او تعلق مى گيرد، نمى شود. در نتيجه، براى او

ولايت نسبت به منافع زمان بزرگى اش نافذ نيست اگر چه زمانى كه تصرف در آن صورت مى گيرد، زمان صغر كودك مى باشد.

در پاسخ به اشكال مى گوييم: اين استحسانات و ظنون و استناد حكم شرعى به آن صحيح نيست و جايز نيست كه مدركى براى آن باشد، بلكه به ناچار به ادلۀ شرعيه و مفاد آن رجوع مى كنيم.

دليل شرعى در اين مقام اين است كه براى ولى حق تصرف در اموال كودك در زمان كودكى اش وجود دارد و دانستيم كه بر منافعى كه به اموال كودك در زمان

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 145

بزرگى اش برمى گردد صدق مى كند كه آن اموال كودك در زمان كودكى اش است. در نتيجه، براى ولى تصرف در آن اگر مصلحتى براى كودك باشد جايز است.

پس انصاف اين است كه بين تصرف در خود كودك بيشتر از زمان كودكى اش و بين مالش فرق وجود دارد. اولى جايز نيست، اما دومى اشكال و مانعى ندارد.

فرع: عدم ضمان المستأجر فيما اذا هلك الاجير من دون تفريطه و تعدّيه.

اگر اجير بدون تفريط و تعدى مستأجر هلاك شود، مستأجر ضامن نمى باشد.

هرگاه اجيرى كه براى شخصى كار مى كند هلاك شد يا تلف عضو واقع شد يا عضوش شكست و امثال آن از انواع و اقسام تلف بر او واقع شد و مستأجر يا تعدى و تفريط او سبب آن نباشد- مانند اينكه هرگاه بنّايى در مكان بلند واقع شد و از آن مكان افتاد، يا چاه كن چاهى را حفر كرد، پس در آن واقع شد و هلاك شد يا عضوى از اعضايش تلف شد- مانند آنچه كه زياد براى كارگران در مكانهاى جديد از شكستن

يا قطع عضو اتفاق مى افتد- مستأجر ضامن نيست.

در اين مورد اگر اجير آزاد باشد كه واضح است. زيرا كار با اختيار خود او و از باب وفاى به اجاره است و از طرف مستأجر چيزى كه موجب ضمان يا دادن ديه شود صادر نشده است. اما اگر بنده باشد نيز چيزى بر او نيست و اگر مستأجر بر او يد داشته باشد از آنجايى كه يدش يد امانى است موجب ضمان نمى شود مگر با تعدى و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 146

تفريط در آن. و بعضى از كلام در مسأله از بين رفتن چهارپا به علت حمل بار بر آن بيش از متعارف گذشت.

فرع: اذا دفع سلعته ليعمل له فيها عملا فتكون اجاره معاطاتيه.

چنانچه كالايى را به شخصى واگذار كند كه او در آن عملى انجام دهد، اين اجاره معاطاتى محسوب مى شود.

اگر شخصى كالاى خود را بدهد كه كارى روى آن انجام شود، مانند اينكه لباسش را كه به شستشو يا لكه گيرى يا وصله زدن نياز دارد به كسى بدهد كه شغلش لكه گيرى لباس و شستشوى آن است، كه آن را بشويد و سفيد كند يا وصله بزند، اگر اين امور شغل و حرفۀ او باشد و اجير شود، براى او اجرة المثل است. زيرا اين كار يعنى دادن كالا و جنس براى كار روى آن اجاره از نوع معاطات است.

همانطور كه الان در بازار اين امر متعارف است و در بيشتر كشورها صاحب كفش و نعل اگر در نعل و كفش اشكالى باشد آن را براى وصله و اصلاح در برابر اجرتى كه متعارف آن كار است مى دهند تا آن را

تعمير كنند، حكم در مورد دوختن كفش و لباس همين طور است. و به صورت امر مى باشد مانند اينكه به سلمانى بگويد سر مرا اصلاح كن. و اينچنين است امر در ساير ارباب حرف و صناع كه كالاى خود را براى اصلاح به آنها مى دهند. مثل رجوع به كسى كه ساعت تعمير مى كند يا مكانهايى كه براى طبخ وجود دارد. بسيارى از مراجعات به ارباب حرف و صنايع از اين قبيل است و شكى در اين نيست كه كارگر مستحق اجرة المثل عملش است.

اما اگر شخص صاحب چنين شغلى نباشد و عادت به گرفتن اجرت براى انجام اين عمل نداشته باشد، و لكن مثل اين عمل نزد عرف داراى اجرت باشد و ساير مردم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 147

براى آن اجرت مى گيرند، اگر ادعا كند كه عمل را مجانى انجام نداده بلكه قصد گرفتن اجرت را داشته است، حق مطالبه دارد. عمل مسلمان محترم است و اين ادعا- يعنى قصد گرفتن اجرت- دانسته نمى شود مگر از طريق خود مسلمان. و آن با نيتش و آنچه قصد كرده شناخته مى شود. پس بر كسى كه به كارى امر كرده واجب است كه اجرت را بپردازد.

اما اگر نزد عرف براى مثل آن عمل اجرتى نباشد، مثل اينكه به شخصى امر كند كه اذان بگويد يا مسجد را فقط امروز جارو بكشد يا چيزى را براى مدت كوتاهى به امانت قبول كند، در اين موارد غالبا در عرف اجرتى طلب نمى كنند. و اين موارد منافاتى ندارد با اينكه ذات آن عمل ماليت داشته باشد. گاهى بناى عرف بر نگرفتن اجرت در چنين امورى است و

معمولا اين كارها مجانى انجام مى شود. حال يا از باب مثلا رفاقت با كسى كه آن را نزدش به وديعه گذاشته است يا براى رضاى خدا.

بنا بر اين بناى عرف بر عدم ماليتش است هر چند در واقع براى آن ماليت باشد.

در اين قسم ظاهر بر انجام عمل به صورت مجانى و عدم قصد اجرت است. پس آيا ظاهر حال در نظر گرفته مى شود و به عدم استحقاق اجرت، اگر طلب كند حكم مى شود يا قاعده احترام مال مسلمان و عملش در نظر گرفته مى شود و به استحقاق اجرت، اگر طلب كند حكم مى شود؟ پاسخ اين است كه اگر مطالبه كند دادن اجرت به او واجب است.

بعيد نيست كه قاعده احترام اگر ادعا كند كه عمل را به قصد اجرت انجام داده جارى شود. زيرا نيتش را دانستيم. اين ادعا متعارف نيست مگر از جانب انجام دهندۀ كار و در نتيجه از دعاوى مسموعه مى باشد مانند آنچه آن را در باب دعاوى از كتاب قضا بررسى كرديم.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 148

فرع: كل ما يتوقف عليه استيفاء المنفعه للمستأجر فهو على الموجر.

هر چه استيفاى منفعت براى مستأجر متوقف بر آن باشد آن بر موجر است و فرقى نمى كند كه در اجاره اموال باشد يا اجير.

پس هرگاه خانه اى را مثلا براى سكونت يا مغازه اى را براى كسب و تجارت اجاره كند، پس لايه روبى و پاك كردن دو چاه آن، يعنى چاه مستراح و چاهى كه از آن آب مورد نياز خانه تأمين مى شود و قفل و در دكان بر موجر است يا مانند وسايلى كه در بنا به كار برده مى شود و بر

موجر است. و آن از اين جهت است كه موجر منفعت مال خود را به مستأجر تمليك كرده و بايد آن منفعت براى مستأجر قابل استفاده باشد و بر موجر واجب است كه عين مستأجره را تحويل بدهد و تسليم آن متوقف است بر تهيۀ وسايل و ابزار و با خريدن يا عاريه يا غير از اينها از راه حلال از اين باب كه، مقدمه اداء واجب، واجب است؛ بلكه حتى اگر وسايل مذكور غصبى هم باشد منتهى در اين صورت ضمان آن ابزار غصبى و اجرت آن به عهده موجر است كه به مالك اصلى پرداخت كند.

ساير اجيرها هم اين چنين هستند. خياط هم مثل بنّاست از نظر اينكه خياط براى كار كردن به سوزن و نخ نياز دارد. يا كسى كه آب را از چاه براى پر كردن حوض يا جهت ديگرى جارى مى كند براى او به تهيۀ سطل، طناب، چرخ، قرقره و جرثقيل كه جارى كردن آب از چاه بر آن متوقف است واجب است و اين چنين است امر در تمام آلاتى كه اجير در كارى كه خودش براى انجام آن اجاره شده به آن احتياج دارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 149

تمام صورتهايى كه گفتيم براى وجوب تسليم عمل به مستأجر بود و فرض شده كه تسليم متوقف بر اين امور است. پس مقدمه براى آنچه بر او واجب است، واجب مى شود.

اگر موجر شرط كرد- فرقى نمى كند كه در اجاره اعيان باشد يا در اجارۀ اجير- كه آنچه استيفاى منفعت توسط مستأجر بر آن متوقف است به عهدۀ خود مستأجر است نه موجر پس نفوذ شرط واجب مى شود

و حكم آن مانند شروط ضمنى اى است كه در آن بنا بر عرف و عادت بر عهدۀ مستأجر مى باشد.

به تفصيل گفته شده اگر آنچه استيفاى منفعت بر آن متوقف است از اموالى است كه در ملك مستأجر داخل مى شود مانند نخ و قيطان در خياطى بعضى لباسها مانند عبا و قبا يا چيزهاى ديگر در لباسهاى ديگر بر عهدۀ مستأجر مى باشد و آنچه مانند آن نمى باشد بلكه صرف آلت براى عمل است به گونه اى كه انجام عمل از جانب اجير بر آن متوقف مى باشد مانند سوزن و مكان خياطى و امثال آن، پس بر خود اجير است مگر هنگامى كه اجير شرط كند كه بر مستأجر باشد يا از شروط ضمنى باشد كه بناى عرف و عادت بر آن است. و اين امرى عرفى است كه تعيين ابزار خياطى بر عهدۀ خياط مى باشد.

جاى شك نيست كه تدارك ضرر كه بر عين مستأجره از ناحيه استيفاى منفعت وارد مى شود، اگر خارج از متعارف نباشد، بر مستأجر واجب مى شود. پس پاكسازى دو چاه بعد از تمام شدن مدت اجاره بر مستأجر نيست، اگر استفاده اش از آن دو بر خلاف متعارف نباشد. همينطور، اگر رنگ منزل به سبب استفاده اتاقها از بين برود در صورتى كه استفاده خارج از حد متعارف و معمول نباشد، در اين صورت بر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 150

عهده مستأجر نيست كه رنگ جديد بزند و به صورت روز تحويل، آن را درآورد و مثالهاى اين مسأله زياد است و امكان جمع آورى همۀ آنها نيست.

ضابطه كلى اين است كه هر نقصى كه در عين مستأجره از ناحيه استعمالات متعارف حاصل

مى شود، تداركش بر مستأجر نيست زيرا وارد شدن چنين نقصهايى از لوازم استيفايى است كه مستأجر با عقد اجاره از جانب موجر مالك آن مى شود.

حكم تلف شدن اجير

فرع: عدم ضمان المستأجر فيما لو تلف الاجير أو أحد اعضائه بسبب العمل أو غيره.

اگر اجير زمان كار براى مستأجر تلف شد يا تلف بر عضوى از اعضايش هنگام اشتغال به كار به سبب كار يا به غير آن واقع شد، مستأجر ضامن نمى باشد.

آيا عدم ضمان در مورد اجير بنده است يا آزاد؟ ظاهر عدم ضمان به طور مطلق است و فرقى نمى كند آزاد باشد يا بنده.

اما در مورد اولى يعنى آزاد موجب ضمان نمى شود، چون نه مشمول قاعدۀ يد است، زيرا آزاد بالغ عاقل تحت يد او واقع نمى شود و نه مشمول قاعدۀ اتلاف است، زيرا اتلاف در بين نيست، بلكه تلف بر آن واقع مى شود. اولا كه فعلش اختيارى باشد و ثانيا تلف آزاد موجب ضمان نمى شود نه مثلى و نه قيمى و آنچه شارع براى تلفش قصاص معين كرده است هنگامى است كه به مثل فعل فاعل مختار باشد يا ديه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 151

به همان صورت و اما هرگاه تلف او به فعل خودش و بدون مباشرت يا سببيت غير باشد اصلا ضمانى در بين نيست.

در مورد دوم، يعنى زمانى كه اجير بنده باشد، در اين حالت مانند ساير اعيان مستأجره مى باشد و مستأجر با تعدى و تفريط ضامن مى شود وگرنه يدش يد امانت مالكى است و ضامن نيست. اين مطلب در بعضى از فروع پيش گذشت در مورد آن مطالب را ادا كرديم پس به آن رجوع كن.

فرع: كل ما

كان بعد وقوع العقد الاجاره فى ذمة الاجير من عمل كلى او كان فى ذمة الموجر من العوض نقدا او عروضا و متاعا كليا فكل واحد منهما المالك لذلك الكلى فى ذمة الآخر ابراء ذمة فيسقط عن ذمته و تصير ذمته غير مشغولة، كان لم يكن.

اگر بگوييم هر آنچه بعد از وقوع عقد اجاره در ذمۀ اجير از عمل كلى و در ذمۀ موجر از عوض نقدى يا عروض و كالايى كلى باشد و با عقد اجاره هر يك از آن دو مالك آن كلى در ذمه ديگرى مى شود و در نتيجه، ذمه اش برى مى شود و اين معنا ابراء ذمه او محسوب مى شود و قهرا ذمه اش ساقط مى شود و ذمه اش غير مشغول مى شود و كان لم يكن محسوب مى گردد.

و سرّ مطلب اينكه كلى در ذمه يا امر اعتبارى عقلايى است كه قانونگذار آن را امضاء كرده يا اينكه از اول اعتبار شرعى است. به هر حال اين امر اعتبارى اعتبار شده است از براى رعايت طرف ديگر و زمامش به دست او مى باشد. پس هرگاه ساقطش كند ساقط مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 152

نمى گويد كه ملكيت آنچه در ذمۀ يكى از آن دو براى ديگرى است حكم شرعى است و قابل اسقاط نيست زيرا اسقاط به آنچه موضوع حكم شرعى است تعلق مى گيرد نه به خود حكم. به عبارت ديگر، موجود در ذمه هر يك از آن دو براى ديگرى امرى اعتبارى است مثل حق و آن امر اعتبارى موضوع براى ملكيت است و قابل اسقاط است. پس قهرا با رفتنش حكم مى رود. به خاطر انتفاء موضوع و آن مثل اينكه اگر

برايش مملوك در خارج باشد هرگاه آن مملوك منعدم شود پس با انعدامش ملكيت متعلق به آن منعدم مى شود مگر اينكه قائل باشيم كلى بدون ديگرى باقى باشد و اين محال است.

فرع: يجوز الاجارة لحفظ المتاع أو الدار أو البستان أو غير ذلك.

اجاره براى حفظ كالا يا خانه يا باغ يا غير آن جايز است.

در عرف اين زمان، اجير نگهبان ناميده مى شود. اشكالى در اين امر نيست، زيرا عمل مباح است و براى مستأجر منفعت مباح دارد و آن حفظ مالش از سرقت يا تلف است پس براى اجير تمليك آن عمل به مستأجر در مقابل عوض معلوم جايز است.

صفار از امام حسن عسكرى (ع) روايت مى كند: قال انّه كتب الى ابى محمد الحسن بن على (ع): رجل يبذرق القوافل من غير امر السلطان فى موضع مخيف، يشارطونه على شى ء مسمّى أله أن يأخذ منهم أم لا فوقع عليه السلام: «اذا و اجر نفسه بشى ء معروف اخذ حقه ان شاء اللّه». به آقا ابى محمد الحسن بن عسكرى نوشته شد در مورد شخصى كه قافله ها را بدون دستور حاكم در جاهاى خطرناك محافظت مى كند و اهل قافله ها هم بر مبلغ معينى با او شرط مى كنند كه معلوم است. حال آيا اين شخص

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 153

مى تواند اين مبلغ را از آنها بگيرد؟ پس نامه اى از طرف امام (ع) آمد كه فرمودند: اگر خودش را به مبلغ مورد عرف اجير نموده مى تواند حقش را بگيرد. «1»

واجب است عمل نگهبان براى رفع غرر از نظر مدت و كيفيت معين باشد. آيا جايز است مستأجر بر اجير شرط ضمان كند در صورت تلف

در حالى كه او را براى حفظ مال از تلف و سرقت اجاره كرده است؟

در آن نظرى است و آن اينكه اقتضا مى كند يدش يد امانى باشد و ضامن نيست مگر با تعدى و تفريط و يد او با تعدى و تفريط از امانى بودن خارج مى شود پس شرط ضمان مخالف كتاب است و بدون تعدى و تفريط نافذ نيست و بعضى از روايات مانند روايت اسحاق بن عمار «2» نفوذ شرط را اقتضا مى كند.

و لكن ممكن است كه مراد از نفوذ اين شرط اين باشد كه از قبيل شرط فعل است نه شرط نتيجه، به اين معنى كه بر او تدارك خسارت مستأجر از مال خودش مى باشد و مخالف كتاب نيست زيرا مخالفت با كتاب در صورت ضامن بودن و اشتغال ذمه اش است و اما تدارك خسارت مستأجر از مالش حلال و جايز است: بلكه چه بسا از امور راجح عقلى و شرعى باشد زيرا آن نيكى به برادر مؤمن است، نهايت امر، فعلش جايز و تركش لازم است و بنا بر قاعدۀ: «المؤمنون عند شروطهم» شرط بر او واجب مى شود.

______________________________

(1). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، المكاسب و الفوائد و الصناعات، ح 88، ص 173؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 6، ح 141، فى المكاسب، ح 262، ص 385؛ حر عاملى، همان، ج 13، ص 254.

(2). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 1872، فى الزيادات فى فقه النكاح، ح 80، ص 467؛ حر عاملى، همان، ج 12، كتاب التجارة، ابواب الخيار، باب 6، ح 5، ص 353.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 154

مسائل نزاعى

نزاع در اصل اجاره

الفرع الاول: لو تنازعا فى

اصل وقع الاجارة فالقول قول منكرها.

اگر در اصل وقوع اجاره اختلاف كنند قول، قول منكر است فرقى نمى كند كه آن مالك باشد يا طرفش. زيرا قولش مطابق است براى حجيت فعلش، و اصل عدم وقوع آن است.

تحقيق در مقام اين است كه مناط در تشخيص مدعى و منكر اين است كه منكر قولش مطابق باشد با حجت فعلى، كما اينكه مناط در تشخيص مدعى اين است كه قولش مخالف با حجت فعليه باشد و بعد از آنى كه ملاك هر دو مشخص شد، در قاعدۀ معروف و مسلم «البينة على المدعى، و اليمين على من انكر» داخل مى شود.

اين مورد هرگاه قبل از استيفاى منفعت باشد، اگر مدعى اجاره، بينه نداشت و منكر قسم خورد، عينى كه اجاره اش با منافعش ادعا مى شود براى مالكش است و نزاع ختم مى شود. اما اگر بعد از استيفاى منفعت باشد به گونه اى كه با بطلان اجاره مالك مستحق اجره المثل مى شود، پس مسأله از يكى از سه حالت خالى نيست:

(1) مسمى مدعى با اجرة المثل مساوى است يا (2) كمتر يا (3) بيشتر. اگر مساوى باشد نزاعى در بين باقى نمى ماند. اگر كمتر باشد غالبا در اين هنگام مالك كسى است كه ادعاى بطلان مى كند و اجرة المثلى را كه كمتر است، مى گيرد و نزاع به اين صورت توجيه مى شود كه مالك زيادتر از مسمى را طلب مى كند و اصل عدم آن است. پس طرف مالك منكر مى باشد زيرا اصل عدم زيادى است. اگر بيشتر باشد غالبا مدعى بطلان طرف مالك مى باشد، زيرا مسمايى را كه بيشتر از اجرة المثل

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 155

است نمى دهد.

در نتيجه او منكر است، زيرا اصل عدم استحقاق مالك زيادتر از اجرة المثل است، پس بر عدم وقوع اجاره قسم مى خورد و اجرة المثلى را كه كمتر است مى دهد. آنچه ذكر كرديم به سبب تقديم قول منكر اجاره بود علاوه بر آن مقتضى قواعد باب اجاره است كه بر آن ادعاى اجماع كرده اند.

اگر نزاع آن دو در مقدار منفعت عين مستأجره باشد و يكى از آنها ادعا كند كه منفعت تمام خانه مال اوست و ديگرى ادعاى منفعت نصف خانه را بكند، ظاهر مسأله اين است كه قول، قول منكر زيادى است. زيرا همانطورى كه قبلا بيان شد، در صورت تنازع در اصل اجاره مجراى اصالت عدم وقوع عقد بر زياده است. فرقى نمى كند كه زيادى در منفعتى كه موجر براى مستأجر آن را تمليك مى كند باشد (مانند اينكه مستأجر ادعاى سكونت در تمام خانه را داشته باشد و مالك ادعاى سكونت در نصف آن را) يا ادعاى مدت زيادتر را كند (مانند اينكه مستأجر ادعاى يك سال سكونت كند و مالك ادعاى شش ماه) يا براى اجرت باشد (مانند اينكه مالك ادعا كند كه اجرت در سال صد و پنجاه دينار است و مستأجر ادعا كند كه صد دينار است) براى اينكه در تمام آنها ملاك يكى است، اصل بر عدم زيادى آن چيزى است كه در تمام صورتهاى مسأله اعتراف مى كند.

قول ديگرى وجود دارد مبنى بر اينكه در بعضى صورتهاى مسأله از باب تحالف هنگام دعوا، هر يك از آن دو نفر، ديگرى را انكار مى كند. مثلا، يكى از آن دو ادعا مى كند كه اجاره صد و پنجاه دينار است و ديگرى

انكار مى كند. دومى ادعا مى كند كه اجاره صد دينار است و ديگرى انكار مى كند. در نتيجه، دو مدعى داريم و دو

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 156

منكر. پس قهرا اين مورد از موارد تحالف است. يكى از آنها كه زيادى را نفى كرده سوگند مى خورد و ديگرى بر اثبات زيادى.

اشكال: مدعى زيادى مانند منكر نيست كه وظيفه اش سوگند باشد، بلكه او مدعى است و وظيفه اش بينه است و هرگاه بينه نداشته باشد و طرفش بر نفى زيادى سوگند بخورد، در اين صورت يك منكر در بين است و او منكر زيادى است و مسأله از باب تحالف نيست. زيرا آنها بر مقدار كمتر اتفاق كرده اند و اختلاف و نزاع فقط در زيادى است و معلوم است كه منكر زيادى، قولش مطابق با اصل است. پس او منكر است و بر او قسم است نه بر طرفش، بلكه وظيفۀ طرفش بينه است.

در موردى كه نزاع بين مالك و مستأجر در اندازه و مقدار آن عين مستأجره باشد مثلا خانه اى كه يكى مى گويد تمام خانه مورد اجاره است و ديگرى مى گويد نصف آن، در اين مورد كسى بگويد محل نزاع مقدار اقل (كمتر) مى باشد (به قيد نه بيشتر) به دليل اينكه آن كس كه مدعى اين است كه مقدار بيشتر، مورد اجاره بود مثلا (تمام خانه) او در واقع منكر است، واقع شدن اجاره بر مقدار اقل (نصف خانه) با اين قيد كه زياده بر اين مقدار اقل واقع نشده است و اين تباين دارد با مقدار بيشتر يعنى با هم جمع نمى شود پس بگوييم آن مقدارى كه مورد اتفاق طرفين است و محل

نزاع مى باشد مقدار اقل، بشرط لاى از اضافه بر اقل مى باشد.

اشكال اين قول آن است كه بيشتر به شعر شباهت دارد تا يك حكم فقهى، زيرا در كلام پيامبر (ص) در حكم مسأله بين دو نفر متنازع آمده است كه بينه بر عهدۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 157

مدعى است و يمين (قسم) بر عهدۀ مدعى عليه (منكر) «1». كسى كه ادعاى زيادتر را دارد، مدعى است و بايد بينه بياورد و كسى كه منكر زيادى است منكر مى باشد و بايد قسم بخورد.

نزاع در بازگرداندن عين به مالك

الفرع الثانى: لو تنازعا فى رد العين المستأجره فالقول قول المالك.

اگر در رد كردن عين مستأجره اختلافى ايجاد شود قول، قول مالك است.

اصل بر عدم رد قول مالك است. عين مستأجره در دست مستأجر امانت مالكى مى باشد، بيشتر از اين را ثابت نمى كند كه تلفش در دست وى موجب ضمان نمى شود. منظور هر نوع ضمان يد است؛ زيرا ضمان يد، مشمول قاعدۀ «و على اليد ما اخذت» مى شود و مخصوص يد غير مأذونه است و يد مأذونه و امانت از اين قاعده خارج مى باشد، خواه تخصيصا يا تخصصا. پس قبول قولش در رد كردن محتاج دليل است، كه در اين مقام مفقود مى باشد، بنا بر اين، چاره اى جز اجراى قواعد باب قضا و تشخيص مدعى يا منكر نيست. به گونه اى كه در اين مقام قول مالك و دعوايش به

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 7، باب ان البينة على المدعى و اليمين على المدعى عليه، ح 1، ص 415؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 6، ح 553، باب كيفية الحكم و القضاء؛ ح 4، ص 229؛ حر عاملى، همان، ج

18، ابواب كيفية الحكم، باب 3، ح 1 و 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 158

خاطر عدم رد، مطابق با حجت فعلش است، يعنى اصل عدم رد آن است. پس او منكر است و قسم بر اوست و بينه بر مستأجر.

اما در مورد آن قول كه فرمود: «كسى را كه امين است متهم نساز» «1» يعنى با تعدى و تفريط. اين بدان معنى نيست كه قبول قول او در ادعاى برگرداندن عين مستأجره قبول نيست.

اما قبول دعواى رد در امانت، به دليل خاصى است و آن اين است كه بر نيكوكاران از هيچ راه حرج و زحمتى نيست. «2» به عبارت ديگر، امانت گيرنده مال را براى مصلحت امانت دهنده حفظ مى كند و عملش به خاطر نيكى است و اما مستأجر اگر از جانب مالك اذن داشته باشد كه مال در دستش براى مصلحت خودش نه مصلحت مالك باشد، نيكى و احسانى در بين نيست بلكه معامله و معاوضه اى است كه هر يك از طرفين براى مصلحت خودشان اقدام كرده اند.

نزاع در تلف شدن عين

الفرع الثالث: لو تنازعا فى هلاك المتاع الذي فى يد الاجير فهل يقدم قول المالك أو الاجير؟

______________________________

(1). عبد اللّه بن جعفر حميرى، همان، ح 231، احاديث متفرقه، ص 72؛ حر عاملى، همان، ج 13، كتاب الوديعه فى احكام الوديعه، باب 4، ح 9، ص 229.

(2). توبه: 91.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 159

اگر موجر و مستأجر در هلاك كالايى كه در دست اجير است اختلاف كردند آيا قول مالك مقدم است يا قول اجير؟

اگر موجر و مستأجر در هلاك كالايى كه در دست اجير (كسى كه خودش را براى حمل كالا اجاره

مى دهد) است اختلاف كردند (مانند وقتى كه اجير دريانورد باشد يا كارواندار در صحرا باشد يا ساربان شترها باشد) و مالك منكر اصل هلاك شد و به باقى ماندن آن گمان داشت. اجير متهم مى شود. فقها اختلاف كردند كه آيا قول مالك، براى مطابقت قولش با اصاله عدم تلف و عدم هلاك، مقدم مى شود يا قول اجير، زيرا اجير امين هستند و بر ايمن جز سوگند نيست؟

پس جماعتى مانند مفيد «1» و سيد «2» و شهيد ثانى در مسالك «3» گفتند به اينكه اجير مكلف است بينه بياورد و با فقدان آن او ضامن مى شوند. ديگران گفتند قول او با سوگند پذيرفته مى شود، زيرا او امين است و چيزى بر امين جز سوگند نيست. اقوال و روايات در مسأله مختلف است و آن سبب اختلاف اقوال است. اما اخبارى كه بر ضامن بودن آنها دلالت مى كند:

از جمله: (1) خبر ابى بصير از ابى عبد اللّه (ع) در مورد شتربان است كه محموله اى را كه بار كرده بود، مى شكند يا مى ريزد. امام (ع) مى فرمايد: اگر آن شخص شتربان امين است چيزى بر عهده او نيست و اگر امين نيست ضامن است.

______________________________

(1). شيخ مفيد، مقنعه، ص 643.

(2). همان.

(3). شهيد ثانى، همان، ج 1، ص 263.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 160

(2) خبر عثمان بن زياد از ابى جعفر (ع) گفت: به امام (ع) گفتم كه همانا شتربانى است كه كالا حمل مى كند و ما او را براى حمل بار كرايه مى كنيم و او بار ما را بر روى بار ديگرى حمل مى كند و خراب مى شود. امام (ع) فرمودند: او را ضامن كن و از او

ضمان را بگير. «1»

(3) خبر سكونى از جعفر از پدرش از على (ع) گفت: زمانى كه شتر از حمل بار ايستاد و بار را نمى برد صاحب همان شتر ضامن بار مى شود. «2»

(4) خبر حسن بن صالح از ابى عبد اللّه (ع) گفت: زمانى كه شتر يا حيوان باركش ديگرى، بار را نمى برد صاحب حيوان ضامن بار است. «3»

حق اين است كه اين روايات از محل كلام ما دور هستند، زيرا كلام ما در اين است كه اجير تلف مال را با انكار مالك ادعا كرد و دعوايش باقى است و عدم تلف است.

اين روايات بر عدم قبول قول اجير در صورت عدم تعدى و تفريط دلالت مى كند، بلكه به تفريط او حكم مى كند مگر اينكه بينه بر تلف بياورد و اينكه اين تلف به پديده تفريط نبوده است.

______________________________

(1). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ح 3926، باب ضمان من حمل شيئا فادعى ذهابه، ح 7، ص 256؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 969، باب فى الاجارات، ح 51، ص 221؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجاره، باب 30، ح 8، ص 278.

(2). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 7، ح 971، فى الاجارات، ح 53، ص 222؛ حر عاملى، همان، ج 13، ص 278.

(3). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 7، ح 972، فى الاجارات، ح 54، ص 222؛ حر عاملى، همان، ج 13، ابواب احكام الاجارة، باب 30، ص 279.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 161

اينجا روايات ديگرى است كه چه بسا بر عدم قبول قول اجير در دعواى تلف و هلاك، مگر با آوردن بينه

دلالت مى كند. از جمله روايت حلبى از ابى عبد اللّه (ع) است كه در مورد غسال و رنگرز سؤال شد كه ما سرق منها من شى ء قلم يخرج منه على امر بيّن. أنه قد يسرق و كل قليل له او كثير فهو ضامن.

آيا اگر بينه بياورند ضمان از آنها رفع مى شود يا نه؟ مبنى بر اينكه ميزان براى منكر سوگند است به گونه اى كه اگر بينه بر نفى آنچه مدعى آن را ادعا كرده است بياورند اثرى ندارد يا تعيين سوگند براى اينكه آن ميزانى برايش از باب تخفيف دو ميزان باشد به خاطر راحتى و از باب مراعات مى باشد زيرا قولش مطابق با حجت فعلش است و فعل اول براى بينه اش اثرى ندارد و دومى قولش با بينه به طريق اولى ثابت مى شود.

ظاهر اين است كه حق دومى است و اينكه سوگند ميزانى براى منكر به خاطر تأكيد از برائت قرار گرفت و عدم اشتغال ذمه اش به آنچه مدعى عليه آن را ادعا مى كند وگرنه حجت فعلى كه قولش مطابق با آن است در برائت ذمه اش كافى مى باشد و حصول تأكيد با بينه قويتر است زيرا بسيارى از مردم در مقام جلب نفع يا دفع خسارت از سوگند دروغ، دورى نمى كنند.

نزاع در نحوه اذن در عمل

الفرع الرابع: القول قول المالك مع يمينه، فيما لو قطع الخياط قباء فقال المالك: أمرتك بقطعه قميصا.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 162

اگر خياط پارچه اى را به صورت قبا درآورد و مالك پارچه گفت كه من گفته بودم يك پيراهن بدوز.

بنا بر قولى در اينجا قول مالك با قسم او مورد قبول است، اما بنا بر قول ديگر كلام خياط مقدم

است. نظر اول به قواعد و احكام دين شبيه تر است. «1»

مصنف مى گويد: علت اينكه قول، قول مالك است در انكار امر مالك يا اينكه اذن مالك به قبا دوختن بوده است، اين است كه اصل، عدم امر مالك يا اذن او به دوختن قباست. پس مالك منكر مى شود و در ادعاى خياط به اينكه بريدن و درست كردن به امر مالك يا اذن او بوده منكر است و بايد قسم بخورد و خياط در صورت قسم مالك مستحق اجرت نيست، بلكه ما به التفاوت پارچه را بايد به مالك بدهد.

در اين صورت خياط اگر نخهايى كه براى دوختن قبا استفاده كرده متعلق به مالك پارچه باشد حق شكافتن آن را ندارد مگر اينكه خود مالك اجازه بدهد. ولى اگر نخهاى آن براى خياط است، به حسب ظاهر، حق دارد قبا را بشكافد. البته در اين صورت ضامن نقصانى است كه به جهت شكافتن نخها در پارچه به وجود مى آيد.

پس خياط در مورد هر دو نقص پارچه يعنى برش آن براى قبا و شكافتن نخها، ضامن است و بايد ما به التفاوت قيمت را به مالك بدهد.

اين نسبت به ادعاى خياط مبنى بر صدور اذن يا امر از طرف مالك به بريدن پارچه است. اما نسبت به ادعاى مالك امرش يا اذنش به بريدن پارچه اثرى ندارد،

______________________________

(1). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 189.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 163

زيرا خياط چيزى انجام نداده و عملى انجام نداده، مستحق اجرت مى باشد و امر به عمل يا عدم مأمور آن عمل حقى را براى مأمور واجب نمى كند.

بله، اگر اختلاف در اين است كه عقد اجاره

واقع شده است بعد از اينكه هر دو (مالك و مستأجر) اتفاق كردند كه مثلا از اين پارچه قبا دوخته شود. براى هر دو دعوا اثرى مى باشد و مسأله از باب تداعى است. مانند آنچه از اردبيلى «1» حكايت كرد و آن اينكه كسى كه وقوع عقد اجاره را بر قطع پارچه ادعا مى كند- مستأجر مالك لباس- ادعا مى كند كه آن ملكى در ذمه اجير- يعنى خياط- است. لباس را به ازاى عوض معين مى دوزد و خياط آن را انكار مى كند و قولش مطابق با اصالت عدم آنچه مالك مستأجر آن را ادعا مى كند، است پس منكر مى باشد و بر او سوگند است و مالك، مكلف به آوردن بينه بر آنچه آن را ادعا مى كند است. كسى كه وقوع عقد اجاره بر قطع قبا را ادعا مى كند اجرت خياط قبا را بر مالك ادعا مى كند و او آن را انكار مى كند و قولش با اصل مطابق است. يعنى اصالت عدم اشتغال ذمه براى خياط به آنچه آن را از استحقاق اجرت ادعا مى كند.

و اما اصالت عدم وقوع عقد بر آنچه هر يك از آن دو آن را ادعا مى كنند، هر دو با معارضه بعد از فراغ از علم اجمالى به وقوع يكى از آن دو ساقط مى گردد وگرنه مانعى از جارى شدن هر دوى آنها نيست.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

______________________________

(1). مقدس اردبيلى، همان، ج 10، ص 84 و 85.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 165

(2) قاعدۀ حرمت اخذ اجرت بر واجبات

اشاره

يكى از قواعد فقهيه اى كه بين فقها مشهور است، قاعدۀ حرمت اخذ اجرت بر واجبات است. يعنى هر آن چيزى كه فعلش بر مكلف واجب است، اكتساب به

آن نيز حرام است؛ چه واجب عينى باشد يا كفائى، يا تعبدى يا توصلى. پس كسب و درآمد به وسيلۀ اعمال واجب، بنا بر نظر مشهور فقها، محكوم به حرمت است. «1»

يعنى آيا چيزى كه اسلام آن را بر ما واجب كرده و بايد انجام دهيم، حق داريم در قبال آن عوض هم دريافت كنيم؟

البته اين تعبير از اجرت، همان تعبير مصطلح در باب اجاره نيست كه حتما باذل (كسى كه عوض را بذل مى كند) و عامل (كسى كه عمل واجب را انجام مى دهد)، عقد اجاره اى منعقد كنند تا عنوان مستأجر و اجير بر آنها صدق كند. بلكه مراد از اخذ اجرت يعنى در ازاء كار واجبى كه كرده، مالى را دريافت كند؛ يعنى شخص به عنوان اجاره اقدام به انجام عمل واجب و اخذ درآمد در قبال آن بنمايد.

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، قواعد الفقهيه، ج 2، ص 132.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 166

در ضمن ممكن است اين تعبير، توهمى ايجاد كند كه خصوص اينگونه كسب اجرت، محكوم به حرمت مى باشد؛ اما اگر انسان در مقابل عمل واجب، درآمدى نه به نحو اجرت، بلكه به ساير عناوين همچون جعاله و غيره دريافت كند، مرتكب عمل حرامى نگرديده است؟ لذا يادآور مى شويم كه هر درآمدى و به هر عنوانى كه در مقابل انجام عمل واجب اخذ گردد، محكوم به حرمت مى باشد؛ چه در ضمن عقد لازم باشد (كه احكام و شرايط خودش را دارد)، چه در ضمن عقد صلح باشد (يعنى عامل و باذل در انجام فلان عمل واجب در مقابل فلان مبلغ از مال مصالحه كنند)، و چه در ضمن

عقد جعاله باشد (مثلا باذل بگويد، هر كس اين واجب را انجام دهد، فلان مبلغ به او مى دهم).

حال بايد بدانيم كه اخذ اجرت در مقابل چه نوع واجبى، محكوم به حرمت است.

مقدمتا ذكر مى گردد كه واجب در يك تقسيم منقسم مى شود به واجب عينى و واجب كفائى.

واجب عينى آن است كه بر خصوص شخص انسان واجب گرديده و با انجام آن از سوى ديگران، از عهدۀ مكلف ساقط نمى شود. به تعبير ديگر: واجب عينى واجبى است كه از همۀ مكلفين الزاما خواسته شده است؛ چه ديگران اقدام به عمل بنمايند و چه ترك كنند، بر عهدۀ مكلف ثابت است، مثل نماز و روزه.

اما واجب كفائى، واجبى است كه اگر بعضى آن را انجام دهند، وجوب از ديگران ساقط مى گردد؛ در صورتى كه به حد كفايت اتيان گردد. همانند نماز ميت كه اگر به اندازۀ كفايت اقدام به خواندن نماز بر جنازۀ ميت گردد، از بقيۀ مؤمنين ساقط مى گردد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 167

در ضمن واجب در تقسيم ديگر، منقسم مى گردد به واجب تعبدى و واجب توصلى.

واجب تعبدى، آن است كه صحت عبادت در آن منوط بر وجوب قصد قربت است، و وجود قصد قربت و قصد امر، شرطى است در تحقق اين واجب، و بدون آن از عهدۀ مكلف خارج نمى شود و مكلف برى ء الذمه نمى گردد، مثل نماز و روزۀ ماه مبارك رمضان.

و اما واجب توصلى، واجبى است كه فقط غرض شارع تحقق عمل است، اعم از اينكه قصد قربت باشد يا نباشد. پس قصد قربت شرط نيست و هرگونه انجام شود امر ساقط مى گردد. از اين رو اگر عمل مزبور به

قصد ريا و تظاهر صورت بگيرد، نيز كافى است. اگر چه وجود قصد قربت در اين نحوه از واجبات، موجب كمال و ترتب ثواب است و به هر جهت در صحت عمل دخلى ندارد.

به تعبير ديگر در واجب توصلى، وجود قصد قربت شرط استحقاق ثواب است نه شرط صحت عمل، و لذا اگر شخص مكلف عمل را در ضمن فردى حرام محقق سازد، نيز واجب اتيان گرديده، مانند اينكه شخص لباس نجس خود را در آب غصبى بشويد. چنانكه مشهود است در اين صورت سراپاى عمل تصرف حرام و عدوانى محسوب مى گردد، لكن از آنجا كه قصد قربت دخالت در صحت عمل ندارد، پس از خاتمۀ شست و شو، لباس مزبور را پاك محسوب مى كنيم.

با توجه به مقدمه اى كه ذكر شد و بنا بر نظر مشهور، اخذ اجرت در مقابل واجبات، مطلقا حرام است؛ يعنى چه واجب عينى باشد يا كفائى و چه تعبدى باشد يا توصلى. البته فقها در اين مسأله اختلاف كرده اند و اقوال مختلفى ذكر شده، كه به ذكر آن مى پردازيم:

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 168

1- مشهور فقها عقيده دارند كه اخذ اجرت بر واجبات مطلقا جايز نيست. «1»

2- صاحب رياض و جامع المقاصد بر عدم جواز آن، ادعاى اجماع كرده اند. «2»

3- گروهى عقيده دارند كه اخذ اجرت مطلقا جايز است.

4- گروهى بين واجب تعبدى و توصلى تفصيل قائل شده اند و مى گويند: در واجب توصلى جايز است ولى در واجب تعبدى جايز نيست.

5- گروهى بين واجب كفائى تعبدى و توصلى تفصيل قائل شده اند به اين صورت كه در واجب كفائى توصلى جايز است و در غير آن جايز نيست.

6-

در كتاب متاجر الرياض تفصيل داده اند بين واجباتى كه بر خود اجير واجب است عينا يا كفايتا، كه اگر واجب ذاتى باشد جايز نيست و اگر واجب كفائى توصلى باشد جايز است، مثل صناعاتى كه براى نظم معاش جامعه ايجاد مى گردد.

7- صاحب مفتاح الكرامه تفصيل داده اند بين واجباتى كه غرض اهم از آن اگر آخرت باشد، اخذ اجرت بر آن جايز نيست و اگر غرض اهم از آن دنيا باشد، اخذ اجرت جايز است. «3»

8- در كتاب المصابيح تفصيل داده شده است بين واجب تعبدى و توصلى؛ در واجب تعبدى مطلقا جايز نيست و از آنجا كه واجب توصلى خود منقسم مى شود به كفائى و عينى، در واجب توصلى كفائى مطلقا جايز است، ولى در واجب توصلى

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، مكاسب، ج 1، ص 89.

(2). محقق كركى، جامع المقاصد، ج 4، ص 35.

(3). محمد حسينى عاملى، مفتاح الكرامه، ج 4، ص 93.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 169

عينى- اگر وجوبش براى ضرورتى يا براى حفظ نظام باشد- جايز است و در غير اين صورت مطلقا جايز نيست، خواه وجوب، ذاتى باشد يا غيرى.

البته اقسام ديگر، لازم به ذكر نمى باشد. مهم بيان آن چيزى است كه در اين مسأله حق است، و عبارت است از اينكه: مطلق عوض به هر نوعى كه باشد خواه در عقد جعاله، يا در عقد اجاره و يا در ساير عقود معاوضى، جايز نيست. «1»

در بيان موضوع اخذ اجرت بر واجبات

اشاره

در نهايت بايد دانست كه موضوع مسألۀ مورد بحث چيست؛ زيرا قاعدۀ كلى در هر معاوضه و معامله اى آن است كه عوض به ملك كسى درآيد كه معوض از ملك او درآمده باشد

و هر كدام از عوضين جاى خالى ديگرى را در ملك غير پر كند. در مورد واجبات هم همين گونه است. يك دسته از واجبات، آنهايى هستند كه داراى هيچ منفعتى، كه به غير عامل عود كند و به باذل برسد، نيستند. و تنها نفع آنها به عامل مى رسد نه غير؛ مثل فرائض يوميه، روزۀ ماه رمضان، يا حج واجب بر مستطيع و …، كه انجام اينها بر مكلف واجب است، و ثواب آن هم براى عامل است و هيچ نفعى به باذل نمى رسد، كه چنين اجاره اى باطل است. پس در اين صورت حرمت اخذ اجرت بر آن نه از جهت وجوب عمل، بلكه از جهت بطلان اجاره خواهد بود، زيرا در اين مورد اكل مال به باطل تحقق مى يابد.

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 2، ص 133.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 170

پر واضح است كه مقصود ما، آن دسته از واجباتى است كه داراى منافعى هستند كه به باذل برمى گردد و در مقابل بذل مال قرار مى گيرد. يعنى در صورتى كه عامل آن را به انجام رساند، منفعتى از آن عائد شخص پرداخت كنندۀ پول مى شود.

فى المثل تجهيز ميت، واجب كفائى است، يعنى بر هر ده نفرى كه مثلا آنجا هستند واجب است؛ و ليكن يكى از آنها به جهتى از جهات و غرضى از اغراض عقلائيه به ديگرى يا ديگران پول مى دهد و آنها را اجير مى كند كه ميت را تجهيز كنند. در اينجا اگر اجاره صحيح باشد فائده اش اين است كه آن واجب از عهدۀ اين باذل ساقط مى شود، و نفس همين سقوط منفعتى از منافع است

و اجاره را از لغويت و سفهى بودن خارج مى كند.

به تعبير رساتر: مورد بحث ما در آن واجباتى است كه تنها و تنها مانع از اخذ اجرت در آنها، مسألۀ وجوب آنهاست، به گونه اى كه اگر واجب نبودند و فرضا مستحب بودند، هيچ مانعى از جواز اخذ اجرت نداشتند، و استيجار بر آنها جايز بود.

در حالى كه ما موردى را محل بحث مى شماريم كه صرفا وجوب عمل، مانع از اخذ اجرت باشد ولى اصل استيجار صحيح باشد.

متفرع بر سخنان مذكور اين است كه كسى كه نماز واجب خود را مى خواند، يا روزۀ واجب خود را مى گيرد، حق ندارد بر آنها اخذ اجرت كند و اين حق نداشتن نه به خاطر وجوب اين اعمال بر عامل است، چرا كه اگر مستحب هم بود (مثل نماز نافلۀ يوميه، نماز شب و …) بازهم اخذ اجرت صحيح نبود؛ بلكه حرمت اخذ اجرت به خاطر اين است كه در عوض مالى كه باذل بذل كرده چيزى به او نمى رسد و اجاره سفهى مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 171

استدلال صاحب رياض

البته برخى از علماى بزرگوار براى اثبات اين مطلب، از راه ديگرى رفته و استدلال ويژه اى را برگزيده اند. ايشان مى گويند: اجرت گرفتن بر انجام واجباتى همچون نماز ظهر و عصر حرام است، به جهت اينكه منافات با قصد قربت و اخلاص دارد، زيرا نيت او صد در صد رسيدن به مال الاجاره است نه تقرب به خداوند، يا اگر صد در صد هم نباشد قصد اجرت دخيل است و موجب بطلان عمل مى شود.

به تعبير ديگر: كسى كه از ديگرى پولى دريافت مى دارد تا نماز ظهر خويش را بخواند،

در واقع نماز را براى خداوند نخوانده است، بنا بر اين او نمى تواند داراى قصد قربت و اخلاص كه لازمۀ عمل است، باشد. پس عملى كه براى خداوند باشد و براى اجرت هم انجام شود، با هم منافات دارد. للّه بودن با اجرت سازگارى ندارد.

مرحوم شيخ انصارى (ره) اين استدلال را نپذيرفته و آن را مردود اعلام مى نمايد، و علت رد آن را دو چيز بيان مى دارد «1»:

اول: همانطور كه قبلا گفتيم اخذ اجرت بر انجام واجباتى همچون نماز ظهر، نه از جهت منافات با قصد قربت و اخلاص است، بلكه از جهت اينكه متضمن منفعتى نسبت به پرداخت كننده نيست، حرام مى باشد. به عبارت روشنتر، علت ذكر شده، منافات قصد قربت و اخلاص است، در حالى كه در مرتبۀ سابق بر آن و قبل از اينكه نوبت به قصد قربت و اخلاص برسد مانعى قوى و سدى محكم بر سر راه صحت اين

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 186.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 172

معامله قرار دارد، و آن انتفاء فائده و نبودن منفعت نسبت به شخص پرداخت كننده است.

دوم: اينكه اين استدلال شما طردا و عكسا مادۀ نقض دارد، يعنى نه مانع اغيار است و نه جامع افراد.

به بيان روشنتر: اگر دليل ما منحصر به اين شد كه منافات با قصد قربت و اخلاص پيدا مى شود، و از اين رو نبايد اقدام به اخذ اجرت نمود، دو اشكال متوجه گفتارمان خواهد گرديد: اشكال نخست، عدم مانعيت از اغيار است، و دوم، عدم جامعيت نسبت به افراد.

اما بيان مانعيت نداشتن به اين شرح است كه استدلال ذكر شده، شامل مستحبات تعبدى

نيز مى گردد؛ چرا كه در مستحبات نيز قصد قربت و اخلاص اعتبار دارد. و بر اين اساس نبايد قائل به جواز اخذ اجرت بر مستحبات شد.

به عبارت بهتر: مقتضاى استدلال اين است كه حتى در رابطۀ با مستحبات نيز بايد حكم به عدم جواز اخذ اجرت بنماييم؛ پس چرا بحث را اختصاص به واجبات داده، مى گويند: اخذ اجرت بر واجبات جايز نيست. پس ما بايد دليلى بياوريم كه غير واجبات را از محدودۀ خود خارج سازد، در حالى كه دليل مذكور چنين نيست و فاقد مانعيت مى باشد.

و اما جامع افراد نيست، براى اينكه اين دليل واجبات توصلى را شامل نمى شود، زيرا در آنها قصد قربت و اخلاص اصلا معتبر نيست تا اخذ اجرت با اخلاص منافى باشد، لذا بايد اخذ اجرت بر توصليات جايز باشد در حالى كه شما مدعى هستيد اخذ اجرت بر واجبات چه تعبدى و چه توصلى، حرام است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 173

خلاصه اينكه: دليل شما از جهتى اعم از مدعاست، چون مستحب عبادى را هم شامل است و از جهتى اخص از مدعاست، چون واجب توصلى را شامل نيست. پس بين دليل و مدعا عموم و خصوص من وجه است، و چنين دليلى متناسب با چنان مدعايى نيست.

كلام مرحوم سيد محمد كاظم يزدى در حاشيه و پاسخ آن

مرحوم سيد محمد كاظم يزدى، كه از محشين بنام مكاسب و معروف به تتبع و دقت نظر مى باشد، اشكالى متوجه كلام شيخ نموده و فرموده است: «اينكه در رد استدلال مورد بحث، آن را به عدم مانعيت متهم كرديد، موجب ايراد خدشه بر استدلال مزبور نمى گردد».

به تعبير ديگر: مانع اغيار نبودن توليد اشكال نمى نمايد؛ چرا كه معناى عدم مانعيت

اين است كه استدلال نسبت به مدعى اعم است، چون مدعى اين است كه اخذ اجرت بر واجبات حرام است، در حالى كه دليل، شامل مستحبات هم هست، و ذكر دليل اعم و استناد به آن براى مدعائى كه اخص از آن مى باشد جاى اشكال ندارد، لذا نقض به عدم مانعيت مضر به استدلال مستدل فوق نيست.

به نظر مى رسد كه كلام مرحوم سيد، على رغم جلالت قدر و رفعت مرتبت و علو مقام اين اسطوانۀ فقاهت و اسوۀ كمال، ناتمام مى باشد؛ زيرا مدعا اين است كه اخذ اجرت در واجبات، حرام و در غير واجبات بدون اشكال است، حال اگر ما دليل بياوريم كه شامل غير واجبات هم باشد و به استناد آن بخواهيم حرمت اخذ اجرت بر واجب را اثبات كنيم، كارى ناروا صورت داده ايم.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 174

به عبارت گوياتر: اگر دليل قابل اتكا باشد بايد در همۀ مواردى كه مشمول عموميت آن دليل مى باشند جريان يافته، و بر طبق مقتضاى آن حكم صادر گردد؛ در حالى كه در محل بحث ما چنين نمى باشد، يعنى دليل اقتضا مى نمايد كه در مستحبات هم حكم به حرمت اخذ اجرت بنماييم و اگر در يك مورد از مواردى كه داخل در محدودۀ عموميت دليل است به طبق آن رفتار نشد، روشن خواهد گرديد كه دليل، بر پايۀ استوارى قرار ندارد و به تعبير بهتر: ناقص و نارساست. تبيين هر چه بيشتر اين مطلب در ضمن مثالى واضح خواهد گرديد.

فرض كنيد مى گوييم: اكرام زيد عالم واجب است، و دليل آن «اكرم العلماء» مى باشد، در اين مثال، دليل از مدعى اعم است؛ چرا كه

شامل غير زيد نيز مى باشد، و لذا اگر در غير مورد استدلال (يعنى در غير زيد) به عموم دليل رفتار كرديم، مى توان استدلال به دليل مذكور را محكم دانست، اما اگر در غير مورد استدلال به مقتضاى دليل رفتار نشد، كشف از عدم استحكام آن مى گردد.

به قولى مى توان گفت: در صورت اول كه به مقتضاى دليل در همۀ مواردش عمل مى شود، اهميت دليل نسبت به مدعا مانعى ايجاد نمى كند ولى در صورت دوم اعميت، مضر به استدلال خواهد بود.

به هر صورت نتيجه اى كه گرفته مى شود اين است كه استدلال مورد بحث هم از حيث جامعيت و هم از حيث مانعيت مخدوش است، و با انضمام اين دو (عدم جامعيت و عدم مانعيت) به يكديگر، استفاده مى گردد كه نسبت بين دليل و مدعا، عموم و خصوص من وجه خواهد بود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 175

نظر صاحب جواهر

مرحوم صاحب جواهر براى رد استدلال مذكور راه ديگرى را به تبعيت از مفتاح الكرامه برگزيده، كه از نظر مرحوم شيخ- ره- مورد پذيرش نمى باشد.

كلام صاحب جواهر آن است كه: اخذ اجرت بر واجبات و اجاره بستن به آنها و اجير شدن بر آنها، نه تنها منافاتى با قصد قربت و اخلاص ندارد، بلكه مؤكد و افزايندۀ آن بشمار مى رود. توضيح اينكه، مثلا نماز ظهر اولا و به خودى خود محكوم به يك وجوب ذاتى الهى است، كه خداوند متعال آن را جعل كرده، و به همگان ابلاغ فرموده است؛ حال اگر شخص پولى دريافت كند تا آن را به جاى آورد، وجوب ديگرى نيز به نماز ظهر متوجه خواهد شد كه همان وجوب عرضى است كه از

وجوب وفاى به عقد مستفاد از آيۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» «1» ناشى مى شود، چرا كه آيۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» دلالت بر وجوب وفاى به كليۀ عقدها اعم از بيع، نكاح، اجاره و …

دارد و بدين جهت وفاى به عقد اجاره اى كه به انجام نماز ظهر متعلق شده، نيز واجب خواهد بود، و از اين رو در نماز ظهر كذايى دو وجوب موجود خواهد بود.

1) وجوب ذاتى الهى، كه خداوند آن را قرار داده.

2) وجوب عرضى ناشى از وجوب وفاى به عقد.

از اين رهگذر، عملى كه دو وجوب داشته باشد اخلاص در آن تأكيد مى گردد و بايد گفت: اخذ اجرت مؤكد اخلاص است نه منافى با آن.

______________________________

(1). مائده: 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 176

نظر شيخ دربارۀ كلام صاحب جواهر
اشاره

مرحوم شيخ، گفتار صاحب جواهر را نمى پذيرد و به اين رديّه يا جوابيه، اشكالاتى وارد مى سازد. «1»

الف) اشكال نقضى

لازمۀ گفتار ايشان اين است كه ما فرق بگذاريم بين باب اجاره و جعاله و بگوييم كه اجاره بر واجبات صحيح است، ولى جعاله بر واجبات صحيح نيست. به عبارت بهتر، گفتار ايشان فقط در باب اجاره كه از عقود واجبۀ لازمه بوده، و وفاى بدان واجب مى باشد، استوار مى آيد. بايد از ايشان سؤال كرد در باب جعاله چه مى كنيد؟ اجاره عقد لازم است و لزوم وفا مى آورد و وجوب به اجاره مؤكد وجوب اصل عمل مى شود، ولى جعاله عقد جائز است و از اين ناحيه وجوبى نيامده، تا مؤكد وجوب قبلى باشد. مگر نه اين است كه در جعاله، عمل بر جعاله بر عامل واجب نيست، و از اين رو، اگر زيد مى گويد: به هر كس كه اسب مرا بيابد صد تومان خواهم داد، بر عمرو كه كلام را او مى شنود، انجام خواستۀ او و يافتن اسبش واجب نخواهد بود؛ چه به نحو عموم گفته شده باشد، چه به نحو خصوص. «2»

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 187.

(2). يعنى گاهى زيد مى گويد: هر كس اسب مرا بيابد به او صد تومان خواهم پرداخت، و گاهى به شخص عمرو مى گويد: اگر اسب مرا بيابى به تو صد تومان خواهم داد، در هر صورت بر عامل عمل به جعاله وجوبى ندارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 177

لذا اگر پرداخت اجرت بر انجام نماز ظهر به نحو جعاله باشد، وجوبى عرضى متوجه نماز ظهر نخواهد گشت تا تأكيد كنندۀ وجوب، و اخلاص عمل باشد. و اين

در حالى است كه احدى در ما نحن فيه بين باب جعاله و اجاره فرقى نگذاشته است و يا هر دو را واجب و جايز و يا هر دو را غير جايز دانسته اند.

ب) جواب حلّى و اصلى

اشكال دوم كه از عمدۀ اشكالات است اين است كه: مقصود مستدل از تأكيد اخلاص چيست؟ ما دو احتمال در پيش روى شما قرار داده و شما را مخير مى سازيم كه در تفسير كلام خود هر يك را كه خواستيد برگزينيد.

احتمال اول اينكه: مؤكد، اشتراط اخلاص باشد به اين بيان كه در هر عبادتى كه قصد قرب و اخلاص شرط گرديده، اخذ اجرت شرط بودن اخلاص را تأكيد مى نمايد. به تعبير ديگر، اگر بر انجام فريضۀ نماز ظهر كه در آن اخلاص شرط است اجير گردد، به طريق اولى اخلاص مشترط است.

احتمال دوم اينكه: اخلاص خارجى را تأكيد مى نمايد؛ يعنى شخصى كه در خارج عبادتى به جاى مى آورد، اخلاص را محقق مى سازد كه او بايد خارجا عمل را همراه با اخلاص اقامه نمايد. حال اخذ اجرت بر انجام عبادت واجب، تأكيد كنندۀ تحقق اخلاص در خارج مى باشد.

اگر مقصود اولى بوده و احتمال نخست را اختيار كرده و بگوييد اخذ اجرت مؤكد اشتراط اخلاص است، چرا كه در صورت عدم اجاره، از يك جهت اخلاص

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 178

معتبر است و شرط، ولى در صورت اخذ اجرت بر انجام آن اخلاص به طريق مؤكد شرط مى شود، خواهيم گفت كه اين مطلب به طور مسلّم باطل است.

توضيح بطلان را با ذكر مقدمه اى ارائه مى نماييم. و آن اينكه: وجوب وفا به اجاره وجوب توصلى است نه تعبدى. مثلا اگر شخصى

خانه اش را به ديگرى اجاره مى دهد، بر وى واجب است كه به مقتضاى اجاره عمل كند و خانه را تحويل مستأجر دهد، حال با هر نيتى كه اقدام بر اين عمل كند كافى است، و لازم نيست كه حتما قصد قربت كند. و يا مثلا اگر زيد اجير شده كه براى عمرو بنايى كند و ساختمانى را بسازد، بر وى واجب است كه به عقد اجاره رفتار نمايد و از دايرۀ وفا پاى بيرون ننهد، ليكن لازم نيست كه هر آجرى را كه بر آجر ديگر مى گذارد با خود حديث نفس كند كه من اين آجر را بر آجر ديگر مى گذارم به دليل وجوب وفاى به عقد اجاره، قربة الى اللّه …! به هر تقدير، وجوب وفا به اجاره توصلى است.

با توجه به اين مقدمه مى گوييم: اگر وجوب وفا به عقد اجاره مؤكد اشتراط اخلاص باشد، بايد وجوب وفا به عقد متوقف به قصد قربت باشد تا گفته شود قبل از اخذ اجرت از يك جهت قصد قربت لازم بوده، حال از دو جهت و شرطيت قصد قربت تأكيد شده است. در حالى كه وجوب وفاى به اجاره توصلى بوده، و متوقف بر قصد قربت نيست، و واجب توصلى مؤكد قصد قربت كه در واجب تعبدى شرط است، نيست. كه اين دو، هر يك دو سنخ متفاوت از وجوبند و توصلى نمى تواند مؤكد شرط قصد اخلاص باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 179

حضرت امام در اين زمينه مى فرمايند: ممكن است مراد آقايان (قائلين به اين قول، يعنى مرحوم صاحب جواهر و مفتاح الكرامه) از تضاعف وجوب و تأكد اخلاص يكى از اين سه

امر باشد:

1- امر عبادى متعلق به ذات عبادت است و امر اجارى متعلق به ذات اجاره است، زيرا قول خداوند در «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» به منزلۀ امر به «صلّ و صم» است. پس امر اجارى مؤكد امر عبادى است. بلكه امر اگر به موضوع عبادى تعلق داشته باشد، باعث مى شود عبادى گردد و وقتى موضوع يكى باشد يكى از دو امر، ديگرى را تأكيد مى كند و زمانى كه هر دو عبادى باشند موجب تأكد اخلاص مى شود.

2- يا اينكه مراد از تضاعف وجوب و تأكد اخلاص اين است كه متعلق امر اجارى موجب امكان قصد اخلاص به آن مى شود. پس امر اگر چه توصلى باشد، با قصد قربت، عبادى مى گردد، منتهى به معناى اعم آن. بنا بر اين مكلف قبل از آنكه امر به وفاى اجاره به او تعلق بگيرد، راهى از براى اخلاص و عبادى شدن ندارد مگر با قصد امر عبادى، و همچنين مقرون شدن به قصد اخلاص.

3- و يا اينكه اگر متعلق امر عبادى و اجارى در خارج متحد باشد، مثل صلاة، پس عامل مى تواند هر دو امر را براى خدا قصد كند، زيرا اخلاص مؤكد مى شود و موجب زيادتى آن مى گردد، به علت اينكه سبب آن متعدد است. «1»

سپس ايشان مى فرمايند: «اگر مراد اين باشد كه امر عبادى و اجارى از نظر مصداق در خارج يكى باشند، پس مى تواند در وفاى به عقد اجارى و عقد صلاة، قصد قربت

______________________________

(1). امام خمينى، مكاسب المحرمه، ج 2، ص 259.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 180

بكند. پس نتيجتا اين معنا مؤكد براى اخلاص است و موجب زيادتى اخلاص مى گردد، زيرا از دو سبب

قصد قربت مى كنيم، و تعدد سبب موجب تعدد مسبب است»، و بعد ايشان اضافه مى كنند كه شايد اين قول، نسبت به دوتاى اولى، اقرب به واقع باشد، ولى بازهم بر اين وجه ايرادى وارد است (علاوه بر ايرادهايى كه بر دو وجه قبلى وارد بود)، «1» و آن اينكه، اگر آمر روى يك غرض واحد يا غايت واحدى، به فعلى امر كرد، بر محور همان غرض مى تواند تأكيد كند، اما اگر امرى روى صلاة آمد، اين يك غرض است و «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» غرض ديگرى است، پس چطور مى تواند اين امر مؤكد آن شود؟ متعلق امر، يكى نيست، بلكه اگر متعلق واحد بود و اوامر متعدد بود، جا دارد بگوييم تأكيد مى كند، و الا اگر متعلق متعدد بود، معنا ندارد اين را بگوييم. و آنچه ايشان فرموده اند كه مصداقها يكى است، اين موجب خلط بيان است، زيرا مصداق خارجى صلاة است ولى اين هم مصداق صلاة است، و هم مصداق وفا، اما مصداق يكى بالذات است و ديگرى بالعرض. و حتى اگر امر دوم نيز به ذات عبادت باشد، باز تأكيد نمى شود، زيرا جهت امر دوم غير از امر اول است. خلاصه اينكه، اين سخن نيز ناتمام است؛ بخصوص با ورود اشكال اساسى بر جميع وجوه. «2»

______________________________

(1). همان، ص 259- 260.

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 2، ص: 180

(2). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 181

علت عدم جواز اخذ اجرت از نظر شيخ
اشاره

چنانكه ديديم، مرحوم شيخ بر اين نكته پافشارى مى كند كه اخذ اجرت منافى با قصد اخلاص مى باشد،

و به هيچ عنوان حاضر نيست كه از اين مدعا دست بردارد.

اينكه با اصرار بر مطلب مزبور، به نتيجه اى در خور اهميت واقف گرديده و آن را مطرح مى نمايد. ولى قبل از طرح آن، ذكر دو مقدمه ضرورى و لازم است:

1- شخصى كه با پرداخت پول، ديگرى را بر انجام عملى اجير مى كند، انجام عمل صحيح را مد نظر قرار داده، از اجير مى خواهد كه عمل را درست و صحيح به پاى دارد؛ و لذا اگر موجر از او انجام صلاة ميت را مى خواهد، وى بايد نماز صحيح اقامه كند، نه نماز باطل و ناصحيح.

2- در تمام موارد اجاره، بايد شخص اجير، قدرت بر اتيان فعل داشته باشد، اما اگر وى فاقد قدرت و عاجز از اتيان مورد اجاره باشد، اجاره محكوم به بطلان است.

و اين مطلب اختصاص به اجاره بر واجبات ندارد، بلكه در غير اين موارد نيز مطلب مذكور ثابت است.

مثلا اگر زيد، عمرو را اجير كند تا در عرض 24 ساعت، ده مرتبه ختم قرآن نمايد، اجاره اى ناصحيح منعقد ساخته است؛ زيرا عمل غير ممكن است و اجير قادر بر آن نيست.

با توجه به دو مقدمۀ ياد شده مى گوييم، در مسألۀ مورد بحث (اخذ اجرت بر واجبات) شخص اجير، قادر بر اتيان فعل صحيح نيست و نمى تواند مورد اجاره را به طور صحيح به جاى آورد؛ چرا كه در صحت عمل مورد اجاره، قصد قربت و اخلاص معتبر است، و گرفتن پول براى انجام آن منافى با قصد اخلاص و قربت

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 182

مى باشد. بنا بر اين اگر وى پول بگيرد تا عمل را به جاى

آورد، عملى بدون قصد قربت صورت داده است، و لذا اگر بخواهد پول بگيرد، مال را به باطل دريافت نموده؛ زيرا مورد اجاره را محقق نساخته، و بدون اينكه در مقابل عوض، عمل درخواستى را اتيان كرده باشد، پول گرفته است.

به عبارت ديگر: در مورد محل بحث، شخص نمى تواند عمل صحيح را كه مورد درخواست موجب است، اتيان نمايد. بنا بر اين مانع حقيقى كه جلوى جواز اخذ اجرت را مى گيرد و حكم به عدم جواز اخذ اجرت مى نمايد، عدم قدرت است، و چون اجير نمى تواند مورد اجاره را انجام دهد، اجاره باطل است.

بنا بر اين تا به حال، سخن از مرحلۀ وقوع و لا وقوع تأكيد بود. و اينكه آيا وجوب ناشى از اجاره، مؤكد اخلاص در عبادت هست يا نه؟ ثابت كرديم كه نيست، حال قدمى جلوتر برداشته و سخن از امكان و امتناع به بيان آورده و مى گوييم: اصولا امكان ندارد وجوب ناشى از اجاره، مؤكد اخلاص در عبادت باشد. ثابت كرديم كه نيست، حال قدمى جلوتر برداشته و سخن از امكان و امتناع به بيان آورده و مى گوييم: اصولا امكان ندارد وجوب ناشى از اجاره، مؤكد اخلاص باشد و جمع ميان اخذ اجرت و قصد قربت ممكن نيست؛ زيرا وقتى تحليل مى كنيم، مى بينيم كه وجوب ناشى از اجاره توسط «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» ثابت مى شود و بدان معنى است كه بايد عمل را به عنوان وفاى به عقد اجاره انجام دهى، يعنى با بستن قرارداد اخذ اجرت، خودت را ملزم به انجام فلان كار كنى، و اخلاص در اينجا بدان معنى است كه شما اين عمل را كه ملك غير شده و غير

استحقاق آن را يافته، به عنوان اينكه او استحقاق اين عمل را دارد، صد در صد به اين منظور انجام دهى. از طرفى هم معناى «اقم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 183

الصلاة»، مثلا اين است كه اين عمل را چون خدا بر من واجب كرده، و او استحقاق اين را دارد، صد در صد به اين منظور انجام دهم، و شكى نيست در اينكه، اتيان عمل خالصا لوجه اللّه و به عنوان اينكه، خداوند متعال مستحق اين عمل است و خالصا لوجه العوض به عنوان اينكه باذل مستحق اين عمل است؛ اين دو با هم متنافى هستند و چنين چيزى از محالات است، چون منجر به اجتماع نقيضين مى شود. پس قبل از مرحلۀ وقوع، اصلا امكان ندارد كه وجوب ناشى از اجاره مؤكد اخلاص باشد، بلكه صد در صد منافى با اخلاص است. پس اگر قصد عوض آمد، اصلا اخلاص نيست تا بگوييم با آمدن اجاره وجوب مى آيد و با آمدن وجوب، اخلاص دو چندان مى گردد، حال كه نمى شود از خير قصد قربت گذشت چون ركن عبادت است، پس ناچار بايد از خير اجرت و اجاره بگذريم، پس اخذ اجرت بر واجب عبادى جايز نيست.

مرحوم والد، قدس سرّه، مى فرمايند: امورى كه در صحت عقد اجاره (و ساير عقود معاوضى كه بر اعمال واقع مى شود) شرط است، سه امر است:

1- عمل، عمل سفيهانه نباشد، يعنى در عمل منفعت محلله مقصوده للعقلاء باشد كه اين منفعت به مستأجر، عود كند و الا اگر اجرت بر اين عمل بدهند، اكل مال به باطل است و اين واضح است كه حرام مى باشد.

2- عمل ممكن الحصول براى

مستأجر باشد؛ زيرا حقيقت اجاره عبارت است از:

تمليك عمل براى مستأجر به عوض مالى معلوم در اجارۀ عمل، زيرا حقيقت معاوضۀ بين دو چيز تحقق پيدا نمى كند، مگر بعد از اينكه هر كدام از عوضين داخل در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 184

ملك ديگرى شود و اين امر زائد بر شرط اول است، زيرا بايد منفعت عمل به شخص برگردد، بدون اينكه عمل در ملكش داخل شود.

3- عمل براى عامل مقدور باشد، چه فعلش و چه تركش و يا چه تكوينى و چه تشريعى. «1» پس ظاهر مى گردد كه صحت معامله در باب اجارۀ اعمال، متوقف است بر اينكه اجير تكوينا و تشريعا، قادر بر انجام عمل باشد.

حال اگر سؤال شد كه فهميديم كه براى انجام عمل قدرت لازم است، ولى براى ترك فعل چرا قدرت لازم است؟ بايد گفت، وقتى مى گوييم قدرت بر انجام كار داشته باشد، يعنى هم بر انجامش و هم بر تركش قدرت داشته باشد، يعنى فعل تحت اختيار او باشد. و الا اگر فعل ضرورى باشد مثل ارتعاش دست، نمى گويند كه او بر اين فعل قادر است.

خلاصۀ كلام اينكه اخذ اجرت بر تمام اقسام واجبات به غير از واجب تخييرى شرعى (كه بعدا خواهد آمد)، ممكن نيست؛ زيرا فعل و عمل به واسطۀ ايجاب از تحت قدرت و اختيار او، تشريعا خارج است. و طبق مقدمه اى كه ذكر شد، صحت اجاره بر اين است كه مورد اجاره براى اجير مقدور باشد. «2»

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 2، ص 133. مراد از قدرت تكوينى اين است كه شخص عامل قادر بر انجام عمل باشد مباشرتا،

پس اگر قادر به انجام كار نباشد، اين معامله از نظر عقلا لغو است و از قبيل وهب الامر ما لا يملكه است. اما مراد از قدرت تشريعى اين است كه شارع در عالم تشريع قدرت را از مثل اين عمل سلب كند، و عامل در عالم تشريع عاجز است و معامله باطل است.

(2). امام خمينى، همان، ص 134.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 185

به عبارت بهتر: صحت اجاره متوقف بر قدرت اجير بر اتيان و ايجاد عمل مورد اجاره است. «1»

پس همچنان ايرادى كه شيخ اعظم به صاحب جواهر كرده اند، باقى است. و آن اينكه، عملى كه در آن اجر دنيوى نيست، و داعى براى انجام آن فقط امتثال امر خداوند است، قطعا خالص تر از عملى است كه در آن اجر دنيوى است، كه تمامى داعى يا بعضى از آن، به خاطر اخذ اجرت است. پس اگر تمام داعى براى انجام كار، اخذ اجرت باشد كه اصلا اخلاص در آن نيست، و انصاف اين است كه اخذ اجرت در عباديات، منافات با اخلاص و قصد قربت دارد. «2»

الف) اشكال اول

اشكالاتى به جواب شيخ (ره) وارد كرده اند كه يكى از آنها راجع به عبادات استيجارى است. «3» ايشان مى فرمايند: «بين عبادات استيجارى با ما نحن فيه فرق است. و آن اينكه:

حقيقت استيجار و اجير شدن براى عبادات ديگران، آن است كه اجير و نايب، خودش را نايب از فلان مؤمن كه مثلا از دنيا رفته و عباداتى بر عهدۀ اوست، قرار مى دهد، آن هم نيابت عملى كه قصد قربت مى طلبد، و وقتى كه نايب، تنزيلا و جعلا نايب و نازل منزل منوب عنه شد،

و به جاى او نشست، به واسطۀ عمل او، منوب عنه به خدا تقرب مى جويد. كه اين همان ماهيت نيابت است.

______________________________

(1). همان، ص 261.

(2). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 2، ص 135.

(3). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 185.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 186

آنگاه حكم اصلى و اولى اين نيابت و تنزيل، آن است كه چون اين كار، احسان به منوب عنه و رساندن نفع اخروى به حال اوست، امرى مستحب و ممدوح است و خدا اجر محسنين و كسانى را كه به فكر ديگران هستند، تضييع نمى كند، كه «إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ»*. «1» پس اصل اين كار، يعنى نايب شدن و خود را به جاى ديگرى گذاشتن، فى نفسه و قطع نظر از اجاره و جعاله و … كارى مستحب است، و اين اجاره در مقابل خود عمل نيست، بلكه در مقابل نيابت است. يعنى براى اصل نايب شدن اجرت مى گيرد، و پس از اينكه نايب شد، فعل را قربة الى اللّه انجام مى دهد. كه در اين حال منافاتى بين اجرت و عباديت عمل وجود ندارد؛ زيرا اجرت در مقابل نيابت است كه عبادت نيست، و واجب هم نيست تا اجرت داشته باشد، اما خود عمل صد در صد به قصد قربت است نه اجرت. پس محذورى نيست و محالى پيش نمى آيد. (البته توضيحات بيشتر در فصل نيابت ذكر شده است). ولى در ما نحن فيه، كه اخذ اجرت بر واجبات باشد، مسألۀ نيابت مطرح نيست، بلكه عبادت بر شخص عامل شرعا واجب شده و بايد به قصد قربت به جاى آورد، و لذا اجير شدن

بر انجام فرائض عبادى، بدان معناست كه اخذ اجرت بر خود عمل است نه بر چيزى به نام نيابت. و اخذ اجرت بر خود عمل صحيح نيست، زيرا نفعى به حال باذل ندارد، به خاطر اينكه او با اين عمل به خدا نزديك نمى شود، خود عامل به خدا تقرب مى جويد، و عامل هم اگر بر عملش پول بگيرد و اجير شود، نمى تواند قصد قربت بكند؛ لذا اخذ اجرت بر چنين واجباتى حرام است.

______________________________

(1). توبه: 122.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 187

ب) اشكال دوم

ممكن است گفته شود كه، اجير شايد عبادتى را كه براى انجام آن پول دريافت نموده، خالصانه و صرفا به انگيزۀ الهى به پاى دارد، به طورى كه اگر اين پول پرداخت نمى شد هم، وى نماز ظهر خويش را انجام مى داد، بنا بر اين اجاره منافاتى با قصد اخلاص ندارد؛ زيرا اگر پول هم در بين نبود، وى نماز را براى انجام دستور الهى اقامه مى نمود. پس اين عمل صحيح خواهد بود، و وقتى صحيح شد، مستحق اجرت نيز مى گردد؛ يا اينكه اول با شخص قرارداد اجاره نبندد كه مستحق اجرت بشود به خاطر خود عقد اجاره، سپس عمل را كه انجام مى دهد، صد در صد براى خدا باشد، و اجاره در اتيان آن هيچ نقشى نداشته باشد، و به طور كلى از آن قطع نظر شود، به طورى كه گويى اجاره اى در كار نبوده، كه در اين صورت هم اجاره صحيح مى شود و هم عمل عبادى.

شيخ اعظم (قدس سره) مى فرمايند: «چنين فرضى ممكن است ولى مفيد نيست، زيرا در باب اجاره، اين نكته مسلّم است و اجاره وقتى صحيح است كه

عمل قابليت داشته باشد كه به عنوان وفاى به عقد اجاره، اتيان شود و به عنوان اينكه مستأجر استحقاق آن را دارد، آورده شود؛ به طورى كه اين عمل ملك غير شده و در مقابل پولى كه داده، مالك عمل شده و بايد عملى را كه ملك او شده به صاحبش تسليم كند، ولى عمل عبادى چنين قابليتى را ندارد و نمى توان آن را به قصد استحقاق باذل انجام داد؛ زيرا با استحقاق خداوند، اين عمل جمع نشود. پس بازهم وجهى براى صحت اجاره پيدا نمى شود». «1»

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 26.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 188

ج) مسألۀ داعى بر داعى

اشكال بعد اين است كه، گفته شده، مى توان اخذ اجرت را به عنوان داعى بر داعى تصور نمود. بدين بيان كه بگوييم: داعى و انگيزۀ اصل عمل، قصد قربت و اخلاص است. به تعبير ديگر، علت غائى و غرض فاعل در اتيان عمل، نزديكى به خداى متعال جل و علا است. و از اين رو عمل مقيد به قيدى گرديده است، كه آن را چنين مى نماييم. «الفعل المتقرب به الى اللّه»، يعنى عملى كه به وسيلۀ آن به خداى متعال تقرب جسته مى شود، به تعبيرى، اجرت داعى بر داعى است.

مانند اينكه شخص با حالت اخلاص و قصد قربت، عبادتى به جاى مى آورد به اين انگيزه كه خداوند به او وسعت روزى بدهد؛ يا دين و بدهى او را ادا نمايد؛ يا مثلا عملى را به قصد شفاى مريض اتيان مى كند، كه در اين صورت عمل به داعى تقرب و نزديكى به خدا صورت گرفته، ليكن انگيزۀ انجام اين عمل خالصانه و الهى،

شفاى مريض، اداى دين، وسعت رزق و روزى و ساير درخواستهاى دنيوى و مادى مى باشد.

چه فرقى است بين اينكه انسان عمل عبادى را به قصد وصول به يك حالت دنيوى اتيان كند، يا عملى عبادى را به قصد دست يافتن به مقدارى پول و رسيدن به مال انجام دهد؟

به عبارت رساتر: داعى بر داعى يعنى دو انگيزه متفاوت، در طول هم مطرح باشند، به اين صورت كه داعى اصل و اولى، از انجام اين عبادت همان اخلاص و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 189

تقرب به خدا باشد، و داعى دوم و مع الواسطۀ عامل اين باشد كه مستحق اجرت شود، و به قول سيد طباطبايى يزدى (قدس سره) در حاشيه مكاسب: «در عبادات چيزى بيش از توسط امتثال و اينكه داعى اول عباديت باشد، مطرح نيست، و لازم نيست كه قصد قربت غاية الغايات هم باشد، پس هم قربت است و هم اجرت». «1»

نظير اينكه انسان عبادتى را قربة الى اللّه انجام مى دهد، مثلا نماز مى خواند، روزه مى گيرد، خالصا لوجه اللّه، يعنى هدف مباشر و غايت بلاواسطه و داعى اولى، همين تقرب است.

ولى مقصد اصلى و غاية الغايات اين عمل عبارت است از يك سلسله مطالب و خواسته هاى دنيوى از قبيل اينكه نماز جعفر طيار مى خواند براى اداء دين، و گشايش كار در زندگى و … پس هكذا در ما نحن فيه نيز مى تواند براى عبادات واجب اجير شود و اجرت هم بگيرد. «2»

مرحوم شيخ در پاسخ مى فرمايد: «فرق است بين اينكه حاجتى دنيايى را از خالق جهان و آفرينندۀ كون و مكان بخواهيم، يا حاجتى را از غير او و انسانهايى

مانند خود درخواست نماييم».

______________________________

(1). سيد كاظم يزدى، حاشيه المكاسب، ص 24.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 186.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 190

به تعبير ديگر، بسيار تفاوت است بين اينكه انسان حاجات مادى خود را به پيشگاه حق، جلّ و علا، عرضه دارد، و وسعت رزق، اداى دين، يا شفاى مريض را از او خواستار باشد و اينكه انسان چشم طمع به دست چون خودى بينوا بدوزد.

و فرق اين دو در اين است كه خواستن حاجت از خداى عالميان خود عبادتى است از عبادات، و خداوند دوست مى دارد كه انسان حتى نمك غذاى خود را از او بخواهد، و انجام عبادت براى رفع حاجت گاهى مؤكد اخلاص است، كجا رسد به اينكه منافى باشد؟

مگر نه اين است كه انسان نيازمندى كه خود را محتاج مى يابد، خالصانه تر و خاكسارتر از بنده اى است كه در خود نيازى نمى بيند؟ و از اين روست كه خداى عالم به حقايق امور مى فرمايد: «إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَيَطْغىٰ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنىٰ» «1» و اما درخواست حاجات از انسانهاى مانند خود چنين نيست.

لذا قياس ما نحن فيه به آن موارد، مع الفارق است؛ زيرا در آن موارد درست است كه دنبال مطالب دنيوى است، ولى همين را هم از خدا مى طلبد و طلب حاجت از خداوند، مطلوب و محبوب وى است و نه تنها به حال عبادت قادح نيست، بلكه مؤكد هم هست كه اين شخص اين قدر توكل و ايمان و اعتقادش به خدا زياد است كه به همۀ كارها رنگ الهى داده، و با اينكه خود مى كوشد، ولى آنها را از خدا مى طلبد.

______________________________

(1). علق: 7- 6.

قواعد فقهيه (بجنوردى،

سيد محمد)، ج 2، ص: 191

اما در ما نحن فيه آن غرض دنيوى يعنى اجرت را از غير خدا مى طلبد، كه چنين امرى مبغوض و مطرود خداوند است.

نتيجه نهايى اينكه: مسألۀ اخذ اجرت با قصد قربت منافى است و حق با صاحب رياض است و اعتراض صاحب جواهر يا مفتاح الكرامه وارد نيست.

مرحوم والد (ره) مى فرمايد: «حديث داعى بر داعى صرف عبارت است. ما نمى گوييم كه داعى بر داعى ممكن نيست؛ زيرا كه داعى بر داعى در دواعى طوليه، امرى ضرورى است. مثلا شخصى حفر چاه مى كند تا آب از آن بيرون بيايد، آب را براى زراعت مى خواهد، زرع را براى به دست آوردن گندم، گندم را براى قوت خود و عيالش مى خواهد. پس در حقيقت علت براى حفر چاه، فقط و فقط، قوت خود و عيال است، به طورى كه اگر قوتشان فراهم بود، علتى براى حفر چاه وجود نداشت.

به عبارت ديگر: در مورد دواعى طولى هم، داعى حقيقى و علت اصلى براى عمل، همان داعى اول است. كه محرك فاعل بر فعل است، به طورى كه اگر اين انگيزه نبود، فاعل به سمت اين كار نمى رفت. پس بايد اعتراف كنيم به اينكه، اگر اجرتى در بين نبود، فاعل بر اين عمل اقدام نمى كرد.

و اما اتيان عبادت به داعى اثر دنيوى كه مترتب بر آن است، قياسش فاسد است، زيرا آثار دنيوى مترتب بر امتثال امر است، و قصد آن منافاتى با قصد امر و قصد قربت ندارد.

به بيان ديگر: معناى حقيقت قصد قربت و اتيان عمل به قصد اخلاص، اين است كه اتيان عمل در نزد خدا محبوب است، و آن حاصل نمى شود

مگر با سه امر:

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 192

1- محركيت فاعل بر اين فعل، نفس امر خداوند است، و شكى نيست در اينكه، آن به معناى محبوبيت در نزد خدا است.

2- اينكه داعى بر اتيان عمل، همان چيزى است كه در سلسلۀ امر واقع است، مثل مصلحت موجبه بر امر. پس اگر عمل را به داعى مصلحتى كه موجب امر است بياورد، بازهم متقرب است؛ زيرا اين هم، همان معناى محبوبيت در نزد خدا را دارد و به خاطر همين، امر به آن كرده است.

3- يا اينكه داعى آن چيزى است كه در سلسلۀ معلولهاى امر است، خواه از امور اخروى باشد، مثل تحصيل مراتب عاليه هنگام انجام عبادت يا فرار از دركات مترتبه بر عدم انجام آن، و خواه از امور دنيوى باشد، مثل وسعت روزى، شفاى مريض ….

و اما اگر محك به يكى از اين امور سه گانه برنگردد، بلكه به امر دنيوى و اجنبى از عبادت برگردد، اخلاص و عبادت به مثل اين داعى تحقق پيدا نمى كند و اگر صحت آن را از قبيل داعى بر داعى بدانيم، از آن چيزهايى است كه مساعدت بر آن ممكن نيست.» «1»

سيدنا الاستاذ حضرت امام (ره) مى فرمايند: «در مورد مسألۀ داعى بر داعى، مطالبى وجود دارد، آنچه داعى بر فعل است، امتثال امر الهى است و داعى بر امتثال امر الهى، اجاره است. حال بايد ديد، آيا اينجا 1- از موارد داعى بر داعى است؟ 2- به فرض اينكه از موارد داعى بر داعى باشد، آيا فايده اى براى دفع اين اشكال دارد؟ 3- آيا اصلا داعى بر داعى درست است يا نه؟». «2»

______________________________

(1).

سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 2، ص 136.

(2). امام خمينى، همان، ج 2، ص 266.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 193

مرحوم ميرزاى شيرازى (ره) «1» مى فرمايند: اينجا از مصاديق داعى بر داعى نيست، ايشان قائل به طوليت نيستند، كه مثلا اگر بپرسى، چرا نماز مى خوانى، مى گويد براى امتثال امر الهى، بعد بپرسد چرا امتثال امر الهى مى كنى، چرا نماز مى خوانى، مى گويد براى امتثال امر الهى، بعد بپرسد چرا امتثال امر الهى مى كنى، بگويد چون اجاره است. اين طوليت نيست، بلكه عرضيت است. يعنى ذات فعل در عرض امتثال الهى است و مورد اجاره ذات عمل عبادى است كه منحل مى شود به ذات و حيثيت امتثال و عباديت، يعنى مثلا وقتى نماز مى خواند، هم مستأجر را مى آورد و هم امتثال امر الهى مى كند كه اين نوعى تشريك در قصد هم مى باشد.

حضرت امام (س) جواب مى دهند: «كه مورد اجاره همان عمل و انگيزۀ امتثال است. يعنى آنچه كه مصب اجاره است عبارت است از عمل به داعى اجاره، يعنى قرار دادن اجرت در مقابل عمل مأتى به، به انگيزۀ امتثال بوده، يعنى امتثال تمام انگيزه و محرك براى اجير است.

پس اگر آن را به دو انگيزه بياورد، انگيزۀ امتثال و انگيزۀ تحقق عنوان مستأجر عليه، بازهم عمل مورد اجاره و موضوعى را كه بر آن اجير شده نياورده و فعلش وفاى به عقد اجاره محسوب نمى شود. درست است كه متعلق اجاره عمل است، اما عملى كه براى امتثال امر الهى باشد. يعنى تمام محرك او، امر الهى باشد، اما اگر داعى ديگرى در كنارش باشد اين وفاى به عقد اجاره نيست، و طوليت

در ذات فعل مى باشد. پس اشكالى كه به طوليت دواعى كرده اند صحيح نمى باشد». «2»

______________________________

(1). همان.

(2). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 194

مرحوم ميرزاى نائينى (قدس سره) مى فرمايند: «هر چند بپذيريم كه داعى امتثال، امر الهى است و داعى بر امتثال، اخذ اجرت است و طوليت هم دارند، ولى فايده اى ندارد؛ زيرا بازهم اشكال اساسى، منافات عبادت با اجرت همچنان باقى است، و مى گويند كه در مسألۀ عبادات اين طور است كه امتثال و تقرب متوقفند بر اينكه تمام دواعى طوليه و عرضيه در انجام فعل الهيه باشد. و در صورتى كه بعضى از دواعى در سلسلۀ مثلا عبادات، غير عبادى باشند، ديگر آن فعل عبادت محسوب نمى شود، و فرق گذاشتند بين آن غاياتى كه مترتبند بر افعال به امر الهى، و غير آن به اينكه مترتبند بر فعل به جعل غير الهى، كه در اولى مضر به قربيت نيست، ولى در دومى مضر است و منافات دارد». «1»

حضرت امام خمينى در جواب مى فرمايند: «قبل از ورود به بحث ناگزير از تنبه در امرى مى باشيم و آن اينكه، داعى بر امتثال امر الهى چند صورت دارد:

1- تمامى داعى او امتثال امر الهى باشد و فعل را انجام دهد، چه اجرى باشد و چه نباشد.

2- عكس مورد اول، يعنى امر الهى داعويتى براى او ندارد، و اگر قرارداد اجاره نبود، امتثالى هم نبود.

3- دواعى به نحو ضميمه باشند، يعنى داعى بر امتثال امر الهى ناقص باشد و مستقلا كاربردى نداشته باشد و بعد اجرتى را كه قرار مى دهند، باعث تكميل آن شود.

______________________________

(1). همان، ص 271.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 195

حال ما اگر

آن صورتى را كه أسوأ حالا است در بين اين صور، جواب دهيم، تكليف بقيه هم مشخص مى شود و آن صورت دوم است. يعنى آن صورتى كه انگيزه اى براى فاعل نيست براى اتيان فعل، و فقط با انگيزۀ اجرت، متحقق مى شود.

يعنى امر الهى، داعويت ندارد، اگر اجرتى هم نباشد. حال بايد ديد كه آيا عنوان امتثال و اطاعت، بر اين فعلى كه به اين نحو آورده شده، صدق مى كند يا نه؟ مبحثى در اصول وجود دارد كه آيا خود اوامر، باعثيت و محركيت دارند؟ بايد گفت اوامر باعثيت و محركيت تكوينى ندارند؛ زيرا اگر اينگونه بود، هرگز فرد عاصى در روى زمين وجود نداشت، و به محض بودن امر، ديگر بنده نمى توانست آن را انجام ندهد.

حتى تصور امر الهى هم محركيت ندارد. يعنى وقتى خود امر محركيت نداشته باشد تصورش به طريق اولى محركيت ندارد. «1»

حال بايد ديد آنچه باعث حركت به سوى عمل مى شود چيست؟ يا آنچه معتبر است در نفس انگيزه براى ايجاد متعلق امر، مواردى است مثل خوف الهى و رجاء و طمع به اجر الهى، كه باعثى است براى اطاعت او، يا اينكه حتى اين امور هم باعث محركيت نيست و عمل خالصانه و بدون هيچ شريكى، فقط براى خدا امتثال مى شود.

و در اين مورد بايد دانست كه اطاعت و امتثال از ديدگاه عقل چيست؟ بدرستى كه امتثال و اطاعت عقلى، چيزى نيست جزء اتيان مأمور به، به داعى انگيزۀ الهى، و اتيان عمل به داعى جلب رضاى الهى كه در منطقۀ عقل ممتثل و مطيع همين است. و در اعمال عبادى، خلوص لازم است يعنى رضاى الهى را در نظر

گرفتن، نه غير.

______________________________

(1). ميرزاى نائينى، مكاسب، كتاب البيع، ج 1، ص 53.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 196

در حالى كه ممكن است اشكال كنند كه ممكن است داعى بر امتثال يك چيز ديگرى باشد، مثل طمع به بهشت، خوف از آتش، كه مى گوييم اينها مضر به اخلاص نيستند، زمانى كه منتسب به خداى متعال باشد، يعنى طمعشان نسبت به خدا و خوفش از عذاب الهى باشد».

بعد حضرت امام در مورد اينكه چه چيزى محركيت به سوى امر الهى را دارد سه تصور كرده اند: 1- نفس متعلق، داعويت و محركيت براى انجام فعل دارد، نفس انتساب به خدا، مدخليت در محركيت ندارد. 2- نفس انتساب به خداى متعال محركيت دارد اما متعلق خير. 3- هم متعلق و هم انتساب اثر در محركيت دارد.

متوسطين از مؤمنين هيچ گاه نظرشان به انتساب و اضافه نيست، دنبال متعلق هستند، فقط حور العين مى خواهند يا براى وسعت رزق و روزى و رفع مشكلات.

گروه دوم مخلصين و عده اى كمى از محبين و مجذوبين خداوند متعال هستند كه از بهشت و جهنم گذشته و همه چيز را براى او مى خواهند و مى فرمايد اگر به آتش هم ببرى چيزى نمى گويم. اين عبادت، عبادت احرار مى باشد.

و اما اگر كسى عبادتى را به طمع چيزى يا خوف الهى، انجام دهد، احدى قائل به اين نيست كه آن عبادت باطل است. و آنچه از همۀ اينها حاصل مى شود، اين است كه هم عبادت خائف صحيح است و هم عبادت طامع. و اين دليل است كه عبادت زمانى كه فقط اطاعت خدا باشد بدون قرار دادن شريكى براى او، صحيح است.

لذا اين مسأله در باب ثواب

و وعده هاى الهى مانعى ندارد، اما اگر اين عبادت مصب اجاره قرار گرفت و يعنى اگر شخص ذات عبادت را بياورد، مستحق اجر از ناحيه خدا نيست؛ لذا است كه مى گوييم بايد جميع سلسلۀ دواعى طوليه و عرضيه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 197

بازگشت به مطاع كنند و آن را با ذكر دو مطلب روشن كردند كه براى پرهيز از اطالۀ كلام از ذكر آن مى پرهيزم. «1»

و بالاخره نظر مرحوم محقق ايروانى، رحمة اللّه عليه، اين است كه مى فرمايد: «حق اين است كه داعى بر داعى باطل است و آن را با ذكر دو مقدمه بيان مى دارد:

1- داعى يعنى محركى كه باعث عمل مى شود، فقط در افعال اختيارى است و در غير افعال اختيارى، معقول نيست.

2- چگونه عاقلانه است كه دعوت كند به امرى كه امر ديگر انگيزۀ آن است، و به همين ترتيب او هم لازمۀ انگيزۀ ديگرى است و اين تسلسل است.

به عبارت بهتر: دعوت به امر از افعال مكلف نيست، پس معقول نيست كه امرى به امر ديگر داعويت بدهد؛ زيرا داعى يعنى محرك و ما دو امر داريم يكى امر به صلاة و ديگرى امر به «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»، پس امر اول باعثيت براى امر صلاتى درست مى كند. حال محرك به امر اول چيست؟ لا بد محرك ديگرى، پس تسلسل ايجاد مى شود و اين اشكال عقلى است كه باعث شده ايشان اصلا منكر داعى بر داعى شوند». «2»

حضرت امام خمينى (س) مى فرمايند: «ايشان بين داعويت ايقاعيه و تكوينيه خلط كرده اند. هر كدام از اينها منشأ خاص خود را دارند. ما در باب اوامر گفتيم كه اوامر ايقاعى اند و داعويتشان

هم ايقاعى است. ولى آنكه تكوينى است و عبد را به سوى

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 2، ص 280.

(2). همان، ص 281- 282.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 198

عمل مى كشاند، عبارت است از دعاوى نفسانى كه اگر نباشد ميليونها امر هم باشد، بازهم هيچ محركيت ندارد.

پس آنچه كه محركيت دارد امر نيست بلكه دعاوى نفسانيه است، و آنچه باعث مى شود كه عبد دعوت ايقاعى را آن طور كه هست امتثال كند، همان وعده هايى است كه در عقد سابق به او داده مى شود، مثلا دادن پول باعث مى شود اجير تحريك به كار شود. لذا نبايد بين دواعى نفسانيه و ايقاعيه انشائيه خلط كرد». «1»

در نهايت مرحوم شيخ در پايان جمع بندى كرده و مى فرمايند: «به عقيدۀ ما فى الجمله حق با صاحب رياض است و اخذ اجرت با قصد قربت منافات دارد، و اين استدلال فقط در مورد واجبات تعبدى آن هم به طور فى الجمله «2» استوار است. البته ايرادى كه خود ما داشتيم همچنان باقى است، كه اين استدلال نه مانع اغيار است و نه جامع افراد است.»

صفت عباديت منافاتى با اجاره ندارد

اشاره

همانطور كه قبلا بيان كرديم، دو امر اساسى كه مانع از صحت اجاره و جواز اخذ اجرت بر واجبات مى شوند عبارتند از:

1- مسألۀ عباديت

2- مسألۀ وجوب

______________________________

(1). همان، ص 282.

(2). مراد از فى الجمله، در خصوص آن دسته از واجبات تعبدى است كه انجامشان متضمن نفعى نسبت به باذل باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 199

عباديت

مرحوم خويى معتقدند، كه اخذ اجرت بر واجبات، مطلقا جايز نيست (ولى در ميان فقهاى عامه در اين مسأله اختلاف واقع شده است.) «1» و مى فرمايند: «مقتضاى قاعده جواز اخذ اجرت بر مطلق عبادات است، خواه اين اخذ اجرت در عقد اجاره باشد يا جعاله، و شبهه اى نيست در اينكه صفت عباديت منافاتى با اجاره و جعاله ندارد. پس عمومات صحت معاملات محكم است». «2» حال بر اين رأى اشكالاتى وارد است.

اول: همان اشكال صاحب رياض است (قبلا مفصلا ذكر شده) كه عبادت بايد با قصد قربت همراه باشد و اخذ اجرت با قصد قربت منافات دارد. لذا براى صحت عمل و مقربيت بايد عوض و اجرتى در كار نباشد. بعد ايشان مى فرمايند: در اين مورد سه ادعا وجود دارد.

ادعاى اول: اينكه عمل خارجى فقط به انگيزۀ تملك اجرت آورده مى شود، كه اين با قصد اخلاص منافات دارد.

______________________________

(1). فقه المذاهب، ج 3، ص 169: «حنفيه: صحيح نيست اجير شدن بر هر طاعتى كه اختصاص به همان مسلمان دارد، لكن متأخرين از وى مى گويند: جايز است اخذ اجرت بر اذان و تعليم قرآن و امامت و وعظ.» ص 176، مالكيه: «صحيح نيست اجير شدن بر طاعت كه واجب است بر اجير زمانى كه قبول نيابت نكند، مثل

صلاة و الا صحيح است. اما اعمالى كه واجب كفائى اند اجاره بر آن بدون اختلاف صحيح است». ص 181: «التزام دارند به اينكه بر امامت و اذان، اجرت صحيح است.» ص 188: «شافعيه: بر طاعات، اجير شدن صحيح نيست، و فقط بعضى از امور مستحبه استثناء شده اند، مثل امامت، تدريس اذان، تعليم قرآن و فقه و حديث». ص 195، «حنابله: صحيح نيست اجاره بر فعل نيت دار مثل نماز، اذان، پس صحيح است اخذ جعل بر اينها به عنوان جعاله.»

(2). أبو القاسم خويى، مصباح الفقاهه، ج 1، ص 460.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 200

ادعاى دوم: اينكه عمل خارجى به انگيزۀ تحويل دادن اجرت خارجى آورده مى شود.

ادعاى سوم: عمل خارجى به انگيزۀ استحقاق مطالبت آن آورده مى شود.

اما ادعاى اول كه ضرورتا بطلانش واضح است؛ زيرا تملك اجرت به نفس ايجار است نه عمل خارجى. پس عمل اجير از آن اوست.

اما ادعاى دوم، ايضا مثل ادعاى اول است، زيرا اجير مكلف است كه غير عمل را بياورد، و آن عمل خالى از قصد قربت باشد، پس داعى بر عمل عبادى غير قصد قربت است. و لو از جهت خوف عذاب باشد، به خاطر عدم تسليم عمل به مالكش.

و اما ادعاى سوم نيز اگر در بعضى موارد صحيح باشد، و اگر عمل را بياورد، به خاطر اينكه استحقاق مطالبه را شرعا دارد و آن منفك از قصد قربت در عمل نيست؛ زيرا آوردن عمل به خاطر اين است كه وى شرعا مستحق اجرت است، بنا بر اين بعد از اينكه اجير متمكن شد از مطالبه و تسليم اجرت به غير عمل صحيح، اين انگيزه اى براى

آوردن آن عمل صحيح بدون قصد قربت نمى باشد و شايد اين جواب كسانى باشد كه جواب داده اند به اين اشكال كه انگيزۀ اخذ اجرت در طول انگيزۀ امر، لغو است (از باب داعى بر داعى).

دوم: همانطور كه گفتيم آنچه در دواعى امتثال عبادت معتبر است، اين است كه همۀ سلسلۀ علل و دواعى به حلقۀ الهى متصل باشند. پس چگونه ممكن است كه انگيزه بدون قصد قرب باعث شود عمل از عباديت خارج گردد. «1»

______________________________

(1). همان، ص 465.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 201

ايشان مى فرمايند: «غير از عابدان، كه همۀ انگيزه هاى عبادت را، خالصا لوجه اللّه انجام مى دهند، عدۀ زيادى از مردم عبادات را به جهت رسيدن به منافع دنيوى يا اخروى، قصد مى كنند و اين منافاتى با عباديت عبادت ندارد.

پس نهايت چيزى كه در عبادات معتبر است، اين است كه آن عمل فقط و فقط براى خداوند متعال باشد. يعنى غايت عبادت خداوند است؛ و لكن گاهى به انگيزۀ حفظ جهات دنيوى، ترس از بلا و هلاكت يا رسيدن به قدر و منزلت است. چنانكه خداوند متعال در كتابش اشاره كرده به اينكه: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذٰابِي لَشَدِيدٌ» «1».

و گاهى عبادت با انگيزۀ خشيت از غصب خداوند و ترس از آتش جهنم است، يا به انگيزۀ رسيدن به رحمت واسعۀ الهى، كه اين مرتبه بالاتر از مرتبۀ دوم است. و گاهى غايت عبادت، خداوند است براى تحصيل رضاى او، بدون اغراض دنيوى و اخروى كه اين مرتبه از دو مرتبۀ قبلى بالاتر است و مختص به عارفين و سالكين مى باشد. مرحوم كلينى به اين مسأله اشاره كرده است،

«2» و از حضرت ابى عبد اللّه (ع) نقل شده كه فرمودند: عبادت كنندگان سه دسته اند:

1- عده اى كه از خوف خدا عبادت مى كنند، كه اين عبادت بردگان است.

2- عده اى كه براى طلب ثواب، خدا را عبادت مى كنند، كه اين عبادت تجار است.

______________________________

(1). ابراهيم: 7.

(2). حسنة ابراهيم بن هاشم، مرآة العقول، ج 2، ص 100؛ وافى، ج 3، ص 71؛ حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 1، باب 9؛ ما يجوز قصده من غايات النية من مقدمات العبادة، ص 10.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 202

3- عده اى براى اينكه خداوند را دوست دارند، عبادت مى كنند، كه اين عبادت احرار است و افضل عبادات.

به همين سبب بطلان قول بعضى از فقهاء روشن مى شود، «1» كه مى گويند: عبادت اگر كه براى كسب ثواب و دفع عقاب باشد، باطل است.

سوم: دليل صحت اجاره را، عموم آيۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» دانسته اند، و محال است كه شامل اين مقام شود؛ زيرا وفاى به شى ء عبارت است از تمام كردن كار و انجام آن، و واضح است كه با اتيان عمل براى اداى حق اللّه و امتثال اوامرش جمع نمى شود.

بنا بر اين بايد يكى از دو امر را قصد كند، يا وفاى به عقد يا امتثال امر مولى. پس اجتماع آن دو در يك محل واحد عاقلانه نيست، و ناگزير بايد از امر به وفا رفع يد كنيم.

ايشان مى فرمايند: «كه اولا، اگر چه وفاى به عقد عبارت است از اتمام و انهاى آن، ولى متوقف بر يك عنوان خاص نيست، بلكه در ايجاد متعلق عقد در خارج كفايت مى كند. بنا بر اين مانعى نيست در اينكه عمل واحدى كه اجاره بر آن

تعلق دارد، مصداق براى دو عنوان عبادت و عمل مستأجر عليه، با هم باشد. و محال نيست اجتماع قصد وفاى به عقد با قصد تقرب الى اللّه، و اگر غير از اين باشد، ادعاى گزاف است.

______________________________

(1). علامه مجلسى، بحار، كتاب الخلق، ج 15، ص 82: عن الفخر الرازى فى تفسير الكبير، انه نقل اتفاق المتكلمين على انّ من عبد اللّه لاجل الخوف من العقاب او الطمع فى الثواب، لم تصح عبادته، و اورده عند تفسير قوله تعالى «ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً» و عن المحقق البهايى: انه ذهب كثير من العلماء الخاصة و العامه الى بطلان العبادة اذا قصد بفعلها تحصيل الثواب او الخلاص من العقاب و قالوا ان هذا مناف الاخلاص.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 203

ثانيا دليل صحت اجاره، منحصر به آيۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» نيست. «1»

اشكال ديگر:

اگر گفته شود كه امر اجارى كه متعلق به فعل مستأجر عليه است، توصلى است و امر عبادى متعلق به آن عبادى است، بنا بر اين لازم مى آيد كه فعل واحدى كه مأمور شده بر آن به دو امر متخالف باشد، كه اين محال است.

مى گوييم: امر اجارى متعلق به عبادت، امر عبادى است، و امر اجارى منحل مى شود به يك حكم كلى انحلالى، بدون اينكه شأن تعبديت و توصليت داشته باشد و اين تعبدى و توصلى بودن به لحاظ متعلقشان است. بنا بر اين اگر متعلق امر اجارى توصلى باشد آن امر توصلى است. و اگر متعلق امر اجارى تعبدى باشد آن امر تعبدى است. (ايرادى كه حضرت امام خمينى به اين مسأله دارند در فصل قبل ذكر شد). «2»

بنا بر اين اگر اجاره متعلق

به امر عبادى شود، امر ناشى از آن نيز عبادى است، پس مؤكدى است بر امر عبادى با قطع نظر از اجاره. همچنان كه كاشف الغطاء و صاحب جواهر بدان معتقدند. پس اگر متعلق دو امر شى ء واحدى باشد محال است كه يكى مندك در ديگرى شود و وجوب مؤكدى است بر آن.

و در نهايت مى فرمايند: «بدرستى كه امر صلاتى متعلق به ذات عمل است و امر اجارى يا نذرى يا نحوهما، متعلق به عمل واجب مقيد به قصد قربت است. پس واضح است كه تأكد در آن عقلانى نيست، و بديهى است كه عقلانى نباشد كه امر

______________________________

(1). ابو القاسم خويى، همان، ج 1، ص 465.

(2). امام خمينى، همان، ج 2، ص 261.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 204

اجارى به منزلۀ صل وصوم باشد بلكه به منزلۀ صل با قصد قربت است و دائما توصلى است. «1»

صحت عبادات

در اخبار مستفيض و حتى متواتر آمده كه ترغيب در عبادات همراه ثوابها و فوايد آن آمده و خوف و ترس از ترك عبادات همراه با عقوبات و هلكات وارد شده است.

از اين اخبار روشن مى گردد كه هيچ اشكالى نيست، در اينكه عبادات براى جلب منافع مترتب بر آن فعل وارد شود، و يا دفع مضراتى كه مترتب بر ترك آن است. از اين قبيل عبادات در شريعت مقدس، و ادعيه و نوافل آمده كه به خاطر اغراض دنيوى مثل وسعت روزى، برآورده شدن حوايج، اداى دين و … عبادات انجام شود.

و احدى توهم نكرده كه، عبادات با اخلاص معتبر در آن با اين منافع دنيوى منافات دارد. بلكه طلب حاجت از خداوند سبحان و

لو دنيوى هم باشد، در نزد خداى متعال محبوب است و ضررى به عبادت نمى زند، بلكه باعث تأكيد در عبادات است.

ولى اگر غرض مكلف از اتيان نماز، مثلا فقط وسعت روزى باشد، به طورى كه تقربى در ميان نباشد، شكى نيست كه اين نوع از عبادات باطل است.

خلاصه اينكه ما وجهى صحيح را بر بطلان عبادات كه اخروى است و هم مستحق اجرت است نيافتيم و وجهى را هم كه مخالف اخلاص و تقرب باشد نيافتيم.

لذا دريافتيم كه صفت عباديت منافاتى با اجاره ندارد. «2»

______________________________

(1). ابو القاسم خويى، همان، ج 1، ص 465.

(2). همان، ص 467.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 205

صفت وجوب منافاتى با اجاره ندارد

اشاره

براى اثبات حرمت اخذ اجرت بر واجبات، استدلال ديگرى نيز ذكر شده كه بايد آن را همانند استدلالات قبلى مورد بررسى و تأمل قرار دهيم. در اين دليل روى وصف وجوب تكيه شده است و اين دليل را مرحوم كاشف الغطاء «1» آورده اند، كه ما به ذكر آن مى پردازيم.

ميان وصف وجوب و وصف تمليك و تملك يا اجاره دادن عمل، يك تنافى و تعاند ذاتى است و با يكديگر هرگز جمع نمى شود؛ زيرا وجوب معنايش آن است كه، مكلف چه بخواهد و چه نخواهد، بايد آن را به جاى آورد و از طرف مولى هم الزامى در كار هست.

و در يك كلام، اين عمل مملوك خداوند است و خداوند متعال استحقاق اين عمل را دارد، كه براى او انجام شود و عملى كه ملك اوست در برابر عوض و پاداشى كه به ما مى دهد، بايد به مالك اصلى اش تحويل و تسليم كنيم، و سلطنت مطلقه بر اين عمل، از آن خداوند

است و معناى عقد اجاره بر اين عمل، آن است كه اين عمل صد در صد ملك مستأجر باشد و او به خاطر پولى كه داده، استحقاق اين عمل را پيدا كرده كه صد البته اين دو با هم قابل جمع نيستند؛ زيرا عملى كه به واسطۀ ايجاب شرعى، ملك طلق خدا گرديده، معنا ندارد كه در همان آن، به ديگرى (باذل و مستأجر) تمليك شود و ملك طلق او باشد. «و المملوك لا يملك ثانيا مادام مملوكا»، «2» و عملى كه خداى استحقاق آن را يافته، ديگر معقول نيست در

______________________________

(1). شرح بر قواعد خطى كاشف الغطاء، ص 59.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 186.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 206

همان آن، ديگرى هم مستحق آن باشد كه «المستحق لا يستحق ثانيا» «1»؛ زيرا كه جمع بين آن دو، مستلزم اجتماع دو مالك مستقل، بر مملوك واحد شخصى در آن واحد است.

و اجتماع مالكين مستقلين بر مملوك واحد، اجتماع مثلين در شى ء واحد است كه آن هم منجر به اجتماع نقيضين در شى ء واحد است، (يعنى مثلا خدا هم مالك اين عمل است و هم نيست، يا آن مستأجر هم استحقاق اين عمل را دارد و هم ندارد) و اجتماع نقيضين هم، از محالات ذاتيه است، و ابده البديهيات و مبدأ المبادى است.

مثلا اگر زيد خود را اجير عمرو نمود تا ميتى را دفن كند، در واقع، انجام عمل توسط خود را به عمرو، تمليك نموده، و لذا محال است كه با حفظ مالكيت عمرو بر اين عمل، زيد خود را اجير كس ديگرى بنمايد كه براى وى نيز عمل

مذكور را به جاى آورد؛ چرا كه مستلزم اجتماع دو مالك بر يك مملوك خواهد گرديد.

و به تعبير مذكور در مكاسب «الا ترى انه اذا آجر نفسه لدفن الميت لشخص آخر … على ملك الاول» «2» و خداوند متعال كه امورى را واجب نموده با امر خويش آن امور را از انسان مطالبه كرده، و به وسيلۀ امر و طلب، مالك و مستحق اعمال مزبور گرديده و انجام دهنده، مالكيت بر آن امور ندارد تا بخواهد آنها را به ديگرى اجاره دهد و پول بگيرد، از اينرو اگر شخص بخواهد اعمال ياد شده را اجاره دهد، مستلزم اجتماع دو مالك بر يك مملوك خواهد بود، يعنى لازم مى آيد كه هم

______________________________

(1). همان.

(2). همان، ص 187.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 207

خداوند متعال استحقاق آن اعمال را داشته باشد و هم كسى كه آن اعمال را اجاره نموده است.

و اين معنا در همۀ واجبات الهيه به چشم مى خورد، مخصوصا در واجباتى كه برگشت به حق نموده، و خداوند متعال به جهت مراعات حق كسى بر ديگران واجب نموده، همانند احكام تجهيز ميت؛ چرا كه خداوند براى ميت حقى ثابت نموده و بر زنده ها واجب ساخته كه وى را تجهيز كرده و در قبر بنهند، و از اين رهگذر ميت استحقاق عمل تجهيز را پيدا نموده، حقى در آن عمل دارد. حال اگر شخص بخواهد خود را اجير كند و پولى دريافت دارد، تا مرده اى را تجهيز ساخته و در خاك بنهد، در واقع اجيركننده را مستحق انجام اين عمل ساخته، و لازمۀ اين حرف اجتماع دو مستحق بر حق واحد است، يعنى بايد هم

مرده را مستحق اين عمل دانست و هم شخص اجيركننده را.

نظر مرحوم شيخ در رابطه با اين استدلال

مرحوم شيخ مى فرمايد: «اساس و پايۀ اين استدلال بر اين استوار است كه اجتماع دو مالك بر يك مملوك محال بوده، و لازمۀ اخذ اجرت بر واجباتى چنين محال است، و ما دقيقا به همين پايه و اساس تعرض كرده، و آن را مورد خدشه قرار مى دهيم، و قبل از هر چيز نكاتى را مورد اشاره قرار مى دهيم.

نكتۀ اول: وجوب كه از طرف خداى متعال جعل مى شود، به معناى طلب فعل توسط اوست، بنا بر اين معنى اينكه مى گوييم خدا چيزى را واجب كرده، جز اين نيست كه آن را طلب نموده.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 208

نكتۀ دوم: از طلب خداوند و درخواست عمل توسط او، استحقاق او و مالكيت وى بر اين عمل را انتزاع مى نماييم.

نكتۀ سوم: در موردى كه فردى از آدميان و طائفۀ بشر استحقاق چيزى را پيدا كرده، مالك آن شود، شخص ديگر نمى تواند مالكيت و استحقاق نسبت به همان چيز را پيدا نمايد؛ چرا كه اگر چنين امرى اتفاق بيافتد، اجتماع مثلين كه همانند اجتماع ضدين محال است، پيش مى آيد». «1»

مرحوم شيخ (ره) مى فرمايند: «اين دليل نيز همانند دليلى قبلى، قابل مناقشه است و به عقيدۀ ما، بين مالكيت و استحقاق خدا بر يك عمل و مالكيت و استحقاق بشر تفاوت وجود دارد؛ زيرا بين استحقاق و مالكيت خدا بر عمل، با مالكيت شخص ديگر (اجاره كننده) بر همان عمل منافاتى وجود ندارد، و قياس مالكيت خدا، نسبت به چيزى با مالكيت آدميان، مع الفارق است. مى توان به راحتى تصور نمود كه خداوند مالك و مستحق چيزى

است كه در عين حال ديگرى مستحق آن است، اما در مورد مالكيت و استحقاق فردى از بشر بر عمل چنين تصورى بى پايه و ناممكن است. از اين رو استدلال مزبور كه مبتنى استحقاق خدا و استحقاق افراد بشر است، ناصحيح خواهد بود». «2»

زيرا كه ماهيت خدا نسبت به چيزى با بنده نسبت به چيزى در عرض هم نيستند، تا تنافى داشته باشد و جمع بين آن دو نشايد، بلكه همواره مالكيت انسان در طول مالكيت خداست، و مثل مالكيت بنده با ديگرى نيست كه در عرض و هم مرتبه

______________________________

(1). همان، ص 188.

(2). همان، ص 187.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 209

باشند. و نظير آن را در شرعيات و عرفيات هم داريم. فى المثل اگر ما قائل شويم كه عبد هم قابليت مالك شدن را دارد، مى گوييم: اين شي ء هم ملك عبد است و هم ملك مولى و منافاتى هم ندارد، زيرا مالكيت عبد در طول مالكيت مولى است، و در مرتبۀ بالاتر خود عبد و مالش ملك مولى است و «العبد و ما فى يده كان لمولاه»، يا مثلا شما وكيل تام الاختيارى داريد كه مستقلا حق تصرف در اموالتان را دارد و همزمان خود شما هم به عنوان موكل حق داريد، ولى منافاتى نيست؛ زيرا استحقاق وكيل در طول استحقاق شماست، و بدين معنا همۀ عالم وجود با همۀ مالكها و مملوكهايى كه دارد، ملك خداست و چون طوليت آمد تنافى را مى شود به زباله دان تاريخ افكند و از اين ناحيه خيالمان راحت شد.

توضيح مرحوم شيخ بر اجاره

اگر اجاره بر واجبات صحيح باشد، معناى اجاره آن است كه مستأجر و باذل مال

و پولى را به موجر تمليك مى كند و متقابلا موجر هم در عوض، عمل خود را به مستأجر تمليك مى كند.

و قانون اجاره اين است، همانطورى كه گفتيم، مستأجر بايد خودش ابتدا مالك عوض و مال باشد، تا بتواند آن را به موجر (يعنى همان عامل كه عملش را اجاره مى دهد) تمليك كند. وگرنه تمليك بدون تملك قبلى، از قبيل اعطاى بدون وجدان و دارايى است و فاقد الشى ء، معطى الشى ء نمى شود، و هكذا موجر هم چيزى را كه متقابلا به مستأجر تمليك مى كند (كه همان عملش باشد) بايد خودش مالك آن باشد و بر آن سلطنت داشته باشد تا بتواند در مرتبۀ بعدى به مستأجر تمليك كند، و الا تمليك بلا تملك است كه همان اعطاء، مع الفقدان است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 210

حال كه قانون اين است، مى گوييم: اگر عملى فى نفسه و قبل از اجاره مباح يا مستحب باشد و در تحت اختيار و سلطۀ عامل باشد، اجاره بر آن صحيح است و به توسط اجاره به ملك مستأجر در مى آيد و مانعى هم ندارد، ولى اگر عملى فى نفسه واجب بود (كما هو المفروض) و مكلف حق نداشت آن را ترك كند، بلكه ملزم به فعل آن بود، چنين عملى ملك خدا شده است و ديگر عامل نسبت به آن مالكيت و سلطنتى ندارد تا بتواند به مستأجر تمليك كند و وقتى نتوانست، اجاره منعقد نمى شود.

مثلا اگر انسانى خود را اجير كند تا فلان ميت را دفن كند، ديگر امكان ندارد كه براى همان كار شخصى و جزئى، خود را به فرد ديگرى هم اجاره دهد؛ زيرا عمل اول،

ملك او شده و او حق استيفاى اين عمل را دارد، ديگر چيزى براى عامل نمى ماند و ملكى ندارد كه بتواند همان را مجددا به دومى هم تمليك كند و اجارۀ بلاعوض و يك طرفه هم نداريم، پس اجارۀ دوم سفهى و اكل مال به باطل است.

نكتۀ ديگرى كه در اين استدلال به چشم مى خورد و شخص مستدل (كاشف الغطاء) خود به آن اعتراف نموده، اين است كه اين استدلال مذكور فقط شامل واجبات عينى مى شود و شامل واجبات كفائيه نمى شود؛ زيرا كه در واجبات كفائيه، آنچه واجب است عنوان كلى احد المكلفين است نه خصوص اين فرد يا آن فرد، و لذا مانعى ندارد كه بر يكى از مكلفين واجب شود.

و البته اين نقطۀ ضعفى است كه در گفتار وى مى باشد، و لذا براى اثبات عدم جواز اخذ اجرت بر واجبات كفائيه استدلال ديگرى ذكر نموده است كه آن را نيز رد خواهيم كرد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 211

استدلال وى در مورد واجبات كفائيه

استدلال وى بدين شرح است: وقتى فرد معينى از مكلفين كار را شروع مى كند، اين عمل واجب بر همان فرد متعين مى شود (بدين معنا كه منافع و آثار دنيوى و اخروى عمل، مسئلۀ مدح و ثواب، همه و همه به عامل تعلق مى گيرد) و ديگر معنا ندارد كه به ملك ديگرى (مستأجر) درآيد؛ زيرا مستأجر از اين عمل سود نمى برد، تا اجاره اش صحيح باشد، بلكه اكل مال به باطل است.

به عبارت بهتر: در واجبات كفائيه، هنگامى كه شخص اقدام به انجام عمل و اتيان واجب مى كند، عمل به نام او ثبت شده، براى وى تعين پيدا مى كند، و به تعبيرى در صندوق

ذخيرۀ اعمالش، پس انداز مى گردد، براى روزى كه «يَوْمَ لٰا يَنْفَعُ مٰالٌ وَ لٰا بَنُونَ إِلّٰا مَنْ أَتَى اللّٰهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» «1» و لذا پس از اينكه براى انجام دهنده ثبت گرديد، ممكن نيست بر اثر اجاره داخل در ملك ديگرى شود، و اگر تملك چنين عملى براى اجيركننده ممكن باشد، نظير اين است كه كسى شخصى را كه مالك منفعت است اجير كند تا منفعتى را كه ملك اوست، تملك نمايد. همانند اينكه زيد خانه اى را اجاره كرده، مالك منفعت آن شود و عمرو، زيد را اجاره كند تا منفعت خانه را كه ملك زيد است داخل در ملك خود كند، كه نامعقول بودن آن اظهر من الشمس است.

______________________________

(1). شعرا: 88.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 212

رد مرحوم شيخ بر اين استدلال

قبل از اينكه عامل عمل خود را به ديگرى اجاره دهد، اگر اقدام مى كرد و فعل واجب را انجام مى داد، منافع و آثارش هم به خود او تعلق مى گرفت، و ربطى به ديگرى نداشت؛ ولى پس از اجارۀ صحيح، ديگر معنى ندارد كه عمل، مال خود عامل باشد، بلكه عمل ملك مستأجر شده و او مستحق اين عمل گرديده و در نتيجه، آثار و منافع آن هم به مستأجر تعلق مى گيرد. (عامل مالك پول و اجرت مى شود و مستأجر مالك عمل و تبعات آن) بنا بر اين، اجارۀ مذكور سفيهانه و اكل مال به باطل نخواهد بود.

پس هنگامى كه شخص بر انجام عمل واجب كفائى اجير مى گردد، از اول عمل به نام اجيركننده، ثبت مى گردد و ثواب و پاداش آنچه رخ داده، به پاى وى منظور مى گردد، نه براى اجير.

به عبارت ديگر: در واقع انجام دهندۀ

واقعى، شخص اجيركننده است، و نسبت به اجير فقط اين اثر عائد مى گردد، كه وجوب از او ساقط شود؛ زيرا در واجبات كفايى بر اثر انجام عمل توسط يك نفر، تكليف از بقيه ساقط خواهد گرديد.

فرض كنيد، انقاذ غريق به صورت يك واجب كفايى مطرح است و بر زيد هم به عنوان يكى از مكلفين، واجب است. حال شخص ديگرى مانند بكر، زيد را بر اين عمل اجير مى كند. در اينجا ثواب انقاذ غريق از آن مستأجر خواهد بود، كه فاعل بالتسبيب است نه از آن اجير، و عامل كه فاعل مباشر است، فقط مستحق اجرت است.

مرحوم شيخ مى فرمايند: «استيجار براى جهاد از همين قبيل است كه ذكر گرديد، يعنى اگر كسى ديگرى را اجير كند تا به جهاد رفته و با دشمنان دين خدا بجنگد،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 213

تمام آنچه كه گفته شد، تطبيق مى گردد، و البته لازم به ذكر نيست كه اين معنا در صورتى است كه جهاد بر اجير و اجيركننده (مستأجر) وجوب كفايى داشته باشد.

پس با اقدام يكى، من به الكفايه، ديگر نيازى به ديگرى نيست، و اگر كسى به ديگرى پول داد و او را اجير كرد، باز ثواب جهاد از آن مستأجر خواهد بود و اجاره سفهى و عبث نيست».

خلاصه و نتيجۀ نظر شيخ

در پايان مرحوم شيخ در مقام خلاصه گيرى برآمده و مى فرمايد: «حاصل مطلب اين است كه من دليلى بر حرمت اخذ اجرت بر واجبات نيافتم كه شامل جميع موارد آن (عينى، كفائى، تعبدى، توصلى) باشد؛ زيرا كه همۀ استدلالات مطرح شده، تنها شامل برخى از موارد است و موارد ديگرى را شامل نيست. چنانچه استدلال صاحب

رياض (ره) شامل جميع واجبات توصلى نبود، همانند استدلال بعض الاساطين كه فقط وجوب عينى مشمول آن مى گرديد. بنا بر اين دليل وافى و كافى به جميع افراد در دست نداريم، غير از دليل اجماع كه محقق كركى بدان تصريح نموده است، كه بايد آن را نيز با ديدۀ تأمل و دقت بنگريم». «1»

نظر ساير علما بر اين استدلال

آنچه استاد اعظم كاشف الغطاء در كتاب قواعد خود ذكر كرده اند، عبارت است از تنافى ذاتى بين صفت وجوب و تملك، يعنى ذاتا صفت وجوب و اخذ عوض بر

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 187.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 214

واجب منافات دارند، زيرا عملى را كه شخص واجب است انجام دهد، مملوك خداوند است، مثل عملى كه مملوك غير است. پس صحيح نيست كه مورد اجاره قرار گيرد، زيرا تمليك مملوك، غير معقول است. «1»

مرحوم آيت اللّه خويى مى فرمايند «سلمنا كه محال باشد تبادل دو مالكيت با مالك واحد، ولى اين در صورتى است كه دو مالكيت در عرض هم باشند، به اينكه يك چيز واحد، مملوك دو نفر باشد. البته در زمان واحد و به نحو استقلال.

ولى اين استحاله در دو مملوك طولى واقع نمى شود، به اينكه سلطنت يكى در طول سلطنت ديگرى باشد، بلكه در شريعت مقدس هم بسيار واقع شده، مثل سلطنت اوليا و اوصيا و وكلا در تصرف اموال مولى عليهم. بدرستى كه مالكيت ايشان در طول مالكيت موالى آنهاست».

سپس ايشان مى فرمايند: «در ما نحن فيه هم چنين است، و مالكيت مستأجر براى عملى كه اجير كرده بر آن، در طول مالكيت خداوند متعال است، بلكه بالاتر مى فرمايد: مالكيت مالك بر

اموالش در طول مالكيت خداست، زيرا خداوند مالك تمام موجودات است، به نحو مالكيت تكوينى ذاتى ايجاديه كه به تعبير فلاسفه اضافۀ اشراقيه مى شود.

پس به تحقيق خداوند انسان را مالك بر موجودات قرار داده و انسان را بر موجودات مسلط كرده است، يا به نحو مالكيت ذاتى «2» يا به نحو مالكيت اعتبارى «3»؛

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ص 291- 290.

(2). مالكيت ذاتى، مثل مالكيت شخص بر اعمال و ذمه اش.

(3). مالكيت اعتبارى، مثل مالكيت شخص بر اموالش.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 215

پس مالكيت انسان بر اموالش و اعمالش، در طول مالكيت خداوند متعال است». «1»

حضرت امام خمينى (س) مى فرمايند: «بايد ديد بين مدعا و دليل مرحوم كاشف الغطاء هماهنگى وجود دارد يا خير؟

اينكه ايشان مى فرمايند، صفت وجوب تنافى ذاتى دارد، با اخذ اجرت، يعنى اين دو با هم نمى سازند، يعنى ذاتا مخالفند همانطور كه آب و آتش تنافى ذاتى دارند.

خير، تنافى در اينجا، تنافى بين مملوك و مستحق بالذات است؛ نه بين صفت وجوب و تملك. لذا مدعاى شما با دليلتان ناسازگار است.

سپس مرحوم كاشف الغطاء اينگونه فرمودند كه، وقتى خداوند عملى را ايجاب مى كند، اين ايجاب نسبت به يك عمل، موجب مملوكيت آن عمل براى خداوند مى شود و اين مملوك ثانى، نمى تواند مملوك ديگرى قرار گيرد و غير معقول است. پس بنا بر اين ايجاد خداوند از اسباب مملكه است مثل عقد اجاره، و ممكن نيست كه دوباره مورد اجاره قرار گيرد، چون مملوك براى بار دوم مملوك نمى شود.» «2»

سيدنا الاستاذ حضرت امام (س) مى فرمايند: «ايجاب از اسباب مملكه نيست، بعد مثال مى زنند به اينكه اگر پدرى به پسرش فعلى را ايجاب

كرد، يا مولى نسبت به

______________________________

(1). ابو القاسم خويى، همان، ج 1، ص 418.

(2). امام خمينى، همان، ص 290- 291.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 216

عبدش، اينطور نيست كه بگوييم پدر مالك عمل مى شود و اگر ادعا كنند كه بين اوامر الهى و غير الهى فرق است، مى گوييم ايجاب در همۀ موارد، به معناى واحد است و لو كسى كه انشاء كرده مختلف باشد، موجر ممكن است مختلف باشد ولى ايجابها يكى است.

اگر قصدشان از اين حرف اين باشد كه ايجاب خداوند موجب قطع سلطۀ مكلف مى شود و باعث مى شود براى مولا سلطنتى نسبت به فعل حادث گردد كه آن را بر عهده قرار داده، حال وقتى سلطنت، نسبت به آن فعل زايل شد، ديگر مالكيت عبد نسبت به فعل معنايى ندارد. لذا به سراغ آثار مالكيت رفته؛ زيرا اعتبار مالكيت در نزد عقلا به لحاظ آثارش مى باشد، وقتى آثار از بين رفت ديگر مالكيت معنا ندارد». «1»

حضرت امام مى فرمايند: «اين مصادره به مطلوب است، اگر قائل باشيم به اينكه ايجاب الهى موجب انحاء سلطنت از جمله سلطه بر معامله و اجاره مى شود. اين مصادره است، و اين دليل نيست، خود مدعاست». و در نهايت ايشان مى فرمايند: اگر بگوييم ايجاب الهى موجب قطع تمام سلطنت نمى باشد، بلكه موجب قطع بعضى از سلطنت است، صحيح است و عبارت است از اينكه، تشريعا از مكلف سلب اختيار مى شود از انجام يا ترك فعل. يعنى قبلا مى توانست انجام دهد يا ندهد، اما وقتى ايجاب آمد ديگر از او سلب اختيار مى شود؛ لكن اينگونه نيست كه مالكيت متقوم بر آن باشد، چون بسيارند از املاكى كه سلطنت

از آن سلب شده در حالى كه مالكيت در نزد عقلا باقى است.

______________________________

(1). همان، ص 291.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 217

در ضمن آن مالكيت طولى كه آقاى خويى و ساير آقايان مطرح كرده اند و مانند اصل مسلمى گشته است نيز، قابل خدشه مى باشد. ايشان فرمودند: على الفرض كه مملوك واحد نمى تواند دو مالك مستقل داشته باشد، ولى اين فرض محال در مالكيت عرضيه است ولى از نظر طولى مشكل ندارد. بعد مثالهايى آورده و بالاخره فرمودند كه مالكيت تمام ملاك نسبت به اموالشان در طول مالكيت خداوند است. «1»

لكن مى گوييم، اين طوليتى را كه شما مدعى هستيد و عكس طوليت بالاست، مالكيت خداوند نسبت به عبد يا اموال، از سنخ مالكيت اشخاص نسبت به اموال نيست. امر خداوند متعال موجب مالكيت او نسبت به عمل مى شود و مستأجر مالك مملوك الهى مى شود، پس خداوند متعال مالك ذات عمل است و مستأجر مالك مملوك خدا.

پس سنخ مالكيت خدا غير از سنخ مالكيت بشر است. پس مالكيتى كه نسبت به خداوند و پيامبران و ائمه (ع) گفته شده عبارت است، از مالكيت در تصرف نه مالكيت در عين. مثلا پدرى كه ولى است نسبت به اموال صغير، مالك تصرف است، يعنى مى تواند بفروشد، اما مالك عين نيست. يا مثلا پيامبر (ص)، اولويت در تصرف دارند، نه در مالكيت. و كسى قائل نشده به اينكه وقتى پيامبر (ص) مالكيت دارند ديگر كسى مالك مالش نيست. آقايان بين اين دو خلط كرده اند؛ زيرا مالكيت در تصرف ربطى به مالكيت در عين ندارد. «2»

______________________________

(1). همان، ص 291- 292.

(2). همان، ص 292- 293.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2،

ص: 218

نظر شيخ اعظم بر اخذ اجرت بر واجبات

مرحوم شيخ انصارى مختار خويش را در اين مسأله اينگونه ابراز مى دارد: «هر عملى كه داراى منفعت حلالى باشد كه آن منفعت مقصود عقلاست (نه اينكه نادره بوده و مورد اعتناى ايشان نباشد) به مقتضاى قاعده، اخذ پول و اجرت (معاوضه) بر آن جايز نيست. چه به عنوان اجاره بوده (كه از عقود لازمه است و بر منافع و اعمال تعلق مى گيرد)، كه اجرت ناميده شود و چه به عنوان جعاله باشد (كه از عقود جايز است) كه به جعل موسوم است. و از اين رو كسب درآمد در چنين اعمالى روا مى باشد اگر چه عمل، داخل در عنوان يكى از واجبات بوده مثل دفن ميت يا ازالۀ نجاست از مسجد عنوان آن باشد.» «1» حاصل اينكه: هر عملى كه داراى منفعت حلال قابل توجهى باشد، معامله بر آن و سليم آن به ديگرى و تمليك آن در مقابل عوض مشروعيت دارد. منتهى گاهى عمل يك عمل مباح و مستحبى است؛ مانند خياطى، بنائى، كتابت، و … كه در مواقع عادى شرعا اينها واجب نيستند، اما عملى ارزشمند هستند، منفعت دارند و عقلا قصد آن مى كنند، لذا معاوضه اش صحيح است. و گاهى هم آن عمل شرعا معنون به عنوان واجب است و از امورى است كه شارع مقدس آن را در حق مكلف واجب كرده است. بازهم نفس وجوب مانع از اخذ اجرت نيست و اجاره بر آن صحيح است.

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 188.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 219

آيا در صورت اجير گشتن بر عمل واجب وجوب ساقط مى شود؟

چنانكه ديديم، مقتضى قاعده، جواز اخذ اجرت بر انجام عملى است كه داراى منفعت محللۀ مقصوده است، ليكن جاى

اين سؤال هست كه حكم وجوب، در صورتى كه عمل مورد اجاره، واجب باشد، چيست؟ آيا همچنان وجوب باقى خواهد ماند يا ساقط مى گردد؟ در پاسخ، مرحوم شيخ عبارتى دارند كه به لحاظ پيچيدگى موجود در آن احتياج به بررسى و توضيح دارد، و همين امر ما را وارد بحثى دقيق مى نمايد، كه همتى عالى و حوصله اى سرشار، لازمۀ درك كامل آن مى باشد.

عبارت مرحوم شيخ اين است، «ثم ان صلح ذلك الفعل المقابل بالاجرة لامتثال الايجاب المذكور، او إسقاطه به، او عنده، سقط الوجوب مع استحقاق الأجرة، و ان لم يصلح استحق الاجرة و بقى الواجب فى ذمته لو بقى وقته، و الا عوقب على تركه.» «1»

براى شرح عبارت، لازم است مقدماتى را به طور فشرده بيان كنيم.

مقدمۀ اول: امتثال يعنى اجراى عمل به انگيزۀ انجام دستور خدا و لذا اگر به انگيزۀ ديگرى عمل صورت پذيرد، امتثال تحقق نيافته است.

مقدمۀ دوم: گاهى عمل واجب از ذمۀ مكلف ساقط مى شود، منتهى نه از راه امتثال بلكه از انجام عمل به انگيزه هاى ديگر، موجب سقوط واجب مى شود.

مقدمۀ سوم: هنگامى كه شخص به نيابت از كسى عملى را اتيان مى كند، در واقع انجام دهندۀ عمل، منوب عنه است، و اگر واجب كفايى باشد، تأثير آن اين است كه

______________________________

(1). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 220

از شخص اجير نيز وجوب ساقط است، چرا كه منوب عنه و لو از طريق نائب خويش آن را به جا مى آورد.

مقدمۀ چهارم: اعمال واجب كه در مقابل اجرت واقع مى شوند به دو صورت قابل تصورند:

1- گاهى همان عملى كه به ديگرى اجاره داده شده و در مقابل اجرت انجام

مى گيرد، عملى است كه صلاحيت دارد واجب را از دوش خود عامل (چون بر او هم واجب است) اسقاط كند، يعنى عامل هم استحقاق اجرت را يافته و هم واجب از عهده اش برداشته شده، مثل اجير شدن بر دفن ميت كه خود اين صورت سه فرض دارد:

الف. گاهى اين عمل موجب امتثال هم هست، مثل اينكه اجير شده براى ازالۀ نجاست از مسجد و سپس عمليات تطهير مسجد را به قصد امتثال امر ازل النجاسة انجام دهد، كه اين معنا موجب تحقق امتثال است و هم امتثال امر صادق است و هم استحقاق اجرت ثابت است و هم سقوط وجوب از مستأجر و هم سقوط وجوب از اجير عامل.

ب. گاهى عملى موجب امتثال نيست، ولى مسقط ايجاب مولى است و آن در فرضى است كه همين تطهير مسجد را به قصد امتثال امر ازالۀ نجاست نياورد، بلكه به قصد عوض و اجرت به جا آورد، در اينجا هم استحقاق اجرت مى آيد و هم سقوط وجوب از مستأجر و اجير مى آيد، ولى امتثال صدق نمى كند.

ج. گاهى عملى موجب امتثال نيست ولى عند هذا العمل يسقط ايجاب المولى. (يعنى وقتى عمل انجام شد وجوب مى رود، چون موضوع ندارد و سالبۀ به انتفاء موضوع

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 221

است. مثلا اجير شد براى دفن ميت و به قصد اجاره آن را انجام داد، در اينجا امتثال صدق نمى كند چون به قصد امر «ادفنوا امواتكم» اين كار را نكرده، ولى استحقاق اجرت دارد. ضمنا عند هذا الفعل واجب از دوش خود مستأجر و عامل برداشته مى شود، چون ديگر ميتى نيست كه دفن موضوع داشته باشد

و چنانكه در اصول خوانده ايم (سقوط الوجوب قد يكون بالامتثال و قد يكون بالعصيان و قد يكون بانتفاء الموضوع).

البته در اينجا محشين بزرگوار اظهار عجز كرده اند و مرحوم سيد يزدى در حاشيه فرموده: «أما الامتثال فكما اذا استأجره لدفن الميت عن نفسه فدفنه كذلك و أما الاسقاط به أى بالفعل فكما استأجره للدفن نيابة عن … و أما السقوط عنده فلم افهم المراد منه». «1»

و مرحوم شهيدى هم تفسيرى ارائه كرده اند به اينكه: «و اما الاسقاط عنده فبان يكون اجيرا على الدفن نيابة عن المستأجر و قصد عند الاتيان بالفعل النيابة و كونه عنه فإنه حينئذ يكون بواسطة التنزيل و النيابة فعلا للمستأجر لا لاجير و لكن سقط عنه عند اتيان الآخر اياه مباشرة لا نيابة.» «2»

سپس فرمود: «بالجمله الفرق بين هذا و بين سابقه و عن الاسقاط فى الاول بفعله الثانى بفعل الغير و هو المنوب عنه، غاية الامر تنزيلا و …» سپس فرمودند: «هذا غاية ما

______________________________

(1). كاظم يزدى، همان، ص 27.

(2). مير فتاح شهيدى، هداية الطالب، ص 123.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 222

خطر يبالى عاجلا فى شرح مراد المصنف …» و آنچه ما ارائه كرديم تفسيرى بود از يكى از استادان بزرگوارمان. «1»

2- گاهى عمل، عملى است كه اگر عامل انجام دهد، هر چند مستحق اجرت مى شود، ولى اين عمل مسقط واجب از عهدۀ او نيست و صلاحيت براى اين منظور ندارد. فى المثل كسى اجير مى شود كه نماز مغرب را مثلا از اول تا آخر بلند بخواند تا شخصى كه جاهل است، كلمات را از او گرفته و نمازش را فرا بگيرد كه هدف، تعليم غير است. و

آقاى اجير هم عمل را به قصد اجاره انجام مى دهد. در اينجا اجاره صحيح است و وى مستحق اجرت است، ولى اين نماز به درد خودش نمى خورد و واجب را از عهده اش بر نمى دارد؛ چون قصد قربت ندارد و لذا اگر وقتى باقى است بايد نماز واجب خود را به جاى آورد و اگر وقت تمام شد، او را بخاطر ترك واجب در وقتش عقاب مى كنند.

______________________________

(1). مرحوم آيت اللّه خويى (ره) مى فرمايند: اينكه فرموده اند، عملى كه اجير شده بر آن، اگر انجام شد، امتثال امر مولى را كرده حال گاهى واجب از او ساقط مى شود و گاهى نمى شود، اين عبارت مغلق و مضطرب است و حاصلش اين است كه اتيان واجبى كه اجير شده بر آن، مترتب مى شود بر امتثال امر مولى و استحقاق اجرت، هر دو، همانطور كه اگر كسى اجير شود براى تطهير مسجد، پس مسجد را تطهير مى كند به قصد امتثال امر مولى و اجير هم مستحق اجرت مى شود. همچنين است حال در واجبات تعبديه؛ زيرا دانستى كه اخذ اجرت منافاتى با جهت عبادى بودن ندارد. ولى در واجبات كفائيه اتيان واجب كه انجام شد، موجبى براى استحقاق اجرت و سقوط واجب از غير است. مثل انقاذ غريق، پس عملش در اينجا امتثال اين واجب على الفرض نيست و آوردن اتيان عمل موجبى براى استحقاق اجرت است و سقوط واجب نه از جهت اتيان واجب است، بلكه بخاطر رفع موضوع واجب است كه در همۀ موارد سقوط واجب و استحقاق اجرت متحقق مى شود. مصباح الفقاهة، ج 1، ص 472.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 223

بنا بر اين در همۀ صور،

آنچه مشترك است، استحقاق اجرت است و آنچه مورد اختلاف است، سقوط وجوب از مكلف است، و نتيجه اينكه: نمى شود به طور مطلق، وجوب را مانع از صحت معاوضه بر عمل واجب دانسته و گفت: مجرد وجوب مانع از اين است كه انسان بتواند در مقابل آن پول اخذ كنند.

پس آنچه قول مشهور گفته اند كه مجرد وجوب مانع از اخذ اجرت است مطلقا و تفصيلى نداده اند، صحيح نيست، به نظر ما بايد قائل به تفصيل شد.

مرحوم والد، قدس سرّه، در اين مورد مى فرمايند: تصوير استحقاق اجير بر اجرت، با عدم سقوط واجب از ذمه اش در نهايت اشكال است. زيرا اجاره على الفرض، بر اتيان ما هو الواجب، واقع شده و اگر آنچه را كه واجب فى نفسه است، بياورد، واجب ساقط مى شود. بنا بر اين بر جواز اخذ اجرت، مستحق اجرت مى شود، و الا مستحق اجرت نيست. پس تفكيك بين آن دو عقلانى نيست. بلكه اگر واجب توصلى باشد و ما قائل به بطلان اجاره باشيم، واجب ساقط مى گردد ولى اجرت ساقط نمى شود و امرى محال است. «1»

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، قواعد الفقهيه، ج 2، ص 145.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 225

(3) قاعدۀ حرمت اعانه بر اثم و عدوان

اشاره

يكى از قواعد مهم فقهيه، قاعدۀ «حرمت اعانۀ بر اثم و عدوان» است؛ پيرامون اين قاعده ابتدا مدارك و مستندات قاعده و سپس مقدار دلالت آن و بالاخره تطبيق آن با موارد مختلف در فقه و حقوق بيان مى شود.

مدارك و مستندات قاعده عبارت است از آيه، روايات، عقل و اجماع كه به ترتيب به هر يك از آنها مى پردازيم.

بيان مدارك و مستندات

1- آيه «تَعٰاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوىٰ وَ لٰا تَعٰاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوٰانِ»
اشاره

. «1» در نيكى و پارسايى همدستى كنيد نه در گناه و ستمكارى؛ و از خدا پروا كنيد كه خداوند سخت كيفر است.

______________________________

(1). مائده: 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 226

معناى لغوى و فقهى معاونت

در لغت «معاونت» يا «اعانت» از ريشۀ «عون» است كه اسم و مصدر مى باشد به معناى «پشتيبانى كردن»، «يارى كردن»، «مساعدت كردن»؛ همچنان كه مى گويند: أعان، يعنى يارى و كمك بر امرى كرد. «1» أعان اعانة على الشي ء: او را بر آن چيز كمك كرد و يارى داد (اجوف واوى).

عانة: بخشش كردن از روى ميل. كمك مالى كه دولت به برخى از مؤسسات مى كند تا رواج و رونق آنها را در برابر رواج بازارهاى خارجى حفظ كند. «2» جمع مفرد و مثنى كلمۀ «عون» يكى است و جمع مكسر آن «أعوان» مى باشد و اسم هاى هم خانوادۀ آن عبارتند از معانه، معونه، معون و اسم جمع آن «عون» است. «3»

كلمۀ معاونت از باب مفاعله بوده و «معين» و «معان» اسم فاعل آن است كه به معناى «يار»، «ياور» و «كمك كننده» هستند. «4» اعانت در لغت به معناى مساعدت است، مثلا مى گويند او را يارى داد. در اينجا يارى كردن بر گناهى است كه از مباشر سر مى زند. «لا» لاى ناهيه است كه دلالت بر حرمت دارد نه كراهت. «5»

اما درباره معناى فقهى، شيخ انصارى (قدس سرّه) فرموده اند: «ان الاعانة هو فعل بعض مقدمات فعل الغير بقصد حصوله تحقق منه لا مطلقا.»

______________________________

(1). ابن منظور، لسان العرب، ج 9، ص 232.

(2). خليل جر، فرهنگ لاروس، ج 1، ص 231.

(3). شرتونى لبنانى، اقرب الموارد، ج 2، ص 85.

(4). صفى پور، منتهى الارب فى لغة العرب، ج

3، ص 289.

(5). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، قواعد الفقهيه، ج 1، ص 304.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 227

اعانت عبارت است از انجام بعضى از مقدمات كارى كه ديگرى انجام مى دهد، با قصد انجام تحقق فعل از آن شخص مورد نظر، نه بدون قصد مطلقا. «1»

مرحوم والد (قدس سرّه) فرموده اند: «و اما الاعانة فهى لغة بمعنى المساعدة و اعانه على ذلك أى: ساعده عليه و المعين و المعان الانسان هو المساعد له فى فعله و أشغاله … فالمراد من الاعانة على الاثم، مساعدة الاثم الذي يصدر منه و ذلك بايجاد جميع مقدمات الحرام الذي يرتكبه او بعضها».

اعانت در لغت به معنى مساعدت است؛ مثلا مى گويند: اعانه على ذلك، يعنى او را يارى داد و معين، يعنى كسى كه فردى را در انجام كارش يارى دهد. بنا بر اين مراد از اعانت بر اثم، يارى كردن است بر گناه، يعنى گناهى كه از مباشر صادر مى شود و حال اين معاونت با ايجاد همۀ مقدمات يا بعضى از مقدمات فعل حرامى است كه شخص گناهكار انجام مى دهد. «2»

اعانت يعنى يارى دادن، بنا بر اين معين همان مساعد او در يك جهت يا ساير جهات است. و لكن ظاهر عدم اختصاص مساعدت به مساعدت عملى است، بلكه شامل كمك فكرى و ارشادى نيز مى شود. خلاصه اعانت يعنى يارى رساندن جهت صدور فعل حرام كه فكرى و عملى را شامل مى شود. «3»

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، مكاسب، ج 1، ص 68.

(2). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 1، ص 309.

(3). فاضل لنكرانى، قواعد الفقهيه، ج 1، ص 449.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 228

معاونت

يعنى فعلى از فاعل يا مباشر صادر شود و فردى مقدمات آن فعل را فراهم كرده باشد. «1»

معاونت بر اثم يعنى ايجاد مقدمه اى از مقدمات فعل غير، اگر چه تهيۀ مقدمات از روى قصد نباشد و فاعل نيز در انجام فعل مستقل باشد. «2»

از ديدگاه حضرت امام خمينى (س) تهيۀ مقدمات و اسباب معصيت براى كسى است كه قصد ارتكاب آن را دارد؛ حال اين تهيۀ اسباب براى رسيدن به هدف باشد يا نه و يا اثم در خارج تحقق يابد يا نه، اعانت بر اثم بوده و حرام است. «3»

تعريف معاونت

در تعريف معاونت برخى ايراد گرفته اند كه اين آيه بر حرمت اعانت در راه اثم و عدوان دلالت دارد و غير از تعاون است. اعانت اين است كه كسى ديگرى را يارى دهد. ولى تعاون عبارت است از همكارى دو يا چند نفر يا يك گروه با يكديگر. به تعبير ديگر، تعاون از باب تفاعل است و نياز به دو فاعل دارد.

در پاسخ بايد اظهار داشت كه خداوند سبحان امر به تعاون بر برّ و تقوى كرده است و همچنين از تعاون بر اثم و عدوان نهى فرموده است. اين همه به اعتبار فعل واحد يا قضيۀ واحده و يا واقعۀ واحدى نيست، بلكه خطاب به عموم مسلمانان و

______________________________

(1). نراقى، عوائد الايام، ص 26.

(2). ابو القاسم خويى، مصباح الفقاهه، ج 1، ص 176.

(3). امام خمينى، مكاسب المحرمه، ج 1، ص 211.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 229

مؤمنان است كه هر كدام ديگرى را در برّ و تقوى يارى دهد و در اثم و گناه، مساعدت و كمك ننمايد.

بنا بر اين اطلاق

لفظ تعاون به اعتبار مجموع قضاياست نه به اعتبار يك قضيۀ واحده يا فعل واحد. به عنوان مثال، اگر زيد، عمرو را در انجام كارى كمك كند و عمرو هم زيد را در كار ديگر كمك نمايد، تعاون انجام شده؛ يعنى با اينكه زيد عمرو را اعانت كرده همچنين عمرو، زيد را يارى داده است، ولى مى بينيم كه تعاون هم بر آن دو صادق است. در حالى كه نفس فعل انجام شده يكى نيست بلكه دو فعل است و براى تعاون احتياج به يك فعل داريم، نه دو فعل. بنا بر اين تعاون شامل معناى اعانت هم مى شود و انصافا آيه در دلالتش قصورى ندارد؛ اگر چه لفظ تعاون كه از باب تفاعل است، نياز به دو فاعل دارد. اعانت بر اثم يعنى جايى شخصى با انجام كار خود وسيلۀ حرام را فراهم كند، مقدمه اى از مقدمات صدور حرام از غير را ايجاد كرده، دست گناهكار را باز كند و او را در ارتكاب حرام متمكن سازد. «1»

معناى لغوى و اصطلاحى اثم

در لغت «اثم» به معناى «گناه»، «قمار»، «كار حرام» و كارهايى كه براى انسان انجام دادن آن حلال نيست، يا كارهايى كه انسان را از ثواب بازمى دارد آمده و گاه اثم به معناى كيفر مى آيد، ولى به نظر مى رسد به معناى ضرر باشد.

______________________________

(1). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 230

در آيۀ شريفه آمده: «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمٰا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنٰافِعُ لِلنّٰاسِ وَ إِثْمُهُمٰا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمٰا». از تو دربارۀ خمر و قمار مى پرسند بگو در آن دو، ضررى بزرگ و نيز منافعى براى مردم است، ولى ضرر آن از نفعش بيشتر

است. «1»

از مقابلۀ «اثم» با «منافع» نتيجه مى گيريم كه معناى اصلى آن ضرر است، كما اينكه گفته مى شود: اثم هر چيزى است كه در آن ضرر و زيان باشد. اسم فاعل آن «آثم» به معنى «گناهكار»، و «أثيم» صيغۀ مبالغه و جمع آن «آثام» است. «2»

در معناى اصطلاحى اثم بايد گفت اثم آن چيزى است كه خداوند سبحان از آن نهى كرده، خواه گناه صغيره، خواه گناه كبيره باشد. و اثم ترك هر آنچه كه واجب است، و انجام هر آنچه كه حرام است و گناه و سركشى را گويند. اثم: شامل همۀ گناهان و تمام مقدمات گناه مى شود. «3»

معناى لغوى و اصطلاحى عدوان

عدوان در لغت به معناى تعدى، تجاوز، ظلم و دشمنى است. عدوان بر وزن فعلان از ريشۀ عدا- يعدو- عدوانا است. در اصطلاح، عدوان، دشمنى و ستم آشكار است؛ «پس اگر بازايستادند، ديگر جاى زور و دشمنى نيست مگر بر ستمكاران». عدوان

______________________________

(1). بقره: 219.

(2). راغب اصفهانى، مفردات الفاظ قرآن، ص 5.

(3). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ص 309.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 231

همان تجاوز از حدود الهى است كه خداوند آن را براى بندگان خود در شرع مورد نكوهش قرار داده است. «1»

در آيۀ «وَ لٰا تَعٰاوَنُوا …» عدوان عطف به اثم شده است كه عطف خاص بر عام است. عدوان، دشمنى و ظلم را گويند كه عطف به گناه شده و اثم هم گناه كبيره و هم گناه صغيره را شامل مى شود. عدوان يعنى ظلم و تعدى كه از مصاديق گناه است. «2» «خلق را هر چه بتوانند از خير و سعادت بازمى دارند و به ظلم و بدكارى مى كوشند»

«3»؛ «هر كس كتمان شهادت كند البته به دل گنهكار است» «4»؛ «بسيارى از آنها را بنگرى كه به گناه و ستمكارى و خوردن حرام مى شتابند، بسيار بدكارى را پيشۀ خود نمودند» «5». پس اثم از عدوان است و زير مجموعۀ آن است. «6»

معناى لغوى جرم

جرم از مادۀ «جرم» بر وزن «ضرب» است؛ به معناى «تعدى كردن و گناه و معصيت» است. معناى ديگر آن «قطع كردن» بوده و دليل اين معنا اين است كه جرم سبب قطع عمل واجب الوصول مى شود. بنا بر اين گناهكاران را مجرم گويند؛ زيرا عمل صالح را قطع مى كنند. «7»

______________________________

(1). طبرسى، مجمع البيان فى تفسير القرآن، ج 4 و 3، ص 155.

(2). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، 306.

(3). قلم: 12.

(4). بقره: 283.

(5). مائده: 62.

(6). راغب اصفهانى، همان، ص 64.

(7). قريشى، قاموس القرآن، ج 1، ص 27.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 232

جرم- جرما لأهله: براى اهل خود كسب كرد. الشى ء: آن چيز را بريد و الشى ء آن چيز را تمام كرد. الرّجل: آن مرد گناه كرد. ه: او را گناهكار گردانيد يا بر او گناه نهاد. «وَ لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ*: و دشمنى قومى شما را به گناه نيفكند «1»» …

جريمة: گناه يا جنايت كرد. جرم- جرامة: گناه او بزرگ شد. جرم- جرما … به الدم أم الذنب: خون يا گناه بر گردن او افتاد … الجرم: گناه و خطا … الجرم: خطا و گناه. «2»

قاعدۀ «حرمت الاعانه على الاثم و العدوان» در فقه

صيغۀ نهى «وَ لٰا تَعٰاوَنُوا» حكم حرمت دارد يا كراهت؟

اما در رابطه با «اثم و عدوان» كه- همكارى نكنيد- به واسطۀ عمل و مشهور بودن مى توان به ظاهر آن عمل كرد و اشكالى در آن نيست؛ ليكن بحث دربارۀ وحدت سياق آيه است، اينكه مى توان نهى در آيه را بر كراهت حمل كنيم يا نه؟ در پاسخ بايد گفت:

اولا- در آيه دو جملۀ مستقل است كه يكى حكم بر امر و ديگرى حكم بر نهى است. وحدت سياق زمانى حاصل مى شود كه ما دو

جمله با يك حكم داشته باشيم كه يا امر و يا نهى باشند.

______________________________

(1). مائده: 2 و 8.

(2). خليل جر، همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 233

اما در اين آيه اينگونه نيست؛ زيرا حكم آنها جداگانه هستند كه يكى ايجاد شى ء است و ديگرى ممانعت از حصول شى ء را بيان مى كند.

ثانيا- تتابع دو جمله در آيۀ مذكور دليلى بر وحدت سياق نيست، بر خلاف حديث رفع كه آن حضرت (ص) در صدد بيان رفع اشياء برآمده كه باعث امتنان امت مى شود و اگر چه مرفوع متعدد است ولى به وسيلۀ يك رفع امتنانى برداشته مى شوند. «1»

از ظاهر مادۀ «عون» به دست مى آيد مراد همان مساعدت بر امرى باشد و معين همان ظهير و مساعد است و معناى معاونت زمانى صدق مى كند كه يكى معان و مباشر فعل و ديگرى او را در صدور فعل يارى رساند. لذا مراد از «تعاون» در آيۀ شريفه آن است كه براى غير «معين» در معصيت نباشد و در نيكى ها معين براى غير باشد، نه اينكه براى انجام دادن فعلى جمع شوند. كما اينكه در فرهنگ لغت مى گويند: تعاونوا، اعتونوا؛ يعنى يكديگر را يارى رساندن است. اما اگر مراد از تعاون همان شركت و شريك بودن در ايجاد مقدمه باشد، مقتضى جمود ظاهر قول آيه خواهد بود.

اشكال ديگرى كه بر صدق «اعانت» مى شود آن است كه مورد حكم در معاونت، تنزيهى است و دليل آن تقابل امر و نهى است.

سيدنا الاستاذ، امام خمينى (ره) براى رد اشكال فرموده اند: حكم ما در آيۀ مباركه اگر چه تنزيهى نيست؛ دليل ما اولا تناسب حكم و موضوع و نيز حكم عقل است

كه

______________________________

(1). فاضل لنكرانى، همان، ص 444؛ سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ص 304.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 234

هر دوى آنها شاهد بر اين است كه اين نهى بر تحريم شامل نهى تنزيهى نمى شود؛ ثانيا ضرورت حرمت معاونت بر اثم و عدوان وارده در اخبار دلالت بر عدم تنزيهى بودن حكم نهى است. «1»

به اتفاق فقها، جملۀ دوم دلالت بر حرمت معاونت در اثم دارد، در حالى كه جملۀ اول دلالت بر وجوب همكارى در نيكى و احسان دارد.

آنچه كه در آيۀ مزبور در زمينۀ تعاون آمده يك اصل كلى اسلامى است كه سراسر مسائل اجتماعى و حقوقى و اخلاقى و سياسى را در بر مى گيرد. طبق اين اصل مسلمانان موظفند در كارهاى نيك، تعاون كنند اما در اهداف باطل و اعمال نادرست و ظلم و ستم مطلقا همكارى ممنوع است، هر چند مرتكب آن دوست نزديك يا برادر شخص مسلمان باشد.

تعاون و همكارى بايد هم در دعوت به نيكى ها باشد و هم در مبارزه با بديها انجام گيرد. «2»

صيغۀ أمر «تَعٰاوَنُوا» دلالت بر وجوب دارد يا استحباب؟

نظر به استحباب است به تَعٰاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ … زيرا در خارج عدم وجوب مطلق تعاون در «برّ» و «تقوا» وجود دارد، لذا لازم مى آيد كه از ظهور دست برداريم و آيه را بر استحباب حمل كنيم، كما اينكه ظاهر است. أما مى توان آيه را بر وجوب تعاون حمل كرد، مانند حفظ جان محترم يا نجات غريق يا فرد سوخته. و علت آن است كه

______________________________

(1). امام خمينى، همان، صص 197- 196.

(2). مكارم شيرازى، تفسير نمونه، ج 4، ص 253.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 235

در احاديثى دفع منكر

و ضرر در اين امور واجب شده و حكم عقل نيز ما را تأكيد مى كند كه در اين موارد حمل بر وجوب تعاون كنيم. اما در مواردى كه شارع مقدس دفع منكر را لازم ندانسته، دليلى بر وجوب آن نخواهد بود؛ لذا حكم را بر استحباب حمل مى كنيم. «1»

2- روايات

پيامبر اكرم (ص) فرمودند: هر كس در كشتن فرد مسلمانى حتى در نوشتن كلمه و عبارتى مساعدت كند، در روز قيامت به گونه اى برمى خيزد كه گويى بر پيشانى او نوشته شده از رحمت پروردگار مهربان مأيوس است. «2» امام رضا (ع) فرمودند: هر آنچه از جانب خداوند متعال و شريعت مقدس مجاز شمرده شده و قوام و ايستايى امور مردمان بدان باشد، از قبيل آنچه كه مى خورند و مى آشامند و مى پوشند و نكاح مى كنند و تملك مى نمايند، خريدوفروش و هبه و عاريه اش حلال باشد و هر آنچه فسادى در آن به چشم مى خورد، به همين دليل مورد نهى قرار گرفته و به عبارت بهتر، خوردن و … ممنوع شده مثل شراب، ربا و غيره، پس حرام است و ضررزننده بر جسم و فاسدكننده نفس است. «3» پيامبر اكرم (ص) فرمودند: مبادا بر ضرر مسلمان مظلومى كمك كنيد، تا او به درگاه خداوند بر شما نفرين كند و نفرين او دربارۀ شما به اجابت رسد؛ زيرا نفرين مسلمان مظلوم به اجابت مى رسد. «4»

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ص 303.

(2). همان، ص 306.

(3). شيخ مرتضى انصارى، همان، ص 10.

(4). شيخ طوسى، مبسوط، ج 6، 285.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 236

3- حكم عقل

عقل به قبح اعانت بر اثم، كه سبب خشم مولى مى شود، حكم كرده است، همان طورى كه ارتكاب آن نيز عقلا قبيح است. لذا ما را امر كرده تا آن را ترك كنيم؛ همچنين عقل تهيۀ مقدمات و اسباب فعل حرام و اعانت بر فعل را قبيح مى داند و بدينسان معين را مستحق عقاب دانسته است.

از آنجا كه قوانين جزايى نيز او

را مستحق كيفر مى دانند، بدين جهت قوانين عرفى مكلف به ايجاد قوانين جزايى شده اند- اگر چه معين نقش اصلى در جرم نداشته باشد- وى را مجازات مى كنند؛ مثلا اگر كسى در سرقتى سارقى را يارى دهد و اسباب سرقت را فراهم و سارق را در اين جرم يارى كند، معين و معاون جرم بوده و از ديدگاه عقل مستحق جزا و مجازات مى باشد، همان طورى كه قوانين جزايى عمل كرده اند.

حكم عقل مستقل است از قبيح بودن كمك و مساعدت بر انجام فعلى كه مبغوض شارع مقدس است و يا چيزى كه در آن مفسده اى باشد. زمانى كه عقل آدمى به طور مستقل چنين فعلى را قبيح پندارد، به دليل قاعدۀ ملازمۀ «كل ما حكم به العقل حكم به الشرع» در شريعت مقدس نيز چنين فعلى قبيح خواهد بود و شخص اعانت كننده هم مبغوض شارع مقدس خواهد بود. «1»

______________________________

(1). سيد محمد موسوى بجنوردى، مجموعه مقالات فقهى، حقوقى، فلسفى، اجتماعى، ج 1، ص 300.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 237

4- اجماع

اگر چه فقهاى عظام اجماع بر حرمت اعانت اثم دارند، ولى با وجود آيه و ساير دلايل «روايات و عقل» اجماع فاقد اعتبار است. قهرا اين اجماع مدركى است و اجماع مدركى دليل مستقلى نمى باشد. «1»

بر حرمت اعانت، روايات مستفيضه و اجماع علماست و فقها در موارد گوناگون و در احكام عديده بدان استدلال كرده اند. «2»

بررسى قاعدۀ «حرمت الاعانه على الاثم و العدوان» در حقوق

تعريف معاونت در جرم در حقوق اسلامى

معاون كسى است كه در نفس فعل مجرمانه نقشى ندارد، ليكن امكانات را براى تحقق فعل اصلى توسط مجرم فراهم مى آورد و راه را هموار كرده تسهيلات لازم را براى مباشر يا سبب جرم تدارك مى بيند.

آنچه مسلّم است، اينكه در حقوق اسلامى معاونت در جرم با اصطلاحاتى نظير اعانت بر اثم، اعانت ظالمان، اعانت أعوان ظلمه مطرح است و براى كيفر آن نصّ خاصى وجود ندارد و فقط معاون يا معاونين در جرم تعزير مى شوند. «3»

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ص 308.

(2). نراقى، عوائد الايام، ص 26.

(3). سيد محمد موسوى بجنوردى، همان، صص 297- 296.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 238

معنا و مفهوم معاونت از ديدگاه حقوق جزا

معاونت از ديدگاه حقوق جزا از دو نظر مورد توجه قرار مى گيرد: يكى مفهوم و معناى «موسع» و ديگر مفهوم و معناى «مضيق».

معاونت در مفهوم موسع: شامل هر گونه مداخله و مشاركت در ارتكاب جرم و از آن جمله شامل اصطلاح خاص و حقوقى معاونت در جرم مى باشد.

معاونت در اين مفهوم اطلاق داشته و شامل تمام افرادى مى گردد كه به نحوى از انحا اعم از مباشرت، شركت و معاونت سهمى در تحقق جرم دارند؛ در حالى كه در معناى مضيق معاونت، نوع خاص و معينى از همكارى در ارتكاب جرم است، به طورى كه مجرم اساسا و رأسا هيچ گونه مداخله اى در عمليات اجرايى سازندۀ جرم نداشته و نقش او، فرعى و تبعى بوده و تنها در پيرامون جرم محدود و مشخص به امورى چون تهيۀ مقدمات جرم و تشويق و ترغيب … مى پردازد و مراد ما از معاونت در جرم مفهوم مضيق آن است. «1» معاونت در جرم يعنى تحريك

عامل اصلى جرم و يا كمك در تهيۀ مقدمات يا در لواحق جرم يا علم و تسهيل در اجراى آن و به طور كلى كمك عالمانه به مباشر جرم از طرف غير مباشر. «2»

معاونت يعنى فاعل مجرم را به راههاى مختلف جرم يارى رساند و معاون با تهيه مقدمات باعث حصول و نيز تسهيل جرم مى شود. معاونت ممكن است قبل از حصول نتيجه باشد؛ مانند اينكه معاون با ارشاد، مجرم را در حصول نتيجۀ مجرمانه يارى رساند و گاهى نيز معاونت همزمان با وقوع جرم است كه در اين حالت معاون، مجرم

______________________________

(1). مرادى، شركت و معاونت در جرم، ص 119.

(2). جعفرى لنگرودى، ترمينولوژى حقوق، ص 669.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 239

را در حين ارتكاب جرم يارى مى رساند، به نحوى كه در ركن مادى جرم دخالت نكند؛ مثلا در جرم سرقت، كسى كه با گرفتن طناب براى سارق، سرقت را تسهيل مى كند، اين فرد معاون در جرم و عمل وى كمك به جرم محسوب مى گردد.

در تعريف معاون جرم آمده: معاون كسى است كه هر چند مانند شريك در انجام جرم مداخله نموده است، لكن بر خلاف مجرم يا مجرمين اصلى وقوع جرم به وى استناد داده نمى شود؛ بنا بر اين مميزۀ اصلى معاون از شريك در جرم فقدان رابطۀ استناد بين جرم و فعل معاون است.

تاريخچۀ معاونت در جرم در حقوق جزاى ايران

فصل ششم از قانون مجازات هاى عمومى مصوب 23 دى ماه 1304، بر شركا و معاونين مجرم اختصاص يافته و مادۀ 28 از قانون مذكور مقرر داشته اشخاص ذيل معاون مجرم محسوب مى شوند:

1- كسانى كه باعث و محرك ارتكاب فعلى شوند كه منشأ جرم است و به

واسطۀ تحريك و ترغيب آنها، آن فعل واقع مى شود.

2- كسانى كه تبانى بر ارتكاب جرم كرده و به واسطۀ تبانى آنها جرم حادث مى گردد.

3- كسانى كه با علم و اطلاع از حيث تهيه و تدارك آلات و اسباب جرم يا تسهيل اجراى آن يا به هر نحو به مباشر جرم كمك كرده اند.

مطابق مادۀ 29 در مورد معاونين، محكمه مى تواند نظر به اوضاع و احوال قضيه و يا نظر به كيفيت، معاونين مجرم را به همان مجازاتى كه براى شريك مجرم مقدر است، محكوم نمايند و يا مجازات را از يك الى دو درجه تخفيف دهد؛ و سپس

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 240

مادۀ 30 از اين قانون به كيفيات اختصاصى كه موجب تشديد يا تخفيف مجازات در خصوص فاعل مى گردد، اشاره نموده و عدم تسرى آن را به معاون يا معاونين مجرم بيان داشته است. برابر مادۀ مرقوم، اوضاع و احوال مختصه به مرتكب اصلى كه موجب تغيير وصف يا موجب تخفيف و تشديد مجازات است، نسبت به معاون جرم مؤثر نخواهد بود و همچنين هرگاه فاعل جرم به جهتى از جهات قانونى معاف از مجازات باشد معافيت او تأثيرى در حق معاون جرم نخواهد داشت.

مقولات مذكور به موجب قانون مجازات عمومى سال 1352 منسوخ و همچنين مواد 28 الى 30 از اين قانون به بيان احكام و شرايط معاونت در جرم اختصاص يافت. برابر مادۀ 29 اشخاص زير معاون مجرم دانسته مى شوند:

1) هر كس كه بر اثر تحريك يا ترغيب يا تهديد يا تطميع كسى را مصمم به ارتكاب جرم نمايد و يا به وسيلۀ دسيسه و فريب و نيرنگ موجب

وقوع جرم شود.

2) هر كس با علم و اطلاع وسايل ارتكاب جرم را تهيه كند و يا از طريق ارتكاب آن را با علم به قصد مرتكب ارائه دهد.

3) هر كس عالما، عامدا وقوع جرم را تسهيل كند.

مجازات معاونت در جنحه يا جنايات مجازات مباشرت در ارتكاب آن است، ولى دادگاه مى تواند نظر به اوضاع و احوال و ميزان تأثير عمل معاون، مجازات وى را تخفيف دهد.

تبصره: براى تحقق معاونت در جرم وجود وحدت قصد و تقدم و يا اقتران زمانى بين عمل معاون و مباشر جرم شرط است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 241

مادۀ 29- در صورتى كه فاعل جرم به جهتى از جهات قانونى قابل تعقيب و مجازات نبوده و يا تعقيب و يا اجراى حكم مجازات او به جهتى از جهات قانونى موقوف گردد، تأثيرى در حق معاون مجرم نخواهد داشت.

مادۀ 30- مجازات شخص يا اشخاص كه اداره يا سردستگى دو يا چند نفر را در ارتكاب جرم به عهده داشته باشند اعم از اينكه عمل آنان شركت در جرم يا معاونت باشد، حد اكثر مجازات آن جرم خواهد بود؛ مگر اينكه در قانون مجازات خاص تعيين شده باشد.

چنانچه ملاحظه مى شود اين قانون تغييرات چندى را در قانون سال 1304 ايجاد نموده است. مقررات مزبور تا پيروزى انقلاب اسلامى و تصويب قانون راجع به مجازات اسلامى مورد عمل محاكم قرار مى گرفت. در تاريخ 21 مهر 1361 قانون راجع به مجازات اسلامى در 41 مادۀ به صورت آزمايشى به تصويب كميسيون امور قضايى مجلس شوراى اسلامى رسيد. مادۀ 21 تا 23 از قانون مرقوم به اين نماد حقوق اختصاص يافت و

تقريبا به تكرار مقررات قانون مجازات عمومى سال 1352 پرداخت.

برابر مادۀ 21 قانون مجازات اسلامى مصوب 1361، در جرايم تعزير اشخاص زير معاون جرم محسوب و تعزير مى شوند:

1) هر كس با علم و اطلاع وسايل ارتكاب جرم را تهيه كند و يا طريق ارتكاب آن را با علم به قصد مرتكب ارائه دهد.

2) هر كس بر اثر تحريك يا ترغيب يا تهديد يا تطميع كسى را مصمم به ارتكاب جرم نمايد و يا به وسيلۀ دسيسه و فريب و نيرنگ موجب وقوع جرم شود.

3) هر كس عالما عامدا جرم را تسهيل كند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 242

تبصره: براى تحقق معاونت در جرم وجود وحدت قصد و تقدم و يا اقتران زمانى بين عمل معاون و مباشر جرم شرط است.

مادۀ 29 و 30 نيز تقريبا مواد 22 و 23 از قانون 1352 را تكرار كرده است. ليكن قانونگذار اسلامى به صدر مادۀ 28 قانون 1352، عبارت «در جرايم قابل تعزير» و سپس عبارت «و تعزير مى شوند» اضافه كرده و بدين ترتيب مقررات قانونى معاونت در جرم را به جرايم مستوجب تعزير محدود نمود و تكليف جرايم ديگر چون جرايم مستوجب حدود قصاص و ديات را از محدودۀ عمومات معاونت در جرم خارج كرده و به حق نوع مجازات معاون را به مجازات تعزيرى محدود و منحصر نموده است.

از آنجا كه قانون راجع به مجازات اسلامى در مقام تبيين كنندۀ اصول كلى حاكم بر اقسام جرايم بود؛ لذا اختصاص دادن اصول و مقررات معاونت تنها به جرايم قابل تعزير چندان موجه و منطقى نيست. على هذا قانون مذكور با تصويب قانون مجازات اسلامى مادۀ

1370 نسخ گرديد. مواد 43 تا 45 قانون اخير به شرح زير به احكام و شرايط معاونت در جرايم مى پردازد.

مطابق قانون 43 قانون مجازات اسلامى مصوب 1370، اشخاص زير معاون جرم محسوب و با توجه به شرايط و امكانات خاطى و دفعات و مراتب جرم و تأديب از وعظ و تهديد و درجات تعزير، تعزير مى شوند.

1) هر كس كه ديگرى را تحريك يا ترغيب يا تهديد يا تطميع به ارتكاب جرم نمايد و يا به وسيلۀ دسيسه و فريب و نيرنگ موجب وقوع جرم شود.

2) هر كس با علم و عمد وسايل ارتكاب جرم را تهيه كند و يا از طريق ارتكاب آن را با علم به قصد مرتكب ارائه دهد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 243

3) هر كس عالما، عامدا وقوع جرم را تسهيل كند.

تبصرۀ 1: براى تحقق معاونت در جرم و مورد وحدت قصد و تقدم و يا تفاوت زمانى بين عمل معاون و مباشر جرم شرط است

تبصرۀ 2: در صورتى كه براى معاونت در جرمى، مجازات خاص در قانون يا شرع وجود داشته باشد، همان مجازات اجرا خواهد شد.

تاريخچۀ قوانين كشورهاى ديگر

مقنن ايتاليا در مادۀ 112 براى محركين يك كيفيت مشدد اجبارى قايل شده است.

بعضى از قوانين خارجى محركين را در مقولۀ مجرمين اصلى قرار داده است، از قبيل:

قانون جزاى اتريش، بند 5 و قانون جزاى 1864 سوئد و قانون جزاى عهد بلژيك، مادۀ 64 و قانون جزاى 1896 بلغارستان.

بعضى ديگر از قوانين خارجى محركين را طبقۀ خاص محسوب داشته اند و مجازات آنها را به همان اندازۀ شركاى در جرم تعيين كرده اند؛ از قبيل:

قانون جزاى 1871 اسپانيا، مادۀ 1؛ قانون جزاى

1875 شيلى، مادۀ 14؛ قانون جزاى 1926 ونزوئلا، مادۀ 135.

قوانين جزاى آلمان از بين معاونين جرم مستفيد از تخفيف، محركين را مجزا كرده است و براى آنها مجازات شديدى قايل شده است.

قانون 1930 ايتاليا (بخش جزايى) در مادۀ 12 عمل تبهكارانۀ عده اى را كه با هم همكارى كرده و جمعا مرتكب جرم مى شوند، يك كيفيت مشدده تلقى كرده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 244

شرايط تحقق معاونت در جرم

به مبناى تبصرۀ مادۀ 21 قانون جزاى اسلامى: «براى تحقق معاونت در جرم، وجود وحدت قصد و يا تفاوت زمانى ميان عمل معاون و مباشر جرم شرط است.» و افزون بر اين دو شرط، شرايط ديگرى نيز وجود دارد:

«1- وحدت قصد

2- تقدم و يا اقتران زمانى قصد بين عمل معاون و مباشر؛ پس وحدت قصد قبل از ارتكاب عمل مجرمانه و يا همزمان با آن عمل است. بنا بر اين اگر تهديد، تطميع، تحريك، ترغيب، دسيسه، فريب، نيرنگ، تهيۀ وسايل ارتكاب جرم، ارائۀ طريق ارتكاب جرم و تهيۀ راه ها و يا تسهيل وقوع جرم بعد از عمل مجرم اصلى صورت گيرد، معاونت جرم تحقق پيدا نمى كند.

3- وقوع جرم اصلى؛ شرط سوم اين است كه عمل مجرمانه در خارج تحقق پيدا كند. پس اگر مباشر فقط در مرحلۀ قصد و يا در مرحلۀ تهيۀ مقدماتى باشد كه از نظر قانون جرم نباشد، معاونت در اين امور جرم نيست، مگر اينكه قانون آن عمل را جرم جداگانه اى بداند كه در اين فرض از دايرۀ مربوط به مقررات معاونت خارج است.

4- جرم بودن اصل عمل: اينكه اصل عمل ارتكابى واقعا جرم باشد. حال اگر اصل عمل جرم نباشد معاونت در

آن هم جرم نخواهد بود؛ مثلا اگر كسى شخص مهدور الدمى را به هلاكت برساند و يا افرادى او را در اين امر كمك كنند، از آنجا كه اصل عمل جرم نيست، معاونت در آن هم جرم تلقى نمى شود. اما اگر به نحوى آن را (جرم اصلى) تبرئه كنند، نظير گذشت شاكى يا مدعى خصوصى و يا هر

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 245

عاملى كه موجب عدم مسئوليت كيفرى او شود؛ مانند جنون، صغر سن، فوت و غيره، موجب عدم مسئوليت معاون يا معاونين نخواهد شد.» «1»

در همين رابطه مادۀ 22 قانون دربارۀ مجازات اسلامى مقرر مى دارد: «در صورتى كه فاعل جرم به جهتى از جهات قانونى قابل تعقيب و مجازات نباشد، يا تعقيب و يا اجراى حكم مجازات او به جهتى از جهات قانونى موقوف گردد، تأثيرى در حق معاونين جرم نخواهد داشت».

«5- عدم دخالت در عمليات اجرايى: كسانى كه در ارتكاب عمل مجرمانه تبانى كنند، اگر قانونگذار نفس عمل معاونين را جرم مستقلى نداند، در صورتى به جرم معاونت تعقيب مى شوند كه در عمليات اجرايى دخالت نداشته باشند.

6- پيش بينى جهات معاونت در قانون: آخرين شرط اين است كه عمل معاونت در زمرۀ مواردى باشد كه در قانون پيش بينى شده است؛ نظير تحريك، ترغيب، تطميع و در صورتى كه در قانون نباشد و خواسته باشند معاون را به جرم معاونت مؤاخذه و مجازات نمايند، با اصل مسلم و بديهى قانونى بودن جرم منافات دارد كه بحث تفصيلى آن در جاى خود مذكور است.» «2»

آيا معاونت در جرم مستقل است يا غير مستقل؟

به رغم عده اى معاونت، جرم مستقل است و در باور برخى غير مستقل. اگر ديدگاه قانونگذار ايرانى

در بند نخست مادۀ 21 قانون دربارۀ مجازات اسلامى را مورد توجه

______________________________

(1). سيد محمد موسوى بجنوردى، همان، ص 293.

(2). همان، ص 294.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 246

قرار دهيم در مى يابيم كه قانونگذار معاونت را به عنوان جرم مستقلى نپذيرفته است.

اما با توجه به تبصرۀ مادۀ قانون ياد شده كه وحدت هدف، قصد مباشر و معاون، همچنين تقدم و اقتران زمانى بين عمل معاون و مباشر جرم را شرط صحت معاونت قرار داده است و در قانون ياد شده مقرر داشته: در صورتى كه مباشر جرم، به جهاتى قابل تعقيب يا مجازات نباشد و يا اينكه اجراى حكم به جهتى از جهات قانونى دربارۀ او موقوف گردد، تأثيرى در تعقيب و مجازات نخواهد داشت؛ در اينجا معاونت به عنوان جرم مستقل پذيرفته شده است.

در بخش «جرايم عليه اشخاص و اطفال» قانون تعزيزات تهيۀ وسايل ارتكاب جرم يا ارائه طريق آن را به عنوان جرم مستقل پذيرفته است و معاون آن به جرم معاونت قابل مجازات است؛ مثلا در مادۀ 90 آمده است: «هر كس زن حامله را دلالت به استعمال ادويه يا وسايل ديگرى كه موجب سقط حمل گردد، بنمايد به 3 تا 6 ماه حبس محكوم خواهد شد».

يا در مادۀ 91 آمده است: «اگر زن حامله براى سقط جنين به طبيب و يا قابله مراجعه كند و طبيب هم عملا و عامدا مباشرت به اسقاط جنين نمايد، ديۀ جنين به عهدۀ اوست و اگر او را به وسايل اسقاط جنين راهنمايى كند، به 6 ماه تا 3 سال حبس محكوم خواهد شد».

در برخى موارد نيز اخفاى اشياى مسروقه به عنوان جرم

مستقل پذيرفته شده؛ چنان كه در مادۀ 110 قانون مورد اشاره آمده است: «هر كس با علم و اطلاع يا با وجود قراين اطمينان آورد به اينكه شيئى در نتيجۀ ارتكاب سرقت به دست آمده، آن را به نحوى تحصيل يا مخفى يا قبول نموده يا مورد قبول قرار دهد، به شلاق تا 74 ضربه محكوم خواهد شد. در صورتى كه متهم، معاملۀ اموال مسروقه را حرفۀ خود

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 247

قرار داده يا با داشتن شغل ديگرى به اين كار نيز اشتغال داشته باشد، دادگاه او را به دو سال حبس محكوم مى نمايد».

بنا بر اين قانونگذار ايرانى نه به نحو اطلاق، مستقل بودن آن را نفى كرده و نه مطلقا آن را پذيرفته است، بلكه اين معاونت بستگى به نوع جرم و شرايط تحقق آن دارد. «1»

بررسى مصاديق معاونت در جرم از نظر حقوق جزا

تحريك

تحريك در لغت به معنى «بر انگيختن»، «به حركت درآوردن» و «واداشتن» آمده است و در اصطلاح حقوقى يعنى «توصيه و تشويق مجدانه و تزريق افكار مجرمانه براى مصمم كردن ديگرى براى ارتكاب جرم معينى».

در قانون جزاى فرانسه كه قوانين برخى كشورها مانند مصر از آن اقتباس شده است، طى مادۀ 60 مقرر مى دارد: «افرادى كه از طريق هديه، وعده، تهديد، سوء استفاده از مقام يا قدرت، حيله و نيرنگهاى مجرمانه، ديگرى را به ارتكاب تحريك مى كنند معاون جرم محسوب مى شوند». قانونگذار در برخى موارد بى آنكه جرم واقع شود تحريك را قابل مجازات دانسته و مجازات معاونت را به خاطر اهميت و خطر تحريك چه بسا بيشتر از مجازات مباشرين تعيين نموده است، كه ذيلا بعضى از معاونتهايى كه حكم جرم دارند

بيان مى شوند.

______________________________

(1). همان، صص 485- 287.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 248

اول- در مادۀ 512 قانون مجازات اسلامى، بخش تعزيرات آمده: «هر كس مردم را به قصد بر هم زدن امنيت كشور به جنگ و كشتار با يكديگر تحريك كند، صرف نظر از اينكه موجب قتل و غارت بشود يا نه، به يك تا 5 سال حبس محكوم خواهد شد».

دوم- در مادۀ 639 قانون مجازات اسلامى، بخش تعزيرات آمده: «افراد زير به حبس از يك تا ده سال محكوم مى شوند. در مورد بند الف علاوه بر مجازات قصد، محل مربوط به نظر دادگاه بسته خواهد شد».

الف) هر كس كه مركز فساد يا فحشا داير يا اداره كند.

ب) هر كس كه مردم را به فساد يا فحشا تشويق نموده يا موجبات آن را فراهم كند.

ترغيب

ترغيب در لغت به معناى «مايل ساختن» و «به رغبت درآوردن» است و در اصطلاح كيفرى به معناى ايجاد علاقه و سبب تمايل ديگرى براى ارتكاب جرم است. پس مى توان گفت: ترغيب «1» تشديد ميل به ارتكاب جرم در ديگرى است كه نوعى معاونت مى باشد. «2»

______________________________

(1). شرف الدين، غياث اللغات، ص 410.

(2). وليدى، حقوق جزاى عمومى، ج 3، ص 373.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 249

تهديد

به معناى «ترساندن» است. از نظر حقوقى عبارت است از مجموعۀ اقدامات كتبى يا شفاهى كه شخص به عمل مى آورد تا ديگرى را به خلاف ميل خود وادار به ارتكاب جرم كند، به نحوى كه اگر از آن امتناع ورزد، احتمال خطر جانى يا مالى يا افشاى اسرار يا نسبت دادن امورى، كه موجب هتك شرف مى شود، براى شخص تهديد شده وجود دارد. «1» اكراه در قالب تهديد از موارد رفع مسئوليت كيفرى و معافيت از مجازات است. طبق مادۀ 29 قانون مجازات اسلامى «در جرايم تعزيرى هرگاه كسى بر اثر اجبار يا اكراه عادتا غير قابل تحمل مرتكب جرمى شود مجازات نخواهد شد. در اين مورد اكراه كننده به مجازات آن جرم محكوم خواهد شد».

مادۀ 54 قانون مجازات اسلامى مصوب سال 1370، ضمن نسخ مادۀ 29 سال 1361 مقرر مى دارد «در جرايم موضوع مجازات هاى تعزيرى يا بازدارنده هرگاه كسى بر اثر اجبار و اكراه كه عادتا قابل تحمل نباشد، مرتكب جرمى گردد، مجازات نخواهد داشت. در اين موارد اجباركننده به مجازات فاعل جرم، با توجه به شرايط و امكانات خاطى و دفعات و مراتب جرم، تأديب از وعظ و توبيخ و تهديد و درجات تعزير محكوم مى گردد».

در اين حالت سبب عفو مباشر مى شود و تهديدكننده مسئوليت دارد.

اكراه در قتل وضع استثنايى دارد. مى توان گفت در اكراه موضوع مواد 29 و 45 قوانين سابق و لا حق، مرتكب شونده فاقد رضا ولى قصد بوده است. در حالى كه در

______________________________

(1). شامبياتى، حقوق جزاى اختصاصى، ج 1، ص 104.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 250

تهديد موضوع مواد 21 و 43 همان قوانين، مرتكب در لحظه ارتكاب داراى قصد و رضا هر دو بوده است. «1»

نظريه ها پيرامون مجازات معاونت در جرم

اين نظريه ها به دو طريق پيشنهاد شده است:

«1- راه «وابستگى» نسبى است؛ يعنى مجازات معاون به نسبت مجازات جرم اصلى باشد.

2- مجازات او را مستقل مى داند؛ يعنى حسب نوع و كيفيت معاونت براى هر معاونى مجازات مستقل تعيين شود.» «2»

مجازات معاونت در قانون جزاى فرانسه و ايران:

مادۀ 59 قانون جزاى فرانسه مقرر مى دارد: «معاونين جرم و يا جنحه به همان مجازاتى كه براى مجرمين اصلى معين شده محكوم مى گردند، مگر در مواردى كه قانون طور ديگرى مقرر داشته است».

در مادۀ 401 قانون مجازات فرانسه آمده: «براى سرقت ساده حد اقل يك سال و حد اكثر پنج سال مجازات معين كرده كه قاضى بايد ميزانى را كه مطابق عدالت تشخيص مى دهد براى مجرمين تعيين كند».

______________________________

(1). گلدوزيان، حقوق جزاى عمومى، ج 2، ص 148.

(2). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 251

در مادۀ 29 قانون مجازات ايران آمده: «در مورد معاونين مجرم، محكمه مى تواند نظر به احوال قضيه و يا نظر به كيفيات، معاونين مجرم را به همان مجازاتى كه براى شريك مجرم مقرر است محكوم نمايد و يا مجازات را از يك تا دو درجه تخفيف

دهد». «1»

در مادۀ 43 ق. م. ا آمده: «اشخاص زير معاون مجرم محسوب و با توجه به شرايط و امكانات خاص و دفعات و مراتب جرم، تأديب از وعظ، تهديد، درجات تعزير، تعزير مى شوند».

اين ماده قاضى را در تعيين مجازات مختار مى داند. (بر اساس ديدگاه مشهورى) در تبصرۀ يك مادۀ 269 ق. م. ا آمده: «مجازات معاون جرم موضوع اين مادۀ سه ماه حبس تا يك سال است». «2»

مادۀ 210 ق. م. ا معاونت در جرم، مجازات فاعل را مستقل مى داند: «اشخاصى كه در قمارخانه ها يا اماكن معد براى صرف مشروبات الكلى، موضوع ماده هاى 701 و 705، قبول خدمت كنند، يا به نحوى از انحا به داير كنندۀ اين قبيل اماكن كمك نمايند، معاون محسوب مى شوند و مجازات مباشر در جرم را دارند؛ ولى دادگاه مى تواند نظر به اوضاع و احوال و ميزان تأثير عمل معاون مجازات را تخفيف دهد».

مادۀ 726 ق. م. ا حد اقل مجازات را تعيين كرده: «هر كس در جرايم تعزيرى معاونت نمايد، به حد اقل مجازات مقرر در قانون براى همان جرم محكوم مى شود».

البته اين مورد زمانى اعمال مى شود كه مجازات خاص و معينى براى معاون در قانون

______________________________

(1). زراعت، شرح قانون مجازات اسلامى، بخش كليات، ص 349.

(2). همان، ص 341.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 252

تعيين نشده باشد، و الا مثل تبصرۀ 2 مادۀ 43 عمل مى شود كه مجازات معاون را به عهدۀ دادگاه گذاشته است». «1»

در مادۀ 28 ق. م. سال 1352 آمده: «مجازات معاونت در جنحه يا جنايت مجازات در ارتكاب آن است، ولى دادگاه مى تواند با توجه به اوضاع و احوال و ميزان تأثير

عمل معاون، مجازات را تخفيف دهد».

مادۀ 22 فصل ششم قانون مذكور، به اين نكته توجه مى دهد كه هيچ ملازمه اى بين مجازات مباشر با مجازات معاون نيست، به اين صورت كه عقوبت و مؤاخذۀ معاون متوقف بر مجازات مباشر باشد. ممكن است به جهتى از جهات، قانون قرار موقوفى تعقيب مباشر صادر گردد، و ليكن تأثيرى در حق معاون نداشته باشد و يا به دليل قانونى سلب مسئوليت كيفرى بشود، اما معاون همچنان تحت پيگرد قانونى باشد. «2»

تعريف تعزير در قانون: تعزير را مادۀ 11 قانون اينگونه تعريف كرده است:

«تعزيرات، تأديب و يا عقوبتى است كه نوع و مقدار آن در شرع تعيين نشده و به نظر حاكم واگذار شده است، از قبيل حبس، جزاى نقدى و شلاق كه بايستى از مقدار حد، كمتر باشد». «3»

______________________________

(1). همان، ص 349.

(2). سيد محمد موسوى بجنوردى، همان، ج 3، صص 296- 295.

(3). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 253

بررسى عناصر ضرورى معاونت در جرم و شرايط تحقق آن

سه عنصر ضرورى معاونت در جرم

در معاونت در جرم وجود سه عنصر ضرورى است كه به طور خلاصه بررسى مى شود.

عنصر قانونى: زمانى عنوان معاونت صدق مى كند كه موارد آن در قانون آمده باشد.

همان طور كه در جرم اين عنصر نقش بسزايى در متهم كردن مرتكب و تعقيبات قانونى او دارد. در مادۀ 21 قانون مجازات اسلامى در بند يك و دو و سه به آن اشاره شده است.

عنصر مادى: صرف قصد گناه و معصيت و جرم براى اثبات جرم كافى نيست، بلكه مجرم علاوه بر قصد، بايد آن را به عرصۀ ظهور برساند.

عنصر روانى: هنگامى كه شخص ارادۀ ارتكاب آن عمل را داشته باشد؛ مثلا در قتل عمد، قاتل بايد عامد و قاصد

باشد و همين امر (عنصر روانى) در عبادات، عقود، ايقاعات و در همۀ اعمال حقوقى نقش اصلى را ايفا مى كند.

لازم به تذكر است كه در بحث فقهى نيز همين مطالب به چشم مى خورد. در بحث عنصر روانى، تفكيك جرايم عمدى از جرايم غير عمدى ضرورى است، چون در جرايم عمدى توافق و وحدت قصد قبلى بين مباشر و معاون او، امر طبيعى به نظر مى رسد و بين حقوقدانان اختلافى نيست، اما در جرايم غير عمدى به نظر برخى از حقوقدانان به دليل فقد قصد و توافق قبلى، معاونت در جرم مورد پيدا نمى كند.

قانونگذار ايرانى دربارۀ عنصر روانى در جرايم عمدى، اظهار مى دارد:

هر كس با علم و اطلاع وسايل ارتكاب جرم را تهيه كند و يا از طريق ارتكاب آن را با علم به قصد مرتكب ارائه دهد؛ يعنى وجود قصد مجرمانه يا سوء نيت معاون

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 254

جرم را از شرايط معاونت قابل مجازات در جرايم مى داند. به عبارت ديگر، معاون بايد با علم و اطلاع و عالما و عامدا (در بند سوم مادۀ 21) يكى از موارد پيش بينى شده در قانون را انجام دهد تا قابل مجازات باشد. بنا بر اين اگر كسى اسلحۀ شكارى را به قصد سير و سياحت و شكار مجاز در اختيار ديگرى قرار دهد، و او با اين وسيله فردى را به قتل برساند، از آنجايى كه قصد مجرمانه اى در كار نبوده، صاحب اسلحه قابل مجازات نيست. پس بايد ميان مباشر و معاون، وحدت در انجام جرم باشد و اين وحدت يا بايد مقارن با انجام عمل ارتكابى، و يا مقدم بر آن

باشد. بنا بر اين اگر بعد از ارتكاب جرم اين وحدت حاصل آيد، معاونت صدق نمى كند.

در جرايم غير عمدى ممكن است گفته شود شخص مباشر اصلى فاقد قصد مجرمانه است، پس به طريق اولى معاون جرم نمى تواند در رفتار و كردار خود به عنوان معاون در جرم قاصد باشد. «1»

تهيۀ وسايل ارتكاب جرم

بند 2 مادۀ 21 قانون راجع به مجازات اسلامى، كسى را كه با علم و اطلاع وسايل ارتكاب جرم را تهيه مى كرد، معاون مى شناخت و علم و اطلاع، شرط لازم براى تحقق معاونت در جرم از طريق تهيۀ وسايل ارتكاب جرم بود. بند 2 مادۀ 43 قانون مجازات اسلامى، مصوب سال 1370، به جاى علم و اطلاع به علم و عمد توجه كرده و مقرر مى دارد: «هر كس با علم و عمد وسايل ارتكاب جرم را تهيه كند معاون جرم محسوب مى شود».

______________________________

(1). همان، صص 285- 284.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 255

منظور از علم و عمد كه تهيۀ وسايل به قصد و به منظور كاربرد آن در فعلى مجرمانه صورت پذيرفته باشد؛ يعنى رسيدن به نتيجۀ مجرمانه كه در زمان تهيۀ وسايل، خواست معاون جرم مى باشد. وسايل ارتكاب جرم مى تواند از اموال منقول مثل اسلحه يا غير منقول مثل مكانى براى بازداشت غير قانونى تهيه شده باشد.

تهيۀ مكان براى ارتكاب جرم

مادۀ 71 قانون مجازات اسلامى تعزيرات بعد از بيان كيفر مأمورينى كه مبادرت به توقيف و حبس غير قانونى يا مخفى كردن به عنف اشخاص مى نمايد، مقرر مى دارد:

«هر كس كه با علم و اطلاع براى ارتكاب جرم مزبور مكانى تهيه كرده و بدين طريق معاونت با مرتكب نموده باشد، به مجازات تا 74 ضربه يا حبس از سه ماه تا يك سال و در هر صورت به محروميت از خدمات دولتى به مدت 5 سال محكوم خواهد شد».

همينطور است در مورد كسى كه اتاقى را براى انجام عمل سقط جنين غير مجاز در اختيار ساقط كنندۀ جنين بگذارد. «1»

معاونت در جرم از طريق ساختن وسايل

طبق مادۀ 232 قانون مجازات عمومى 1352، «هر كس عالما يا عامدا علت وقوع جرم شود، نظير اينكه كليد ديگرى بسازد يا كليد را تغيير و تبديل دهد كه به قفل ديگرى بخورد يا هر نوع آلتى براى ارتكاب جرم بسازد يا تهيه كند، به حبس تأديبى از دو ماه تا دو سال محكوم خواهد شد». «2»

______________________________

(1). زراعت، همان، بخش حقوق جزاى عمومى، صص 338- 337.

(2). گلدوزيان، همان، ج 2، صص 151- 150.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 256

در معاونت از طريق تهيۀ وسايل لازم نيست كه روابط مستقيم و فورى بين مجرم اصلى و معاون وجود داشته باشد. كسى كه اطلاعات لازمه يا وسايل ارتكاب جنايت را به مجرم اصلى مى دهد؛ ممكن است از شخص ثالثى كسب كند، شخص ثالث هم اگر به جريان كار واقف باشد، معاون تلقى مى شود و نتيجۀ آن اين است كه معاون را هم مى توان مجرم دانست. «1»

معاونت در ارائۀ طريق ارتكاب جرم

مقصود از ارائه طريق عبارت است از ارشاد، راهنمايى و ارائۀ راه و روش ارتكاب جرم. در اينجا راهنمايى و ارائۀ طريق، نوعى مساعدت معنوى است و شامل هر نوع اطلاعاتى است كه به نحوى از انحا مباشر را بر نحوۀ ارتكاب جرم يا بر وسايل و ادوات آن يا بر نحوۀ استفاده از وسايل مزبور آگاه مى سازد.

براى مثال، در جرم سرقت آگاه نمودن سارق از محل وجود اموال مورد نظر يا نحوۀ ورود به منزل، كيفيت باز كردن قفلها و … يا در جرم قتل، آگاه نمودن مجرم از محل استراحت مجنى عليه يا مساعدت در مسير حركت او و غيره مى تواند ارائۀ طريق محسوب شود. اين عمل

اصولا قبل از وقوع جرم انجام مى شود و همچنان مى تواند شفاهى يا كتبى يا عملى و يا از طريق ايما و اشاره صورت گيرد. البته بايد روشن و معلوم براى ارتكاب جرم باشد. لذا تعليمات مبهم، معاونت محسوب نمى شود.

و ديگر اينكه علم و آگاهى از عمل ارتكاب به جرم داشته باشد و ارشادات او مؤثر بوده مجرم را بتواند يارى كند.

______________________________

(1). على آبادى، حقوق جنايى، ج 1، ص 271.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 257

بررسى رابطۀ معاونت با شركت و تسبيب در جرم

تفاوت معاونت و شركت در جرم

معاونت در جرم زمانى قابل مجازات است كه جرم اصلى از جانب مباشر در قانون 29 به عنوان جرم شناخته شده باشد. معاونت در جرم از مرحلۀ فكر و تصميم آغاز مى شود و تا مرحلۀ تهيۀ مقدمات پيش رفته و هيچ گاه از اين مرحله فراتر نمى رود، در حالى كه شركت، در جرم آغاز و تا پايان جرم ادامه مى يابد. «1»

و مجازات معاونت صرفا تعزيرى است مگر در يك مورد كه قيادت است كه حدود است، ولى در شريك جرم مجازات به صورت حدود و ديات است كه در نص شارع مقدس ذكر شده و غير قابل تغيير است. «2»

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 2، ص: 257

معاونت در جرم جنبۀ فرعى و تبعى دارد، در حالى كه شركت در جرم جنبۀ اصلى و استقلالى دارد؛ مثل اينكه در بعضى از كشورها خودكشى جرم نيست و كسى كه معاونت در خودكشى كسى كند، مجرم شناخته نمى شود. «3»

اما در شركت، مسئوليت هر شريك جرم، مستقلا تحقق پيدا مى كند. عمل معاونت

صرفا ايجابى است و اصولا ترك فعل «فعل سببى» موجب تحقق عنوان معاونت نمى گردد ولى شركت در جرم با ارتكاب عمل سلبى يا منفى نيز ممكن الصدور است؛ مثلا دو نفر مشتركا متصدى اجراى امرى باشند به نحوى كه مى بايست آن را توأما انجام دهند. اگر هر دو از اجراى وظيفه امتناع نموده يا با ترك فعل موجب وقوع جرم شوند، شريك در جرم خواهند بود.

______________________________

(1). وليدى، حقوق جزاى مسئوليت كيفرى، ص 69.

(2). عوده، تشريع الجنايى الاسلامى، ج 2، ص 258.

(3). صانعى، حقوق جزاى عمومى، ج 2، ص 84.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 258

ميان معاون و مباشر وحدت قصد لازم است؛ مثلا اگر معاون تفنگ شكارى را به شخصى دهد براى شكار و او با آن، شخصى را بكشد، در اينجا معاون مقصر نيست و مجرم شناخته نمى شود. در صورتى كه براى تحقق شركت در جرم، همچنان كه قبلا بيان شد، صرف قصد مجرمانه كافى است و لزومى ندارد اراده و قصد شركا با يكديگر تلاقى نموده و با همديگر وحدت داشته باشد.

مجازات معاون به مراتب خفيف تر از مجازات مباشر و شركاى جرم تعيين گرديده و قاضى اختيارات تامى در تعيين اين مجازات دارد؛ كه از نصيحت و وعظ شروع و به انواع مجازات هاى تعزيرى ختم مى شود. در تبصرۀ 2 مادۀ 208 قانون مجازات اسلامى آمده: «معاون در سرقت، موضوع مادۀ 198 اين قانون به يك سال حبس تا سه سال حبس محكوم مى گردد».

مادۀ 220 قانون مجازات اسلامى: «پدر يا جد پدرى كه فرزند خود را بكشد يا شريك قتل او شود، قصاص نمى شود و به پرداخت ديۀ قتل به ورثۀ مقتول

محكوم و تعزير مى شود، ولى چنانچه معاونت در قتل نموده باشد، به موجب مادۀ 207 همان قانون به 3 تا 15 سال حبس محكوم مى گردد».

همچنين اگر سارق، پدر صاحب مال باشد، به حد محكوم نمى شود (بند 11 از مادۀ 1985 قانون مجازات اسلامى). ولى اگر در سرقت، پدر معاونت كند، به حبس از يك تا سه سال محكوم مى شود (تبصرۀ 2 مادۀ 201 قانون).

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 259

وجوه افتراق و اشتراك معاونت و تسبيب در جرم
الف) معناى لغوى و اصطلاحى تسبيب

معناى لغوى تسبيب از مادۀ «سبب» به معناى «رسن» و هر چه بدان به ديگرى پيوسته شود و «پيوند» است و در اصطلاح حكما چيزى را گويند كه موجود باشد فى نفسه و حاصل شود از آن وجود ديگرى؛ يعنى چيزى كه وسيلۀ حصول چيزى باشد. و در اصطلاح فقهى سبب عبارت از چيزى است كه اگر آن نبود شى ء حاصل و تلف نمى شد. علامۀ حلى مى گويد: تسبيب عبارت است از هر چيزى كه تلف به وسيلۀ آن حاصل شود، به نحوى كه اگر سبب نبود علت تأثيرى نداشت.

تسبيب در جنايت مراتبى دارد؛ مثل اينكه خود جانى در سبب تنها باشد، مانند اينكه مجنى عليه را در داخل آتش بيندازد؛ و يا همراه جانى سبب ديگرى نيز كه حيوان باشد اضافه گردد و يا به همراه جانى انسان ديگر به عنوان سبب ديگر اضافه گردد.

ب) تعريف سبب در فقه

تسبيب عبارت است از انجام دادن يا ترك فعلى كه در ايجاد صدمه يا وارد كردن زيان به طور مستقيم نقش مؤثرى داشته باشد، به نحوى كه اگر آن سبب نباشد، آن جرم نيز واقع نشود.

ج) وجوه اشتراك تسبيب و معاونت

در ارتكاب جرايمى كه يك يا چند نفر مباشر اصلى جرم را كمك و مساعدت مى كنند، امكان اجتماع و انطباق مفهوم معاونت و تسبيب در جرم در پاره اى از اوقات

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 260

قابل تصور و تحقق است و آن ناظر به اعمالى است كه قانونا از مصاديق معاونت و از نظر فقهى با مفهوم «سبب فاعلى» قابل انطباق باشد؛ زيرا مفهوم سبب فاعلى در فقه زمانى تحقق پيدا مى كند كه شخص، ديگرى را كه قصد ارتكاب جرمى دارد، با انجام كارى مساعدت كند و با تهيۀ مقدمات زمينۀ حصول وقوع جرم را فراهم آورد.

د) وجوه افتراق معاونت و تسبيب در جرم

1- در قلمرو مفهوم و مصداق: در قلمرو مفهوم و مصداق با هم فرق دارند؛ زيرا مفهوم تسبيب در جرم در فقه به معانى مختلفى استعمال مى شود و گاهى به معنى مصدرى و ناظر به انجام دادن كارى است كه در حصول نتيجۀ مجرمانه تأثير دارد و در اين مورد مفهوم سبب به اعتبار حصول مستقيم نتيجۀ جرم از نتيجۀ مسبب، تسبيب در جرم به معنى سبب مصدرى محسوب مى شود؛ مانند اينكه كسى در معبرى چاهى حفر كند و ديگرى ثالثى را در آن چاه هل دهد و منتهى به مرگ مجنى عليه گردد.

ولى گاهى سبب در نقش واسطه و با اطلاع از مقصد مجرمانۀ ديگرى با انجام كارى به طور غير مستقيم زمينۀ ارتكاب جرمى را فراهم مى كند. بدين لحاظ مسبب فعلى را كه ديگرى مباشر آن است، «سبب فاعلى» مى نامند كه همان مفهوم معاونت در جرم منطبق مى شود.

2- از نظر عنصر روانى: از لحاظ عنصر روانى نيز بين ماهيت حقوقى معاونت با تسبيب

در جرم تفاوتهايى موجود است؛ زيرا براى تحقق معاونت، وجود توافق و همدلى بين مجرم اصلى و معاون در خصوص جرمى كه از ناحيۀ مجرم اصلى صورت مى گيرد، ضرورت دارد؛ يعنى معاون بايد عالما و عامدا مجرم اصلى را در ارتكاب جرم

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 261

كمك و يارى كند؛ يعنى بايد بين آنها همدلى و وحدت قصد وجود داشته باشد و بايد قبل از ارتكاب جرم و يا در حين آن موجود باشد.

ولى در مورد تسبيب در جرم ممكن است شخص، مسبب وقوع جرمى شناخته شود. هر چند براى ارتكاب جرم با ديگرى همدلى و توافق نكرده باشد، بلكه همين اندازه كه با اقدام خود زمينۀ وقوع جرم را به طور غير مستقيم فراهم مى كند، جرم به او نسبت داده مى شود هر چند قصد حصول آن نتيجۀ مجرمانه را هم نداشته باشد؛ مانند اينكه كسى بى آنكه قصد ايراد صدمه نسبت به جسم و جان ديگرى را داشته باشد، در معبر عمومى، چاهى حفر كند و از گذاردن علائم بازدارنده در كنار چاه خوددارى كند و مسبب وقوع جرمى شود؛ به علت بى مبالاتى يا از باب عدوان، جرم به او نسبت داده مى شود و قابل تعقيب كيفرى است. اما اگر پس از حفر چاه به فرض شخص ديگرى كودكى را در چاه بيندازد و منتهى به مرگ وى شود، در اين حالت حفر كنندۀ چاه چون با مباشر همدلى نداشته و وحدت قصد براى كشتن ديگرى نكرده است، اقدام او در حفر چاه به دليل عدم توافق قبلى و فقدان وحدت قصد با مباشر قتل، معاونت محسوب نمى شود.

وجوه افتراق و اشتراك از نظر مجازات

مجازات معاون جرم

با توجه به حكم مادۀ 43 قانون مجازات اسلامى مصوب سال 1370، جز در مواردى كه در قانون و براى معاونت در ارتكاب جرم به عنوان جرم مستقل مجازات مقرر شده است، در ساير موارد بستگى به نظر دادگاه دارد كه با توجه به شرايط و امكانات خاطى و دفعات و مراتب جرم، مجازات تعزيرى از شلاق، مادون حد، جزاى نقدى، حبس در نظر گرفته است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 262

در حالى كه در تسبيب در جنايت بجز در مواردى كه مرتكب تسبيب عمدتا موجبات قتل يا جراحات اعضاى ديگر را فراهم كند در ساير موارد- يعنى در جرايم شبه عمد و خطاى محض- پرداخت ديه است كه بر حسب مورد ممكن است ديه معين و يا ديه به صورت ارش جزاى مورد حكم قرار خواهد گرفت. «1»

تحقق معاونت در جرم

تحقق معاونت در جرم اصولا وابسته به وجود مباشر و تابع جرمى است كه عمليات مادى آن به وسيلۀ ديگرى به انجام رسيده است. به علاوه چنانچه در يك حادثه، مباشر اصلى جرم به دلايل قانونى غير قابل مجازات باشد، معاون او نيز قابل كيفر نيست. ولى در تسبيب، كسى كه به واسطۀ استفاده از شخص نابالغ يا ديوانه يا حيوان سبب مرگ ديگرى شود، از نظر حقوق كيفرى اسلام، بدون توجه به عدم قابليت انتساب جرم به مباشر اصلى آن، جزاءا مسئول و قابل مجازات خواهد بود و به هيچ وجه نيازى به طرح عنوان معاونت در بين نيست؛ بلكه تنها به عنوان تسبيب در جرم مسبب آن قابل مجازات خواهد بود. به همين مناسبت در حقوق كيفرى اسلام، هرگاه كسى به طور

غير مستقيم سبب جرمى شود، عدم قابليت انتساب جرم به مباشر اصلى آن رافع مسئوليت كيفرى او نخواهد شد.

______________________________

(1). وليدى، حقوق جزاى عمومى، ج 3، صص 366- 365.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 263

جمع مباشر و سبب

در جمع شدن اسباب ضمان، هرگاه اتفاق بيفتد مباشر و سبب، مباشر ضامن است، مثل اندازندۀ در چاه با كنندۀ آن، و نگاهدارندۀ كسى با ذبح كنندۀ آن كس، و گذارندۀ سنگ در كفۀ منجنيق با كشندۀ منجنيق، يعنى كشندۀ آن ضامن است.

اگر مباشر جاهل باشد سبب ضامن است؛ مثلا شخصى چاهى در زمينى كه ملك غير است كنده و سر آن را پوشانده است و كس ديگر، سومى را در چاه بيندازد و نداند كه در آنجا چاه است. پس كنندۀ چاه ضامن است. «1»

اگر يكى كسى را نگه دارد و شخص ديگرى او را بكشد، قصاص بر كشنده است؛ و ليكن نگهدارنده محكوم به حبس ابد مى شود و اگر سومى نگهبانى كند، ضامن نيست، ليكن دو چشمش به وسيلۀ ميلۀ آهن گرم كور مى شود. «2»

معاونت در معاملات نامشروع در فقه و حقوق

دلايل معاونت در معاملات حرام در فقه

در فقه اماميه، بيع انگور جهت تهيۀ شراب، به اين دليل كه كمك به گناه است به استناد ادله حرام است.

كتاب: آيۀ «وَ لٰا تَعٰاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوٰانِ». در گناه و ظلم و دشمنى همديگر را يارى نكنيد. پس نتيجه مى گيريم اگر معامله اى حرام باشد، كمك كردن در آن معامله هم حرام است.

______________________________

(1). محقق حلّى، شرايع الاسلام، ج 4، صص 1989- 1988.

(2). همان، ص 1913.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 264

روايات: روايت اول: در كتاب فقه الرضا، از امام رضا (ع) نقل شده: بدان كه هر آنچه از جانب خداوند متعال و شريعت مقدس در آن رخصت داده شده، و قوام و ايستايى امور مردمان بدان باشد از آنچه كه مى خورند و مى آشامند و مى پوشند و نكاح مى كنند و تملك مى نمايند و مورد استعمال قرار

مى دهند، خريدوفروش و هبه و عاريه اش حلال مى باشد و هر آنچه كه در آن فسادى به چشم مى خورد و از اين رو مورد نهى قرار گرفته و به عبارت بهتر خوردن و آشاميدن يا پوشيدن آن ممنوع شمرده است و يا اينكه نگاهش يا نگهدارى و امساكش ناروا دانسته شده است مثل سينه و دم و گوشت خوك و ربا، و جميع فواحش و گوشت درندگان و شراب و آنچه كه شبيه اينهاست، پس حرام است و ضررزننده بر جسم و فاسدكننده نفس مى باشد.

روايت دوم: در دعائم الاسلام از امام صادق (ع) نقل شده كه بيعهاى حلال هر آن چيزى است كه حلال شمرده شده و قوام مردمان بدان بوده بهره ورى از آن مباح مى باشد، و هر آن چه كه اصلش حرام، و مورد نهى قرار گرفته باشد، خريدوفروشش جايز نيست.

روايت سوم: روايت نبوى مشهورى است كه خدا هرگاه چيزى را حرام كرد، بهاى آن را نيز حرام خواهد نمود. «1»

اجماع: فقها بر حرمت خريدوفروش و شرب خمر و تهيۀ مقدمات اسباب آن، اجماع كرده اند. شيخ انصارى مى فرمايد: كسى كه انگور را بفروشد تا از آن شراب

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ص 10.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 265

درست كنند، يا آن را در اختيار ديگران بگذارد، و يا منزل خود را اجاره دهد تا در آن شراب بسازند و يا انبار خود را اجاره دهد تا شراب را نگهدارى كنند و يا كشتى اجاره دهد تا آن را حمل كنند، نه تنها معاملۀ آن فاسد است، بلكه حرمت آن نيز به اجماع فقها باطل و حرام مى باشد. «1»

معاونت در معاملات نامشروع در فقه
اشاره

در فقه اماميه،

بيع انگور جهت تهيۀ شراب- به اين دليل كه كمك به گناه است و به استناد آيۀ (وَ لٰا تَعٰاوَنُوا …) و احاديث معتبر فقهى- حرام و معاملۀ آن باطل است. به نظر عده اى از فقها معامله در صورتى باطل است كه استفادۀ نامشروع به صورت شرط يا مبناى عقد مورد لحاظ طرفين معامله قرار گيرد و در صورتى كه صرفا به عنوان داعى و هدف دانسته يا بيان شود، معامله صحيح و فقط مكروه خواهد بود. «2»

به طورى كه ملاحظه مى شود، در فقه اماميه جهت عقد مورد توجه قرار گرفته و علت عقد يا علت تعهد، در معنى مستقيم آن، مورد بحث واقع نشده است.

الف) تعريف جهت معامله

جهت معامله همان هدف و انگيزۀ غير مستقيم و بدون واسطۀ معامله است. مثلا در فروش يك دستگاه اتومبيل، جهت معامله نزد فروشنده ممكن است مثلا خريدن

______________________________

(1). همان، ج 1، ص 45؛ شيخ احمد جزايرى، قلائد الدرر فى بيان الاحكام بالاثر، ج 3، ص 223.

(2). شيخ محمد حسن نجفى، جواهر الكلام، ج 8، ص 19؛ سيد محمد جواد حسينى عاملى، مفتاح الكرامه، ج 4، ص 37؛ شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 1، ص 45 به بعد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 266

اتومبيل ديگر يا اجاره دادن آن و يا يك جهت نامشروع مثلا براى حمل و نقل و قاچاق مواد مخدر باشد.

ب) تعريف علت معامله

مثلا در فروش يك دستگاه اتومبيل به مبلغ پنجاه ميليون ريال، علت معامله در نزد فروشنده، به دست آوردن مبلغ پنجاه ميليون ريال است و در نزد خريدار به دست آوردن مالكيت اتومبيل است.

در مادۀ 217 ق. م. مقرر مى دارد: «در معامله لازم نيست كه جهت آن تصريح شود، ولى اگر تصريح شده باشد بايد مشروع باشد و الا معامله باطل است».

و در مادۀ 190 ق. م. ايران مشروعيت جهت معامله را يكى از شرايط اساسى صحت معامله شمرده است. در اين مادۀ شرط را بيان كرده است.

پس نتيجه مى گيريم كه مثلا هرگاه انگيزۀ خريدار خانه، در زمان انشاى عقد، اختصاص دادن آن مكان بر انجام قمار يا روابط نامشروع باشد، در صورتى كه انگيزه را ابراز نكند، معاملۀ خانه صحيح است، ولى اگر آن را بيان كند، اين معامله باطل است.

ج) اثر جهت نامشروع در عقد

جهت يا انگيزۀ تشكيل عقد گاهى با نظم عمومى تعارض پيدا مى كند. در اين صورت اعتبار بخشيدن به عمل حقوقى مزبور از سوى قانون- كه خود پاسدار نظم جامعه است- در راستاى فراهم كردن زمينۀ پيدايش اختلال در نظم است. مثلا معتبر و لازم الاجرا شناختن عقد بيع يك ساختمان، كه انگيزۀ خريدار آن تأسيس قمار

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 267

خانه يا مكان فساد در آن باشد، گونه اى كمك به خريدار براى دستيابى به اين انگيزۀ غير قانونى و در نتيجه اقدام بر ضد هدفى است كه قانون براى تأمين آن وضع گرديده است؛ اگر چه اجراى انگيزۀ مزبور خود عملى مجرمانه و قابل مجازات است. به همين دليل قانون مدنى در مادۀ 217، وجود انگيزۀ نامشروع را در

طرف معامله، در صورتى كه بدان تصريح شود، سبب بطلان معامله اعلام كرده است.

د) ارتباط جهت با معامله

جهت خارج از اركان معامله است. جهت صرفا انگيزۀ با واسطۀ تشكيل عقد است و بر خلاف عقيدۀ برخى از نويسندگان معاصر «1»، جهت متعلق به قصد طرفين يا تراضى ايشان مقيد به تراضى ايشان نيست، هر چند ممكن است سبب رضايت طرفى باشد كه انگيزۀ مزبور در او وجود دارد. زيرا، آنچه يك طرف را بر تشكيل عقد بر مى انگيزد، تأثيرى در طرف ديگر عقد ندارد و منشأ حصول رضايت او نيست و دسترسى به جهت، و عدم آن براى طرف ديگر عقد، يكسان است. بنا بر اين، هرگز صحيح نيست كه گفته شود، رضايت طرف ديگر عقد با تراضى طرفين مقيد به جهتى است كه در طرف نخست عقد وجود دارد. گاهى ممكن است، جهت معاملۀ طرف داراى جهت نامشروع، حتى براى طرف ديگر نامطلوب باشد، منتهى دسترسى به مورد عقد او را وادار به قبول معامله با وجود انگيزۀ مزبور در طرف نخست عقد

______________________________

(1). ناصر كاتوزيان، قواعد عمومى قراردادها، ج 2، ش 438.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 268

مى كند. بايد دانست منظور از تقيد رضايت يا تراضى نسبت به جهت، اين است كه در صورت فقدان جهت، رضايت طرف ديگر عقد، يا رضايت طرفين منتفى باشد.

در نتيجه آنچه عقد را باطل مى كند، صرفا وجود جهت نامشروع در يكى از دو طرف عقد است، هر چند كه اين جهت نسبت به طرف ديگر عقد امرى نامطلوب باشد.

همچنين جهت معامله را نمى توان جزء يا قيد موضوع عقد دانست. زيرا موضوع عقد، مورد تحقق اثر حقوقى عقد است

و جهت عقد، امرى خارج از آن است.

بنا بر اين موضوع نامشروع را نبايد با جهت نامشروع اشتباه كرد.

جهت نامشروع در قانون فرانسه و تطبيق آن با قانون ايران

نويسندگان قانون مدنى ايران، شرط كردن مشروعيت جهت معامله را در مادۀ 190 از مادۀ 1108 ق. م. ف. و مقررات مادۀ 217 را از محتويات مواد 1131 ق. م. ف. با رعايت مبانى فقهى مربوط و نيز با انجام تغييراتى اقتباس كرده اند.

مادۀ 1131 ق. م. ف. اعلام مى دارد: «تعهد بدون سبب يا مبتنى بر يك سبب نامشروع نمى تواند هيچ گونه اثرى داشته باشد». (تعهد- قرارداد).

در قانون فرانسه واژۀ «سبب» آمده كه منظور همان «جهت» در قانون ايران است. در ق. م. ف. عقودى را كه انگيزۀ تشكيل آن نامشروع يا غير اخلاقى باشد، باطل اعلام مى كند.

اما براى حكم به بطلان قراردادى كه يكى از دو طرف آن داراى جهت نامشروع است، اطلاع طرف ديگر قرارداد را از انگيزۀ نامشروع موجود در طرف نخست، در

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 269

عقود غير رايگان لازم مى داند: اطلاع طرف قرارداد از انگيزۀ نامشروع طرف ديگر از آن جهت لازم دانسته شده است كه در صورت بطلان قرارداد، خطر عدم امكان استرداد مالى را كه طرف بى اطلاع از اين انگيزه، به طرف داراى انگيزۀ نامشروع داده است، منتفى سازد. اما عدم اطلاع انگيزۀ نامشروع مانع بطلان عقد رايگان نيست.

بنا بر اين، در حقوق فرانسه بر خلاف حقوق ايران، تصريح به انگيزۀ نامشروع براى بطلان معامله لازم نيست و وجود واقعى انگيزۀ نامشروع، حتى اگر چه طرف قرارداد از آن باخبر نباشد، جز در مواردى كه طرف بى اطلاع خوانده مورد دعوى بطلان قرار گيرد، براى بطلان عقد كافى

است.

شرايط تأثير جهت نامشروع
الف) وجود واقعى انگيزۀ نامشروع در يكى از دو طرف

منظور از نامشروع بودن جهت، تضاد آن با مقررات بازدارندۀ قانونى است؛ خواه مقررات مزبور مجازاتى براى مرتكب عمل موضوع جهت تعيين كرده باشد، يا اين كه ارتكاب آن عمل، صرفا با مقررات و روح قانون، نامساعد باشد. پس بايد جهت مخالف با اخلاق حسنه يا نظم عمومى باشد.

طبق مادۀ 957 ق. م. «محكمه نمى تواند قوانين خارجى و يا قراردادهاى خصوصى را كه بر خلاف حسبه بوده و يا به واسطۀ جريحه كردن احساسات جامعه يا به علت ديگر مخالفت با نظم عمومى محسوب مى شود، به موقع اجرا گذارد، اگر چه اجراء قوانين مزبور اصولا مجاز باشد».

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 270

در حقوق فرانسه، مادۀ 1133 ق. م. مقرر مى دارد: «علت در صورتى نامشروع است كه به وسيلۀ قانون منع شده، در صورتى كه مخالف اخلاق حسنه يا نظم عمومى باشد».

ب) بى واسطه بودن انگيزۀ نامشروع

ممكن است اشخاص در انجام عملى سلسله اى از انگيزه ها در طول هم داشته باشند، كه هر يك از آنها واسطه اى براى دستيابى به انگيزۀ بعدى باشد؛ كه اگر اين گونه باشد معامله را باطل نمى كند.

ج) باز بودن جهت نامشروع

ممكن است شخص در تشكيل قراردادى انگيزه هاى متعددى در عرض يكديگر داشته باشد؛ مثلا خانه اى را براى سكونت اجاره كند و در آن هم تدريس و هم جلسات قمار داير كند، كه انگيزۀ ثانوى و فرعى او باشد؛ در اين صورت عقد اجاره را به جهت ثانوى نامشروع نمى توان باطل كرد. زيرا دليلى قانونى بر تأثير انگيزۀ فرعى نامشروع وجود ندارد.

د) تصريح به جهت نامشروع

به هنگام عقد معامله اين انگيزۀ نامشروع بايد مورد تصريح قرار بگيرد و الا معامله صحيح است، هر چند نيت معامله كننده واقعا رسيدن به انگيزۀ مزبور باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 271

ه) هم زمان بودن تصريح به جهت نامشروع با انشاى عقد

در برخورد نخست با مادۀ 217 ق. م. «در معامله لازم نيست كه جهت آن تصريح شده باشد، بايد مشروع باشد و الا باطل است»، ابهام از عبارت «در معامله» افاده نمى كند كه منظور از ذكر جهت در معامله چيست؛ ذكر جهت در ضمن ايجاب و قبول معامله است، يا در هنگام مذاكرات مقدماتى كه معمولا پيش از ايجاب و قبول انجام مى شود و يا بعد از انجام عقد است. پاسخ اين است كه جهت نامشروع در صورتى عقد را باطل مى كند كه يا ضمن ايجاب و قبول درج شود، و يا اينكه مدت زمان كوتاهى پيش از انشاى عقد تصريح شود؛ به نحوى كه ارتباط جهت مزبور با عقد مورد توجه طرفين به هنگام تشكيل عقد باشد. «1»

مصاديق معاونت در گناه در معاملات و وجوهات شرعى

معاونت بر گناه از طريق صناعات

خداوند صناعاتى را كه تماما استفادۀ حرام از آن برده مى شود و جز فساد محض چيزى از آن عايد نمى شود، تحريم نموده است و همچنين آنچه كه مقدمۀ فساد بوده و در خود آن نيز فساد باشد، حرام است. پس اخذ عمل به آن و اخذ اجرت بر آن، و جميع تصرفات در آن، از هر گونه كه باشد حرام است.

اگر صنعتى باشد كه گاهى در جهت منافع و گاهى در جهت حرام استفاده شود، فقط بر كسى حرام است كه در غير راه حق عمل كند. «2»

______________________________

(1). مهدى شهيدى، حقوق مدنى، تشكيل قراردادها و تعهدات، ج 1، صص 345- 333.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ص 9.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 272

اگر صنعتى ساخته شود كه بدين ابزار براى وجوه فساد و وجوه معاصى استعانت بشود و كمك به حق و باطل هر

دو باشد، عيبى و گناهى در ساختن و آموختنش نيست؛ نظير نويسندگى كه به وجهى از وجوه فساد مانند تقويت و كمك كارگزاران حكومتهاى ناحق به كار مى رود، و همچنين ساختن كارد و شمشير و نيزه و كمان و جز آنها كه بسا در جهات صلاح و بسا در جهات فساد بكار روند، و كمك براى هر دو باشند كه باكى نيست در آموختن و آموزش و مزد گرفتن بر آن و كردار بدان و در آن براى كسى كه در جهات صلاح باشد از همۀ خلايق و بر همه حرام است كه آن را در جهت فساد و زيان به كار برند و بر استاد و شاگرد اين صنايع گناه و مسئوليتى نيست؛ زيرا، در آن رجحان نسبت به منافع جهات صلاح وجود دارد. و همانا گناه بر كسى است كه آن را در وجوه فساد و حرام مصرف مى كند.

همانا خداوند حرام كرده صنعتى را كه همه اش حرام كارى است، و محض فساد از آن پديد مى آيد، نظير تارسازى و نى، حرام و آنچه كه فساد محض از آن است و در آن است و هيچ صلاحى در آن نيست و از آن بدست نيايد، كه حرام است آموختن و ياد گرفتن و عمل بدان، و مزد ستاندن بر آن و هرگونه زيرورو كردنش از جميع وجوه حركات در آن حرام است. «1»

______________________________

(1). حرانى، تحف العقول، ص 325.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 273

معاونت در معاملات حرام از طريق اجاره و اجير شدن

اگر مسكنى را اجاره دهد تا در آن خمر درست كنند يا دكانى را اجاره دهد تا آلات محرمه در آن بسازند، يا اجير شود تا براى مستأجر

خمر حمل كند، اجاره منعقد نمى شود و چه بسا گفته شده كه اجاره منعقد مى شود ولى حرام است. «1»

اگر كنيزى را اجاره دهد تا براى مستأجر ترانه بخواند، يا كاتبى را اجاره دهد تا كتب ضاله و كفرآميز و منحرف كننده بنويسد، اجاره منعقد نمى شود. «2»

اگر كسى براى حمل چيزهاى حرام، يا ساخت وسايل حرام يا حفظ و نگهدارى آن، يا ويرانى مسجد به منظور ضرر بر اسلام و مسلمين، اجير شود، اين اجاره حرام است. اگر براى چيزى از عمل حرام، يا بعضى از مقدمات حرام اجير شود، حرام است. «3»

اجاره دادن دكان براى نگهدارى يا فروش مسكرات صحيح نيست و اجاره چهارپا يا كشتى براى حمل مسكرات صحيح نيست و اجاره كنيز نوازنده براى غنا خواندن صحيح نيست. «4»

استخدام مسلمانها در مؤسسات كليميها جايز نيست و حقوق يا اجرت آنها حرام است و در مورد شك هم در اين مؤسسات وارد نشوند.

______________________________

(1). محقق حلّى، شرايع الاسلام، ج 1.

(2). شيخ محمد حسن نجفى، همان، ج 27، ص 307.

(3). حرانى، همان، ص 9.

(4). امام خمينى، ترجمۀ تحرير الوسيله، ج 2، ص 487.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 274

از حضرت امام خمينى (س) سؤال شد: «شخصى در يكى از شركتها رانندگى مى كند و گاهى از اوقات بعضى از رؤسا و افراد خارجى را كه مشروب مى خورند يا گناه ديگرى مرتكب مى شوند، مجبور است با ماشين حمل كند؛ تكليف چيست؟

حضرت امام خمينى (س) جواب فرمودند: ادامۀ كار اشكال ندارد، ولى از حمل افراد براى بردن به مراكز فساد و ارتكاب گناه خوددارى كند و اگر خوددارى ميسر نيست، از ادامۀ كار خوددارى كند. «1»

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ

رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

______________________________

(1). پرسش و پاسخ نگارنده با حضرت امام.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 275

(4) قاعدۀ الخراج بالضمان با رويكردى بر نظرات حضرت امام خمينى (س)

اشاره

يكى از قواعد معروف در فقه اسلامى قاعدۀ «الخراج بالضمان» است؛ اين قاعده از حيث سند و دلالت و تطبيق آن با موارد مختلف در فقه مورد بحث و مداقه قرار مى گيرد.

مدارك و مستندات قاعده

روايات

1- قال رسول اللّه (ص): «الخراج بالضمان» «1»، كه قول فخر الاسلام اين روايت از جوامع الكلم آن حضرت محسوب مى شود. و همچنين در شرح قاموس آمده است كه روايت فوق همانند روايت «الغرم بالغنم» از أقسام جوامع الكلم پيامبر اكرم (ص) است.

2- سنن أبى داوود 1 و سنن ترمذى 2 و سنن نسائى 3: قضى عمر بن عبد العزيز فى عبد اشترى و استعمله، ثم انكشف كونه معيبا، فقضى ان عمله للبائع؛ فروى عليه عروة عن

______________________________

(1). سنن ابن ماجه، ج 3، ص 754، ح 2243.

(2) 1. 2: 306/ 3508- 3510.

(3) 2. 2: 376- 377/ 1303 و 1304.

(4) 3. 7: 254- 255.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 276

عائشه: أنه وقع مثله فى حياة رسول اللّه (ص)، فقال رسول اللّه (ص): إن عمله للمشترى، لأن الخراج بالضمان. «4»

3- در كتاب سنن نسائى آمده است: عن مخلد بن خفاف عن عروة عن عائشه، قالت: قضى رسول اللّه (ص) أن الخراج بالضمان. «5»

4- در كتاب سنن ابن ماجه آمده است: عن عائشه: إن رسول اللّه (ص) قضى أن خراج العبد بضمانه. «6» شيخ الطائفه، قدس سرّه، در بيع مصراة مى فرمايد: و لا يرد اللبن الحادث، لان النبى (ص) قضى أن الخراج بالضمان «7»، و در كتاب خلاف نيز همين روايت را نقل مى كند. «8»

5- ابن حمزه در مسألۀ ثبوت ضمان در منافع مستوفاة قائل به عدم ضمان است و مى فرمايد: لقاعدة «الخراج بالضمان».

«9»

______________________________

(4). بيهقى، سنن كبرى، ج 5، ص 321- 322.

(5). ابو عبد الرحمن احمد بن على بن شعيب نسائى، سنن نسائى، ج 7، ص 255.

(6). ابن ماجه قزوينى، سنن ابن ماجه، ج 2، ص 754.

(7). شيخ طوسى، مبسوط، ج 2، ص 125.

(8). شيخ طوسى، خلاف، ج 3، ص 108.

(9). عماد الدين ابو جعفر محمد بن على بن حمزه، وسيله: ص 255.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 277

اعتبار سند حديث:
الف) از نظر فقهاى شيعه

در جوامع روائى شيعه هيچ كس اين روايت را نقل نكرده است مگر ابن ابى جمهور احسائى كه در كتاب غوالى اللئالى از كتاب شيخ الطائفه نقل كرده و لهذا فقهاى عظام از اين حديث با عنوان مرسله ياد كرده اند. از روى موازين فن حديث، روايت مذكور چون از طرق خاصه نقل نشده و در جوامع روائى مذكور نيست و همچنين شهرت عملى و يا فتوائى آن ثابت نيست، جز شيخ الطائفه در كتابهاى مبسوط و خلاف و ابن حمزه در كتاب وسيله و علامه حلى در كتاب تذكرة الفقهاء و كتاب مختلف و شهيد اول در كتاب دروس و شهيد ثانى در كتاب تمهيد القواعد و محقق اردبيلى در كتاب مجمع الفائده و شيخ محمد حسن نجفى در كتاب جواهر كه ثبوت شهرت عملى با اين عده از فقهاى عظام، كه گروهى از آنان از متأخرين محسوب مى شوند، محل تأمل است و قهرا مشمول أدلۀ حجيت خبر واحد نمى شود. گرچه تحقيق آن است كه موضوع حجيت در خبر واحد آن است كه خبر بايد موثوق الصدور باشد و وثوق به صدور گاه از وثاقت رواة پديد مى آيد، كه در ما نحن فيه مفقود است؛ و يا اينكه

از عمل اصحاب بويژه قدما پديد مى آيد، كه اين معنى نيز محل تأمل است. بنا بر اين ادلۀ حجيت خبر واحد در حديث «الخراج بالضمان» ثابت نيست و قهرا روايت اعتبارى ندارد.

ب) از نظر فقهاى عامه

حديث «الخراج بالضمان» در جوامع روائى عامه نقل شده است، لكن تحقيق نشان مى دهد كه كثرت مصادر روائى در نقل اين حديث موجب تواتر لفظى و يا معنوى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 278

نمى گردد تا از مصاديق روايات قطعى الصدور گردد، به جهت اينكه يك روايت بيش نيست كه عروة بن زبير از عائشه نقل مى كند، مضافا اينكه ذهبى در تلخيص «1» از ابن خزيمه نقل مى كند كه او اين حديث را صحيح نمى داند. همچنين ابن حزم در محلى «2» اين حديث را صحيح نمى داند. بنا بر اين، اين روايت از حيث صدور مردود است و ركن اول روايت در عالم حجيت، كه همان أصالة الصدور هست، غير ثابت است.

دلالت حديث

احتمال اول: در مقبوض به عقد فاسد با توجه به قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتى تؤديه» كه به محض قبض موجب ضمان است، زيرا يد او غير مأذونه است و به محض قبض وجود اعتبارى عين در ذمه اش مى آيد و منافع مستوفات را نيز ضامن است؛ ليكن اشكال شده است بر اساس قاعدۀ «الخراج بالضمان»؛ منافع در مقابل ضمان است، بدين معنى در مورد مقبوض به عقد فاسد و يا غصب چون قابض ضامن شده است، در مقابل، منافع از آن او است و اكثر علماى عامه و گروهى از فقهاى شيعه همين معنى را اختيار كردند. لكن اين معنى خلاف ظهور عرفى و غير عقلائى است، به جهت اينكه مسألۀ ضمان بر اساس قاعدۀ «و على اليد ما أخذت حتى تؤديه»

______________________________

(1). دارقطنى، على بن عمر، سنن دارقطنى، ج 3، ص 53.

(2). بيهقى، همان، ج 8، ص 136.

قواعد فقهيه

(بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 279

است و هيچ گونه ارتباطى با ضمان منافع مستوفات ندارد و عمدۀ دليل ضمان در ما نحن فيه بناى عقلا است.

مضافا اينكه مرحوم ميرزاى نائينى، قدس سرّه، نسبت به مفاد حديث «الخراج بالضمان» مى فرمايد: به مناسبت حكم و موضوع ضمان جعلى اصلى است كه از طرف قانونگذار اسلام امضا شده است و قهرا شامل ضمان مقبوض به عقد فاسد و غصب و ضمان قهرى نمى شود، زيرا منشأ ضمان عين و انگيزۀ او از اين معنى تملك منافع عين است، على هذا منحصرا شامل بيع مى شود لا غير. به جهت اينكه «باء» در «بالضمان» ظهور در سببيت و يا اينكه در مقابله دارد و مقتضاى اين ظهور، سببيت و مقابله از طرفين است، بدين معنى تملك منافع عين انگيزۀ ضمان عين است، و ضمان عين سببيت تملك منافع عين است، و اين معنى در هر علت غائى است «1»، و لهذا منحصرا مشترى ضامن مبيع مى شود در مقابل آن مالك منافع است.

احتمال دوم: الخراج بالضمان يعنى منافع عين تابع ملكيت عين است، هر كس مالك عين است مالك منافع آن هم مى باشد؛ كه جمع كثيرى از فقهاى شيعه اين معنى را اختيار كرده اند. لكن اين معنى تماما خلاف ظهور عرفى است، به جهت اينكه اين معنى از بديهيات است كه ملكيت منافع تابع عين است.

احتمال سوم: سيدنا الاستاذ، حضرت امام (س) مى فرمايد: مقصود از خراج يعنى مالياتى كه حكومت اسلامى از شهروندان مى گيرد، در مقابل تعهدى است كه نسبت به ملت دارد در ادارۀ مملكت و ايجاد امنيت در جامعه و تشكيل ارتش و تهيۀ مراكز

______________________________

(1). علة بماهيته و معلول

به انّيته.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 280

آموزش و پژوهش و ساختن بيمارستانها و مراكز بهداشتى و تنظيم شهرداريها و غير ذلك. به تعبير ديگر دولتها در جوامع مترقى عقلائى در مقابل دريافت ماليات متعهد هستند همۀ خدمات شهرى، فرهنگى و رفاهى را تأمين كنند؛ اما منابع ملى مثل: نفت، گاز، معادن و غير ذلك صرف كارهاى اساسى و زيربنائى مى شود. «1»

مؤيد احتمال سيدنا الاستاذ (س) اين است كه برداشت ما از فرمايشات پيامبر اكرم (ص) در راستاى فقه حكومتى است. با توجه به اينكه دين اسلام نظام حكومتى دارد و حكومت جزء احكام اوليه است، قهرا احكام و قوانين با توجه به نظام حكومتى تشريع مى شود و معنى ندارد دينى كه خود نظام حكومتى دارد، احكام و قوانين آن غير مرتبط با حكومت باشد و به شكل فردى تشريع شده باشد. بويژه در چند مورد اين حديث با واژۀ و «قضى» رسول اللّه (ص): الخراج بالضمان «2» آمده است و به عقيدۀ سيدنا الاستاذ (س) با توجه به روايات وارده از پيامبر اسلام (ص) و امير المؤمنين (ع)، كه با لفظ «قضى» وارد شده است، همگى ناظر به حكم حكومتى و سلطنتى اين دو بزرگوار است نه بيان حكم شرعى الهى. مؤيد اين معنى عدم ورود اين لفظ از ساير ائمۀ أطهار عليهم السلام است كه زعامت و حكومتى نداشتند.

احتمال چهارم: صاحب هداية الطالب، قدس سرّه، مى فرمايد: خراج به معناى خسارت است و در ما نحن فيه مراد خسارت منفعت عبد است. أساسا خسارت سبب ضمان است و چون در منافع مستوفات ضمان ثابت نيست، به جهت اينكه در مورد

______________________________

(1). امام

خمينى، كتاب البيع، ج 1، ص 468 و 469.

(2). بيهقى، سنن كبرى، ج 5، ص 321 و 322.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 281

روايت عروة بن زبير «عبد» ملك مشترى است، بنا بر اين غرامت ثابت نيست و لهذا پيامبر اكرم (ص) مى فرمايد: إن عمله للمشترى: لأن الخراج بالضمان.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 283

(5) قاعدۀ فراغ و تجاوز

اشاره

از جمله قواعد فقهى كه مشهور است قاعدۀ فراغ و تجاوز مى باشد. قاعدۀ فراغ و قاعدۀ تجاوز در مقام بيان اين مطالب است كه آيا از امارات و طرق محسوب مى شوند يا اصول عمليۀ تنزيليه خواهند بود؟ ضابطۀ شناخت اينكه اماره يا اصل باشند اين است كه: اماره به هر آنچه كه افادۀ ظن نوعى كند، قانونگذار براى آن كاشفيت تامه جعل مى كند. يعنى كاشفيت ناقصۀ آن را به عنوان كشف تام در عام اعتبار تشريعى در نظر مى گيرد و در حكم كشف تام لحاظ مى كند. اما بر خلاف اصول عمليه كه صرفا وظايف عملى به شمار مى آيند و عبارت از اصل عملى در زمانى است كه مجتهد شاك، بعد از جستجو و فحص از دليل اجتهادى هنگامى كه به آن دسترسى نمى يابد، براى آن در نظر مى گيرد.

سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه آيا قاعدۀ فراغ و تجاوز وظايف عملى هستند، يا افادۀ ظن نوعى مى كنند و آيا ادله اى كه دلالت بر حجيت قاعدۀ فراغ و تجاوز دارند، جنبۀ تتميم كشف دارند و كاشفيت ناقصۀ آنها را تتميم مى كنند يا خير؟

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 284

بايد بگوييم كه قاعدۀ فراغ در حقيقت صحت موجود را درست

مى كند. يعنى هر مركّبى كه داراى اجزاء و شرايط و فاقدا للموانع باشد، لسان قاعده اين است كه مى گويد آن مركّب تام الاجزاء و الشرائط و فاقدا للموانع را آورده است و در واقع صحت آن را درست مى كند و در قاعدۀ تجاوز عبارت از وجود شى ء است كه در هنگام گذشتن از محل آن جزء داخل در محل ديگرى مى شود، و بعد شك كنيم آيا جزء قبلى در محل خودش آورده شده يا خير؛ مى گويد، آورده است. انسان مكلف وقتى در مقام امتثال امر قانونگذار و تحصيل غرض باشد و از طرفى به آن مركب شناخت و نسبت به اجزاء و شرايط آن آگاهى داشته باشد، آن عمل را به طور صحيح به جا مى آورد و اگر در پايان عمل شك كند كه آيا همۀ آن مركب را آورده يا خير، بناى عقلا در اين زمينه بدين گونه است كه همه را آورده است. زيرا طبيعت انسان در هنگام بجا آوردن عملى به صورتى است كه آن را با تمام اجزاء و شرايط مى آورد و لذا عقلا در هنگام نسيان و شك، اصول عدميه را جارى مى كنند و مى گويند طبيعت اوليۀ انسان توجه و التفات داشتن به آن عمل و عدم خطا و نسيان خواهد بود و اين از اصول مسلم عقلائى بوده كه در هنگام شك، اصالت عدم خطا و نسيان جارى مى شود؛ چون عقلا اين حالت را بر خلاف حالت اوليۀ انسان مى دانند و اشتباه و نسيان عارض بر انسان مى گردد و جزء طبيعت اوليۀ او نيست. پس وقتى شارع مقدس ما را مكلف كند و ما نيز در مقام امتثال باشيم،

طبيعت اوليه اين خواهد بود كه مركب را تام الاجزاء و الشرائط و فاقدا للموانع بجا مى آوريم و در هنگام اتيان مركب، هر جزئى را در محل خود مى آوريم؛ لذا در هنگام شك بناى عقلا اين است كه درست آورده ايم و در پايان مركب گفته مى شود كه صحيح آورده ايم و بناى عقلا بر صحت عمل مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 285

بنا بر اين قاعدۀ فراغ و تجاوز جنبۀ كاشفيت دارند، البته كاشفيت آن به صورت ناقصه خواهد بود و با اين ادله و رواياتى كه مى فرمايد:

[ «شكّك ليس بشى ء» يا «يمضى فى صلاته»] «1» و يا «إنما الشك فى شى ء لم تجزه» «2» اينها سمت تتميم را دارند و اين كاشفيت ناقصه در حكم كاشفيت تامه لحاظ مى شود و بر اساس همان كشف تام عمل مى شود. بنا بر اين به صورت وظيفۀ عملى نخواهد بود، بلكه اماره اى است كه هم عقلا قبول دارند و هم شارع مقدس و قانونگذار آن را امضا و تنفيذ كرده است و جنبۀ كاشفيت و طريقيت داشته كه قانونگذار آن را جعل فرموده است. پس به جرأت مى توان گفت كه قاعدۀ فراغ و تجاوز جزء امارات و طرق محسوب مى شوند و جزء اصول عمليه از قبيل اصل تنزيلى كه مشكوك را در حكم متيقن فرض كند، نيستند و صرف وظيفۀ عملى نخواهند بود، بلكه جنبۀ طريقيت و كاشفيت داشته لكن به وسيلۀ جعل شارع خواهد بود و قانونگذار با اين جعل تتميم كشف مى نمايد و آن را در حكم كشف تام به حساب مى آورد.

بررسى ادلۀ اثبات قاعدۀ فراغ و تجاوز

روايات زيادى در اين زمينه هستند كه مى توان بدان استناد كرد؛ از جمله

روايت صحيحۀ زراره از امام صادق (ع) كه دربارۀ شك در اجزاء صلاة مى پرسد و امام

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 286

مى فرمايند: «يا زرارة إذا خرجت من شى ء دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1». كه كلام «اذا خرجت من شى ء ثمّ …» هم شامل قاعدۀ فراغ و هم تجاوز مى گردد.

دومين روايت صحيحۀ محمد بن مسلم از حضرت باقر (ع) است كه فرمود: «كلّ ما شككت فيه ممّا قد مضى فامضه كما هو» «2»، و شاهد كلام در هر دو روايت يمضى و فامضه مى باشد.

و يا در روايت ابن ابى يعفور از امام صادق (ع) كه فرمود: «اذا شكّكت فى شى ء من الوضوء و دخلت فى غيره فليس شكك بشى ء، انما الشك اذا كنت فى شى ء لم تجزه» «3»، و عبارت «لم تجزه» خواه مركب يا جزء باشد، هم مى توان به اجزاء وضو مربوط دانست و هم به كل وضو.

در همين باب بازهم محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روايت مى كند كه فرمود:

«كلّما مضى من صلاتك و طهورك فذكّرته تذكّرا فامضه و لا اعادة عليك فيه» «4»؛ و بيان كلى «مضى من صلاتك و طهورك» به جميع و يا بعضى از اجزاء مركب و ذكرته يا قبل از فراغ

مطرح مى شود و يا در اثنا آن مركب مى باشد. پس اگر

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(2). شيخ طوسى، همان، ص 344، ح 1426، باب احكام السهو، ح 14؛ حر عاملى، همان، ح 3.

(3). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 33، ابواب الوضوء، باب 42، ح 6.

(4). شيخ طوسى، همان، ص 103؛ حر عاملى، همان، ص 331، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 287

يادآورى بعد از فراغ از نماز باشد، در اين صورت شامل قاعدۀ فراغ و اگر در حين نماز باشد، قاعدۀ تجاوز را در بر مى گيرد.

روايت بعدى از بكير بن اعين از امام صادق (ع) است كه فرمود: «هو حين يتوضأ اذكر منه حين يشكّ» «1» در اينجا امام (ع) علت آن را بيان مى كند كه از اين عبارت مى توان استفادۀ اماريت نمود (شرح و توضيح بيشتر اين روايات در بخش اثبات ادله و روايات خواهد آمد). بنا بر اين روايات در اين مقام هستند كه مكلف عملش را درست بجا آورده و نبايد به شك خود اعتنا كند و عبارت «يمضى» در بيان اين مطلب است كه بايد بگذرد و به شك خود اعتنا نكند و صلاة را ادامه دهد و اگر پايان نماز باشد و در صحت نماز شك بوجود آيد، بيانگر قاعدۀ فراغ بوده و اما اگر شك در اثناى نماز باشد، مقام

قاعدۀ تجاوز خواهد بود و عبارت «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «2» بيان لسان قاعدۀ تجاوز بوده و «ليس بشى ء» مى گويد اعتنا نكن و به عبارت ديگر در بيان وجود الشى ء مى باشد كه مى گويد: بگو آورده اى؛ بنا بر اين از ادله و روايات در اين زمينه استظهار كرديم كه روايات وارده دلالت دارند كه اين دو قاعده اماره هستند و جزء اصول عمليه نيستند.

در نتيجه ملزومات و لوازمات عقليه و عاديۀ آنها نيز حجت مى باشد.

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 265؛ باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 114؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 331، باب 42، ح 7.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل للواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 288

بناى عقلا: يكى ديگر از ادله براى اثبات قاعدۀ فراغ و تجاوز، بناى عقلا مى باشد.

بناى عقلا در جايى كه قانونگذار مركبى را بر مكلفين واجب كند و مكلف هم بخواهد در مقام اطاعت و امتثال برآيد، به گونه اى كه از امر قانونگذار منبعث شده و با التفات به اينكه اين مركب داراى اجزاء و شرايط بوده، در نتيجه آن مركب را با التفات و توجه بجا مى آورد و لذا اگر شك كند در اين صورت نسبت به اجزاء و شرايط قبلى بناى آوردن آن خواهد بود و اگر بعد از فراغ از عمل باشد، لسان بناى عقلا مبنى بر آوردن آن عمل به صورت تام الاجزاء و

الشرائط و فاقدا للموانع خواهد بود. زيرا طبيعت اوليۀ مكلف در اين حالات كه موجب شوق مؤكد و حملۀ نفس شده، مركب را با همۀ اجزاء و شرايط بجاى مى آورد؛ در هنگام شك كه طبيعت ثانويۀ او خواهد بود، اصالت عدم نسيان جارى مى گردد و اصالت عدم نسيان و عدم اشتباه و عدم خطا جزء اصول عقلايى مى باشد و عقلا اين اصول را در محيط خود جارى مى كنند. اما مدرك اين اصول عقليه مبناى شرعى ندارد بلكه مدرك آن عقلائى مى باشد؛ و عمدۀ مدرك اين قاعده نيز بناى عقلا مى باشد. بنا بر اين سيرۀ عقلا در اتيان مركب اين است كه مكلف آن را كامل مى آورد و نسيان و خطا يك حالت ثانوى خواهد بود كه در موارد استثنائى عارض مى شود و اما در حالات عادى و طبيعى انسان، توجه و التفاوت وى نسبت به انجام تكليف مى باشد و بناى آن، اتيان و امتثال عمل مى باشد كه در مقام انجام امر تكليفى خود مى باشد و با اين هدف وارد عمل مى شود و در عين حال به آن توجه كامل دارد.

نتيجه اى كه از بناى عقلا گرفته مى شود، در جايى كه مركبات تشريع شده از طرف قانونگذار وضع شده باشد و مكلف در هنگام عمل نسبت به اجزاء گذشته

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 289

شك كند، بناى آوردن آن عمل مى باشد مگر اينكه يقين حاصل شود به عدم اتيان آن و در غير اين صورت طبيعت اوليه، اتيان و انجام عمل خواهد بود.

و اما اگر مكلف بعد از فراغ از عمل شك كند به اينكه آيا عمل انجام شده صحيح و تام الاجزاء و

الشرائط و فاقدا للموانع بوده يا اينكه فاقد بعضى از آنها بوده، بناى عقلا اين است كه صحيح اتيان شده و تام الاجزاء و الشرائط و فاقدا للموانع موجود شده است.

در نتيجه به ضميمۀ بناى عقلا و رويۀ آنها و همچنين استظهار از روايات، كه موجب ارشاد به حكم عقلا مى گردد، ديگر امر تعبدى نخواهد بود. لذا قاعدۀ فراغ و تجاوز جزء امارات محسوب مى گردند و با پذيرش اين مطلب كه اين قواعد جزء اصول نبوده، موجب خواهد شد كه آثار و ثمرات مهمى براى فقه بوجود آورد.

– آيا قاعدۀ فراغ و تجاوز از نظر مفهوم و مصداق با يكديگر تفاوت دارند يا در حكم قاعدۀ واحدى هستند؟

در اينجا اين مسأله مطرح مى شود كه اگر بگوييم واحد هستند، آيا قانونگذار مى تواند با يك كبرى كلى هم قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز را جعل كند و يا امكان عقلى دارد يا مبتنى بر استفادۀ لفظ در اكثر از معناى واحد خواهد بود؟ در اينجا گفته شده غير معقول است كه با جعل واحد هر دو قاعدۀ فراغ و تجاوز را بوجود آورد. زيرا هم از نظر مفهوم و هم از نظر مصداق در خارج دو چيز هستند. اما اگر بتوان بين هر دو جامعى درست كرد كه هم شامل قاعدۀ فراغ و هم شامل قاعدۀ تجاوز گردد، اشكالى نخواهد داشت؛ زيرا جامع بر افراد خودش سرايت مى كند و شامل هر دو مى گردد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 290

اما اشكالى كه وارد شده اين است كه نمى تواند با جعل واحد هم متضمن قاعدۀ فراغ و هم متضمن قاعدۀ تجاوز گردد.

بيان ذلك: قاعدۀ فراغ ناظر

به صحت موجود مى باشد. يعنى اين مركب و عمل كه فرد در خارج موجود كرده و در صحت و فساد آن شك نموده، در اينجا قاعدۀ فراغ صحت اين عمل موجود را درست مى كند و اما قاعدۀ تجاوز به اعتبار جزء مشكوك بوده و از محل آن نيز تجاوز شده و مكلف هم نمى داند كه آيا آن را آورده است يا خير، قاعدۀ تجاوز مى گويد آن شى ء مشكوك، موجود است. پس لسان يكى وجود الشى ء است و لسان ديگرى صحت الموجود است.

قدر مسلّم وجود الشى ء مفاد كان تامه است و صحت موجود مفاد كان ناقصه خواهد بود و از طرفى مى دانيم كه مفاد كان ناقصه با مفاد كان تامه دو چيز مباين بوده و غير معقول است كه با جعل واحد هم مفاد كان ناقصه و هم مفاد كان تامه جعل شود.

توضيح مطلب: ابتدا بايد يك ضابطۀ كلى را مطرح نماييم. در مفاد كان تامه، محمول هميشه به صورت وجود مطلق خواهد بود و لو اينكه در موضوع آن چندين قيد آورده شود.

مثلا وقتى گفته مى شود: «العالم الفقيه الهاشمى العادل موجود»، اين قيود هاشمى و فقيه و عادل، قيود موضوع مى باشند و اما محمول آن موجود مى باشد كه بطور مطلق گرفته شده است.

اما اگر قيود در محمول آورده شود، يعنى وجود مقيد گرفته شود و بگوييم: «هذا الموجود صحيح» و صحت موجود را در نظر بگيريم به اينكه وجود مقيد به صحت،

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 291

گفته شده است. بنا بر اين مفاد قاعدۀ فراغ، مفاد كان ناقصه بوده و مفاد قاعدۀ تجاوز، مفاد كان تامه مى باشد.

به عبارت ديگر مفاد قاعدۀ تجاوز

وجود مطلق بوده و مفاد قاعدۀ فراغ وجود مقيد مى باشد و معقول است كه قانونگذار با جعل واحد و يك كبرى كلى واحد، جامعى را جعل كند كه آن جامع هم در مفاد كان ناقصه و هم در مفاد كان تامه سارى باشد.

بله اگر قيودات همگى براى موضوع باشد و محمول نيز يكى باشد، در اين صورت جعل واحد اشكالى نخواهد داشت و با تشكيل يك جامع هم در قاعدۀ فراغ و هم در قاعدۀ تجاوز سرايت داده مى شود. اما اشكال در اينجاست كه قاعدۀ فراغ در محمول داراى قيد بوده و داراى وجودى مقيد مى باشد و اما قاعدۀ تجاوز داراى وجود مطلق بوده و قابل تصور نيست كه جامعى را بوجود آوريم.

اگر در اينجا قائل شويم به استعمال لفظ در اكثر از معنا، درست نخواهد بود و در هر صورت ارتباطى با مسئلۀ استعمال ندارد. بلكه بحث اساسا در اين است كه آيا قانونگذار چنين توانى دارد كه با جعل واحد، جامعى را فرض كند كه آن جامع هم بنحو كان تامه و هم بنحو مفاد كان ناقصه جارى شود؟ اين معنى غير معقول است كه جامعى را تصور كنيم كه هم داخل در محمول وجود مقيد، و هم داخل در محمول وجود مطلق شود.

در باب مفاد كان تامه بحث از قضيۀ ثنائيه است؛ زيرا محمولش عين موضوع و داراى وجود مطلق بوده و اما در باب مفاد كان ناقصه، بحث قضيۀ ثلاثيه مى باشد.

زيرا محمول آن داراى وجود مقيد مى باشد و لذا قابل تصور نيست جامعى فرض شود كه هم در قضيۀ ثنائيه و هم در قضيۀ ثلاثيه سارى باشد. زيرا اين دو قضيه

با يكديگر متباين هستند و با يكديگر قابل جمع نيستند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 292

– فرمايش شيخ انصارى در اين زمينه: شيخ انصارى (ره) مى فرمايد با جعل واحد مى توان هم قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز را جعل كنيم. چرا؟ ايشان عقيده دارند كه مى توان قاعدۀ فراغ را ارجاع دهيم به قاعدۀ تجاوز، به عبارت ديگر بازگشت قاعدۀ فراغ به قاعدۀ تجاوز مى باشد.

توضيح مطلب: گفتيم مفاد قاعدۀ فراغ در صحت موجود است و مفاد قاعدۀ تجاوز در صحت وجود مشكوك است. حالا اگر شك بعد از نماز باشد، نتيجه اش اين است كه نمى دانيم صلاة با اجزاء و شرايط بجا آورده شده يا خير؟ در صورتى كه صحت را قيد موضوع بگيريم و گفته شود «الصلاة الصحيحة وجدت» كه اين وجدت به صورت مطلق خواهد بود نه مقيد، اما در موضوع آن بايد تقييد بزنيم تا به صورت مفاد كان تامه درآيد.

بنا بر اين طبق نظر شيخ انصارى جامع «وجود الشى ء مشكوك» مى باشد تا هم با قاعدۀ تجاوز كه «الجزء المشكوك الموجود» و هم با قاعدۀ فراغ كه «الصلاة الصحيح المشكوكه وجدت» سازگار خواهد بود؛ پس وجد (وجود الشى ء) هم محمول قرار گرفته مى شود براى قاعدۀ فراغ و هم محمول براى قاعدۀ تجاوز و با تشكيل جامع واحد، هم در قاعدۀ فراغ و هم در قاعدۀ تجاوز سارى مى شود.

تحقيق مطلب: آيا مى توان با جعل واحد و با ايجاد جامع واحد آن را در هر دو قاعده جارى ساخت؟ اين بحث در دو مقام ثبوت و اثبات مطرح مى شود.

در مقام ثبوت: بحث اين خواهد بود كه آيا محققا امكان دارد قانونگذار جامع واحدى را

جعل كند به طورى كه آن جامع واحد، مجعول را در هر دو قاعدۀ فراغ و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 293

قاعدۀ تجاوز سارى كند؟ شيخ انصارى مى فرمايد در مقام ثبوت براى قانونگذار امكان دارد شى ء واحدى را بعنوان جامع بين قاعدۀ فراغ و تجاوز جعل كند.

در مقام اثبات: عمدۀ بحث در مقام اثبات در روايات و ادله مطرح مى شود كه آيا ما رواياتى داريم كه هم ناظر به قاعدۀ فراغ و هم ناظر به قاعدۀ تجاوز باشد؟ قبل از پرداختن به اين بخش ابتدا اشكال ديگرى را مطرح مى كنيم.

اشكال مرحوم ميرزاى نائينى (ره): ايشان معتقد است كه غير معقول است با جعل واحد، جامع واحدى فرض شود كه در هر دو قاعدۀ فراغ و تجاوز جارى باشد. زيرا در قاعدۀ فراغ، نتيجه بايد اين باشد كه گفته شود اين موجود صحيح است و شما بايد صحت موجود را درست كنيد. زيرا وقتى مصلّى بعد از فراغ از نماز شك مى كند كه اين صلاة موجود شده صحيح است يا خير، در حقيقت شما با اين بيان مى خواهيد صحت را قيد موضوع بگيريد و محمول را وجود مطلق بگيريد، در نتيجه لازمۀ عقلى وجود الصحيح اين است كه «هذا صحة الموجود» است و اين مؤدّاى قاعدۀ فراغ نيست، بلكه اثر براى صحة الموجود است و شما صحيح را قيد موضوع گرفته ايد، به اينكه «الصلاة الصحيحة موجودة» و از آن طرف مى خواهيد صحة الموجود را ثابت كنيد و اين مثبت خواهد بود و مى دانيم كه مثبتات اصول حجت نيستند.

جواب: جواب اول طبق مبناى خود كه معتقديم قاعدۀ فراغ و تجاوز اماره هستند و لازمۀ

عقلى «الصلاة الصحيحة موجودة …» اين است كه صحة الموجود است و در امارات، مثبتات آن حجت خواهد بود و مستلزم اشكالى هم نخواهد بود. اما اگر قاعدۀ فراغ و تجاوز را اصل عملى بگيريم، در آن صورت شبهۀ عدم حجيّت مثبتات

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 294

اصول مطرح مى گردد. اما براى ما كه اعتقاد به اماره بودن اين دو قاعده داريم، جاى اشكالى باقى نخواهد ماند.

جواب دوم: شما وقتى مى فرماييد اثر براى صحت موجود است نه براى «الصلاة الصحيحة موجودة»، در حالى كه مصلّى شك مى كند آيا امر به صلاة ديگرى دارد يا خير؟ و نمى داند آيا امر صلاتى ساقط شده يا خير، و اگر ما بخواهيم اصل مطلب را دريابيم، خواهيم ديد كه مصلّى مى خواهد بفهمد امر صلاتى ظهر ساقط شده يا خير و بايد بار ديگر آن را بخواند. در اينجا قاعدۀ فراغ طبق اين نظر مى گويد: «الصلاة الصحيحة الظهر موجودة» خوب اگر صلاة صحيحۀ ظهر موجود باشد، مگر در باب اجزاء مسأله غير از اين خواهد بود؟ زيرا در مبحث اجزاء امر به امتثال آنچه كه قانونگذار گفته، ساقط مى شود و عمل در خارج مطابق مأمور به باشد. هرگاه مأتى به در خارج مطابق مأمور به باشد، موجب امتثال به اجزاء و سقوط امر خواهد شد.

بنا بر اين وقتى اين معنا با قاعدۀ فراغ اثبات شود كه «الصلاة الظهر الصحيحة موجودة»، در اين صورت ديگر لازم نيست گفته شود اثر براى صحت موجود است تا موجب مثبت بودن شود. زيرا با معناى «الصلاة الظهر الصحيحة موجودة»، ثابت مى كنيم امر صلاتى ساقط مى گردد و نيازى به بيشتر از اين

معنا نخواهد بود.

نتيجه اينكه: اولا قاعدۀ فراغ را اماره مى دانيم، نه اصل و ثانيا اصل اين استدلال درست نيست. يعنى حتى اگر ما جدلا قاعدۀ فراغ و تجاوز را اصل عملى بدانيم، بازهم عرض مى كنيم كه اينجا اصل مثبت نخواهد بود؛ چرا؟ زيرا اثر براى «الصلاة الظهر الصحيحة موجودة» و اين معنا را مى توان با قاعدۀ فراغ ثابت كرد و در اين صورت هم امر صلاتى ساقط مى شود و هم موجب تحصيل غرض مى گردد و اين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 295

همان موضوع امتثال و اجزاء مى باشد. اشكال دوم مرحوم ميرزاى نائينى (ره) به شيخ انصارى (ره): لسان قاعدۀ تجاوز، تجاوز از محمل مى باشد. در قاعدۀ فراغ، تجاوز از نفس ذات مى باشد و يكى از اطلاقات آن، «انّما الشكّ فى شى ء لم تجزه» «1» يا «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره فشكك ليس بشى ء» «2». اين روايات دربارۀ تجاوز از قاعده تجاوز در محل مى باشد. يعنى هرگاه از محل شك تجاوز كرديد، مثلا مصلى در سجده است و نمى داند آيا ركوع را آورده يا خير، و محل شك در ركوع مى باشد و حالا از محل شك تجاوز شده است. در روايات وقتى مى فرمايد «يمضى»، يعنى بگذرد و اعتنا نكند، براى تجاوز از محل مى باشد. در قاعدۀ فراغ، تجاوز از نفس ذات صلاة است و ايشان مى فرمايد كه نمى توان با يك كبرى كلى جامعى درست كرد كه هم شامل محل و هم شامل نفس و ذات در قاعدۀ فراغ گردد.

جواب: ما وجود الشى ء را جامع قرار داديم و شى ء از اوسع مفاهيم مى باشد كه حتى شامل واجب الوجود مى شود. «النفس شى ء»

و «المحل شى ء»، التجاوز عن المحل عن الشى ء است و تجاوز از ذات نيز، تجاوز از شى ء خواهد بود. پس در اينجا التجاوز عن الشى ء و وجود الشى ء معناى جامع ما مى باشد و اين معنا هم شامل قاعدۀ فراغ و هم تجاوز مى گردد. زيرا التجاوز عن الشى ء شامل التجاوز عن المحل

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 296

المشكوك مى شود. التجاوز عن الشى ء شامل التجاوز عن نفس الشى ء كه مورد قاعدۀ فراغ است و بازگشت آن به يك ملاك و دليل واحد مى باشد.

اشكال سوم مرحوم ميرزاى نائينى به شيخنا الاعظم: اشكالى ديگرى كه مانع از تشكيل جامع مى شود. بيان مطلب: در قاعدۀ تجاوز متعلق شك، جزء مركب است و اما در قاعدۀ فراغ، متعلق شك كل مركب مى باشد و غير معقول است كه در آن واحد بتوان هم لحاظ جزء و هم لحاظ كل صورت گيرد، چرا؟ زيرا در مرتبۀ لحاظ «الجزء جزء» نمى توان كل را لحاظ كرد و خود كل مجموعۀ آن اجزاء بوده و با جمع شدن اجزاء، موجب تشكيل كل را فراهم مى آورد. پس كل اجزاء معلول به صورت مجتمعا بوده و جزء، مرحله عليت را تشكيل مى دهد. بنا بر اين شما در همان آنى كه لحاظ «الجزء جزء» مى كنيد در همان آن نمى توانيد لحاظ

كل را هم انجام دهيد و همزمان با لحاظ كل نمى توان لحاظ جزء بما انه جزء باشد، داشته باشيد، چرا؟ زيرا جزء در آن هنگام در كل مندك شده و حالت اندكاكى يافته و اجزاء داخل در عنوان كل شده اند. لذا هرگز نمى توان هر دو لحاظ را در يك زمان و با هم داشته باشيد و لحاظ جامع در عرض يكديگر بوده كه هم شامل كل و هم شامل جزء مى شود و اين غير معقول مى باشد. براى اينكه در هنگام لحاظ كردن جزء، كل وجود ندارد و در مرحلۀ كل بودن نيز وجود اجزاء در كل مندك بود، و هيچ گاه نمى توان هر دو لحاظ را به صورت استقلالى و جداگانه داشته باشيد. بنا بر اين تصوير جامع در كار نخواهد بود.

جواب: مطلبى كه ايشان مى فرمايند، يعنى اگر جزء به عنوان انّه جزء و كل به عنوان انّه كل باشد، در اين صورت فرمايش ايشان درست خواهد بود. اما ما نيازمند عنوان نيستيم. بلكه لحاظ جزء و كل بما انّه شى ء مطرح بوده و اينها در عرض

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 297

يكديگر قرار مى گيرند و در همان وقتى كه كل شى ء است، جزء نيز شى ء خواهد بود و ديگر بين آنها تقدم و تأخر زمانى واقع نمى شود. زيرا هيچ كدام از آنها در عالم شيئيت با يكديگر تفاوتى ندارند و هر دو در مرتبۀ واحده و زمان واحده قرار گرفته اند و علاوه بر آن تقدم و تأخر رتبى نيز برقرار نخواهد شد.

بنا بر اين وقتى بخواهيم جامع را وجود الشى ء بگيريم، در اين صورت احتياجى نيست كه وجود الشى ء، جزء بما انّه جزء

فرض شود و يا كل بما انّه كل در نظر گرفته شود، تا جاى اين صحبتها به ميان آيد و گفته شود اينها هم از حيث زمانى و هم از حيث رتبه با يكديگر رابطۀ طولى داشته و قابليت جمع نخواهند داشت و منجر به غير ممكن بودن تصوير جامع گردد. ما هرگز نمى خواهيم «الجزء بما انّه جزء» و «الكل بما انّه كل» را در نظر بگيريم، بلكه مى خواهيم آن را به عنوان شى ء لحاظ كنيم و در نتيجه تصوير جامع عبارت از «وجود الشى ء» مى باشد كه هم شامل قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز گردد. به عبارت ديگر، در مقابل هذا الجزء المشكوك الوجود الذي تجاوز عن المحل، هو وجد ام لا، جواب داده مى شود: وجد و بعد از اتمام مركب كه آيا صحيح به جا آورده شده يا خير؟ گفته مى شود: المركب الصحيح وجد و اين مطلب، موضوع براى سقوط امر و حصول غرض مى گردد و اجزا در اينجا نيز اجزاى عقلى خواهد بود. زيرا عقل حكم به اجزاء مى نمايد كه همان مأتى به مطابق مأمور به خواهد شد.

بحث در مقام اثبات: در مقام اثبات صحبت از ادلّه و روايات خواهد بود كه آيا مى توان از طريق روايات آن جامع كلى را بدست آورد كه شامل قاعدۀ فراغ و تجاوز گردد؛ و اين بر خلاف كلام محقق نائينى خواهد بود كه ايشان قائل به عدم جعل واحد بودند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 298

روايات در اين زمينه در كتاب وسائل الشيعة، جلد 5، ص 336، باب 33، ابواب الخلل الواقعة فى الصلاة، مى باشد كه روايت اول را جناب شيخ طوسى در

كتاب تهذيب نقل مى كند و آن عبارتند از:

1- روايت اول از محمد بن الحسن باسناده عن احمد بن محمد، عن احمد بن محمد ابى نصر بزنطى، عن حماد بن عيسى، عن حريز عن عبد اللّه عن زراره (روايت صحيحه است)؛ قلت لأبي عبد اللّه (ع) رجل شكّ فى الأذان و قد دخل فى الاقامة، قال (ع): «يمضى»، قلت: رجل شكّ فى الإقامة و قد كبّر، قال (ع): «يمضى» قلت رجل شكّ فى التكبير و قد قراء، قال (ع): «يمضى» و قلت: شكّ فى القراءة و قد ركع، قال (ع): «يمضى». قلت: شكّ فى الركوع و قد سجد، قال (ع): يمضى فى صلاته» ثمّ قال (ع): «يا زرارة إذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1». محل شاهد كلام عبارت «يمضى» مى باشد و كلام «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» كه هم شامل قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز مى گردد.

روايت ديگر در همين باب كه شيخ طوسى در تهذيب نقل مى كند. شيخ از صفوان عن بكير، عن محمد بن مسلم (روايت صحيحه است) عن ابى جعفر (حضرت باقر (ع) قال: «كلّ ما شكّكت فيه ممّا قد مضى فامضه كما هو» «2» يعنى كلّ ما شكّكت فيه ممّا قد مضى سواء كان شى ء الذي شكّكت فيه من الجزء، كه در اين صورت

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(2). شيخ طوسى، همان، ص 344، ح 1426، باب احكام السهو، ح 14؛ حر عاملى، همان،

ح 3.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 299

شامل قاعدۀ تجاوز مى شود و يا در عبارت «هذا الذي شككت فيه هو الكل و المركب» كه بيان قاعدۀ فراغ مى گردد. پس طبق صحيحۀ محمد بن مسلم، اين كبرى كلى كه به صورت «كلّما شكّكت فيه مما قد مضى فامضه كما هو» «1»، شامل هر دو قاعده بوده و به يك لسان واحد صادر شده است.

سومين روايت در جلد اول وسائل، ص 330، روايت دوم كه شيخ طوسى در كتاب تهذيب نقل مى كند، از مفيد عن احمد بن محمد عن أبيه، عن سعد بن عبد اللّه، عن احمد بن محمد بن عيسى، عن احمد بن محمد بن ابى نصر، عن عبد الكريم عن عمرو، عن عبد اللّه بن ابى يعفور، عن ابى عبد اللّه (ع) (روايت نسبتا خوب است) قال: اذا شكّكت فى شى ء من الوضوء و قد دخلت فى غيره فليس شكك بشى ء، إنّما الشك إذا كنت فى شى ء لم تجزه» «2»، حالا آن شى ء كه لم تجزه خواه مركب يا جزء باشد، يعنى اگر در شى ء از وضو شك كردى و دخلت فى غيره، هم مى توان به اجزاء وضو مربوط دانست و هم به كل وضو بدانيم.

البته اكثر علماى شيعه قاعدۀ تجاوز را در وضو جارى نمى كنند و فقط قاعدۀ فراغ را مطرح مى كنند. اما به نظر مى رسد كه هر دو قاعده در وضو جارى مى شود. گرچه در اينجا ادعاى اجماع شده اما از روايات و از جمله همين روايت مى توان چنين استفاده كرد كه هم قاعدۀ تجاوز و هم قاعدۀ فراغ جارى مى شود.

______________________________

(1). همان.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262،

باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 300

چهارمين روايت در همين باب كه جناب شيخ طوسى در كتاب تهذيب نقل مى كند و آن روايت ششم در همين باب ذكر شده و عبارت است از: اسناد شيخ از سعد بن عبد اللّه، عن موسى بن جعفر، عن ابى جعفر، عن الحسن بن الحسين اللؤلؤيى، عن الحسن بن الحسين بن فضال، عن عبد اللّه بن بكير، عن محمد بن مسلم قال:

سمعت ابا عبد اللّه (ع) يقول كلّما مضى من صلاتك و طهورك فذكرته تذكرا فامضه و لا اعادة عليك فيه «1»، بيان كلى مضى من صلاتك و طهورك فذكرته تذكرا، عبارت كلّما مضى يعنى جميع اجزاء مركب و يا بعضى از اجزاء مركب صلاة و ذكرته يا قبل از فراغ مطرح مى شود و يا در اثناى آن مى تواند باشد. اگر يادآورى بعد از فراغ از نماز باشد در اين صورت شامل قاعدۀ فراغ مى شود و اگر يادآورى در حين نماز باشد موجبات قاعدۀ تجاوز را بوجود مى آورد. پس ذكرته فى الاثناء و ذكرته بعد الفراغ و هم عبارت «كلّما مضى» شامل كل مركب و يا شامل جزء آن مى گردد.

آخرين روايت در اين زمينه كه هفتمين روايت در همين باب خلل در صلاة مى باشد و جناب شيخ طوسى آن را در كتاب تهذيب آورده است: سند روايت از حسين بن سعيد، عن فضاله، عن ابان بن عثمان، عن بكير بن اعين (بكير بن اعين از اصحاب امام صادق و امام باقر عليهما السلام مى باشد و

بعضى به خاطر كلمۀ «قلت له» اعتبار روايت را زير سؤال برده اند، در حالى كه وقتى بكير سؤال مى كند، يا

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ص 103؛ حر عاملى، همان، ص 331، باب 42، من ابواب الوضوء، ح 6.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 301

از حضرت باقر و يا حضرت صادق عليهما السلام مى باشد) قال قلت له: الرجل يشك بعد ما يتوضّأ، قال (ع) «هو حين يتوضّأ اذكر منه حين يشكّ» «1»، در اينجا امام (ع) علت آن را بيان مى كند و از اين عبارت مى توان استفادۀ اماريت كرد و قاعدۀ فراغ و تجاوز را اماره دانست و بعد مى فرمايد «هو حين يتوضأ اذكر منه حين يشكّ» «2»، يعنى وضوگيرنده در هنگام وضو گرفتن توجه بيشترى دارد نسبت به وقتى كه دچار شك مى گردد و در هر صورت در هنگام وضو (حين يتوضأ) گاه منشأ آن جزء است و گاه منشأ آن صحت اين مركب موجود مى باشد، بنا بر اين شكوك بوجود آمده خواه نسبت به اجزاء و خواه نسبت به صحت آن مركب باشد، در تمام اين موارد علت مطرح شده از جانب امام هم شامل قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز خواهد شد.

بنا بر اين از اين روايات و ساير روايت وارده در اين زمينه مى توان استفاده كرد و با پديد آوردن جعل واحد، هم مورد قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز را درست كرد.

در تجاوز از شى ء هم گاه تجاوز از جزء و محل شرعى يك شى ء مى باشد، كه شامل قاعدۀ تجاوز مى گردد و گاه تجاوز از نفس و از خود مركب و كل مى باشد كه در اين صورت شامل قاعدۀ

فراغ مى شود. زيرا تجاوز از شى ء در كل و هم در جزء مى تواند در عرض يكديگر در نظر گرفته شود و «التجاوز عن الشى ء» را مى توان به عنوان جامع در نظر گرفت و عبارات «اذا جاوزت عن هذا الشى ء» و يا «اذا

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ص 101، ح 265، باب صفة الوضوء، و الفرض منه و السنة، ح 114؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 331، ابواب الوضوء، باب 42، ح 7.

(2). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 302

خرجت من هذا الشى ء» و يا «اذا شككت فى شى ء مما قد مضى» بيانگر آن است كه هيچ مزيتى بين قاعدۀ فراغ و تجاوز وجود نداشته و در عرض يكديگر و به لسان واحد شامل هر دو مى گردد، لذا مى توان گفت قانونگذار با لسان و جعل واحد هم قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز را بيان فرموده است و تعابير گوناگون در روايات در مقام اين است كه مكلف عملش را درست بجا آورده است و نبايد به شك خود اعتنا كند و در هر دو قاعده مى توان اين مطلب را بيان كرد.

فرمايش امام راحل (س) در اين زمينه: ايشان معتقدند كه غير معقول است قاعدۀ فراغ از قاعدۀ تجاوز جدا باشد، بلكه بازگشت آن به قاعدۀ تجاوز خواهد بود.

توضيح مطلب: مى فرمايند قاعدۀ فراغ همان قاعدۀ اصالة الصحة در فعل نفس مى باشد. (اصالة الصحة به دو گونه است گاه در فعل نفس و گاه در فعل غير مى باشد. اصالة الصحة در فعل غير همان قاعدۀ معروف است كه در معاملات جارى مى شود و در هر جايى كه شك بر صحت يا فساد عقد و

يا عملى باشد، قاعدۀ اصالة الصحة قائل به صحت آن مى گردد). و جعل صحت در فعل نفس غير معقول است.

زيرا صحت و فساد از احكام وضعيه نيستند كه شارع مقدس آنها را در عالم اعتبار تشريعى جعل كند، بلكه عقل آن مفاهيم را انتزاع مى كند. يعنى زمانى عقل به اين كار مبادرت مى كند كه در خارج عمل انجام شده و يا به اصطلاح مأتى به مطابق مأمور به باشد و عقل در اين هنگام قائل به صحت اين عمل مى شود؛ زيرا عمل انجام شده مطابق با گفته و خواستۀ قانونگذار است و اتيان عمل با تمام اجزاء و شرايط بجا آورده شده است و علاوه بر آن موانع را موجود نكرده است و در اين اثنا عقل صحت عمل را انتزاع مى كند. اما در صورت عكس مطلب، يعنى اگر صورت عمل

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 303

مطابق با درخواست قانونگذار نباشد و مأتى به مطابق با مأمور به نباشد، در اين هنگام عقل فساد را انتزاع خواهد نمود.

به عبارت ديگر وقتى يك مركبى با تمام اجزاء و شرايط و فاقدا للموانع بجا آورده شود، موجب ترتب اثر و صحت عمل خواهد بود و از آن طرف اگر از يك مركب يك جزء يا شرطى از آن آورده نشود، در حكم ليس خواهد بود و موجب فساد و عدم ترتب اثر خواهد شد. پس جعل قاعده اصالة الصحة بر اساس جعل شارع غير معقول بوده و صحت و فساد نيز از احكام وضعيه نيستند كه قانونگذار آنها را در عالم اعتبار تشريع كند، بلكه از امور انتزاعيه اى هستند كه عقل حكم به صحت

و فساد آنها مى كند. بنا بر اين جعل قاعدۀ اصالة الصحة براى قاعدۀ فراغ كه صحت موجود را درست مى كند، غير معقول خواهد بود، به خلاف قاعدۀ تجاوز كه وجود الشى ء بوده و مفاد آن كان تامه است.

اشكال دوم: مصلّى در هر جايى از صلاة باشد، عبارت «يمضى» مى گويد: آورده شده و قابل اعتنا نخواهد بود و بايد صلاة را ادامه دهد و اگر در پايان نماز باشد و در صحت نماز شك بوجود آيد به اينكه جزئى يا شرطى آورده نشده، در اينجا اطلاقات «إنّما الشكّ إذا كنت فى شى ء لم تجزه» «1»، «و يا اذا خرجت من شى ء ثمّ

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 304

دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1» آن را در بر مى گيرد و شامل داخل مركب مى شود. يعنى هنگام شك، اگر داخل در محل باشد و يا از محل آن گذشته باشد كه در اينجا صدق مى كند كه از محل شرعى ركوع تجاوز شده و بر اساس آن اطلاقات به او گفته مى شود: «شكك ليس بشى ء» چرا؟ لانّه خرج من شى ء و دخل فى غيره، از محل شرعى ركوع خارج شده و در محل شرعى بعدى داخل شده كه همان سجده باشد و اين شامل مجموعۀ قاعدۀ تجاوز مى گردد كه اگر بعد از اتمام مركب مورد شك قرار گيرد، مشمول اطلاقات مى شود و اگر هم در اثناى عمل شك پديد آيد، بازهم اطلاقات را در برخواهد گرفت. بنا

بر اين صحت موجود، مسبب از آوردن آن شى ء مشكوك است و با آمدن قاعدۀ تجاوز كه قائل به صحت موجود مى شود و مى گويد اعتنا نكن و مى گويد آن جزء آورده شده پس با آمدن سبب، ديگر جائى براى مسبب نخواهد ماند. زيرا با آمدن دليل جايى براى شك باقى نمى ماند و اين بدان معناست كه در رتبۀ قبل، قاعدۀ تجاوز جارى مى گردد و ديگر نوبت به قاعدۀ فراغ نمى رسد و اگر رتبۀ قاعدۀ تجاوز بر فراغ مقدم شد، در اين صورت غير معقول خواهد بود و چيزى كه از نظر رتبه مقدم باشد، موضوع رتبۀ بعدى را از بين خواهد برد و ديگر نوبت به رتبۀ شك در صحت موجود باقى نمى ماند و فعلى نمى شود. زيرا همواره قبل از اينكه رتبۀ صحت موجود، فعلى شود

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 305

موجب از بين رفتن شك در سبب مى گردد و مى گويد: بگو آورده شده و صحيح است و ديگر نبايد اعتنا كرد. بنا بر اين قبل از جريان قاعدۀ فراغ، قاعدۀ تجاوز جارى مى شود و مانع از اجراى قاعدۀ فراغ مى گردد.

جواب: خدمت استاد بزرگوار عرض مى كنيم كه ما خواستار جعل صحت نيستيم.

بله اگر قرار بود ما خواهان جعل صحت باشيم اين اشكال وارد بود و البته همين اشكال ايشان در قاعدۀ اصالة الصحة مطرح مى شد. زيرا در اصالة الصحة در فعل غير نيز همين گونه است و گفته مى شود جعل صحت غير

معقول است. چون صحت از امور انتزاعيه بوده و از احكام وضعيه نمى باشد و اين مورد اتفاق همه مى باشد.

اما نكتۀ قابل توجه اين است كه ما نمى خواهيم جعل صحت كنيم و اساسا با اين كلمه كارى نداريم. بلكه شك ما در عمل انجام شده است كه آيا به صورت تام الاجزاء و الشرائط اتيان شده يا خير؟ و آيا مسقط امر آورده شده يا خير؟ لسان قانونگذار در اينجا اين است كه بگو تعبدا آورده است و لازمۀ آوردن آن عمل صحيح بودن آن است، نه اينكه بخواهيم صحت را جعل كنيم تا فرمايش سيدنا الاستاذ شامل آن گشته و بگويند صحت امر انتزاعى بوده و غير معقول است قانونگذار آن را جعل كند.

در واقع همان كلامى كه در اصالة الصحة در فعل غير گفته مى شود عينا در قاعدۀ فراغ نيز گفته مى شود و در آنجا هم هيچ كس قائل به جعل صحت نشده است. در اينجا سؤال اين است كه در قاعدۀ اصالة الصحة بناى عقلا چيست؟ جواب داده مى شود: آن عمل انجام شده بر اساس تام الاجزاء و الشرائط بودن است كه موجب افادۀ ظن نوعى مى كند به اينكه اگر كسى بخواهد عملى را انجام دهد، آن را درست

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 306

و تام الاجزاء و الشرائط اتيان مى كند. و لذا گفته مى شود اماره است. در اينجا نيز در فعل نفس همين گونه خواهد بود و هيچ تفاوتى با آنها ندارد. بلكه تفاوت در متعلق آن خواهد بود. يعنى اگر متعلق صحت فعل غير بود، قاعدۀ اصالة الصحة اصطلاحى خواهد بود و اگر متعلق مربوط به فعل نفس باشد

موجب قاعدۀ فراغ مى گردد.

ثانيا ايشان مى فرمايند برگشت قاعدۀ فراغ به قاعدۀ تجاوز است. اگر ما تعيين حدود كرديم و گفتيم قاعدۀ فراغ شامل شك بعد از فراغ از مركب است و در اين صورت عملى كه قانونگذار خواسته، آورده شده و عبارت «اعتنا نكن»، بيان همين معناست و در مورد قاعدۀ تجاوز كه بگوييم در اثناى عمل بوده و جعل از تجاوز از محل شرعى شك پديد آيد كه آيا آورده شده يا خير، قانونگذار مى گويد: آنچه كه آورده شده صحيح است. لذا بايد بگوييم جايگاه اينها دو موطن است. موطن يكى اتيان مركب و موطن دومى بعد از اتيان مركب (تجاوز و فراغ) است. مخصوصا هنگامى كه بخواهيم در قاعدۀ تجاوز، در خروج از محل شرعى و دخول در جزء ديگر صحبت كنيم. يعنى فقط خروج از شى ء مورد نظر نبوده بلكه دخول در غير نيز خواسته شود. اما در قاعدۀ فراغ دخول در غير خواسته نمى شود و تنها بعد از فراغ از عمل مطرح مى شود كه اگر بعد از فراغ شك بوجود آيد، به قاعدۀ فراغ مى گويد:

بگو درست آورده شده است. اما در قاعدۀ تجاوز بايد از محل شرعى تجاوز كند و اين بدون دخول در محل شرعى جزء ديگرى ممكن نخواهد بود.

نظر مرحوم والد (ره) در قاعدۀ فراغ و تجاوز: ايشان معتقدند قاعدۀ فراغ و تجاوز به اعتبار روايات از اصول عمليه محسوب مى شوند و به اعتبار بناى عقلا، اماره و طريق خواهند بود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 307

بيان مطلب: اگر به روايات نگاه كنيم عبارات «يمضى فى صلاة» يا «انما الشكّ إذا كنت فى شى ء لم تجزه» «1»

و يا «اذا خرجت من شى ء ثم دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «2» اينها در مقام وظيفۀ عملى كه در مقام شك بيان مى شود و از حيث بناى عملى بوده كه جزو اصول تنزيلى مى باشد (در اصل تنزيلى مشكوك به منزلۀ متيقن از حيث بناى عملى در نظر گرفته مى شود). اما اگر مدرك را بناى عقلا بگيريم، در اين صورت امارۀ عقلى محسوب مى گردد و به عنوان اماره و طريق به شمار آورده مى شود. زيرا بناى عقلا بر اين است كه در هنگام شك در اجزاء و شرايط، قائل به صحيح بودن عمل انجام شده هستند و شاهد اين مطلب در وضو است كه حضرت مى فرمايد: «هو حين يتوضّأ اذكر منه حين يشكّ» «3» يعنى در هنگام انجام مركب اذكر است و حضرت مى خواهد بفرمايد مكلف در هنگام امتثال امر شارع وقتى آشنايى به اجزاء و شرايط و موانع باشد، آن را صحيح به جا مى آورد و در آن حالت اذكر و با توجه بجا مى آورد و نسيان امر عارضى و ثانوى خواهد بود و اين مضمون عين بيان اماريت بوده و بناى عقلا هم در اين دو قاعده اماريت دارد.

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(3). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 265، باب صفة

الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 114؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 331، ابواب الوضوء، باب 42، ح 7.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 308

جواب: عرض مى كنيم روايات هم در اين زمينه ناظر به بناى عقلا است زيرا روايات در مقام تتميم كشف بوده كه كاشفيت ناقصه را در حكم كاشفيت تامه به حساب آورد و اساسا قاعدۀ فراغ همان اصالة الصحة در فعل نفس است و اصالة الصحة در فعل غير است و بعضى از فقها تعبير مى كنند به اينكه قاعدۀ فراغ، اصل صحت در فعل نفس مى باشد و قاعدۀ تجاوز نيز همين گونه است و لذا هر دو به ملاك واحد خواهند بود و بناى عقلا اين است كه درست انجام شده است. بنا بر اين به نظر مى رسد بين روايات و بناى عقلا تفاوتى وجود نداشته بلكه به هر دو اعتبار، اماره و طريق خواهند بود.

در مركبات شرعيه آيا محل عادى به محل شرعى ملحق مى گردد يا خير؟ در مركباتى كه شارع مقدس براى اجزاء آن محل تعيين كرده باشد و در يك واجب ارتباطى كه همۀ اجزاء آن با يكديگر مرتبط مى باشند، محل شرعى هر كدام از اجزاء تعيين شده است و به حيثى كه اجزاء بايد در محل خودشان آورده شود و امر قانونگذار با پديد آمدن چنين غرضى، حاصل مى شود. پس آن محل تعيين شده وقتى از محل شرعى مورد تعيين قانونگذار خارج شود، گفته مى شود كه از محل تجاوز شده و داخل در محل ديگرى مى شود. مثلا زمانى گفته مى شود از ركوع تجاوز شده كه محل شرعى ركوع پشت سر گذاشته شود و داخل در

محل سجدتين گردد. پس اگر شارع مقدس محلى براى مركبات اعتبارى در واجبات ارتباطى تعيين كند، در آن صورت تجاوز از محل وقتى خواهد بود كه انسان از محلى كه مورد نظر شارع مقدس باشد، تجاوز كند. فقها در اينجا مسئله اى را مطرح مى كنند كه آيا محل عادى به محل شرعى ملحق مى شود يا نه؟ جواب داده مى شود كه محل عادى مورد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 309

نظر شارع مقدس نيست. مثلا كسى بعد از حدث اصغر مى داند وضو گرفته و شرط صلاة را موجود كرده ولى بعد از نماز شك مى كند آيا نماز را با وضو خوانده يا بدون آن، آيا در اينجا قاعدۀ فراغ جارى مى شود يا خير؟

به عبارت ديگر مكلف شك در صحت موجود مى كند. لازمۀ قاعدۀ فراغ اين است كه گفته شود موجود صحيح است و در نتيجه نماز خوانده شده صحيح خواهد بود. اما براى نماز بعدى بايد وضو گرفته شود. پس قاعدۀ فراغ صحت نماز خوانده شده را درست مى كند، اما نسبت به تحصيل شرط براى نمازهاى ديگر بايد وضو بگيرد. در اينجا آيا مى توان قاعدۀ تجاوز را جارى كرد و گفته شود از محل عادى تجاوز شده است؟ مثلا كسى كه بعد از حدث اصغر عادتا وضو مى گيرد و مفروض اين است كه بعد از آن نماز خوانده، حالا اگر بخواهيم در محل عادى قاعدۀ تجاوز را جارى كنيم، معنايش اين است كه حكم به گرفتن وضو شده است، به همان نحوى كه در محل شرعى گفته مى شد تجاوز عن المحل الشرعى، از محل عادى نيز تجاوز شده و حكم به وضو مى شود و قهرا

نماز با وضو محسوب مى گردد.

بايد بگوييم محل عادى به محل شرعى ملحق نمى شود. زيرا محل عادى، محلى نيست كه مورد تعيين قانونگذار باشد و لذا اطلاقات قانونگذار شامل آن نمى شود. در اينجا عده اى گمان كرده اند كه بايد دنبال محل باشيم و به همين خاطر مى گويند محل اطلاق دارد و هم شامل محل شرعى و هم محل عادى مى باشد. در حالى كه ما اصلا كلمۀ محل نداريم تا اينكه به اطلاقات آن تمسك شود. آنچه كه در روايات به چشم مى خورد كلمۀ تجاوز و عبارت تجاوز از شى ء داريم و آن هم تجاوز از محل به اعتبار تجاوز از محل شرعى خواهد بود كه قانونگذار تعيين فرموده است. لذا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 310

محل عادى را در بر نمى گيرد و مسلما مورد تعيين قانونگذار نبوده بلكه عادت افراد چنين است و به همين جهت نمى توان به آن اطلاقات تمسك نمود.

بنا بر اين: حق در مقام اين است كه قاعدۀ تجاوز، چه تجاوز عن الشى ء باشد تا قاعدۀ فراغ را در بر گيرد و چه اينكه تجاوز عن الجزء باشد تا قاعدۀ تجاوز را بيان كند، عبارت از محل شرعى كل و جزء مى باشد.

آيا در قاعدۀ فراغ و تجاوز، دخول در جزء بعدى موضوعيت دارد يا از باب طريق خواهد بود؟

ممكن است كسى ادعاى موضوعيت كند به اينكه بايد از شى ء (جزء يا كل) خارج شود و داخل در شى ء ديگرى شود و اين عبارت تحقق پيدا كند كه «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1»، و اما اگر از شى ء خارج شود ولى در جزء يا كل

ديگرى داخل نشود آيا مشمول اين اطلاق خواهد شد يا خير؟ و آيا «اذا خرجت من شى ء دخلت فى غيره»، عبارت اخرى تجاوز از محل مى باشد؟

همانطورى كه قبلا گفتيم تجاوز از محل همان محل مورد نظر شارع است و خروج از شى ء و دخول در شى ء آخر ارشاد و طريق به اين معناست كه صدق جاوزت عن المحل و جاوزت عن هذا الشى مى كند. زيرا تجاوز «عن هذا الشى ء لا يصدق الّا من الخروج منه و دخول فى غيره» و اگر نه دخول در غيره هيچ موضوعيتى ندارد و ظاهرا همينطور به نظر مى رسد كه خصوصيتى براى غير وجود

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 311

ندارد و به ضميمۀ اطلاقات عبارت از اين است كه از محل شرعى تجاوز شود.

مخصوصا وقتى كه محل، به محل عادى تعميم داده نشود و فقط محل شرعى مورد نظر باشد و در اين صورت مى توان گفت تقريبا ملازمۀ عادى دارد و بين تجاوز از محل شرعى و بين خرج من شى ء و دخل فى غيره، پس دخول در آن محل خصوصيت دارد و بعد از خروج متوقف بر دخول در محل ديگرى باشد و اين همان معناى قاعدۀ تجاوز خواهد بود، يعنى خرجت من هذا الشى ء و يا جاوزت عن هذا الجزء صدق پيدا نمى كند مگر با تجاوز از محل شرعى و تجاوز از محل شرعى هم صدق نمى كند مگر از حدود اين محل خارج شود و

معناى آن دخول در محل ديگر خواهد بود؛ نه اينكه موضوعيت و خصوصيت و ملاك دخول در غير داشته باشد بلكه صرف تحقق اين معناست.

بنا بر اين بين تجاوز از محل و خرج من شى ء و دخل فى غيره، ملازمۀ عادى برقرار است و آنچه كه ماهيت و ركن قاعدۀ تجاوز را تشكيل مى دهد همين معناى خرج من شى ء و دخل فى غيره مى باشد و همچنين در قاعدۀ فراغ، تجاوز عن الشى ء مورد نظر مى باشد، حالا مى خواهد از محل شرعى خود شى ء و يا تجاوز از محل شرعى جزء يا شرط باشد.

آيا در قاعدۀ فراغ و تجاوز، خروج از شى ء و دخول در شى ء آخر شرط است يا اينكه خروج شرط است اما دخول در جزء بعدى شرط نيست؟ در اينجا بزرگان عمدتا سه قول را اختيار كرده اند.

قول اول: بعضى از آنان معتقدند خروج از جزء و دخول در بعدى شرط است البته در مواردى كه در روايات ذكر شده است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 312

قول دوم: اين قول فراتر از قول اول بوده بدين معنى كه به طور مطلق هر جا قاعدۀ فراغ و تجاوز جارى شود، اختصاص به موارد ذكر شده در روايات ندارد و در مواردى است كه به صورت تبويب شده در اجزاء صلاة مطرح شده است.

قول سوم: اين است كه نه تابع اجزائى كه در روايات آمده و نه تابع اجزائى كه در كتب فقهى و روايات تبويب و بيان شده مى باشند، بلكه تابع اين معنا هستند كه مطلق «اذا خرجت من شى ء ثم دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1» مى باشد و گفته اند در هر جايى

كه اين معنا صدق كند، در نتيجه قاعدۀ تجاوز جارى مى گردد و پايبند اجزائى كه در فقه و يا در روايات بيان شده نيستند، بلكه صدق دخلت فى غيره به صورت مطلق بيان مى شود.

مختار قول: حق در مقام اين است كه قول سوم را اختيار كنيم. زيرا اگر بخواهيم به اطلاق روايت زراره، كه جامعترين روايت بيان شده در اين زمينه است، عمل مى كنيم. زيرا معنى شى ء از اوسع مفاهيم بوده و عبارت «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره» «2» در هر صورت شامل جزء ركنى يا غير ركنى و يا شرط و شامل تمام اين موارد خواهد شد. و لذا مختار ما انتخاب قول سوم خواهد بود.

گفتار بعدى در اين است كه آيا «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره» «3»، به صورت قيد و مقيد خواهد بود و اصل در قيود چيست؟ و آيا دخول در غير محقق

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(2). شيخ طوسى، همان.

(3). شيخ طوسى، همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 313

قاعدۀ تجاوز خواهد بود؟ بحث در اين است كه آيا به اين معنا تعبد كنيم و صرف خرجت من شى ء نيست بلكه دخلت فى غيره را هم خواستار مى باشد، زيرا وقتى دخلت فى غيره صدق نكند و از اين عبارت قيديت فهميده شود، ديگر نمى توان قاعدۀ تجاوز را جارى كرد.

اصل در قيود احترازى است؛ به اين معنا كه وقتى در وجود قيدى به توضيحى يا احترازى بودن آن

شك كنيم، گفته مى شود اصل در قيود احترازى مى باشد. زيرا آوردن قيد در كلام مبيّن اين معناست كه قانونگذار به اين قيد نظر خاصى داشته و آن را ذكر كرده و مورد عنايت خاص بوده كه در كلام ذكر كرده است. پس اصل در قيود احترازى خواهد بود. اما در باب اطلاق و تقييد كه مطلق بر مقيد حمل مى شود، در بعضى از قيود، قيود غالبى مى باشد و بودن قرينه در كلام، براى عدم احترازى بودن قيد مى گردد. مثلا در قرآن كريم وقتى صحبت از محارم مى شود، مى فرمايد: «وَ رَبٰائِبُكُمُ اللّٰاتِي فِي حُجُورِكُمْ» «1» ربيبه دختر زن انسان است و قيد «فِي حُجُورِكُمْ» كنايه از دامن مادر و منظور دخترى كه در كنار مادر باشد و اينچنين ربيبه- كه مرد با مادرش ازدواج مى كند- جزو محارم مى شود و يا اينكه ربيبه اى كه فى حجر است و فى حجركم قيد غالبى مطرح شده و جزو موضوع نيست و مى تواند بدون آن ربيبه هم ازدواج صورت گيرد.

______________________________

(1). نساء: 23.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 314

اما در فرمايش امام (ع) كه فرمود: «إذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره» «1»، اين «دخلت فى غيره» ظاهرا قيد است و اگر قيد احترازى بگيريم، پس خروج از يك جزء و دخول در جزء ديگرى معتبر خواهد بود. اما واقع مسأله در اين است كه غالبا و اكثرا دخول در جزء بعدى محقق عنوان تجاوز مى باشد. پس دخول در غير، چون غالبا محقق عنوان تجاوز و فراغ است، لذا امام (ع) آن را آورده اند، نه اينكه قيد احترازى و اصطلاحى باشد تا در جريان قاعده گفته شود خروج

از شى ء و دخول در شى ء آخر معتبر است. پس وقتى كه قيد غالبى شد حالا مى خواهد دخول در غير يا عدم دخول در غير باشد، به هر حال از آن جزء تجاوز شده است و يا صدق تجاوز از آن جزء يا شى ء كند، در اين صورت قاعدۀ تجاوز صدق مى كند و حق در مقام هم همين است كه دخول در جزء بعدى خواسته نمى شود، بلكه صدق تجاوز از محل كفايت مى كند و عبارت «إنّما الشكّ فى شى ء لم تجزه» «2» يعنى وقتى به شك ترتيب اثر داده مى شود كه از محل تجاوز شده باشد. اما اگر در آن شى ء ايجاد شك شد پس نبايد به آن اعتنا كرد و عبارات «يمضى» و «لا شى ء عليه» دلالت بر اين معنا دارد كه اعتبار دخول در جزء بعدى فقط شامل موارد خاصى در روايات و يا موارد تبويب شده نخواهد بود، بلكه تابع مفهوم عرفى تجاوز و جاوزت خواهيم بود.

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 315

در هنگام سلام دادن كه به عنوان مخرج بودن از نماز محسوب مى شود، آيا شك در جزء آخر صدق مى كند يا خير؟ جزء اخير صلاة كه شك در سلام باشد، مورد سؤال و اختلاف بسيارى از

فقها مى باشد و اين مسأله داراى اقسام مختلفى مى باشد.

مثلا گاه مصلّى فعل منافى صلاة را آورده و از قبله منحرف شده و گاه قاطع صلاة آورده شده و تكلم در اثناى آن صورت گرفته و گاه سكوت ماحى صورت صلاة آورده شده و يا گاهى عملى آورده مى شود كه منافات با مركب نداشته باشد، در اين موارد بايد ببينيم طبق روايات و صناعت چگونه بايد عمل كرد؟

بيان مطلب: لسان قاعدۀ فراغ و تجاوز، تجاوز از شى ء است. بر طبق جامع بين قاعدۀ فراغ و تجاوز كه با جعل واحد انجام گرفته مى شود، تجاوز عن الشى ء شامل هر دو قاعده مى گردد. در قاعدۀ فراغ و قاعدۀ تجاوز وقتى مجعول، شى ء واحد و آن به صورت جامع باشد، در اين صورت اگر شك در جزء آخر باشد و مصلى مشغول عمل ديگرى (مثل تعقيبات و …) شود، قاعدۀ تجاوز صدق پيدا مى كند. لذا در جزء آخر صلاة هم مى توان قاعدۀ فراغ و قاعدۀ تجاوز را جارى كرد. اما فقط اشكال امام راحل (ره) مى ماند كه فرموده بودند با اجراى قاعدۀ تجاوز، ديگر جايى براى قاعدۀ فراغ نمى ماند و در اينجا قاعدۀ تجاوز بر قاعدۀ فراغ حكومت پيدا مى كند و نوبت به قاعدۀ فراغ نمى رسد. البته طبق فرمايش ايشان در جزء آخر مركب منحصرا قاعدۀ تجاوز جارى مى شود مگر اينكه گفته شود به صحت موجود كه مؤداى قاعدۀ فراغ است كارى نداريم و فقط مى خواهيم بدانيم مركب موجود آورده شده يا خير؟

در باب مركب بايد گفت همانگونه كه با انتفاء جميع اجزاء آن مركب منتفى مى شود، با انتفاء يك جزء هم مركب منتفى مى شود و با شك در

جزء، در هيئت

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 316

اتصالى يك مركب اطلاقات «إنما الشكّ فى شى ء لم تجزه» «1» و يا «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره» «2» مى گويد بگو آورده شد و همين معناى قاعدۀ فراغ مى باشد. اما اگر منظور جزء باشد كه آيا اين جزء موجود شده يا خير، قاعدۀ تجاوز مى گويد: بگو وجد.

بنا بر اين امكان دارد با يك بيان و لسان واحدى هم قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز را جارى كنيم. البته اگر قاعدۀ فراغ را نه به صحت موجود بلكه به وجود مركب برگردانيم و در جامع به صورت «وجود الشى ء» ظاهر شود، مى توان هر دو قاعده را به مفاد كان تامه برگشت داد. منتها مفاد كان تامه در قاعدۀ فراغ را وجود نفس و شى ء بگيريم و در قاعدۀ تجاوز وجود الجزء، اما در هر دو محمولشان مطلق خواهد بود. زيرا ضابطه در مفاد كان ناقصه، محمول داراى وجود مقيد و در مفاد كان تامه، محمول داراى وجود مطلق مى باشد و ما در هر دو قاعده محمول را وجود مطلق قرار داده و در قاعدۀ فراغ مى گوييم: المركب وجد و در قاعدۀ تجاوز الجزء وجد مى گيريم.

بنا بر اين وقتى جامع وجود الشى ء قرار گرفته شود، ديگر اشكالى وجود نخواهد داشت و هر دو قاعده جارى مى گردد. البته اين در جايى است كه در صلاة، داخل در عمل ديگرى شده باشيم و عمل بعدى مى خواهد هر چه باشد؛ در هر حال «تجاوز عن المركب» و «تجاوز عن الشى ء» و «عن الجزء المشكوك» صدق مى كند.

______________________________

(1). همان.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459،

باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 317

اما در مركباتى كه موالات شرط نباشد و مصلى داخل جزء ديگرى نشده باشد، ديگر قاعدۀ تجاوز مطرح نمى شود، بلكه جايگاه قاعدۀ محل بوده و طبق قاعده بايد آن عمل آورده شود. زيرا شك در وجود آن عمل مى باشد و مقام قاعدۀ محل بوده و بايد آورده شود و لذا صدق «تجاوز عن الشى ء» نشده است. يعنى طبق صناعت، امر اولى باقى است و فقط محل اجراى قاعدۀ محل بوده و جايى براى قاعدۀ فراغ و تجاوز نخواهد بود.

آيا قاعدۀ فراغ و قاعدۀ تجاوز در شروط هم جارى مى شوند و يا فقط شامل اجزاء مى شوند؟

براى جواب دادن به اين سؤال ابتدا شروط را به سه قسم تقسيم مى كنيم 1- گاه شروط عقلى است، مثل قصد عنوان ظهريّت يا عصريّت و ساير عناوين و يا در قصد نيابت در عبادات 2- گاه شرط شرعى براى خود مأمور به و براى كل مركب مى باشد 3- گاه شرايط شرعى براى اجزاء مركب خواهد بود، از جمله جهر در قرائت صلاة جهريه و يا اخفات در صلاة اخفائيه.

توضيح مطلب: در شرط عقلى اگر شك كنيم كه قصد عنوان ظهريّت و يا …

شده يا نه، آيا مى توان قاعدۀ تجاوز را در اثناى صلاة جارى كرد يا خير؟ اگر بعد از اتمام صلاة شك كنيم، آيا قصد عنوان شده يا خير و آيا مى توانيم قاعدۀ فراغ را جارى كنيم؟

همانطورى كه قبلا يادآورى شد، قاعدۀ تجاوز در شرايطى جارى مى شود كه محل شرعى براى

اجزاء وجود داشته باشد تا تجاوز صدق كند و در قاعدۀ فراغ نيز كه شى ء را اعم از جزء و كل در نظر گرفتيم، در حقيقت مفاد كان ناقصه را به مفاد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 318

كان تامه برگشت داديم و در آنجا هم اگر محل شرعى وجود نداشته باشد، گفته مى شود قاعدۀ فراغ جارى نخواهد شد.

در نتيجه معتقد مى شويم كه در شرط عقلى، نه قاعدۀ فراغ و نه قاعدۀ تجاوز جارى مى شوند و الآن بر اين اعتقاديم كه بين آنها هيچ فرقى نمى كند، و در هر صورت در شرط عقلى و يا شرط شرعى، به صلاة بدون قصد عنوان محصل ملاك و غرض نبوده و موجب تحصيل غرض نمى گردد.

وقتى امر صلاتى صادق مى شود كه قصد عنوان شده باشد، مخصوصا در قاعدۀ فراغ و تجاوز، اين مبناى غير تعبدى را اختيار كرديم و آن را به بناى عقلا برگشت داديم و گفتيم بناى عقلا بر اين است كه اگر يك مركبى داراى اجزاء و شرايطى بود و بين اجزاء از حيث وجود، حالت ترتبى داشت، طبيعت اوليۀ مكلف اقتضاء مى كند در هنگام امتثال امر و با آمدن شوق مؤكد و حملۀ نفس، در اثناى مركب شك بوجود آيد كه ممكن است جزئى يا شرطى آورده نشود. در اين موارد بناى عقلا، بر آوردن آن جزء است و لذا موجب حصول ظن نوعى و اماريّت مى گردد و در شرط عقلى و شرعى فرقى وجود ندارد و به ملاك واحد در اثنا و يا بعد از فراغ از نماز، قاعدۀ فراغ و تجاوز جارى مى گردد. در عناوين قصديه اولين كار، قصد عنوان آن

مركب است. در نتيجه با آوردن بعضى اجزاى ديگر، از حيث ترتب وارد در اجزاء بعدى شده و از جزء قبلى گذشته است. بنا بر اين هيچ اشكالى ندارد كه قاعدۀ فراغ و تجاوز را در شرط عقلى جارى كنيم، مخصوصا در قصد عنوان كه محقق آن مى باشد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 319

مسئله اى كه فقها در اين زمينه مطرح مى كنند، قصد امر و قصد قربت است. در كفايه دو معنا مطرح است؛ يكى اينكه قصد قربت در افعال عبادى به حكم عقل واجب است. جناب آخوند مى فرمايد: درست است كه قصد امر و قصد عنوان جزء انقسامات ثانويۀ طبيعت است و غير معقول است كه به يك عنوان هم گفته شود نماز بياور و هم قصد امر بايد آورده شود؛ زيرا قصد امر پديدۀ خود امر است و لذا نمى توان به امر واحد هم نماز و هم قصد امر آورده شود. ايشان منكر امر دوم هستند و آن را حكم عقل مى دانند و غرض قانونگذار با حكم عقل تحصيل مى شود و قصد قربت و امر را به حكم عقل برمى گرداند. و ما قائل به حكم شرعى آن مى شويم نه حكم عقل، اما به صورت متمم الجعل كه به صورت دو جعل بوده به صورتى كه يكى روى ذات عبادت مى رود و يكى روى جزء خواسته شده با قصد امر آن. اما فقهاى عظام در اينجا قائل به تفصيل شده اند و گفته اند اگر مبناى ما اين باشد كه نيت و قصد قربت به نحو متمم الجعل باشد، در اين صورت قاعدۀ تجاوز و فراغ جارى مى شود. اما اگر بگوييم قصد قربت و قصد

امر به حكم عقل باشد، اينجا نه جاى قاعدۀ تجاوز و نه جاى قاعدۀ فراغ خواهد بود.

ولى از آنجايى كه ما اعتقاد به حكم شرعى آن داشتيم، لذا قاعدۀ فراغ و تجاوز هر دو جارى خواهند شد و اگر هم جدلا كلام جناب آخوند را قبول كنيم و قصد امر و قصد قربت را به حكم عقل بدانيم نه به حكم شرع، در اين صورت هم قاعدۀ فراغ و هم قاعدۀ تجاوز جارى مى گردد. زيرا با پذيرش امر امتثال و با ايجاد شوق مؤكد و حملۀ نفس، وقتى مكلف در مقام اطاعت برآيد، خواه ناخواه مى داند كه غرض مولا صرفا با آوردن ذات عبادت حاصل نمى شود. بلكه آن ذات عبادت بايد با قصد قربت آورده شود و اين معنا در ايجاد شوق مؤكد و با حملۀ نفس پديد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 320

مى آيد و با توجه به اين معنا، حصول غرض و سقوط امر بدون قصد قربت و قصد امر تحقق پيدا نمى كند و عقل حكم به اين معنا مى كند و در اين صورت قاعدۀ تجاوز و فراغ جارى مى گردد.

بنا بر اين هم قصد عنوان كه به حكم عقل بوده و هم قصد قربت على بعض المبانى به حكم عقل است، و مى توانيم قاعدۀ فراغ و تجاوز را جارى كنيم.

قسم دوم: عبارت از شرط شرعى در مأمور به و كل مركب بود كه در اينجا بايد گفته شود، گاه اين شرط داراى محل شرعى بوده و گاه بدون محل شرعى و براى كل مركب مطرح مى باشد. و گاه اين شرط در حالت اجزاء شرط است اما در آنات سكونات و آنات

متخلله، شرط نيست و فقط در وقت اجزاء شرط مى باشد و گاه اين است كه در آنات سكون و آنات متخلل بين اجزاء در صلاة (مثل طهارت و استقبال قبله و تستّر) مطرح است.

اين شروط از ابتداى صلاة تا آخر آن بايد آورده شوند و عبارت «لا صلاة الّا بطهور» مبيّن همين معنا است. همچنين طبق عبارتى مانند «لا صلاة الا متسترا» و يا «لا صلاة الا مستقبلا» در تمام آنات صلاة، خواه آنات متخلله و خواه در حال اشتغال، افعال صلاة بايد مستقبلا رو به قبله و متطهر بوده تستر داشته باشد. در هر كدام از شروط كه در بين آنها خللى پديد آيد، در آنجا طبق قاعده، مركب فاقد شرط خواهد بود. آيا مى توان در آن موارد قاعدۀ تجاوز را جارى كرد يا خير؟

در مواردى كه شك در استقبال قبله باشد و مصلى در حين نماز باشد، در اين زمينه رواياتى داريم كه اگر بين مشرق و مغرب باشد، مصلى مى تواند به جانب قبلۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 321

عرفى رو كند و ما قبل آن درست خواهد بود و فقط در استدبار قبلۀ نماز اشكال پيدا مى كند. پس در استقبال قبله بنا به توسعه مى باشد.

و اما در پوشش و تستر نسبت به ما سبق قاعدۀ فراغ و تجاوز جارى مى شود. يعنى وقتى بعد از نماز شك كند كه آيا نماز خوانده شده متسترا بوده يا خير؟ ادلۀ قاعده فراغ و تجاوز مى تواند اين موارد را در برگيرد.

و در طهارت نيز به همين گونه است، كه اگر بعد از نماز شك كند آيا متطهرا نماز خوانده يا خير؟ قاعدۀ فراغ جارى

مى گردد. اما جريان قاعدۀ تجاوز در اينجا موضوعيت ندارد. زيرا در اثناى صلاة طهارت محل شرعى ندارد و آيۀ «إِذٰا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلٰاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرٰافِقِ» «1» كه بعضى گمان كرده اند محل شرعى دارد و شارع مقدس آن را بيان كرده، اين آيه ارشاد به اين معناست كه نماز بايد با طهارت خوانده شود و اين محل شرعى نيست بلكه ارشاد به اين معناست كه صلاة بدون وضو صحيح نيست و طهارت در صلاة با لسان شرطيت آمده كه بايد با وضو آورده شود.

اما نسبت به نمازهاى بعدى چگونه خواهد بود و آيا بايد دوباره وضو گرفت يا خير؟ جواب اين سؤال بر اساس مبانى مختلف، داراى جوابهاى گوناگونى خواهد بود. يعنى اگر مبنا اين باشد كه آيا قاعدۀ فراغ و تجاوز جزو اصول عمليه هستند يا جزو امارات؟ كسانى كه معتقدند قاعدۀ فراغ و تجاوز جزو اصول عمليه هستند، فقط براى شرطيت اين صلاة خوانده شده قاعدۀ فراغ و تجاوز جارى مى شود. اما نسبت به

______________________________

(1). مائده: 6.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 322

نمازهاى آينده، بايد احراز شرط كنند كه آن هم با آوردن دوبارۀ وضو يا غسل تحقق پيدا مى كند. زيرا اصل عملى صرف وظيفۀ عمل در مقام شك مى باشد.

اما آنهايى كه قاعدۀ فراغ و تجاوز را جزو امارات بدانند كما هو الحق، در اينجا شارع مقدس تتميم كشف نموده به اينكه انجام وضو كاشف از اين خواهد بود كه تمام آثار علم بر آن جارى خواهد شد و براى نماز بعدى ديگر نياز به وضوى دوباره ندارد، بلكه تمام آثار علم بر اماره بار مى گردد و معناى

تتميم كشف در عالم اعتبار همين است و لذا اين گروه بايد فتوا دهند، وقتى نسبت به نماز ظهر قاعدۀ فراغ و يا تجاوز را جارى مى كنند، ديگر براى نماز عصر نيازى به وضو و تحصيل شرط دوباره وجود ندارد. به خلاف آنهايى كه معتقدند امارات جزو اصول عمليه هستند، زيرا آنان براى نمازهاى بعدى قائل به تحصيل دوبارۀ شرط طهارت مى شوند و ما معتقديم قاعدۀ فراغ و تجاوز جزو امارات و طرق هستند. در نتيجه اگر براى نمازى قاعدۀ فراغ و تجاوز جارى كرديم، نسبت به صلوات آيندۀ ديگر نيازى به تحصيل دوبارۀ طهارت نيست؛ مگر اينكه علم به خلاف حاصل شود و يقين حاصل شود كه با طهارت نبوده است.

قسم سوم: دربارۀ شرط جزء است، از جمله در مسئلۀ جهر و اخفات. در صلوات جهريه، فاتحة الكتاب بايد با جهر خوانده شود و در صلوات اخفائيه، اخفات براى فاتحة الكتاب شرط مى باشد. حالا اگر كسى حمد را بخواند و وارد در سوره شده و بعد شك كند آيا فاتحة الكتاب خوانده شده را به صورت اخفات آورده يا جهرا خوانده است، در اينجا مى توان قاعدۀ تجاوز را جارى كرد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 323

ان قلت: جهر و اخفات به مانند اعراض هستند كه از خود وجود استقلالى ندارند، بلكه وجودشان به صورت اندكاكى بوده و لذا تجاوز از عرض قابل تصور نخواهد بود.

جواب: درست است كه عرض از حالات و اطوار موضوع بوده و وجودش مندك در جوهر مى باشد. اما عارض و معروض با يكديگر خواسته شده و به صورت تركيب اتحادى مى باشد و اعراض عين معروض خود مى باشند. لذا

با معروض خود مغايرتى ندارند. بنا بر اين جهر و يا اخفات از فاتحة الكتاب جدا نبوده بلكه عين فاتحة الكتاب مى باشد و در هنگام شك در صلاة جهريه كه آيا جهرا آورده شده يا خير و همچنين در صلاة اخفائيه كه آيا اخفات آورده شده يا خير، قاعدۀ تجاوز جارى مى شود و اين ادله را در بر مى گيرد.

مسئلۀ بعد: آيا مى توان قاعدۀ تجاوز را در طهارت ثلاث (وضو، غسل، تيمم) جارى ساخت؟ اكثر فقها فتوا داده اند كه قاعدۀ تجاوز در وضو جارى نمى شود و بعضى گفته اند: در تيمم و غسل نيز جارى نمى شود و بعضى از آنان فقط تيمم را به آن ملحق كرده اند.

شرايط قاعدۀ تجاوز عبارت است از: «اذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1» و يا «إنّما الشك فى شى ء لم تجزه» «2» آيا مى توان قاعدۀ تجاوز

______________________________

(1). شيخ طوسى، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111، حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 324

را در وضو و غسل و تيمم جارى ساخت و آيا بعد از فراغ، اگر در هر كدام شك به وقوع پيوست، مى توان قاعدۀ فراغ را در آنها جارى ساخت يا خير؟

اقوال فقها در اين مسأله به صورت مختلف بيان شده است، مشهور بلكه قريب به اتفاق فقها فتوا به عدم

جريان قاعدۀ تجاوز داده اند و بعضى تيمم را به آن ملحق كرده اند، به اين اعتبار كه بدل حكم مبدل را دارد. جمع كثيرى نيز غسل را به اين دو طهارت ملحق كرده و گفته اند در طهارات ثلاث قاعدۀ تجاوز جارى نمى شود؛ بر خلاف قاعدۀ فراغ كه همه اتفاق دارند اين قاعده در طهارات ثلاث جارى مى شود.

همانطورى كه قبلا عرض كرديم قاعدۀ تجاوز در تمام عبادات جارى مى شود و اختصاص به صلاة ندارد، بر خلاف كسانى كه قاعدۀ تجاوز را مختص به صلاة مى دانند. اما كسى كه عقيده دارد قاعدۀ تجاوز فقط اختصاص به صلاة دارد، در اين صورت نمى تواند بحث كند كه آيا تجاوز در طهارات ثلاث جارى مى شود يا خير و يا اينكه قاعده به طهارات ثلاث تخصيص بخورد يا خير، بلكه معتقد است خروج تخصيصى دارد و قاعدۀ تجاوز اختصاص به صلاة داشته و شامل غير آن نخواهد شد.

اما براى ما كه معتقديم قاعدۀ تجاوز اختصاص به صلاة ندارد، حال بايد ببينيم آيا در اين زمينه مخصصى داريم كه قاعدۀ تجاوز را تخصيص بزند به اينكه قاعدۀ تجاوز در همه جا حجت است، به جز در موارد وضو و تيمم بدل از وضو و غسل و يا تيمم بدل از غسل؟ بزرگان در اين زمينه عمدتا سه دليل ذكر مى كنند كه قاعدۀ تجاوز در وضو جارى نمى شود و همه متفق هستند در اين مطلب و اما در تيمم بدل از وضو مورد اختلاف است و در غسل هم اكثرا قائلند به عدم جريان آن.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 325

دليل اول: شيخ انصارى (ره) در اولين دليل مى فرمايد: وضو امر بسيطى

است و امر بسيط قابل تجزيه نيست و قاعدۀ تجاوز در جايى است كه داراى اجزاء و شرايطى باشد و از محل شرعى تجاوز كند و در محل شرعى ديگرى داخل شوند تا عبارت «إذا خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره» «1»، صدق كند و يا اينكه «انّما الشك فى شى ء لم تجزه» «2» تحقق يابد نيز عمل مركب بايد داراى اجزاء و شرايطى باشد كه تجاوز از آن صدق كند و تا به جزء ديگرى وارد نشود، عرفا گفته نمى شود از آن تجاوز كرده است. پس تجاوز وقتى صادق است كه مصلّى از آن جزء خارج گشته و داخل در محل ديگرى شود. اما در امر بسيط معنا ندارد كه از آن جزء تجاوز شده باشد و يا «خرجت من شى ء ثمّ دخلت فى غيره» «3» در وضو معنا ندارد. لذا قائل به عدم جريان قاعدۀ تجاوز در وضو مى شويم.

دليل دوم: ادعاى اجماع شده مبنى بر اينكه قاعدۀ تجاوز در وضو جارى نمى شود و در هنگام شك، بايد وضو بجا آورده شود و لذا «إنّما الشكّ فى شى ء لم تجزه» «4» در وضو جارى نمى شود.

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى، همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

(3). شيخ طوسى، همان، ج 2، ص 352، ح 1459، باب احكام السهو، ح 47؛ حر عاملى،

همان، ج 5، ص 336، ابواب الخلل الواقع فى الصلاة، باب 23، ح 1.

(4). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 326

دليل سوم: سومين دليل روايت صحيحۀ زراره در اين زمينه است و جناب شيخ طوسى آن را در كتاب تهذيب نقل مى كند. از عبد اللّه، عن احمد بن محمد، عن الحسين بن سعيد، عن حماد، عن حريز، عن زراره، عن ابى جعفر (حضرت باقر (ع)) قال: «اذا كنت قاعدا وضوئك فلم تدر أ غسلت ذراعيك أم لا، فأعد عليهما»، يعنى اگر شما در حال وضو گرفتن باشيد و شك كنيد آيا هر دو دست را شسته ايد يا خير، بايد دوباره آنها را بشوييد (وضو بايد اعاده شود) «و على جميع ما شككت فيه أنّك لم تغسله او تمسحه مما سمّى اللّه ما دمت فى حال الوضوء فإذا قمت من الوضوء و فرغت منه و قد صرت فى حال اخرى فى الصلاة او فى غيرها فشككت فى بعض ما سمّى اللّه ممّا أوجب اللّه عليك فيه وضوئه لا شى ء عليك، منه شككت فى مسح رأسك و فأصبت فى لحيتك بللا فامسح بها عليه و على ظهر قدميك فان لم تصب بللا فلا تنقض الوضوء بالشكّ و امض فى صلاتك» «1»، و در ادامه حديث مى فرمايند در تمام موارد اگر شك كرديد كه آيا آنها را شسته ايد يا نه، بايد آنها را بياوريد و در موارد مسح (مسح رأس يا دو پا) اگر در

حال وضو باشيد بايد مسح را بياوريد. اما اگر بعد فراغ از وضو كرديد و داخل كار ديگرى شديد (اجراى قاعدۀ فراغ) بر تو چيزى نيست.

و اگر در مسح سر و روى پا شك كرديد، از آن رطوبتى كه در صورت وجود دارد بر سر و روى پاها مسح كنيد، وضو را با شك نقض نكنيد و با آن نماز را

______________________________

(1). كلينى، كافى، ج 3، ص 33، باب الجبائر و القروح و الجراحات، ح 2؛ شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 100، ح 261، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 110؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 2، ح 1.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 327

بخوانيد. پس طبق صحيحۀ زراره و اجماع فقها و دليل شيخنا الاعظم الانصارى، ادعا شده كه قاعدۀ تجاوز در اينجا جارى نخواهد شد.

البته ما نيز قبلا بر همين اعتقاد بوديم. اما حالا مى خواهيم عرض كنيم قاعدۀ تجاوز در وضو جارى مى شود. اما در اجماع، كه مدرك فقها همين روايت است، اگر توانستيم از طريق روايت به اين معنا برسيم كه در اين صورت مدعا اثبات مى شود ولى اگر نتوانستيم، آنچه باقى مى ماند حاصل اجماع نيست بلكه عمدۀ مدرك همين روايت مى باشد.

در ابتدا به بررسى ادلۀ وارد شده مى پردازيم. شيخنا الاعظم مى فرمايد وضو امر بسيط است و ما در جواب عرض مى كنيم اين مطلب بر خلاف ادلۀ وضو مى باشد.

زيرا در روايت آمده: «الوضوء غسلتان و مسحتان»، يعنى وضو داراى اجزايى بوده و شامل غسل صورت و غسل دست راست و چپ و مسح سر و دو پا مى باشد. جناب شيخ وضو

را از باب اسم مصدرى و معناى مسببى كه حاصل اين غسلات است، گرفته اند. عرض مى كنيم در تمام عبادات و صلاة عبارت از مجموع اينها بوده و نبايد منكر اين واقعيت شويم كه اين اجزاء، اجزاء صلاتى و اجزاء وضو مى باشند و البته منافات ندارد كه بگوييم اثر بر مجموع اينها مترتب مى شود و اثر بر معناى اسم مصدرى مرتب مى شود و نتيجۀ حاصله از اين افعال، روى آن معناى مسببى رفته است و اين اجزاء ماهيت وضو و يا نماز و يا حج و يا … سبب نمى شود كه بگوييم اثر بر نتيجۀ مترتب را اثر براى امر بسيط گرفته و منكر تركب و اجزاء و شرايط شويم. ما نبايد منكر اين واقعيت شويم كه وضو داراى اجزاء و شرايطى مى باشد و روايات در اين زمينه صراحت دارد. از جملۀ آنها روايت موثقۀ ابن ابى يعفور از امام

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 328

صادق (ع) است كه فرمودند: «اذا شككت فى شى ء من الوضوء و قد دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1» آيا معناى اين روايت داشتن اجزاء وضوئيه نخواهد بود؟ ما از اين روايت مى فهميم كه وضو داراى اجزاء و ابعاض مى باشد.

با دقت در ادلۀ وضو در مى يابيم كه وضو داراى اجزايى مى باشد و آن عبارت از غسل وجه، غسل دست راست و چپ و مسح سر و دو پاست و نتيجه و مجموع اين اعمال نورانيتى است كه براى نفس حاصل مى شود و اين منافات ندارد با آن روايتى كه مى فرمايد: «الوضوء نور، و الوضوء على الوضوء نور على نور» «2». لذا نمى توان قبول كرد كه وضو امر

بسيط باشد، همانطورى كه نماز و يا حج امور بسيطى نخواهند بود. اما قبول داريم آثار و نتايج بر مجموع آنها مترتب مى شود. لكن در عين حال موجب منافات با داشتن تركّب و اجزاء و شرايط نخواهد بود. بنا بر اين عرض مى كنيم وضو داراى اجزاء و شرايط مى باشد؛ فلذا دليل شيخنا الاعظم ليس بدليل.

اما دليل سوم كه اجماع مبنى بر عدم جريان قاعدۀ تجاوز در وضو بود و نكتۀ مهمى كه بايد متذكر شويم؛ از نظر فقهاى شيعه اجماع جزء ادلۀ اربعه به حساب آورده نمى شود و لذا ارزشى براى اجماع قائل نيستيم، بلكه صرفا اجماع را با مجموعۀ شرايطى كه حاكى از سنّت است و ما را به سنّت برساند، معتبر مى دانيم پس آن چيزى كه حجت خواهد بود در همان سنّت مى باشد.

______________________________

(1). همان، ص 327، رقم (2).

(2). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص 41، باب صفة وضوء و رسول اللّه (ص)، ح 82، حر عاملى، همان، ج 1، ص 265، ابواب الوضوء، باب 8، ح 8.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 329

در اينجا بايد ببينيم كدام اجماع ما را به سنّت مى رساند و كدام اجماع حاكى از آن بوده تا محكّى آن حجت باشد؟ در جايى كه اولا اجماع مدركى نباشد. يعنى بر وفق مجمعين روايتى ديده نشود و همچنين آيات الاحكام و يا يك دليل عقلى در كار نباشد. زيرا همين كه دانسته شد كه دليلى در ميان بوده، در آن صورت فورا آن اجماع، رنگ اجماع مدركى به خود مى گيرد و در اين ميان وظيفۀ ما رجوع به آن مدرك خواهد بود كه بايد فهم

هر مجتهد از آن مدرك ملاحظه شود و از طرفى فهم هيچ كس براى ديگرى حجت نيست و ما احتمال قوى مى دهيم كه مجمعين بر اساس اين روايت و آيات الاحكام ادعاى اجماع نموده اند و لذا فاقد اعتبار خواهد شد و هر كس خود بايد به دنبال آن روايت يا آيه برود و اگر همان معنا را فهميد پس بازگشت مطلب به سنّت خواهد بود نه اجماع و نكتۀ قابل تأمل بودن، مدركى بودن اين اجماع است. زيرا عمده دليل مجمعين همين روايت بوده است. البته ما منكر صغرى قضيه نيستيم، اما آنچه اهميت مطلب را روشن مى كند، مدركى بودن اين اجماع بوده و لذا ارزش فقهى به همراه ندارد.

اما در دليل سوم كه صحيحۀ زراره در وضو بود و امام (ع) مى فرمايد: «فاعد عليهما»، دلالت بر شستن دوباره دارد و بيانگر قاعدۀ محل است نه تجاوز، زيرا همانطورى كه قبلا اشاره كرديم قاعدۀ تجاوز در جايى مطرح است كه از جزء مشكوك خارج شود و در جزء بعدى داخل گردد. اما اين روايت مى فرمايد «فلم تدر» يعنى در حال وضو گرفتن بوده و نمى داند آيا دستهايش را شسته است يا خير و امام (ع) در جواب مى فرمايد: «فاعد عليهما» آنها را بشوى؛ زيرا در محل هستيد و جاى قاعدۀ تجاوز نيست و اين روايت ظهور روشنى بر قاعدۀ محل دارد ولى در عين حال قاعدۀ تجاوز را نفى نمى كند. در دنبالۀ روايت مى فرمايد: «و على جميع ما شككت

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 330

فيه انّك لم تغسله»، يعنى در هر جايى كه از وضو هستيد و نمى دانيد آن را آورده ايد يا خير،

آن را به جا بياوريد و اين معنا بيانگر قاعدۀ محل است بعد از فراغت از وضو. در هنگام نماز اگر شك پديد آمد كه آيا وضو درست بوده يا نه، مى فرمايد:

«ليس بشى ء»، در اينجا كاملا قاعدۀ فراغ را جارى مى كند و در اثناى عمل هم قاعدۀ محل جارى مى گردد.

روايت ديگرى در اين زمينه وجود دارد كه وضوح روشنى در وضو دارد كه فقها متعرض آن نشده اند و آن روايت موثقه دومين روايتى است كه شيخ طوسى در تهذيب و ابن ادريس در كتاب سرائر نقل كرده است و جناب مفيد نيز نقل كرده از احمد بن محمد بن أبيه عن سعد بن عبد اللّه، عن احمد بن محمد بن عيسى، عن احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى، عن عبد الكريم بن عمرو، عن عبد اللّه ابى يعفور، عن ابى عبد اللّه (ع) قال: اذا شككت فى شى ء من الوضوء و قد دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1». اگر به شى ء از وضو شك كردى و داخل در غير آن شدى، به آن شك نبايد اعتنا كنى. در اينجا بايد بپرسم آيا صريحتر از اين لسان كه مبنى بر دلالت قاعدۀ تجاوز در وضو هست، وجود دارد يا خير؟

امام راحل (ره) در اينجا «فى غيره» را در غير وضو گرفته اند و آن را به طور مسلّم گرفته اند كه قاعدۀ تجاوز در وضو جارى نمى شود. در حالى كه روايت مى گويد اگر در يك چيزى از وضو شك كرديد و قد دخلت فى غيره، يعنى قد دخلت فى غير ذلك المشكوك مى باشد و ظهور عرفى آن همين است. اين روايت صريح بوده

______________________________

(1). همان، ص

327، رقم (2).

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 331

و دلالت روشنى دارد به اينكه قاعدۀ تجاوز در وضو جارى مى شود. پس اين اجماع و مشهور قوى كه همه قائل به عدم اجراى قاعدۀ تجاوز در وضو شده اند زيرا سؤال مى رود. زيرا موثقۀ ابن ابى يعفور مؤيد اين معناست كه قاعدۀ تجاوز در وضو جارى مى شود. نكتۀ قابل ذكر در دليل بر جريان قاعدۀ تجاوز اين است كه ما دليل بر جريان قاعدۀ تجاوز در وضو نمى خواهيم و براى اثبات مطلب كافى است به بناى عقلا و عمومات و اطلاقات كه در اين زمينه موجود بوده، رجوع شود. اما آنكه قائل به عدم جريان اين قاعده در وضو مى باشد، بايد دليل بر عدم جريان قاعده بياورد و علاوه بر آن، بناى عقلا و عمومات و مطلقات را تخصيص بزند. بايد گفت از آنچه كه در اينجا به عنوان ادلۀ سه گانه مطرح شده، تنها روايت زراره قابل اعتنا خواهد بود. زيرا دربارۀ اجماع گفتيم كه اجماع مدركى اعتبار ندارد.

اما دليل شيخ انصارى (ره)، اكثر علما اين نظر را قبول ندارند، علاوه بر اينكه در ردّ آن، روايت ابن ابى يعفور موجود است و اين روايت به عنوان شاهدى خاص در خصوص وضو، قاعدۀ تجاوز را جارى مى كند، زيرا تعبيرات اين روايت عين همان تعابير در قاعدۀ تجاوز است، از جمله «اذا شككت فى شى ء من الوضوء و قد دخلت فى غيره فشكّك ليس بشى ء» «1» و يا در تعبير پايانى «انما الشك اذا كنت فى شى ء لم تجزه» «2» كه مورد ديگرى است بر تطبيق كبرى كلى كه همان وضو مى باشد.

بنا بر اين اين روايت

ظهور خيلى روشنى بر جريان قاعدۀ تجاوز در وضو دارد. تنها

______________________________

(1). همان.

(2). شيخ طوسى، همان، ج 1، ص 101، ح 262، باب صفة الوضوء و الفرض منه و السنة، ح 111؛ حر عاملى، همان، ج 1، ص 330، ابواب الوضوء، باب 42، ح 2.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 332

يك نكته مى ماند و آن اعراض اصحاب از اين روايت است كه اصحاب به علت استظهار از معناى روايت بدان عمل نكرده اند و «فى غيره» را به عنوان «فى غير وضوء» گرفته اند. پس جاى وحشتى نخواهد بود كه بگوييم اصحاب به اين روايت عمل نكرده اند.

بنا بر اين حق در مقام اين است كه قاعدۀ تجاوز در وضو جارى مى شود و در تتميم نيز اصلا دليلى نداريم تا اينكه گفته شود بدل حكم مبدل را دارد. زيرا خيلى از اوقات بدل احكامى دارد كه ربطى به مبدل ندارد و يا برعكس و همچنين در مسئلۀ غسل، اكثر فقها قبول دارند غسل امر جداگانه و دليل جداگانه مى طلبد و در غسل هم قاعدۀ تجاوز و هم قاعدۀ فراغ جارى مى شود.

آيا جارى كردن قاعدۀ فراغ و تجاوز به نحو عزيمت است يا رخصت؟

مثلا نمازگزار در حال نماز و مشغول خواندن سوره است و شك مى كند آيا فاتحة الكتاب را خوانده است يا خير؟ قاعدۀ تجاوز مى گويد: «يمضى» و نبايد اعتنا كند. در اينجا بايد ديد آيا رخصت است كه بتوان قاعدۀ تجاوز جارى شود يا به نحو عزيمت خواهد بود؟

هنگامى كه قاعدۀ تجاوز مى گويد «يمضى» و از نظر شارع مقدس نماز درست است، پس اگر مصلّى آن را دوباره بياورد، در واقع زياده آورده است و

زياده در صلاة، اگر عمدى باشد موجب بطلان صلاة مى گردد.

اگر قاعدۀ تجاوز را صرفا اصل عملى بدانيم، در اين صورت گفته مى شود بناى عملى است و اثبات نخواهد كرد به اينكه اين جزء آورده شده و بر همين اساس راهى پيدا مى كرديم كه بگوييم قاعدۀ تجاوز به نحو رخصت است. اما وقتى كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 333

قاعدۀ تجاوز را اماره دانستيم و قبول كرديم از باب تتميم كشف و بناى عقلا مى باشد، يعنى قانونگذار تتميم كشف كرده كه مصلّى آن را آورده و در حكم علم به آوردن آن تلقى نموده است و لذا مى فرمايد: آثار علم را بر آن جارى كنيد و نسبت به آوردن جزء مشكوك، علم تعبدى داريم. در چنين شرايطى شبهۀ قوى مبنى بر عزيمت بودن آن به ميان مى آيد و اگر قائل به عزيمت شويم در اين صورت در خصوص صلاة، جزء آورده شده موجب جزء زياده در صلاة خواهد بود و فقط اشكال در جايى است كه زياده مضر نباشد و تكرار عمل از باب استحباب و غيره باشد. اما در باب صلاة نمى توان چنين عمل كرد. زيرا دليل «من زاد فى صلاته فعليه الاعادة»، موجب اعاده و در نتيجه بطلان صلاة مى گردد.

بنا بر اين بحث اينكه آيا قاعدۀ تجاوز به نحو رخصت خواهد بود يا عزيمت، با توجه به اين معنا كه ما قاعدۀ تجاوز و فراغ را جزو امارات مى دانيم. لذا در خصوص صلاة قطعا نمى توان قائل به جواز برگشتن شويم تا مخدور بطلان و اعاده را با خود داشته باشد. اما در غير صلاة امكان چنين كارى هست. زيرا در مسئلۀ

زياده اگر مضر نباشد، در چنين جايى قائل به عزيمت نمى شوند بلكه قائل به رخصت خواهند بود.

اما در مواردى كه آوردن زياده موجب ضرر و اخلال گردد، شبهۀ عزيمت بودن قاعدۀ فراغ و تجاوز مبنى بر اماره بودن، خيلى قوى خواهد بود.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 335

(6) قاعدۀ لا تعاد

اشاره

لا تعاد الصلاة الا من خمس الطهور و القبلة و الوقت و الركوع و السجود

بحث در خلل صلات نسبت به مقتضاى قاعدۀ لا تعاد مى باشد يعنى اخلال به وقت، طهور، قبله، ركوع و سجود كه اجزاى ركنى مى باشند، موجب بطلان صلات و موجب اعادۀ صلات مى شود و اعادۀ صلات حكايت از بطلان صلات مى كند و خود قاعدۀ لا تعاد موضوع حكم نيست بلكه اعاده و ارشاد به بكن يا نكن حكم عقل است و ذكر لازم و ارادۀ ملزوم و كنايه و ارشاد به بطلان صلات يا عدم آن است.

اما خود قاعدۀ لا تعاد يك حكم شرعى و قابل تخصيص است. چهار ركن ديگر نيز داريم كه عبارتند از: 1- نيّت؛ 2- تكبيرة الاحرام؛ 3- قيام در حال تكبيرة الاحرام؛ 4- قيام متصل به ركوع. بنا بر اين نه جزء اركان محسوب مى شوند. قاعدۀ لا تعاد نيز به دو بخش تقسيم مى شود:

الف. وقت، طهور، قبله، ركوع و سجود؛

ب. نيّت، تكبيرة الاحرام، قيام در حال تكبيرة الاحرام و قيام متصل به ركوع.

قاعدۀ لا تعاد به طور تصديقى داراى دو عقد است:

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 336

الف. عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد (9 فقره دارد)؛

ب. عقد مستثنى منه لا تعاد (ساير اجزاى واجبات از قبيل تشهد، قنوت، يك سجده،

جهر، اخفات، سلام، قرائت و …).

اما قبل از ورود به بحث اجزاى قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى و عقد مستثنى منه، لازم است كه خلل در نماز را بيان كنيم.

1- گاه عمدى است كه منجر به زياده يا نقيصۀ جزئى يا شرطى مى گردد.

2- گاه جهلا واقع مى شود كه شامل جهل قصورى يا تقصيرى مى باشد.

3- گاه عن سهو و نسيان واقع مى شود.

و در همۀ اين موارد گاه با صناعت علمى و گاه با روايت بحث مى كنيم. آيا بايد در همۀ اين موارد قائل به بطلان صلات شويم يا قائل به تفصيل؟

1- اما خلل عمدى در نماز طبق صناعت علمى و قواعد و روايات، نماز را باطل مى كند. چه اين خلل به اجزاى ركنى باشد يا به اجزاى غير ركنى.

معناى جزئيت: وقتى ارادۀ تشريعى به يك مركب تعلق مى گيرد، اين مركب شامل يك سرى امورى است كه اگر آن شى ء قيدا و تقييدا تحت امر قرار بگيرد، اعتبار جزئيت مى شود و گاه تقييد به وجود مى كند يعنى ارادۀ تشريعى امر را تقييد به وجود مى كند مثلا لا صلات الّا بطهور و اين طبيعت صلات را وابسته به چيزى مى كند و طبيعت صلات به اين شى ء تقييد پيدا مى كند و اين به معناى اعتبار شرطيت است.

و گاه طبيعت به عدم آن شى ء تقييد پيدا مى كند مثلا لا تصلّ فى النجس، لا تصل فى ما لا يوكل لحمه و … كه اين از ايقاع صلات در اين شى ء نهى مى كند پس طبيعت صلات به عدم اين شى ء تقييد دارد و لذا اعتبار مانعيت مى شود. يعنى لباس

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 337

غير مأكول اللحم

براى صحت صلات مانع است و نجاست لباس و بدن مانع از صحت صلات مى باشد.

حالا اگر مصلى بيايد اخلال عمدى به جزء يا به شرط كند يا مانع را ايجاد نمايد، چه جزء ركنى باشد چه غير ركنى، اگر حكم به صحت صلات كنيم، تضاد بين ادلۀ جزئيت لازم مى آيد، چون در جزئيت گفتيم قيدا و تقييدا طبيعت امر روى آن آمده يعنى طبيعت مأمور بها بدون اين، طبيعت نيست.

و المركب كما أنه ينتفى به جميع اجزائه ينتفى به جزء واحد و نتيجه تابع اخسّ مقدمات است و مركب هم وقتى اثر و خاصيت دارد كه همۀ اجزاء و شرايط را داشته باشد و اگر يك جزء را نداشت، مركب درست نيست.

پس ادلۀ جزئيت مى گويد فاتحة الكتاب جزء است و اگر مكلف عمدا فاتحة الكتاب را نياورد مستلزم خلف مى شود و چرا كه اين جزء است. پس اخلال عمدى نسبت به اجزاء و شرايط و موانع موجب بطلان صلات مى شود و اما از نظر روايات نيز عمد را نمى گيرد «1».

روايت دوم: در كافى به اسناد از على بن مهزيار … از امام صادق (ع) آمده: «من زاد فى صلاته فعليه الاعاده»، كسى كه در صلات زياده انجام دهد، پس بايد اعاده كند كه هم حالت عمد و جهل و نسيان را مى گيرد و قاعدۀ لا تعاد جهل و نسيان را در بر مى گيرد و اما عمد را نمى گيرد و مسلّما اين روايت شامل زيادى عمدى در نماز

______________________________

(1). حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 5، ص 332.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 338

يعنى اخلال عمدى در نماز مى شود كه باعث اعاده مى گردد و اعاده

ذكر لازم و ارادۀ ملزوم است يعنى نمازش باطل مى باشد.

روايت سوم: از امام صادق (ع): «سألته عن الرجل يصلّى العصر ستّ ركعات أو خمس ركعات قال (ع): ان استيقن انّه صلّى خمسا أو ستّا فليعد».

اگر يقين پيدا كرد كه پنج يا شش ركعت خوانده پس بايد اعاده كند و در اين صورت عمد مى شود. پس مسأله در صورت عمد خيلى روشن است چه در اجزاى ركنى يا غير ركنى، طبق صناعت علمى و قواعد و روايات نماز باطل است.

2- اگر كسى جاهل باشد چه قصورى چه تقصيرى چگونه است؟

اين از قواعد مسلّم است كه احكام مشترك براى عالم و جاهل است. چون علم و جهل جزء انقسامات ثانويه طبيعت است. يعنى قانونگذار نمى تواند از ابتدا حكم را به عالمين مقيد كند چرا كه علم و جهل پديدۀ حكم هستند و متأخر از خود حكم مى باشند. يعنى از اول بايد حكمى از قانونگذار بيايد؛ بعد من يا عالم هستم يا جاهل، پس انقسامات ثانويۀ طبيعت نمى تواند مورد امر شارع مقدس قرار گيرد مگر امر دوم بيايد كه اين انقسامات ثانويه را با خود به همراه بياورد و اصطلاحا متمم الجعل و نتيجة التقييد گفته مى شود.

حال اگر امر آمد، نتيجۀ تقييد است و اگر امر دوم نيامد و ما بعد از جستجوى فراوان به اينجا رسيديم كه امكان داشت به امر دوم منجر شود اما نشد، پس نتيجة الاطلاق مى شود و دليل براى مشترك بودن حكم براى عالم و جاهل همين نتيجة الاطلاق مى باشد، متمم الجعل است يعنى شارع اين توان را داشت كه مشخص كند (حالا يا به اجماع يا با …) صلات مورد نظرش بايد

مقيد به علم باشد. اما نمى يابيم كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 339

شارع مقدس حكمش را مقيد به علم كرده باشد. يعنى نتيجة التقييد را نياورده پس مى توان به نتيجة الاطلاق تمسك كنيم.

نكتۀ قابل تذكر اينكه مسألۀ جزا غير از مسألۀ عقاب است. بعضيها خلط مى كنند و مى گويند جاهل قاصر است «لا يعاقب» و اين لا يعاقب در اينجا به اعتبار عقاب است؛ اما جاهل قاصر چرا لا يعاقب؟ چون قاعدۀ «الامتناع بالاختيار لا ينافى الاختيار عقابا» در مورد او جارى نمى شود بلكه در جاهل مقصر جارى مى شود.

ما استحقاق عقوبت جاهل را بر اساس قاعدۀ الامتناع بالاختيار بيان مى كنيم. اما در مورد جاهل قاصر جارى نمى شود و قهرا لا يعاقب است پس جزا يك مسألۀ ديگرى مى باشد.

در مقام اثبات مشهور فقها فتوا داده اند كه قاعدۀ لا تعاد اختصاص به نسيان و اضطرار دارد اما در صورت جهل به حكم، به كلاقسميه (چه جهل قصورى چه تقصيرى) قاعدۀ لا تعاد جارى نمى شود و در صورت عمد نيز جارى نمى شود يعنى اخلال به اجزاء و شرايط غير ركنى موجب بطلان صلات است و بايد اعاده كرد چه در اجزاى ركنى و چه غير ركنى و مشهور فقها گفته اند: قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى منه فقط شامل نسيان و اضطرار مى شود و صورت عمد و جهل به كلاقسميه را در بر نمى گيرد و ممكن است به روايات استدلال كنند.

در روايات به بعضى از عمومات استدلال مى شود. صحيحۀ محمد بن مسلم عن احدهما (امام باقر (ع) يا امام صادق (ع)) «فان اللّه عز و جل فرض الركوع و السجود و القراءة سنة فمن ترك

القراءة متعمدا، أعاد الصلاة و من نسى فتمت صلاته و لا شي ء

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 340

عليه» «1» اينجا عمد را در مقابل نسيان گذاشته و جهل را ملحق به عمد كرده يعنى «من ترك القراءة عمدا و جهلا فعليه الاعاده و من نسى القراءة فقد تمت صلاته و لا شى ء عليه». پس نتيجۀ صحيحۀ محمد بن مسلم مى گويد كه قرائت جزء عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد است و اگر كسى به قرائت متعمدا يا جهلا (قصورى يا تقصيرى) اخلال كند موجب بطلان صلات مى شود و اعاده دارد. اما اگر نسيانا اخلال كرد، موجب بطلان و اعاده نيست.

مرحوم ميرزاى نائينى (قدس سره) مى فرمايد: قاعدۀ لا تعاد دو بخش دارد: 1- عقد مستثنى؛ 2- عقد مستثنى منه. اخلال در مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد يعنى اخلال در مستثنى منه موجب اعاده نمى شود. اما اخلال در عقد مستثنى يجب عليه الاعاده، چه وقت مى شود گفت كه عرفا اعاده نكن؟ در حالت نسيان چرا كه امر اول ساقط مى شود و اگر نسيان كرديد، معقول نيست كه امر اول باشد و حديث رفع؟ چند فقره دارد كه يك فقره لا تعلمون است و مادامى كه جهل هست عقاب نيست و مؤاخذه نمى شود (رفع) و در صورت نسيان امر صلاتى باقى نيست و اگر رفع نسيان شد بايد يك امر دوم بيايد و بگويد اعد و يا قضا كن و اگر امر دوم نيايد، امر اول ساقط شده لا تعاد مى گويد اعاده نكن و اين در جايى است كه امر اول نقض شود كه در حالت اضطرار يا نسيان است اما در حالت جهل (قصورى يا

تقصيرى) امر ساقط نمى شود و همان داعويت امر اول مى گويد آن را بياور يعنى ديگر امر به اعد ندارد و لا تعاد ديگر معنا ندارد. بنا بر اين مرحوم ميرزاى نائينى مى گويد شامل جهل به كلاقسميه

______________________________

(1). همان، ج 4، باب 27 از ابواب قرائت در صلاة.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 341

(قصورى يا تقصيرى) نمى شود بلكه قاعدۀ لا تعاد اختصاص به نسيان و اضطرار دارد و مى فرمايد من با اين بيان حرف مشهور فقها را درست مى كنم كه گفته اند قاعدۀ لا تعاد اختصاص به حالت نسيان و اضطرار دارد و شامل جهل به كلاقسميه نمى شود.

جواب: مفهوم اعاده عبارت است از ثانى وجود هر شى ء و ثانى وجود هر شى ء اگر از حيث اجزاء و شرايط ناقص باشد، فرد دوم اكمل است. به طور كل در مورد جهل صدق مى كند كه در جاهل فرد اول كه آورده بود، دو جزء در آن نبود و حالا كه رفع جهل شده پس بايد فرد كامل را بياورد و فرد كامل اعادۀ فرد ناقص است و اعاده از همان طبيعت است و شاهد بر آن روايات موجود در اين زمينه است، پس فرمايش مرحوم ميرزاى نائينى مورد قبول نيست. مضافا مسألۀ لا تعاد و يعيد، اينها خودشان موضوع حكم نيست چرا كه شرع كارش اين نيست كه بگويد اعاده بكن يا نكن بلكه اين حكم عقل است؛ يعنى اگر امتثال كردى اعاده ندارد و اگر امتثال نكردى، اعاده كن و اينجا ارشاد به بطلان است كه شارع مقدس در بيان اين است كه اگر به عقد مستثنى اخلال كردى، نمازت باطل است و اگر اخلال به

عقد مستثنى منه بود، نمازت باطل نيست و يعيد و لا تعيد حكم شرعى نيست بلكه ذكر لازم و ارادۀ ملزوم و از باب ارشاد به بطلان است.

شبهه اى در مورد جاهل قاصر: چرا در مورد جاهل قاصر كه قبح عقلى دارد بگوييم مكلف است؟ چون او هيچ تقصيرى نكرده و جهلش پديدۀ تقصير او نيست.

بلكه او مقهور الجهل است و چون جاهل قاصر نه علم اجمالى برايش آمده و نه علم برايش منجز شده و نه خطاب به تعلم داشته يعنى حكم عقل و حكم شرع به او نگفته اند كه برو و ياد بگير وَ «مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰى نَبْعَثَ رَسُولًا» كه قاعدۀ قبح عقاب را بيان است (گرچه شيخ انصارى به تفصيل قائل هستند بين جاهل قاصر و مقصر كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 342

قاعدۀ لا تعاد را در مورد جاهل قاصر دون جاهل مقصر جارى مى كند)، در مورد جاهل مقصر قاعدة الامتناع بالاختيار لا ينافى الاختيار عقابا درست است كه عقاب براى امر اختيارى است. اما اين عقاب بر امر غير اختيارى نيست لذا قاعده مى گويد كه جاهل مقصر يعاقب اما براى جاهل قاصر هيچ گاه بيان نيامده است.

پس در جمع بين ادله و اينكه در روايات تصرف كنيم، اين است كه ادلۀ اجزاء و شرايط و موانع اطلاق دارد (نه به طور اطلاق خطابى بلكه به طور اطلاق مقامى) و نتيجة الاطلاق هم صورت جهل و هم صورت علم را در بر مى گيرد.

3- اما نسبت به حالت نسيان، اضطرار و خطا آنجا چون امر اول ساقط مى شود و بايد يك امر ديگرى بيايد و بگويد كامل آن را در

وقت خود بياور (ادا يا قضا)، قاعدۀ لا تعاد آن را تخصيص و مطلقات را تقييد مى زند و لذا قاعدۀ لا تعاد فقط شامل ناسى، مضطر و خطا مى شود اما شامل جاهل نمى شود مگر در جاهل قاصر كه جاى شبهه اى است كه قاعدۀ لا تعاد نسبت به جاهل قاصر شامل مى شود از باب قبح تكليف به جاهل قاصر لعجزه عن التكليف و خودش مقهور جهل است.

اما بحث در قاعدۀ لا تعاد و خلل به آن: لا تعاد به طور تصديقى شامل دو عقد است: 1- عقد مستثنى؛ 2- عقد مستثنى منه. لا تعاد الصلاة غير از پنج مورد، اگر اخلالى به جزء يا شرطى يا به مانعى وارد كند، لو لا تعاد نماز باطل است. چون اخلال به جزئى از باب نقيصه و يا زيادى موجب بطلان صلات خواهد شد. اما قاعدۀ لا تعاد نفى جزئيت و شرطيت و نفى مانعيت از عقد مستثنى منه مى كند و در نسيان، مضطر و خطا جارى مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 343

قبلا بيان كرده بوديم كه قاعدۀ لا تعاد شامل نه فقره مى باشد كه شامل طهور، وقت، قبله، ركوع، سجود، نيّت، تكبيرة الاحرام، قيام در حال تكبيرة الاحرام، قيام متصل به ركوع كه به ترتيب آنها را بيان مى كنيم.

طهور: فاقد الطهورين لا صلات له و على الظاهر طهور به معناى طهارت (از طهر) مى باشد. يعنى اخلال به طهارت و اين طهارت گاه از آب و گاه از خاك مى باشد؛ يعنى طهارت مائيه و ترابيه. طهارت يك شرط ركنى است و دو گونه مى باشد حدثى و خبثى كه طهارت حدثى اعم از حدث اكبر و اصغر

است و طهارت خبثى شامل نجاست در بدن و لباس مصلّى و غيره. آيا اخلال به طهارت نسبت به هر دو ركن است و جزء عقد مستثنى لا تعاد است يا نه؟ فاقد الطهورين لا صلات له يعنى طهارت از حدث مطرح است نه خبثى (البته نمى شود قبول كرد كه فاقد الطهورين لا صلات له چون الصلاة لا تترك بحال هم داريم)؛ اما عده اى كثير از فقها فتوا مى دهند كه اگر طهارت حدثى اعم از مائى و ترابى نباشد، نماز ساقط مى شود و روايات ديگر از جمله لا صلات الا بطهور كه طهور مسلّما طهور حديث است. از مجموع روايات و از مذاق شرع و ضرورت فقه استفاده مى كنيم كه طهور در عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد، شامل طهارت خبثى نمى شود چون اختصاص به طهارت حدثى دارد.

از مجموع فتواهاى فقها، روايات و مخصوصا متقدمين استفاده مى كنيم كه طهور در عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد شامل طهارت خبثى نمى شود بلكه اختصاص به طهارت حدثى دارد. نتيجتا اخلال به طهارت به هر نحوى كه باشد موجب اخلال به صلات مى شود و اين اخلال در عقد مستثنى لا تعاد است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 344

وقت: وقت از اركانى است كه اخلال به آن موجب اخلال و بطلان صلات مى شود و اگر كسى اجتهاد و جستجو نمود و با اطمينان به اينكه ظهر شده، وارد نماز شد و نماز خواند و بعدا در نماز متوجه شد كه الان ظهر شده بر طبق قاعدۀ لا تعاد نمازش باطل است. چون تمام اجزاى صلات بايد در وقت صلات باشد. اما دليل خاصى آمده كه اگر كسى با اطمينان

داخل نماز شود و سپس در اثناى صلات، وقت داخل شود نمازش درست و اعاده ندارد.

روايت: ابن ابى عمير از اسماعيل بن رياح از امام صادق (ع) يا امام باقر (ع): «إذا صليت و انت ترى فى وقت، فدخل الوقت و أنت فى الصلاة فقد اجزئت عنك». اگر اطمينان دارى كه وقت داخل شده و نماز خواندى، اما در حين نماز وقت داخل شد، پس آن مقدارى كه نماز در وقت بود كانّه در تمام وقت ادا شده است.

اما طبق قاعدۀ لا تعاد نماز باطل است چون مقدارى از آن در خارج وقت ادا شده است، اين روايت تصريح دارد به صحت صلات و روايت اسماعيل بن رياح از نظر سند ضعيف است كه اسماعيل توثيق نشده در كتب رجالى اما ابن عمير كه خود معتبر است، از او نقل روايت مى كند و دوم اينكه تمام فقها به اين روايت عمل كرده اند. لذا فتواى مشهور فقهاست كه اگر كسى تحرّى كرد به اينكه وقت داخل شده، نماز درست است. پس اگر سند ضعيف باشد، اما شهرت عملى داريم كه جابر ضعف سند روايت است و دلالت روايت كه اجزأت عنك فى الحقيقه اين است كه توسعه در وقت مى دهد و اين روايت حكومت دارد بر عقد مستثنى لا تعاد و اين توسعۀ تعبدى است كه شارع مقدس در وقت تصرف مى كند؛ يعنى در وقت صلات دو فرد دارد: 1- فرد اختيارى يعنى از اول تا آخر صلات در وقت باشد. 2- يك فرد

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 345

اضطرارى كه اگر تحرّى كنيد و داخل نماز شويد و در اثناى صلات وقت

داخل شود، شما مثل كسى هستيد كه در تمام وقت نماز خوانده ايد و شارع مقدس در وقت توسعه مى دهد بنا بر اين اين روايت نسبت به عقد مستثنى لا تعاد در وقت حكومت دارد و اين فتوا مشهور و واقعيت مسأله نيز همين است.

استثناى ديگرى به وقت اختصاصى مربوط مى شود مثلا چهار ركعت آخر وقت اختصاص به عصر دارد؛ يعنى وقتى به اندازۀ پنج ركعت براى قرائت نماز وقت داريم بايد چهار ركعت نماز ظهر را بخوانيم و به اندازۀ يك ركعت براى نماز عصر و باقى ركعات در خارج وقت خوانده مى شود كه بنا بر روايات و اجماع و فتواى فقهاى عظام نماز درست است. اينگونه كه: «من ادرك ركعة من الوقت فقد ادرك الوقت، من ادرك ركعة من الصلاة فقد ادرك الصلاة و …» و روايات مختلف به لسان مختلف داريم. در اينجا نيز توسعه در مقام امتثال است كه شارع مقدس در دو فرد اختيارى و اضطرارى آن توسعه داده و بايد گفت روايات من ادرك بر عقد مستثنى لا تعاد حكومت دارد، چون به مقتضاى قاعدۀ لا تعاد بايد گفت نماز باطل است. اما روايات من ادرك حكومت دارد بر عقد مستثنى لا تعاد كه توسعه مى دهند.

آيا با تحرّى مى توان صحت نماز را درست كنيم و روايت اسماعيل بن دراج را در نظر نگيريم؟ بعضى از بزرگان دنبال اين مطلب هستند كه اگر سند ضعيف بود، فتوا نمى دهند و كارى به مشهور هم ندارند. مثلا در حجيت خبر واحد مى گويند، موضوع حجيت در خبر واحد خبر ثقه است و اگر خبر ثقه نبود، ما عمل نمى كنيم و كارى به اصحاب هم

نداريم. اما به نظر ما هيچ اشكالى ندارد كه نسبت به اول وقت باشد يا به آخر وقت و لذا گفته اند كه روايات كثيره نسبت به درستى نماز در اول

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 346

وقت وارد شده است و روايات من ادرك هر دو بخش را در بر مى گيرد. چه در اول چه در آخر وقت و از هر دو طرف صدق درك مى كند چرا كه نماز در حال رفتن است و نماز در سلسلۀ زمان است.

پس به روايات من ادرك مى توان عمل كرد و در هر دو مورد، اول و آخر وقت، عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد تخصيص مى خورد و مى توان گفت للوقت فردان: 1- فرد اختيارى كه تمام اجزاى صلات در وقت واقع مى شود. 2- فرد اضطرارى كه بعضى از اجزاء (لا اقل يك ركعت در وقت) در وقت باشد و باقى در خارج و فرقى نمى كند چه نسبت به اول وقت يا آخر وقت و در هر دو قائل به صحت صلات مى شود و با قاعدۀ لا تعاد منافاتى ندارد چرا كه اين روايات حكومت دارند نسبت به عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد.

قبله: قبله هم جزء عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد و عين كعبه مى باشد. پس لازمۀ عقد مستثناى لا تعاد است يعنى اخلال به تمام يا بعضى از اجزاى صلات بر غير قبله (كعبه) اگر واقع شد، موجب بطلان صلات مى گردد. چون وقتى عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد، قبله باشد پس صلات همۀ اجزاء و آناتش به طرف عين قبله است و اخلال در تمام يا بعضى از اجزاى نماز چه يسيرا چه كثيرا و چه استدبار

الى القبله و چه به طرف مشرق و يا به سمت مغرب باشد، موجب بطلان و اعادۀ صلات مى گردد. اما از يك طرف رواياتى داريم كه اگر كسى انحراف پيدا كرد از قبله، نمازش درست است. مانند «بين المشرق و المغرب قبلة كلّه» و خود اين لفظ آيا مانند روايت «من ادرك ركعة من الوقت فقد ادرك الوقت» توسعه در مقام امتثال است؟ ظاهر قاعدۀ لا تعاد اين

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 347

است كه شما اگر منحرف از عين كعبه شديد بگوييد نماز باطل است چرا كه قبله يكى از آن پنج ركن مى باشد.

بدن انسان شبيه زاويۀ نيم صفحه است؛ يعنى اگر فرض كنيم پيشانى مصلّى يك جسم نورى و كعبه در هر يك از نقاط مغرب و مشرق باشد، تابش بعضى از سهام كه از ما به آن جهت مى تابد و به عين خود كعبه برخورد مى كند.

در اينجا جاى بحث از حكومت يا تخصيص نيست چرا كه قبله مسلّما در جنوب و به طرف بين مشرق و مغرب قرار گرفته است. يعنى اگر به طرف جنوب بايستيم، حال اين انحراف به طرف مشرق باشد يا به سمت مغرب و آن درجه اى كه تعيين شده به طرف جنوب شرقى يا غربى باشد، باز به طرف كعبه ايستاده ايم. چون وضعيت ساختمان، مقاديم بدن انسان و حالت پيشانى به طور محدب است و يك زاويۀ نيم صفحه را (180 درجه) تشكيل مى دهد. پس به عين خود كعبه هم برخورد مى كند و به نظر مى رسد نيازى به مسأله اى (حكومت يا تخصيص) كه آقايان بيان مى كنند، نيست و در اينجا نه تخصيص است و نه

حكومت بلكه بيان خود قبله است.

بنا بر اين وقتى قاعدۀ لا تعاد را در وقت جارى كنيم كه مصلّى به طرف خود مشرق يا مغرب بخواند يا استدبارا الى القبله، هر چند خود آن استدبار هم جاى بحث دارد. مثلا كسى به طرف شمال نماز مى خواند، اگر به طرف شمال خطى بكشيم به خود كعبه هم مى خورد فقط چيزى كه هست مسافت طولانى تر مى شود و الّا استدبار قبله عين خود استقبال قبله مى باشد چرا كه زمين كروى است و فرقى نمى كند و اين احتمال كه در روايات نيز آمده در هنگام تخلّى استدبار الى القبله نباشد زيرا به استقبال قبله منتهى مى شود. در روايات هست كه اگر استدبار الى القبله نماز خوانده شود، اعاده دارد و عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد شامل آن مى شود و اگر به طرف خود

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 348

مشرق يا مغرب بخواند، بايد يا اعاده كند يا قضا، اما اگر بين المشرق و المغرب يعنى به طرف جنوب بايستيد، بين مشرق و مغرب حقيقتا قبله وجود دارد.

از مجموع روايات استفاده مى كنيم كه اگر مصلّى به طرف خود مشرق يا به طرف خود مغرب نماز بخواند در روايت است كه بايد اعاده يا قضا كند؛ اگر استدبار الى القبله باشد، روايات است كه بايد اعاده كند و يك روايت هم تفصيل مى دهد كه اگر استدبار به قبله كند، در وقت اعاده و در خارج وقت قضا نمايد؛ اما اگر به طرف خود مشرق يا مغرب بخواند، در وقت بايد اعاده كند در خارج وقت قضا ندارد و ديگر اينكه بين المشرق و المغرب قبلة كلّه اعاده دارد

نه قضا، پس بين مشرق و مغرب عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد جارى نمى شود.

ركوع و سجود: هيأت خاصى كه حالت انحنا در انسان پديد مى آورد از اولين مرتبه تا تقوس تام كه مرحلۀ تام از ركوع مى باشد.

ماهيت سجود: «وضع الجبهه على الارض» حالتى كه رخ مى دهد از مجموع بدن نسبت به زمين رخ مى دهد.

واجبات سجود و ركوع: به واجبات سجود، واجبات سبعه گفته مى شود و در ركوع وضع اليدين على الركبتين است.

بحث اين است كه آيا اين واجبات جزء ماهيت و حقيقت ركوع و سجودند كه قهرا در عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد وارد مى شوند يا جزء ماهيت نيستند و در نتيجه جزء عقد مستثنى منه لا تعاد محسوب مى شوند.

مسلّما ركوع و سجود مانند قيام و قعود هستند كه مفاهيم عرفى اند و نفس ركوع و سجود جزء مخترعات شرع نيست بلكه قانونگذار مى تواند ركوع و سجود را

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 349

تحديد و قيود و شرايطى را برايش تعيين كند؛ اما اصل ركوع و سجود خودشان مفاهيم عرفى هستند.

سؤال: آيا شارع مقدس تحديدهايى براى ركوع و سجود قرار داده است يا خير؟

و يا اينكه كلّما صدق عليه الركوع و السجود عرفا صدق عليه شرعا؟

در اين زمينه روايات زيادى را مى بينيم كه وارد شده و در راستاى اين روايات، فقها نيز مبانى و اقوال زيادى دارند.

مثلا در ركوع گروهى معتقدند كه تقوس در ركوع يعنى وقتى دستها بر زانوان قرار مى گيرد به گونه اى باشد كه اگر بخواهد روى زانوها چيزى بگذارد، توان نگه داشتن آن چيز را داشته باشد. عده اى نيز گفته اند كه اصل كف دست لازم نيست بلكه رءوس اصابع بر

زانوان كفايت مى كند. خلاصه در اين باره اقوال فراوان است زيرا لسان روايات مختلف است.

اما آنچه كه قابل استفاده است اينكه هر دو كف بر زانوان قرار گيرد و تقوس همراه طمأنينه، استقرار و ذكر واجب ملاك ركوع شرعى مى باشد و جزء واجبات ركوع است؛ اما جزء ماهيت ركوع نيستند.

و اما هيأت خاص و نسبت مجموع بدن به خارج را سجده تشكيل مى دهد. آيا مواضع سبعه جزء ماهيت سجده اند يا جزء واجبات؟

بعضى از بزرگان آن را جزء واجبات گرفته اند. سيد بحر العلوم (قدس سره) در منظومه اى كه در فقه دارد مى گويد: «واجب السجود، وضع الجبهة، و أنّه الركن بغير شبهة، و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 350

وضعه للستة الاطراف فانّه فرض بلا خلاف» «1» يعنى مواضع ديگر جزء واجبات سجده است و ماهيت سجده فقط وضع الجبهة على الارض مى باشد.

اما خلل به ركوع و سجود: گاه منسى خود هيأت سجده و هيأت ركوع مى باشد البته نسبت به عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد كه حكم به بطلان صلات مى دهيم.

اما جبران آن اينگونه است كه اگر ركوع يا سجدتين را فراموش كرديم و داخل در ركن بعدى نشديم گرچه از محل خارج شده باشيم و داخل جزء بعدى شويم قابل تدارك است و قاعدۀ محل جارى مى گردد كه مى گويد ركوع و يا اينكه سجدتين منسى را بياور پس نماز درست و قابل تدارك است.

و در صورتى قابل تدارك نيست كه وارد ركن بعدى شده باشيم؛ يعنى اگر جزء منسى ركن (ركوع يا سجود) بود و داخل در ركن ديگر شديم، در اينجا ديگر جبران اين ركن منسى ممكن نيست چرا؟ زيرا هم ركن فوت

شده و هم داخل در ركن بعدى شده ايد و اين از دو حال خارج نيست: 1- اگر اعتنا كنيد و برگرديد به طرف اينكه سجدتين را بياوريد زيادى ركن لازم مى آيد و نماز باطل است. 2- اگر اعتنا نكنيد پس نقيصۀ ركن لازم مى آيد كه شما ركوع را نياورده ايد.

پس على كلا التقديرين اگر آن منسى ركن بود و مصلّى داخل در ركن بعدى شده باشد، نماز بلاكلام باطل است و در هر دو صورت قاعدۀ لا تعاد در عقد مستثنى جارى مى شود.

______________________________

(1). سيد مهدى بحر العلوم، الدرة النجفيه، 126.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 351

اما اگر منسى ركن نباشد، مثلا فاتحة الكتاب را نخوانده و از محل تجاوز كرده باشد و داخل سوره شده باشد اين دو حالت دارد: 1- گاه به طرف ركن بعدى مثلا ركوع رفته است. 2- و يا اينكه وارد ركن بعدى نشده باشد.

در صورت اول قابل جبران است و قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى جارى نمى شود و بايد برگردد و فاتحة الكتاب را بخواند و همين طور سوره و ركوع را. بر اساس قاعدۀ محل كه مى گويد بياور و تجاوز از محلّ جايگاهش دخول در ركن بعدى خواهد بود.

در صورت دوم توان اتيان را از دست داده ايم. اگر فاتحة الكتاب را بياوريم، لازم مى آيد كه دوباره ركوع را نيز بياوريم. پس تدارك اين جزء منسى غير ممكن است و تصحيح نماز از باب عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد مى شود چرا كه فاتحة الكتاب جزء عقد مستثنى منه مى باشد و اخلال به مستثنى منه سبب بطلان صلات نمى شود و نماز صحيح است.

بنا بر اين در مسألۀ

ركوع، ركوع تحديد شده از طرف شارع مقدس را بخواهيم و اگر مادون ذلك باشد، قهرا داخل در عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد مى شود و مثل كسى مى ماند كه اصلا ركوع نياورده و اما مسألۀ واجبات ديگر ركوع كه استقرار و طمأنينه و ذكر واجب، اينها داخل در ماهيت ركوع نيستند بلكه واجبات ركوع هستند كه ظرفشان ركوع مى باشد. اما خود ركوع كه عبارت است از عقد مستثناى لا تعاد آن است كه دخالت در ماهيت ركوع دارد و مسلّما ذكر واجب دخالت در ماهيت ركوع ندارد و لذا اگر انسان در ركوع، آن ركوع شرعى محدّد را بياورد اما ذكر واجب را نياورد، در اينجا نمازش صحيح است از باب جريان قاعدۀ لا تعاد نسبت به

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 352

عقد مستثنى منه، چون ذكر واجب و طمأنينه داخل در عقد مستثنى منه مى باشد و در سجود نيز «هما معا ركن» كه هر دو سجده با هم ركن مى باشند. پس اخلال به هر كدام موجب بطلان ركن نمى باشد و اگر يكى را نياورد داخل در محل است كه برگردد و منسى را بياورد و بعد سجدتين را بياورد منتها يك سجدۀ زيادى آورده و زيادى سجده داخل در عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد مى باشد.

پس واقع امر اين است كه ماهيت سجده، اين مساجد سبعه نيست بلكه ماهيت سجده همان وضع الجبهه على الارض است و واجبات را بايد به اينها تعبير كنيم (نه جزء ماهيت سجده) كه ظرف آنها سجده مى باشد. پس در هر موردى كه به سجده اخلال شود (كه همان وضع الجبهه على الارض باشد) و آن

هم اخلال به هر دو سجده باشد، اينجا قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى جارى مى گردد. اما اگر اخلال به ساير مساجد باشد، اينجا قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى منه جارى مى گردد.

پس حدّ ركوع و سجود مشخص شد كه كدام يك از آنها داخل در عقد مستثنى و كدام يك داخل در عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد مى باشد. علاوه بر موارد بالا ساير اركان لا تعاد شامل نيّت، تكبيرة الاحرام، قيام متصل به ركوع، قيام در حال تكبيرة الاحرام است كه در ادامه به توضيح آن مى پردازيم.

در ظاهر حديث لا تعاد (لا تعاد الصلاة الّا من خمس الطهور و الوقت و القبلة و الركوع و السجود) استثناى متصل نسبت به پنج چيز گفته مى شود كه در عقد مستثنى مى باشد و مابقى اجزاء در عقد مستثنى منه به نظر مى رسد. اما ادلۀ ديگرى داريم كه چهار چيز به آن اضافه مى كند كه جزء اركان صلات مى باشد و اگر نسيانا اخلال به آنها شد، موجب بطلان صلات مى شود. مقتضاى قاعدۀ لا تعاد پنج چيز مى باشد كه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 353

جزء عقد مستثنى است. اما اين حديث شريف حكم عقلى نيست بلكه حكم شرعى است كه قابل تخصيص مى باشد. پس در واقع يعنى نه چيز داريم كه قاعدۀ لا تعاد را تخصيص مى زند.

ان قلت: مسألۀ قيام متصل به ركوع يك ركن على حده نيست. بلكه قيام متصل به ركوع، داخل در ماهيت خود ركوع مى باشد. چون ركوع عبارت از «انحناء عن قيام» و اين انحنا از مقدمات وجوديۀ خود ركوع مى باشد. پس قيام متصل را داخل در ماهيت خود ركوع

و نه جداى از آن بدانيم. لكن به نظر مى رسد اين حرف نادرستى است، چرا كه ركوع و سجود عبارت از هيأت خاص بين اعضاى بدن نسبت به يكديگر و مجموع نسبت به خارج را پديد مى آورد و ركوع مثل جلوس مى باشد كه داراى يك مفاهيم عرفى اند و اگر به عقلا بگويند ركوع چيست؟ مى گويند آن انحناى خاص است؛ اما اينكه اين انحنا عن قيام باشد، اين ديگر داخل در حقيقت ركوع نمى باشد. پس به نظر مى رسد صحيح نباشد. كه اگر قيام را داخل در ركوع كنيم. پس اركان صلات نه چيز است كه اگر به اينها به هر نحوى اخلال شود، عمدا يا سهوا يا جهلا، موجب بطلان صلات مى باشد. چون آن پنج ركن كه جزء عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد است و اين چهار ركن كه در حقيقت تخصيص به عقد مستثنى منه مى زند و مخصص هستند كه وقتى بر عام وارد مى شوند، عام را به نقيض خاص معنون مى كنند.

بنا بر اين مى شود لا تعاد الصلاة الّا من تسع كه پنج موردش در خود حديث وجود دارد به اضافه نيّت، قيام در حال تكبيرة الاحرام، قيام متصل به ركوع و تكبيرة الاحرام است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 354

عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد

اشاره

اما در مورد خلل در ساير اجزاء و واجبات صلات كه مجراى عقد مستثنى منه قاعدة لا تعاد مى گردد از جمله: اخلال به سجدۀ واحده، سجده بر زمين نجس، اخلال به قرائت، اخلال به جهر، اخفات، نسيان تشهد، نسيان سلام و …

اخلال به سجدۀ واحده يا به عبارتى دخول در ركن بعدى چگونه است؟ دخول در سجدۀ ثانيه است چون طبق ادله

وارده، «سجدتان معا ركن» اما سجدۀ واحده ركن نيست و ثمرۀ اين بحث اين است كه اگر در سجدۀ اول سر بردارد و هنوز به سجدۀ دوم نرفته باشد يقين پيدا كند كه ركوع را نياورده، آيا در اينجا جاى قاعدۀ محل است يا جاى قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى منه كه نمازش باطل است؟ در اينجا بايد برگردد و ركوع را بياورد و مجددا سجدتان را بياورد و در اين صورت يك سجدۀ زيادى آورده كه اين زيادى سجده موجب اخلال و زيادى ركن محسوب نمى شود و اگر يك سجده كم بياورد نيز باعث نقيصۀ بر ركن نيست به جهت اينكه از ادله استفاده مى كنيم كه «سجدتان هما معا ركن»، و در اينجا روايت منصور بن حازم را داريم كه به آن لا تعاد صغير گفته مى شود. عن الصادق (ع): «فى رجل استيقن انّه زاد سجدة قال (ع): لا يعيد الصلاة من سجدة و يعيدها من ركعة». يقين پيدا كرد كه سجدۀ زيادى آورده و امام (ع) مى فرمايند لا يعيد كه كنايه از اين است كه نمازش باطل نيست و صحيح است و بلكه اعاده در ركعت است. يعنى اگر دو تا سجده نقيصه يا زيادى بجا بياورد در آنجا يعيد و نمازش باطل است اما اگر زيادى يك سجده باشد لا يعيد و به اين روايت لا تعاد صغير گفته مى شود كه همين روايت منصور بن حازم مى باشد و لا تعاد صغير حكومت دارد بر عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 355

اگر ما بوديم و اين روايت و اين ادله نبود، مى گفتيم «لا

تعاد الصلاة الّا من خمس الطهور و الوقت و القبله و الركوع و السجود» و يك سجدۀ واحده كه جزء عقد مستثنى لا تعاد مى باشد. اما روايت منصور بن حازم در سجده تصرف مى كند كه اخلال به سجدۀ واحده لا يعيد يعنى اخلال به سجدۀ واحده موجب بطلان صلات نمى شود و اخلال به دو سجده موجب بطلان صلات مى شود. با ادلۀ ديگر كه اگر نقيصه داشت قضاى سجده كند اما نماز درست است و اگر زيادى در يك سجده بياورد و سجدۀ سهو لازم است، نمازش صحيح است. پس اخلال در سجدۀ واحده موجب اعادۀ صلات نمى شود و در صورت اخلال به دو سجده موجب بطلان مى شود و بر همين اساس فقهاى عظام روايت منصور بن حازم را لا تعاد صغير ناميده اند چون مخصوص است در خلل به سجدۀ واحده كه موجب بطلان صلات نمى گردد.

سجده بر زمين نجس نسيانا و سهوا

نكتۀ قابل ذكر اينكه در خلل به عقد مستثنى و عقد مستثنى منه نتيجه اش جريان قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى منه صحيح بودن نماز است؛ اما اگر لا تعاد را نسبت به عقد مستثنى جارى كنيم نتيجه اش باطل بودن نماز است.

يكى از خللى كه وارد مى شود اين است كه اگر كسى سهوا يا نسيانا بر زمين نجس سجده كند (محل سجده در زمين نجس قرار گيرد) آيا قاعدۀ لا تعاد جارى مى شود يا نه؟ در عقد مستثنى يا در عقد مستثنى منه؟ بنا به آنچه دربارۀ خلل در عقد مستثنى و عقد مستثنى منه ذكر شد، ممكن است كسى بگويد كه در اينجا قاعدۀ

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 356

لا تعاد در عقد مستثنى را

جارى كنيم، چرا كه سجود يكى از اركان و از عقد مستثنى لا تعاد مى باشد. در سجده منظور از «وضع الجبهه على الارض»، آيا هر زمينى است يا منظور زمينى كه طاهر باشد؟ در سجدۀ صحيح بايد طهارت شرط صحت باشد وگرنه در هر زمينى، سجده غير صحيح خواهد بود و قبلا گفتيم واجبات و اجزاى سجده داخل در واجبات (طهارت محل سجده، ذكر واجب، طمأنينه، استقرار، وضع رءوس اصابع و …) سجده مى باشند نه اينكه داخل در ماهيت سجده، پس عموم اين واجبات داخل در عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد مى باشد و هيچ كدام از اين اجزاء و شرايط داخل در عقد مستثناى لا تعاد نمى باشد. پس اخلال به هر كدام از آنها، در واقع اخلال به ماهيت سجده نشده بلكه اخلال به واجبات سجده شده است. نتيجتا عموم لا تعاد الصلاة شامل آن مى شود پس اينها داخل در عقد مستثنى منه مى شوند و حكم به صحت صلات مى كنيم.

و بعضى گفته اند كه اين مسأله داخل در طهور است و طهور را اعم از طهارت حدثى و خبثى مى دانند. جواب: ضرورت فقه و تسالم اصحاب همگى مسألۀ طهور را طهارت حدثى مى دانند نه خبثى و ما روايات زيادى داريم كه «اذا صلى فى النجس» و بعد نجاست آن معلوم شود، پس نماز درست است و اشكالى ندارد و اصلا طهورى كه در آنجا مطرح مى شود، طهارت حدثى است نه خبثى. بنا بر اين نتيجۀ طرح مسأله اين مى شود كه «اذا صلى المصلّى فى النجس نسيانا أو سهوا» و وقتى متوجه شد كه محل سجده نجس بوده، به مقتضاى عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد

نمازش صحيح است بلا كلام.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 357

خلل در نيّت

نيّت يعنى خطور در ذهن و وجود ذهنى دادن براى عملى كه براى خداوند متعال مى خواهد انجام دهد.

اگر كسى نيّت را فراموش كرد و وارد تكبيرة الاحرام شد، در واقع وارد نماز نشده و افعال بعدى صرف لقلقۀ لسان مى شود. اخلال در تكبيرة الاحرام نيز چنين است، اگر كسى اخلال به آن كند، وارد نماز نشده است.

اگر نيّت نمايد ولى تكبيرة الاحرام را فراموش كند و وارد جزء ديگر شود، آيا بايد برگردد يا نه؟ در اين صورت بايد برگردد و تكبيرة الاحرام را بياورد و موجب زيادى ركن نمى شود. چرا كه تكبيرة الاحرام در واقع كليد نماز مى باشد، برخى معتقدند با فراموش كردن تكبيرة الاحرام سجدۀ سهو بجا بياورد. اينجا سجدۀ سهو هم لازم نيست پس اگر تكبيرة الاحرام فراموش شود و قبل از ركوع باشد، بايد برگردد.

اما اگر تكبيرة الاحرام را فراموش كند و بعد از ركوع بود، اين ديگر نماز نيست و حكم به بطلان مى شود. پس اخلال در نيّت و تكبيرة الاحرام موجب بطلان صلات مى شود و بايد گفت كه وارد صلات نشده است.

خلل در قيام در حال تكبيرة الاحرام

اخلال به قيام در حال تكبيرة الاحرام سهوا يا جهلا موجب بطلان صلات مى باشد زيرا جزء اركان صلات محسوب مى شود. حالا اگر قيام از او فوت شود، جبران آن چگونه است؟ اگر تكبيرة الاحرام در حال قيام بياورد، موجب زيادى ركن مى شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 358

شبهه اى كه مطرح است اينكه قيام در حال تكبيرة الاحرام جداى از خود تكبيرة الاحرام نيست. چون زمان آن به مقدار تكبيرة الاحرام مى باشد. يعنى تكبيرة الاحرام با قيام حالت نماز شكل مى گيرد. نه اينكه يك ذات قيام

باشد و يك ذات تكبيرة الاحرام، بلكه هر دو يكى هستند در واقع هر دو قيد و مقيد مى باشند و قابل انحلال نيستند. چون در انحلال بايد دو موجود با دو موجود باشند كه قابليت انحلال را داشته باشند. اما اينها دو موجودند كه به وجود واحد موجود مى شوند.

پس شرط است كه مصلّى قيام داشته باشد و تكبيرة الاحرام به تنهايى ذاتش مطلوب شارع نيست بلكه با قيام مورد نظر شارع است.

خلل در قيام متصل به ركوع

اگر به قيام متصل به ركوع اخلال شود، آيا قابل تدارك است؟ هويت و پديدۀ قيام متصل به قيامى است كه در پى اش ركوع باشد و بدون اين، هويت قيام متصل معلوم نيست و اگر در حال تقوس قيام كند، گفته مى شود كه ركوع نياورده است؛ اما اگر گفتيم ركوع يك هيأت خاص عرفى است يا هيأت خاص تقوس باشد، از ادلۀ ديگر شارع مقدس استفاده مى كنيم كه اجزاى ديگر دارد.

نظر ما اين است كه ركوع را يك هيأت خاصى مى دانيم كه قيام متصل به آن جزء آن ركوع مى باشد و شارع مقدس ميزان تقوس را بيان كرده است. جمع كثيرى از فقها جبران قيام متصل به ركوع را غير ممكن مى دانند.

بنا بر اين كسانى كه قيام متصل به ركوع را جزء ماهيت ركوع مى دانند، جبران آن موجب زيادى ركن نمى شود. يعنى اگر قيام را جزء ماهيت ركوع بدانند خلل به آن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 359

موجب بطلان نماز نمى گردد. چون إعادۀ آن موجب زيادى ركن نمى شود. زيرا ركوع عن غير قيام ركوع نيست و جزء عقد مستثنى منه لا تعاد است.

اما نظر دوم: اگر ركوع عبارت از هيأت

خاصى كه همان هيأت خاص و تقوس ركوع است و اينكه ركوع از قيام باشد يا از جلوس، شارع بايد بگويد، عرف نيز حالت انحنا را ركوع مى داند و در اينجا جبران آن موجب زيادى ركوع مى شود و نظر ما همين است. چون ما ركوع را مستقل از قيام متصل مى دانيم لذا ماهيت ركوع با صرف تقوس حاصل مى شود.

پس اگر به ركوع اخلال شود و داخل در محل باشد و تجاوز نكرده باشد (تجاوز يعنى دخول در ركن بعدى)، بايد برگردد و آن را بياورد. ولى اگر داخل سجدۀ دوم شود، رجوع و جبران آن موجب زيادتى ركن و موجب بطلان صلات مى شود. مگر در حالت اول يعنى قبل از دخول در سجدۀ دوم، براى جبران سجدۀ زيادى، بايد سجدۀ سهو بياورد (لكلّ زيادة او نقيصة سجدتين سهو).

اما اگر ركوع را فراموش كند و داخل در سجدۀ اول شود طبق لا تعاد صغير كه مى گويد لا تعيد، چون روايت منصور بن حازم اخلال به يك سجده را موجب اخلال به صلات نمى داند و اينجا جبران با سجدۀ سهو مى شود. اما اگر داخل سجدۀ ثانيه شده باشد، قابل جبران نيست و عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد مى گويد نماز درست نمى باشد.

اما اگر اخلال به دو سجده شود و هر دو سجده را فراموش كند يعنى داخل در ركوع بعدى شود، قاعدۀ محل اقتضا مى كند كه برود و دو سجدۀ فائته را بجا بياورد و بعد ركعت بعدى و اگر دو سجدۀ ركعت آخر بود چند صورت دارد: 1- اگر قبل

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 360

از سلام باشد. قاعدۀ محل مى گويد برود آن را

بجا بياورد و بعد تشهد و سلام و جبران آن با دو سجدۀ سهو قابل تدارك است. 2- اگر بعد از سلام و قبل از فعل منافى صلات يادش بيايد دو صورت و دو مبنا وجود دارد: الف. سلام مخرج است چه در محل و چه در غير محل و اطلاق دارد پس خارج از نماز شده و نماز را بايد اعاده كرد. ب. اما اگر روايات در مقام بيان پايان نماز باشد، در اينجا بايد برگردد و سجدتين را انجام دهد، قطعا قاعدۀ لا تعاد جارى مى شود. مخرج صلات در روايات اين است كه پايان صلات را بيان مى كند نه اينكه در هر حالى باشد و تماميت مقدمات حكمت مشكل است و اطلاق ممكن نيست چون سلام در غير محل مخرج نيست؛ پس قبل از فعل منافى، محلّ دو سجده است پس مى توان برگشت و اتيان دو مسجد را كرد و بعد تشهد و سلام بجا بياورد و دو سجده سهو.

اما اگر بعد از فعل منافى (منافى: مثل انحراف از قبله و حدوث حدث) متوجه شد كه دو سجده بجا نياورده، اينجا عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد جارى مى شود و موجب بطلان صلات است و راهى براى تصحيح صلات نداريم، لذا نماز باطل است. پس در دو صورت قاعدۀ محل جارى مى شود و جاى قاعدۀ لا تعاد نيست و صورت سوم عقد مستثنى قاعدۀ لا تعاد جارى است و نماز باطل مى باشد.

1- در ما نحن فيه روايات خاصه اى وارد شده است از جمله صحيحة عيص قال (ع):

يقوم و يسجد سجدتين. يعنى آن سلام كه داده مخرج نبوده و ادامه دهد و ركعت منسى را

بياورد و نمازش درست است.

2- روايت محمد بن مسلم از امام محمد باقر (ع): كسى كه نماز سه ركعتى يا چهار ركعتى را دو ركعت بخواند و بعد از سلام صحبت كند و گمان كند كه نمازش

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 2، ص: 361

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 361

درست است، در اين صورت حضرت مى فرمايند اگر به يادش بيايد كه دو ركعت خوانده يتمّ بايد بلند شود و نماز را تمام كند و لا شى ء عليه (يعنى نمازش درست است). پس در اينجا روايات خاصه تصريح به اين مطلب مى كند كه يك ركعت يا دو ركعت منسى را جبران كند.

3- زراره از امام باقر (ع) سؤال مى كند: كسى كه دو ركعت بيشتر نخواند و سلام دهد حضرت مى فرمايد «يتمّ ما بقيت من صلاته» و اين روايات صحيحه را اصحاب عمل كرده اند. بر مبناى خودمان سلام در غير محل را مخرج نمى دانيم و بايد منسى را بجا بياورد و احتياط را انجام دهد. اما اگر سلام را مخرج صلات بدانيم طبق صناعت علمى و قواعد، نماز باطل است؛ اما طبق روايات خاصه نماز را درست مى داند.

در اينجا مواردى كه زياده مى آورد، طبق قاعده بايد سجدۀ سهو بياورد و لا شى ء عليه منافات با سجدۀ سهو ندارد و اينكه گفته اند لا شى ء عليه اطلاق دارد و منافات با سجدۀ سهو داشته باشد، اينطور نيست و با سجدۀ سهو منافات ندارد. چون لا شى ء عليه از نظر صحت صلات مى تواند لذا منافات

با ادلۀ سجدۀ سهو ندارد. چون ادلۀ سجدۀ سهو نمى گويد كه نماز باطل است لذا منافاتى بين اينها نيست. پس اين عقيدۀ برخى فقها كه لا شى ء عليه اطلاق دارد و معارضه با ادلۀ سجدۀ سهو مى كند، درست نيست.

خلل در جهر و إخفات

اگر منسى جهر باشد در صلوات جهريه و اخفات در صلوات اخفاتيه باشد مثلا «أجهر فى موضع الاخفات يا أخفت فى موضع الاجهار نسيانا» يعنى بعد از آنكه فاتحة

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 362

الكتاب را تمام كرد و وارد جزء بعدى شده، متذكر شده كه نسيانا وظيفه اش اجهار بود كه اخفات كرده يا برعكس.

در اينجا بايد چه كار كرد؟ ما طبق دو مبنا صحبت مى كنيم: 1- جهر در صلات جهريه از شرايط صحت قرائت است نه از شرايط صلات بلكه از شرايط خود فاتحة الكتاب است و اخفات در صلوات اخفاتيه از شرايط خود قرائت است نه از شرايط صلات، نتيجتا قرائتى كه در صلات جهريه امتثال شود، ذات قرائت جزء نيست بلكه ذات قرائت مقيد به جهريه و يا اخفاتيه است؛ يعنى قرائت را بياوريد و بدون آن شرط در واقع جزء را نياورده است. چرا كه جزء عبارت است از مجموع قيد و مقيد و از ذات قرائت «مع كونها اخفاتيه او اجهاريه» و اين جزء است.

اگر نسيانا اخفات در موضع اجهار و يا برعكس كنيم، عين همان مطالبى كه در نسيان قرائت گفتيم در اينجا دربارۀ خود قرائت مى آيد. چرا كه ذات خود قرائت مأمور به و جزء نيست بلكه قرائت مقيد به «كونها جهرية او اخفاتيه»، است پس من آن جزء را نياورده ام، اينجا همان مطالبى را كه

دربارۀ نسيان فاتحة الكتاب گفتيم دوباره مى گوييم كه قاعدۀ محل جارى مى شود تا سر حدّ جايى كه داخل در ركن بعدى شويم و هنگام دخول در ركوع ديگر قابل جبران نيست بلكه قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى منه جارى مى شود، اما اگر هنوز به ركن بعدى وارد نشده باشيم، آن قرائت مشروط به شرط را مجددا بايد امتثال كنيم و جاى قاعدۀ محل است نه قاعدۀ لا تعاد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 363

بنا بر اين اگر اخفات و اجهار را از شرايط خود قرائت بگيريم نه از شرايط صلات، پس قاعدۀ محل جارى مى شود و در بعضى از موارد قاعدۀ لا تعاد در عقد مستثنى منه.

اما نظر ديگر اينكه اگر گفتيم اجهار و يا اينكه اخفات از شرايط صلات مى باشد نه از شرايط قرائت، يعنى مأمور به ذات قرائت است و يك واجب ديگرى مقارن او مى باشد. حالا اگر كسى «فى موضع الاجهار اخفت نسيانا يا ساهيا» و داخل در جزء بعدى شد و هنوز داخل در ركن نشده آيا قاعدۀ محل جارى مى شود يا جاى قاعدۀ لا تعاد است؟

اينجا نمى توان قاعدۀ محل را جارى كنيم چرا؟ چون فرض اين است كه جهر از من فوت شده است، جهرى كه بايد مقارن با قرائت باشد و قرائت يك جزء مستقل و جهر هم يك جزء مستقل است و مصلّى اخلال در قرائت نكرده و صحيح اتيان كرده اما جهر را نياورده و از محل نيز تجاوز شده است چرا چون محل جهر بايد مقرون فاتحة الكتاب باشد و جبران آن غير ممكن است پس جاى قاعدۀ لا تعاد است يعنى

لا تعاد را نسبت به عقد مستثنى منه جارى مى كنيم و نمازش صحيح است و موجب إعاده يا قضا نيست. پس ثمره مهم است كه بايد ديد مبنا چيست؟

روايت: صحيحة زراره عن ابى جعفر (حضرت امام باقر (ع)) «فى رجل جهر فى ما لا ينبغى الاجهار و اخفى فى ما لا ينبغى الإخفاء فيه فقال (ع): أىّ ذلك فعل متعمدا فقد نقض صلاته و عليه الاعادة» يعنى اگر «عمدا أجهر فى موضع الإخفات» يا برعكس نماز او باطل است چرا كه عمدا يك جزئى را نقض كرده و «إن فعل ذلك نسيانا او ساهيا او لا يدرى (جاهلا) فلا شى ء عليه و قد تمّت صلاته اما اگر نسيانا يا ساهيا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 364

اخفت فى موضع الاجهار» يا بر عكس در موقع قرائت پس لا شى ء عليه است و نمازش درست مى باشد.

منظور از اين روايت چيست؟ يعنى آيا اخفات و اجهار از شرايط قرائت است يا از شرايط صلات؟ اينجا اگر فعل ذلك نسيانا او ساهيا باشد، بايد حضرت مى فرمود كه برگردد. يعنى اگر در محل است بايد برگردد و بياورد و اگر داخل در ركن بعدى شده، «تمّت صلاته». اما اينجا اطلاقش اقتضا مى كند كه «فلا شى ء عليه و قد تمّت صلاته» و ما مجبوريم كه اخفات و اجهار را از شرايط صلات بگيريم و چون از محل تجاوز كرده (فرض اين است كه قرائت را خوانده) «فلا شى ء عليه و قد تمّت صلاته»، اين مؤيد قاعدۀ لا تعاد مى باشد و قاعدۀ محل جارى نمى شود. چون اگر در جايى كه بايد قاعدۀ محل جارى شود، نبايد بگوييم تمّت صلاته

و بايد گفت يعيد و بايد برگردد و آن جزء را بياورد. پس مى فهميم كه اجهار و يا اينكه اخفات از شرايط صلات است نه از شرايط قرائت پس با قرائت بدون اجهار و اخفات، محلّ اخفات و اجهار تجاوز كرده و قابل جبران نيست و قاعدۀ لا تعاد مى گويد لا تعاد الصلاة الّا من خمس الطهور و القبله و الوقت و الركوع و السجود و اين جزء عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد مى باشد نه جزء عقد مستثنى.

بنا بر اين صحيحۀ زراره عن ابى جعفر (ع) مؤيّد قاعدۀ لا تعاد است نسبت به عقد مستثنى منه در اجهار و اخفات و مى توان برداشت كرد كه اخفات يا اينكه اجهار از شرايط صلات است نه از شرايط خود قرائت.

بنا بر اين ضابطۀ كلى در نسيان واجبات به طور كلى از دو حال خارج نيست: 1- شرطى يا جزئى را فراموش مى كنيم كه از شرايط همان جزء است نه از شرايط

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 365

صلات و فرض مى كنيم كه آن شرط را نياورده ايم؛ يعنى ذات جزء را آورده ايم اما مقارن با آن شرط نبوده، اينجا مثل اينكه خود جزء را نياورده ايم. چون المشروط «عدم عند عدم شرطه» و تا مادامى كه داخل در ركن بعدى نشده، قاعدۀ محل مى گويد برو بياور و اگر داخل در ركن بعدى شده قاعدۀ محل جارى نمى شود، بلكه قاعدۀ لا تعاد جارى مى شود.

خلل در تشهد و سجدۀ واحده

دو جزء در صلات هست كه اگر انسان آنها را فراموش كند، اصل نماز درست است و قاعدۀ لا تعاد نيز مى گويد درست است اما اينها را بايد قضائا بياورد و اين دو جزء

يكى نسيان تشهد و دومى نسيان سجدۀ واحده؛ يعنى اگر يك سجده فراموش شد، قاعدۀ لا تعاد نسبت به صحت صلات جارى مى شود پس نماز صحيح است. اما بايد قضاى آن بجا آورده شود.

1- در تشهد: صحيحۀ ابن سنان عن احدهما عليهما السلام (امام باقر (ع) يا امام صادق (ع)) «فى الرجل يخرج من صلاته و قد نسى التشهد حتى ينصرف فقال (ع): ان كان قريبا فرجع على مكانه فتشهّد و الّا طلب مكانا نظيفا فتشهد فيه».

تشهد را فراموش مى كند و بعد از اتمام نماز يادش مى آيد كه تشهد را نخوانده و حضرت مى فرمايد كه اگر نزديك است كه تشهد را بخواند يك جاى پاكى را پيدا كند و خود تشهد را بياورد پس اصل نماز درست است و قاعدۀ لا تعاد جارى مى شود اما تشهد بايد قضا شود.

2- روايت على بن حمزه قال أبو عبد اللّه (ع): «اذا قمت فى الركعتين الاولتين و لم تتشهد و ذكرت قبل ان تركع، تقعد و تتشهد و ان لم تذكر حتى تركع تمض فى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 366

صلاتك كما انت؟ فاذا انصرفت سجدت سجدتين لا ركوع فيهما ثم تشهّد التشهد الذي فاتك».

در ركعت دوم اگر تشهد را فراموش كردى و در ركعت سوم يادت آمد پس بنشين و تشهد را بگو و اما اگر يادت نيامد نمازت درست است و بعد تشهد فوت شده را بجا بياور كه اين نسبت به قضاى تشهد وارد شده است. پس در نسيان تشهد هم قاعدۀ لا تعاد جارى مى شود، به اعتبار اينكه نماز صحيح است روايات خاصى نيز موجود است كه قضاى تشهد منسى را

بايد آورد.

اما در نسيان سجدۀ واحده: سجدۀ واحده اگر نسيانا بجا آورده نشود، اينجا هم قاعدۀ لا تعاد نسبت به صحت صلات جارى مى شود و هم روايات خاصه هست كه بايد قضا بشود.

صحيحۀ ابن جار عن ابى عبد اللّه (ع): «فى رجل نسى ان يسجد السجدۀ الثانيۀ حتى قام فذكر و هو قائم انّه لم يسجد، قال (ع): فليسجد ما لم يركع» اگر برخاست و يادش رفت كه سجده را بياورد پس بنشيند و سجدۀ دوم را بياورد مادامى كه ركوع را نياورده پس قابل جبران است. چرا كه وارد ركن بعدى نشده. اما اگر بعد از ركوع يادش آمد كه سجدۀ دوم را نياورده «فليمض على صلاته» و نمازش درست است و ادامه دهد «حتى يسلّم ثمّ يسجدها فانّها قضائا» و بعد از آنكه از نماز فارغ شد، آن سجده را بياورد و اين سجدۀ قضاى آن سجدۀ فائته مى باشد. پس هم قاعدۀ لا تعاد نسبت به صحت صلات جارى مى شود و هم نسبت به سجدۀ فائته روايت خاص وارد شده است.

پس اضافه بر جريان قاعدۀ لا تعاد نسبت به عقد مستثنى منه اين دو مورد را كه استثنا كرديم ادلۀ خاص داريم نسبت به قضاى آن جزء منسى.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 367

خلل در سلام

يكى از موارد خلل صلات در تطبيق قاعدۀ لا تعاد، اگر مصلّى سلام را فراموش كند و بعد متوجه شود، اينگونه موارد چند صورت دارد: 1- گاه قبل از فعل منافى صلات است. 2- گاه بعد از فعل منافى صلات است و در فعل منافى گاه فعل منافى نياورده است بلكه سكوت ماحى صلات را آورده است. (سكوت

طولانى ماحى هيأت صلات و جزء قواطع محسوب مى شود.) يعنى چند دقيقه گذشته لكن فعل منافى را نياورده است و بعد يادش مى آيد كه سلام را نياورده است.

لا ريب و لا شك يعتريه بعد از فعل منافى صلات، جاى جريان قاعدۀ لا تعاد نيست و اگر يادش آمد كه سلام را بجا نياورده است چون اين شخص با فعل منافى از صلات خارج شده است، پس با آوردن فعل منافى داخل صلات نيست.

اما اگر تذكر قبل از فعل منافى باشد پس صدق دخول در صلات مى كند و قاعدۀ محل مى گويد كه تو بايد جزء منسى را بياورى و امر به سلام باقى است و با آوردن سلام از نماز خارج مى شود و اما اگر بعد از فعل منافى باشد و متذكر شود، سلام را بجا نياورده است چون لا صلات الّا بطهور و طهور جزء عقد مستثناى قاعدۀ لا تعاد است و خللى وارد شده و نماز او باطل است.

اما بعد از فعل منافى به غير حدث مثلا اگر استدبار قبله باشد، آيا قبله جزء عقد مستثنى است و موجب بطلان صلات مى باشد؟ استنادا به قاعدۀ لا تعاد و نسيان سلام قبل از فعل منافى و قبل از سكوت ماحى صلات موجب قاعدۀ محل است و بايد بياورد. اما غير اين حالت نسيان سلام بعد از فعل منافى و بعد از سكوت ماحى صلات، چون فعل منافى در صلات واقع شده است، نماز باطل است و بايد دوباره بياورد. لكن بطلان صلات به واسطۀ ترك تسليم نيست بلكه به واسطۀ وقوع فعل

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 368

منافى در صلات است. اما

رواياتى در اين باب هست كه به نظر مى رسد نسيان سلام مى تواند موجب صحت صلات باشد از جمله:

صحيحۀ زراره عن ابى جعفر (ع): «سأله عن الرجل يصلّى ثمّ يجلس فيحدث قبل أن يسلّم قال (ع): تمّت صلاته» قبل از سلام وقوع حدث مبطل صلات نيست و اين آيا به واسطۀ قاعدۀ لا تعاد است يا تعبد خاصى است كه چند احتمال دارد:

1- حدث قبل از سلام مبطل صلات نيست كه اين بر خلاف ضرورت فقه است.

براى اينكه طهارت شرط صلات است. 2- سلام مخرج نيست؛ يعنى بعد از اينكه «السلام علينا و على عباد اللّه الصالحين»، حدث حاصل شده است و قبل از «السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته» باشد، اشكالى پيش نمى آيد. 3- قبل از اينكه از نماز خارج شود، محدث است و تمّت صلاته يعنى آيا شارع مقدس از طهارت دست برداشته كه اين مشكل است. لذا روايت را بايد حمل بر معناى دوم كنيم.

روايت حسن بن جهم (از نظر سند تعريفى ندارد) از موسى بن جعفر (ع): كسى نماز ظهر را مى خواند و بعد از ركعت چهارم مى نشيند و حدث صادر مى شود، حضرت مى فرمايد: اگر «اشهد أن لا اله الا اللّه و أشهد ان محمدا عبده و رسوله» گفته باشد، نمازش را اعاده نكند و قبل از تشهد اعاده كند، ملاكش مسألۀ تشهد است.

يعنى رواياتى كه سلام را مخرج مى داند معارض اين مطلب است و عمل اصحاب طبق روايات مخرجيّت سلام است و عامّه به اين روايت عمل كرده اند پس بايد اعراض شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 369

صحيحۀ حلبى: عن ابى عبد اللّه (ع): اگر از قبله منحرف

شود به طور التفات فاحش و در نماز است، نماز را بايد اعاده كند ولى اگر تشهد را گفته است لا تعيد و اين هم شبيه همان مطالب بالاست.

روايت غالب بن عثمان از حضرت صادق (ع): كسى كه نماز مى خواند و تشهد مى گويد و سلام نمى دهد و خوابش مى برد، تشهد اگر تشهد اول باشد يعد ينام و بعد يادش مى آيد در اينجا حضرت مى فرمايد، نمازش درست است و مى فرمايد اگر خون دماغ شوى، بينى ات را بشوى و بعد سلام را بده؛ اما از اين روايت اصحاب اعراض كرده اند و بعضى حمل بر تقيه نموده اند و روايات معارض دارند كه سلام مخرج است كه مورد عمل اصحاب است و بايد به اينها عمل شود. لكن در مجموع اين روايات بر اصل لا تعاد چيز تازه اى نياورده است.

پس اگر مصلّى سلام را فراموش كرد و متذكر شد كه اگر قبل از فعل منافى باشد و قبل از سكوت ماحى صلات، قاعدۀ محل جارى مى شود يعنى سلام را بياورد و خارج شود.

و اگر تذكر بعد از فعل منافى باشد، چه منافى سكوت ماحى صلات باشد يا منافى نقض طهارت، بطلان صلات مستند به فعل منافى است نه به ترك تسليم تا توسط قاعدۀ لا تعاد بتوانيم نمازش را درست كنيم. پس چون احدث بالصلاة و چون سكوت ماحى صلات آورده است نمازش باطل است. لذا قاعدۀ لا تعاد در عقد مستثنى منه جارى نمى شود. حالا اگر اجزائى را اضافه كنيم، روايات داريم كه «من زاد فى صلاته فعليه الاعاده»، قاعدۀ لا تعاد تخصيص مى خورد كه اگر زياده جزء عقد مستثنى باشد، قاعدۀ لا تعاد جارى و نمازش باطل

است ولى اگر زياده جزء مستثنى منه

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 370

باشد، قاعدۀ لا تعاد جارى و نمازش صحيح است. پس در هر دو صورت قاعدۀ لا تعاد جارى است، منتها بعضى اوقات نسبت به عقد مستثنى و بعضى اوقات نسبت به عقد مستثنى منه قاعدۀ لا تعاد.

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 371

(7) قاعدۀ المؤمنون عند شروطهم

معناى شرط

معناى لغوى
اشاره

شرط در لغت به معناى علامت، «1» عهد، پيمان و تعليق چيزى به چيز ديگر «2» را گويند و همچنين در معناى شرط آمده است «إلزام الشى ء و التزامه فى البيع» «3» الزام كردن به چيزى و ملتزم شدن به آن را در بيع گويند.

______________________________

(1). راغب اصفهانى، مفردات الفاظ قرآن، ص 258.

(2). تهانوى، موسوعة اصطلاحات العلوم الاسلامية، جزء سوم، ص 753؛ محمد رواى قلعه چى، موسوعة فقه عبد اللّه بن عمر، ص 454.

(3). شرتونى لبنانى، اقرب الموارد، ج 1، ص 583؛ حسين يوسف موسى و عبد الفتاح صعيدى، الافصاح فى فقه اللغة، ج 2، ص 1199؛ بطرس بستانى، محيط المحيط، ج 1، ص 1073؛ فيروزآبادى، قاموس المحيط، 952، ج 2، ص 381؛ احمد رضا، متن اللغة، ج 3، ص 3304؛ ابراهيم انيس و عبد الحليم منتصر و ديگران، معجم الوسيط، ج 1، ص 479؛ عبد الرحيم بن عبد لكريم صفى پور، منتهى الارب فى لغة العرب، باب الشين، فصل الراء، ص 623.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 372

الف) در اصطلاح نحويين

عبارت است از آنچه كه ادوات شرط بر آن داخل مى شود. مثل «إن دخلت الدار فأنت طالق». «1»

ب) در اصطلاح منطقيين

«ما يلزم من عدمه عدم المشروط و لا يلزم من وجوده الوجود». «2» شرط عبارت است از آنچه كه از نبود آن، نبود مشروط لازم مى آيد ولى از وجود آن وجود مشروط لازم نمى آيد. اين معنى در مقابل معنى سبب است چرا كه در تعريف سبب آمده «ما يلزم من وجوده الوجود و من عدمه العدم لذاته» يعنى آنچه كه از وجودش وجود مشروط لازم مى آيد و از عدم آن عدم مشروط. پس از ناحيه وجود بين شرط و سبب فرق هست زيرا كه در سبب از وجودش وجود مشروط لازم و ضرورى است در حالى كه در شرط اينگونه نيست. «3»

به بيانى ديگر، سبب مستلزم وجوب مسبب مى شود ولى شرط مستلزم وجوب مشروط نيست اما در شرط از عدم آن عدم مشروط لازم مى آيد و از وجود آن نه

______________________________

(1). عبد الفتاح بن على مراغى حسينى، عناوين الاصول و قوانين الفصول، چاپ سنگى، (بدون شماره)؛ محمد سنگلجى، دلايل السّداد در قواعد فقه و اجتهاد، ص 35.

(2). شهيد اول، قواعد و الفوائد، ج 1، ص 255؛ شيخ مرتضى انصارى، مكاسب، ج 2، ص 390؛ ملا احمد نراقى، عوائد الايام فى بيان الاحكام و مهمات مسائل الحلال و الحرام، چاپ سنگى، ج 2، ص 42؛ مقداد بن عبد اللّه سيورى حلّى، نضد القواعد الفقهيه على مذهب الامامية، ص 50.

(3). شهيد اول، همان، ج 1، ص 255.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 373

وجود مشروط لازم مى آيد و نه عدم مشروط، و ممكن است گفته شود كه مسبب

در وجود خود مربوط است و مشروط در عدم خود به شرط وابسته است.

شيخ انصارى (ره) در مورد معناى شرط مى فرمايد كه شرط بر دو معنى اطلاق مى شود يكى از معانى آن عبارت است از همان معناى حدثى، كه شرط به اين معنى مصدر شرط است يعنى الزام و التزام به چيزى، كه اسم فاعل آن شارط و اسم مفعول آن مشروط مى باشد. در لغت، شرط به معناى مصدرى آن تفسير كرده اند چرا كه گفته اند «الزام الشى ء و التزامه فى البيع و غيره» لذا با اين تعبير، استعمال شرط در الزام ابتدايى مجاز يا غير صحيح خواهد بود لكن شرط بر الزام ابتدايى هم آمده است مثل گفتار پيامبر اكرم (ص) در جريان بريره، آن جايى كه فرمود: «ان قضاء اللّه احق و شرطه اوثق» و يا اينكه «الولاء لمن اعتق» كه منظور از شرط در اينجا حكم خداست.

و يا قول و گفتار امير المؤمنين (ع) در مورد كسى كه شرط كرد زن ديگرى را به ازدواج خويش در نياورد، فرمود: «ان شرط اللّه قبل شرطكم» و يا گفتار سائل از امام (ع) كه سؤال كرد: «ما الشرط فى الحيوان؟» امام (ع) فرمودند: «ثلاثة ايام للمشترى» و ما الشرط فى غيره؟ و قال: «هى بالخيار حتى يفترقا» پس شرط به معناى خيار و همچنين نذر عهد وعد نيز اطلاق شده است. «1» در خبر ابن سنان از امام صادق (ع) آمده است:

عن إن سنان عن أبى عبد اللّه (ع) فى رجل قال لامرأته، إن نكحت عليك او تسريت فهى طالق قال (ع) ليس ذلك بشى ء إنّ رسول

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 2، ص

389.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 374

اللّه (ص) قال: إنّ من اشترط شرطا سوى كتاب اللّه فلا يجوز ذلك له و لا عليه. «1»

ابن سنان از امام صادق (ع) در مورد مردى روايت مى كند كه آن مرد به زن خويش گفت اگر من بر تو زن ديگرى و يا كنيز ديگرى گرفتم پس آن زن مطلقه باشد.

امام (ع) فرمود: اين چيزى نيست. رسول اكرم (ص) فرمود: كسى كه شرطى بر خلاف كتاب و سنّت نمايد اين شرط نه بر او و نه بر كسى كه شرط بر عليه اوست، نافذ است.

البته گاه شرط به معناى مصدرى را به صورت مجاز در نفس مشروط به كار مى برند مثل لفظ خلق كه گاه به معناى مخلوق به كار برده مى شود كه اين نوع استعمال، استعمال مجازى است. «2»

اما اينكه لغويين لفظ شرط را در شرط ضمن عقد يا التزام در بيع معنى كرده اند و اطلاق آن را در ديگر معانى مجاز دانسته اند، حرف صحيحى نيست چرا كه:

اولا، اگر امر دائر بر حقيقت و مجاز يا مشترك معنوى باشد مشترك معنوى اولويت دارد چرا كه اولى نيازمند به قرينه است در حالى كه اصل، عدم قرينه است. «3»

ثانيا، به دليل تبادر، چرا كه وقتى كه كسى مى گويد: «شرط على نفسه كذا» از اين جمله مجرد التزام را مى فهميم نه إلزام در التزام را.

ثالثا، استدلال امام معصوم (ع) در روايت ابن سنان كه بر وعد اطلاق شده است. 1

______________________________

(1). همان، ج 14، ص 128.

(2). همان، ج 2، ص 390.

(3). همان.

(4) 1. همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 375

پس شرط در غير معناى ضمن عقد مجاز

نيست و اما اينكه در كتابهاى لغت شرط را صرفا به معناى الزام و التزام در بيع قرار داده اند، اين تساهلى بوده كه صورت گرفته وگرنه چنانچه دقت مى كردند حد اقل قائل به مجاز بودن آن در غير بيع مى شدند كه آن را هم نگفته اند.

معناى مجازى

معناى دوم شرط اين است كه شرط چيزى است كه از عدم آن عدم، لازم مى آيد بدون اينكه ملاحظه شود كه آيا از وجود آن هم وجود لازم مى آيد يا خير؟ مثل وضو براى نماز كه از نبود آن نماز حاصل نمى شود ولى اينگونه نيست كه از وجود وضو وجود نماز هم حتما حاصل گردد چرا كه بسا انسان وضو مى گيرد ولى نماز نمى خواند. شرط به اين معنا اسم جامد است و مصدر نداشته و معناى حدثى ندارد و اشتقاق مشروط از شرط بر حسب قاعده نيست.

فرق معناى جامدى شرط با معناى مجازى آن

شرط به معناى دوم يعنى «ما يلزم من عدمه العدم» با شرط به معناى مجازى كه همان شرط به معناى مشروط باشد. اين است كه شرط دوم يعنى شرط جامدى قيد است ولى معناى مجازى شرط، مقيد است. لذا خلق به معناى مخلوق قيد چيزى نيست، همان گونه كه شرط به معناى مشروط قيد چيزى نيست اما شرط به معناى دوم قيد است يعنى وضو قيد نماز است. «2»

______________________________

(2). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 376

آنگاه شيخ انصارى (ره) دو معناى ديگرى را هم براى شرط بيان مى كنند يكى شرط در اصطلاح اصوليون كه عبارت است از ما يلزم من عدمه العدم و لا يلزم من وجوده الوجود و ديگرى شرط در اصطلاح نحويون است كه عبارت است از جملاتى كه بعد از ادوات شرط مى آيند. دو معناى اولى كه مرحوم شيخ انصارى (ره) بيان كرده معناى عرفى شرط بوده و دو معناى بعد، معناى اصطلاحى شرط است. لذا اگر لفظ در عرف استعمال شد همان دو معناى اول مورد نظر خواهد بود كه بايد بر

اساس قرينه مشخص شود.

انواع شرط از نظر ارتباط با عقد

اشاره

پس از مشخص شدن معناى كلمۀ شرط، به بررسى انواع شرط از نظر ارتباط آن با عقد پرداخته، سپس به بيان منظور از شرط در قاعدۀ المؤمنون عند شروطهم مى پردازيم. 1. شروط ابتدايى؛ 2. شروط تبانى؛ 3. شروط ضمن عقد.

شروط ابتدايى

شروط ابتدايى، شروطى هستند كه در متن عقد ذكر نشده بلكه تعهدات و التزاماتى هستند كه بدون اينكه عقدى به دنبال آن بيايد يكى از طرفين معامله براى ديگرى مى كند، كه حكم آن، عدم التزام به اينگونه شرطهاست. «1»

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، قواعد الفقهيه، ج 3، ص 252؛ موسى نجفى خوانسارى، منية الطالب فى حاشية المكاسب، ج 2، ص 123؛ ابو القاسم خويى، مصباح الفقاهه، ج 7، ص 352.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 377

در تعريف ديگر از شرط ابتدايى آمده است: شرط عبارت از تعهد يك طرفى است و آن تعهدى است كه شخص به قصد يك طرفى، خود عليه خود ايجاد مى كند. «2»

شروط تبانى

شروط تبانى شروطى هستند كه قبل از عقد بر آن تبانى و توطئه صورت گرفته لكن به هنگام عقد ذكرى از اين شروط نشده است «3» احكام مربوط به شروط ابتدايى و شروط تبانى را در مباحث شروط صحت شرط به طور مفصّل خواهيم آورد.

پس رسول گرامى (ص) بر تمامى مسلمانان حكم به لزوم ثبوت و عمل به تمامى شروطشان مى نمايد لكن چون به دنبالش استثناء آورده در نتيجه شروط مخالف كتاب از تحت اين عام خارج مى شود.

منظور از شرط در قاعدۀ المؤمنون عند شروطهم

همان گونه كه در معناى شرط گفته شد، شرط به معناى مصدرى عبارت است از مرتبط نمودن چيزى به چيز ديگر و به اين معنى اين شرط مبدأ براى چيزهايى است كه از آن مشتق شده مثل كلمۀ شارط و مشروط و شرط به معناى اسم مصدرى

______________________________

سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، قواعد الفقهيه، ج 3، ص 252؛ موسى نجفى خوانسارى، منية الطالب فى حاشية المكاسب، ج 2، ص 123؛ أبو القاسم خويى، مصباح الفقاهه، ج 7، ص 352.

(2). محمد جعفر لنگرودى، ترمينولوژى حقوق، ص 380.

(3). موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 123؛ سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 252؛ أبو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 352.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 378

عبارت است از چيزى كه مرتبط با غير خودش باشد كه اين همان معناى عرفى است كه از شرط فهميده مى شود. حال آيا منظور از شرط در قاعدۀ فوق، مطلق الزام و التزام است يا الزام و التزامى كه در ضمن عقد باشد؟ اگر مطلق الزام و التزام و بدون ربط به چيز ديگر باشد لازمه اش آن است كه

در فرمايش رسول اكرم (ص) تخصيص اكثر لازم آيد كه اين تخصيص اكثر مستهجن و قبيح است. «1»

پس به ناچار بايد شروط در حديث را بر شروطى كه در ضمن عقد واقع شد و حمل نمود تا تخصيص اكثرى كه مستهجن و قبيح است، پيش نيايد. لذا منظور از شرط در قاعدۀ فوق، شرط ضمن عقد است. چرا كه اگر چه اين جمله، جملۀ خبريه است لكن رسول گرامى اكرم (ص) در مقام انشاء حكم بوده است. «2»

دليل بر انشايى بودن قول پيامبر (ص)

1- لازمۀ اخبارى بودن قول رسول گرامى اكرم (ص) آن است كه در سخن پيامبر (ص) كذب پيش آيد چرا كه عده زيادى از مسلمانان به عهد و پيمانهاى خويش عمل نمى نمايند و لذا از آن رو كه اين معنى (كذب) در ساحت مقدس رسول گرامى اكرم (ص) راه ندارد پس پيامبر (ص) در مقام انشاء حكم بوده اند. و فرمايش آن حضرت، در واقع تحريك و تحريص مسلمانان به انجام تعهداتشان مى باشد.

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 221.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 2، ص 374؛ سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ص 323؛ سيد محمد موسوى بجنوردى، قواعد فقهيه، ص 96.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 379

2- اكثر اصحاب اماميه چه در گذشتۀ زمان تاكنون، از اين فرمايش پيامبر (ص) معناى وجوب را مى فهميدند لذا اگر پيامبر در مقام اخبار بود استنباط معناى وجوب اصحاب از آن، معنايى نداشت پس پيامبر اكرم (ص) بايد در مقام انشاى حكم بوده باشد.

3- دليل ديگر بر قصد انشايى بودن قول پيامبر (ص) آن استثنايى است كه در كلام شريف آمده است: «المسلمون عند

شروطهم الا شرطا فيه معصية» «1» و يا در روايتى ديگر مى فرمايد: «الا من عصى اللّه» خود اين استثناء دليل بر اين است كه كسى كه متعهد و ملتزم به عهد خويش نيست عصيان و گناه كرده پس وجوب در عدم گناه است كه همان ملتزم شدن به عهد مى باشد.

4- در روايتى ديگر از امير المؤمنين على (ع) آمده است:

من شرط لامرأته شرطا فليف لها به فان المسلمين عند شروطهم إلّا شرطا حرّم حلالا أو أحلّ حراما. «2»

در اين روايت حضرت على (ع) قول پيامبر اكرم (ص) يعنى المسلمون عند شروطهم را دليل وجوب وفاء به شرط نسبت به زن دانسته كه از اين مطلب فهميده مى شود كه پيامبر اكرم (ص) در مقام انشاء بوده وگرنه استدلال بر وجوب وفاء نسبت به زن در بيان حضرت على (ع) صحيح نمى بود. «3»

______________________________

(1). ميرزا حسين نورى طبرسى، مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج 13، كتاب التجاره، ابواب الخيار، ص 300؛ تميمى مغربى، دعائم الاسلام، ج 2، ص 54، حديث 142.

(2). حر عاملى، وسائل الشيعة، كتاب التجاره، ابواب الخيار، ص 354.

(3). ملا محمد نراقى، مشارق الاحكام، ص 63؛ عبد الفتاح بن على مراغى حسينى، همان، (بدون شماره).

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 380

نكته اول: اينكه مى گوييم خبر در مقام انشاء دلالت بر وجوب مى كند بدان معنى نيست كه اين دلالت به صورت دلالت مطابقى است بلكه به ملازمه ظاهرى از آن استفاده مى شود. به بيان دقيقتر، اينكه گفته مى شود «تعيد صلاتك» در واقع دلالت مطابقى به معناى «اعد صلاتك» نيست بلكه معناى «اعد صلاتك» از ظاهر آن استفاده مى شود.

نكته دوم: لزوم در قاعده مذكور، صرفا مختص

به يكى از شروط مثلا شرط فعل نيست بلكه چه در شرط فعل و چه در شرط نتيجه و شرط صفت، اين لزوم وجود دارد. بدين صورت كه هيچ گونه انفكاكى مثلا در شرط فعل بين شرط و فعل نيست لذا اگر كسى شرط كرد و عمل ننمود در واقع ملتزم به شرط نبوده، يا در شرط نتيجه، چنانچه بى اعتنايى به ترتب آثار شرط نمود در واقع ملتزم به شرط نشده، و يا در شرط صفت چنانچه متصف به وصف نباشد ملتزم به شرط نبوده است. «1»

قبل از پرداختن به دلايل وجوب وفاء به شروط ضمن عقد، بهتر آن است كه از عقد و معانى مختلف آن و تقسيماتى كه از عقد به اعتبارهاى مختلف صورت گرفته سطورى چند و لو به اختصار و گذرا نگاشته تا پيگيرى مباحث شرط و خصوصا شرط ضمن عقد بهتر و سهلتر گردد.

______________________________

(1). امام خمينى، بيع، ج 5، ص 210.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 381

معناى عقد

معناى لغوى

عقد در لغت به معناى بستن، بافتن، گره زدن و محكم كردن است. «1» لذا عقد البيع و اليمين اى احكمه، شدّه، اكده «2» يعنى معامله و قسم را محكم كرد، مؤكد نمود.

معناى اصطلاحى

حضرت امام رضا (ع) در تعريف عقد دو معنى را بيان فرموده آنگاه يكى از آن دو معنى را بهتر و مناسبتر دانستند. ايشان در معناى عقد فرمودند:

و العقود (إما) جمع العقد و هو الرابط الخاص فى الحبل استعير، للعقود الاعتبارية بدعوى انه فى تبادل الاضافتين اللتين يتخيّل انها كالحبل، يحصل عقده كالعقدة فى الحبل فحينئذ تختص العقود بما فيها التبادل بنحو كالبيع و الصلح …

او بدعوى كون نفس الايجاب و القبول و ربطهما فى الاعتبار بمنزلة ربط الحبل و العقدة الحاصلة فيه فيدخل فيه جميع أنواع العقود …

و (أما) جمع العقد بكسر العين، و هو القلادة، استعير لمطلق ما لزم إتيانه (بدعوى) انه كقلادة فى عنقه تلزمه حينما كان فيدخل فيه

______________________________

(1). لوييس معلوف يسوعى، المنجد، ص 542.

(2). جبران مسعود، الرائد، چاپ اول، بيروت: دار العلم ملايين، 1964، ص 324.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 382

جميع العقود و الايقاعات و التعهدات و الاظهر مع الغضّ عن القرائن الخارجية هو الاول.

پس عقد عبارت است از ربط خاص در ريسمان، كه به واسطۀ اينكه در عقود ارتباط خاص بين ايجاب و قبول است كه در نتيجه آن لزوم و ارتباط ويژه اى ايجاد مى شود لذا كلمۀ عقد را كه براى ارتباط خاص در ريسمان بوده براى عقود اعتبارى به كار گرفته اند. «1»

تعريف ديگر

«عقد عبارت است از اينكه يك يا چند نفر در مقابل يك يا چند نفر ديگر، تعهد بر امرى نمايند و مورد قبول آنها باشد.» «2»

اشكال بر تعريف مادۀ قانونى

بر تعريف قانون از عقد، اشكال وارد شده و آن اينكه اين تعريف تنها شامل عقود عهدى است و عقود تمليكى را شامل نمى شود. مضافا اينكه تعريف فوق شامل عقودى كه نتيجۀ آن انتفاء امر موجودى است، نمى شود و حال اينكه فقهاء در باب صلح از يك نوع صلحى بحث كرده اند كه نتيجۀ آن، انتفاء أمر موجودى است.

علاوه بر اين شامل عقودى كه طرفين داراى تعهد مى شوند، نيست. «3»

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 4، ص 14.

(2). قانون مدنى، 183.

(3). محمد جعفر جعفرى لنگرودى، همان، ص 454؛ سيد حسن امامى؛ حقوق مدنى، ج 1، ص 160.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 383

اشكال فوق خصوصا قسمت اول آن بر تعريف مادۀ قانونى وارد است ولى مستشكلين پس از ايراد اشكال تعريف جامعترى از عقد را بيان نفرموده اند.

مشهور فقها ايجاب و قبول لفظى را مصداق عقد مى دانند. «1» و اگر بين نباشد مى گويند تراضى حاصل است نه عقد، و آن آثارى را كه بر عقد مترتب مى كنند بر تراضى مترتب نمى كنند. اين نظر با اينكه مشهور است دليل قاطع ندارد و طرفداران قول غير مشهور هم كم نيستند و از نظر آنها لفظ اساسا ضرورت ندارد. «2» قرارداد اصطلاح تازه اى است كه مترادف با عقد به كار رفته است.

ملاك تشخيص عقد اين است كه بدون توافق دو طرف نتوان اثرى به وجود آورد كه مورد قبول قانون يا عرف و عادت و يا عقل و اخلاق حسنه بوده باشد روى

اين اصل وصيّت تمليكى ايقاع است زيرا به رضاى يك طرف (موصى) ديگرى را مالك چيزى كردن بر خلاف عقل و اخلاق حسنه نيست و قانون هم منع نكرده است و روى همين اصل اسقاط حق از خود، ايقاع است نه عقد. بر اين اساس بين عقد و ايقاع، ماهيت جديدى كه شبه عقد يا ماهيت مخصوص باشد، وجود ندارد. «3»

الفاظ مترادف عقد در فقه و حقوق

در اصطلاحات فقهى و حقوقى الفاظى مترادف با عقد وجود دارد كه در كل با عقد هم معنى مى باشد.

______________________________

(1). شهيد اول، لمعة الدمشقية، ص 109؛ محقق حلّى، شرائع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام، ج 2، ص 13.

(2). شيخ مفيد. مقنعه، ص 591؛ محمد جعفر جعفرى لنگرودى، همان، 454.

(3). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 384

اگر چه از جهاتى نيز با آن متفاوت است. مثل كلمۀ «معامله» كه اين اصطلاح حقوقى، فرقى با عقد ندارد و همچنين كلمۀ «الزامات»، «تعهدات» كه مترادف با عقد مى باشد لكن تنها فرقى كه تعهدات با ديگر الفاظ مشابه دارد اين است كه در معناى خويش بار منفى مديونيّت و تعهد داشتن را به همراه دارد و آخرين لفظ، كلمۀ «قرارداد» است كه همان معناى عقد را مى دهد تنها با اين اختلاف كه كلمۀ عقد را در عقود معينه قرار مى دهند ولى قرارداد، بر همۀ عقود اعم از عقود معينه و عقود غير معينه نسبت داده مى شود. «1»

پس از بيان معناى عقد و الفاظ مترادف آن به بيان انواع تقسيماتى كه به اعتبارهاى مختلف از عقد شده پرداخته و با گذرى اجمالى متعرض انواع عقود مى شويم چرا كه قاعدۀ «المؤمنون عند شروطهم» بيانگر شروط در عقود و

احكام آن بوده و لازمۀ ورود به بحث شروط، تبيين عقود و شقوق مختلف آن است.

اقسام عقود

اقسام عقود به اعتبار داشتن عنوان

1- عقود معينه: عقودى هستند كه در قانون داراى عنوان معين باشند و نصوص قانون، متعرض خصوصيات و مقررات اختصاصى آن شده باشد عقود معينه مانند بيع، بيمه، صلح، نكاح.

2- عقود غير معينه: عقودى هستند كه در قالب هيچ يك از عقود معينه در نمى آيند و همچنين داراى نام مخصوص نيستند لذا طرفين عقد بايد مورد مقتضى و همچنين شروطى را كه در نظر دارند را در ضمن عقد قرار دهند.

______________________________

(1). سيد حسن امامى، همان، ج 1، ص 159.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 385

اقسام عقد به اعتبار استقلال و عدم آن

1- عقد اصلى: عقدى است كه داراى وجودى مستقل است و بطلان يا انتفاء عقد اصلى، مستلزم بطلان يا انتفاء عقد تبعى خواهد بود.

2- عقد تبعى: عقدى است كه مستقل نبوده، بلكه تابع عقد ديگر كه آن عقد اصلى است، مى باشد.

اقسام عقد به اعتبار تمليك يا تعهد

1- عقد تمليكى: عبارت از عقدى است كه به وسيلۀ آن انتقال ملكيّت حاصل مى شود يعنى مورد معامله از ملكيت يك طرف خارج شده و در ملكيت طرف ديگر داخل مى شود.

2- عقد عهدى: عبارت از عقدى است كه نتيجۀ مستقيم آن تكليف قانونى طرفين يا يك طرف عقد است مثلا عقد بيع به اين معنى يك عقد عهدى است زيرا بايع را قانونا مكلّف به تسليم مبيع و مشترى را مكلّف به تسليم ثمن مى سازد. «1»

اقسام عقد به اعتبار لزوم و جواز

1- عقد لازم: «عقد لازم عقدى است كه هيچ يك از طرفين معامله حق فسخ آن را نداشته باشند، مگر در موارد معينه». 1 از جمله موارد معينه آن جايى است كه به

______________________________

(1). همان.

(2) 1. قانون مدنى، 185.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 386

وسيلۀ يكى از خيارات، حق فسخ داده شود و يا به واسطۀ اقاله، طرفين حق فسخ معامله را داشته باشند. عقد لازم مانند بيع، اجاره، مزارعه و ….

در اثر عقد لازم رابطه اى ايجاد مى شود كه طرفين بدون رضايت همديگر نمى توانند آن را بر هم زنند در نتيجه طرفين ملزم به انجام محتوى عقد مى باشند.

قانون مدنى كليۀ عقود را لازم مى داند مگر آنكه قانون خلاف آن را تصريح نمايد.

لذا در قانون آورده است:

عقودى كه بر طبق قانون واقع شده باشد بين متعاملين و قائم مقام آنها، لازم الاتباع است مگر اينكه به رضاى طرفين اقاله و يا به علت قانونى فسخ شود. «2»

2- عقد جايز: آن عقدى است كه هر يك از طرفين بتوانند هر وقتى كه بخواهند آن را فسخ كنند، با عقد جايز هر يك از طرفين مجازند كه هر زمانى كه

بخواهند و بدون هيچ گونه علت قانونى، عقد خويش را به هم زنند و براى فسخ عقد جايز صرفا ارادۀ انحلال كافى است و حتى احتياجى به موافقت طرف ديگر ندارد. ضمنا با مرگ و جنون و سفه يكى از طرفين، اين عقد منفسخ مى شود. «3»

3- عقد خيارى: عقد خيارى آن است كه براى طرفين يا يكى از آنها يا براى فرد ثالثى اختيار فسخ باشد.

______________________________

(2). همان، 219.

(3). محمد جعفر جعفرى لنگرودى، همان، 457.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 387

عقد خيارى نوعى از عقد لازم است كه به وسيلۀ برقرارى شرط فسخ، اثر عقد جايز به آن داده مى شود. مثل اينكه براى يكى از طرفين شرط مى شود كه تا سر سال، حق فسخ داشته باشد.

اقسام عقد به اعتبار قطعى بودن و عدم قطعى بودن عقد و آثار آن

1- عقد منجّز: «عبارت از عقدى كه تأثير آن بر حسب انشاء موقوف به امر ديگرى نباشد». «1»

به بيان ديگر عقدى كه منشأ (به ضمّ ميم) در حين عقد به وجود نهايى و بدون تزلزل موجود گردد. «2»

2- عقد معلق: نقطه مقابل عقد منجز است يعنى عقدى است كه تأثير آن بر حسب انشاء موقوف بر امر ديگرى است.

در عقد معلّق اثر مخصوص عقد كه بلافاصله پس از انعقاد عقد به وجود مى آيد با تعليق، پيدايش اين اثر منوط به وجود شى ء ديگرى مى شود مثل اينكه پدرى مى خواهد خانۀ خود را به پسرش ببخشد ولى نمى خواهد كه اين بخشش بدون هيچ قيدى باشد و بلافاصله پسر مالك آن شود بلكه مى خواهد براى تشويق به تحصيل درس، خانۀ خود را به او بدهد لذا خانۀ خود را به طور تعليق به او هبه مى نمايد به اين نحو كه مى گويد:

«خانه ام به تو تعلق دارد هر وقتى كه دانشكده را تمام كردى و

______________________________

(1). قانون مدنى، 188.

(2). محمد جعفر جعفرى لنگرودى، همان، ص 463.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 388

ليسانس را گرفتى» و پسر هم قبول مى كند. در اينجا خانه به پسر انتقال داده شده لكن نه به طور مطلق، بلكه به صورت معلق انتقال يافته است.

صور احتمالى عقد معلّق

براى عقد معلق مى توان سه صورت فرض كرد:

1- به صورت شرط متأخر بر وجه كشف. در اين صورت تأثير عقد بستگى به پيدايش شرط دارد لكن بدين نحو كه اگر چه شرط زمانا مؤخر از عقد حاصل مى شود لكن بر عقد مقدم تأثير مى گذارد و از وجود شرط كشف مى شود كه مقتضاء عقد از زمان پيدايش عقد موجود بوده است و درست به مثابۀ عقد فضولى، تصرف احتمالى پس از عقد چنانچه بعدا به دنبال خود، انجام شرط را به همراه داشته باشد، اشكالى ندارد.

2- به صورت واجب مشروط در اين صورت اگر چه عقد بالفعل تلفظ مى شود لكن انشاء انتقال در آن زمان ايجاد نمى گردد بلكه انشاء مانند منشأ (ملكيت منزل) در زمان گرفتن ليسانس حاصل مى شود لذا در اين فرض فرزند حق تصرف در خانه تا قبل از گرفتن ليسانس را ندارد.

3- به صورت واجب معلق در اين فرض انشاء تمليك در زمان عقد است ولى عاقد، تمليك فعلى را انشاء نمى كند بلكه پس از گرفتن ليسانس انشاء مى نمايد. لذا فرزند در اين صورت نيز نمى تواند در خانه تصرف نمايد. «1»

______________________________

(1). سيد حسن امامى، همان، ج 1، ص 166.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 389

حكم عقد معلّق از نظر قانون مدنى

از نظر منطق قضايى عقد معلق جزء يكى از عقود بوده و هيچ مادۀ قانونى صريحى دال بر بطلان آن در دست نيست لذا آن عقود معلق كه به صورت شرط متأخر و يا واجب مشروط باشد را قبول دانسته و آن را داخل در مادۀ 10 قانون مدنى و جزء عقود صحيح مى داند.

عقد معلّق از ديدگاه علماى اماميه

از ديدگاه بسيارى از فقهاى عظام تنجيز از جمله شروط بيع است لذا عقد معلق از ديدگاه آنان باطل مى باشد و بر اين نظر خويش ادعاى اجماع مى كنند. اگر چه حصول اجماع در اين موارد معنى ندارد، به جهت اينكه اين معنى صرفا يك امر عقلايى است لكن تحقيق آن است كه تنجيز در ماهيت و هويت عقد دخالت دارد.

اما عده اى ديگر از فقها تعليق در منشأ (آنچه كه مورد انشاء قرار گرفته) را قبول دارند مثل اينكه كسى به طور منجّز ملكيّت معلقه بر امرى را انشاء نمايد. چنان كه اين مسأله در شرع هم وارد شده است مثل وصيت، كه موصى فعلا ملكيت بعد از حيات خود را براى موصى له انشاء مى كند. هر چند عده اى ديگر از فقها علاوه بر تعليق در انشاء حتى تعليق در منشأ را هم باطل مى دانند و حق در مقام هم همين است.

دلايل مخالفين صحت عقد معلق

1- اولين دليل آنان همان مسألۀ جزميّت در عقد است كه از شروط صحت عقد، آن است كه عقد بايد به صورت منجّز و قطعى باشد و اين معنى با تعليق منافات دارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 390

شهيد در اين مورد مى فرمايد: «الانتقال بحكم الرضا و لا رضاء إلا مع الجزم و الجزم ينافى التعليق».

2- تعليق در عقد مانع از تأثير سبب است زيرا تا معلق پيدايش نكند أثر مترتب نخواهد شد.

3- ادعاى اجماعى است كه در اين مورد شده كه ان شاء اللّه بحث تفصيلى آن در مبحث شروط صحت شرط يعنى شرط تنجيز خواهد آمد.

اقسام عقد به اعتبار تعهد و عدم تعهد طرف مقابل

1- عقد معوّض: عقدى است كه يكى از طرفين در مقابل طرف ديگر تعهد مى نمايد و يا مالى را مى دهد كه از طرف ديگر مى گيرد و يا تعهدى طرف ديگر به نفع او مى كند.

2- غير معوّض: عبارت است از عقدى كه يكى از طرفين مالى را به ديگرى مى دهد و يا تعهدى در مقابل او مى كند.

فرق عقد معوض و غير معوّض

1- در عقد معوّض هرگاه يكى از دو مورد معامله داراى شرايط اساسى صحت عقد نباشد چنان كه منفعت عقلايى نداشته يا غير مقدور باشد، معامله باطل است. ولى در عقد غير معوض كه شرط عوض در آن شده هرگاه مورد شرط، منفعت عقلايى نداشته يا غير مقدور و يا نامشروع باشد عقد مذكور صحيح است ولى شرط باطل است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 391

2- در عقد معوض هر يك از طرفين معامله، حق حبس مورد معامله را دارد تا طرف، مورد ديگر معامله را به او بدهد ولى در عقد غير معوض كه شرط عوض ضمن آن شده است اين حق موجود نيست.

3- در عقد معوض هرگاه معلوم شود كه يكى از دو مورد در حين عقد وجود نداشته، عقد مذكور باطل است و در عقد غير معوض هرگاه معلوم شود مورد شرط در حين عقد موجود نبوده عقد صحيح مى باشد و مشروط له حق فسخ عقد را خواهد داشت.

اقسام عقد به اعتبار قابليت فسخ
الف. عقد قابل فسخ

عقد قابل فسخ دو نوع مى باشد: عقد جايز و عقد لازم قابل فسخ. تعريف عقد جايز قبلا گذشت لذا عقد لازم قابل فسخ آن عقدى است كه طبيعتا قابل انحلال نيست ولى به جهتى از جهات حق فسخ در آن موجود است مثل عقد خيارى كه به واسطۀ توافق طرفين، شرط فسخ در آن گنجانده شده بود ولى خود شرط طبيعتا لازم است.

ب. عقد غير قابل فسخ

1- عقد لازم كه تعريفش در صفحات پيشين گذشت.

اقسام عقد به اعتبار قبول قيد يا شرط
1- عقد مطلق

عقدى است كه هيچ شرط و تعليقى در آن نشده باشد و آن را مى توان عقد ساده ناميد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 392

2- عقد مشروط

عقدى است كه يكى از شروط (شرط نتيجه، شرط فعل، شرط صفت) در آن قيد شده باشد.

پس از بيان اجمالى تقسيمات عقود و مرورى مختصر و گذرا از انواع و اقسام آن، متعرض بحث شرط شده و به بيان انواع شرط از جهت ارتباط و عدم ارتباط آن با عقد مى پردازيم.

[اقسام شروط]

اقسام شرط به اعتبار ارتباط و عدم ارتباط با عقد
اشاره

1- شروط ابتدايى؛ 2- شروط تبانى؛ 3- شروط ضمن عقد.

شروط ابتدايى

شروط ابتدايى شروطى هستند كه در متن عقد ذكر نشده بلكه تعهدات و التزاماتى هستند كه بدون اينكه عقدى به دنبال آن بيايد يكى از طرفين معامله براى ديگرى مى كند و حكم آن عدم التزام به اينگونه شرطهاست.

شروط تبانى

شروطى هستند كه قبل از عقد بر آن تبانى و توطئه صورت گرفته و لكن به هنگام عقد ذكرى از اين شروط نشده است. «1»

______________________________

(1). موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 123؛ سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 2، ص 252.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 393

شروط ضمن عقد

شروطى هستند كه در ضمن عقد لازم است ذكر شوند.

دلايل وجوب وفاء به شروط ضمن عقد

اطلاقات و عمومات وارده

اشاره

همان دليلى كه براى اثبات صحت عقد ذكر شده، همان دليل نيز براى اثبات صحت شروط ضمن عقد نيز جارى است چرا كه اين شروط همچون جزء براى يكى از طرفين عقد است و همان طورى كه ساير اجزاى عقد لازم الوفا هستند اين جزء نيز لازم الوفا مى باشد. لذا فرقى نمى كند در اينكه مثلا شخصى اسبش را به يك گوسفند و الاغى بفروشد يا اينكه اسبش را در مقابل گوسفند فروخته و شرط كند كه يك الاغى هم به او بدهد. لذا اين شرط به منزلۀ جزء در مقابل معوضش قرار مى گيرد. «1»

اشكال بر دليل فوق

اشكالى كه بر اين دليل واقع شده، اين است كه عقود عبارت است از معاهده و پيمان واقع شده بين دو نفر كه با ايجاب و قبول ايجاد گشته است و شرط اگر چه در ضمن اين عقود و معاهدات است لكن اين شروط، التزامات ديگر غير از معاهدات مؤكده، كه آن را عقود مى نامند، مى باشند و لذا بدين دليل در مورد شرط فاسد

______________________________

(1). ملا احمد نراقى، همان، ص 43؛ سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 221.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 394

گفته اند كه فساد شرط به عقد سرايت نمى كند پس وجوب وفاء، نيز به عقد سرايت نمى كند. بلكه وجوب وفاء به شرط، نيازمند به دليل ديگرى غير از دليل وجوب وفاء به عقد كه همان أَوْفُوا بِالْعُقُودِ، باشد است. «1»

1- روايات

روايات در اين باب بر دو گونه است: قسم اول روايات، رواياتى هستند كه خود قاعده در روايت وجود دارد. نوع دوم، رواياتى هستند كه لفظ قاعده در روايت نيست لكن روايات مذكور مؤيد قاعدۀ فوق الذكر مى باشند. حال به بررسى روايات قسم اول مى پردازيم.

1- عبد للّه بن سنان عن ابى عبد اللّه (ع) قال:

المسلمون عند شروطهم، إلا كل شرط خالف كتاب اللّه عز و جل فلا يجوز. «2»

«مسلمانان ملتزم و متعهد به شروطشان مى باشند مگر آن شروطى كه با كتاب خدا مخالفت داشته باشد كه در اين صورت التزام به آن جايز نيست».

در اين روايت دو نكته بيان شده است:

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان.

(2). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، كتاب المعيشة، ص 202، ح 3765؛ حر عاملى، همان، ج 12، كتاب التجاره،

ابواب الخيار، ص 353.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 395

نكتۀ اول- اينكه مسلمانان به شروطى كه منعقد مى سازند ملتزم و متعهد هستند و بايد بدان عمل نمايند و با توجه به معناى لغوى كه از شرط كرديم شرط به الزام و التزام در بيع را گويند؛ پس هر نوع شرطى كه در طى عقدى واقع شود بر مسلمانان لازم الوفاء خواهد بود.

نكتۀ دوم- اينكه اين اصل يعنى لزوم وفاء به شروط در مورد شروط مخالف با كتاب خدا تخصيص مى خورد يعنى هر نوع شرطى كه با مفاد كتاب خدا مخالفت داشته باشد، لازم الوفاء نيست.

2- عبد اللّه بن سنان عن أبى عبد اللّه (ع) قال:

سمعته يقول: من اشترط شرطا مخالفا لكتاب اللّه فلا يجوز له و لا يجوز على الذي اشترط عليه و المسلمون عند شروطهم فيما وافق كتاب اللّه عز و جل. «1»

عبد اللّه بن سنان از امام صادق (ع) نقل مى كند كه امام فرمودند: «كسى كه شرطى مخالف با كتاب خدا كند نه بر او و نه بر كسى كه شرط بر عليه او شده وفاء به شرط جايز نيست و مسلمانان در آن شروطى كه موافق با كتاب خداست ملتزم و متعهد مى باشند».

______________________________

(1). حر عاملى، همان، ج 12، كتاب التجاره، ابواب الخيار، ص 353؛ كلينى، فروع كافى، ج 5، كتاب المعيشة، ص 169.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 396

در اين روايت نيز ما مى بينيم كه شروطى كه مخالف با كتاب خداست را جايز ندانسته و از طرفى نفوذ قاعدۀ فوق را تنها در شروطى كه موافق با كتاب خداست اعلام مى دارد.

3- عن اسحاق بن عمار، عن جعفر عن

أبيه (ع): «إنّ على بن أبي طالب (ع) كان يقول من شرط لامرأته شرطا فليف لها به، فان المسلمين عند شروطهم الّا شرطا حرّم حلالا أو أحلّ حراما». «1» اسحاق بن عمار از امام جعفر صادق (ع) و ايشان از پدر بزرگوارشان امام محمد باقر (ع) نقل مى كند كه ايشان فرمودند: حضرت على (ع) مى فرمود كسى كه شرطى به نفع زنش نمود بايد به آن شرط نسبت به زنش وفا نمايد، چرا كه مسلمانان ملتزم به شروطى هستند كه مى نمايند مگر اينكه آن شرط، شرطى باشد كه حلالى را حرام يا حرامى را حلال نمايد كه در اين صورت وفا به آن واجب نيست.

4- عن على بن رئاب، عن أبى الحسن موسى (ع) قال:

سئل و أنا حاضر عن رجل تزوج امرأة على مائة دينار على أن تخرج معه الى بلاده، فان لم تخرج معه فان مهرها خمسون دينارا، إن ابت أن تخرج معه الى بلاده قال: فقال: إن أراد أن يخرج بها الى بلاد الشرك فلا شرط له عليها فى ذلك و لها مائة دينار التى أصدقها اياها و إن أراد أن يخرج بها الى بلاد المسلمين و دار الاسلام فله ما اشترط عليها و المسلمون عند شروطهم و

______________________________

(1). حر عاملى، همان، ج 12، ص 353.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 397

ليس له ان يخرج بها الى بلاده حتى يؤدى اليها صداقها أو ترضى منه من ذلك بما رضيت و ما هو جائز له. «1»

على بن رئاب از امام موسى كاظم (ع) نقل مى كند كه از امام موسى بن جعفر (ع) در حالى كه من در آنجا بودم، سؤال شد در مورد

مردى كه زنى را به صد دينار به ازدواج خويش درآورده بود مشروط بر اينكه زن با او به شهر شوهرش بيايد، چنانچه زن از رفتن به سرزمين شوهر استنكاف ورزيد مهريۀ زن پنجاه دينار باشد. راوى مى گويد امام فرمود: «اگر قصد شوهر از خارج شدن و رفتن با زن به سرزمين كفر و شرك باشد در اين صورت هيچ شرطى از طرف مرد بر عهدۀ زن نيست و زن در اين صورت همان صد دينارى كه قبلا به عنوان مهريه تعيين شده بود را مالك مى شود و اما اگر قصدش، رفتن به همراه زوجه اش به سرزمين و بلاد مسلمانان باشد پس مرد آنچه كه بر زن شرط شده (پنجاه دينار) را مالك مى شود و مسلمانان ملتزم به شروطى هستند كه متعهد مى شوند و مرد در اينجا نمى تواند زن را به سرزمين خويش ببرد مگر اينكه مهريه اش را بپردازد يا اينكه زن از مرد به هر مقدارى كه رضايت داده، راضى شده باشد.

5- روينا عن جعفر بن محمد (ع) عن آبائه ان عليّا (ع) قال: «المسلمون عند شروطهم، الا شرطا فيه معصية.» «2» از امام جعفر صادق (ع) براى ما روايت شده كه ايشان از

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، ص 404.

(2). تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 52، روايت 142؛ ميرزا حسين نورى طبرسى، همان، ج 3، ص 300.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 398

پدرانش همين طور نقل كرد كه حضرت على (ع) فرمود: مسلمانان متعهد و ملتزم به شرطهايى هستند كه قرار مى نهند، مگر شرطى كه در آن معصيت و گناه باشد.

نوع دوم روايت، رواياتى هستند كه لفظ قاعده در روايت

موجود نيست لكن روايت بر مفهوم قاعده دلالت مى كند كه از جملۀ آنان روايتى هستند كه در زير مى آيد.

6- «محمد بن مسلم عن احدهما (ع) فى الرجل يقول لعبده اعتقك على ان ازوجك ابتنى فان تزوجت او تسريت عليها فعليك مائة دينار فاعتقه على ذلك و تسر و تزوج قال: عليه شرطه». «1»

محمد بن مسلم از يكى از امامهاى باقر و صادق (ع) روايت مى كند در مورد مردى كه به بنده اش مى گويد: تو را آزاد مى كنم در مقابل اينكه دخترم را به ازدواج تو در بياورم. لذا اگر با داشتن او با زن ديگرى ازدواج كردى يا كنيزى گرفتى بر عهدۀ تو صد دينار لازم مى گردد پس با اين شرط، او را آزاد كرد. آن مرد هم كنيز گرفت و ازدواج نمود. امام فرمود: شرط او بر عهده اش لازم مى آيد.

7- عن ابى عمير، عن هشام بن سالم عن ابى العباس، عن ابى عبد اللّه (ع) فى الرجل تزوج المرأة و يشترط لها ان لها يخرجها من بلدها قال «يفى لها بذلك» أو قال «يلزمه ذلك». «2»

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 2، ص 219، كلينى، همان، ج 2، ص 402.

(2). شيخ طوسى؛ همان، كلينى، همان، ج 2، ص 219.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 399

ابى العباس از امام صادق (ع) روايت مى كند در مورد مردى كه زنى را به ازدواج خويش در مى آورد و شرط مى كند كه زن را از شهرش خارج نسازد امام مى فرمايد:

مرد بايد به اين شرطى كه به نفع زن كرده وفا نمايد يا اينكه فرمود: بر مرد اين شرط لازم مى شود.

8- عن ابن سنان عن أبى عبد اللّه (ع)

فى رجل قال لامرأته إن نكحت عليك أو تسريت فهى طالق قال: ليس ذلك شى ء إن رسول اللّه (ص) قال: «من اشترط شرطا سوى كتاب اللّه عز و جل فلا يجوز ذلك له و لا عليه». «1»

عبد اللّه بن سنان از امام صادق (ع) در مورد مردى روايت مى كند كه به زنش گفت اگر بر تو زنى گرفتم (با داشتن تو با زن ديگرى ازدواج كردم) يا كنيزى گرفتم پس آن زن مطلقه باشد. امام فرمود: اين چيزى نيست (اين شرط لازم الوفاء نيست) چرا كه پيامبر اكرم (ص) فرمود: كسى كه شرطى خارج از كتاب خداى سبحان نمود، اين شرط چه به نفع او يا بر عليه او باشد، جايز نيست.

9- عن على (ع) انه قال:

ارادت عائشة ان تشترى بريرة فاشترط مواليها عليها ولاها فاشترتها منهم على ذلك الشرط فبلغ ذلك رسول اللّه (ص) فصعد المنبر فحمد اللّه و أثنى عليه، ثم قال ما بال قوم يشترطون شروطا ليست فى كتاب اللّه، يبيع الرقبه و يشترط الولاء، و الولاء لمن أعتق، و شرط اللّه آكد، و كل شرط خالف كتاب اللّه فهو رد. «2»

______________________________

(1). همان.

(2). ميرزا حسين نورى طبرسى، همان، ج 13، ص 300؛ تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 247، حديث 935.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 400

على (ع) فرمود: عايشه خواست بريره را خريدارى نمايد، صاحبان بريره شرط ولاء بر بريره را بر عايشه نمودند. عايشه با پذيرش اين شرط بريره را از آنها خريدارى كرد. اين مطلب به رسول گرامى اكرم (ص) رسيد. ايشان بالاى منبر رفتند و حمد و ثناى خدا را نموده و فرمودند چه شده است

كه قومى شروطى را شرط مى كنند كه در كتاب خدا نيست، بنده را مى فروشند و شرط ولاء مى كنند در حالى كه، ولاء از آن كسى است كه آن را آزاد كند و شرط و حكم خداوند مؤكدتر از شرط بندگان خداست و هر شرطى كه با كتاب خدا مخالفت كند، آن شرط مردود است.

10- عن ابن سنان قال: سألت أبا عبد اللّه (ع) عن الشرط فى الاماء لا تباع و لا توهب قال: «يجوز ذلك غير الميراث فانها تورث لان كل شرط خالف كتاب اللّه باطل». «1»

عبد اللّه بن سنان گفت از امام صادق (ع) سؤال كردم از شرط در مورد كنيزها، كه فروخته نشود و هبه نيز داده نشود. امام صادق (ع) فرمودند: «بجز ميراث اين شرط جايز است و كنيزها به ارث برده مى شوند براى اينكه هر شرطى كه مخالفت با كتاب خداى عز و جل نمايد، آن شرط باطل است».

11- عن جعفر بن محمد:

من باع جارية فشرط أن لا تباع و لا توهب و لا تورث فانّه يجوز كلّه إلّا الميراث و كل شرط خالف كتاب اللّه فهو ردّ الا كتاب

______________________________

(1). حر عاملى، همان، ج 12، ص 353؛ تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 144.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 401

اللّه و من اشترى جارية على أن تعتق أو تتخذ أم ولد فذلك جائز و الشرط فيه لازم. «1»

امام صادق (ع) فرمود: كسى كه كنيزى را فروخت و شرط كرد كه كنيز نه فروخته شود و نه به ديگرى بخشيده گردد، و نه اينكه ميراث واقع شود همه اين شروط بجز ميراث، قبول است و هر شرطى كه مخالف

كتاب خدا باشد، پس آن شرط به كتاب برگردانده مى شود و كسى كه كنيزى را خريد، مشروط بر اينكه آزاد شود يا اينكه به عنوان ام ولد انتخاب گردد اين عمل جايز است و شرط لازم الوفاء مى باشد.

12- عن الصادق (ع): أنّه سئل عن رجل باع عبدا فوجد المشترى مع العبد مالا قال:

«المال ردّ على البائع إلّا أن يكون قد اشترط المشترى». «2»

از امام صادق (ع) نقل شده كه آن حضرت دربارۀ مردى سؤال كرد كه بنده اى را فروخت آنگاه مشترى به همراه بنده، مالى را با او همراه يافت. امام (ع) فرمودند: مال به فروشنده برگردانده مى شود مگر اينكه مشترى مال را شرط كرده باشد.

13- حسين بن سعيد عن القاسم بن محمد عن الكاهلى قال: سألت ابا عبد اللّه (ع) عن رجل تزوج امرأة و شرط لها أن لا يتزوج عليها و رضيت إنّ ذلك مهرها، قال فقال أبو عبد اللّه (ع): «هذا شرط فاسد لا يكون النكاح إلا على درهم أو درهمين». «3»

______________________________

(1). تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 54، ح 144.

(2). ميرزا حسين نورى طبرسى، همان، ج 13، ابواب الخيار، ص 350؛ تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 347، ح 935.

(3). شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ص 231، روايت 834.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 402

كاهلى روايت كرد كه از امام صادق (ع) دربارۀ مردى سؤال كردم كه زنى را به ازدواج خويش درآورده بود و بر زن شرط كرده بود كه زنى ديگر را بر او نگيرد و زن هم راضى شد كه همين شرط مهريۀ او باشد. آنگاه كاهلى گفت امام (ع) فرمودند:

اين شرط فاسدى است و ازدواج

جز به يك درهم يا دو درهم نيست.

14- عن جعفر بن محمد (ع) انه قال: «من شرط ما يكره فالبيع جائز و الشرط باطل، و كل شرط لا يحرم حلالا و لا يحلّل حراما فهو جائز». «1»

از امام صادق (ع) روايت شده كه ايشان فرمودند: كسى كه شرطى كند كه با اجبار و اكراه باشد اين چنين معامله اى جايز است ولى شرط باطل است و هر شرطى كه حلالى را حرام نكند و يا حرامى را حلال نسازد، پس آن شرط جايز است.

15- محمد بن محبوب عن محمد بن الحسين عن حسن بن على بن يوسف الازدى عن عاصم بن حميد عن قيس عن أبى جعفر (ع) فى رجل تزوج امرأة و شرطها لها إن هو تزوج عليها امرأة أو هجرها أو اتخذ عليها سرية فهى طالق، فقضى فى ذلك إنّ شرط اللّه قبل شرطكم، فان شاء و فى لها الشرط و ان شاء أمسك و اتخذ عليها و نكاح عليها». «2»

از امام باقر (ع) در مورد مردى روايت شد كه كه زنى را به ازدواج خويش درآورد و شرط كرد كه اگر مرد با بودن آن زن، زن ديگرى را اختيار نمود يا او را ترك كرد و يا اينكه با بودن آن زن، كنيزى براى خويش انتخاب نمود پس آن زن مطلقه

______________________________

(1). ميرزا حسين نورى طبرسى، همان، ج 13، ص 301؛ تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 54، ح 143.

(2). طوسى، تهذيب الاحكام، ج 2، كتاب النكاح، باب المهور، ص 301.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 403

باشد. در اين مورد امام حكم كرد كه شرط و حكم خدا قبل از

شرط شماست پس در چنين صورتى اگر مرد خواست مى تواند به شرطى كه به نفع زن نموده وفا كند و اگر خواست مى تواند از وفا به شرط امتناع ورزيده و زن ديگرى انتخاب نمايد.

16- روى محمد بن قيس عن ابى جعفر (ع): «إنّه قصى فى رجل تزوّج امرأة و أصدقته هى و اشترطت عليه ان بيدها الجماع و الطلاق، قال خالفت السنّة و وليت حقا ليست بأهله، فقضى انّ عليه الصداق و بيده الجماع و الطلاق و ذلك السنة». «1»

محمد بن قيس از امام باقر (ع) روايت كرد در مورد مردى كه زنى را به ازدواج خويش در آورده و زن مهريه را به مرد داده بود و بر مرد شرط كرده بود كه حق جماع (نزديكى) و طلاق به دست زن باشد. امام فرمودند: مخالفت با سنت كرده و متكفل حقى شده كه اهلش نبوده، پس حضرت حكم كرد كه مهريه بر عهدۀ مرد است و جماع و طلاق در اختيار مرد است و اين سنت مى باشد.

17- محمد بن يحيى، عن محمد بن الحسين، عن محمد بن اسماعيل بن بزيع، عن منصور بن بزرج قال، قلت لأبي الحسن موسى و أنا قائم:

جعلنى اللّه فداك إن شريكا لى كانت امرأة فطلقها فبانت منه فأراد مراجعتها و قالت المرأة: لا و اللّه لا اتزوجك أبدا حتى تجعل اللّه لى عليك أن لا تطلقنى و لا تزوّج علىّ قال و فعل؟

قلت نعم قد فعل جعلنى اللّه فداك، قال: بئس ما صنع و ما كان

______________________________

(1). شيخ صدوق، همان، ج 3، كتاب النكاح، ص 425، ح 4475؛ شيخ طوسى، همان، ج 2، كتاب النكاح، ص 219.

قواعد فقهيه (بجنوردى،

سيد محمد)، ج 2، ص: 404

يدريه ما وقع فى قلبه فى جوف الليل و النهار، ثم قال له: أما الان فقل له فليتم للمرأة شرطها، فانّ رسول اللّه (ص) قال: المسلمون عند شروطهم قلت جعلت فداك إنى أشكّ فى حرف فقال: هو عمران يمر بك أ ليس هو معك بالمدينة؟ فقلت بلى قال: فقل له فليكتبها و ليبعث بها إلىّ فجاءنا عمران بعد ذلك فكتبناها له و لم يكن فيها زيادة و لا نقصان فرجع بعد ذلك فلقينى فى سوق الحناطين فحك منكبه بمنكبى فقال: يقرئك السلام و يقول لك:

قل للرجل يفى بشرط. «1»

منصور بن بزرج روايت كرد كه به امام، ابى الحسن موسى بن جعفر (ع) در حالى كه ايستاده بود گفتم، خداوند مرا فداى شما كند شريكى دارم كه زنى در اختيارش بود و آن را طلاق داد، زن نيز از او جدا شد. آنگاه مرد قصد رجوع دوباره به زن را نمود. زن گفت نه به خدا قسم هرگز با تو ازدواج نمى كنم تا اينكه خدا را به نفع من گواه بگيرى كه مرا طلاق ندهى و بر من هم زن ديگرى نگيرى، امام (ع) فرمودند: و او اين كار را كرد؟ عرض كردم بله، او اين كار را كرد خداوند مرا فداى شما نمايد.

امام (ع) فرمودند: بد كارى كرد. چه مى داند كه در دل شب يا روز چه بر او مى گذرد.

سپس امام (ع) به او فرمودند: اما الان به آن مرد بگو بايد شرطش را براى زن تمام كند.

پيامبر گرامى اكرم (ص) فرموده اند: مسلمانان متعهد و ملتزم به شروطشان مى باشند. من عرض كردم: فدايت شوم من در يك مطلب شكى دارم.

پس امام (ع) فرمودند او

______________________________

(1). كلينى، همان، ج 5، كتاب النكاح، ص 404؛ شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ص 232، روايت 835؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 2، كتاب النكاح، باب المهور، ص 219.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 405

عمران است كه از كنارت مى گذرد آيا او با تو در شهر نيست؟ گفتم: بله هست. امام فرمودند: به آن مرد بگو آن را بنويسد و براى من بفرستد. بعد از اين عمران پيش ما آمد و من مطلب را بدون كم و زيادى براى ايشان نوشتم.

بعد از اين جريان برگشت در بازار گندم فروشان با من برخورد كرد و شانه اش به شانه ام خورد و گفت براى تو سلام مى رساند و به تو مى گويد: به مرد بگو به شرطش وفا كند.

18- عن يعقوب بن يزيد عن ابن ابى عمير عن بعض اصحابنا عن ابى عبد اللّه (ع) فى رجل يتزوج المرأة فيشترط عليها أن يأتيها إذا شاء و ينفق عليها شيئا مسمى قال:

لا بأس. «1» ابن أبى عمير از امام صادق (ع) روايت كرده كه مردى زنى را به ازدواج خويش در آورده و بر آن زن شرط كرد كه هر وقت خواست پيش زن بيايد و چيزى را به عنوان نفقه به او بدهد. امام (ع) فرمودند: شرط اشكالى ندارد.

19- عن جعفر بن محمد انه قال: «من تزوّج امرأة و شرط المقام بها فى أهلها أو بلد معلوم، فذلك جائز لهما و الشرط بين المسلمين ما لم يحل حراما او يحرم حلالا». «2»

امام جعفر صادق (ع) فرمودند: كسى كه زنى را به ازدواج خويش درآورد و شرط اقامت زن را در بين بستگانش

و يا شهر معلومى نمود، اين شرط براى هر دو نفر جايز

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان.

(2). تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 229، ح 854.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 406

است و شرط در بين مسلمانان تا زمانى كه حرامى را حلال و يا حلالى را حرام ننمايد، جايز است.

20- عن أبى جعفر محمد بن على (ع) انه قال:

من شرط لامرأته إنه إن تزوج عليها، او أضرّ بها، او اخرجها او اتخذ عليها سربة فهى طالق قال: شرط اللّه قبل شرطهم، و لا ينبغى أن يضرّ بها، أو يتعدى عليها، و ينكح ان شاء ما يحل له و يتسرّى. «1»

از امام محمد باقر (ع) روايت شده كه فرمود: كسى كه به زنش شرط كند كه اگر با بودن او زن ديگرى بگيرد و يا به او ضرر و آسيب رسانده و او را بيرون كند يا اينكه كنيزى بگيرد پس آن زن مطلقه باشد، امام فرمودند: حكم خدا قبل از شروط شماست و جايز نيست كه به زن ضررى رسانده شود و يا در حق او تعدى و تجاوز شود. مرد مى تواند در صورت تمايل، هر كسى را كه برايش حلال است به ازدواج خويش درآورده و كنيز بگيرد.

21- عن على بن الحكم عن موسى بن بكر عن زرارة قال سئل أبو جعفر (ع):

عن المهارية يشترط عليها عند عقدة النكاح ان يأتيها متى شاء كل شهر و كل جمعة يوما و من النفقة كذا و كذا، فليس المهارية ذلك الشرط بشى ء و من تزوج امرأة فلها ما للمرأة من النفقة و القسمة و لكنه إن تزوج امرأة ثم خافت منه نشوزا و خافت

ان يتزوج

______________________________

(1). همان، ص 225، ح 852.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 407

عليها او يطلّقها فصالحت حقّها على شى ء من قسمتها او نفقتها فأن ذلك جائز لا بأس به. «1»

زراره از امام محمد باقر (ع) روايت مى كند كه از امام در مورد مهريه سؤال شد كه مرد به هنگام عقد نكاح بر زن شرط مى كند هر وقت كه خواست هر ماه يا هر جمعه يك روز را پيش زن برود و از نفقه هم، فلان و بهمان را به او بدهد. امام (ع) مى فرمايند: اين شرط، چيزى نيست (لازم الوفاء نيست) و كسى كه زنى را به ازدواج خويش درآورد حق زن از نفقه و قسمت همان مقدارى است كه يك زن از نفقه و قسمت (شبها) مى برد. اما اگر مرد، زنى را به نكاح خويش درآورد سپس زن از ناسازگارى مرد ترسيد، و ترسيد كه مبادا زن ديگرى بگيرد، يا اينكه او را طلاق دهد، لذا از حق خويش در قبال بخشى از قسمت (شبها) يا نفقه اش مصالحه نمود، اين نوع شرط جايز است و اشكالى ندارد.

22- روينا عن جعفر بن محمد عن أبيه عن آبائه عن على (ع):

انه قضى فى رجل تزوج عليها امرأة أو اتخذ عليها سرية ان المرأة التى يتزوجها طالق و السرية التى يتخذها حرة قال فشرط اللّه قبل شروطهم، فان شاء و فى بوعده، و ان شاء تزوج عليها، و اتخذ سرية، و لا تطلق عليه امرأة ان تزوجها و لا تعتق عليه سرية ان اتخذها. «2»

______________________________

(1). شيخ طوسى، همان.

(2). تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 225، ح 852.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 408

از امام على (ع) روايت شده كه آن حضرت حكم كرد در مورد مردى كه زنى را به ازدواج خويش درآورده بود و به خانواده و خويشان زن شرط كرده بود كه اگر بر آن زن، زن ديگرى گرفت و يا اينكه كنيزى اختيار نمود آن زنى را كه به ازدواج خويش درآورده مطلقه باشد و آن كنيزى كه گرفته آزاد باشد. امام فرمود: شرط خداوند قبل از شرط آنهاست. اگر خواست به وعده و شرط خويش عمل كند و اگر هم خواست زن ديگرى، علاوه بر آن زن مى گيرد و كنيزى را انتخاب مى نمايد و اگر با زن ديگرى ازدواج نمود زن اول مطلقه نمى شود و (همچنين) اگر كنيزى گرفت كنيز اول آزاده نمى شود.

23- روى موسى بن بكر عن زراره قال:

إنّ ضيريسا كانت تحته ابنة حمران فجعل لها أن لا يتجوز عليها و لا يتسرى عليها أبدا فى حياتها و لا بعد موتها على ان جعلت هى أن لا تتزوج بعده، و جعلا عليهما من الحج و الهدى و النذور و كل مال لهما يملكانه فى المساكين و كل مملوك لهما حرا إن لم يف كل واحد منهما لصاحبه ثم إنه أتى أبا عبد اللّه (ع) فذكر له ذلك فقال: ان لابنه حمران حقا و لن يحملنا ذلك على أن لا نقول الحق، اذهب فتزوج و تسر، فان ذلك ليس بشى ء فجاء بعد ذلك فتسرى فولد له ذلك أولاد. «1»

______________________________

(1). شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ص 232، روايت 835؛ كلينى، همان، ج 5، كتاب النكاح، ص 404، شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 2، كتاب النكاح، باب المهور، ص 219.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2،

ص: 409

زراره روايت كرد كه دختر حمران تحت اختيار مرد گرفتار بوده، مرد متعهد مى شود كه چه در زمان حيات و چه بعد از مرگ زن، هيچ زن يا كنيزى را نگيرد در مقابل، زن هم بعد از مرگ او با مرد ديگرى ازدواج نكند و آن دو قرار گذاشتند بر اينكه چنان كه هر يك از آن دو نسبت به ديگرى به وعدۀ خويش عمل ننمود تمام أموالى كه از نذر و قربانى و هر مالى كه آن دو مالك مى شدند در صورت خلف وعده متعلق به فقرا و مساكين باشد و تمام بندگانش هم آزاد شوند.

سپس پيش امام (ع) آمد و مطلب را به ايشان عرض كرد امام (ع) فرمود: دختر حمران داراى حقى است ولى اين مطلب ما را وادار نمى كند كه حق را نگوييم. برو ازدواج كن و كنيز بگير. اين شرط چيزى نيست (لازم الوفاء نيست) بعد از اين جريان آن مرد آمد و كنيز گرفت و بعد از آن فرزندان زيادى را براى او به دنيا آورد.

24- عمار بن مروان عن ابى عبد اللّه (ع) قال: قلت جاء رجل إلى امرأة فسألها أن يزوجها نفسه فقالت اتزوجك نفسى على أن تلتمس منى ما شئت من نظر او التماس و تنال منى ما ينال الرجل من أهله إلّا أنك لا تدخل فرجك فى فرجى و يتلذذ بما شئت، فانى أخاف الفضيحة، قال لا بأس ليس له إلّا ما شرط». «1»

عمار بن مروان از امام صادق (ع) نقل مى كند كه به امام عرض كردم مردى پيش زنى رفته و از او خواست كه خود را به ازدواج مرد درآورد. زن

گفت من خودم را به حبالة نكاح تو در مى آورم بر اينكه هر چه خواستى از من أعم از نگاه كردن، لمس كردن و هر كارى كه يك مرد با زنش انجام مى دهد تو انجام بدهى به جز اينكه

______________________________

(1). ملا احمد نراقى، عوائد الايام، عائدة 15، ص 42.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 410

آلتت را در فرج من داخلى نكنى، و غير از آن هر چه خواستى لذت ببر، چرا كه من از رسوايى مى ترسم. امام (ع) فرمود: اشكالى ندارد مرد به جز آنچه كه شرط كرده حق دارد.

2- بناى عقلا:

معاملات بر مبناى تعبد و اختراع وضع نشده و از امور تأسيسى نيستند بلكه از امور امضائى اند؛ يعنى در بين مردم رايج بوده و شارع مقدس آنها را امضا نموده است و چنانچه نوع خاصى از آن معاملات مورد رضاى شارع مقدس نبود قانونگذار از امضاى آن معاملات استنكاف ورزيده و آن معامله را منع مى نمود.

لذا همان گونه كه شيوع انواع معاملات در بين مردم خود دليل بر صحت آن معاملات مى باشد مگر آنكه شارع مقدس صريحا آن را منع نموده باشد در مورد شروط ضمن عقد نيز همين گونه است چرا كه ما مى بينيم مردم اين شروط را در معاملات خويش مى آورند و بدان عمل مى نمايند لذا از همين شيوع در بين مردم حكم به صحت آن مى نماييم چرا كه اگر شارع مقدس مخالف اين نوع معاملات مى بود حتما از آن ممانعت به عمل مى آورد زيرا كه اين نوع معاملات زياد مورد ابتلاى مردم بوده اگر پيامبر اكرم اسلام (ص) مردم را از اقدام به اينگونه شروط (به جز موارد استثنا شده)

در معاملات نفى مى نمود حتما اين مطلب در بين مردم مشهور مى شد و به حدّ تواتر مى رسيد در حالى كه نه تنها چنين نشد و ردع و منعى از جانب پيامبر گرامى اكرم (ص) صورت نگرفت بر عكس، در تأييد اين شروط روايات زياد نيز

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 411

به ما رسيده است پس معلوم مى شود كه شروط ضمن عقد البته بجز مواردى كه در روايات استثنا شده واجب الوفاء مى باشند. «1»

3- اجماع:

از مرحوم علامه در كتاب تذكره دربارۀ وجوب وفاء به شرط ضمن عقد ادعاى اجماع شده است. لكن منظور از اجماع، اجماع محصل نيست چرا كه اقوال مخالف نيز در اين مورد وجود دارد. «2»

تقسيم شرط به اعتبار صحت و بطلان
اشاره

شرط به اعتبار صحت و بطلان به دو گروه تقسيم مى شود: الف) شرط باطل؛ ب) شرط صحيح.

الف) شرط باطل

شرط باطل شرطى است كه يكى از شروط نه گانۀ صحت را فاقد باشد. لذا شروط صحت به قرار زير است.

1- جايز باشد. 2- مقدور باشد. 3- غرض عقلايى داشته باشد. 4- مخالف كتاب و سنّت نباشد. 5- منافى مقتضاى عقد نباشد. 6- مجهول نباشد. 7- مستلزم أمر محال نباشد. 8- در متن عقد ملتزم به آن شده باشد. 9- منجز باشد.

ب) شرط صحيح

شرط صحيح شرطى است كه داراى شروط فوق الذكر باشد كه عبارت است از:

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ص 209؛ عبد الفتاح بن على مراغى حسينى، همان، مبحث شرط، (بدون شماره).

(2). يوسف بحرانى، حدائق الناضرة، ج 19، 31.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 412

1- شرط صفت؛ 2- شرط نتيجه؛ 3- شرط فعل. «1»

شروط صحت شرط

1- شرط جايز باشد.
اشاره

از شروط صحت شرط آن است كه خود شرط جايز باشد. در اينكه منظور از جايز بودن در اينجا به چه معنى است بين فقها اختلاف نظر است. عده اى معتقدند كه منظور از جايز بودن شرط، آن است كه مشروط يا ملتزم به جايز باشد. چنانچه در اين باره آمده است:

الثانى من شروطه صحة الشرط أن يكون سائغا بمعنى كون الملتزم به امرا جائزا شرعا. «2»

عده اى ديگر نيز معتقدند كه منظور از جايز بودن، آن است كه خود شرط كردن صحيح و جايز باشد ايشان بيان مى دارند شرط بر دو نوع اطلاق مى شود گاه به صورت مطلق، كه منظور آن نفس التزام در ضمن عقد است كه جامع بين انواع شروط، أعم از شرط فعل و شرط نتيجه و شرط وصف حالى يا استقلالى است اطلاق لفظ شرط در هر يك از اين معانى به نحو حقيقت است چرا كه لفظ شرط براى اين معناى مشترك وضع شده، و شرط به معناى مصدرى يا اسم مصدرى آن مجرد از

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 2.

(2). سيد محمد بن على موسوى عاملى، مدارك الاحكام فى شرح شرائع الاسلام، مؤسسۀ آل البيت (ع)، لاحياء التراث، قم: چاپ مهر، سال 1410، ج 3، ص 203.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص:

413

هر گونه متعلقات است. يعنى متعلقات و ملتزمات شرط (به معناى مصدرى) جزئى براى شرط نمى باشد بلكه يك ماهيتى است كه بر مصاديقى منطبق است. و گاه شرط به طور مطلق آورده و منظور آن متعلق شرط يا بيان ملتزم به است كه استعمال لفظ در اين معنى مجاز است لكن بين اين معنى و معناى نوعى، علاقه و مناسبت وجود دارد و جمع بين معناى حقيقى يعنى الزام در بيع و معناى مجازى يعنى ملتزم به از ديدگاه اكثر فقها جايز نيست.

حال اگر منظور از شرط، معناى اول، يعنى نفس التزام باشد اين شرط در مقابل شرط چهارم يعنى مخالفت كتاب و سنّت است. در نتيجه، شرط مستقلى است. كه برگشت به شرط چهارم نمى كند. زيرا، ظاهرا از أخبارى كه در باب شرط چهارم (مخالف كتاب و سنّت) آمده شرط در آنجا به معناى شرط مجازى يعنى ملتزمات مى باشد نه نفس التزام. چرا كه در شرط چهارم متعلق شرط آن است كه مخالف كتاب و سنّت نباشد لكن در اينجا متعلق شرط اين است كه فى نفسه جايز باشد، لذا با همديگر فرق دارد.

اما مطلب در اينجا (جايز بودن شرط) اين است كه خود شرط كردن حرام نباشد اگر چه متعلق شرط جايز باشد. لذا اگر منظور از جايز بودن شرط كردن اين باشد كه شرط متعلق به امر حرام نباشد در اين صورت خود شرط هم حرام مى شود زيرا كه الزام، به انجام خود حرام است. درست مثل اينكه به ديگرى شرط شود كه انگور را شراب سازد. در اينجا، اين شرط، شرط مستقلى است و برگشت به شرط چهارم

قواعد فقهيه

(بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 414

نمى كند ولى اعتبار جداگانه اى براى اين شرط قائل شدن، داراى فايده و ثمره اى نيست. «1»

آيا جايز بودن شرط مستقلى است؟

در اينكه آيا اين شرط، مستقلى است بين فقها اختلاف است عموما آن را شرط مستقلى نمى دانند بلكه آن را مرتبط با يكى از شروط صحت اعلام مى دارند.

چنانچه عدۀ زيادى از فقها آن را مرتبط به شرط قدرت دانسته اند و ابراز مى دارند:

فرقى نيست كه چيزى مقدور نباشد يا اينكه به واسطة ممنوعيت شرعى يا جهات تكوينى ديگر قدرت بر انجام آن نداشته باشد. «2»

و همچنين در كتاب مختصر آمده است: «و يصح ما كان سائغا داخلا تحت القدرة كقصارة الثوب». «3»

صاحب شرايع در اين مورد مى فرمايد: «و يجوز أن يشترط ما هو سائغ، داخل تحت قدرته كقصارة الثوب و خياطته». «4»

مرحوم سبزوارى در كتاب كفاية الاحكام نيز شرط جايز بودن را با مقدوريت به همراه آورده است. چنان كه مى گويد:

و يجوز اشتراط ما هو سائغ، مقدور معلوم، و لا يجوز بيع الزرع على أن يجعله سنبلا. 1

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، ص 14- 15.

(2). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 227.

(3). محقق حلّى، مختصر النافع، چاپ دوم، مكتبة الاسلاميه كبرى، تهران: چاپ مهر، 1402 ق.، ص 124.

(4). محقق حلّى، شرائع الاسلام، چاپ سوم، قم: انتشارات دار المهدى، 1403 ق.، ج 2، ص 288.

(5) 1. محمد بن محمد مؤمن سبزوارى، كفاية الاحكام، ص 69.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 415

و بازآمده است:

إنّ ذكر هذا الشرط مستدرك لارجاعه إلى اشتراط القدرة فان الممتنع شرعا كالممتنع عقلا و كذلك على ما ذكرنا من اعتبار كونه مملوكا إذ بالنهى الشرعى يخرج عن

تحت سلطنته و مملوكيّته مضافا إلى أن مرجع اشتراط المحرم الى الاشتراط المخالف للكتاب. «2»

اما گروهى ديگر از علما آن را مرتبط با شرط چهارم يعنى مخالف كتاب و سنّت دانستند؛ چنان كه در أواخر بيان مرحوم خوانسارى اين مطلب مستفاده مى شد.

صاحب مدارك الاحكام اين شرط را داخل در شرط مخالف كتاب و سنّت مى داند. لذا مى فرمايد:

فيكون الشرط الغير السائغ داخلا فى ما خالف الكتاب أو السنّة و الاخبار فى هذا المعنى مستفيضة بل متواترة معنى. «3»

به نظر مى آيد چنانچه نتوانيم جايز بودن را يك شرط مستقل بدانيم كما اينكه واقعيت هم همين است؛ زيرا صحت و جواز مبنا مى خواهد، حال يا به دليل خلاف شرع بودن و يا مقدور نبودن آن، اما ممنوعيت شرعى عامل عمدۀ عدم جواز است.

______________________________

(2). شيخ موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 103.

(3). سيد محمد بن على موسوى عاملى، مدارك الاحكام فى شرح شرائع الاسلام، ج 3، ص 203.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 416

در نتيجه جايز بودن در رابطه با مخالف كتاب و سنّت نبودن، يعنى شرط چهارم است.

2- قدرت بر انجام شرط داشته باشد.
اشاره

از جملۀ شروط صحت شرط آن است كه مشروط عليه بايد قدرت بر انجام شرط را دارا باشد. بدين معنى كه چيزى را كه مشروط عليه ملتزم به انجام آن براى مشروط له شده بايد در تحت قدرتش باشد. «1»

در شرط فعل

مثلا اگر شرط از شروط فعل باشد بايد مشروط عليه قدرت بر انجام آن داشته باشد.

لذا مثال معروفى كه در بيشتر كتب فقهى آورده شده، مبنى بر اينكه اگر شرط كرد كه خارك را به خرما يا زراعت را به دانه تبديل كند، اين شرط باطل است چرا كه انجام اين شرط در حدّ قدرت مشروط عليه نيست زيرا كه تبديل زراعت به دانه در توان و قدرت الهى است و آنچه كه انسانها نسبت به اين امور انجام مى دهند از مقدمات اعدادى (معدات) محسوب مى شود؛ زيرا ممكن است كه آن كار واقع شود

______________________________

(1). شيخ محمد حسن نجفى، جواهر الكلام، ج 23، ص 203؛ محقق حلّى، مختصر النافع، ص 124؛ محمد باقر بن محمد مؤمن سبزوارى، كفاية الاحكام، ص 96؛ سيد على طباطبايى، رياض المسائل فى بيان الاحكام بالدلائل، ج 1، ص 536؛ شيخ مفيد، مقنعه، ص 94؛ شهيد اول، دروس الشرعية، ص 343؛ محمد تقى بن محمد باقر آقا نجفى، دلائل الاحكام فى معرفة مسائل الحلال و الحرام، ج 3، ص 202.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 417

و يا اينكه اصلا واقع نگردد. در اين مورد خداوند سبحان در قرآن مى فرمايد: «أَ فَرَأَيْتُمْ مٰا تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخٰالِقُونَ … أَ فَرَأَيْتُمْ مٰا تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّٰارِعُونَ». «1»

در شرط نتيجه

شرط قدرت در شرط نتيجه آن است كه شرطكننده شرط غايتى را نمايد كه حصول آن مباشرتا، نيازمند به سبب خاصى است به گونه اى كه حصول اين نتيجه به صرف شرط عايد نمى گردد، بلكه نيازمند به سبب خاصى است مثل اينكه در ضمن عقد به نحو شرط نتيجه

شرط كند كه زن شوهردارى مطلقه باشد و يا اينكه زنى به زوجيت مردى درآيد بدون اينكه در خارج سبب اين طلاق و ازدواج ايجاد گردد. اينگونه شروط از جملۀ شروط باطل محسوب مى شوند چرا كه مشروط عليه قدرت بر انجام چنين شرطى را ندارد.

اما چنانچه شرط از شروطى است كه با خود شرط نتيجه كردن، شرط حاصل مى شود و احتياج به سبب خاص ديگرى ندارد اشكال در حصول آن به واسطۀ شرط نمودن نيست. مثل اينكه شخص در طى عقدى شرط نمايد كه وكيل طرف مقابل در يك قضيۀ خاصى شود كه با قبول طرف مقابل، شرطكننده بدون اينكه نياز به انشاى عقد ديگرى باشد وكيل طرف، در آن قضيۀ مورد نظر مى باشد.

______________________________

(1). واقعه: 58، 59، 63، 64.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 418

در شرط صفت

آن است كه شرطكننده وجود صفتى در مبيع را شرط مى نمايد كه ايجاد اين صفت بر مشروط عليه مقدور باشد، لذا اگر شرط كند كه حيوان در آينده حامله باشد چون صفت حامله بودن حيوان، در دست انسان نيست لذا اين شرط باطل است «1» در مورد هر يك از اين شروط بعدا به تفصيل بحث خواهد شد.

تنقيح محل بحث

ممكن است از شرط مزبور چنين توهم شود كه منظور از شرط قدرت، اين است كه مشروط له شرطى را بر مشروط عليه الزام كند كه انجام آن بر مشروط عليه محال و ناممكن است، مثل شرط پريدن به هوا و يا شرط جمع ضدّين كه عقلا و عادتا انجام آن محال است. در حالى كه بايد گفت، منظور از اين شرط آن است كه شرط نبايد از شروطى باشد كه مشروط عليه خود به تنهايى قدرت بر انجام آن را نداشته باشد، و آن كار، از كارهايى است كه انجام آن به دست ديگرى است وگرنه هيچ عاقلى شرط محال و ناممكن پريدن هوا را در عقد نمى آورد. «2»

صحت شرط باقى گذاردن زراعت

از مثالهاى معروفى كه اكثر فقها آن را به عنوان شرط غير مقدور بيان مى كنند، شرط تبديل زراعت به دانه و سنبل است. چرا كه اين امر تحت قدرت خداوند تبارك و

______________________________

(1). ابو عبد اللّه محمد بن مكى عاملى، دروس الشرعية، ص 343؛ سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 226.

(2). سيد محمد حسينى شيرازى، ايصال الطالب الى المكاسب، ج 14، ص 144.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 419

تعالى است لكن بحثى كه در اينجا مطرح مى شود اين است، كه آيا مشروط له مى تواند شرط تبقيه و باقى گذاردن زراعت را نمايد؟ يعنى مشروط عليه ملتزم به نگهدارى و باقى گذاشتن زراعت تا زمان دانه بستن شود، در اين مورد اكثر فقها اصل صحت تبقيه را پذيرفته اند چنانچه صاحب قواعد مى فرمايد:

و يجوز اشتراط ما يدخل تحت القدرة منافع البائع دون غيره كجعل الزرع سنبلا و البسر تمرا و لو شرط

التبقية صحّ. «1»

و همچنين در شرايع آمده است:

و لا يجوز اشتراط ما لا يدخل فى القدرة كبيع الزرع على أن يجعله سنبلا أو الرطب على أن يجعله تمرا و لا بأس باشتراط التبقية. «2»

و شهيد اول در كتاب شريف دروس مى فرمايد: «و يصحّ اشتراط تبقية الزرع إلى سنبله و الثمرة إلى ايناعها». «3»

تعيين زمان در شرط تبقيه: پس از قبول صحت شرط تبقيه در زراعت و مانند آن فقهاى عظام متعرّض اين نكته شده اند كه آيا در تبيقه، تعيين زمان دقيقى شرط هست يا خير؟

______________________________

(1). علامه حلّى، قواعد الاحكام، ص 152.

(2). محقق حلّى، شرايع الاسلام، ج 2، ص 288.

(3). سيد على طباطبايى، همان، ج 1، ص 536.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 420

در اين مورد مرحوم ابن ادريس و شهيد اول و عده اى ديگر از فقها تعيين مدت و زمان براى باقى گذاردن زراعت در زمين را شرط نمى دانند، و مى فرمايند: تعيين مدت در تبقيه شرط نيست بلكه در اينگونه موارد، زمان رسيدن دانه ها ملاك عمل است.

صاحب رياض فرموده است:

و لا بأس باشتراط تبقية الزرع فى الارض إذا بيع أحدهما دون الآخر الى أوان السنبل لانّ ذلك مقدور له و لا يعتبر تعيين مدة البقاء بل يحتمل على المتعارف من البلوغ لانه منضبط. «1»

شرط باقى گذاشتن زراعت در زمين تا زمان دانه بستن، آنگاه كه يكى از آن دو يعنى زراعت و زمين فروخته شده باشد، صحيح است. چرا كه اين عمل، براى او مقدور است و تعيين مدت و زمان باقى ماندن زراعت در زمين شرط نيست، بلكه حدّ متعارف از زمان رسيدن خوشه ها و دانه ها زمان نهايى تبقيه است و آن

زمان از نظر عرف نيز مشخص و معين است و همچنين در اين مورد آمده است:

و لا يجوز بيع الزرع على أن يجعله سنبلا و يجوز اشتراط تبقيه، و هل يشترط تعيين المدة أم يكفى أن يحال على المتعارف من البلوغ و لانه مضبوط عرفا، ألا قرب الثانى.

تعبير صحيح مقدور بودن در شروط سه گانه

اعمال شرط قدرت در آنجايى است كه شروط، از شروط أفعال باشد در اين صورت قابل توصيف به قدرت و عدم قدرت است، مگر در شرط صفت و نتيجه كه

______________________________

(1). محمد باقر مؤمن سبزوارى، كفاية الاحكام، چاپ سنگى، ص 96.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 421

اينگونه نيست، زيرا مثلا صفت، شرط وصف حالى با قدرت و يا عدم قدرت توصيف نمى شود بلكه بايد مرجع شرط، تسليم مبيع به وصف فلان و بهمان باشد يا در شرط نتيجه اى كه متوقف به سبب خاصّى نيست على رغم اينكه اينگونه شروط نتيجه صحيح هستند، لكن متّصف به قدرت و عدم قدرت نمى باشند؛ اما اگر مرجع شرط ايجاد سبب باشد مثل شرط فعل، قابل توصيف به قدرت و عدم قدرت خواهد بود.

مرحوم ميرزاى نائينى در اين مورد مى فرمايد:

لا يخفى إن اشتراط هذا العنوان يوجب اختصاصه بما اذا كان الشرط من مقولة الافعال و أما اشتراط الوصف الحالى فى المبيع مثلا فلا يتّصف بالقدرة و عدمها الّا بارجاعه الى التسليم بشرط كذا و كذا، و كذلك اشتراط بعض النتائج الغير المتوقفة على سبب خاص المتحقق بنفس الشرط فانه لا إشكال فى صحته كما اعترف به مع انه لا يتّصف بالمقدورية، نعم لو كان مرجع الشرط الى ايجاد الاسباب فهو كاشتراط الفعل فالاولى التعبير بكون ما يشترط تحت سلطانه و

استيلائه فيعم الافعال التوليدية و المباشرية و غيرها من الشروط الجائزة، ككون العبد كاتبا فانه يسلط على الوصف سلطنته على العين، و كذلك فى الغايات المتوقفه على الاسباب و غيرها غايته مرجعه فى الاول إلى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 422

اشتراط إيجاد السبب و فى الثانى بنفس الاشتراط، و بالجملة فالمعتبر أن يكون الشرط مملوكا للمشروط عليه. «1»

علل بطلان شرط غير مقدور

اشاره

براى بطلان شرط غير مقدور سه دليل اقامه شده است:

دليل اول اجماع:

فقها در بطلان شرط غير مقدور ادعاى عدم خلاف و اجماع كرده اند. «2» چنان كه در مدارك الاحكام آمده است: «ثمّ إنه استدل على اشتراط القدرة فى صحة الشرط مع عدم الخلاف فيه». «3» همچنين در مصباح الفقاهه اولين دليل قائلين به لزوم شرط قدرت را اجماع نقل كرده است.

دليل دوم غرر:

علت ديگر بطلان شرط غير مقدور اين است كه اينگونه معامله باعث غرر و جهالت و طبيعتا زيان در معامله مى شود و همان گونه كه رسول گرامى اكرم (ص) مردم را از بيع غررى نهى فرمود، لذا معاملۀ فاقد قدرت بر ايجاد انجام آن، غررى شده و باطل مى باشد. «4»

______________________________

(1). موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 102.

(2). ملا محمد نراقى، مشارق الاحكام، چاپ سنگى، ص 79؛ سيد محمد بن على موسوى عاملى، همان، ج 3، ص 203؛ ابو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 301.

(3). سيد محمد بن على موسوى عاملى، همان، ج 3، ص 203.

(4). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 226؛ ابو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 301.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 423

صاحب مصباح الفقاهة در اين مورد مى فرمايد:

و الثانى ان هذا النحو من الشرط غرر فيوجب البطلان البيع للنهى عن بيع الغرر اذ كما لا بدّ ان يكون المتبايعين عالما بالعوضين لئلا يكون البيع غرريا من ناحيتهما و كذلك لا بدّ و أن يكونا عالمين بالشرط المعتبرة فيه. «1»

دليل سوم عدم تسليم:

يكى از شرايط صحت معامله اين است كه بايد عوضين قابل تسليم به طرف مقابل باشد. لذا فقها در فروش پرندگان آسمان، اشكال كرده و آن را باطل دانسته اند و علت مطلب را عدم توانايى بر تسليم مبيع به مشترى ذكر كرده اند. در شرط غير مقدور نيز همين مسأله وجود دارد چيزى را كه انسان قادر به انجام آن نيست، طبيعتا تسليم آن به مشترى هم براى فرد مقدور نخواهد بود و وقتى در معامله مبيع قابل تسليم به مشترى نبود، آن بيع باطل است،

لذا صاحب مدارك الاحكام مى فرمايد:

ثمّ إنه استدلّ على اشتراط القدرة فى صحة الشرط عدم الخلاف فيه مضافا إلى عدم القدرة على تسليم الشرط و تسليم المبيع و أخذه متصفا به لان تحقق مثل هذا الشرط بضرب من الاتفاق و لا يناط بارادة المشروط عليه بلزوم الغرر فى العقد لارتباطه بما لا وثوق بتحققه. «2»

______________________________

(1). همان.

(2). سيد محمد بن على موسوى عاملى، همان، ج 3، ص 203.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 424

صاحب مصباح الفقاهة مى فرمايد:

الثالث ان هذا الشرط ليس مقدور التسليم للمشروط عليه فانّه كما يعتبر ان يكون المبيع و الثمن مقدور التسليم و كذلك ان يكون الشرط ايضا كذلك. «1»

لكن به نظر مى رسد استدلالات فوق مخدوش است و در مورد دليل اول، يعنى اجماع در مورد صغراى آن ما گمانى به وجود اجماع نداريم بلكه مطمئن هستيم كه اجماعى وجود ندارد و اما از حيث كبرى گمان هم نمى كنيم كه مستند و دليل آنان رأى امام معصوم (ع) باشد. بلكه احتمال دارد كه مستند و دليل آنها همين دلايلى كه به عنوان أدلۀ لزوم قدرت در اينجا ذكر كرديم، باشد و در مورد دليل دوم، به اينكه عدم قدرت موجب ايجاد غرر در معامله مى شود ردّ اين دليل نيز واضح و روشن است، براى اينكه در بحث غرر آمده كه جمعى معناى غرر را خطر و هلاكت مى دانند لذا زمانى كه مرجع شرط أمر غير اختيارى، حصول خيار براى مشروط له باشد، لذا در صورت عدم حصول، چه خطرى او را تهديد مى كند چرا كه وقتى كه شرط آمد بيع لازم مى شود و زمانى كه شرط حاصل نشد مشروط له خيار دارد

پس چه غرر و هلاكتى در اينجا پيش مى آيد، تازه اگر نبود قدرت، موجب غرر گردد پس فرق ميان شرط قدرت و شرط وصف چيست؟ شرط وصف هم به واسطۀ جهالت متبايعين يا خود شرطكننده، در شرط غرر پيش مى آيد، ولى كسى، در

______________________________

(1). أبو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 302.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 425

شرط صفت نگفته كه شرط صفت به دليل غررى بودن باطل است در حالى كه در شرط قدرت به واسطۀ غررى بودن باطل مى باشد. لذا اين دليل هم صحيح نيست.

در مورد دليل سوم، يعنى عدم توانايى بر تسليم، اين مطلب برگشت به همان غرر مى كند و هر دو، يعنى عدم قدرت و عدم تسليم برگشت به غرر نمايد.

ولى نظر اين جمع از فقها مبنى بر عدم فرق بين شرط وصف با شرط قدرت از جهت غررى بودن را صاحب مدارك الاحكام رد مى كند، زيرا كه در شرط صفت اجماع هست و علاوه بر اجماع، شرط صفت در واقع توصيف مبيع است و با اين توصيف غرر از بين مى رود، چنان كه مى فرمايد:

و لا ينتقض بما لو اشترط وصفا حاليا لا يعلم تحقّقه فى المبيع كاشتراط كونه كاتبا بالفعل أو حاملا للفرق بينهما بعد الاجماع بأن التزام وجود الصفة فى الحال بناء على وجود الوصف الحالى و لو لم يعلما به فاشتراطه بمنزلة توصيفه بها و بهذا المقدار يرتفع الغرر. «1»

آنگاه بر همين بيان خويش ايراد وارد نموده و ما به جهت اختصار فقط نظر نهايى ايشان را كه به نظر مى آيد سخن محكم و متقنى هم هست در اينجا مى آوريم و آن اينكه عمده دليل در

شرط قدرت همان اجماع است، چنان كه مى فرمايد: «و بالجملة إن تمّ الاجماع، و الا فالوجوه المذكورة لا تثبت المدعى بنحو الاطلاق». «2»

______________________________

(1). سيد محمد بن على موسوى عاملى، همان، ج 3، ص 203.

(2). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 426

شرط حالى و استقبالى در شرط صفت

مرحوم شيخ انصارى (ره) بين شرط حالى و استقبالى فرق گذاشته است، بدين صورت كه در شرط حالى، ما شرط وجود صفتى را الان در مبيع مى نماييم در حالى كه علم به وجود آن نداريم. در اينجا ما علم به تحقّق شرط نداريم، بنا را بر تحقّق شرط گذاشته ايم و فرض كرده ايم مثلا در شرط حامله بودن حيوان، اين حيوانى كه الان خريدارى مى شود حامله باشد، هر چند الان نمى دانم كه آيا اين حيوان حامله هست يا خير؟ ولى بنا را، بر وصف حمل گذاشته ايم. در واقع، وصف براى حيوان شده، كه با اين تعيين وصف غرر از بين مى رود. لذا چنانچه معلوم شد حيوان داراى وصف خاص نبوده براى مشروط له خيار ايجاد مى شود ولى در شرط استقبالى ما بنا را بر تحقق شرط گذاشته ايم بلكه شرط چيزى را در آينده كرده ايم كه معلوم نيست محقق گردد يا خير و طرفين در معامله نيز بنا را بر تحقق وصف خاصى نگذاشته اند.

لذا معامله غررى مى شود كه در نتيجه شرط باطل مى گردد. «1»

اجماع در شرط استقبالى و اشكال بر آن

در مورد شرط صفت بايد اين شروط، از شروط حالى باشند نه استقبالى يعنى بايد مبيع به گونه اى باشد كه الان داراى آن وصف باشد. شيخ انصارى (ره) در اين مورد ادعاى اجماع كرده است، لكن از مرحوم شيخ طوسى (ره) نقل خلاف شده، و آن اينكه ايشان مى فرمايند اگر شرط، از شروط استقبالى باشد چنانچه شرط در آينده محقق شد، در نتيجه عقد لازم مى باشد و اما چنانچه شرط محقق نباشد، عقد جايز

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 6.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 427

است. در واقع

در صورت اشتراط امر مجهول التحقق، عقد را متزلزل مى داند، در حالى كه اجماع بر خلاف آن واقع شده است. «1»

توجيه نظر شيخ طوسى (ره)

ممكن است بتوان نظر شيخ طوسى در مسألۀ حامله بودن چهارپا را اينگونه توجيه كرد كه منظور از شرط حامله بودن چهارپا در آينده آن است كه چهارپا الان داراى يك خصوصيتى است كه در آينده حامله مى شود. در اين صورت چنانچه در آينده حامله نشد از باب تخلّف شرط، خيار فسخ براى او ايجاد مى شود لذا تصور خلاف اجماع بدين گونه از بين مى رود. «2»

شقوق قدرت

قدرت نداشتن بر انجام شرط بر دو گونه است، گاهى به هيچ وجه براى انجام شرط قدرت ندارد، مثل اينكه شارط، شرط مى كند كه در فلان شهر حيوان وضع حمل نمايد و گاه شخص بر انجام شرط مستقل نيست يعنى بر انجام بعضى از امور شرط تواناست لكن نسبت به بعض ديگر ناتوان بوده و انجام عمل فوق خارج از توان وى بوده است، مثل آنجايى كه فروشنده شرط مى كند كه من فلان شى ء را در صورتى به تو مى فروشم كه تو آن را به زيد بفروشى، در اينجا، انجام يك قسمت از شرط، يعنى ايجاب، به دست ماست لكن قبول به دست ما نيست زيرا قبول آن در صورتى

______________________________

(1). همان.

(2). سيد محمد جواد حسينى عاملى، همان، ج 4، ص 734.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 428

است كه زيد خواهان خريد آن شى ء باشد، در نتيجه چنانچه خريدار متمايل به خريد آن شى ء نباشد در واقع انجام بخشى از عقد كه همان قبول باشد، غير مقدور خواهد بود. لذا در چنين مواردى چنانچه فقط شرط ايجاب نمايد اين چنين عقدى صحيح است. چرا كه قسم اول يعنى ايجاب در تحت قدرت ما بوده لكن اگر قصد

اشتراك مركب از ايجاب و قبول نمايد و هر دو را قصد نموده باشد اين چنين عقدى صحيح نخواهد بود زيرا كه، شرط بر چيزى واقع شده كه قدرت بر انجام آن نيست. «1»

كفايت ظن در قدرت

ظاهرا ظن به داشتن قدرت در صحت شرط كافى است زيرا كه با بودن ظن به قدرت، دليلى براى غرر باقى نمى ماند. حال اگر پس از ظن به وجود قدرت، قراردادى بين طرفين معامله واقع شد، بدين مبنى كه فروشنده در ضمن فروش خانه ملتزم به دادن چيزى به همراه خانه به مشترى شد يعنى مشترى خريد خانه را مشروط به دادن آن شى ء به صورت مجّانى نموده، آنگاه پس از معاملۀ خانه معلوم شد كه آن شى ء قبل از معامله از بين رفته بود، شرط مزبور در اثر عدم قدرت بر تسليم، باطل است ولى معامله نسبت به خانه صحيح است و مشروط له مى تواند آن را فسخ نمايد زيرا او با انعقاد معامله، با پيوست شرطى كه ضمن آن شده موافقت نموده و در ثمنى كه پرداخته، شرط را نيز ملحوظ داشته است و چون كشف شد كه انجام شرط غير مقدور بوده به ناچار براى جبران

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ص 6- 7.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 429

خسارت به مشروط له حق داده شده كه معاملۀ اصلى را همان قسم قبول يا فسخ نمايد، و نمى تواند نسبت به بطلان شرط از ثمن تقسيط كند زيرا شرط اگر چه معنا مورد معامله است ولى در معامله سهمى از ثمن در مقابل آن قرار داده نشده است.

حكم معامله در صورت عروض عدم قدرت پس از عقد

اگر شرط در حين عقد مقدور بوده لكن بعدا در أثر امر خارجى غير مقدور شد چنانچه در مثال فروش خانه، آن شى ء شرط شده مثلا طوطى باشد و آن طوطى هم در هنگام عقد موجود بوده ولى پس از يك روز از

انعقاد قرارداد از قفس پريده، در اينجا به مانند صورت گذشته، حق فسخ براى مشروط له باقى است، منتهى در صورتى كه عدم قدرت بر انجام شرط مستند به فعل خود مشروط له نباشد. لذا اگر در فرض مذكور طوطى را خود مشروط له رها كرده باشد، از آن رو كه خود وى باعث اضرار گشته حق فسخ نخواهد داشت. «1» در قانون مدنى آمده است:

اگر بعد از عقد، انجام شرط ممتنع شود يا معلوم گردد كه حين العقد ممتنع بوده است كسى كه شرط بر نفع او شده است اختيار فسخ معامله را خواهد داشت مگر اينكه امتناع مستند به فعل مشروط له باشد. «2»

______________________________

(1). سيد حسن امامى، همان، ج 1، ص 276.

(2). قانون مدنى، 240.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 430

3- غرض عقلايى داشته باشد.
اشاره

سومين شرط از شروط صحت، داشتن غرض عقلايى است. بدين معنى كه شرط بايد از شروطى باشد كه در نزد عقلا ارزشمند و مفيد بوده است، اگر چه اين شرط باعث افزايش مالى نگردد يا اينكه در مقابل اين شرط مالى قرار نگيرد. براى نمونه مى توان شرط روشن كردن چراغ در روز روشن جهت مطالعه و يا وزن كردن با ترازوى خاصى، در حالى كه هيچ فرقى بين ترازوها به جهت وزن كردن اين كالا نيست را مثال زد. اينگونه شروط، شروط باطلى هستند كه هيچ غرض عقلايى بر آن مترتب نيست. لذا با كشف بطلان شرط مشروط له مى تواند براى جبران خسارت وارده معامله را فسخ نمايد. «1»

داشتن غرض عقلايى بدان معنى نيست كه حتما اين شرط باعث افزايش مالى مبيع شود و يا اينكه در مقابل اين شرط،

مالى قرار گيرد. چرا كه ثمن در مقابل شرط قرار نگرفته، و مقصود بالذات هم شرط نيست اگر چه اين شرط عموما در قيمت و افزايش ارزش مالى مثمن بى تأثير نيست ولى شرط فوق حتى باعث افزايش مالى مثمن هم نمى شد، باز منافات با غرض عقلايى داشتن نمى شد. در اين مورد آورده است: «الثالث أن يكون مما فيه غرض معتدّ به عند العقلاء و لو لم يوجب زيادة فى المالية و لم يجعل بازائه المال أيضا فانّ الشرط على أى حال لا يقع بأزائه الثمن و لا يقصد فى العقد أصالة فلا يلزم أن يكون له المالية و هذا بخلاف باب الاجارة فان

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 227؛ ميرزا فتاح شهيد تبريزى، هداية الطالب الى اسرار المكاسب، انتشارات كتابخانۀ آيت اللّه مرعشى نجفى، قم: چاپخانۀ بهمن، 1407، ص 566.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 431

تمام الغرض هناك انتقال المنفعة فلا بدّ أن تكون لها مالية و تكون عائدة الى المستأجر بازاء ثمنه و لذا لا يصح اجارة العبادات الغير القابلة للنيابة».

اشكال بر غرض عقلايى

ممكن است اين سؤال مطرح شود كه آيا داشتن غرض عقلايى در شروط، شرط حتمى و ضرورى است؛ به طورى كه اگر كسى شرطى نمود كه به نظر آمد كه داراى هيچ گونه غرض و هدف عقلايى نيست آيا اينگونه شرطى باطل است و براى مشروط عليه هيچ گونه التزامى نمى آورد؟

در اين مورد سيدنا الاستاذ حضرت امام و بعضى ديگر از بزرگان اشكال گرفته و نظر ديگرى داده اند. چنان كه آن حضرت مى فرمايد:

و أمّا ما أفادوا فى المراد بهذا الشرط من كونه ذا فائدة معتد بها

عند العقلاء بمعنى ان الملتزم لا بدو أن يكون ذا فائدة عقلائية و إلّا يقع باطلا ففيه تأمل و اشكال. «1»

اينكه گفته اند كه بايد داراى فايدۀ قابل توجه در نزد عقلا باشد، بدين معنى است كه اگر ملتزم داراى فايده عقلايى نبود اينگونه شرطى باطل است. اين حرف جاى تأمل بوده و بر آن اشكال وارد است.

براى اينكه چه بسا شرط به معناى مصدرى (الزام كردن) به واسطۀ خيارى كه در صورت تخلف شرط ايجاد مى شود داراى فايدۀ عقلايى باشد، بدون اينكه براى

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، ص 151.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 432

شرطكننده فايدۀ ديگرى داشته باشد يا در شرط فروش كالا به همان قيمتى كه خريدارى كرده، يا شرط اوصاف حاليه اى كه هيچ فايده اى جز ايجاد خيار، به واسطۀ تخلف وصف ندارد، اينگونه شروط از شروطى است كه داراى فايده است و بى ارزش و لغو نيست؛ لكن فايدۀ آنها همان خيار تخلف وصف و شرط است. چنان كه مى فرمايد:

فانه ربما يكون الشرط بالمعنى المصدرى عقلائيا، لاجل ترتب الخيار على تخلفه من غير أن يكون فى البين فائدة اخرى للشارط، كاشتراط بيعه بالقيمة التى اشتراه، بل اشتراط الاوصاف الحالية مما لا فائدة له إلّا الخيار عند التخلّف، فان أمرها دائر بين الوجود و العدم، و لا يترتب على الشرط شى ء سوى الخيار، ففى مثلها لا يعد الاشتراط لغوا و ملغا عرفا، بل يصحّ و يترتّب عليه الخيار عند التخلّف و هو أمر عقلايى و لا يقاس المقام بالبيع حيث لا يكون ماهيته إلّا التبادل و لا يترتب عليه أثر عقلايى آخر. «1»

و در پايان سيدنا الاستاذ (قدس سره) مى فرمايند

كه چيزى كه داراى فايده نيست يا به نحوى است كه اصلا شرط كردن آن لغو و بيهوده و عبث است در اين صورت، شكى نيست كه اينگونه شروط، صحيح نيستند و نبايد در عقود آورده شوند يا اينكه داراى فايده هستند ولى عموم عقلا در معاملاتشان به اينگونه فوايد توجهى نمى كنند و آن را ارزشمند نمى دانند، در مورد اينگونه موارد اگر قائل به بطلان آنها باشيم، صحيح نيست. براى اينكه ثبوت خيار در صورت تخلّف شرط از فوائد عقلايى است

______________________________

(1). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 433

و صحيح نيست كه خيار تخلف را مختص شروطى بدانيم كه داراى فايده هست لذا حتى آن شروطى كه از ديدگاه عقلا داراى منفعت و فايده آن چنانى نيست باز داراى فايده هست مثل همين خيار تخلف، لذا تعبير غرض عقلايى بدان گونه كه در اول بحث آمده، صحيح نيست.

(و بالجملة) ما لا فائدة له إمّا أن يكون بنحو يكون الاشتراط به عبثا و لغوا، فلا اشكال فيه، و إمّا أن يكون له فائدة لا يعتنى بها العقلاء فى معاملاتهم، فبطلانه هاهنا ممنوع، لان ثبوت الخيار عند التخلف من الفوائد العقلائية و اختصاص خيار التخلف بالشرط الذي له فائدة معتد بها ممنوع. «1»

اشكالى ديگر

بعضى از اساتيد ما در واقع همين فرمايش حضرت امام (س) را با بيانى ديگر فرموده اند و ايشان اصولا منكر لزوم عقلايى بودن أغراض در شروط شدند و بيان داشتند صرف داشتن غرض شخصى براى شارط (شرطكننده) كافى است. لذا چنانچه تخلف از شرط نمود براى او خيار تخلف از شرط پيش مى آيد و مؤيد نظر خويش را هم، نذر و قسم

به انجام كارى كه براى شرطكننده غرض و هدفى را در بر داشته بيان مى دارند و معتقدند كسى كه نذر مى كند كه كارى را انجام دهد. براى شخص شرطكننده هدف و فايده اى در نظر هست لكن ممكن است از ديدگاه ديگران اين

______________________________

(1). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 434

غرض، غرض معقولى نباشد و يا اساسا غرض نباشد پس ملاك در غرض داشتن، غرض شخصى است نه غرض نوع عقلاى ايشان مى فرمايند:

و لكن لا دليل على اعتبار وجود الاغراض العقلائية فى الشروط أصلا. بل يصحّ اشتراط ما تعلق به الغرض الشخصى للشارط، فاذا تخلّف ثبت له الخيار و مؤيد ذلك، بل يدلّ عليه انه قد يتعلق الحلف و النذر بالفعل الذي يتعلق به غرض شخصى لا نوعى، فهل يتوهم أحد بطلان ذلك فنفرض المقام أيضا كذلك فيمكن أن يكون غرض الشارط ايقاع المشروط عليه فى العقوبة و نحو ذلك من الاغراض الشخصية. «1»

اغراض دنيوى يا اخروى

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 2، ص: 434

بحثى مطرح است كه آيا اغراض دنيوى مقدم بر اغراض اخروى است يا اينكه قضيه بر عكس است و در اين مورد مثالى در كتب فقهى مطرح شده مبنى بر اينكه اگر در خريد عبد، مشترى شرط كفر كند؛ يعنى بدين صورت كه مشترى در صورتى عبد را از بايع مى خرد كه عبد كافر باشد حال اين شرط، شرط صحيحى است يا اينكه لغو و بيهوده است؟ در اين مورد دو قول مطرح است مرحوم علامه در تذكرة مى فرمايد كه اين

شرط، شرط صحيحى است چرا كه داراى غرض و فايده است و فايدۀ آن در اين است كه عبد كافر را هم مى توان به مسلمان و هم به كافر ديگرى فروخت در

______________________________

(1). أبو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 311.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 435

حالى كه عبد مسلمان را فقط به مسلمان مى توان فروخت لذا فايدۀ كافر بيشتر است و همچنين كافر به علت عدم اعتقادش زمانى را بابت عبادات و طاعات مصروف نمى دارد. در حالى كه مسلمان اينگونه نيست. در نتيجه كافر بيشتر در خدمت بوده و ساعات و أوقات بيشترى نسبت به مسلمان در انجام كارها و تكاليف دارد.

شهيد اول (قدس سره) مى فرمايد:

و لو اشترط الكفر فظهر مسلما قال الشيخ لا خيار له لان الاسلام يعلو و لا يعلى عليه و قال ابن ادريس و الفاضل له الخيار للمخالفة و لانه يصح بيعه على الكافر و لا يستغرق وقته فى الخدمة و الصحيح الاول كما قاله الشيخ و الاغراض الدنيوية لا تعارض الاخروية. «1»

و به همين دليل صاحب هداية الطالب نظر شيخ را مى پسندد و مى فرمايد:

«و الصحيح الاول كما قاله الشيخ و الاغراض الدنيوية لا تعارض الاخروية». «2»

در بيانات بعضى از اساتيد ما آمده است كه ايشان قائل به صحت شرط كفر در جريان خريد عبد هستند. دليل ايشان اين است كه در جريان خريد عبد كافر، غرض دنيوى هست در حالى كه ما در جاهايى كه صرفا خيار فسخ هم بود شرط را صحيح مى دانستيم در حالى كه در اينجا اغراض مادى هست و علاوه بر آن غرض بزرگ ديگرى نيز در اين خريد وجود دارد و آن

اينكه چه بسا با همين خريد، عبد و بنده

______________________________

(1). ابو عبد اللّه محمد بن مكى عاملى، دروس الشرعية، ص 343.

(2). ميرزا فتاح شهيدى تبريزى، هداية الطالب الى اسرار المكاسب، ص 564.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 436

به اسلام هدايت يابد و مى دانيم كه هدايت افراد مهمترين و برترين اغراض و مقاصد است چنان كه در روايت آمده كه هدايت يك نفر برتر است از اينكه زمين مملو از طلا و جواهرات باشد. آنگاه به جوابگويى از اشكال وارده پرداخته و گفتند اينكه به دليل آيۀ مباركۀ «الإسلام يعلو و لا يعلى عليه» خريد كافر را صحيح نمى دانند اين استدلال صحيح نيست چرا كه جاى بحث آن در اينجا نيست زيرا اگر اين استدلال در اينجا درست بود پس بايد معتقد مى بودند كه خريد هيچ كافرى توسط هيچ مسلمانى تا زمانى كه بندۀ مسلمانى وجود دارد، صحيح نيست در حالى كه اينگونه بيان نداشته اند.

و اما دليل دوم آنها كه گفته اند اغراض دنيوى نمى تواند با اهداف و اغراض اخروى تعارض كند اين حرف هم صحيح نيست براى اينكه اينجا اصلا هدف اخروى نيست بلكه بحث سر معامله است كه از اهداف دنيوى است البته اگر چه در طى اغراض دنيوى اغراض اخروى هست ولى اغلب معاملات براى اغراض دنيوى است، ايشان مى فرمايند:

و لكن الظاهر هو الوجه الاول فانه مع قطع النظر عن الاغراض المذكورة التى أغراض عقلائية حكمنا بصحة الشروط لا يتعلق بها غرض عقلايى و كيف مع الاغراض المذكورة على إن اشترى العبد لاجل هدايته من أهم الاغراض العقلائية فانه ورد ان هداية شخص خير من ملا الارض ذهبا أما ذكره من أن

الاسلام يعلو و لا يعلى عليه. فانّه أجنبى عن المقام و الّا فلا بد فى الحكم بانه لا يصحّ شراء المسلم الكافر مع وجود العبد المؤمن لان الاسلام يعلو و لا يعلى عليه و أما ما ذكر من عدم تعارض الغرض الدنيوى

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 437

مع الغرض الاخروى فانه ليس هنا غرض اخروى حتّى يقع التعارض بينهما و يرجّح الثانى: فان المعاملات أغلبها للاغراض الدنيوية و ان كان فى طيها أغراض اخروية أيضا. «1»

حكم شرطى كه غرض در آن مشكوك است.

در مواردى كه نمى دانيم آيا اين شرط داراى اغراض هست يا نه؟ و يا اينكه اين اغراض، اغراض صحيحى هستند يا خير؟ آن شرط را حمل بر غرض صحيح مى كنيم. شيخ انصارى (ره) در اين باره مى فرمايند: «لو شك فى متعلق غرض صحيح به حمل عليه». «2»

اگر شك در تعرض غرض صحيح به شرط شود، حمل بر غرض صحيح مى گردد. از جمله اين اغراض مشكوك شرطى است كه شيخ انصارى در كتاب شريف مكاسب آن را نقل مى كنند و شرط مى كند كه مرد به جز هريسه (حليم) چيز ديگرى نخورد و لباسى به جز خز نپوشد در اينگونه موارد كه غرض مشكوك است و نمى دانيم كه آيا اين شرط داراى غرض و هدف صحيحى است يا خير؟ اصل اصالة الصحة جارى نموده و مى گوييم شرط داراى غرض صحيح بوده است.

و كيف كان حيث ان المدار على كون الغرض معتدا به عند العقلاء فربما يشكّ فى بعض مصاديقه مثل اشتراط كون العبد

______________________________

(1). ابو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 311.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 8.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 438

كافرا

و جاهلا بالعبادات أو ألا كلّ لاشياء مخصوصة و الضّابط عدم اللغوية على وجه يوجب ثبوت حق للمشروط له على الشارط. «1»

4- مخالف كتاب و سنّت نباشد
اشاره

از شروط صحت شرط آن است كه شرط نبايد مخالف كتاب و سنّت باشد. بدين صورت كه شخص ملتزم به امرى نشود كه آن امر مخالف با آنچه كه در كتاب و سنّت ثابت است، باشد. حاصل آنكه حكمى در كتاب و سنّت ثابت و يقينى است لكن شخص بر خلاف آن حكم، شرط مى نمايد خواه اين حكم تكليفى باشد يا وضعى. مثلا مرد شرط مى كند كه بيگانه و اجنبى از او ارث ببرد يا عكس آن كسانى كه شرعا از او ارث مى برند، محروم از ارث باشند و همچنين در كتاب و سنّت است كه: «الطلاق بيد من اخذ بالساق» طلاق در دست مرد است لكن على رغم اين حكم الهى شرط مى كند كه امر طلاق به دست زن باشد و همچنين از جملۀ موارد شرط مخالف با كتاب و سنّت اين است كه مردم بر اموالشان مسلط و صاحب اختيارند.

«الناس مسلّطون على اموالهم» ولى با اين حال در عقد شرط مى كند كه فرد بر بعضى از اموال خويش صاحب اختيار نباشد و يا شرطى مخالف با آيۀ صريح قرآن مى كند و آن اينكه شراب حرام نباشد در حالى كه حرمت آن در شرع مقدس، مسلّم و محقق است و يا نگاه به زوجه و همسر خويش را كه شرع حلال كرده بر خود حرام

______________________________

(1). موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 103.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 439

مى كند. اينگونه شروط از جملۀ شروط مخالف با كتاب خدا و

سنّت هستند كه الزام و التزام به چنين شروطى صحيح نبوده و باطل است. «1»

دليل بطلان شروط مخالف كتاب و سنّت

الف) روايات

1- عبد اللّه بن سنان عن ابى عبد اللّه (ع) قال: سمعته يقول: من اشترط شرطا مخالفا لكتاب اللّه فلا يجوز له و لا يجوز على الذي اشترط عليه المسلمون عند شروطهم فيما وافق كتاب اللّه عز و جل. «2» عبد اللّه بن سنان از امام صادق (ع) نقل مى كند كه امام فرمودند: شنيدم كه مى فرمود: كسى كه شرطى مخالف با كتاب خدا كند، بر او و بر كسى كه شرط بر عليه او شده وفا به شرط جايز نيست. مسلمانان در آن شروطى كه موافق با كتاب خداست ملتزم و متعهد مى باشند.

2- عن اسحاق بن عمّار عن جعفر عن أبيه:

إنّ على بن أبي طالب كان يقول: من شرط لامرأته شرطا فليف لها به فان المسلمين عند شروطهم إلّا شرطا حرّم حلالا أو أحلّ حراما. «3»

______________________________

(1). ملا احمد نراقى، عوائد الايام فى بيان الاحكام و مهمات مسائل الحلال و الحرام، ص 47؛ سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 227؛ شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 8.

(2). حر عاملى، همان، ج 12، ص 353؛ كلينى، فروع كافى، ج 5، كتاب المعيشه، ص 169.

(3). حر عاملى، همان، ج 12، كتاب التجاره، ابواب الخيار، ص 353.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 440

اسحاق بن عمار از امام جعفر صادق (ع) و ايشان از پدر بزرگوارشان امام محمد باقر (ع) نقل مى كند كه فرمودند: حضرت على (ع) مى فرمود: كسى كه به نفع زنش شرطى نمود پس بايد به آن شرط نسبت به زنش وفا نمايد چرا كه مسلمانان ملتزم

به شرطى هستند كه مى نمايند، مگر اينكه آن شرط، شرطى باشد كه حلالى را حرام و يا حرامى را حلا كند كه در اين صورت وفا به آن واجب نيست.

3- عبد اللّه بن سنان عن ابى عبد اللّه (ع) قال: «المسلمون عند شروطهم، إلّا كل شرط خالف كتاب اللّه عزّ و جلّ فلا يجوز». عبد اللّه بن سنان از امام صادق (ع) روايت مى كند كه امام فرمود: مسلمانان ملتزم به شرطشان مى باشند مگر آن شرطى كه با كتاب خدا مخالفت داشته باشد كه در اين صورت التزام به آن جايز نيست.

4- عبد اللّه بن سنان عن ابى عبد اللّه (ع) فى رجل قال لامرأته إن نكحت عليك او تسرّيت فهى طالق قال:

ليس ذلك شى ء إنّ رسول اللّه (ص) قال: من اشترط شرطا سوى كتاب اللّه عز و جل فلا يجوز ذلك له و لا عليه. «1»

عبد اللّه بن سنان از امام صادق (ع) در مورد مردى روايت مى كند كه به زنش گفت: اگر بر تو زنى يا كنيزى گرفتم، آن زن مطلقه باشد. امام فرمود: اين چيزى نيست (اين شرط لازم الوفاء نيست) چرا كه پيامبر گرامى اكرم (ص) فرمود: كسى كه شرطى خارج از كتاب خدا كند اين شرط چه به نفع او يا عليه او باشد، جايز نيست.

5- عن على (ع): انه قال:

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، كتاب النكاح، ج 2، باب المهور، ص 219.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 441

أرادت عائشة أن تشترى بريرة فاشترط مواليها عليها ولاها، فاشترتها منهم على ذلك الشرط فبلغ ذلك رسول اللّه (ص)، فصعد المنبر فحمد اللّه و أثنى عليه، ثم قال ما بال قوم

يشترطون شروطا ليست فى كتاب اللّه، يبيع الرقبة و يشترط الولاء، و الولاء لمن أعتق، و شرط اللّه آكد، و كل شرط خالف كتاب اللّه فهو ردّ. «1»

على (ع) فرمود: عايشه خواست بريره را خريدارى نمايد صاحبان بريره شرط ولاء بريره را بر عايشه نمودند. عايشه با پذيرش اين شرط بريره را از آنها خريدارى نمود.

اين مطلب به رسول گرامى اكرم (ص) رسيد. ايشان بالاى منبر رفتند و حمد و ثناى خدا را نموده و فرمودند: چه شده است كه قومى شروطى مى كنند كه در كتاب خدا نيست و بنده را مى فروشند و شرط ولاء مى كنند در حالى كه ولاء از آن كسى است كه آن را آزاد كند و شرط و حكم خداوند مؤكدتر از شرط بندگان خداست و هر شرطى كه با كتاب خدا مخالفت كند، آن شرط مردود است.

6- عبد اللّه بن سنان قال:

سألت أبا عبد اللّه (ع) عن الشرط فى الإماء لا تباع و لا توهب قال يجوز ذلك غير الميراث فانّها تورث لان كلّ شرط خالف كتاب اللّه باطل. «2»

______________________________

(1). ميرزا حسين نورى طبرسى، مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج 13، كتاب التجاره، ابواب الخيار، ص 30؛ تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 247، ح 935.

(2). حر عاملى، همان، ج 12، ص 353.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 442

عبد اللّه بن سنان گفت از امام صادق (ع) سؤال كردم راجع به شرط در مورد كنيزها كه فروخته نشود و هبه نيز داده نشود، امام صادق (ع) فرمودند: بجز ميراث، اين شرط جايز است و كنيزها به ارث برده مى شوند. براى اينكه هر شرطى كه مخالفت با كتاب خداى

عز و جل كند، آن شرط باطل است.

7- عن جعفر بن محمد (ع):

من باع جارية فشرط أن لا تباع و لا توهب و لا تورث فانه يجوز كلّه إلّا الميراث و كلّ شرط خالف كتاب اللّه فهو رد الى كتاب اللّه و من اشترى جارية على أن تعتق أو تتخذ أم ولد فذلك جائز و الشرط فيه لازم. «1»

امام صادق (ع) فرمود: كسى كه كنيزى را فروخت و شرط كرد كه كنيز نه فروخته شود و نه به ديگرى بخشيده شود و نه اينكه ميراث واقع گردد، همۀ اين شروط بجز ميراث قبول است و هر شرطى كه مخالف كتاب خدا باشد آن شرط به كتاب برگردانده مى شود. كسى كه كنيزى را خريده مشروط بر اينكه آزاد شود و يا اينكه به عنوان أم ولد انتخاب گردد. اين عمل جايز است و شرط لازم الوفاء مى باشد.

8- عن جعفر بن محمد إنّه قال:

من شرط ما يكره فالبيع جائز و الشرط باطل، و كل شرط لا يحرّم حلالا و لا يحلل حراما فهو جائز. «2»

______________________________

(1). ميرزا حسين نورى طبرسى، مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج 13، ص 300؛ تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 54، ح 144.

(2). همان، ص 301؛ همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 443

از امام صادق (ع) روايت شده كه ايشان فرمودند: كسى كه شرطى كند كه اجبار و اكراه باشد؛ اينگونه معامله اى جايز است ولى شرط باطل است و هر شرطى كه حلالى را حرام نكند و يا حرامى را حلال نسازد، پس آن شرط جايز است.

9- عن جعفر بن محمد إنه قال:

من تزوّج امرأة و شرط المقام بها فى أهلها

أو بلد معلوم، فذلك جائز لها و الشرط جائز بين المسلمين ما لم يحل حراما أو يحرم حلالا. «1»

امام صادق (ع) فرمودند: كسى كه زنى را به ازدواج خويش درآورد و شرط اقامت زن را در بين بستگان و يا شهر معلوم كند؛ اين شرط براى هر دو نفر جايز است و شرط در بين مسلمانان تا زمانى كه حرامى را حلال و يا حلالى را حرام ننمايد، جايز است.

روايت در اين باب فراوان است به طورى كه شيخ انصارى (ره) و مرحوم والد (ره) در اين مورد ادعاى تواتر معنوى كرده اند. شيخ (ره) مى فرمايد: «فنقول إنّ الاخبار فى هذا المعنى مستفيضة بل متواترة معنى». «2» و بازآمده است:

و الدليل عليه الأخبار المتضافرة بين ما هو مضمونه بطلان الشرط المخالف للكتاب أو بطلان ما ليس فى كتاب اللّه أو ما كان سوى كتاب أو ما كان ممّا حرّم حلالا أو أحلّ حراما. 1

______________________________

(1). همان، ص 229؛ حديث 854.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 8.

(3) 1. موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 103.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 444

ب) اجماع

بر بطلان شرط مخالف كتاب و سنّت نقل اجماع شده است. «2»

منظور از كتاب چيست؟

در اين مورد دو قول وارد شده است: قول اول: منظور از كتاب قرآن مجيد است. «3»

قول دوم: منظور از كتاب مجموع احكامى است كه خداوند تبارك و تعالى بر بندگانش واجب كرده است؛ هر چند اين احكام به زبان رسول گرامى (ص) اعلام شده باشد. «4» مرحوم شيخ انصارى (ره) مى فرمايد:

ثم إنّ الظاهر إن المراد بكتاب اللّه هو ما كتب اللّه على عباده من أحكام الدين و أن بيّنه على لسان فاشتراط ولاء المملوك لبائعه إنما جعل فى النبوى مخالفا لكتاب اللّه بهذا المعنى، لكن ظاهر النبوى و إحدى صحيحى ابن سنان اشتراط موافقة كتاب اللّه فى صحة الشرط و أن ما ليس فيه أو لا يوافقه فهو باطل … «5»

در كتاب مدارك الاحكام آمده است:

______________________________

(2). ملا احمد نراقى، همان، ص 46.

(3). زين العابدين، ذو المجدين، فقه و تجارت، ص 180.

(4). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 228؛ شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 9؛ ملا احمد نراقى، همان، ص 47؛ أبو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 312.

(5). مرتضى انصارى، همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 445

و لعلّ المراد من كتاب اللّه ما كتب اللّه على عباده من أحكام الدين و أن بيّنه على لسان نبيّه. «1»

دليل قائلين به قول اول

اين گروه دليل كه براى نظر خويش اقامه مى كنند، همان لزوم اتباع از ظهور لفظ است و مى گويند لفظ كتاب ظهور در همان قرآن مجيد دارد.

دليل قائلين به قول دوم

روايت بريره است كه در آنجا نقل شده كه پيامبر اكرم (ص) ولايت تابع بر مملوك را باطل دانست و فرمود:

«الولاء لمن أعتق» بعد فرموده اند كه چه شده گروهى از افراد شروطى را در عقد مى كنند كه در كتاب نيست. حال، اگر منظور از كتاب قرآن بود؛ بايد فرمايش پيامبر (ص) در قرآن مى بود در حالى كه در قرآن لفظ الولاء لمن أعتق نيست. «2»

اشكال بر دليل اول

1- اين اشكال كه از طرف قائلين به نظريۀ اول مطرح شده عبارت از خدشه بر روايت بريره است. آنها گفته اند استدلال بر روايت وارده در مورد بريره براى توضيح نظر دوم صحيح نيست به جهت اينكه مضمون روايت اين است كه شرط ولاء براى بايع در قرآن نيست و اين درست و صحيح است و اگر گفته شود مراد و مستفاد از

______________________________

(1). سيد محمد بن على موسوى عاملى، همان، ج 3، ص 204.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 446

روايت، اين است كه اين شرط مخالف با قرآن است، جواب آن است كه به مقتضاى «لٰا رَطْبٍ وَ لٰا يٰابِسٍ إِلّٰا فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ» «1»، قرآن متضمن حكم ولاء عتق مى باشد. اگر چه فهم ما از ادراك آن قاصر است و نبى اكرم (ص) عالم بر آن بوده است و به مقتضاى علم خود در اين قضيه حكم كرده است.

در جواب بايد گفت ما منكر وجود حقايق بى شمار در قرآن نيستيم لكن فهم آن براى همه، مقدور نيست چرا كه در بيان خود أئمۀ اطهار آمده «و خالف السنة» و يا «ذلك السنة» پس معلوم مى شود كه بسيارى از احكام را از سنّت

بايد گرفت چرا كه ائمۀ اطهار (ع) مفسر و مبيّن بسيارى از احكامى هستند كه به طور اجمال در قرآن ذكر شده و اساسا اينكه همۀ مسائل در قرآن بدين شكل نيست كه با جزئيات ذكر شود و اگر چنين بود گفته خليفۀ دوم مبنى بر حسبنا كتاب اللّه بايد درست مى بود. لذا بايد گفت كه منظور از كتاب اعم از قرآن و غير قرآن است.

2- دليل دوم اين است كه در بعضى از روايات لفظ سنّت هم آمده است پس در نتيجه اين مطلب دليل بر اين است كه منظور از كتاب آنچه كه در نزد الهى مكتوب است، مى باشد.

3- مناسبت بين حكم و موضوع اقتضاى تعليم را دارد. چنان كه بعضى از اساتيد ما فرموده است:

إنّ مناسبة الحكم و الموضوع تقتضى التعميم، حيث أنّه لا خصوصية فى عدم نفوذ الشرط المخالف بين ان يكون مخالفا للقرآن أو الحكم الشارع

______________________________

(1). انعام: 59.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 447

و إن لم يكن مذكورا فى القرآن. إذ لا فرق بين احكام الشرع و افراد احكامه، فلا خصوصية للمخالة مع القرآن حتى لا يكون نافذا و أما مخالف السنة فيكون نافذا، بل جميع احكام الشارع على نسق واحد سواء كان مذكورا فى القرآن او غيره … «1»

4- مخالف قرآن اعم است از اينكه مخالف حكمى كه در قرآن آمده است يا عموم قرآن و احكام آن، و بديهى است كه به واسطۀ آيۀ مباركۀ «وَ مٰا آتٰاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» «2» امر به اطاعت از همۀ احكام شرعيه شده و بديهى است كه شرط موافق با كتاب عبارت است از

هر شرطى كه با حكم شارع موافق بوده است، چنانكه مى فرمايد:

إن مخالفة القرآن أعم من أن يكون مخالفا لحكم مذكور فى القرآن أو لعموم القرآن و أحكامه، و من الواضح ان جميع الاحكام الشرعية قد أمر فى القرآن بالاطاعة بها، و الاتيان بها مقتضى قوله «وَ مٰا آتٰاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» و من الواضح ان شرط ما يكون مخالفا الشرع من أىّ حكم مخالفا للقرآن كما هو واضح، فالمراد من الموافق مما يكون موافقا لحكم الشرع و لو كان مستفادا من القواعد أو كان ثابتا بالاصل الذي دلّ عليه عموم حديث الرفع او غير ذلك. «3»

______________________________

(1). ابو القاسم خويى، همان، ج 7، ص 314.

(2). حشر: 7.

(3). همان.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 448

آيا موافقت شرط است يا عدم مخالفت؟

مقتضاى بعضى از روايات اعتبار شرط موافقت با كتاب است مانند صحيحۀ عبد اللّه بن سنان كه از امام صادق (ع) نقل كرد كه امام فرمود:

من اشترط شرطا مخالفا لكتاب اللّه فلا يجوز له و لا يجوز على الذي اشترط عليه و المسلمون عند شروطهم فيما وافق كتاب اللّه عز و جل. «1»

در بعضى از روايات هم لفظ سوى كتاب اللّه آمده است. مثل صحيحۀ حلبى از امام صادق (ع) كه از امام در مورد مردى كه به زنش گفته بود: «إن نكحت عليك أو تسرّيت فهى طالق» سؤال شد امام فرمودند: إن رسول اللّه (ص) قال: من شرط لامرأته شرطا سوى كتاب اللّه تعالى لم يجز ذلك عليه و لا له. «2» مقتضاى بعضى ديگر از روايات آن است كه شرط بطلان شروط را مخالفت دانسته است مانند صحيحۀ عبد اللّه بن سنان از امام

صادق (ع) كه فرمود: «المسلمون عند شروطهم الّا كل شرط خالف كتاب اللّه عز و جل فلا يجوز». «3»

قبل از ورود به بحث و بيان ملاك اصلى در مسألۀ فوق بايد گفت مقتضاى أخبارى كه دلالت بر بطلان شروط مخالف كتاب مى كند اين است كه مخالفت با كتاب مانع از صحت شرط است و همچنين اينكه بطلان شرط فوق به واسطۀ

______________________________

(1). كلينى، فروع كافى، ج 5، ص 169؛ حر عاملى، همان، ج 12، ص 353.

(2). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 2، ص 220؛ شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ص 232، ح 835.

(3). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص 202، ح 3765؛ حر عاملى، همان، ج 12، كتاب التجاره، ابواب الخيار، ص 353.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 449

مزاحمت كتاب است نه اعتبار اينكه مخالف كتاب نباشد. اين دو، با هم فرق دارند مؤيد اين مطلب قول امام معصوم (ع) در صحيحۀ محمد بن قيس است كه فرمود: «إنّ شرط اللّه قبل شرطكم» «1» و در روايت دعائم الاسلام آمده كه «شرط اللّه آكد» «2» و در روايت ديگر آمده: «قضاء اللّه أحق و شرطه اوثق» لذا در اينجا امر دائر است بين شرطيّت موافقت با كتاب، و يا مانعيّت مخالفت با كتاب، و از طرفى، جمع بين اين دو نيز امكان ندارد چرا كه با شرط موافقت، بطلان، مستند به فقدان شرط مى شود نه وجود مانع؛ علاوه بر اينكه جعل مانعيّت بعد از جعل شرط مذكور لغو و بيهوده است.

تحقيق مطلب آن است كه أدلۀ ظهور در مانعيت مخالفت، قويتر از أدلۀ (روايات) بر شرطيّت موافقت است و چه

بسا مى توان بر رواياتى كه دلالت بر شرطيت موافقت مى كند، اشكال وارد كرد.

اشكال روايات موافق با كتاب

اشكال بر صحيحۀ ابن سنان بدان دليل است كه علاوه بر اينكه در صدر روايت مخالفت با كتاب ذكر شده، در ذيل روايت ظهور در كبراى كلى كه منطبق با صدر است را داراست. لذا جايى براى ظهور روايت در شرط موافقت باقى نمى ماند علاوه بر اين، قول معصوم كه فرمود: «المسلمون عند شروطهم فيما وافق كتاب اللّه» دلالت بر حصر ندارد بلكه دلالت بر اين دارد كه شرط موافقت كتاب نافذ است كه البته

______________________________

(1). شيخ طوسى، استبصار، ج 3، ص 231؛ روايت 832؛ شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، كتاب النكاح، ج 2، باب المهور، 136.

(2). تميمى مغربى، همان، ج 2، ص 247، ح 935.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 450

اين مطلب جاى هيچ شك و شبهه اى نيست اما اينكه نفود شرط موافق، به دليل وجود شرط است و يا فقدان مانع، اين كلام دلالتى بر هيچ يك از آن دو ندارد خصوصا با توجه به آن نكته اى كه در صدر سخن گفته شد.

اما در مورد صحيحۀ حلبى ممكن است منظور از فرمايش معصوم كه فرمود:

«سوى كتاب اللّه» اشاره به آنچه كه مغاير و مقابل كتاب خداست باشد. خصوصا با آن رواياتى كه در مورد شروط مخالف كتاب خدا در سؤال بوده، كما اينكه در تفسير عياشى از ابن مسلم به اين مطلب اشاره شده، بنا بر اين در شرط نبودن موافقت با كتاب هيچ اشكالى وارد نيست. «1»

فرق لزوم موافقت با لزوم عدم مخالف با كتاب

فرق بين لزوم موافقت كتاب با لزوم عدم مخالفت با كتاب در آن جايى مشخص مى شود كه حكمى در قرآن نباشد. در اين صورت چنانچه لزوم موافقت شرط باشد، شرط باطل مى شود. چرا كه

آن حكم در كتاب نيامده است در نتيجه اين شرط در زمرۀ شروط «فيما وافق كتاب اللّه» نخواهد بود. اما اگر لزوم عدم مخالفت شرط، ملاك و معيار باشد، شرط باطل نيست. چرا كه از باب سالبۀ به انتفاع موضوع مخالف نيست لذا بين اين دو لزوم، تفاوت ظريفى وجود دارد. «2»

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، ص 158- 159؛ شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 9.

(2). سيد محمد حسينى شيرازى، ايصال الطالب الى المكاسب. ج 14، كتاب الخيارات، ص 171.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 451

توجيه شيخ انصارى از موافقت با كتاب

شيخ انصارى (ره) مى فرمايد: بعيد نيست منظور از موافقت، عدم مخالفت باشد، بدين معنى هر آنچه كه مخالف كتاب نيست، موافق كتاب مى باشد و بين آن دو رابطۀ عموم و خصوص مطلق نيست و دليل بعيد نبودن اين مطلب آن است كه در روايات به هر دو نكته اشاره و بلكه در يكى از روايات به هر دو امر توجه شده است. چنان كه در صحيحۀ اول ابن سنان آمده: «من شرط شرطا مخالفا اللّه عز و جل فلا يجوز و لا يجوز على الذي اشترط عليه و المسلمون عند شروطهم فيما وافق كتاب اللّه». جمع عرفى بين اين دو امر اقتضاى آن مى كند كه رابطۀ بين آن دو تساوى باشد. نه عموم و خصوص مطلق.

ضابطه و معيار شرط مخالف كتاب

مرحوم والد (قدس سرّه) مى فرمايد: معيار و ضابطه در اين مطلب آن است كه شرط نفى كنندۀ آنچه كه شارع مقدس آن را اثبات نموده باشد و يا آنچه را كه شاعر مقدس آن را نفى كرده اثبات نمايد. لذا اگر مبادرت به انجام فعل حرام يا ترك واجبى شرط شده باشد، اين شرط قطعا شرط مخالف كتاب و سنّت است، براى اينكه مبادرت به انجام فعل حرام و ترك واجب از آن چيزهايى است كه قانونگذار اسلام آن را نفى كرده و از آن منع نموده است و اما اگر انجام كارى براى او شرط شود كه نه واجب است و نه حرام، يا شرط ترك فعلى بر او شده خواه آن فعل مباح باشد يا مستحب و يا مكروه، در اينجا اين شرط مخالف كتاب خدا نيست. براى اينكه شارع مقدس هيچ گونه مخالفتى از متعلقات غير

الزامى احكام و نه ترك اينگونه افعال ننموده است. پس شرط نفى كنندۀ آنچه كه شرع مقدس آن را اثبات نموده و

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 452

يا مثبت و مؤيد آنچه كه شرع مقدس آن را نفى نموده نيست. «1» و باز در همين مورد مرحوم ميرزاى نائينى (قدس سره) مى فرمايد:

فالضابط أن لا يكون مخالفا للمشروع و على هذا فلا فرق بين اعتبار الموافقة أو عدم المخالفة إذ لو لم يكن مخالفا للمشروع فلا محالة يكون موافقا لاحد العمومات و الاطلاقات الواردة فى الكتاب و السنة، فمرجع جميع هذه العناوين الى ما ذكرنا من عدم المخالفة للمشروع. «2»

آيا منظور از مخالفت كتاب نفس ملتزم است يا الزام؟

اتّصاف به مخالفت با كتاب، يا نفس مشروط و ملتزم است يعنى مشروط و ملتزم بايد چيزى باشد كه مخالف كتاب نباشد. مثل اينكه شرط كند كه بيگانه از او ارث ببرد يا بر عكس، بستگان ميراث بر او، از او ارث نبرند. و گاه صرف التزام او مخالفت با كتاب است مثل اينكه «به طورى كه بعضى گفته اند» شرط كند كه بر زن خود، زن ديگرى نگيرد. در اينجا زن گرفتن، كه همان ملتزم به باشد مخالف با كتاب نيست بلكه آنچه كه مخالف كتاب است، التزام به اين شرط مى باشد. لذا، در اينجا ملتزم شدن و يا ملزم كردن ديگرى خلاف كتاب خداست. چنان كه در هر دو مورد روايت وارد شده است. مثلا در مورد شكل اول روايات زيادى آمده است از جملۀ

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 229.

(2). موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 103.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 453

آن

روايات، روايت صحيحۀ عبد اللّه بن سنان از امام صادق (ع) است و گروه ديگرى از روايات، رواياتى هستند كه ظهور و صراحت در معناى دوم يعنى مخالفت نفس التزام را دارد مثل روايت عياشى. شيخ انصارى (قدس سره) در اين مورد مى فرمايد:

ثمّ إن المتصف بمخالفة الكتاب إما نفس المشروط و الملتزم، ككون الأجنبي وارثا و عكسه، و كون الحر أو ولده رقا، و ثبوت الولاء لغير المعتق و نحو ذلك، و إما أن يكون التزامه مثلا مجرد عدم التسرّى و التزوّج على المرأة ليس مخالفا للكتاب، و انّما المخالف الالتزام به، فانّه مخالف لاباحة التسرّى و التزوّج الثابتة بالكتاب. «1»

شيخ انصارى (ره) اتّصاف به وصف مخالف بودن را تنها مختص ملتزم به نمى داند و آن را رد مى كند مسألۀ تزوّج و تسرّى را دليل بر اين مطلب مى دانند كه ملتزم به كه ازدواج كردن باشد حرام و مخالف كتاب نيست آنچه كه حرام است، التزام به عدم ازدواج و تسرّى است. سيدنا الاستاذ امام راحل (س) پس از بحث تفصيلى در اين مورد در نهايت مى فرمايند:

و الانصاف إن جميع الروايات إنّما هى بصدد أمر واحد و هو عدم مخالفة ما التزام به للحكم الشرعى و هذا أمر عام يشمل التحليل و التحريم و شرط فعل الحرام و ترك الواجب و الاحكام الوضعية كجعل الطلاق بيد الزوجة الى غير ذلك. «2»

______________________________

(1). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 9.

(2). امام خمينى، همان، ج 5، ص 166.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 454

انصاف آن است كه همۀ اين روايات در صدد يك امر هستند و آن عدم مخالفت آنچه كه براى حكم شرعى بدان

ملتزم شده، كه اين امر عام و عمومى است كه هم شامل احكام تكليفى و هم احكام وضعى مى شود.

آيا عدم مخالفت هم شرط است؟

در اينكه شرط خلاف كتاب باطل است، حرفى نيست. چرا كه در اين مورد روايات صحيحه و موثقۀ فراوانى آمده است. لكن سخن در بطلان شرط مخالف با سنّت است؛ آيا شرط مخالف با سنّت نيز چون شرط مخالف با كتاب باطل است؟ در بطلان شروط مخالف با سنّت مى توان أدلۀ زير را اعلام نمود.

1- دليل اول: زمانى شرط نافذ و عقلايى است كه مشروط عليه قدرت و سلطنت بر انجام آن را دارا باشد و موجب نشود كه مشروط عليه در سلطنت ديگرى تصرف كند، لذا شرط غصب مال ديگرى و يا مجروح كردن ديگرى … از شروط نافذ نيست و يا نقض قوانين خصوصا قوانين الهى مثل شروط غير نافذند. يعنى شرط مخالف آن قوانين، نوعى تجاوز در سلطنت و قدرت ديگرى است. مثلا شرط سرقت، قمار، شرب خمر و ترك حج و … نقض قوانين شرعى و تجاوزى در سلطنت و قدرت ديگرى است؛ لذا بناى على عقلا بر شرطى كه موجب مخالف حكم عرفى يا شرعى شود، ثابت نشده بنا بر اين از نظر ابن نظير شرط كردن مخالف سنّت، و حكم شرعى مانند مخالفت خداست. «1»

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، ص 152.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 455

2- دليل دوم: دليل ديگر الغا و برداشتن خصوصيت از روايات وارده در مورد مخالفت كتاب است؛ بدين گونه كه كتاب داراى جهاتى است لكن اينكه كلام، كلام خداست و همچنين اينكه همان چيزى است كه به وسيلۀ فرشتۀ وحى «جبرئيل»

نازل شده- و اينكه اعجازى است- و اينكه كتاب مسلمانان است كه بر مسلمانان، ايمان آوردن به آن واجب است- و اينكه شامل احكام خداوند تبارك و تعالى است؛ تمامى اين خصوصيتها، بجز آخرين آن، يعنى اينكه شامل احكام الهى است از نظر عرف، دخالتى در بطلان شرط ندارند، پس تمام موضوع آن عبارت است از اينكه شرط، مخالف احكام الهى باشد. لذا ميزان، مخالفت با حكم خداست و خصوصيت كتاب دخالتى در بطلان شرط ندارد و از طرفى هم اين مسأله حكم الهى در مخالفت سنّت هم ثابت است. در نتيجه همان گونه كه شرط نبايد مخالف كتاب باشد بايد مخالف سنّت هم نباشد. چرا كه هر دو در عدم مخالفت با حكم الهى مشتركند.

3- دليل سوم: بعضى از روايات است كه صريحا لفظ عدم مخالفت با سنّت در آن آمده است. مثل صحيحۀ محمد بن قيس از أبى جعفر امام باقر (ع) كه گفت:

قضى على عليه السلام فى رجل تزوّج امرأة و أصدقها و اشترطت ان بيدها الجماع و الطلاق قال: خالفت السنة ولّيت الحق من ليس بأهله قال: فقضى على عليه السلام ان الى الرجل النفقة و بيدها الجماع و الطلاق. «1»

______________________________

(1). همان، ص 154- 155.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 456

و همچنين مرسلۀ ابن فضّال از امام صادق (ع):

فى امرأة نكحها رجل فأصدقته المرأة و شرطت عليه إن بيدها الجماع و الطلاق فقال: خالف السنة و ولى الحق من ليس أهله و قضى أن على الرجل الصداق و ان بيدها الجماع و الطلاق و تلك السنة. «1»

و همچنين مرسلۀ مروان بن مسلم از امام جعفر صادق (ع) كه گفت

قلت له:

ما تقول فى رجل جعل أمر امرأته بيدها؟ قال: فقال ولى الامر من ليس أهله و خالف السنة و لم يجز النكاح. «2»

اشكال بر روايات

استدلال توسط روايات، مبنى بر لزوم عدم مخالفت شرط با سنّت، درست نيست زيرا سنّتى كه در مقابل كتاب مصطلح شده، اگر چه در عصر و زمان ائمۀ معصومين (ع) معروف بوده لكن منظور از سنّت عبارت است از آن احكامى كه فقط به وسيلۀ رسول گرامى (ص) ذكر شده ولى اطلاق سنّت بر احكامى كه در كتاب ذكر شده، به اعتبار اينكه آن احكام سنّت خدا هستند نه سنّت پيامبر اكرم (ص) و از آن رو كه احكامى كه در روايات فوق الذكر آمده، همۀ اين احكام، در كتاب خدا آمده، لذا حكم بر شرط مخالف، در اين روايات مثل اين است كه بر خلاف سنّت از آن جهت كه آن سنّت، سنّت خداست، مى باشد نه از آن جهت كه آن سنّت، سنّت مصطلحى

______________________________

(1). كلينى، فروع كافى، كتاب النكاح، ج 5، ص 403.

(2). امام خمينى، همان، ج 5، ص 155.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 457

رسول اكرم (ص) است. لذا مفاد اين نوع روايات مثل مفاد رواياتى است كه دلالت بر بطلان مخالفت با كتاب خدا مى كند.

استدلال صحيح بر روايات فوق

مى توان روايات را به گونۀ ديگرى استدلال نمود و آن اينكه گفته شود منظور از سنّت، سنّت به معناى اصطلاحى آن نيست بلكه منظور از سنّت، سنّت به معناى لغوى آن است؛ يعنى حكم خدا و شريعت الهى به طور مطلق و هر چه كه در كتاب بوده يا نبوده و از زبان رسول گرامى اكرم (ص) نقل شده معنى كنيم. در اين صورت اين اشكال پيش نمى آيد. «1»

مشكل اساسى در شرط مخالف با كتاب و سنّت

صحت شرط عدم مخالفت شرط با كتاب و سنّت، مورد اتفاق همۀ فقهاست لكن در تحقيق مصاديق و تطبيق آن بر موارد، گاهى ميان فقها اختلاف نظر پديد مى آيد چرا كه مواردى در فقه هست كه تشخيص مخالفت و عدم مخالفت آنها با كتاب و سنّت مشكل بوده و از اين رو، نسبت به صحت و فساد آنها در نظريات فقها اختلاف پديدار شده است. لذا براى پى بردن به مخالفت و عدم مخالفت شرط با كتاب بايد به دنبال ضابطه اى مشخص بود. در اين مورد محقق نائينى (ره) ضابطه را بدين گونه بيان نموده اند: آنچه كه شرط به آن تعلق مى يابد يا از احكام وضعى است و يا از احكام

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ص 155- 156.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 458

تكليفى پنج گانه، مثل شرط ترك واجب، يا ترك مباح، يا انجام فعل حرام يا مكروه، اگر از احكام وضعى باشد دو حالت به نظر مى رسد.

الف. يا اين احكام از امورى است كه اختيار و تسلّط بر آنها از طرف شارع به دست شرطكننده واگذار شده است مانند حقوق و اموال.

ب. يا اينگونه نيست مثل اينكه طلاق به دست شوهر است (الطلاق

بيد من اخذ بالساق).

و مانند اين امورى كه به هيچ وجه تحت اختيار مكلّف نيست. اما آنچه كه از قبيل نوع دوم است بى شك، شرط خلاف آن، مخالف با مشروع است مگر اينكه دليل خاصى در موردى وارد شده باشد كه تغيير آن حكم به وسيلۀ شرط يا نذر و مانند آن قبلا اجازه داده شده باشد.

مانند شرط ارث بردن در نكاح متعه، چرا كه اشكال در اين مسأله از باب تعارض نصوص است و ادعاى جواز اين شرط، به استناد نصّ خاص است وگرنه بى شك، حكم آن به وسيلۀ شرط قابل تغيير و تبديل نيست.

اما آنچه كه از نوع اول (كه شارع اختيار و تسلط بر آن را به دست شرطكننده واگذار كرده) است باز شكى در آن نيست كه به وسيلۀ تبدّل در موضوع حكم، پديد مى آيد؛ زيرا كه فرض اين است كه سلطنت و اختيار بر حقوق و اموال از طرف شارع به خود شرطكننده تفويض شده و او هر گونه تصرفى را كه بخواهد مى تواند انجام دهد، لذا شرط او در اينگونه موارد خلاف مشروع نيست در نتيجه مى تواند به وسيلۀ شرط، حق خيار مجلس يا خيار حيوان را ساقط نموده يا خيارى را براى خويش ثابت نمايد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 459

اما اگر متعلق شرط از احكام پنج گانۀ تكليفى باشد به حسب ظاهر التزام به ترك چيزى كه نوعا واجب است و همچنين التزام به فعل چيزى كه نوعا حرام است بر خلاف مشروع مى باشد چرا كه دليل اين دو حكم نسبت به صورت التزام به خلاف و عدم آن اطلاق دارد. پس شرط مخالف، با مشروع

مخالفت خواهد داشت مگر اينكه دليل خاصى وارد شده باشد كه تغيير حكم به واسطۀ شرط را جايز دانسته باشد چنان كه گاهى به واسطۀ عوارض ديگرى، ترك واجب يا فعل حرام جايز مى شود.

اما اگر التزام به ترك يا به فعل نسبت به امر مباح تعلق گيرد، اين شرط و التزام بر خلاف شرع نيست چه وجوب عرضى با اباحۀ ذاتى و اصلى منافات ندارد مثل شرط زوجه به عدم ازدواج مجدد زوج، به جهت اينكه ازدواج مجدد زوج با شرايطش امرى مباح است و شرط زوجه حلالى را حرام نمى كند.

ممكن است گفته شود، درست است كه عدم منافات بين اباحۀ چيزى بالذات با حرمت يا وجوب همان چيز بالعرض در واقع مخالف مشروع نيست لكن نفس شرط و التزام، باعث تحريم حلال شده و همين اشكال در نذر و عهد نيز جارى است چه التزام به ترك مباح، باعث تحريم آن مى شود. پس أدلۀ اين باب شامل آنها هم مى شود با اينكه همۀ التزامات صحيح و مشروع يا التزام به ترك مباح يا مكروه است.

در اين صورت اين دو مطلب چگونه با هم موافق و قابل جمع است؟

براى حل اين مشكل بايد از بعضى روايات كه در باب بطلان سوگند بر دوام ترك آشاميدن عصير مباح وارد شده استفاده كرد؛ چه در آن، بطلان سوگند بدين جمله تعليل شده «ليس لك أن تحرم ما أحلّ اللّه». پس مى توان گفت كه التزام به ترك مباح دو صورت دارد.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 460

صورت اول: گاه به صورت التزام به مصداق مخصوصى از آن يا ترك مطلق آن در برهه اى از زمان است

كه اين نوع الزام اشكالى ندارد. چرا كه مخالفتى با كتاب، چه از نظر التزام و چه از نظر ملتزم به ندارد. به عبارت ديگر، نه التزام و نه ملتزم به با شرع مخالفت ندارد.

صورت دوم: گاه التزام بدين صورت است كه نوع مباح را ملتزم به تركش مى شود كه هيچ وقت حتى يك مورد و مصداق آن را هم انجام ندهد. مثل اينكه قسم مى خورد كه نوشيدن عصير را براى هميشه ترك كند. اين نوع التزام در واقع تحريم آن چيزى است كه خداوند سبحان آن را حلال كرده است و بالجمله در التزام به ترك مباح فرق است ميان اينكه متعلق التزام همۀ افراد نوع آن باشد يا بعضى از آنها و همچنين فرق است ميان اينكه اين التزام به طور دائم باشد يا به طور موقت و محدود. پس استناد اين فرق و تفصيل كه از خبر راجع به مسألۀ عصير استفاده شد ميان أدله، جمع و توفيق نيز به عمل مى آيد.

انصاف آن است كه اگر اين روايت نمى بود، مسألۀ محل شهبه بود. پس بنا بر اين تفصيل قدر مسلّم آن است كه هرگاه التزام نسبت به بعضى از افراد مباح در زمان محدود به عمل آمده باشد، صحيح بوده و هرگاه نسبت به نوع و تمام افراد مباح و براى تمام زمانها بوده باشد، باطل است و نيز هرگاه نسبت به بعضى از افراد به طور مداوم و يا نسبت به نوعى ديگر در زمانى محدود باشد، مسألۀ مورد شك است. در هر صورت اشكال در بعضى از موارد باقى مى ماند كه آيا در اين موارد شرط از

قواعد فقهيه (بجنوردى،

سيد محمد)، ج 2، ص: 461

شروط مخالف است يا خير؟ لذا بايد اصلى تأسيس شود تا به استناد آن حكم عملى اينگونه موارد به دست آيد و فرد از بلاتكليفى خارج شود. «1»

قاعده و اصل در موارد مشكوك

زمانى كه در شرط شك كرديم به اينكه آيا شرط از شروط مخالف كتاب است يا خير؟ در اينجا استصحاب عدم مخالفت را اجرا مى كنيم. بنا بر اين كه در نعوت عدمى، استصحاب عدم ازلى جريان دارد. مانند اجراى استصحاب عدم قريشى بودن زن در آن جايى كه شك در قريشى بودن زن مى نماييم. البته اين در آن جايى است كه شرط صحت، شرط عدم مخالفت شرط با كتاب باشد اما اگر شرط موافقت با كتاب باشد پس در آن جايى كه شك پيش مى آيد با استصحاب عدم حالت سابقه، شرط موافقت با كتاب احراز نمى شود. «2»

تشخيص مخالفت كتاب و سنّت با كيست؟

جاى شكى باقى نمانده كه تشخيص مخالفت و يا عدم مخالفت با كتاب و سنّت، مانند موضوعاتى كه احكام شرعى بر آن مترتب است با عرف است و اصولا مسألۀ مخالفت و عدم مخالفت در نزد عقلا امر مجهولى نيست، وضوح آن بدان دليل است كه در احكام تكليفى الزامى شرط فعل حرام يا ترك واجب عرفا مخالف با شرع مقدس است. همان طورى كه انجام حرام و ترك واجب هم مخالف با حكم

______________________________

(1). شيخ موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 105.

(2). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 228- 229.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 462

خداست. لذا اگر گفته شود: «به هر عالمى بجز آن كسى كه مخالفت حكم خدا را مى كند، اكرام كن» از آن طرف عالمى فعل حرامى را انجام داد يا واجبى را ترك نمود، عرف عقلا بدون شك اين عالم را داخل در عقد مستثنى مى داند. چرا كه مخالفت با حكم خدا نموده است در مورد شرط

نيز همين گونه است. اگر شرط ترك واجب، يا انجام فعل حرامى را نمايد هيچ عاقلى شك نمى كند كه اين فرد، شرط مخالف با حكم خداوند كرده است. و اصولا معناى حرام از ديدگاه عرف عبارت است از آنچه كه فعل و انجام آن منع شده است و واجب نيز از ديدگاه آنان آن چيزى است كه به جاى آوردن آن لازم و ضرورى است.

توهّم

ابهامى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه امثال اينگونه مثالها (اينكه زوجه بر همسر حرام باشد) در احكام تكليفى يا وضعى معقول نيست نه اينكه مشروع نيست.

رفع ابهام

رفع ابهام بدين گونه است كه آنچه كه غير معقول است، تغيير حكم است؛ يعنى شرط اينكه حكم خداوند از حرام بودن به حلال تغيير كند اين شرط را هيچ عاقلى نمى كند. اما اينكه به واسطۀ شرط حكم تغيير نكند، اين مطلب هم معقول است و هم واقع نيز شده است. چنانچه در روايتى آمده است كه شرط شده حق جماع و طلاق به دست زن باشد و يا در روايتى ديگر مرد به زن مى گويد: «أنت علىّ حرام» تو به من حرام هستى پس تشخيص بطلان شرط چه وضعى و چه تكليفى به عهدۀ عرف است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 463

در احكام غير الزامى مثل مباحات و مستحبات و مكروهات شكى نيست كه شرط ترك و يا انجام اين امور مخالف با شرع نيست. پس بديهى است كه هم بر ترك و هم بر انجام اين امور اجازه داده شده است لذا در اينجا نه تحليل حرام و نه تحريم حلالى پيش نمى آيد و همچنين نه شرط مخالفى. پس هم بر ترك و هم بر انجام اين امور اجازه داده شده است اما اگر شرط حرام بودن امر حلالى يا حليّت امر حرامى را بنمايد، اين امر مخالف با شرع است و باطل مى باشد.

اما در احكام وضعى، در اينكه امر طلاق به دست زن باشد اين شرط، مخالف با شرع مقدس است. لذا اين نكته فرق مى كند با اينكه شرط كند كه

با او نزديكى نكند. «1»

فرق شرط عدم مخالفت با كتاب و سنّت با شرط جايز بودن

اولين شرطى كه از شروط صحت شرط در ابتداى اين مقوله مورد بحث و بررسى قرار گرفت جايز بودن، بود. در اينجا به فرق بين آن شرط و شرطى كه الان در مقام بحث و بررسى از آن هستيم يعنى عدم مخالفت با كتاب و سنّت مى پردازيم و بيان مى داريم كه منظور از جايز بودن شرط آن است كه آنچه كه بدان ملتزم شده، شرعا بايد جايز باشد يعنى فعل حرام و ترك واجب نباشد و در اينجا (عدم مخالفت با كتاب) مقصود اين است كه آن چيزى كه بدان ملتزم مى شود و براى خودش جعل مى كند يا اينكه ديگرى را به آن ملتزم مى سازد، جعل او و الزام او مخالف با فعل

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، ص 167.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 464

الهى نباشد. مثلا در قرآن و سنت، ولاء عتق را براى كسى كه بنده را آزاد مى كند، قرار داده است. حال اگر مشترى را الزام نمايد به اينكه ولاء از آن فروشندۀ آن باشد يا خود مشترى ملتزم به اين شرط شود اين شرط، خلاف جعل كتاب است. چرا كه شارع مقدس اين ولاء را براى معتق يعنى آزاد كنندۀ بنده قرار داده است ولى با اين حال انصاف آن است كه شرط اول (جايز بودن) را مندرج و تحت مقولۀ اين شرط قرار دهيم براى اينكه شرط انجام كار حرامى يا ترك واجبى يقينا مخالف با كتاب و سنّت مى باشد. «1»

5- مجهول نباشد
اشاره

يكى از شروط صحت معامله، مبهم نبودن مورد معامله است. لذا اگر طرفين، شرط مجهولى را در معامله قرار دهند مثل اينكه طرفين زمان مجهول

و نامعلومى را در معامله شرط كنند، اين شرط چنانچه باعث مجهول شدن ثمن يا مثمن گردد، اين چنين معامله اى باطل است. نكته اى كه در اينجا قابل توجه و دقت نظر است اين است كه شرط بايد موجب جهالت در عوض از آن جهت كه عوض هستند، باشد. لذا چنانچه شرط باعث جهالت در عوضين نشد اگر چه از جهت ديگرى مجهول باشد؛ چون باعث جهالت در عوضين نمى شود لذا باعث مجهول شدن معامله نمى گردد. لذا اين چنين معامله اى باطل نيست. «2»

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ص 227- 228.

(2). محقق حلّى، همان، ج 2، ص 228؛ ملا احمد نراقى، همان، ص 50؛ سيد محمد جواد حسينى عاملى، همان، ج 4، ص 735؛ موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 120؛ ابى جعفر محمد بن على طوسى [ابن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 465

اگر فروشنده بگويد: «اين كالا را به تو تا يك سال به صد هزار تومان فروختم به شرط اينكه اگر فلان حادثه در طى اين مدت رخ داد قيمت آن پنجاه هزار تومان باشد» چون در اينجا در عوض جهل ايجاد شده و معلوم نيست كه قيمت واقعى اين كالا چقدر است در نتيجه اين شرط باطل است.

اگر بگويد: «اين كالا را به صد هزار تومان تا يك سال به تو فروختم به شرط اينكه اگر در طى اين مدت يك سال فلان حادثه رخ داد تو پنجاه هزار تومان از آن صد هزار تومان را به من ببخش يا اصلا صد هزار تومان را به من ببخش» اين شرط باعث جهل در عوض نمى شود چرا كه عوض همان

صد هزار تومان است و شرط هبۀ بعضى از آن يا همۀ آن باعث جهل در عوض نمى شود، در نتيجه اين چنين شرطى باطل نيست.

اما اگر بگويد: «كالا را به صد هزار تومان مدت دار، به مدت يك سال به تو فروختم به شرط اينكه اگر در طى اين يك سال فلان حادثه رخ داد ثمن معجل و نقد در نزد تو باشد اين شرط باعث ايجاد جهالت در عوض مى شود، چرا كه زمان در مقدار ثمن تأثير مى گذارد. اما اگر بگويد: «كالا را مدت دار به مدت يك سال به تو فروختم به شرط اينكه اگر فلان حادثه رخ داد ثمن كه در نزدت هست را به تو مى بخشم» در اينجا ايجاد جهالت در عوض نمى شود.

______________________________

حمزه]، الوسيله الى نيل الفضيله، ص 740؛ شيخ طوسى. شيخ مرعشى نجفى، قم: چاپخانۀ قيام، 1408 ق.، ص 740؛ شيخ طوسى، مبسوط، ج 2، ص 156؛ ابن زهره، غنيه، ص 528؛ عبد العزيز بن براج طرابلسى، المذهب، ج 1، ص 359؛ علامه حلّى، قواعد الاحكام، ص 153.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 466

از جملۀ مثالهاى ديگر در اين مورد آن است كه بگويد: «فلان چيز را به صد هزار تومان مدت دار تا يك سال به تو فروختم و شرط كردم كه اين صد هزار تومان به پول رايج هنگام ادا باشد». اين شرط نيز باطل است چرا كه باعث ايجاد جهالت در ثمن مى شود و باز از جمله موارد شرط مجهول آن است كه تعيين زمان را منوط به چيزى كنند كه زمان آن مشخص نباشد. مثل اينكه بگويد: «اين متاع و كالا را به تو

فروختم به شرط اينكه ثمن آن را تا زمان آمدن حاجيان، به من برگردانى»؛ در اينجا اگر چه زمان تعيين شده، لكن باز اين زمان مجهول است. در نتيجه در ثمن جهالت ايجاد مى شود و همچنين اگر زمانى را كه مشترك نه مشترى از مبيع، و لذا اين عدم انتفا، منافى با مقتضاى عقد است.

دلايل بطلان شرط مجهول

دليل اول: روايت است لذا به نقل و بررسى روايات مى پردازيم.

الف. از امير المؤمنين (ع) نقل شده كه از آن حضرت در مورد معاملۀ ماهى در نيزارها سؤال شد. آن حضرت فرمود: اين معامله جايز نيست براى اينكه ماهى در نيزارها معلوم نيست. لذا علت بطلان اين معامله را امام (ع) غررى بودن و مجهول بودن آن مى داند.

ب. روايتى از رسول اكرم (ص) است كه مردم را از معامله غررى منع فرموده است.

اگر چه در بسيارى از روايات فقط آمده «نهى النبى عن الغرر» پيامبر مردم را از غرر منع فرموده است و اين مطلب، كلى است و اختصاصى به معاملات ندارد؛ از اهل سنّت اساسا با همين لفظ بيع آمده است. لذا اين دو روايت بيانگر آن است كه معاملات غررى به واسطۀ مجهول بودن آن و به جهالت انداختن طرفين باطل است.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 467

حدثنا أبو بكر و عثمان ابنا أبى شيبة، قالا حدثنا ابن ادريس، عن عبيد اللّه (ابن ابى زياد) عن أبى الزناد، عن الاعرج، عن أبى هريره، ان النبى (ص) نهى عن بيع الغرر، زاد عثمان: و الحصاة. «1» در اين روايت لفظ بيع آمده است. پيامبر از معاملۀ غررى مردم را نهى فرمود. هر چند اين روايت از ديدگاه

شيعه قابل استناد نيست چرا كه در سلسلۀ راويان آن كسانى هستند كه از عدالت خارج هستند.

حدثنا ابو كريب، حدثنا ابو اسامة، عن عبيد اللّه بن عمر، عن ابى الزّناد، عن الاعرج، عن أبى هريرة. قال: نهى رسول اللّه (ص) عن بيع الغرر و بيع الحصاة و فى الباب عن ابن عمر و ابن عباس و ابى سعيد و انس حديث ابى هريرۀ حديث حسن صحيح و العمل على هذا الحديث عند اهل العلم كر هوا بيع الغرر قال الشافعى: و من بيع الغرر بيع السمك فى الماء و بيع العبد الآبق و بيع الطير فى السماء و نحو ذلك من البيوع و معنى بيع الحصاة أن يقول البائع للمشترى: اذا نبذت اليك بالحصاة، فقد وجب البيع فيما بينى و بينك و هو يشبه بيع المنابذۀ، و كان هذا من بيوع أهل الجاهلية. «2»

البته بر سند اين روايت «نهى النبى عن الغرر» اشكال وارد شده مبنى بر اينكه روايت فوق مرسله است. لكن بايد گفت كه ضعف سند با علم اصحاب جبران مى شود و همچنين با توجه به اينكه در وسائل الشيعة و مستدرك الوسائل در صحيفۀ امام رضا (ع) به طور مسند نقل شده لذا آنطورى كه نقل شده مرسله هم نيست. البته احتمال خدشه در اين دو روايت است و آن اينكه گفته شود منظور از غررى خدعه و نيرنگ است

______________________________

(1). ابى داوود سليمان بن الاشعث سجستانى ازدى، سنن ابى داوود، ج 3، كتاب البيوع، ص 346، ح 3376.

(2). محمد بن عيسى بن سوره ترمذى، سنن ترمذى، ج 4، ص 349.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 468

لكن در جواب بايد

گفت كه علماى عامه و خاصه از حديث فوق همان معناى معروف يعنى غرر (جهالت) را فهميده اند. «1»

2- اجماع: شكى نيست كه شروطى كه برگشت به اوصاف عوضين مى كند ظاهرا تمام فقها اتفاق بر بطلان اين نوع شروط دارند يعنى جهالت در آن باعث بطلان اين عقود مى شود. چنان كه در مسألۀ تعيين زمان براى ثمن يا مثمن و بحث نسيه در معاملۀ مسلّم اينگونه است: بدين صورت كه اگر شرط زمان مضبوط و معين نباشد به دليل غرر و جهالتى كه پيش مى آيد، باعث بطلان معامله مى شود چه رسد به اوصافى كه برگشت به خود ثمن و مثمن كند مطمئنا اين نوع شروط حتما باعث بطلان معامله خواهد شد. «2»

آيا بطلان شرط مجهول باعث بطلان عقد مى شود؟

در اينكه آيا بطلان شرط مجهول باعث بطلان عقد مى شود يا خير دو قول است.

قول اول: قائل به بطلان بيع است، چرا كه جهالت شرط به جهالت بيع سرايت مى كند. لذا بيع را باطل مى كند.

قول دوم: قائل به عدم بطلان بيع است براى اينكه شرط تابع است و بطلان تابع ملازمتى با بطلان مطبوع ندارد. شهيد اول در دروس مى فرمايد:

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، ص 198- 199.

(2). ملا محمد نراقى، مشارق الاحكام، ص 78؛ شيخ موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 120؛ محمد باقر بن محمد مؤمن سبزوارى، كفاية الاحكام، ص 96، ميرزا حسن حائرى، احكام الشيعة، ص 413؛ علامه حلّى، تحرير الاحكام، ص 180.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 469

و يجوز اشتراط حمل الجارية أو الدابة فيفسخ لو ظهرت حائلا و لو جعل الحمل جزء من البيع فالاقوى الصحة لأنّه بمعنى الاشتراط و لا تضرّ الجهالة لأنّه تابع. «1»

شهيد

اول (قدس سره) معتقد است چنانچه حمل جزئى از بيع قرار داده شود اقوى صحت آن است چرا كه اين، نوعى شرط كردن است و جهالت در اينجا ضررى نمى رساند؛ زيرا كه حمل تابع بيع است. شيخ انصارى معتقد است كه بين بطلان شرط و عقد تلازم است. لذا مى فرمايد:

لكن الانصاف إن جهالة الشرط يستلزم فى العقد دائما مقدارا من الغرر الذي يلزم من جهالته، جهالة أحد العوضين. «2»

مرحوم علامه در رابطه با شرط مجهول مى فرمايند چنانچه شرط مجهول تابع باشد، در اين صورت بيع صحيح است لكن اگر شرط مجهول به عنوان جزء باشد.

بيع باطل است. در واقع از ديدگاه ايشان حكم با تغيير لفظ فرق مى كند. ايشان مى فرمايند:

لو شرط أن الامة حامل أو الدابة ذلك صحّ، أما لو باع الدابة و حملها أو الجارية و حبلها بطل لانه كما لا يصح بيعه منفردا لا يصحّ جزا من المقصود و يصحّ تابعا. «3»

______________________________

(1). شهيد اول، دروس الشرعية، ص 343.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 2.

(3). محقق ثانى، جامع المقاصد، ج 4، ص 427.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 470

آنگاه مرحوم محقق (ره) در مورد نظر شهيد اول در دروس مى فرمايد كه كلام شهيد در دروس اقتضاى آن دارد كه تابعيت با اختلاف صيغه تغيير نمى كند، سپس مى فرمايد: اين نظر صحيح تر است. «1» در قانون مدنى شرط را باطل دانسته و عقودى كه شامل شروط مجهولى باشند را نيز باطل مى داند. چنانچه آورده است شروط مفصلۀ ذيل باطل و موجب بطلان عقد است.

1- شرط خلاف مقتضاى عقد؛

2- شرط مجهولى كه جهل به آن موجب جهل به عوضين شود. «2»

معاملاتى كه جهل و غرر ضررى به صحت آن نمى رساند

معاملاتى كه

مبنا و اساس آن بر جهالت بنا شده مثل عقد صلح از جملۀ معاملاتى است كه جهالت و عدم علم ضررى به درستى آن نمى رساند و همچنين معاملۀ محاباتى كه بناء در آن بر سهل انگارى و محابات قرار گرفته، در اين نوع معاملات نيز جهالت و عدم علم موجب بطلان معامله نمى شود براى آنكه فرض آن است كه بنا در صلح مصالحه و تسليم بر رضايت بر يك امر مجهول و غير معلوم است و در محابات هم بنا را بر آسان نگرى گذاشته اند. لذا جهالت به أصل معامله ضررى نمى رساند چه برسد به اينكه شرط معامله باعث آسيب گردد. «3»

______________________________

(1). همان.

(2). قانون مدنى، مادۀ 233.

(3). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 245.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 471

6- خلاف مقتضاى عقد نباشد
اشاره

از جملۀ شروط صحت شرط آن است كه شرط نبايد با مقتضاى عقد مخالف باشد.

يعنى شرط نبايد با چيزى كه عقد به دليل آن واقع شده و ماهيت عقد را تشكيل مى دهد، منافات داشته باشد. «1»

تعريف مقتضى

مقتضى عبارت است از آن موضوع اساسى، كه عقد به دليل آن واقع شده و بدون آن، ماهيت خود را از دست مى دهد. و در تعريف ديگر آمده است: مقتضى عبارت است از امرى كه عقد براى پيدايش آن منعقد مى گردد و مى توان آن را مقصود اصلى و اساسى از عقد دانست. «2» به طورى كه سلب آن مقتضى از عقد، مساوى با نفى و ابطال عقد است. «3»

انواع مقتضى

مقتضى بر دو قسم است: 1- مقتضاى ذات عقد؛ 2- مقتضاى اطلاق عقد.

______________________________

(1). شهيد ثانى، مسالك الافهام، ج 1، ص 191؛ علامه حلّى، تذكرة الفقهاء، ج 2، ص 489؛ سيد على طباطبايى، همان، ج 1، ص 536؛ محمد باقر بن محمد مؤمن سبزوارى، كفاية الاحكام، ص 96.

(2). محقق ثانى، همان، ج 4، ص 414؛ حسينى عاملى، همان، ج 4، ص 735.

(3). سيد حسن امامى، همان، ج 1، ص 280.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 472

تعريف مقتضاى ذات عقد:

هو كل أمر لا يتحقق العقد بدونه بحيث لو انتفى ذلك المقتضى لانتفى العقد لغة أو عرفا أو شرعا، و ذلك كما إن البيع عرفا نقل الملك الى الغير بعوض فلو لم ينقل المبيع الى المشترى و لا الثمن الى البائع لا يكون بيعا عرفا. «1»

مقتضاى ذات عقد عبارت است از هر امرى كه عقد بدون آن محقق نمى گردد.

به طورى كه اگر اين مقتضى منتفى شود، عقد لغة يا عرفا يا شرعا منتفى مى شود. مثل اينكه بيع عرفا نقل ملكيّت به نفر ديگر در مقابل عوض مى باشد. لذا اگر بيع از بايع به مشترى منتقل نشود و يا ثمن از مشترى به بايع منتقل نگردد، عرفا بيعى واقع نشده است.

تعريف مقتضاى اطلاق عقد

«هو كل امر رتبه الشارع على ذلك العقد من حيث هو و جعله مقتضيا (بالكسر له) و ان امكن تحققه بدونه كترتب الشارع خيار المجلس و الحيوان على البيع و وجوب النفقة على النكاح الدائم و عدم اللزوم قبل التصرف على الهبة و الوقف». «2»

______________________________

(1). ملا احمد نراقى، عوائد الايام فى بيان الاحكام و مهمات مسائل الحلال و الحرام، ص 49؛ محقق ثانى، همان، ج 4، ص 414؛ سيد محمد جواد حسينى عاملى، همان، ج 4، ص 735.

(2). ملا احمد نراقى، همان، ص 50.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 473

عبارت است از هر امرى كه شارع آن را بر عقد از جهت اينكه عقد است، مترتب نموده و آن را اقتضاء كنندۀ عقد قرار داده، هر چند بدون جعل شارع، امكان تحقق آن اقتضاء هم بوده است. مانند اينكه شارع مقدس خيار مجلس و خيار حيوان را براى بيع قرار داده و اينكه

بر نكاح و ازدواج دائم شرط نفقه جعل نموده و يا در بحث هبه قبل از تصرف در مورد هبه، حكم بر عدم لزوم را قرار داده است و باز در تعريف مقتضاى اطلاق عقد آورده است:

عبارت از امرى است فرعى، كه هرگاه عقد به طور مطلق يعنى بدون قيد و شرط واقع شود عقد اقتضاى آن امر را مى نمايد.

مقتضاى اطلاق عقد منظور مستقيم و اصلى متعاقدين نيست و بدين جهت آنان مى توانند با درج شرط و قيد در عقد اقتضاى مزبور را تغيير دهند. «1»

قانون مدنى موارد عديده اى را نام مى برد كه طرفين مى توانند بر خلاف مقتضاى اطلاق عقد شرط نمايند. چنان كه در قانون مدنى آورده است:

انجام تعهد بايد در محلى كه عقد شده به عمل آيد مگر اينكه بين متعاملين قرار داد مخصوصى باشد يا عرف و عادت ترتيب ديگرى اقتضاء نمايد. «2»

______________________________

(1). سيد حسن امامى، همان، ج 1، ص 280.

(2). قانون مدنى، 280.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 474

ذكر چند نمونه از شروط منافى مقتضاى عقد

از موارد شروط منافى مقتضاى عقد آن است كه مبيع پس از فروش از طرف بايع باز در ملكيت او باقى بماند. يا اينكه مشترى مالك مبيع نشود و يا اينكه فروشنده شرط كند كه مشترى حق فروش متاع خريدارى را نداشته باشد و همچنين اگر شرط شود كه كالاى فروخته شده، چنانچه پس از فروش توسط شخصى غصب شد، باز بايع و فروشنده ضامن متاع باشد و يا برعكس اگر ثمن كالا پس از تحويل دادن به مشترى از دست مشترى دزديده شود، در اين صورت شرط ضامن بودن فروشنده ثمن كالاى مشترى از ديگر موارد شرط منافى مقتضاى

عقد است. «1»

علت بطلان شروط منافى مقتضاى عقد

شيخ انصارى (ره) علت مخالفت با مقتضاى عقد را مخالفت آن با كتاب و سنّت مى داند. چنان كه در اين مورد مى فرمايد: «ان الشرط المنافى مخالف للكتاب و السنة الدالين على عدم تخلف العقد عن مقتضاه فاشتراط تخلّفه عنه مخالف للكتاب». «2»

اشكال امام راحل (س) بر تعليل شيخ انصارى (ره)

امام راحل (س) مى فرمايند: اگر دليل بطلان شرط مخالف مقتضاى عقد را مخالفت با كتاب بدانيم در واقع اين مطلب برگشت به شرط مخالفت كتاب و سنت كرده و از جملۀ مثالهاى آن شرط مى شود و ديگر نمى توان آن را به صورت يك شرط

______________________________

(1). علامه حلّى، قواعد الاحكام، ص 152.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 20؛ سيد على طباطبايى، همان، ج 1، ص 36.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 475

جداگانه و مستقل محسوب نمود، در حالى كه شرط مخالف مقتضاى عقد شرط مستقلى است. «1»

دليل اول: علت بطلان شروط منافى با مقتضاى عقد، بدين خاطر است كه توجه به اين شرط مستلزم تخلّف با مقتضاى عقد است كه اين معنى عبارت است از عدم ترتّب آن اثر بر عقد است كه معناى فساد نيز چيزى جز اين نيست كه لازمۀ آن عدم توجه به وفا به چنين عقدى است چرا كه ثبوت وجوب وفا به شروط و ادلۀ صحت اين عقد پيش مى آيد. در نتيجه اين شرط برگشت به اصل فساد عقد و عدم لزوم وفا به شرط مى كند.

دليل دوم: دليل دوم بطلان شرط منافى مقتضاى عقد آن است كه اينگونه شرطى مخالف با كتاب و سنت مى باشد. چرا كه كتاب و سنّت دلالت بر اين مى كند كه مقتضاى عقد فلان چيز است. آنگاه با اين شرط، عدم

اقتضاء را شرط مى نماييم كه اين به منزلۀ مخالفت كردن با كتاب و سنّت است.

دليل سوم: دليل سوم بر بطلان اينگونه عقدى اجماع است. «2»

اشكال بر بطلان شرط مخالف مقتضاى عقد

در شرط مخالف مقتضاى عقد اشكالى وارد شده و آن اينكه حكم شروط مخالف مقتضاى عقد بطلان است چرا كه با ماهيت و اركان عقد منافى است در حالى كه

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، ص 158.

(2). شيخ مرتضى انصارى، همان، ج 3، ص 20؛ ملا احمد نراقى، همان، ص 50؛ ملا محمد نراقى، همان، ص 67.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 476

مواردى پيش مى آيد كه شرطى مخالف با اركان و ماهيت عقد است لكن حكم به صحت شرط كرده اند. مثل اينكه خانه اى را به مشترى مى فروشند و شرط مى كنند كه مشترى تا مدتى از منفعت سكونت در خانه بهره مند نباشد. اين شرط با ماهيت و اركان فروش منزل كه همان حقّ تملّك تصرف آن به انحاء طرق توسط مشترى است، منافات دارد و يا در ازدواج به شوهر شرطى مى كند در حالى كه حكم به صحت اين شروط كرده اند. «1»

جواب اشكال

در جواب از اشكال فوق بايد گفت مقتضاى عقد دو گونه است. گاه مقتضاى عقد داخل در حقيقت و ماهيت عقد است به طورى كه بدون مقتضى، عقد شرعا و عقلا محقق نمى شود. مانند عوضين براى بيع و نقل براى معاوضه و گاه مقتضى داخل در حقيقت و ماهيت عقد نيست و لكن شارع مقدس اين مقتضى را به واسطۀ دليلى غير از دليل شرعى، مقتضاى عقد قرار داده است. مثل سلطۀ بر بيع كه شارع اين سلطه را اثر ملكيتى كه آن ملكيت مقتضاى بيع است قرار داده، حال اگر مقتضاى عقد از نوع اول يعنى مقتضى داخل در ماهيت و ذات عقد باشد به دليلى كه قبلا اشاره شد،

اين شرط باطل است. اما اگر از نوع دوم باشد، بايد ملاحظۀ دليل مقتضى را نمود چنانچه اگر به طريق اجماع يا مشابه آن علم به عدم انفكاك عقد با مقتضايش به طور مطلق پيدا كرديم پس شرط منافى با مقتضاى عقد بوده و باطل مى باشد. دقيقا به همان

______________________________

(1). محقق ثانى، جامع المقاصد، ج 4، ص 4.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 477

دليلى كه در شكل اول گفته شد مثل حرمت مادر زوجه كه لازمۀ زوجيّت است و اما اگر تخلف عقد از مقتضايش سبب شرط باشد مانند خيار مجلس و خيار حيوان كه اجماع قائم شده كه به واسطۀ شرط، عقد از مقتضايش تخلّف مى كند. همان گونه كه به واسطۀ غير شرط هم عقد از مقتضايش تخلّف مى كند. در اينگونه موارد نظر، نظر فقيه است: اگر دليلى عام مبنى بر سببيّت عقد بر اين مقتضى نبود حكم به صحت شرط مى كند تا به عموم ادلۀ وفا به شرط عمل كرده باشد اما اگر دليلى عام بر سببيّت عقد باشد، در اين صورت حكم به بطلان شرط مى كند. با توجه به اينكه اصل فساد او را در اين نظر دهى يارى مى كند. «1»

ضابطۀ كلى جهت شناخت شروط منافى مقتضاى عقد

1- گاه منشائات عقد را اولا و بالذات عاقد ايجاد مى كند و عقد به دلالت مطابقى بر آن دلالت مى كند. مثل تمليك أعيان در بيع و يا تمليك منافع در بحث اجاره، كه اقتضاى عقد است.

2- گاه منشائات به تبع و در ضمن ايجاد مى شود. به گونه اى كه از مدلولهاى التزامى عقد است نه مدلول مطابقى آن. مثل اينكه در معامله بايد عوض نقد بلد باشد نه مال شهر

و سرزمين ديگرى.

حال پس از بيان اين دو مى گوييم اگر شرط منافى با نوع اول بود. مثلا شخصى شرطى كرده كه آن شرط منافى با مقتضاى عقد، به دلالت مطابقى باشد؛ يعنى

______________________________

(1). ملا محمد نراقى، همان، ص 69.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 478

منافات با اقتضا كه همان تمليك و تملّك باشد در اين صورت اين چنين شرطى، شرط مخالف با مقتضاى عقد است و لذا شروطى چون شرط معاملۀ بدون عوض و يا اجارۀ بدون اجرت باطل است. چرا كه عوض و اجرت در بحث بيع و اجاره از مقولات بيع و اجاره است؛ زيرا كه اصولا حقيقت بيع چيزى جز مبادلۀ أعيان با اموال نيست و همچنين اجاره نيز، چيزى جز مبادلۀ منافع با اموال نيست. لذا شرط عدم اجرت و منفعت، منافات با آنچه كه عاقد ابتدائا قصد ايجاد و انشاء آن را داشته است، دارد. لذا اين نوع شرط با شرط اينكه عدم بيع يا وقف يا هبۀ مبيع به طور مطلق يا به شخص خاص باشد. فرق دارد. چرا كه در شرط نوع دوم، شرط منافات با تمليك و تملّكى كه به واسطۀ عقد ايجاد شده را ندارد. بلكه اين منافع از منافع و آثار و از لوازمى كه به حسب عرف و عادت بر عقد مترتّب مى شود است. حال اگر در همين شرط نوع دوم مرجع شرط برگشت به منع همۀ آثار از زوجيّت در نكاح و يا در ملكيت در بيع داشته باشد، بعيد نيست كه شرط نوع دوم را ملحق به اول نموده و اين نوع شرط را هم منافى با مقتضاى عقد بدانيم.

چرا كه وقتى كه به واسطۀ شرط، تمام آثارى كه به واسطۀ عقد ايجاد شده را از بين مى بريم انگار اين شرط مسامحۀ ناقص و منافى با مقتضاى آثار عقد بوده است.

و همچنين اگر اثر ظاهرى آن عقد به گونه اى است كه تمام غرض و هدف را شامل مى شود كه در اينگونه موارد هم شروط با نوعى مسامحه داخل در شرط منافى با مقتضاى عقد مى شوند و شايد به همين خاطر است قول مشهور در مسألۀ شرط عدم بيع و هبه قائل به منع صحت اين چنين معامله اى هستند و آن را منافى با مقتضاى عقد مى دانند و لكن اين نظر صحيح نيست. چرا كه بيع و معامله نسبت به ملكيّت مثل بيع نسبت به عدم بيع و هبۀ آن نيست و در دومى ملكيت براى شخص مى آيد لكن

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 479

ممنوعيت نسبت به بعضى از تصرّفات براى او پيش مى آيد. لذا اين دو در يك مرحله از ارزش نيستند و شرط عدم وطى در عقد ازدواج نيز از همين قبيل است. بله ممكن است از يك نظر شرط عدم وطى را داخل در شروط نوع اول قرار دهيم و آن هم در جايى است كه منظور از منع، منع از مطلق استمتاعات باشد كه ما آن را از جملۀ مواردى كه به واسطۀ نفى التزامات ضمنى تبعى داخل در نوع اول مى دانيم. اما اگر شرط از جملۀ مواردى مثل اينكه ثمن مؤجل باشد و يا امثال اينگونه شروط چون اطلاقى ندارد، تا شرط خلاف آن، منافى مقتضاى عقد باشد. در اين صورت اينگونه شروط باطل نيستند. و به

طور كلى فرق است بين التزامى كه به طور صريح و به دلالت مطابقى از متن عقد نشأت يافته و التزامى كه تبعى بوده و فرع بر عقد و لا حق بر آن باشد. لذا شرط خلاف در قسم اول منافى با مقتضاى عقد است نه در دوم، كه التزامى و تبعى است و همچنين شروطى را كه جميع آثار يا اثر مطلوب عقد را نفى مى كند اين شروط نيز داخل در شروط نوع اول، يعنى شروطى كه منافى مقتضاى عقد است، محسوب مى شود. «1»

شرط مشاركت

از جملۀ شروطى كه مورد بحث و اختلاف آراى فقها قرار گرفته، شروطى است كه شهيد اول در كتاب دروس آن را مطرح نموده است. ايشان در اين مورد مى فرمايد، اگر يكى از دو شريك در معاملۀ حيوان به شريك ديگر بگويد: «در معاملۀ حيوان هر چه كه سود كرديم آن سود متعلق به هر دو ما باشد و اگر ضرر كرديم همه

______________________________

(1). شيخ موسى نجفى خوانسارى، همان، ج 2، ص 112- 113.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 480

ضررها به گردن من باشد» شهيد اول در اين مورد به روايت صحيحۀ رفاعه در باب شركت كنيز متمسّك مى شود. اصل روايت بدين گونه است:

قال: سألت أبا الحسن (ع) عن رجل شارك آخر فى جارية له و قال: إن ربحنا فيها فلك نصف الربح و ان كانت خسارة فليس عليك شى ء فقال (ع) لا أرى بذلك بأسا إذا طابت نفس صاحب الجارية. «1»

از امام موسى (ع) سؤال كردم در مورد مردى كه با مرد ديگر در مورد كنيزى كه مال او بود، شريك شد و مرد گفت اگر در

كنيز سود بردى پس سهم تو نصف سود باشد. اگر ضررى كرد و نقضى پيش آمد چيزى بر گردن تو نباشد. امام فرمودند:

«اشكالى بر آن نمى بينم زمانى كه خود صاحب كنيز راضى باشد».

نظر ابن ادريس

اما ابن ادريس جواز اينگونه شركت را ممنوع دانسته است و دليلى كه آورده اين است كه اين شرط با مقتضاى شركت منافات دارد. چرا كه مقتضاى شركت، مشترك بودن و سهيم بودن در سود و زيان است. «2»

جواب شهيد اول به نظر ابن ادريس

شهيد اول در لمعه در جواب مى فرمايند: ما قبول نمى كنيم كه تابعيت مال، لازمۀ مطلق شركت باشد، بلكه تابعيّت مال لازمۀ شركت مطلقه است. در نتيجه اين چنين

______________________________

(1). شهيد اول، دروس الشرعية، ص 344.

(2). ابن ادريس حلّى، السرائر، ج 2، ص 349.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 481

شرطى صحيح است و وجوب وفا به شروط ضمن عقد در «المؤمنون عند شروطهم» اختصاصى فقط به باب كنيز ندارد. بلكه شامل عقد شركت نيز مى شود و در اينگونه موارد هم وفا به شرط واجب است.

نظر تحقيقى

تحقيق مسأله آن است كه اگر متعلّق شرط آن باشد كه سود حاصل از فروش مال مشترك، ملك مشروط له باشد، بدان گونه كه سود و زيان تابع مالى كه در فروش آن سود و ضرر كرده نباشد. اين شرط يقينا خلاف مقتضاى شركت و خلاف مقتضاى عقد است. خلاف اقتضا، بدان دليل كه بالا رفتن مال يا پايين آمدن آن شرعا و عرفا بلكه عقلا تابع اين مال است براى اينكه اين تابعيت از صفات قائم به مال است. پس نما و افزونى مال چه متصل يا منفصل ملك صاحب مال است پس شرط اينكه نماى مال غير مالك باشد، اين شرط خلاف كتاب و سنّت و خلاف مقتضاى شركت است.

اما اگر منظور از شرط اين باشد كه مقدار سودى كه يكى از دو شريك به شريك ديگر انتقال يابد به اينكه مجموع سود يعنى سهم خود و سهم شريكش مال او باشد، اينگونه شرطى اشكال ندارد. در صورت ضرر هم همين گونه است. اگر ضرر مال يكى از آن دو به نحو عدم پيروى و تبعيّت در

ضرر باشد، اينگونه شرطى خلاف كتاب و سنّت و خلاف مقتضاى شركت است و اصلا غير معقول است. اما

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 482

اگر اين شرط مرجعش به جبران خسارت شخص از مال شريك ديگرش باشد، اين شرط اشكالى ندارد و مانعى در آن نيست. «1»

استثناء در شرط مخالف با مقتضاى عقد

در صحت شروط ضمن عقد گفته شده كه حتما بايد شرط مخالف با مقتضاى عقد نباشد لكن در اين مورد به نظر مى آيد كه موردى استثناء شده باشد. و آن مورد هم عبارت از فروش بنده به شرط آزادى عبد است، بدين صورت كه فروشنده عبد را به خريدار مى فروشد و مى گويد: «به شرطى اين عبد را به تو مى فروشم كه تو عبد را آزاد كنى». با توجه به اينكه اجراى اين شرط باعث آن مى شود كه عبد در واقع در ملكيت مشترى در نيايد و به بيانى صحيح تر به ملكيت در آمدن عبد مساوى با از دست دادن عبد خواهد بود، لذا اگر عبد به ملكيت مشترى در نيامده است در نتيجه اينگونه شرطى مخالف و منافى مقتضاى عقد است. لذا علامه در اين مورد مى فرمايد:

«لو باعه العبد بشرط العتق مطلقا او عن المشترى صح». «2»

اگر بايع (فروشنده) عبد را به شرط عتق او، آزاد كند خواه مشترى عبد را از جانب فروشنده يا از جانب خود آزاد كند در هر حال اين چنين شرطى صحيح است.

علامه در تذكره مى فرمايد: «يجوز اشتراط العتق مطلقا و بشرط ان يعتقه عن المشترى». «3»

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 243.

(2). علامه حلّى، قواعد الاحكام، ص 153.

(3). علامه حلى، تذكرة الفقهاء، ج 2، ص

489.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 483

مرحوم علامه در تذكره شرط آزادى عبد را چه از طرف فروشنده، و چه از طرف مشترى مى داند.

در مسالك، مبسوط، غاية المرام، مهذب البارع و ايضاح النافع ادعاى اجماع بر صحت آزادى عبد از طرف مشترى شده است. «1»

در شرايع آمده است: «يجوز ابتياع المملوك بشرط ان يعتقه او يدبره او يكاتبه». «2»

پس همان طورى كه از اقوال فقها معلوم مى شود. عموم آنها قائل به صحت چنين شرطى هستند و دليل صحت اين شرط را عمل به عموم ادلۀ وجوب وفا به شرطى كه كتاب و سنّت ممانعتى از آن به عمل نياورده مى دانند. نكته اى كه در اينجا مطرح است اين است كه مبناء در مسألۀ عتق (آزادى) بر تغليب است. به جهت اينكه شارع مقدس نسبت به فكّ رقبه با كوچكترين بهانه اى عنايت دارد و دليل بر تغليب عتق و آزادى عبد مسألۀ سرايت آزادى عبد از بخشى به مجموع آن مى باشد. «3»

حكم شرط منافى مقتضاى عقد از نظر بطلان و عدم بطلان عقد و شرط

در اينكه آيا شرط منافى با مقتضاى عقد باعث بطلان عقد هم مى شود يا خير دو قول است عده اى بطلان عقد به واسطۀ شرط را قبول ندارند و معتقدند كه در اينگونه موارد فقط شرط باطل است نه عقد. اما گروهى ديگر كه اكثر فقها باشند قائل به

______________________________

(1). سيد محمد جواد حسينى عاملى، همان، ج 4، ص 73.

(2). محقق حلّى، شرايع الاسلام، ج 2، ص 288.

(3). سيد محمد جواد حسينى عاملى، همان، ج 4، ص 731.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 484

بطلان عقد به همراه بطلان شرط هستند. اما آنچه كه مسلّم است اين است كه هر دو گروه قائل

به بطلان شرط خلاف مقتضاى عقد هستند، لكن در مورد خود عقد همان گونه كه قول مشهور بيان كنندۀ آن است قول به بطلان عقد صحيحتر است.

دليل بطلان عقد در شرط منافى با مقتضاى عقد

دليل بطلان عقد اينگونه شروط آن است كه تراضى بر روى مجموع عقد و شرط از آن نظر كه يك مجموع هستند صورت گرفته، لذا وقتى، بعضى از آن مجموع منتفى مى شود در واقع متعلّق تراضى منتفى مى شود. پس اينگونه تجارت، تجارت لا عن تراض است كه صحيح نيست. البته احتمال ضعيفى هم داده شده كه عقد صحيح باشد. بدين خاطر كه تراضى بر مجموع عقد و شرط شده لذا وقتى كه وقوع يكى از آن دو ممتنع شد ديگرى باقى مى ماند، اما همان طورى كه گفته شد اكثر اقوال فقها مبتنى بر بطلان شرط با عقد است.

مرحوم محقق در اين مورد مى فرمايد:

اذا شرط شيئا منافيا يبطل البيع المتضمّن للشرط كما يبطل الشرط: و وجه القوة ان التراضى لم يقع الّا على المجموع من حيث هو مجموع، فاذا امتنع بعضه انتفى متعلق التراضى، فيكون الباقى تجارة لا عن تراض، و هو الاصح. و يحتمل ضعيفا الصحة:

لانّ التراضى قد تعلّق بكليهما، فاذا امتنع احدهما بقى الآخر. و ليس بشى ء، لان التراضى بالمجموع لا بكل منهما. «1»

______________________________

(1). محقق ثانى، جامع المقاصد فى شرح القواعد، ج 4، ص 415؛ علامه حلّى، قواعد الاحكام، ص 152.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 485

در مسالك نيز آمده است كه بهترين اقوال همان قول به بطلان عقد است. چنان كه مى فرمايد: «و هل يبطل البيع ايضا ام يختص البطلان بالشرط قولان، اجودهما الاول». آنگاه متعرض علت مطلب مى شود و مى فرمايد:

لان التراضى يقع على

المجموع من حيث هو مجموع فاذا بطل بعضه و امتنع نفوذه شرعا انتفى متعلق التراضى فيكون الباقى تجارة لاعن تراض و وجه صحة البيع ان التراضى قد تعلق بكليهما، فاذا امتنع احدهما بقى الآخر و هو مذهب الشيخ (ره). «1»

قانون مدنى نيز شرط خلاف مقتضاى ذات را باطل دانسته و عقد مشتمل بر آن را نيز باطل مى داند. «2»

حكم شرط ضمان

اشاره

مشهور بين فقها آن است كه شرط ضمان در اجاره صحيح نيست ولى در عاريه اين شرط صحيح است بر خلاف مرحوم مقدس اردبيلى و جمال المحققين كه اين دو بزرگوار شرط ضمان در اجاره را هم صحيح دانسته اند.

نظر مرحوم والد (قدس سره)

مرحوم والد (قدس سره) در بحث اجاره قائل به تفصيل بودند. بدين صورت كه در اجارۀ بر أعيان و اموال قائل به شرط ضمان نبوده لكن در اجارۀ بر اعمال و كار، شرط ضمان

______________________________

(1). شهيد ثانى، مسالك الافهام فى شرح شرائع الاسلام، ج 1، ص 191.

(2). قانون مدنى، مادۀ 232 شروط مفصله ذيل باطل و موجب بطلان عقد است.

1- شرط خلاف مقتضاى عقد.

2- شرط مجهولى كه جهل به آن موجب جهل به عوضين شود.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 486

را صحيح مى دانند و مبناى استدلال ايشان هم اين بود كه در اجارۀ اعيان و اموال حق مستأجر بر موجر اين است كه عين مستأجره، تحت قدرت و تصرّف مستأجر باشد و اين حق نيز از جانب عقد اجاره ايجاد مى شود. چرا كه اجاره عبارت است از تمليك منفعت عين مستأجره، مانند سكونت در خانه اى كه اين منفعت صفت، در عين است.

لذا مستأجر استحقاق دريافت عين را دارد. چرا كه مستحق دريافت منفعتى كه آن منفعت ملك اوست مى باشد و از طرفى هم وجود اين منفعت هم در وجود عين نهفته شده و در واقع مستأجر چيزى دريافت نكرده، و اين استحقاق هم مجانى نبوده بلكه در مقابل عوض مشخص و معلومى بوده كه عبارت است از همان چيزى كه عقد به عنوان عوض براى تمليك منفعت معلوم قرار داده شده بود. پس ديگر

دليلى براى ضمان باقى نمى ماند؛ لكن اين صورت در مورد اجير (اجارۀ بر اعمال) واقع نمى باشد. چرا كه مثلا خياطى كه مالك، او را براى دوختن پارچه اش اجاره كرده به واسطۀ عقد اجاره و به واسطۀ عوض آنچه كه از اجرت عمل خويش مى گيرد استحقاق دريافت عين را ندارد. هر چند آن عين (پارچه) در دستش باشد.

نظر تحقيقى مرحوم والد (قدس سره)

تحقيق مسأله آن است كه اجاره مطلقا، چه در اجارۀ بر اعمال و چه اجارۀ بر اموال موجب ضمان نمى شود مگر اينكه تعدّى و تفريطى صورت گرفته باشد. چرا كه در هر دو امانت است و اگر چه گفته شده كه امانت اقتضاى ضمان را ندارد، لكن اين بدان معنى نيست كه امانت اقتضاى عدم ضمان را دارد و اجاره و عاريه در اينكه هر دو امانت مالكيت هستند، مشتركند.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 487

و اما در مورد وكيل و ودعى تحقيق مطلب آن است كه بين وكيل و ودعى با هم فرق است و اين فرق بدان دليل است كه ودعى (وديعه گيرنده) محسن و نيكوكار است (و ما على المحسنين من سبيل) و شكى هم نيست كه ضمان سبيل است و اما وكيلى كه در مقابل اجرتى كار مى كند محسن نيست تا اينكه سبيلى بر او نباشد. بله اگر وكيل مجانى كار كند و قصدش هم نيكى كردن به موكل باشد. پس وضعيت او مثل وضعيت ودعى است و شرط ضمان بر او صحيح نيست. در نهايت از آنچه كه گفته شد، وضع شرط ضمان در عاريه هم روشن گشت و اينكه مانعى از شرط ضمان آن نيست. و در آنجا چيزى كه موجب

بطلان اين شرط، مثل نفى سبيل بر محسنين باشد، وجود ندارد. چرا كه مستعير از جملۀ محسنين نيست و اينكه مال امانت است، اقتضاى عدم ضمان نمى كند. بله يد امانى موجب ضمان مقتضا نمى شود نه اينكه موجب عدم ضمان شود تا اينكه شرط مخالف با مقتضاى عقد شود يا اينكه مخالف با كتاب گردد. «1»

شرط عدم استمتاع جنسى

بعضى از شروط چون شرط عدم استمتاعات جنسى ظاهرا صحيح بوده و باعث تنافى شرط با مقتضاى عقد نمى گردد؛ چرا كه بعضى از احكام شرعى و يا اغراض عقلايى بر امر ازدواج مترتب مى باشد. مانند نسبت شرعى و عرفى پيدا كردن با خانوادۀ همسر يا محرم شدن با آنها و همچنين اغراض و مقاصد ديگرى كه در امر ازدواج

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 240- 241.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 488

وجود دارد. لذا اگر شخصى شرط عدم استمتاع جنسى كند اين چنين شرطى خلاف مقتضاى عقد نيست چرا كه غرض در ازدواج صرف استمتاع نيست. «1»

شرط ارث در عقد منقطع

اشاره

از فروعات بحث عدم تنافى شرط با مقتضاى عقد مسألۀ ارث بردن و يا ارث نبردن زن و شوهر از همديگر در عقد منقطع است. پس متعلق شرط يا ارث بردن هر دو از همديگر است و يا ارث بردن يكى از ديگرى بدون اينكه طرف ديگر از او ارث ببرد و زمانى هم متعلق شرط عدم ارث بردن هر دو نفر از همديگر است. در اين مورد رواياتى آمده و اقوال فقها در اين مورد هم متفاوت است. ابتدا به بيان روايات فوق كه مستند اقوال متفاوت فقهاست، مى پردازيم.

روايات

1- محمد بن يعقوب عن على بن ابراهيم عن أبيه عن محمد بن عيسى بن سليمان بن سالم عن بكير بن اعنى قال: قال ابو عبد اللّه (ع):

اذا اشترطت على المراة شروط المتعة فرضيت بها و اوجبت عليها التزويج، فاراد عليها شرطك الاول بعد النكاح فان اجازته جاز و ان لم تجزه فلا يجوز عليها ما كان من الشروط قبل النكاح و اما الميراث فانّه ان شرط انها ترث ورثت و ان لم يشترط فليس لها و

______________________________

(1). امام خمينى، همان، ج 5، 186- 187.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 489

لا له ميراث و ليس يحتاج ان يشترط انها لا ترث، لان من شروط المتعة اللازم ان لا يكون بينهما توارث. «1»

در اين روايت امام صادق (ع) در مورد ارث در عقد منقطع مى فرمايد: اگر مرد شرط كند كه زن ارث ببرد، در اين صورت زن ارث مى برد. و اما اگر مرد شرط ارث را ننمايد، در اين صورت نه زن ارث مى برد و نه مرد، و براى ارث نبردن زن در عقد

منقطع لزومى ندارد كه مرد شرط كند كه زن ارث نبرد. براى اينكه از شروط لازم متعه اين است كه هيچ توارثى بين زن و مرد نباشد. اين روايت اصل را بر عدم توارث بين زوجين در عقد منقطع مى داند، مگر اينكه شرط ارث كنند. نكتۀ دومى كه از اين روايت استفاده مى شود اين است كه براى ارث نبردن، نيازى به شرط عدم ارث نيست.

2- محمد بن يعقوب، عن على بن ابراهيم، عن أبيه عن احمد بن محمد بن ابى نصر، عن ابى الحسن الرضا (ع) قال:

تزويج المتعة نكاح بميراث و نكاح بغير الميراث، ان اشترطت كان و ان لم تشترط لم يكن. «2»

امام رضا (ع) مى فرمايد كه ازدواج متعۀ ازدواجى با ميراث و بدون ميراث است.

اگر شرط ميراث كنند، ازدواج به ميراث است و اگر شرط ميراث نكنند ميراث واقع نمى شود.

______________________________

(1). شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج 2، كتاب النكاح، ص 190.

(2). حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 7، ص 485، ح 11؛ كلينى، فروع كافى، ج 2، ص 47.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 490

در واقع در اين روايت شرط را عامل ثبوت ميراث در عقد موقت دانسته كه چنانچه شرط ميراث در عقد موقت نباشد. هيچ گونه ارثى بين طرفين در عقد موقت واقع نمى شود.

3- قال الكلينى: و روى انه «ليس بينهما ميراث اشترط ام لم يشترط». «1»

كلينى از امام (ع) روايت مى كند كه در عقد و نكاح منقطع ميراثى بين زوجين نيست چه شرط بكنند و يا اصلا شرط نكنند. در اين روايت بر خلاف روايات سابق كه با شرط ميراث، ارث بين زوجين يا براى يكى از آن دو واقع

مى شد در اين روايت مى فرمايد: حتى با شرط ميراث هم، ارثى بين طرفين واقع نمى شود.

4- محمد بن الحسن باسناده عن الحسين بن سعيد عن النصر، عن عاصم بن محمد، عن محمد بن مسلم قال: سألت ابا عبد اللّه (ع) كم المهر؟ يعنى فى المتعة فقال: ما تراضيا عليه «الى أن قال»: «و ان اشترطا الميراث فهما على شرطهما». «2»

در اين روايت كه محمد بن مسلم از امام صادق در مورد مهريه در عقد منقطع مى پرسد، امام مى فرمايد: هر مقدارى كه طرفين بر آن تراضى كردند، همان قدر است تا اينكه امام فرمود: اگر آن دو (زوجين) شرط ميراث كردند، پس بايد بر شرط خويش متعهد و ملتزم باشند. منظور آن است كه با شرط ميراث، ارث بين طرفين واقع مى شود.

______________________________

(1). حر عاملى، همان، ج 7، ص 486؛ روايت 4؛ كلينى، فروع كافى، ج 2، ص 47.

(2). حر عاملى، همان، ج 7، ص 486، روايت 5.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 491

5- عن كلينى عن ابى مسكان، عن عمر بن حنظله، عن ابى عبد اللّه (ع) فى حديث فى المتعة قال: «و ليس بينهما ميراث». «1»

در اين روايت از امام صادق نقل شده كه ايشان فرموده اند در نكاح متعه ميراثى بين زوجين نيست.

6- محمد بن على بن الحسين باسناده عن موسى بن بكر، عن زراره، عن ابى جعفر (ع) فى حديث قال: «و لا ميراث بينهما فى المتعة اذا مات واحد منهما فى ذلك الاجل». «2»

زراره از امام محمد باقر (ع) روايت مى كند كه امام در طى يك حديثى دربارۀ ميراث عقد منقطع فرمود: بين زوجين در عقد متعه چنان كه يكى از طرفين

در طى زمان عقد و در طول آن بميرد، ديگرى از او ارث نمى برد. اين روايت هم اصل را بر عدم ارث بردن در عقد موقت بنا گذاشته است.

7- عن كلينى عن محمد بن احمد بن يحيى، عن احمد بن محمد، عن البرقى، عن الحسن الجهم، عن الحسن بن موسى، عن سعيد بن يسار، عن ابى عبد اللّه (ع) قال:

«سألته عن الرجل يتزوج المرأة متعة و لم يشترط الميراث قال: ليس بينهما ميراث اشترط ام لم يشترط». كلينى (ره) در اين روايت از امام صادق (ع) روايت مى كند كه از امام در مورد مردى كه زنى را به عقد موقت خويش درآورده بود و شرط ميراث را

______________________________

(1). همان، روايت 6.

(2). شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 150.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 492

هم نكرده بود، سؤال كردم: امام فرمود: «بين آن دو ميراثى نيست چه شرط ميراث بكنند يا اينكه شرط نكنند». در اين روايت به طور كلى ميراث در عقد منقطع مردود دانسته شده خواه شرط ارث بكند يا شرط ارث نكند.

اقوال در مورد ميراث در عقد منقطع

همان گونه كه قبلا اشاره شد اقوال فقها در مورد ميراث در عقد موقت متفاوت بوده و هر يك از فقها بر اساس يكى از روايات به يكى از اين اقوال چهارگانه معتقد شده و بدان نظر داده اند.

1- توارث مطلقا: قائلين به اين قول معتقدند كه در عقد موقت چه شرط بكنند چه نكنند طرفين از همديگر ارث مى برند. اما اين حقير تا آنجايى كه مطالعه كردم كسى را موافق با اين نظر نيافتم.

2- عدم توارث مطلقا: عده اى از فقها معتقدند كه چه شرط توارث بكنند

و چه شرطى صورت نگيرد در هر دو صورت طرفين از همديگر ارث نمى برند. دليلشان روايتى است كه در اين زمينه وارد شده، كه از جملۀ آنان روايت كلينى از امام صادق (ع) كه فرمود: ليس بينهما ميراث اشترط ام لم يشترط. و يا روايت ديگرى است از كلينى كه در آنجا امام فرمودند: ليس بينهما ميراث.

3- ثبوت توارث در صورتى كه در متن عقد شرط شده باشد.

4- ثبوت ارث در صورتى كه طرفين شرط عدم ارث نكنند.

در واقع اين اقوال را مى توان از لابه لاى روايات متفاوتى كه دربارۀ ميراث عقد منقطع وارد شده به دست آورد. لكن قول بيشتر فقها مبتنى بر نظر سوم است؛ يعنى تا

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 493

آنجايى كه اقوال فقها عظام مورد بررسى و مداقه قرار گرفت چنانچه شرط توارث حال، يا براى هر دو نفر يا براى يك نفر از زوجين شده باشد، آن شرط نافذ و لازم الاجراست. حال به بيان بعضى از اقوال فقها مى پردازيم. در شرايع آمده است:

السابع: لا يثبت بهذا العقد ميراث بين الزوجين، شرطا سقوطه او اطلقا، و لو شرطا التوارث او شرط احدهما، قيل يلزم عملا بالشرط و قيل: لا يلزم، لانه لا يثبت الّا شرعا فيكون اشتراطا لغير وارث، كما لو شرط للاجنبى، و الاول اشهر. «1»

مرحوم محقق حلى در اين موضوع مى فرمايد: اصل اوليه در مسألۀ ميراث ازدواج موقت، عدم ثبوت هر گونه ميراثى است؛ يعنى چه عقد را به طور مطلقا گذاشته و چه در بعد نفى و يا ثبوت شرطى نكرده باشند و يا اينكه چه شرط عدم ميراث كرده باشند، در اين دو

صورت هيچ گونه ميراثى بين طرفين عقد موقت ايجاد نمى شود.

اما چنان كه شرط توارث شود، مى فرمايند: كه در اينجا دو قول است. قول اول قائل به لزوم وفاى به شرط است چرا كه المؤمنون عند شروطهم. البته اين گروه رواياتى را هم به عنوان سند از بيانات ائمه معصومين در اثبات لزوم عمل به شرط توارث در عقد منقطع ذكر مى كنند و قول دوم قائل به عدم لزوم وفاى به شرط در اين مسأله هستند و دليلشان هم اين است كه اين شرط شرعى نيست؛ درست مثل اين است كه شما شرط كنيد كه يك فرد غير وارث، وارث شده و ارث ببرد. در حالى

______________________________

(1). محقق حلّى، شرائع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام، ج 2، ص 532.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 494

كه قبلا گفتيم اينگونه شرطى، خلاف كتاب خدا و سنّت است، در نتيجه شرط باطلى است. محقق حلى نظر اول از اين دو قول را مشهورتر و بهتر مى دانند. در واقع نظر ايشان هم همان قول مشهور است. نظر شهيد اول در كتاب شريف لمعه نيز همين است. ايشان اصل عقد نكاح منقطع را مقتضى توارث نمى داند. لكن چنانچه شرط ميراث شود، قائل به ثبوت ميراث مى باشد. چنان كه مى فرمايد: «و لا توارث الّا مع شرطه.» «1» شهيد ثانى مى فرمايند:

و الاظهر مختار المصنّف ثم ان شرطاه لهما فعلى ما شرطاه اولا حدهما خاصة احتمل كونه كذلك عملا بالشرط و بطلانه لمخالفة مقتضاه لانّ الزوجية ان اقتضت الارث و انتفت موانعه ثبت من الجانبين و الّا انتفى منها. «2»

در هر حال شهيد ثانى هم مثل شهيد اول نظر مثبت دارند.

يعنى با شرط ارث، ميراث بين زوجين واقع مى شود. و اما حضرت امام (س) در اين مورد مى فرمايند:

لا يثبت بهذا العقد توارث بين الزوجين، فلو شرطا التوارث او توريث احدهما ففى التوريث اشكال فلا يترك الاحتياط بترك هذا الشرط و معه لا يترك بالتصالح. «3»

______________________________

(1). شهيد اول، لمعة الدمشقية، ص 193.

(2). شهيد ثانى، روضة البهية في شرح لمعة الدمشقية، ج 5، ص 296- 299.

(3). امام خمينى، تحرير الوسيله، ج 2، كتاب النكاح، باب العدة لنكاح المنقطع، ص 277، مسألۀ 15.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 495

7- در متن عقد به شرط ملتزم شده باشد

قبل از هر چيز ابتدا به بيان انواع شروط پرداخته سپس به بحث از علت عدم صحت شروط تبانى مى پردازيم. شرط بر سه قسم است:

1- شروطى كه در ضمن عقد لازم ذكر شده باشند. اين قسم شروط معروف به شروط ضمن عقد مى باشند و مطمئنا قول رسول گرامى اكرم (ص) مبنى بر المؤمنون عند شروطهم شامل اين شروط مى باشد.

2- همان التزامات ابتدايى و تعهدات مستقل غير مرتبط با عقد كه با لفظ انشاء شده؛ لكن با انشاء مستقل در آن جايى كه اصلا عقدى در ميان نبوده است. اين قسم تعهدات را تعهدات و شروط ابتدايى گويند.

3- شروطى كه تبانى و توافق بر آنها در خارج از عقد صورت گرفته و عقد بر آن بنا شده بدون آنكه اين شرط را در ضمن عقد بيان كنند. به اين شروط، شروط تبانى گويند.

4- آن قسمى كه تبانى و توافق بر آن قبلا صورت گرفته و عقد بر آنها نهاده نشده بلكه در هنگام عقد از آن غافل بوده اند. در واقع اين قسم از جهت عدم ارتباطش به عقد،

برگشت به قسم دوم مى كند. چرا كه انشاء با لفظ را شامل نمى شود بلكه تنها يك تبانى و توافقى در خارج صورت گرفته است. «1»

وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*

______________________________

(1). سيد ميرزا حسن موسوى بجنوردى، همان، ج 3، ص 251- 252؛ شهيد اول، قواعد و الفوائد، ص 303.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 497

[فهرست ها]

فهرست اعلام

ا

آقا نجفى، محمد باقر، 416

ابان بن عثمان، 300

ابن ادريس حلى، ابى جعفر محمد بن منصور بن احمد، 23، 34، 38، 79، 480

ابن منظور، سعيد خورى شرتونى لبنانى، 371

ابى الصلاح، 22

ابى داوود سليمان بن الاشعث سجستانى ازدى، 467

احسائى، ابن ابى جمهور، 278، 31، 54، 82، 94، 416، 464.

احمد بن محمد بن عيسى، 299، 330

امام باقر (ع)، 63، 70، 286، 298، 300، 326، 339، 344، 361، 363، 365، 402، 403، 455

امام خمينى (س)، 179، 192، 194، 197، 203، 214، 215، 228، 233، 234، 273، 274، 276، 380، 382، 411، 414، 431، 450، 453، 454، 456، 457، 463، 468، 475، 488، 494

امام رضا (ع)، 87، 235، 264، 381، 468، 489

امام صادق (ع)، 6، 103، 118، 264، 285، 286، 287، 300، 328، 374، 399، 439، 440، 442، 443، 448

امام موسى كاظم (ع)، 138، 300، 368، 397، 404

امامى، سيد حسن، 382، 384، 388، 429، 471، 473

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 498

انصارى، سيد مرتضى، 55، 168، 171، 176، 185، 188، 189، 205، 213، 217، 218، 226، 235، 264، 265، 271، 292، 293، 295، 325، 331، 372، 376، 373، 378، 412، 426، 428، 437، 439، 443، 444، 445، 450، 453، 469،

474، 475،

ب

بحرانى، يوسف، 411

بزنطى، احمد بن محمد بن ابى نصر، 298، 330

بطرس بستانى، 371

بكير بن اعين، 287، 300

بيهقى، 56، 277، 281

پ

پيامبر اكرم (ص)، 235، 276، 281، 282، 373، 379، 399

ت

ترمذى، محمد بن عيسى بن سوره، 467

تميمى مغربى، ابى حنيفه نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حيون، 397، 400، 401، 402، 405، 407، 441، 442، 449، 56، 124

تهانوى، مولوى محمد على بن على، 371

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 499

ج

جبران مسعود، 381

جزايرى، شيخ احمد، 265

جعفرى لنگرودى، محمد جعفر، 386، 377، 382، 383، 387، 238

ح

حائرى، ميرزا حسن، 468

حسن بن على، 6

حسين بن سعيد، 300، 401

حسين يوسف موسى، 371

حسينى عاملى، سيد محمد جواد، 265، 427، 464، 472، 483

حسينى شيرازى، سيد محمد، 418، 450

حرانى، 6

حر عاملى، 5، 6، 15، 25، 31، 34، 38، 39، 40، 51، 55، 57، 58، 59، 60، 64، 67، 70، 86، 87، 88، 89، 90، 92، 94، 118، 119، 132، 133، 138، 140، 153، 157، 160، 337، 379، 394، 395، 396، 400، 439، 441، 448، 489، 490

حريز، 298، 326

حلبى، 22، 31، 63، 70، 90، 132، 134، 161

حماد بن عيسى، 298

حميرى، 140، 158

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 500

خ

خليل جر، 232

خويى، ابو القاسم، 199، 203، 204، 215، 377، 422، 424، 434، 437، 444، 447

ر

راغب اصفهانى، 230، 231، 371

ز

زراره، 31، 285، 298، 312، 326، 327، 329، 331

زراعت، 67، 101، 102، 105، 191، 251، 255

س

سعد بن عبد اللّه، 299، 300، 330

سنگلجى، محمد، 372

ش

شامبياتى، 249

شهيد اول، ابو عبد اللّه محمد بن مكى عاملى، 418، 435، 214، 216، 221، 228، 137، 278، 372، 383، 416، 435، 469، 480، 494، 495

شهيد ثانى، زين الدين على عاملى جبعى، 471، 485، 44، 159، 278، 471، 485، 494

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 501

شهيدى، مهدى، 271

شيخ صدوق، ابى جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى، 34، 59، 89، 92، 94، 103، 132، 153، 160، 496، 394، 403، 448، 455

شيخ طوسى، ابى جعفر محمد بن حسن، 25، 31، 34، 40، 51، 55، 57، 59، 60، 70، 86، 87، 88، 89، 90، 115، 119، 132، 133، 137، 138، 153، 157، 160، 235، 298، 299، 300، 326، 330، 404، 408، 448، 449

شيخ مفيد، محمد بن محمد بن نعمان عكبرى بغدادى، 159، 383، 416، 516

ص

صانعى، 257

صعيدى، عبد الفتاح، 371

صفوان، 298

صفى پور، 299، 330، 371

ط

طباطبايى، سيد على، 416، 419، 471، 474

طرابلسى، عبد العزيز بن براج، 465

ع

عبد اللّه بن ابى يعفور، 299، 330

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 502

عبد اللّه بن بكير، 300

عبد اللّه بن جعفر، 140، 158

عراقى، 107

علامه حلى، حسن بن يوسف مطهر، 9، 16، 17، 18، 22، 23، 44، 97، 112، 117، 137، 419، 474، 484، 482

علم الهدى، 5، 22، 37

على آبادى، 256

عوده، 257

ف

فاضل لنكرانى، 227، 233

فضاله، 300

فيروزآبادى، محمد بن يعقوب، 371

ق

قريشى، 231

ك

كاتوزيان، ناصر، 267

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 503

كلينى، 25، 31، 39، 55، 58، 59، 64، 67، 70، 86، 87، 88، 89، 90، 118، 132، 133، 138، 157، 201، 395، 397، 398، 404، 408، 439، 448، 456، 489، 490

گ

________________________________________

بجنوردى، سيد محمد بن حسن موسوى، قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، 2 جلد، مؤسسه عروج، تهران – ايران، سوم، 1401 ه ق قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)؛ ج 2، ص: 503

گلدوزيان، 250، 255

ل

لؤلؤيى، حسن بن الحسين، 300

لوييس معلوف يسوعى، 381

م

محقق ثانى، على بن حسين كركى، 9، 18، 65، 66، 470، 471، 472، 476

محقق حلى، ابو القاسم جعفر بن حسن، 23، 44، 57، 61، 103، 112، 113، 120، 135، 162، 263، 273، 383، 414، 419، 483، 493

محمد بن مسلم، 92، 286، 298، 300

مرادى، 238

مراغى حسينى، عبد الفتاح بن على، 372، 379، 411

مرعشى نجفى، 371، 372، 430، 465

مقداد بن عبد اللّه سيورى حلى، 372

مقدس اردبيلى، 16، 27، 163

مكارم شيرازى، 234

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 504

موسوى بجنوردى، سيد محمد، 236، 237، 245، 252، 378،

موسوى بجنوردى، سيد ميرزا حسن، 165، 169، 184، 185، 192، 223، 226، 227، 230، 231، 233، 235، 237، 377، 378، 393، 394، 414، 418، 422، 430، 439، 444، 452، 461، 464، 470، 482، 487، 495

موسوى عاملى، سيد محمد بن على، 412، 415، 422، 423، 425، 445

مؤمن سبزوارى، محمد باقر بن محمد، 471

ميرزا فتاح شهيد تبريزى، 430، 435

ميرزاى نائينى، 194، 195، 280، 293، 295، 296، 452

ن

نراقى، ملا احمد، 372، 409، 439، 444، 472، 393، 444، 464، 472، 475

نراقى، ملا محمد، 379، 422

نجفى، شيخ محمد حسن، 23، 27، 42، 72، 87، 97، 112، 117، 137، 265، 273، 278، 416

نجفى خوانسارى، موسى، 377، 393، 415، 422، 438، 444، 452، 461، 464، 468، 479

نورى طبرسى، ميرزا حسين، 31، 56، 124، 231، 379، 397، 399، 401، 402، 441، 442،

و

وليدى، 248، 257، 262

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 505

فهرست كتب

ا

ارشاد الاذهان، 16، 18، 117، 137

استبصار، 57، 59، 90، 119، 132، 133، 401، 404، 408، 448، 449

اقرب الموارد، 371

افصاح فى فقه، 371

انتصار، 37

البيع، 39، 55، 124، 195، 380

الرائد، 381

المذهب، 465

المعجم الوسيط، 371

المنجد، 381

ايضاح الفوائد، 17

ت

تحرير الوسيله، 494

تحف العقول، 6، 272، 273

تذكرة الفقهاء، 9، 44، 278، 97، 471، 482

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 506

ترمينولوژى حقوق، 238، 377

تشريع الجنايى الاسلامى، 257

تفسير نمونه، 234

تمهيد القواعد، 278

تهذيب الاحكام، 25، 34، 40، 51، 55، 57، 60، 70، 86، 87، 88، 89، 90، 115، 119، 132، 133، 138، 153، 157، 160، 285، 286، 323، 326، 398، 402، 404، 408، 440، 448، 449، 455، 489

ج

جامع المقاصد فى شرح القواعد، 9، 18، 65، 66، 470، 476، 484

جواهر الكلام، 22، 23، 42، 72، 78، 87، 97، 104، 112، 117، 175، 176، 179، 185، 191، 203، 265، 273، 278، 416

حقوق جزاى اختصاصى، 249

ح

حدائق الناضرة فى أحكام العترة الطاهرة، 411

حقوق جزاى عمومى، 248، 250، 255، 257، 262

حقوق جزاى مسئوليت كيفرى، 257

حقوق جنايى، 256

حقوق مدنى، 271، 382

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 507

د

دروس، 278، 416، 418، 435، 469، 480

دروس الشرعية، 416، 469، 480، 418، 435

دعائم الاسلام فى ذكر الحلال و الحرام و القضايا و الاحكام، 56، 124، 379، 397

دلائل الاحكام فى معرفة مسائل الحلال و الحرام، 416

دلايل السّداد در قواعد فقه و اجتهاد، 372

ر

رياض المسائل فى بيان الاحكام بالدلائل، 416

س

سرائر، 22، 330، 23، 480

سنن ابن ماجه، 31، 276، 277

سنن ابى داود، 31، 56، 95، 467

سنن ترمذى، 95، 276، 467

سنن دارقطنى، 279

سنن كبرى، 56، 277، 281

سنن نسائى، 276، 277

ش

شرايع الاسلام، 23، 57، 263، 273، 419، 483، 383، 493، 414، 419، 483

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 508

شرح تبصرة المتعلمين، 107

شرح قانون مجازات اسلامى، 251، 255

شركت و معاونت در جرم، 238

شكرة خياط للكتب و النشر، 371

ص

صحيح مسلم، 95

ع

عناوين الاصول و قوانين الفصول، 372

عوائد الايام فى بيان الاحكام و مهمات مسائل الحلال و الحرام، 372، 409، 439، 472، 228، 237، 372، 409، 439، 472

غ

غنيه، 23، 465

غوالى اللئالى، 31، 54، 278

غياث اللغات، 248

ف

فروع كافى، 395، 439، 448، 456، 489، 490

فرهنگ لاروس، 226، 232

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 509

فقه و تجارت، 444

ق

قاموس القرآن، 231

قاموس المحيط، 371

قانون مدنى، 267، 268، 382، 387، 429، 470، 473، 485

قرب الاسناد، 140

قلائد الدرر فى بيان الاحكام بالاثر، 265

قواعد الاحكام فى معرفة الحلال و الحرام، 9، 17، 18، 137، 419، 465، 474، 484

قواعد عمومى قراردادها، 267

قواعد فقهيه، 1، 3، 54، 378

قواعد الفقهيه، 31، 165، 192، 223، 226، 227، 230، 231، 233، 235، 237، 372، 377

قواعد و الفوائد، 372، 495

ك

كافى، 22، 25، 31

كشاف اصطلاحات الفنون، 371

كفاية الاحكام، 415، 416، 420، 468، 471

م

مبسوط فى فقه الاماميه، 235، 277، 278، 483، 465

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 510

متن اللغة، 371

مجمع البيان فى تفسير القرآن، 231

مجمع الفائدة و البرهان، 16، 278

مجموعه مقالات فقهى، حقوقى، اجتماعى، 245، 252

مجموعه مقالات فقهى، حقوقى، فلسفى، اجتماعى، 236

محكم و متشابه، 5، 519

محلى، 279

محيط المحيط، 371

مختصر النافع فى فقه الاماميه، 414، 416

مختلف الشيعة، 22، 23، 38، 48، 95، 96، 100، 101، 159، 216، 225، 238، 276، 278، 321، 324

مدارك الاحكام فى شرح شرائع الاسلام، 412، 415

مسالك الافهام فى شرح شرائع الاسلام، 44، 65، 471، 485

مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، 31، 379، 397، 441، 442

مشارق الاحكام، 379، 422، 468، 475

مصباح الفقاهه، 199، 203، 204، 215، 222، 228، 377، 422

مفتاح الكرامه، 168، 179، 191، 265

مفردات الفاظ قرآن، 230، 231، 371

مقنع، 103

مقنعه، 159، 383، 416، 448، 449، 455، 489

مكاسب، 55، 153، 168، 171، 176، 179، 185، 188، 189، 195، 205، 213، 218، 221، 227، 228، 234، 264، 265، 271، 372، 377، 418، 430، 450، 173، 189، 206، 235، 437

من لا يحضره الفقيه، 34، 59، 89، 92، 132، 153، 160، 394، 448، 491

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 511

منتهى الارب فى لغة العرب، 371

منية الطالب فى حاشية المكاسب، 377

موسوعة اصطلاحات العلوم الاسلامية، 371

موسوعة فقه عبد اللّه بن عمر، 371

ل

لمعة الدمشقية، 137،

ن

نضد القواعد الفقهيه على مذهب الامامية، 372

نهايه، 137

نهج الصدق و كشف الحق، 112

و

وسائل الشيعة الى نيل الفضيلة، 15، 103، 201، 285، 286، 298، 314، 323، 326، 328، 379، 489

وسيله الى نيل الفضيلة، 465

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 512

ه

هداية الطالب الى اسرار المكاسب، 435

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 513

فهرست آيه

1

«أَ فَرَأَيْتُمْ مٰا تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّٰارِعُونَ»، 417 (واقعه: آيۀ 58)

«أَ فَرَأَيْتُمْ مٰا تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخٰالِقُونَ»، 417 (واقعه: آيۀ 59)

«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ»، 13، 39، 51 (مائده: آيۀ 1)

ت

«تَعٰاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوىٰ وَ لٰا تَعٰاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوٰانِ»، 234، 225، (مائده: آيۀ 2)

ق

«قٰالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً»، 4 (كهف: آيۀ 77)

«قٰالَتْ إِحْدٰاهُمٰا يٰا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ»، 3 (قصص: آيۀ 26 و 27)

«قٰالُوا نَفْقِدُ صُوٰاعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جٰاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ»، 72 (يوسف: آيۀ 72)

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 515

كتابنامه

– شهيد اول، محمد بن جمال الدين مكى عاملى. لمعة الدمشقية. نشر دار الناصر، 1406 ق.

-. القواعد و الفوائد.

-. دروس الشرعية.

– شهيد ثانى، زين الدين جبعى عاملى. الروضة البهية فى شرح اللمعة الدمشقيه. مؤسسة المعارف الاسلامية. 1413

ق.

-. مسالك الافهام فى شرح شرايع الاسلام. بيروت: دار العالم الاسلامى.

– ابن ادريس حلى، ابى جعفر محمد بن منصور بن احمد. سرائر. قم: نشر جماعة المدرسين. 1410 ق.

– ابن براج طرابلسى، عبد العزيز. المذهب.

– ابن زهره حلبى. الغنيه.

– ابن ماجه قزوينى، ابو عبد اللّه محمد بن يزيد. سنن ابن ماجه. نشر دار الفكر.

– ابن منظور. لسان العرب.

– ابى داوود سجستانى ازدى، سليمان بن الاشعث، سنن ابى داوود. نشر دار الفكر.

– احسايى، غوالى اللئالى. قم: مطبعة سيد الشهداء، 1403 ق.

– احمد رضا. متن اللغة.

– آقا نجفى، محمد تقى بن محمد باقر. دلائل الاحكام فى معرفة مسائل الحلال و الحرام.

– امام خمينى، روح اللّه موسوى، تحرير الوسيله.

-. ترجمۀ تحرير الوسيله. قم: دفتر انتشارات اسلامى.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 516

-. البيع. مؤسسة النشر الاسلامى.

-. المكاسب المحرمه. مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى.

– امامى، سيد حسن. حقوق مدنى.

– انصارى، شيخ مرتضى. مكاسب. 3 جلد. چاپ اول، انتشارات دهاقانى (اسماعيليان)، چاپ اسماعيليان، 1372.

– انيس، ابراهيم و منتصر، عبد الحليم و ديگران. المعجم الوسيط.

– بجنوردى، سيد محمد موسوى، مجموعه

مقالات فقهى، حقوقى، اجتماعى.

– بحرانى، يوسف. حدائق الناضرة في احكام العترة الطاهرة.

– بستانى، بطرس. محيط المحيط. بيروت: مكتب الاعلام الاسلامى.

– بيهقى، احمد بن حسين بن على. سنن كبرى. بيروت: نشر دار الفكر.

– ترمذى، ابو عيسى محمد بن عيسى بن سوره. سنن ترمذى. نشر دار احياء التراث العربى.

– تميمى مغربى. ابى حنيفه نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حيون، دعائم الاسلام فى ذكر الحلال و الحرام و القضايا و الاحكام. چاپ دوم، دار المعارف مصر.

– تهانوى، مولوى محمد على بن على. موسوعة اصطلاحات العلوم الاسلامية و (كشاف اصطلاحات الفنون). شكرة خياط للكتب و النشر. بيروت: لبنان.

– جر، خليل. فرهنگ لاروس.

– جزايرى، شيخ احمد. قلائد الدرر فى بيان الاحكام بالاثر.

– جعفرى لنگرودى، محمد جعفر. ترمينولوژى حقوق. چاپ چهارم. انتشارات كتابخانۀ نشر دانش. تهران:

1368.

– حائرى، ميرزا حسن. احكام الشيعة.

– حر عاملى، محمد بن حسن. وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعة. مؤسسۀ آل البيت (ع)، لاحياء التراث. قم:

چاپخانۀ مهر. چاپ اول. 1409 ق.

– حرانى، حسن بن على. تحف العقول. نجف: نشر المكتبة الحيدرية. 1380 ق.

– حسنة ابراهيم بن هشام. مرآة العقول.

– حسينى شيرازى، سيد محمد. ايصال الطالب الى المكاسب.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 517

– حسينى عاملى، سيد محمد جواد. مفتاح الكرامه. بيروت: لبنان مؤسسه مفيد.

– حلبى، ابى الصلاح. كافى فى الفقه. اصفهان: منشورات مكتبة الامام امير المؤمنين (ع).

– حميرى، عبد اللّه بن جعفر. قرب الاسناد. قم: مؤسسۀ آل البيت (ع) لاحياء التراث. 1413 ق.

– خوانسارى، موسى نجفى. منية الطالب فى حاشية المكاسب.

– خويى، أبو القاسم. مصباح الفقاهه. چاپ نجف. 1377 ق.

– دارقطنى، على بن عمر. سنن دارقطنى.

– ذو المجدين، زين العابدين. فقه و تجارت.

راغب اصفهانى. مفردات الفاظ قرآن.

– زراعت. شرح قانون مجازات اسلامى.

– سنگلجى، محمد. دلايل السّداد در قواعد فقه و اجتهاد.

– سيورى حلى، مقداد بن عبد اللّه. نضد القواعد الفقهيه على مذهب الاماميه. مكتبة آيت اللّه مرعشى نجفى. قم:

چاپ خيام، 1403 قم.

– شامبياتى. حقوق جزاى اختصاصى.

– شرتونى لبنانى، سعيد خورى. اقرب الموارد. 3 ج. مكتبة آيت اللّه المرعشى النجفى. قم: ايران. سال 1403.

– شرف الدين. غياث اللغات.

– شهيدى تبريزى. ميرزا فتاح. هداية الطالب الى اسرار المكاسب. انتشارات كتابخانۀ آيت اللّه مرعشى نجفى.

قم: چاپخانۀ بهمن. 1407.

– شهيدى، مهدى. حقوق مدنى. تشكيل قراردادها و تعهدات.

– شهيدى، مير فتاح. هداية الطالب.

– شيخ صدوق، ابى جعفر محمد بن على حسين بن بابويه قمى. من لا يحضره الفقيه. چاپ دوم. انتشارات جامعۀ مدرسين حوزۀ علميه قم.

-. المقنع. نشر مؤسسه الامام الهادى. 1415 ق.

-. عيون اخبار الرضا. تهران: انتشارات جهان.

– شيخ طوسى، ابى جعفر محمد بن حسن. نهايه. قم: انتشارات قدس محمدى.

-. استبصار فيما اختلف من الاخبار. تهران: نشر دار الكتب الاسلاميه. 1309 ق.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 518

-. تهذيب الاحكام فى شرح المقنعه. بيروت: دار صعب. دار التعارف. 1401 ق.

-. خلاف. قم: نشر جماعة المدرسين. 1409 ق.

-. مبسوط فى فقه الاماميه. تهران: نشر المكتبة المرتضويه. 1387 ق.

– شيخ مفيد، ابى عبد اللّه محمد بن محمد بن نعمان عكبرى بغدادى، مقنعه. مؤسسه نشر اسلامى.

– صانعى. حقوق جزاى عمومى.

– صفى پور. منتهى الارب فى لغة العرب.

– صفى پور، عبد الرحيم بن عبد الكريم. منتهى الارب فى لغة العرب. انتشارات كتابخانۀ سنائى.

– طبرسى. مجمع البيان فى تفسير القرآن.

– عراقى، آقا ضياء الدين. شرح تبصرة المتعلمين.

– علامه حلى، حسن بن يوسف بن مطهر. نهج الصدق

و كشف الحق. نشر مؤسسۀ دار الهجرة. 1414 ق.

-. ارشاد الاذهان. قم: نشر جماعة المدرسين.

-. تحرير الاحكام الشرعية على مذهب الاماميه. قم: نشر. مؤسسۀ آل البيت.

-. تذكرة الفقهاء. منشورات المكتبة المرتضوية. طبعة مجرية.

-. قواعد الاحكام فى معرفة الحلال و الحرام. قم: منشورات الرضى. طبعة حجرية.

-. مختلف الشيعة. نشر مركز الابحاث و الدراسات الاسلاميه. 1412 ق.

– علامه مجلسى. بحار.

– علم الهدى، سيد مرتضى. انتصار. نجف: منشورات المطبعة الحيدرية. 1391 ق. افست. قم: منشورات شريف رضى.

-. محكم و متشابه. طبعة حجرية.

-. مسائل الناصريه. ضمن الجوامع الفقهيه.

– على آبادى. حقوق جنايى.

– عماد الدين ابو جعفر محمد بن على بن حمزه. وسيله.

– عوده. تشريع الجنايى الاسلامى.

– فاضل لنكرانى. قواعد الفقهيه.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 519

– فخر المحققين. ايضاح الفوائد. قم: نشر المطبعة العلمية.

– فخر رازى. تفسير كبير.

– فقه المذاهب.

– فيروزآبادى، محمد بن يعقوب. قاموس المحيط. بيروت: دار الونيل، 1952.

– قريشى. قاموس القرآن.

– قلعه چى، محمد راوى. موسوعة فقه عبد اللّه بن عمر. بيروت: دار النفاس. چاپ اول. 1406 ق.

– كاتوزيان، ناصر. قواعد عمومى قراردادها.

– كلينى، ابى جعفر محمد بن يعقوب بن اسحاق. فروع كافى. چاپ سوم. دار الكتب الاسلاميه. چاپخانه حيدرى تهران.

– گلدوزيان. حقوق جزاى عمومى.

– مؤمن سبزوارى، محمد باقر بن محمد. كفاية الاحكام. چاپ سنگى.

– محقق ثانى، على بن حسين كركى، جامع المقاصد فى شرح القواعد.

– محقق حلى، ابو القاسم نجم الدين جعفر بن حسن. شرايع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام. چاپ سوم. قم:

انتشارات دار المهدى. 1402 ق.

-. مختصر النافع فى فقه الاماميه. چاپ دوم. مكتبة الاسلاميه كبرى. تهران: چاپ مهر.

1402 ق.

– مرادى. شركت و معاونت در جرم.

– مراغى حسينى، عبد الفتاح بن على. عناوين الاصول

و قوانين الفصول. چاپ سنگى.

– مسعود، جبران. الرائد. چاپ اول. بيروت: دار العلم ملايين. 1964.

– معلوف يسوعى، لوييس. المنجد. چاپ نهم. بيروت: المطبعة الكاتوليكيه للاباء اليسوعيين. 1937.

– مقدس اردبيلى. مجمع الفائدة و البرهان. قم: منشورات جماعة المدرسين.

– مكارم شيرازى. تفسير نمونه.

– موسوى بجنوردى، سيد ميرزا حسن. قواعد الفقهيه. چاپ دوم، نجف، چاپخانۀ ادب، 1319 ق.

– موسوى عاملى، سيد محمد بن على. مدارك الاحكام فى شرح شرايع الاسلام. مؤسسۀ آل البيت (ع) لاحياء التراث. قم: چاپ مهر. 1410.

قواعد فقهيه (بجنوردى، سيد محمد)، ج 2، ص: 520

– ميرزاى نائينى. المكاسب.

– نجفى، شيخ محمد حسن. جواهر الكلام. بيروت: نشر دار احياء التراث العربى. 1981 م.

– نراقى، ملا احمد. عوائد الايام فى بيان الاحكام و مهمات مسائل الحلال و الحرام. چاپ سنگى عراقى. آقا ضياء الدين. شرح تبصرة المتعلمين. قم: نشر جماعة المدرسين 1414 ق.

– نراقى، ملا محمد. مشارق الاحكام. چاپ سنگى.

– نسايى، ابو عبد الرحمن احمد بن على بن شعيب. سنن نسائى.

– نورى طبرسى، ميرزا حسين. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل. چاپ سوم. مؤسسۀ آل البيت لاحياء التراث.

– وليدى. حقوق جزاى عمومى.

-. حقوق جزاى مسئوليت كيفرى.

– يزدى، سيد كاظم. حاشية المكاسب.

– يوسف، موسى و صعيدى، عبد الفتاح. الافصاح فى فقه اللغة. چاپ سوم. بيروت: مكتب الاعلام الاسلامى.

1400 ق.